جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مژگان سلاجقه با نام [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,620 بازدید, 38 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جدال با زندگی] اثر «مژگان سلاجقه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مژگان سلاجقه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 9

سریع گوشی نفس و باز کردم و وارد تماس هاش شدم چیزی که می دیدم و باور نمی کردم هی با خودم میگفتم لابد باهم یه کاری داشتن والا چیز خاصی نیست که..... رفتم تو گالریش نمیتونستم تشخیص بدم که چیشده.... روزبه با این فاصله تو بغل این دختر با این لباس ها تو این فضا.....
گوشیمو به پاور بانک نفس زدم و روشنش کردم بعدم سریع عکس ها رو برای خودم فرستادم و از قسمت ارسال گوشیش پاک کردم رفتم تو چت ها و پیام هاش چون وقت نبود با گوشی خودم از روی صفحه اش ویدیو گرفتم و سریع گوشی نفس و بستم و گذاشتم سره جاش گوشیمو از پاور کشیدم و بعد درو باز کردم و نشستم رو صندلی به جلو خیره شده بودم ونفس نفس میزدم انگار صدای قلبم و تو گوشم می‌شنیدم. باز سردم شده بود که همون موقع نفس اومد داخل و با خنده گفت

- وای چشمام باز شد .... داشتم می مردم

نگاهش به من افتاد و گفت

- وا ..... چته ترانه ؟ چرا انقد رنگت پریده؟ خوبی؟

گنگ نگاهش کردم و گفتم

- آ...آره ....آره خوبم

وسایلمو برداشتم و بلند شدم رفتم سمت در که نفس گفت

- چته ترانه؟ کجا میری؟

- حالم یکم خوب نیست میرم خونه

بچها داشتن میومدن تو کلاس که بدون حرف دیگه ای دوییدم تو راهرو به سمت خروجی.
تو سرم انگار همه ی دنیا با هم داشتن جیغ می کشیدن و سرو صدا می کردن انگار یه عالمه آدم کِل می‌کشیدن و میرقصیدن و یه عالمه هم اونور شیون میکردن.

تو راه برخورد کردم به استاد مهدوی که یهو با تعجب گفت

- ترانه بابا کجا با این عجله؟ مگه کلاس نداری با من؟

گنگ نگاهش کردم و گفتم

- س...سلام استاد.... حالم خوب نیست اگه اجازه بدید مرخص بشم....

کیفشو دست به دست کرد و گفت

میدونم... معلومه بابا جان .... برو .... (تو صورتم دقیق نگاه کرد و با مکث گفت) کاری از من برمیاد؟

- نه...نه استاد ممنون ببخشید

راه افتادم که برم اما یهو مکث کردم و گفتم

- ببخشید استاد .... میتونم یه خواهشی کنم ازتون؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 10

- بگو بابا جان.

- اگه مقدوره این موضوع بین خودمون بمونه.... میشه لطف کنید و این یکی دو تا جلسه آخر و برام حضور بزنید؟ من خودمو به امتحان میرسونم.

نفس عمیقی کشید و با مکث گفت

- حضورتو میزنم بابا جان... برو.

استاد مهدوی از خوبای روزگار بود به سختی بهش لبخند زدم و راه افتادم. بیرون که اومدم سرما نشسته بود تو همه ی استخوان هام بی هدف تو خیابون ها راه میرفتم و کلی تصویر تو سرم می چرخید .... همش با خودم میگفتم چرا..‌. چیشد اصلا ..‌. چرا با رفیق خودم؟..... تا خونه پیاده رفتم کلید و که تو در انداختم چشمم به ساعت تو دستم خورد و دیدم ساعت از نه گذشته تا وارد خونه شدم مامانم از آشپزخانه اومد بیرون و گفت

- ترانه کجایی؟ گوشیت چرا خاموشه؟ دلم هزار راه رفت

بی حال نگاهش کردم و با دقت جزئیات صورت شو دید زدم یه زن با قد کوتاه و صورت تپلی و پوست سفید با چشم های قهوه ای روشن که به عسلی میزد موهاش کوتاه بود و انگار همین امروز دوباره رنگ شرابی شو تمدید کرده بود . با همین کارها حسابی از بابام دلبری می کرد چقدر دوست داشتم این نگرانی هاشو که برای من بود گفتم

- سلام عزیزم ..... شارژم تموم شده بود. گفتم بهت که میرم دانشگاه ..... (گونه شو بوسیدم و گفتم) باز که خوشگل تر شدی مامان به فکر دل بیچاره ی بابای ماهم باش مبارکه عزیزم

یه قر داد به گردنش و گفت

- ما اینیم دیگه

رفتم سمت اتاق و داد زد

- ترانه بیا شام بخوریم

نمی‌خواستم از حال درونیم چیزی بفهمه و همه ی تلاش مو میکردم که خوددار باشم

- خستم مامان شام خوردم عزیزم.... فقط تروخدا تا بیدار نشدم بیدارم نکن

رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم لباسامو کندم و پرت کردم رو صندلی میز تحریر و خودمو انداختم رو تخت. گوشیمو زدم به شارژ و روشنش کردم. بی هدف خیره به تصویر بک گراند گوشیم بودم که همون لحظه شاپور زنگ زد تا گوشی رو برداشتم صدای دادش پیچید پشت تلفن

- خدا ازت نگذره ترانه کجایی؟ کدوم قبرستونی رفتی دارم میمیرم از نگرانی... زمین و آسمونو بهم دوختم از ظهر پیدات کنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 11

- سلام

- سلام و زهره مار کجا رفتی؟ این بی صاحاب چرا خاموشه؟

- اذیتت کردم امروز ببخشید

- معلومه که اذیتم کردی .... میگم کجا بودی؟

- رفتم دانشگاه.... گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود یه لحظه فقط با پاور بانک نفس تونستم گوشیم رو روشن کنم

نفس شو کلافه بیرون داد و گفت

- ترانه ببخشید سرت داد زدم انقدر عصبی بودم نفهمیدم چکار میکنم. بخدا اصلا حالم دست خودم نیست

خندیدم و گفتم

-هرچه از دوست رسید نیکوست

- ترانه... خوبی؟ میخوای حرف بزنیم؟

- نه شاپور .... الان نه .... نمی‌خوام

با بغض گفت

- ترانه تروخدا یکم حرف بزن ، گریه کن ، داد بزن ، تروخدا بذار خالی شی..... این همه خونسرد بودنت داره می ترسونه من رو

آروم خندیدم و گفتم

نترس بابا .... بادمجون بم آفت نداره

حرف که نزد با مکث گفتم

- رفیق صبور من.‌‌.. چقدر تورو اذیت کردم توی همه ی این سال ها.... ببخشید که هیچ خیری از رفاقت با من ندیدی

انگار صداش از ته چاه بیرون میومد آروم گفت

- چی میگی ترانه؟ وصیت می‌کنی؟ رفاقت مگه به خیر دیدنه آخه؟

- شاپور بذار یکم به خودم بیام.... بذار بفهمم دور و برم چه اتفاقی افتاده... بذار خودمو پیدا کنم.... گیجم.... گنگم یه چیزایی فهمیدم که تصورشم نمیکنی .... خودمم تصورشو نمی کردم...... ولی شده... اتفاق افتاده ..... کاریش نمیشه کرد...... می خوام اول درکش کنم و بعد باهاش کنار بیام .... نمی خوام هیچ کاری کنم که از رنج این اتفاق برام کم شه.... میخوام دردشو با سلول سلول وجودم بکشم که باز یادم نره کی باهام چکار کرد.... که احمق نشم و با دو تا ببخشید و اشتباه شد دوباره نبخشم.... فقط بهم فرصت بده

از صدای بالا کشیدن دماغش می فهمیدم که بغض کرده و الان هاست که این بغض سر باز کنه.... که جواب داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 12

- باشه ترانه..... باشه..... من هستم خب؟ یادت نره تو یه رفیق داری که پشتته خب؟ سعی نکن تنها از پس مشکلاتت بر بیای ترو خدا روی من حساب کن.... هیچ ک.س تنهایی نمی تونه چون یک دست صدا نداره.... غمت کم غمی نیست ..... من نمیدونم چی فهمیدی ولی می خوام بدونی که من بهت ایمان دارم دختر.... می دونم بهترین تصمیم و میگیری.

- یه عمره روت حساب باز کردم.... خوبم غصه نخور شبت بخیر

- شب بخیر

تلفن و قطع کردم و وارد واتساپ شدم دیدم روزبه آنلاینه..‌‌.... دلم ریخت. یه آهنگ براش فرستادم و زیره لب شروع کردم به خواندنش

(این آخرین باره من ازت می‌خوام برگردی به خونه

این آخرین باره من ازت می خوام عاقل شی دیوونه

آخرین بار - ابی)

خیره شدم به صفحه ی گوشی و منتظر تیک خوردن پیام بودم که نوشت

- نه ترانه.... دیگه نه.... من خسته شدم بهتره همین جا همه چیز رو تموم کنیم

- چرا .... بهم بگو چرا؟ .... (با مکث نوشتم) ک.س دیگه ای تو زندگیته؟

- نه.... فقط دیگه نمیتونم ادامه بدم دارم از این شهر میرم

(با تأکید نوشتم)

- کسی تو زندگیته؟

- گفتم که .... نه. من فقط نمی‌خوام دیگه با کسی باشم خسته ام

با پوزخند رفتم توی گالریم و عکس های دو نفره شون رو نگاه کردم و یکم بعد چندتا شون رو براش فرستادم و نوشتم

- می‌دونی چقدر از عمرم رو برای تو گذاشتم؟ من بهت اعتماد کردم .... با رفیق من آخه؟ چی برات کم گذاشتم؟ من که پول تو جیبی هاتم میدادم و راضی بودم.... فقط ازم سو استفاده کردی . روزبه من و میخواستی برای پول؟ وقت گذرونی؟ نمیگم چرا دلت لرزید چون مردی و ذات مردها همینه ، تنوع طلبی ...‌ میگم چرا با رفیق من .... چرا با صمیمی ترین رفیقم؟ چرا دروغ ؟ کاش مرد بودی و تو چشمم نگاه میکردی و میگفتی عاشق کسی دیگه شدم ، بگی حوصله مو سر بردی خستم کردی نه که منو بذاری تو بی خبری که خودم بفهمم.... میخواستی منو بذاری تو آب نمک بری دورهات رو بزنی خوشت نیومد برگردی؟ هان؟ تو انسانی اصلا روزبه؟رمیخواستی خیالت راحت بشه که بند بند وجودم سوخته ها؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 13

چند دقیقه بعد از ارسال پیام گوشیم زنگ خورد و شماره روزبه افتاد رو گوشیم پوزخند زدم ... یه روزی با دیدن اسمش غم کل عالم از دلم میرفت امروز اما با اسمش غم عالم میشینه رو دلم با مکث تلفن و برداشتم و بدون حرف گوشی رو گذاشتم رو گوشم همونجوری که صداش کلافه بود گفت:

- ببین ترانه من نمی‌خوام کارم رو توجیه کنم شرمندم واقعا هم شرمندم.... کاره دله دیگه نفهمیدم چیشد.... من اهل خ*یانت نبودم یهو دلم لرزید .... نمی خواستم عذابت بدم یا بذارمت تو آب نمک چون انتخابم رو کرده بودم فقط نمی دونستم چطوری به تو بگم....شرمندم نمی‌خواستم اینجوری تموم شه

منتظر ادامه حرفش نموندم و گوشی و قطع کردم چقدر مگه بخاطر اعتماد ازش غافل شدم که حالا بهم میگه دلش لرزیده و انتخاب شو کرده؟ ‌
بلند شدم و دو تا قرص خوردم بلکه به لطف قرص هاام که شده خوابم ببره انقدر کلافه تو تخت غلت خوردم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد.
چشم که باز کردم کلافه از گرما و با گرفتگی شدید بدنم پتو رو کنار انداختم و نگاهم به ساعت افتاد که چهار غروب بود از تعجب یهو نشستم ... امکان نداشت که این همه بخوابم و تکون هم نخورم. بدنم خشک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم سرویس و صورتم و آب زدم لباس هام رو عوض کردم رفتم سمت آشپزخانه و نشستم پشت میز مامانم از بیرون اومد و گفت:

- وای ترانه .... چقدر خوابیدی.... جرئت هم نداشتم بیدارت کنم زنده ای تو؟

خندیدم و با شوخی گفتم

- سلااااااااممممممم عزیزم صبحت بخیر.... ببخشید که هنوز هم یه سر خر از سرتون کم نشده

- گرفتی منو ؟ صبح کجا بوده دختر؟ داریم به روز بعد نزدیک میشیم .... رفت سمت آشپزخانه و گفت چی بیارم برات؟

- والا خودمم تعجب کردم که چطوری این همه خوابیدم .... چیزی نمی‌خوام مامان فقط یه لیوان قهوه بهم بده چشمام باز شه نمیدونم چرا جون تو تنم نیست

- ضعف کردی ترانه .....قهوه برات میارم ولی اون که صبحانه نمیشه

(و همزمان مشغول درست کردن قهوه شد)

- صبحانه کجا بود مامان؟ به قول خودت دیگه روز داره تموم میشه همون یه قهوه و چندتا از شیرینی های خودت مهمونم کنی کافیه ... راستی بقیه کجان ؟ دیروزم کسی و ندیدم

خندید و گفت

- اولا که مهمون یک روز دو روز نه همیشه دوما نبایدم ببینی دختر.... اصلا مگه خونه بودی تو؟ بابات سره کاره محمد هم خونه مادر زنشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 14

-مامان مطمئنی من و از تو جوب پیدا نکردی؟ آخه خیلی بهم محبت داری

- هیچ بعید نیست عزیزم

خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و غرق ماجراهای دیروز شدم.... هنوز نمی تونستم بفهمم چی شده داشتم همه چیز رو مرور می کردم که یهو با سرمای دست مامان که دستمو گرفت به خودم اومدم بهم خیره نگاه میکرد و گفت

- ترانه... دیروز تا حالا یه چیزیت شده... میفهمم ولی به روت نمیارم که اذیت نشی..... میخوای حرف بزنی با من؟

- نه مامان.... خوبم... نزدیک امتحانات آخره ترمه یکم استرس دارم و کارام زیاد شده همین تو نگران نباش.

- مطمئن باشم؟

به زور لبخندی زدم و گفتم

- آره بابا خیالت راحت

برای فرار کردن از دست مامان قهوه و شیرینی ها رو برداشتم و راه افتادم سمت اتاق و گفتم

- مرسی عشقم پذیرایی ات از این دختر سره راهی عالی بود... من برم به کارهام برسم

همینطوری که صدای خنده ی مامان میومد در اتاق و پشت سرم بستم و نفسمو کلافه بیرون دادم .
نشستم رو تخت و گوشیم رو نگاه کردم یک عالمه پیام و میس کال از شاپور و روزبه و نفس داشتم.... پوزخند زدم پس بالاخره به گوش نفس هم رسیده بود که متوجه شاهکارش شدم

شماره شاپور و گرفتم و با اولین بوق جواب داد

- وای ترانه.... الان باز داد بزنم سرت؟

- سلام شاپور خوبی؟

- گیریم سلام

لحن شو که دیدم فهمیدم هوا پسه و حسابی از دستم شاکیه با لحن مظلومی گفتم

- باورت نمیشه دیشب خوابیدم تا همین الان .... ببخشید نمی‌خواستم نگرانت کنم ولی واقعا نگران من نباش من خوبم

بعد از چند لحظه سکوت نفس شو کلافه بیرون داد و گفت

- من نگران همین خوب بودنتم .... همین که حرف نمی زنی، ناراحت نیستی ، هیچ واکنشی نشون نمیدی. این که دهن کسی و سرویس نمیکنی خطرناکه

یک لحظه تو فکر رفتم ... راست میگفت شاپور من آدمی نبودم که انقدر عادی با این مسائل برخورد کنم چم شده بود واقعا.... لبخندی زدم و گفتم

- نه واقعا خوبم شاپور

- امروز برنامه ات چیه؟ میری دانشگاه؟

- نه امروز نمیرم.... برنامه ای ندارم چطور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 15

- حوصله داری بیام دنبالت بریم یه چرخ بزنیم؟

- سالن و چکار میکنی؟

- حمید هست نگران اون نباش

- باشه

- نیم ساعته حاضر میشی؟

- چه عجله ایه حالا ؟ باشه تا نیم ساعت دیگه حاضرم

خداحافظی کردیم و گوشی و قطع کردم حوصله بیرون رفتن نداشتم اما نمی تونم به شاپور نه بگم، فقط دیروز تا حالا یک عالمه حرص خورده بود دیگه معلوم نیست تو این چندسال چی کشیده از دستم
کلافه بلند شدم و یه دوش فوری گرفتم بعدم رفتم سمت کمد و یه شلوار کرم و شومیز نارنجی و شال بیرون آوردم و تنم کردم
نگاهم به آینه افتاد موهای فر و مشکی ایم پریشون دورم ریخته بود و صورتم رنگ پریده بود به خودم دقیق تر نگاه کردم صورت استخوانی و چشمای مشکی درشت که با مژه های بلند و ابروهای پهن و مشکیم ست جالبی شده بود بینی خوش فرم و لب های قلوه ایم هم در کنار گونه های برجسته ام یک ترکیب عالی رو تشکیل داده بود.
یادم اومد نفس همیشه بهم می‌گفت خدا تورو سره حوصله و با وسواس آفریده که انقدر قشنگی... پوزخندی زدم و نشستم روی صندلی اول به موهام کرم زدم تا همونجوری خشک بشه و فر هاش حالت بگیره بعدم یه آرایش مات کردم و سعی کردم با رژ نارنجی یکم شاداب تر به نظر بیام با صدای گوشی ناخواسته نگاهم به ساعت افتاد و دیدم بیست دقیقه گذشته ،گوشی و بر داشتم و گفتم

- جانم شاپور؟

- من جلو درم اگه حاضری بیا

- الان میام .... تو بالا نمیای؟

- نه عجله دارم از زهره جون عذرخواهی کن

- باشه اومدم

تلفن و قطع کردم و سریع کیفمو از کمد بر داشتم و وسایل مو گذاشتم داخلش یهو چشمم به گیتارم افتاد و اونم برداشتم از اتاق اومدم بیرون و به مامان گفتم

- من دارم با شاپور میرم بیرون مامان کاری نداری؟

- ا... پس چرا نیومد داخل؟

- عذرخواهی کرد گفت عجله داره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 16

صورت شو بوسیدم و گفتم

- خدافظ عشق من

- مواظب خودت باش ترانه.... سلام برسون خدافظ

تو خونه ما شاپور رو همه میشناختن و قبول داشتن.
اون اوایل که همه ی خانواده اش رو توی زلزله ی رودبار از دست داده بود اومد کرج . هنوز جایی رو نداشت که با محمد آشنا شد و پاش باز شد به خونمون
خانواده ام مخصوصا مامان خیلی هواشو داشتن . چند وقتی کنار ما بود تا تونست بالاخره مستقل بشه و برای خودش سفره خانه رو راه بندازه و یه سوئیت دنج و جمع و جور هم پشت ساختمون و توی محیط باغ سفره خانه دست و پا کنه.
پام که تو کوچه رسید شاپور و تو ماشین دیدم که سرشو به عقب تکیه داده و چشم هاشو بسته. در عقب ماشین و باز کردم و وسایل مو گذاشتم رو صندلی و بعد نشستم جلو

- سلام بر آقا شاپور گل.... وقتت بخیر. ( با حالت مسخره ای دستامو بهم زدم و گفتم ) بفرمایید چی شده که میون همه ی دوست دخترای ایکبری تون ترجیح دادین وقتتون رو با این رفیق بیچاره بگذرونید؟

(لبخندی زد و گفت)

- علیک سلام خانوم.... کاش یه مرضی بود تو میگرفتی این زبونت کم کار میکرد.

- اونجوری فقط باید مرض مرگ بگیرم عزیزم والا هیچ مدله این زبون از کار و تلاش نمیوفته.

ماشین و روشن کرد و راه افتاد بعد گفت

-خاک تو سرت .... دور از جون دیوانه

(یکم مکث کرد و با غم تو صورتم نگاه کرد که گفتم)

-چتههههههههه؟..... خودت مگه ناموس نداری اینجوری به ناموس مردم زل زدی؟ جلو رو ببین نکشی ما رو اول جوونی

- ناموس من که تویی.... من که کسی و جز تو و خانواده ات ندارم خودتم خوب می دونی.

(نفس عمیقی کشید دستشو تکیه داد به شیشه و آروم گفت)

- خیلی خوشحالم که شادی ترانه..... البته می دونم نیستی ها می دونم ریختی تو دل خودت ... ولی من همش فکر می کردم تو اگه جلوی چشم هام بشکنی من چکار کنم؟ اصلا چکار میتونم بکنم می دونستم نمی تونم طاقت بیارم و بلاخره...

(پریدم تو حرفش و گفتم)

- وای شاپور کاش اون مریضیه که میگفتی و خودت بگیری... به جای اینکه این همه حرف بزنی بگو ببینم منو کجا میخوای ببری؟

(خندید و گفت)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 17

- لیاقت نداری دو دقیقه عین انسان باهات حرف بزنما ....چکار به این کارها داری وقتی بزرگترت یه جا داره میبرتت توام ساکت میشی و عین بچه های خوب دنبالش راه میوفتی.

- باشه ولی تا به من غذا ندی باهات تا سره میدون هم نمیام

(با تعجب نگام کرد که گفتم)

-کوفت اون جوری نگاهم نکن دارم می میرم از گشنگی از دیروز هیچی نخوردم بیدار شدم هم فقط یه قهوه و شیرینی خوردم

- یعنی از تو شکمو تر آدم ندیدم

پریدم موهاشو کشیدم و با جیغ گفتم

-چطور اون ایکبیری ها رو میبری بیرون راه به راه استوری غذا میذارن حالا به من که رسیده خسیس شدی؟

- آی ... دیوانه ول کن پشت فرمونم ها باشه باشه .... به جان ترانه کنده شد موهام اول میریم یه پیتزا میزنیم بعد راه میوفتیم ولی تو راه بخوریا

(لب هامو کج کردم و آروم گفتم)

-خیلی خب .... حالا تو دوست خوب منی

ضبط و روشن کرد و یکی از اون آهنگ های خارجی آروم شو گذاشت که از قضا هیچی هم ازش سر در نمیاوردم بعدم تا پیتزا فروشی دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم.

جلوی مغازه دوبل پارک کرد و سوئیچ و داد دستم و گفت

-ترانه بیا اگه این خواست بره ماشینو جابجا کن

و سریع رفت سرمو از شیشه بیرون کردم و داد زدم

-آآآی..... حداقل بپرس ببین چی میخورم

از همون دورخندید و گفت

-ادا در نیار تو جز مخلوط هیچی نمیخوری

لبخند گشادی زدم و سرمو آوردم داخل.

ته دلم ذوق کردم که انقدر منو میشناسه و همه ی ریزه کاری هامو بلده یادم افتاد روز هایی که کارت مو میدادم روزبه که پیتزا بخره باهم بخوریم همیشه میپرسید چی بگیرم؟ یه وقتا هم از قصد بهش نمی گفتم که بفهمم سلیقه ام دستش هست یا نه که خب همیشه هم خراب می کرد و یه چیز دیگه میگرفت. نمی دونم چرا از دیروز افتاده بودم به زیرو رو کردن ریز به ریز لحظات خودمو روزبه ... دلم میخواست ببینم کجا کم گذاشتم کجا اشتباه کردم اصلا چی شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
1,079
429
مدال‌ها
4
پارت 18

هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر میفهمیدم که اشتباهم این بوده که زیاد از حد براش گذاشتم. بیشترین چیزی که داشت عین خوره وجودمو می خورد نداشتن جواب سوالم بود... همش میگفتم چرا... و این چرا داشت منو میکشت.
با حس کردن سرما روی لپم پریدم بالا و هین کشیدم... دیدم شاپور قوطی نوشابه رو چسبونده به لپ ام و داره ریز ریز میخنده تا نگاهش کردم گفت:

-دیدم داری غرق میشی نجاتت دادم

-کوفت بگیری تو که محبتت کردنتم مثل آدمی زاد نیست شاپور

پیتزا رو گذاشت رو پام و از تو صندوق سبد پیک نیک و برداشت و گذاشت جلوی پام بعدم رفت که سوار ماشین بشه . در حالی که داشتم جعبه پیتزا رو باز میکردم و نی میذاشتم تو نوشابه ام گفتم

-یدونه گرفتی خسیس؟ پولش رو من میدادم بابا

یدونه زد تو سرم و ماشین و روشن کرد و گفت

-کارد بخوره تو شکمت ترانه .... ساعت و دیدی؟ بابا من اصلا گشنم نبود...

یک قاچ پیتزا رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوردن ، همزمان در سبد و باز کردم که دیدم توش تجهیزات همیشگی سفر شاپور چیده شده ظرف و قاشق چنگال و میوه و خوراکی و یه عالمه وسیله... با بهت به شاپور نگاه کردم و گفتم

-یاخدااا...شاپور کجا می خوای منو ببری؟ بخدا من هیچ وسیله ای برنداشتمااا

دیدم هیچی نمیگه و ریز میخنده با مشت کوبیدم تو بازوشو گفتم

-زهره مار... انسان باش.... بابا خونه نگرانم میشن

-غمت نباشه زهره جون و بابات در جریانن

-این مامان من پایه همه دلقک بازیای تو شده ها ... یک کلمه هم به روی من نیاورد اصلا

-کار و خوب بلده دیگه...

وقتی دیدم از شاپور حرفی در نمیاد شونه هامو انداختم بالا و کفش مو درآوردم و چهار زانو نشستم رو صندلی و مشغول ادامه پیتزام شدم شاپور با داد گفت

_خفمون کردی بابا .... جورابات بوی دستشویی عمومی میده

با مشت کوبیدم تو سرش و گفتم

-خاک تو سرت من کی تا حالا کروکثیف گشتم میمون؟ همین الان حمام بودم پاهام از دهن تو تمیز تره

بلند خندید و گفت

فعلا که بوش داره خفمون میکنه

بی اختیار به جورابای گل گلیم نگاه کردم آروم و مظلوم گفتم

-بخدا الان حمام بودم جورابامم نوئه
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین