جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مژگان سلاجقه با نام [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,623 بازدید, 38 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مژگان سلاجقه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 19

-شوخی میکنم کوچولوی خوش بو.... من تورو اذیت نکنم چکار کنم

به حالت قهر روم و ازش برگردوندم و پیتزامو خوردم اونم زد زیر خنده و آهنگ و زیاد کرد و گفت

- دختره تحت هیچ شرایطی از شکمش دست نمیکشه....

هیچی نگفتم و پیتزا رو که خوردم جعبه شو کوچیک کردم و انداختم تو کیسه زباله ای که همیشه تو ماشین بود همینطور که از پنجره بیرون و نگاه می کردم ، داشتم تلاش می کردم حدس بزنم این خواننده چی میخونه که نفهمیدم چیشد خوابم برد.
با تکون خوردن چیزی کنار پام از خواب پریدم و بی اختیار گردنمو مالیدم دیدم شاپور سعی داره آب و از تو سبد برداره با اخم نگاهش کردم و گفتم

-خوابیدیم ها.... چرا آروم نمیگیری ؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت

- پناه بر خدا.... این همه پررویی رو از کجا آوردی تو دختر؟ چهار ساعته خوابیدی... این همه راه یه چایی دست من ندادی هلاک شدم از تشنگی، حداقل یه چیکه آب بذار بخورم

دستامو زدم زیر بغلم و چشم هامو بستم که دوباره بخوابم یهو یادم افتاد گفته چهار ساعت خواب بودم با استرس پریدم و صاف نشستم و گفتم

- یا خدا....چهارساعت خواب بودم؟

با لبخند سرشو به نشونه تائید تکون داد

-من چم شده شاپور؟ چرا انقدر میخوابم؟

حواسم به دور و برم جمع شد که متوجه شدم هوا گرگ و میش شده بی حواس پرسیدم

- کجاییم؟

که نگاهم افتاد به دریا با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم

- منو آوردی چالوس؟

باز با خنده سر تکون داد

-با مشت کوبیدم بهش و گفتم

-خاک تو سرت همیشه زبونت دراز بود ها حالا الان واسه من اون کله رو هی تکون میده.... تو شعور داری؟ بابا میگفتی حداقل چهارتا وسیله برمیداشتم من ... اصلا اگه گیتارم باهام نبود میخواستی چکار کنی؟ تو که میدونی جون من به این وصله

یهو با خنده داد کشید و گفت

- واااااای چقدر حرف میزنی ترانه... کی بود شکایت کرد اصلا؟ بگیر بخواب گشنگی قابل تحمل تر از سر درده

خندیدم و خم شدم از فلاسک دو تا چایی ریختم و یکی شو دادم دستش

- وای نه همه چیز قابل تحمله الا گشنگی...

- شکموئه شکم پرست... بد کردم خواستم سوپرایزت کنم؟

- نه واقعا خیلی حالم خوب شد بخدا .... ولی کاش بهم خبر میدادی با آمادگی میومدم

- توکه سخت گیر نبودی ترانه؟ با تنها کسی که سفر میچسبه تویی بابا... خودت باش بقیه مفت نمیرزن

خندیدم و گفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 20

- من که عوض نشدم هنوزم عاشق بی هماهنگی زدن تو جاده ام ... میگم یه لباس برمیداشتم حداقل

- وای غر نزن بابا.... میدونی چندوقته این ورا نیومدیم؟ اگه بدونی کیا اینجان از خوشحالی ماچ بارونم میکنی...

- خوبه خوبه... ماچ بارون.... چه خودشم تحویل میگیره واسه من.... کیا اینجان حالا؟

ابرویی انداخت بالا و با تخسی گفت

- نچ... حالا که اینطوری شد نمیگم که یاد بگیری با من درست صحبت کنی

- ایش... چه لوس شدی تو بگو دیگه...

- وایسا نزدیک ساحل ایم رسیدیم میبینی شون

- آخ جون پس امشب بساط شب نشینی پای آتیش تو ساحل به راهه نه؟

- بلهههه

- حیف شاپور... کاش همه ی بچه های قدیم بودن ... بعد از این که عین جیگر زلیخا هرکدوممون یه سمتی افتادیم دیگه هیچ کدوم از شب نشینی ها مون مثل قبل نشد .... بهمون نچسبید

مرموز لبخندی زد و گفت

-بله بله درسته

ساکت شدم و به آهنگ بی کلامی که شاپور گذاشته بود گوش دادم و از شیشه بیرون و نگاه کردم و تند تند نفس عمیق میکشیدم . نمیدونم چرا امروز انقدر آهنگ های شاپور مزخرف شده بودن ولی این آهنگ بی کلام و دوست داشتم انگار مال همین فضا بود...
جلوی ویلای همیشگی مون که رسیدیم شاپور پیاده شد و یک سرکی کشید ودوباره سوارشد و گفت:

-انقدر دیر رسیدیم که همه رفتن ساحل بریم همونجا ببینیمشون

راه که افتاد از دور توی ساحل یه اکیپ و دیدم که زیر سایه بون چوبی که خودمون درست کرده بودیم نشسته بودن و چند نفرم روی تنور هیزمی مشغول درست کردن آتیش، فهمیدم که بچهای خودمونن و نیشم باز شد.
چند سال قبل ما تعداد زیادی رفیق بودیم که از هرجای دنیا به یه نحوی باهم آشنا شدیم و هر از چندگاهی همینجا باهم قرار میذاشتیم و همو میدیدیم . بهترین رفاقتی که میشد تصور کرد بین ما بود تا اینکه یهو واسه درس و دانشگاه هرکدوم به یه شکلی از هم جدا شدیم و رفتیم پی زندگیمون یکی رفت جنوب یکی رفت شرق یکی کلا از ایران رفت....
خلاصه که ما ها معنی رفاقت و خوب بلد بودیم بعده این همه وقت و این همه ماجرا رفاقتمون سره جاش بود و هنوزم از خیلی رفاقت های امروزی بهتر بود ولی کم رنگ شده بود .
ماشین داشت توقف میکرد روی شن ها که منتظر ایست کاملش نشدم و با ذوق از ماشین پریدم پایین ، به غرغرهای شاپور توجهی نکردم و دوییدم سمت بچها جیغ کشیدم و گفتم

-سلاااااااام بر رفقای ناااااااب

اولین نفر پریسا رو دیدم و کشیدمش تو بغلم.
پریسا یک دختر تپل و سفید و ریزه میزه بود شیرین ترین آدمی که میتونید باهاش برخورد داشته باشید. پریسا نقطه ی مقابل من بود نفس هم می کشید چاق میشد بخاطرهمین با لحن شوخی بهش گفتم

-پریسا این بار که حجم بیشتری از زمین و اشغال کردی دختر ... جا برای ماهم بذار

با خنده محکم تر تو بغلش فشارم داد و گفت

-چرا یکم شعور نداری تو؟ وزن آدم ها مثل مسواک می مونه شخصیه بعدم مثل تو که نیستم عین خرس میخوری یک گرم هم کم و زیاد نمیشی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 21

از بغلش جدا شدم و مهدی و محمد و کسری رو کنارمون دیدم به رسم قدیم به ترتیب دستامونو با مشت به هم کوبیدیم و گفتم

-مهدی جان سبز خیلی بهت میاد عالی شدی

(مهدی)-قربونت برم ... تو کی انقدر بزرگ شدی آخه

-بچه همسایه زود بزرگ میشه دیگه

-کسری داری کم کم به رکورد پریسا نزدیک میشیا دمت گرم پهلوووون

کسری با خنده چربی پهلوشو از روی لباس تو دست گرفت وبا حالت نمایشی گفت

-میدونی چقدر خرج اینا کردم ؟ با احترام باهاشون برخورد کن... با احترام

-یکی یدونه محمد لوس مون چطوره؟

(محمد)-لوس عمه خانومته بابا

-من که عمه ندارم تیرت به سنگ خورد و تمام

داشتیم بلند می خندیدیم که یهو از پشت یکی دست شو گذاشت روی چشمم و پریسا با عشوه گفت

-توکه انقدر زبونت درازه بگو ببینم کیه پشت سرت؟

یکم فکر کردم و دونه دونه بچه ها رو تصور کردم اما بازهم تصمیم گیری برام سخت بود با زیرکی توی یه حرکت دستشو کشیدم و پشت سرم و نگاه کردم وقتی دیدمش خشکم زد اصلا نفسم بالا نمیومد پریدم بغلش و حسابی بوش کردم و با بغض گفتم

-مریم مریم مریم....دختر کی اومدی ایران؟ بخدا داشتم میمردم از دلتنگیت

مریم سفت منو به خودش فشار داد و گفت

-باورت میشه پنج دقیقه قبل از شما ماام رسیدیم؟ مستقیم اومدیم اینجا

-وای خدایا شرکت...

بعد با بقیه ی بچه هاام تک تک سلام کردم و نشستیم دور آتیش که یهو مریم گفت

-اینم آقا برایان ما...

همه برگشتیم سمت اشاره دست مریم که دیدم تو نور یک پسری داره به ما نزدیک میشه شهره اش واضح نبود نزدیک تر که شد دیدم غریبه است پچ پچ دخترا شروع شد که آروم تو گوش مریم گفتم

-این کیه مریم؟

-صبرکن بهت میگم

برایان نزدیک شد و کنار مریم ایستاد مریم بازوشو گرفت و بلند گفت

-از امروز برایان هم جزو همین تیمه... مثل خودمونه من هزاربار امتحانش کردم... از کانادا به زور آوردمش اینجا که فقط شماهارو ببینه پس شماهم ازخودمون بدونیدش

برایان آروم با همه سلام کرد تو ذهنم مشغول آنالیز کردنش بودم یک پسر با مو های کوتاه بور و چشم هایی که بین قهوه ای و سبز بود شاد باید بگم عسلی ... تو خوشگلی که رتبه ی یک بود اما باید دید اخلاقش چطوره وبا مریم چه رابطه ای داره همون لحظه با خوردن دست مریم رو بازوم پریدم که آروم گفت

-یه دقیقه بیا ...

بی سر و صدا از جمع خارج شدیم و رفتیم اون سمت که مریم شروع کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 22

-برایان 28 سالشه تو کانادا باهاش آشنا شدم ... میدونم میخوای بگی چرا آوردمش تو جمع مون اما ازش مطمئنم ترانه....

-باهاش ارتباط داری؟

-نه... بخدا بحث رابطه نیست کی گفته هر دختر پسری کنار هم بودن قطعا باهم رابطه دارن؟ اون مثل یه برادره برای من توی غربت .... خیلی هوامو داشت هم خودش هم خانواده اش

اینو که گفت نفس عمیقی کشید و نشست رو سنگی که یه جلوی ساحل بود منم کنارش نشستم یکم سکوت کرد و بعد ادامه داد

-برایان از کل خانواده فقط یک پدر و مادر و خواهر داشت که هر سه تا شون توی یک تصادف درجا فوت کردن... یک راننده تریلی که مسـ*ـت بود باعثش شد...

-واقعا نمیدونم چی بگم... پس چه حالی داره این پسر

-نمیدونی چقدر شاد و سرزنده بود... همه ی افسردگی منو خودش یک تنه درمان کرد حالا میبینم بی ک.س و کار افتاده و حالش انقدر بده... نمیتونستم فقط نگاه کنم به زور اوردمش ایران گفتم بین ما حال و هواش عوض میشه

-از کجا ایرانی بلده حالا؟

-مادرش ایرانی بود خواهرشم ایران دنیا اومده بود... ترانه خانواده شو میپرستید...

سرشو انداخت پایین و موهای کوتاه مشکی شو پشت گوش انداخت از دور صدای شاپور اومد که با داد داشت یه چیزی ونا مفهوم به ما میگفت و بقیه هم می خندیدن. دستمو گذاشتم رو شونه مریم و گفتم

-غصه نخور اونم عضوی از ماست ما نمیزاریم حالش بد بمونه خب؟

با لبخند بی جونی با چشم های مشکیش بهم زل زد و آروم گفت

-حال تورو کی خوب کنه ترانه؟... ندیدم کسی بیشتر از اونی که تو به بقیه حواست هست، حواسش بهت باشه.

از جام بلند شدم و تو دلم لعنت فرستادم به دهن لق شاپور و فهمیدم الان دیگه همه میدونن چه خبره... دستمو دراز کردم سمت مریم و تظاهر کردم نشنیدم چی گفته با لبخند گشادی گفتم

-مریم دیگه ناله بسته ... چطوری بوی غذا میذاره اصلا تمرکز کنی... غذا که بخوری نصف غصه هات خود به خود حل میشه

مریم دستمو گرفت وبلند شد و زد زیر خنده

-اصلا میشه با تو جدی حرف زد دختر؟

نزدیک بچه ها شده بودیم وبا قیافه جدی گفتم

-بله من استاد حرف جدی زدنم ، فقط شرایط داره

صدام و صاف کردم و ادامه دادم

اول اینکه گشنم نباشه

شاپور از کنار غذاها داد زد

-که بعیده همچین لحظه ای رو پیدا کنید.

بچه ها زدن زیر خنده و منم چشم غره ای رفتم و ادامه دادم

-دوم تو رستوران با من قرار نذارید و سومین نکته غذا نباشید چون تمرکزم بهم میریزه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 23

همه خندیدن و نگاهم به رایان افتاد که یه حالت ملیح خنده رو لبش بود تصمیم مو گرفتم...به خودم گفتم زندگی اونقدر طولانی نیست که راضی بشم کسی کنارم انقدر غم داشته باشه... اون کسی و نداره و ما همه باید مثل یک دوست کنارش باشیم. به شاپور نگاه کردم و گفتم

-آی پسره ی بدقیافه گیتارامون کجاست؟

شاپور که بهم محل نداد رفتم کنارش و نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که صداش در اومد

-آی وحشی....چته؟

-مگه با تو نیستم؟

چشماشو گرد کرد و گفت

-بامن؟ ولی تو دنبال یک پسر بدقیافه بودی...

-نکنه خودتو خوش قیافه فرض کردی؟

دستی تو موهای خرمایی اش کشید و با عشوه گفت

-مگه قشنگ تر از منم هست؟ البته ازت زیاد انتظار ندارم چون تو کلا به پسرهای بدقیافه علاقه داری

همه خندیدن اما من یخ کردم...
شاپور ناخواسته روی زخمم نمک پاشیده بود. انگار یه چیزی تو گلوم سفت شده بود اصلا انگار امشب همه با من سره ناسازگاری داشتن...شایدم من حساس شده بودم و داشتم از لاک قوی بودنم درمیومدم شاپور که تغییر رنگمو دید ناخودآگاه بادبزن از دستش افتاد و با مکث و احتیاط آروم نزدیکم شد و لب زد

-بخدا قصد بدی نداشتم

به زور گفتم

-میدونم

-ترانه خدا منو بکشه اگه بخوام از قصد تورو عذاب بدم

-نگو اینو... (نفس مو کلافه بیرون دادم و گفتم) فقط کاش به بقیه نمی گفتی چی سرم اومده دلم نمیخواست به چشم یک آدم حقیر ببینن منو

-غلط میکنه کسی بگه تو حقیری... ما باهم یک خانواده ایم چیزی بین مون پنهون نیست باید میگفتم که هواتو داشته باشن

مکث کرد و نفسشو کلافه داد بیرون و همینطور که سرش پایین بود زیره لب گفت

-اما خودم خراب کردم

با لبخند بی جونی زدم رو شونه اش و گفتم

-طوری نیست رفیق... تو شام و زودتر به ما بده پیش ما عزیزی

شاپور بدون لبخند و با ناراحتی ساکت نگام کرد و منم رفتم سمت آتیش پیش بچه ها نشستم روی یکی از سنگ ها هرکی مشغول کارش خودش بود...من اما غرق تو اتفاقات این چند وقت با حال خراب زل زده بودم به آتیش... انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود و دیگه نمی تونستم خودمو محکم نشون بدم
هوای روز گرم بود اما شب ها کنار دریا سرد میشد محکم خودمو بغل گرفته بودم و تو سرم همه چیز مروز میشد که گرمای دلچسب پتو مسافرتی منو به خودش آورد بعد نگاهم با نگاه رایان برخورد کرد و با لبخند گفت:

-آدمها یه وقتا یه حرفایی میزنن که از نظر خودشون زیاد مهم نیست اما ما رو زیرو رو میکنه...

سکوت مو که دید گفت

-دیدم رنگ به رنگ شدنتو....
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 24

به آسمون خیره شد و ادامه داد

-آدمها عوض نمیشن ترانه... تو باید عوض بشی... پاشو بریم برای شام، شاپور خیلی حالش گرفته است. چند دقیقه است داره دل دل میکنه بیاد دنبالت...

نگاهی به شاپور انداختم و دیدم پریشونیش از دور هم معلومه .... خواستم از رایان بپرسم چطوری انقدر خوب آدم ها رو میشناسه که فرصت نداد و رفت. خوب خودشو با ماها یکی کرده بود... آدم جالبی هم بود. بلند شدم و پتو رو محکم دورم کشیدم و زیره لب به خودم گفتم

-ترانه حال بد تو مال خودته... فقط خودت ، تو حق نداری حال کسی و بد کنی

تو مسیر نقاب شادی رو زدم به صورتم و رفتم سمت شاپور که بی هدف بادبزن و تکون میداد و بی هوا داد زدم

-ایکبیری خشک کردی غذا رو.... اونو که دیگه نمیشه خورد.

با صدام یهو پرید و به خودش اومد یکم مات نگام کرد که با عشوه مسخره ای گفتم

-چیههههه خوشگل ندیدی؟

لبخند گل و گشادی زد و گفت

-دورت بگردم گفتم اسمم دیگه نمیاری

-چرت نگو بابا غذا چیشد؟

همزمان بادبزن و کنار گذاشت و غذاها رو دستش گرفت وتند با لبخند گفت

-بریم بریم ....آماده است.

بعد با صدای بلند رو به بقیه داد زد

-رفقا ...بیاید ببینید شاپور جونتون چه کرده...

دوره هم جمع شدیم و با شوخی و خنده شام و خوردیم ؛ بعد از جمع کردن وسایل دوباره دوره آتیش نشستیم. پسرا رفته بودن دنبال به راه کردن بساط قلیون شون و دخترام چایی آتیشی رو داشتن آماده میکردن. سحر دختر درون گرا و فوق العاده خجالتی گروه مون که فقط و فقط تو جمع اکیپ خودمون پیداش می شد ، صداش شنیده میشد و الانم به اصرار بچه ها تحت نظر یک روانشناس خوب بود که کم کم بتونه از لاک خودش بیاد بیرون ، آروم از جاش بلند شد و همه ی خوراکی ها رو آورد کنار آتیش و خودشم نشست. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که سپهر با اون قد کوتاهش پرید پشت شاپور و گفت

-داداش تروخدا بیا بزن یکم بخونیم و صفا کنیم. اینجوری که نمیشه
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 25

پسر هاام با وسایلشون به ما ملحق شدن و سپهر گیتار شاپور و داد دستش و گفت

-داداش یه چیزی بزن ماام بلد باشیما

شاپور وسایلشو گذاشت رو ماسه ها و گیتار و گرفت دستش و شروع کرد به خودن بچه هاام با بشکن و مسخره بازی همراهش میخوندن.

(دریا دریا اومدم تنها

تا که بشنوی تو درد و دلامو

دریا دریا این حالمو دریاب

جز تو کی میدونه من کجامو

دریا دریا دریا من با تموم دردا

آرزو میکنم کاشکی دوباره فردا

عشقمو ببینم کنار موجا

آرومم کن آخه بی تابه دلم

لب ساحل شبا میخوابه دلم

دل من تنگ شده تو دلم جنگ شده

کاش بدونم اون کجا رفته

حالا موندم با همه خاطره هام

غیر عکساش دیگه چی مونده برام

دل من تنگ شده توو دلم جنگ شده

کاش بدونم اون کجا رفته

دریا دریا دریا من با تموم دردا.....

آهنگ دریا – گرشا رضایی)

شاپور که شروع به خوندن کرد من لبخند رو لبم ماسید... حس کردم یک قطه عرق سرد از پشت گردنم داره سر میخوره روی کمرم....متوجه نگاه مریم که شدم بهش لبخند زدم که میدونم اونقد مصنوعی بود که نگران تر شد... تو عالم خودم غرق بودم همش همه ی سالهایی که با روزبه بودم جلوی چشمام رژه میرفت.... امشب همه ی دنیا با من سره ناسازگاری داشت.... تو خودم بودم نفهمیدم که خوندن شاپور کی تموم شده و حواس همه به من جمع شده که دیدم سپهر با گیتار میزنه تو بازوم بی جون نگاهش کردم که گفت:

-آی ترانه خانوم با تواما.... بیا بزن

سکوتمو که دید گفت

-لوس نکنی خودتو ها ... بیا که شب بدون صدای تو صفایی نداره
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 26

بعد با ادا شروع کرد بشکن زدن و قر دادن و گفت ترانه یه آهنگ اینجوری بزن حال بیایم ها.... اصرار و شوخی های بچه ها تو سرم اکو میشد نفسم انگار وسط گلوم گیر کرده بود و موها و کمرم خیس عرق شده بود. با دستای یخم گیتار و ازش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم شروع کردم به زدن و ناخودآگاه خوندن این آهنگ سپهر هم به حالت مسخره ای با محمد شروع کردن به رقصیدن

(دروغات همه با من منه دیوونه دیوونم واقعا

که پای توئه نامرد میشینمو می بارم

بعد تو دیگه شاید کسی نتونه جاتو بگیره

ولی اون موقعی که باید نبودی که کنارم

مهم نی بعدش اصلا نه نباشی بازم هستم

ولی منه دیوونه هنوز واسه تو دلواپسم

یه دونه خدا دارم یه دل که موندم کوش

یه دونه تو که این موقع ها حساب نمیکنم روش

یه دونه دل تنها یه سایه که دیگه ندارم

خودم درستش میکنم میرم پی کارم

میرم پی اون حسی که توو تو گیر نیاوردم

تا تو بهم برسی ندیدم اون روزو مردم

دردم اینه از خودی خوردم

از من بهتر زیاده تو که نمیدیشون از دست

ولی اون که هواتو داره مراقب دل منم هست

اون که درای قلبتو رو من بست مراقب منم هست

علیرضا طلیسچی – میرم پی کارم)

همینطور که داشتم میزدم بغض تو گلوم به جنون رسونده بودم گیتار و با حرص کوبیدم به لبه سنگ و کوزه اش ترک خورد بعد دویدم سمت مخالف ساحل نفسم بالا نمیومد دیوونه شده بودم از زور کمبود هوا چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 27

*****

شاپور

نمیدونم چرا این حماقت و کردم و این آهنگ و زدم ... وقتی سپهر گفت یه چیزی بزن که همه بلد باشیم فقط این اومد تو ذهنم . اما با اشاره مریم متوجه شدم ترانه بدجور بهم ریخته و رنگ پریدگی صورت زیره نور آتیش کاملا معلوم بود... حق هم داشت من که این همه به همه تاکید کردم و مثلا آوردمش اینجا که حالش خوب بشه حالا این دومین بار بود که خودم حالشو بهم میریختم.... چرا انقدر احمقانه رفتار می کردم من که میدونم ترانه الان آرامش قبل طوفانه... آتیش زیره خاکستره.... چرا به جای خوب کردن حالش نمک میزنم ناخوسته به زخمش.... آهنگ و قطع کردم و خیره تو صورت ترانه موندم که خوده خانواده ی نداشتم بود اون اما اصلا متوجه ما نبود... همه متوجه حالش شده بودیم.... سپهر چند بار صداش کرد که جواب نداد بعد با گیتار رفت و بهش زد و ازش خواست بخونه... سردی نگاه ترانه همه وجودمو سرد کرد اون اما گیتار و گرفت و شروع به خوندن کرد.... تو نگاهش فقط سرما بود اما صداش هنوزم همونقدر خاص بود و گرم میخوند.... تو دلم هی با خودم کلنجار میرفتم و میگفتم چرا؟.....ترانه چرا این آهنگ و انتخاب کردی؟....... ترانه نشکن.... بشکنی من میشکنم. طاقت بیار تروخدا طاقت بیار این روزها رو .... بخدا همه چیز درست میشه.... لعنت به ذاتت روزبه که آبروی هرچی مرده بردی با صدای کوبیده شدن گیتار ترانه به خودم اومدم که ترانه گیتارشو ول کرد و دویید سمت دیگه پشت سرش دوییدم و دیدم کنار ساحل افتاد روی زمینبهش رسیدم دیدم بی هوشه صورتش سیاه شده و نفس نمی کشه.... دست پاچه داد زدم

-بچها بیاید تروخدا.... ترانه نفس نمیکشه.... زنگ بزنید اورژانس...

رایان زودتر از همه رسید بالای سره ترانه و شروع کرد ماساژ دادن قفسه ی سی*ن*ه اش به من گفت

-دورشو خلوت کن

بچه ها رو دور نگه داشتم و با بهت خیره بودم به رایان که شروع کرد به تنفس مصنوعی بعد از چندبار سی*ن*ه ی ترانه انگار که بهش شوک وارد شده باشه اومد بالا و افتاد رو زمین رایان برگشت و گفت

-برگشت... شاپور ماشین و بیار باید راه بیوفتیم سمت بیمارستان نمیشه منتظر اورژانس موند

سریع دوییدم سمت ماشین و سوار شدم و نزدیک جایی که بودم پارک کردم. در عقب و باز کردم و ترانه رو خوابوندم رو صندلی عقب رایان هم نشست جلو و به مریم گفت

- جمع کنید برید خونه... نگران نباشید ما زود میایم.

سریع راه افتادم و با بیشترین سرعت رانندگی میکردم. جلوی بیمارستان وایسادم و ترانه رو بغل گرفتم و دوییدم داخل. با راهنمایی پرستار اورژانس ترانه فورا به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد انگار که جون یهو از تنم رفته باشه بی اختیار نشستم رو زمین و یاد از دست دادن تک تک خانواده ام افتادم ... من دیگه طاقت داغ نداشتم دست رایان رو زیر بغلم حس کردم که به زور منو بلند کرد و نشوند رو صندلی نگاهش کردم که آروم گفت

-نگرانش نباش.... ترانه دختره قویه .... قول میدم سالم برگرده بیرون

بغض مو که دید گفت

-خیلی دوستش داری که اینجوریه حالت؟

همونطور که سعی داشتم اون زلزله ی لعنتی رو از ذهنم بیرون کنم گفتم

-یه روز زلزله همه ی خانواده مو ازم گرفت...... بعد از اون بریدم از همه چیز و اومدم شهر ... تو اوج نا امیدی با خانواده ترانه آشنا شدم و اون ها منو گرفتن زیر بال و پر خودشون

سکوت کردم و اشک مزاحمی که صورتمو قلقلک میداد پاک کردم و ادامه دادم
 
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 28

-از اون روز ترانه و خانواده اش ، خانواده ی من هستن... جونمم براشون میدم ... بخدا ترانه حقش نیست این همه عذاب بکشه لعنت به این زندگی .... انقدر ریخت همه چیز و تو دلش اینجوری شد.... تقصیر منه احمق بود.... من ناخواسته به جنون رسوندمش....

بی حرف دست شو گذاشت رو پام و گفت

-میدونم تو یه لحظه همه ی ک.س و کار تو از دست بدی یعنی چی.... میفهمم حالتو

بی حرف کنار هم نشسته بودیم که یک پرستار صدام زد

-همراه این خانوم شما هستید؟

بلند شدم و گفتم

-بله .... حالش چطوره؟

-خداروشکر که تونستید به درستی احیاء رو براشون انجام بدید خطر رفع شده

-آخه چیشده یهو...

- سکته ی قلبی بوده ببینم شما اطلاعی دارید که ایشون از قرص نیتروگلیسیرین یا آسپیرین استفاده می کنند یا نه؟

-نه ترانه اصلا قرص نمیخورد سرحال و سالم بود مگه میشه تو این سن سکته کنه آخه؟

-شوک عصبی برای هر سنی خطر آفرینه.... تشخیص پزشک هم شوک عصبی بوده اما شما باز خودتون با پزشک شون صحبت کنید

رایان روبه من گفت

-بله پزشک شون تشخیص درستی دادن.... من هم بلافاصله بعد از معاینه و تشخیص سکته قلبی شون همین حدس رو زدم ....

پرستار چشم هاش برق زد و با صدای نازکی به رایان گفت

-شما پزشک هستید؟

رایان بی توجه به پرستار پرسید

-گفتید اتاق پزشک معالج شون کجاست؟

پرستار خودشو جمع کرد و رایان و راهنمایی کرد من نمیتونستم تکون بخورم درک سکته قلبی ترانه برام واقعا سخت بود رایان که اومد نگاهش کردم و گفتم

-چیشد؟.... داداش بخدا ترانه اینجا بمونه بیشتر حالش بد میشه

-میدونم ... با دکترش صحبت کردم به هوش اومده و حالش خوبه .... میتونیم رضایت بدیم و ببریمش

-خطری نیست دیگه؟

-خطر که هست ... ولی خب من هم هستم

مات نگاهش کردم که با لبخند مصنوعی گفت

-بابا منم دکترما اینجوری دست کم نگیرم....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین