- Aug
- 1,079
- 429
- مدالها
- 4
پارت 29
چند ساعتی طول کشید تا ترانه رو از اون محیط گرفته و قدیمی بیمارستان مرخص کنیم همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سکوت بدی بین مون بود ترانه رو از وقتی دیدم حتی یک کلمه هم حرف نزد تو ماشین هم فقط سرش و به صندلی تکیه داده بود و از پنجره بیرون و نگاه می کرد منم به سفارش رایان گذاشتم تو حال خودش باشه.
به ویلا که رسیدیم پیاده شد و آروم از روی سنگفرش های جلوی ویلا راه افتاد سمت داخل.... پشت سرش بی صدا راه افتادم و پله ها رو بالا میرفتم و وقتی وارد طبقه ی بالای ویلا و اتاقی که همیشه مال خودش بود شد و در و بست نفسمو بیرون دادم و منم رفتم سمت اتاق خودم
***
ترانه
دلم نمی خواست کسی برام دلسوزی کنه... از ترحم بیزارم.... تا اتاق فقط خدا خدا میکردم که شاپور هیچ حرفی باهام نزنه.... در اتاق و بستم و نشستم همونجا و خوب به اتاق بزرگ و محبوبم با اون رنگ قهوه ای جذابش نگاه کردم حس کردم که چقدر دلتنگ اینجا بودم..... پنجره های بلند و پرده های حریر ، تخت دو نفره رو به روی در ، درست مقابلش میز آرایش و صندلی کوچولوش... نمیدونم چقدر وقت بود که مشغول چرخوندن نگاهم بین وسایل اتاق بودم که یهو بی هدف پامو دراز کردم و نوک انگشت هامو کشیدم روی خز نرم و قهوه ای که نزدیک تخت رو زمین بود بغض گلوم و گرفته بود زانومو بغل کردم و با مشت کوبیدم تو سرم و اشکام صورتمو گرم کرد.... لعنت به من که انقدر ضعیفم لعنت به من که نتونستم خودمو کنترل کنم... لعنت به من که شب این همه آدم و به هم ریخته بودم.
ساعت اتاق ایستاده بود و نمیدونستم ساعت چنده اما دلم هوس هوای تازه کرده بود.... درو آروم باز کردم و وقتی دیدم کسی تو راهرو نیست بی صدا رفتم سمت بالکن. گیتار شکسته مو گوشه راهرو دیدم قلبم گرفت برش داشتم و رفتم تو بالکن و درو بستم.... منظره ی این بالکن بی نظیر بود یک سمت دریا و یک سمت دیگه هم چراغ خونه ها و شلوغی شهر.... چه روزایی که با عشق بیرون و نگاه می کردم و آینده ی خودمو روزبه و تصور میکردم.... از حماقتم خسته بودم.... از سادگیم.... از اینکه الان اون دو تا به ریشم میخندیدن.... از قلبم که هنوز اون عوضی و دوست داشت.... گیتارمو عین بچه خوابوندم رو پام و چن بار تارها شو به صدا درآوردم.... بخاطر کوزه ی شکسته اش صداش مسخره شده بود اما همونجوری که صورتم از اشک خیس بود زدم و زیر لب خوندم....
(اگه میشد بی خیال تو یکی شم میتونستم دیگه هرکی که بگی شم
درد من اینه که خیلی دلم گیره هرجایی بری میره عزیزم
تو ولی کندی و وضعیتت بد نیست قلبت ازم سیره عزیزم عزیزم
خیر پیش نفسم بودی گرفتیش دیگه ام مهم نی هیچیش
تو نفس بکش به جا من حیف شد ولی ارزش تو رو داره
واسه تو نباره چشم من واسه کی باید بباره
خیر پیش- علیرضا طلیسچی)
متوجه نشدم کی رایان اومده بود تو بالکن و نگاهم میکرد. چشمم بهش افتاد و گفتم
-بیدارت کردم؟...ببخشید
-چرا انقدر تو همه چیز خودتو مقصر میدونی؟
چند ساعتی طول کشید تا ترانه رو از اون محیط گرفته و قدیمی بیمارستان مرخص کنیم همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سکوت بدی بین مون بود ترانه رو از وقتی دیدم حتی یک کلمه هم حرف نزد تو ماشین هم فقط سرش و به صندلی تکیه داده بود و از پنجره بیرون و نگاه می کرد منم به سفارش رایان گذاشتم تو حال خودش باشه.
به ویلا که رسیدیم پیاده شد و آروم از روی سنگفرش های جلوی ویلا راه افتاد سمت داخل.... پشت سرش بی صدا راه افتادم و پله ها رو بالا میرفتم و وقتی وارد طبقه ی بالای ویلا و اتاقی که همیشه مال خودش بود شد و در و بست نفسمو بیرون دادم و منم رفتم سمت اتاق خودم
***
ترانه
دلم نمی خواست کسی برام دلسوزی کنه... از ترحم بیزارم.... تا اتاق فقط خدا خدا میکردم که شاپور هیچ حرفی باهام نزنه.... در اتاق و بستم و نشستم همونجا و خوب به اتاق بزرگ و محبوبم با اون رنگ قهوه ای جذابش نگاه کردم حس کردم که چقدر دلتنگ اینجا بودم..... پنجره های بلند و پرده های حریر ، تخت دو نفره رو به روی در ، درست مقابلش میز آرایش و صندلی کوچولوش... نمیدونم چقدر وقت بود که مشغول چرخوندن نگاهم بین وسایل اتاق بودم که یهو بی هدف پامو دراز کردم و نوک انگشت هامو کشیدم روی خز نرم و قهوه ای که نزدیک تخت رو زمین بود بغض گلوم و گرفته بود زانومو بغل کردم و با مشت کوبیدم تو سرم و اشکام صورتمو گرم کرد.... لعنت به من که انقدر ضعیفم لعنت به من که نتونستم خودمو کنترل کنم... لعنت به من که شب این همه آدم و به هم ریخته بودم.
ساعت اتاق ایستاده بود و نمیدونستم ساعت چنده اما دلم هوس هوای تازه کرده بود.... درو آروم باز کردم و وقتی دیدم کسی تو راهرو نیست بی صدا رفتم سمت بالکن. گیتار شکسته مو گوشه راهرو دیدم قلبم گرفت برش داشتم و رفتم تو بالکن و درو بستم.... منظره ی این بالکن بی نظیر بود یک سمت دریا و یک سمت دیگه هم چراغ خونه ها و شلوغی شهر.... چه روزایی که با عشق بیرون و نگاه می کردم و آینده ی خودمو روزبه و تصور میکردم.... از حماقتم خسته بودم.... از سادگیم.... از اینکه الان اون دو تا به ریشم میخندیدن.... از قلبم که هنوز اون عوضی و دوست داشت.... گیتارمو عین بچه خوابوندم رو پام و چن بار تارها شو به صدا درآوردم.... بخاطر کوزه ی شکسته اش صداش مسخره شده بود اما همونجوری که صورتم از اشک خیس بود زدم و زیر لب خوندم....
(اگه میشد بی خیال تو یکی شم میتونستم دیگه هرکی که بگی شم
درد من اینه که خیلی دلم گیره هرجایی بری میره عزیزم
تو ولی کندی و وضعیتت بد نیست قلبت ازم سیره عزیزم عزیزم
خیر پیش نفسم بودی گرفتیش دیگه ام مهم نی هیچیش
تو نفس بکش به جا من حیف شد ولی ارزش تو رو داره
واسه تو نباره چشم من واسه کی باید بباره
خیر پیش- علیرضا طلیسچی)
متوجه نشدم کی رایان اومده بود تو بالکن و نگاهم میکرد. چشمم بهش افتاد و گفتم
-بیدارت کردم؟...ببخشید
-چرا انقدر تو همه چیز خودتو مقصر میدونی؟
آخرین ویرایش: