جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مژگان سلاجقه با نام [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,623 بازدید, 38 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مژگان سلاجقه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 29

چند ساعتی طول کشید تا ترانه رو از اون محیط گرفته و قدیمی بیمارستان مرخص کنیم همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سکوت بدی بین مون بود ترانه رو از وقتی دیدم حتی یک کلمه هم حرف نزد تو ماشین هم فقط سرش و به صندلی تکیه داده بود و از پنجره بیرون و نگاه می کرد منم به سفارش رایان گذاشتم تو حال خودش باشه.

به ویلا که رسیدیم پیاده شد و آروم از روی سنگفرش های جلوی ویلا راه افتاد سمت داخل.... پشت سرش بی صدا راه افتادم و پله ها رو بالا میرفتم و وقتی وارد طبقه ی بالای ویلا و اتاقی که همیشه مال خودش بود شد و در و بست نفسمو بیرون دادم و منم رفتم سمت اتاق خودم

***

ترانه

دلم نمی خواست کسی برام دلسوزی کنه... از ترحم بیزارم.... تا اتاق فقط خدا خدا میکردم که شاپور هیچ حرفی باهام نزنه.... در اتاق و بستم و نشستم همونجا و خوب به اتاق بزرگ و محبوبم با اون رنگ قهوه ای جذابش نگاه کردم حس کردم که چقدر دلتنگ اینجا بودم..... پنجره های بلند و پرده های حریر ، تخت دو نفره رو به روی در ، درست مقابلش میز آرایش و صندلی کوچولوش... نمیدونم چقدر وقت بود که مشغول چرخوندن نگاهم بین وسایل اتاق بودم که یهو بی هدف پامو دراز کردم و نوک انگشت هامو کشیدم روی خز نرم و قهوه ای که نزدیک تخت رو زمین بود بغض گلوم و گرفته بود زانومو بغل کردم و با مشت کوبیدم تو سرم و اشکام صورتمو گرم کرد.... لعنت به من که انقدر ضعیفم لعنت به من که نتونستم خودمو کنترل کنم... لعنت به من که شب این همه آدم و به هم ریخته بودم.
ساعت اتاق ایستاده بود و نمیدونستم ساعت چنده اما دلم هوس هوای تازه کرده بود.... درو آروم باز کردم و وقتی دیدم کسی تو راهرو نیست بی صدا رفتم سمت بالکن. گیتار شکسته مو گوشه راهرو دیدم قلبم گرفت برش داشتم و رفتم تو بالکن و درو بستم.... منظره ی این بالکن بی نظیر بود یک سمت دریا و یک سمت دیگه هم چراغ خونه ها و شلوغی شهر.... چه روزایی که با عشق بیرون و نگاه می کردم و آینده ی خودمو روزبه و تصور میکردم.... از حماقتم خسته بودم.... از سادگیم.... از اینکه الان اون دو تا به ریشم میخندیدن.... از قلبم که هنوز اون عوضی و دوست داشت.... گیتارمو عین بچه خوابوندم رو پام و چن بار تارها شو به صدا درآوردم.... بخاطر کوزه ی شکسته اش صداش مسخره شده بود اما همونجوری که صورتم از اشک خیس بود زدم و زیر لب خوندم....

(اگه میشد بی خیال تو یکی شم میتونستم دیگه هرکی که بگی شم

درد من اینه که خیلی دلم گیره هرجایی بری میره عزیزم

تو ولی کندی و وضعیتت بد نیست قلبت ازم سیره عزیزم عزیزم

خیر پیش نفسم بودی گرفتیش دیگه ام مهم نی هیچیش

تو نفس بکش به جا من حیف شد ولی ارزش تو رو داره

واسه تو نباره چشم من واسه کی باید بباره

خیر پیش- علیرضا طلیسچی)

متوجه نشدم کی رایان اومده بود تو بالکن و نگاهم میکرد. چشمم بهش افتاد و گفتم

-بیدارت کردم؟...ببخشید

-چرا انقدر تو همه چیز خودتو مقصر میدونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 30

گیج نگاهش کردم که ادامه داد

-چرا یک درصد فکر نمیکنی شاید من خودم خوابم نبرده؟ چرا اولین فکرت اینه که تو مقصری؟

سکوت کردم و نگاهم به گیتارم بود. حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم از طرفی هم بخاطر تازه وارد بودنش و اتفاقات زندگیش نمیخواستم ناراحتش کنم.... که رایان ادامه داد

-خیلی خب....بذار از رودروایسی که باهام داری سوء استفاده کنم و یکم باهات حرف بزنم

چشمام گرد و شد و فکر کردم نکنه واقعا ذهن خونی بلده؟ این خارجی ها همه چیز شون خارجیه.... که باز با صداش حواسم جمع شد

-ببین ترانه به هرقیمتی که شده من این حرفها رو بهت میزنم. توام میخوای ناراحت شو قهر کن هرکاری میخوای بکنی بکن.... ولی بهشون فکر کن.

مات نگاهش میکردم که ادامه داد

-شاید مسخره باشه که تو اولین آشنایی مون من به خودم این اجازه رو بدم و بخوام انقدر شفاف باهات صحبت کنم... ولی واقعا مهم نیست.... میخوام این رو بدونی که هیچ ک.س حق نداره از تو توقع داشته باشه که همیشه شاد و قوی و موفق باشی حتی خودت..... البته هیچ ک.س حق نداره حتی ازت توقع داشته باشه .... ببین دختر خوب زندگی پر از سختی و آسونیه.... با این روشی که پیش گرفتی هیچ ک.س نمیگه چه دختر قویه .... هرچیزی به جاش قشنگه به جا خندیدن ، به جا گریه کردن ، به جا سکوت کردن ، به جا حرف زدن.... ببین ترانه الان این آدم ها دورت هستن و هواتو دارن غم و شادیت عین غم و شادی خودشونه... ولی مگه همه ی دنیا همین آدمهان؟ مگه تضمینی وجود داره که همیشه کنار هم باشیم؟.... ازکجا معلوم این روش تو آدمهای دیگه هم بپذیرن هان؟

اشکام رو صورتم میریخت صورتم و گرفتم و هق هق میکردم

-آفرین... گریه کن چون الان جاشه... حق داری مگه درد کمیه؟ مگه دلت کم شکسته؟
میدونی چی تورو قوی میکنه؟ این که به اندازه کافی گریه کنی خودزنی کنی ، ولی به اندازه کافی.... تموم که شد این پرونده رو برای همیشه ببندی و بذاری کنار .... نه که تا تقی به توقی خورد دوباره براش عذا بگیری....

دستشو گذاشت زیر چونم و تو چشمام نگاه کرد و گفت

-ببین منو..... به جا و موقع.... ولی یکبار برای همیشه

رفت لبه ی بالکن و دست شو تو جیبش گذاشت و گفت

-چطوره همین الان باهم مرورش کنیم و پرونده اش رو ببندیم ها؟

سرم پایین بود که با صدای گرفته گفتم

-از خودم بدم میاد.... از حماقتم .... از اینکه انقدر ساده بودم که نفهمیدم..... میخوام یک اعترافی کنم

یک نفس عمیق کشیدم و گفتم

-حس میکنم این عشق نبوده.... وابستگی بوده... ولی هنوزم بهش فکر میکنم..... باورت میشه انقدر احمقم که هنوز بهش فکر میکنم... نمیدونم چطوری اون همه نشونه رو ندیدم.... چطور نفهمیدم که چقدر براش بی ارزش بودم.... گول خوردم و از خودم بدم میاد.... از اعتمادم متنفرم.... نفس بهترین دوستم بود همه چیزمو میدونست... چطور حاضر شد بره و ....
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 31

باز زدم زیر گریه....

اون شب تا صبح با رایان حرف زدیم و گریه کردم همه چیز و گفتم حتی چیزایی که به شاپور نگفته بودم که اذیت نشه... اونم با آرامش همه ی حرف هام رو گوش میداد و راهنماییم میکرد آسمون روشن شده بود که حس کردم قلبم خالی شده از اون حجم از خشمی که نسبت به خودم داشتم احساس کردم سبک تر شدم و خواب به چشمام هجوم آورد.با لبخند به رایان که داشت چندمین لیوان چایی شو سر میکشید نگاه کردم و گفتم.

-اولین بار بود که میدیدیمت ولی خوشحالم که کنارمون هستی....

خندید که ادامه دادم

- نه بخدا راست میگم .... اگه تو نبودی و حقیقت و اینجوری نمی کوبیدی تو صورتم هیچ وقت خوب نمیشدم رایان....

- کاری نکردم دختر.... مطمئنم جبران میکنی

چشمکی زد و گفت

- تو لیاقتش رو داری

بلند شدم دستم و گرفتم سمتش باهم گرم و صمیمی دست دادیم و گفتم

- انقدر حالم خوبه که جدی جدی خوابم گرفته....پاشو توام برو استراحت کن... میدونم دیوونت کردم

با هم خندیدیم و گفت

- برو بخواب منم میرم

- پس شب بخیر رفیق

- البته شب ما و صبح بقیه ...

با خنده ازش جدا شدم و رفتم سمت اتاق تا رسیدم مانتومو درآوردم و خودمو پرت کردم رو تخت ، لحاف و تا سرم بالا کشیدم و با حس خوشایند نرمی و بوی خوبش راحت به خواب رفتم.

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با کابوس از خواب پریدم... خواب دیدم توی جشن عروسی روزبه و نفسه هستم و روزبه وسط پیست رقص به نفس اشاره میکنه و هی داد میزنه میگه ببین هم ازتو خوشگل تره هم بهتره ... من اینو میخوام نه تورو...

رو تخت نشستم متکا رو گذاشتم پشتم و تکیه دادم به پشتی تخت ، از پنجره آسمونو نگاه کردم که صاف و آبی بود دنبال گوشیم گشتم که یادم افتاد از دیشب که از ماشین شاپور پیاده شدم ندیدمش ساعت اتاقم که خوابیده بود.
نمیدونستم ساعت چنده همینجوری کرخت نشسته بودم و پیشونیم و می مالیدم که هوس آب داغ کردم... لعنت به شاپور بدون لباس چطوری برم حمام آخه.... یهو یه فکری به ذهنم رسید.... در اتاق و باز کردم و رفتم تو راهرو سمت اتاق همیشگی شاپور. بالبخند شیطانی آروم رفتم سراغ ساکش تیشرت و شلوار اسلش محبوبش و برداشتم و سریع دوییدم سمت اتاقم از تو کشو پاتختی یه حوله برداشتم و رفتم حمام .... وان و پر از آب داغ کردم و آروم آروم نشستم توش با حس خوبی که تو وجودم جریان پیدا کرده بود لبخند زدم و چشمامو بستم و پشت پلکم گرم شد.... همینطوری تو خلسه بودم و واسه خودم عشق میکردم که با صدای محکم در و داد شاپور از جام پریدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 32

-ترانه پاشو دیگه اون تو خوابیدی؟ ساعت سه شد.... چکار میکنی؟... ترانه چرا صدات درنمیاد...... خوبی؟

-ای بر خرمگس معرکه لعنت...

-با من بودی خرمگس و ؟

-شک نکن با خوده خودت بودم... دو دقیقه اومدیم آرامش بگیریم چرا مثل چهار پایان جفتک و لگد میندازی؟

-خاک تو سرت بکنن با این شعور کمت.... باید جوجه ها رو خودمون میزدیم استخوان هاشو نگه میداشتیم برای تو که جای پاچه گرفتن اونا رو بجویی.

با حرص پاشدم و از اینور کوبیدم به در بسته و گفتم

-من سگم؟.... نشونت میدم بذار بیام بیرون

با خنده صداش دور میشد و میگفت

-بذار اونایی که زدی از بیمارستان مرخص بشن جا برا منم باشه بعد نشونم بده کوچولو....

با خنده سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون. موهام تا خیس بود شونه زدم و یکم با سشوار خشکش کردم تو آینه به لباسای شاپور که تنم بود نگاه کردم و خندم گرفت. کش مچ پاچه ی شلوار و یکم بالاتر از قوزکم تنظیم کردم و تیشرت گل و گشاد و مرتب کردم و رفتم بیرون .

از بالای پله ها ام صدای خنده های بچه ها پیچیده بود از همونجا داد زدم و گفتم

-مگه سر آوردین؟ چه خبرتونه؟ داریم استراحت میکنیما

مریم پرید سمتم و بازوهامو گرفت و دقیق تو صورتم نگاه کرد بعدم با استرس و محتاط پرسید

-خوبی ترانه؟

-نه چرا خوب باشم؟ با این همه مزاحمت شما کی خوبه اصلا...

بعدم همه خندیدیم

رفتم سمت آشپرخانه و نشستم رو صندلی و نوک میزدم به سالادهایی که سحر داشت درست میکرد... چقدر خوب بود که کسی اتفاقات دیشب و به روم نمی آورد این از صمیم قلب خوشحال و راضی می کرد من رو...

یهو با سوزن نوک تیز جاقوی سحر روی دستم به خودم اومدم که آروم گفت

-این سالاد باید به همه برسه ها... مختص شما نیست

مریم داد زد

-ترانه انقدر همه رو اذیت کردی که سحر هم زبون درآورد دیدی؟

خندیدم و به سحر گفتم

-داشتیم سحر خانوم؟ بدجنس شدیا

دور و اطراف و نگاه کردم و گفتم

-شاپور و بردیا کجان؟
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 33

کسری همینطوری که همزمان هم قارچ های خام و میخورد و هم با احتیاط اون ها رو سیخ میزد گفت

-شاپور مشغول با ذغال و جوجه است بردیا هم صبح زد بیرون هنوز نیومده

همون لحظه شاپور اومد تو و تا نگاهش به من افتاد چشمش گرد شد و گفت

-اینا احتمالا لباس های من نیست؟

ریلکس تکیه دادم و با لبخند شیطونی گفتم

-سلام شاپور جون صبحت بخیر... اوا .... لباس تو بود؟ حالا تن منه

-یعنی چی مال تو بود حالا تن منه؟ بدو بابا ....بدو برو لباس های خودتو بپوش

تخس جواب دادم

-مگه گذاشتی لباس بردارم که لباسای خودمو بپوشم

تا فهمید دارم تلافی میکنم منو انداخت رو دوشش و همینطوری که میچرخوند گفت

-دختره ی زبون دراز حالا میخوای حرص منو دربیاری؟ من بخاطر خودت اینجوری آوردمت که سوپرایز شی... عجب چشم سفیدی هستی تو

با مشت میکوبیدم رو قفسه سی*ن*ه اش و با پامم میزدم تو کمرش و با جیغ و خنده میگفت

-منو بذار زمین بابا.... عقده ای یه لباسه دیگه این کارها چیه؟

در باز شد و بردیا اومد داخل ناخودآگاه ساکت شدیم و همه مات به بردیا نگاه میکردیم با خنده گفت

-مگه جن دیدید اینجوری نگاهم میکنید؟

خودمو سُر دادم و از شونه شاپور اومدم پایین و رفتم سمت بردیا نگاهش کردم و گفتم

-کجا بودی؟ بچه ها میگن از صبح رفتی بیرون... تو که دیشبم نخوابیدی...

گیتار دستشو داد بغلم و بی توجه به من گفت

-بابا چه مهمونی دعوت میکنید شما... مردم از گشنگی غذاتون هنوز به راه نیست که

بعد از این حرف انگار جمع به خودش اومد و همه شروع کردن به حال و احوال پرسی و بگو بخند تو شلوغی ها بی سرو صدا از در خونه بیرون اومدم و رفتم پشت ساختمون گیتار رو از کیفش در اوردم و گذاشتم روپام لمسش میکردم و سعی کردم کوک اش کنم تو عالم خودم غرق بودم که بردیا کنارم نشست با خنده نگاهم کرد و گفت

-الکی باهاش فقط دلنگ دلونگ میکنی که .... بابا یه آهنگ درست و حسابی میزدی حال میکردم

گیتار و از دستم گرفت و شروع کرد به زدن... بی حرف فقط میزد و نگاهش به درختای رو به رومون بود که از همین جا هم بوی پوست گردوی تازه شون حس میشد تموم که شد گیتار و گرفت سمتم..... بی حرف و حرکت فقط نگاهش می کردم که ادامه داد

-میدونم قصه ی عادت قصه ی تلخیه... میدونی بهتر از اینی که داری هم هست اما خب تو بهش عادت کردی و همونو میخوای .... فقط همون...

شاید این نشه همون گیتاری که همیشه داشتی.... اولین بار دستت گرفتی و باهاش ساز زدن و شروع کردی ، قدم به قدم اومدی تا شدی اینی که الان هستی.... اما بهت قول میدم اینم خوش رکابه خیالت راحت... اصلا چه بهتر حالا که زندگیت قراره عوض بشه ادامه ی راهت و با این یکی خاطره بسازی هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 34
بغض کرده بودم و انگار صدام توی گلوم گیر کرده بود. زانوهام رو تو بغلم کشیدم و سرم رو گذاشتم روش اشک هام صورتم رو خیس می کرد که باز صدای رایان توی گوشم پیچید:
(رایان)چیه حالا چرا آبغوره گرفتی؟
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- از صمیم قلبم ازت ممنونم... تو دیشب فهمیدی که بدون سازم یک تیکه از وجودم رو از دست دادم. نمی دونم چطور می تونم این کار رو جبران کنم... نخوابیدنت رو، این همه گشتنت رو، این ساز رو...
(رایان)تو فقط خوب شو ترانه این می تونه حال من رو خوب کنه باشه؟
- باشه... ولی خب قبول کن که زمان می بره
(رایان)قطعا زمان می بره... ولی بدون تا یک غم رو نپذیری نمی تونی باهاش کنار بیای تا باور نکنی که همه ی آدم ها اشتباه می کنند و این عادیه دلم نمی خواد باقی زندگیت رو زیر سایه ی این اشتباه تباه کنی خب؟
صدای شاپور ما رو به خودمون آورد
(شاپور)خوب جدیدا باهم پچ پچ می کنید ها! داشتیم ترانه خانوم؟ نو که ومد به بازار شاپور شد دل آزار؟
-باز تو داری چرت و پرت میگی شاپور؟ مگه الکیه که یکی بیاد یکی بره؟ هرکس جایگاه خودش رو داره
(شاپور) فعلا که تفاوت جایگاه من و آقا رایان کاملا مشهود شده...
(رایان) من نه می خوام نه دنبال تصاحب جایگاهم خیال راحت
همه باهم خندیدیم رایان جلوتر راه افتاد به سمت ویلا و منم به شاپور گفتم:
-خدایی خیلی ضایعست
(شاپور) چی؟
-این که تو با این سن ات هنوز به این و اون حسودی می کنی.
چند لحظه طول کشید تا شاپور متوجه حرفم بشه اما به محض این که فهمید دویید دنبالم و من هم فرار کردم سمت ویلا صدای خنده هامون تو ویلا می پیچید و انگار حال همه خوب بود. یکم که فکر کردم دیدم حال من هم خوبه...کنار اومده بودم با ماجرا. خوردن نهار با شوخی و خنده گذشت دختر ها مشغول جمع و جور کردن وسایل سفره و دور و بر بودن پسرهام دوباره مشغول برپا کردن بساط قلیون... کارها که تموم شد پلک همه سنگین شده بود و هر ک.س یه گوشه ولو بود قرار بود گرمای هوا که ملایم تر شد بزنیم از خونه بیرون من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی اتاق و با لذت خودم رو انداختم روی تخت نرمم و بلافاصله چشم هام بسته شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت35
یک ساعتی خوابیده بودم که با کش و قوس از خواب بیدار شدم و به سختی رفتم سمت دستشویی تا صورتم رو آب بزنم بعد از اون فوری بیرون اومدم و شروع کردم به عوض کردن لباس هام و آماده شدن برای گشت عصر. بدو بدو پله ها رو پایین اومدم و وقتی دیدم هنوز کسی بیدار نشده زیر کتری و روشن کردم و شروع کردم با جیغ و داد اسم هاشون رو صدا زدن:
-چطوری انقدر میخوابید شماها؟... پاشید بابا تاریک بشه هیجا رو نمیشه دید(همینطوری که با پا میزدم به بچه ها که روی زمین دراز افتاده بودن ادامه دادم)
شاپور پاشو دیگه....کسری؟ ای بابا....چرا همتون عین جنازه افتادین روی زمین تکون هم نمیخورید؟
همون لحظه دخترها لباس پوشیده اومدن پایین و با خنده کنار من وایسادن مریم فرز از توی آشپزخانه اسپری آب پاش گلدان ها رو آورد و داد دستم آروم زیر گوشم گفت:
-دست خودتو می بو*سه عزیزم...بیدارشون کن.
بعدم همه ریز خندیدیم. منم توی یه لحظه شروع کردم اسپری کردن آب روی بچه ها و اون هام هول و با سرو صدا از خواب می پریدن وقتی نشستن مات منو نگاه می کردن که یهو شلیک خنده دخترها بلند شد و مریم گفت:
(مریم)تا شما باشید وقتی هزار بار صداتون می کنیم بیدارشید و دست ما رو به خون آلوده نکنید...
محمد همینجوری که با ناراحتی صورتشو با تی شرت تنش خشک میکرد گفت:
(محمد)یعنی چی آخه؟...هرکی بیدار نشد آب میریزید روش؟...نمیگید طرف سکته کنه؟ حالا من با این مدل بیدار شدن تا شب سر دردم .... شما دیگه نوبرشو آوردید....
بعدم با دلخوری بلند شد که شاپور گفت:
(شاپور)بیا داداش حالا چیزی نشده که شوخی بود دیگه....
محمد هم دستش رو به حالا برو بابا پرت کرد و پله ها رو دو تا یکی رفت بالا سمت اتاق هاشون... شاپور نگام کرد و گفتم:
-یک ساعت صداتون کردم بخدا .... اصلا من چمیدونستم انقدر سوسوله...
(کسری)خدایی نگو نمی دونستی.... تو همین اخلاقشو هی میزنی تو سرش ... قربونت باما شوخی کن اونو ولش کن اخاقاش خاصه.
شونه ای بالا انداختم و مشغول جمع کردن رخت خواب های رو زمین شدم که شاپور زد روی شونه ام و گفت:
(شاپور)خودت باید از دلش در بیاری ترانه... والا سفرو هم به ما هم به خودش زهره مار میکنه.
ساناز سینی چایی و گذاشت روی اپن و همینجوری که موهای فر و قهوه ای شو میداد پشت گوشش با چشم های سبزش یک چشم غره به همه رفت و گفت:
(ساناز)بسه دیگه ... چیزی نشده که حالا... انگار تازه همو دیدید که هول کردید چطوری با هم رفتار کنید... پاشید بیاید چایی بخورید این ادا اطوارهاتون رو هم تموم کنید.
بعد رو به من ادامه داد:
(ساناز)ترانه جان تو هم توی مسیر یه جوری از دلش دربیار... هرچند میدونم اصلا تو مقصر نیستی ولی کاریش نمیشه کرد.
آروم زیر لب گفتم
باشه
و مشغول خوردن چایی شدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت36
بعد از جمع و جور کردن اطرف و جمع کردن وسایل مورد نیاز اون ها رو داخل ماشین ها گذاشتیم و کم کم هرکس توی یه ماشین جا گرفت با زرنگی بچها محمد سوار ماشین شاپور شد که بتونم یکم از دلخوریش کم کنم و برگردونمش به حال قبلی و جمع بچه ها. انقدر حواسم پرت محمد و اخم های درهم اش بود که متوجه نشدم آخر تصمیم بچها برای مقصد کجا شد. ماشین که راه افتاد برگشتم سمت عقب و زل بهش که بی تفاوت سرش تو گوشیش بود و بهم توجهی نمیکرد صداش زدم
-محمد؟
-جواب که نداد بیشتر به عقب برگشتم و گفتم
جواب نمیدی بامرام؟
بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت:
-بله؟
-خداوکیلی فکر نمیکردم ناراحت بشی
شاپور چپ چپ نگاهم کرد که ادامه دادم
-خیلی خب فکر میکردم ولی فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی
محمد همونجوری و بدون نگاه کردن بهم گفت:
-حالا که دیگه گذشت
ادامه دادم
-اینجوری نگو دیگه خدایی دلم میگیره من اگه روی تو حساب جدا باز نمیکردم که اصلا باهات شوخی نمیکردم من معذرت میخوام ازت ولی واقعا بذارش پای اینکه خیلی تورو نزدیک به خودم میدونم.
همینطور که حرف میزدم اخم های محمد کم کم باز شد و خندید شاپورهم با خنده و ابروهای بالا افتاده یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به محمد. بعد از تموم شدن حرفهام محمد به شوخی گردن مو گرفت و گفت :
-خیلی خب وروجک حالا انقدر زبون نریز من فقط به چشمای تو نگاه کنمم خر میشم دیگه نیازی به این همه صغری کبری نیست که ...
بعدش سه تایی زدیم زیر خنده شاپور لابه لای خنده دستش رفت سمت ضبط ماشین و گفت:
-حالا به افتخار این آشتی کنون بزرگ یه آهنگ مشتی میذارم حال کنید فقط راضی نیستم کم بذارید ها
بعدم صدای آهنگ تو ماشین پیچید و سه تایی با مسخره بازی میخوندیم آفتاب لب بومه روز کارش تمومه ولک تنگه غروبه لب بندر شلوغه....
همینطوری که صدای ضبط و زیاد کرده بودیم و مسخره بازی درمیاوردیم ماشین مریم کنارمون قرارگرفت و مریم داد زد:
-فقط میخواید پدر مارو دربیارید؟ خودتون خوش خوشان تونه آره؟
شاپور با خنده گفت:

-ما اینیم دیگه کجا شو دیدی؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین