- Aug
- 1,079
- 429
- مدالها
- 4
پارت 9
سریع گوشی نفس و باز کردم و وارد تماس هاش شدم چیزی که می دیدم و باور نمی کردم هی با خودم میگفتم لابد باهم یه کاری داشتن والا چیز خاصی نیست که..... رفتم تو گالریش نمیتونستم تشخیص بدم که چیشده.... روزبه با این فاصله تو بغل این دختر با این لباس ها تو این فضا.....
گوشیمو به پاور بانک نفس زدم و روشنش کردم بعدم سریع عکس ها رو برای خودم فرستادم و از قسمت ارسال گوشیش پاک کردم رفتم تو چت ها و پیام هاش چون وقت نبود با گوشی خودم از روی صفحه اش ویدیو گرفتم و سریع گوشی نفس و بستم و گذاشتم سره جاش گوشیمو از پاور کشیدم و بعد درو باز کردم و نشستم رو صندلی به جلو خیره شده بودم ونفس نفس میزدم انگار صدای قلبم و تو گوشم میشنیدم. باز سردم شده بود که همون موقع نفس اومد داخل و با خنده گفت
- وای چشمام باز شد .... داشتم می مردم
نگاهش به من افتاد و گفت
- وا ..... چته ترانه ؟ چرا انقد رنگت پریده؟ خوبی؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم
- آ...آره ....آره خوبم
وسایلمو برداشتم و بلند شدم رفتم سمت در که نفس گفت
- چته ترانه؟ کجا میری؟
- حالم یکم خوب نیست میرم خونه
بچها داشتن میومدن تو کلاس که بدون حرف دیگه ای دوییدم تو راهرو به سمت خروجی.
تو سرم انگار همه ی دنیا با هم داشتن جیغ می کشیدن و سرو صدا می کردن انگار یه عالمه آدم کِل میکشیدن و میرقصیدن و یه عالمه هم اونور شیون میکردن.
تو راه برخورد کردم به استاد مهدوی که یهو با تعجب گفت
- ترانه بابا کجا با این عجله؟ مگه کلاس نداری با من؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم
- س...سلام استاد.... حالم خوب نیست اگه اجازه بدید مرخص بشم....
کیفشو دست به دست کرد و گفت
میدونم... معلومه بابا جان .... برو .... (تو صورتم دقیق نگاه کرد و با مکث گفت) کاری از من برمیاد؟
- نه...نه استاد ممنون ببخشید
راه افتادم که برم اما یهو مکث کردم و گفتم
- ببخشید استاد .... میتونم یه خواهشی کنم ازتون؟
سریع گوشی نفس و باز کردم و وارد تماس هاش شدم چیزی که می دیدم و باور نمی کردم هی با خودم میگفتم لابد باهم یه کاری داشتن والا چیز خاصی نیست که..... رفتم تو گالریش نمیتونستم تشخیص بدم که چیشده.... روزبه با این فاصله تو بغل این دختر با این لباس ها تو این فضا.....
گوشیمو به پاور بانک نفس زدم و روشنش کردم بعدم سریع عکس ها رو برای خودم فرستادم و از قسمت ارسال گوشیش پاک کردم رفتم تو چت ها و پیام هاش چون وقت نبود با گوشی خودم از روی صفحه اش ویدیو گرفتم و سریع گوشی نفس و بستم و گذاشتم سره جاش گوشیمو از پاور کشیدم و بعد درو باز کردم و نشستم رو صندلی به جلو خیره شده بودم ونفس نفس میزدم انگار صدای قلبم و تو گوشم میشنیدم. باز سردم شده بود که همون موقع نفس اومد داخل و با خنده گفت
- وای چشمام باز شد .... داشتم می مردم
نگاهش به من افتاد و گفت
- وا ..... چته ترانه ؟ چرا انقد رنگت پریده؟ خوبی؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم
- آ...آره ....آره خوبم
وسایلمو برداشتم و بلند شدم رفتم سمت در که نفس گفت
- چته ترانه؟ کجا میری؟
- حالم یکم خوب نیست میرم خونه
بچها داشتن میومدن تو کلاس که بدون حرف دیگه ای دوییدم تو راهرو به سمت خروجی.
تو سرم انگار همه ی دنیا با هم داشتن جیغ می کشیدن و سرو صدا می کردن انگار یه عالمه آدم کِل میکشیدن و میرقصیدن و یه عالمه هم اونور شیون میکردن.
تو راه برخورد کردم به استاد مهدوی که یهو با تعجب گفت
- ترانه بابا کجا با این عجله؟ مگه کلاس نداری با من؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم
- س...سلام استاد.... حالم خوب نیست اگه اجازه بدید مرخص بشم....
کیفشو دست به دست کرد و گفت
میدونم... معلومه بابا جان .... برو .... (تو صورتم دقیق نگاه کرد و با مکث گفت) کاری از من برمیاد؟
- نه...نه استاد ممنون ببخشید
راه افتادم که برم اما یهو مکث کردم و گفتم
- ببخشید استاد .... میتونم یه خواهشی کنم ازتون؟
آخرین ویرایش: