جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Sepid با نام [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,692 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sepid
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۲۱۲۱۹_۱۹۵۹۰۶.jpg
عنوان: جزای دلدادگی
نویسنده: سپیده نصیری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: حنا نویس
کپیست: Hilda;
خلاصه:
عشق حسی مقدس است و در این حرف هیچ‌شکی نیست. اکنون پای عشقی دوطرفه‌ در میان است، عشقی واقعی و مقدس! دو فرد عاشق تاکنون به ترتیب برای این‌که به یکدیگر برسند قدم برداشته‌اند. حال نوبت آخرین قدم از جانب فرزان است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,487
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
عشق این دختر و پسر به چه سَبکی است؟ به سَبک فرهاد و شیرین یا لیلی و مجنون!نه، این دو داستان و سبک عاشقی خودشان را دارند. حال چه شد که این آشنایی سر گرفت؟
***
آقای مقدم: چند بار باید بگم این کار احتیاج به تجربه داره. شما سابقهٔ کاری ندارید، متأسفم، بفرمایید.
- آقای مقدم، الان منه لیسانسه سابقه کارم کجا بود؟ من تازه درسم رو تموم کردم، به امید این‌که برای استخدام بیام.
آقای مقدم: متاسفم، بفرمایید.
چشم‌غره‌ای به آقای مقدم رفت و از شرکتش بیرون آمد. هوا کاملاً تاریک شده بود و ساعت هفت شب بود. به خاطر مسیر طولانی خانه، مجبور شد تاکسی بگیرد اما این وقت شب مگر تاکسی پیدا می‌شد؟ چاره‌ای جز رفتن به خانه با پای پیاده نداشت. دستانش را در جیب پالتویش کرد و سعی کرد قدم‌های بلند مسیر را طی کند و تندتر حرکت کند تا زودتر از سرما و تاریکی خیابان نجات پیدا کند و به خانه پناه ببرد. یک‌ربع از پیاده‌روی‌اش می‌گذشت که ماشین مدل بالایی جلوی پایش ترمز کرد و شیشه ماشین را پایین داد:
راننده: خانم، اگه مسیرتون طولانیه برسونم‌تون.
آتوسا: خیلی ممنون خودم میرم.
راننده با تحکم گفت:
- خانم، هوا سرده، این موقع شب خوب نیست این‌جا باشید، بفرمایید بالا می‌رسونمتون.
آتوسا دستانش را از جیب پالتویش درآورد و به دور و بر خود نگاهی انداخت و سپس
در صندلی عقب را باز کرد و نشست و ماشین حرکت کرد.بعد از چند دقیقه سکوت، راننده با کنجکاوی پرسید:
- این موقع شب تو خیابون چی‌کار می‌کنید؟
آتوسا گلایه را شروع کرد و گفت:
- از صبح خروس‌خون تا الان پی کار می‌گردم، اما هر شرکتی که رفتم می‌گن باید سابقه کار داشته باشی، حتی روزنامه‌هایی هم که آگهی کرده بودن هم سر زدم اما این‌ها انگار یه سری‌هاشون فقط می‌خوان زنگ‌خورشون زیاد بشه.
راننده: دنبال چه کاری می‌گردید؟
آتوسا: حسابدار، چهار ساله حسابداری خوندم که الان بهم بگن باید سابقه کار داشته باشی.
راننده: اتفاقاً شرکت ما نیروی حسابدار لازم داره، شما که این‌همه شرکت‌های این شهر رو سر زدید، اگر بتونید به شرکت ما هم سر بزنید عالی میشه، احتیاجی هم به سابقه کار نیست.
و کارتی به آتوسا داد:
- این کارت ویزیت من هست، آدرس شرکت و شماره‌اش و شماره بنده توش هست.
آتوسا از ذوق، چشمانش درشت شد و گفت:
- این که خیلی‌خوبه! واقعاً ممنون. بی‌زحمت این‌جا نگه دارید.
ماشین ترمز کرد و آتوسا از ماشین پیاده شد و خواست پول‌ را حساب کند که راننده گفت:
- نه نه! مهمون بنده باشید. من شما رو سوار کردم چون دیدم خوب نیست خانمی که شما باشید شب تو خیابون باشه. فقط این‌که فردا حتماً به من زنگ بزنید حتی اگه پشیمون شدید و نخواستید بیاید، کارت ویزیت‌ام هم که خدمت‌تون هست. با اجازه شب‌بخیر.
آتوسا: متشکر! شب‌تون بخیر.
ماشین از کوچه خارج شد و آتوسا هم کلید زد و وارد خانه شد.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
بعد از کلی تحقیق و اطمینان از شرکت تصمیم گرفت برای مصاحبه به شرکت برود و شانس خود را امتحان کند.
***
با منشی هماهنگ کرد و وارد دفتر مدیریت شد و بعد از مصاحبه قبول شد که در شرکت به عنوان حسابدار مشغول به کار شود. اتاق مدیر خارج شد و از منشی تشکر کرد. خواست شرکت بیرون برود که راننده‌ای که دیشب سوارش کرد را دید.
آتوسا: سلام جناب، روزتون بخیر.
راننده: سلام، روز بخیر بفرمایید.
آتوسا: من همونی‌ام که دیشب بهم کارت ویزیت شرکت‌تون رو دادید، گفتم دنبال کار می‌گردم، شناختید؟
آتوسا چشم‌هایش مانند عقاب بود و در آن شب تاریک، به خوبی می‌توانست چهره‌ها را ببیند و در مغزش ثبت کند. راننده دیشب هم از این طریق شناخت.
راننده لبخندی زد و گفت:
- آهان بله، خوبین شما؟ رفتید برای مصاحبه؟
آتوسا: بله، قرار بر این شد که از فردا بنده این‌جا مشغول به کار بشم.
راننده: خب این خیلی خوبه. من این‌جا مدیر عامل شرکت هستم، بیات، فرزان بیات، کمکی خواستید می‌تونید رو من حساب کنید.
آتوسا از مدیر عامل شرکتی که دیشب او را به خانه‌اش رساند، کمی تعجب کرد. با لبخند مصنوعی‌ گفت:
- پس مدیر عامل شرکت هستید. خیلی هم خوب. بنده هم آتوسا دهقانی هستم. خوش‌وقت‌ام.
فرزان بیات: خوشحالم که تونستم کمک‌تون کنم، فردا می‌بینمتون، خدانگهدار.
آتوسا هم با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت:
- بله، خداحافظ شما.
***
حال دو سال از این ماجرا می‌گذرد و تغییرات زیادی در زندگی آتوسا بوجود آمده! آتوسا عاشق شد، عاشق مدیر عامل شرکتی که در آن کار‌ می‌کرد، البته این یک حس یک‌طرفه نبود، فرزان هم عاشق آتوسا شده بود و حالا او می‌خواست تا همدم‌اش، یارش و شریک زندگی‌‌اش باشد و زندگی‌اش را با آتوسا قسمت کند. اکنون همه چیز قطعی شده و می‌توانند زندگی‌‌شان را شروع کنند اما به یک‌باره همه‌چیز با یک اتفاق عوض می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
در همان کافه‌ی همیشگی، روی صندلی، دقیقاً رو به روی فرزان نشسته بود و اخم ابرو‌هایش را به یکدیگر متصل کرده بود.
آتوسا: یعنی چی؟ به همین راحتی می‌خوای تسلیم حرف پدربزرگت بشی؟
فرزان از کلافگی نفسش را بیرون داد و گفت:
- پس تو چی؟
آتوسا: من دنبال توام.
فرزان: خب من هم همین‌طور، خودت خوب می‌دونی، من چند ساله که می‌شناسمت اگه قرار بود برم زودتر از این‌ها رفته بودم. اومدم تمومش کنم و برم.
آتوسا: خواهش می‌کنم حرف از رفتن نزن. خسته شدم هر دفعه که می‌بینمت عصبی‌تر از دفعه قبل هستی. خودت باید درستش کنی. فرزان جان، دست خودته، تو قاطع و محکم حرفت رو نمی‌زنی!
آرام به میز مشت زد و سعی داشت بغض خود را قورت دهد، اما کاملاً مشخص بود که اجازه شکستن بغضش را نمی‌دهد، با صدایی که انگار از چاه بیرون می‌آمد گفت:
- پس بابام چی؟ تو چی؟ من به خاطر شما دو تا می‌خوام باهاش ازدواج کنم. این وسط یک نفر باید زندگی‌اش رو فدا بکنه و اون هم من‌اَم. با ازدواج من، هم پدرم نجات پیدا می‌کنه هم خطری تو رو تهدید نمی‌کنه.
آتوسا: سیاست داشته باش و حرف دلت رو بگو. یه عمر می‌خوای با دختری که دوستش نداری زیر یه سقف زندگی کنی و تحمل‌ش بکنی؟
فرزان‌: اولاً زندگی با ستاره برام به عادت تبدیل میشه. ثانیاً، فکر می‌کنی به همین راحتی حرفم رو زدم و بابابزرگ هم گفت چشم فرزان جان، برو دنبال دختری که دوستش داری! نخیر آتوسا جان از این خبرها نیست.
به فنجان قهوه‌اش زل زد و در دلش می‌گفت که ای کاش همچین خبری بود. کاش در همین موقع فرزان بگوید که پدربزرگش از ازدواج اجباری او با فردی که فرزان دوستش ندارد، منصرف شده است. کاش همه خبرهایی که از جانب فرزان بود شوخی باشد. اما صد حیف که ستاره را برای فرزان، نشان کرده بودند.
فرزان: آتوسا خانم، از من بهتر زیاد هست. برو دنبال کسی که لیاقتت رو داشته باشه. من لیاقتت رو ندارم، اگه داشتم بیشتر می‌جنگیدم.
چشم‌های آتوسا خیس شد و خواست حرفی بزند، اما فرزان اجازه نداد:
- به نفع دوتامونه، به خاطر جون خودت هم که شده بری آتوسا، برو.
فرزان به دیوارهای قهوه‌ای کافه نگاه گذرایی کرد و از روی صندلی بلند شد و زیر لب گفت:
- این آخرین قرارمون بود. خداحافظ.
و از کافه بیرون رفت. آتوسا هم باقی قهوه تلخ‌ش را برای قورت دادن بغض‌ش، نوشید.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
مگر آتوسا چه می‌خواست؟ او فقط سرانجام این عشق، یعنی رسیدن را می‌خواست، همین. مسیر این عشق مسیر پر پیج و خمی بود اما انتهای جاده کجا بود؟ بی‌انتها، طولانی و مخصوص سفر یا محدود بود و بلاخره دره‌ای برای سقوط وجود داشت!
***
روی صندلی پشت میز کامیپوتر نشسته بود و دستانش را در موهای پر پشت بلند و خرمایی‌اش کرده بود. اتاق تاریک تاریک بود اما کاملاً درخور حس و حال کنونی آتوسا. موبایلش را از میز کامیپوترش برداشت و با پیامی از شماره ناشناس مواجه شد. 《چقدر بدم دست از سرش بر می‌داری؟》آتوسا آب دهانش را به سختی قورت داد. می‌دانست که پیام از طرف چه کسی است اما ترسیده بود. حق هم داشت هرکس دیگری بود از اصلان خان می‌ترسید. با لرزش دست به کیبورد موبایلش محکم ضربه می‌زد و در آخر نوشت:
- من پول نمی‌خوام، من فقط فرزان رو می‌خوام. هیچ‌جوره فکرش رو نکن چون با پول عوضش نمی‌کنم.
کمی بعد پیام داد:
- منتظر باش.
احساس کرد تمام تنش یخ زده است. کف دستانش خیس بود. معنی منتظر باش یعنی آماده باش، اما آمادهٔ چه؟ این پیام تمام فکر و ذهن آتوسا رو تسخیر کرد.
صدای مادربزرگ از طبقه پایین آمد:
- آتوسا جانم، بیا شام.
صدایش از استرس می‌لرزید، نمی‌توانست رسا و بلند حرف بزند. تمام توانش را جمع کرد و گفت:
- الان می‌آم عزیز جون.
از پله‌ها پایین رفت و سر سفره نشست.
منتظر شد تا اول عزیز و پدر غذا بکشند و سپس خودش شروع کند. وقتی دیس برنج را سمت خود آورد یک کفگیر برای خودش کشید اما باز هم برایش زیاد بود. عزیز متوجه دست‌های لرزان نوه‌اش شد. با نگرانی پرسید:
- آتوسا جان، حالت خوبه؟ دست‌هات چرا می‌لرزه؟
پدر نیز دست از غذا خوردن کشید و گفت:
- اگه حالت خوب نیست بلند شو بریم دکتر.
آتوسا: نه خوبم، فکر کنم فشارم افتاده.
و دستش را روی سرش گذاشت و گفت‌:
- گرسنه‌ام نیست عزیز جون. دستت هم دردنکنه فردا برای ناهار می‌خورم.
عزیز: ضعف می‌کنی که دختر!
از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت. روی تخت نشست و سرش رو میان دستانش گذاشت. دو کلمهٔ منتظر باش آن‌قدر قوی بود که باعث شود آتوسا همچین حالتی پیدا کند؟ اما آن پیام ترس نداشت، فرستندهٔ آن پیام ترس در دل آتوسا انداخت.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
شب خوبی را نگذرانده بود. دل‌تنگ یار بود. چشمانش از گریه‌ شدید، دیشب متورم شده بود. مگر می‌توانست به همین راحتی از آتوسا بگذرد؟ آتوسا برایش کافی بود اما ستاره نه. ستاره تمام زندگی‌اش پول بود، یک خودشیفته که فکر می‌کرد می‌تواند همه چیز حتی عشق را با پول خرید. شاید می‌توانست همسر خرید اما به هیچ عنوان نمی‌توانست عشق را بخرد. همسر با عشق توفیر داشت، این کجا و آن کجا. چشم‌هایش را مالش داد و پرده را کنار کشید تا آسمان را ببیند. هوا ابر بود و خبر از یک روز بارانی را می‌داد. از تختش بلند و پتو را کنار کشید. چند دقیقه‌ای به قاب عکس خودش و آتوسا کنار هم زل زد و در آخر آن را روی کشو بغل تخت گذاشت و از روی تختش بلند شد. آبی به دست صورت خود زد و بعد از خشک کردن صورتش پشت میز ناهارخوری نشست. مادرش که چندین ماه بود لبخندی از ته دل روی لبش ننشسته بود، همان لبخند اجباری را تحویل فرزندش داد و گفت:
- صبح به خیر عزیزم.
فرزان هم مانند مادر لبخند زد و جوابی نداد. مادر فرزان با نگرانی گفت:
- پسرکم، دیشب حالت خوب نبود؟
گلویش را صاف کرد و گفت:
_ نه، چطور؟
مادر فرزان آهی کشید، سرش را پایین گرفت و گفت:
- ببخشید، فکر کنم باز خیالاتی شدم. بحثش رو پیش کشیدم گفتم شاید بتونم کمکی بهت بکنم.
فرزان دروغ می‌گفت، مادرش هم همین‌طور. مادر فرزان به خوبی پسرش را می‌شناسد اما می‌دانست ممکن است غرور پسرش شکسته شود و شاید دوست نداشته باشد از غم خود، به مادر بگوید. بعد از چند لقمه اجباری صبحانه، از پشت میز بلند شد و به اتاق رفت. لباس‌های خود را پوشید تا برای رفتن به مهمانی ستاره، آماده شود. مثل همیشه قرار بود بدون اعلام خبری به مادرش، برود. آماده شد و از اتاق بیرون آمد. درحالی که درگیر بستن ساعت‌ مچی‌اش بود، به مادر گفت:
- مامان، من رفتم یه سری به بابا بزنم.
مادر لبخندی زد و گفت:
- باشه مادر، سلام بهش برسون. مواظب خودت باش.
فرزان: چشم، خداحافظ.
و کفش خود را پوشید و از خانه بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
فرزان: خانم بیات هستن؟
- بله
فرزان: بهشون اطلاع بدین فرزان بیات کارشون داره.
منشی، به ستاره خبر داد و بعد هم فرزان را به سمت اتاق ستاره هدایت کرد. فرزان در زد و وارد اتاق شد. ستاره روی صندلی لم داده بود و با دیدن فرزان خودش را جمع کرد و نشست.
ستاره: آشنا که نیاز به هماهنگی نداره آقا فرزان! از این به بعد نیاز نیست با منشی هماهنگ کنی. هر روزی، هر وقتی دلت خواست بی‌هیچ اجازه‌ای بیا داخل.
فرزان: ممنون، این‌جوری راحت‌ترم.
ستاره: بشین، چطوری تو؟
فرزان روی صندلی چرمی نشست و گفت:
- خوبم، ممنون.
ستاره: عمو در چه حاله؟
خنده تلخی کرد و گفت:
- فقط تویی که می‌تونی کمکم کنی تا بابام رو بیرون بیارم. آن‌قدر بدهی‌اش زیاده که... چی می‌تونم بگم. کاری هم که ندارم حداقل ازش پول دربیارم که بتونم بدهی‌اش رو بدم و آزادش کنم. هیچ‌وقت نذاشت کار یاد بگیرم و کار کنم. پس فردا چه‌جوری باید خرج زن و بچه‌ام رو دربیارم. بابا فکر این‌جاهاش رو نکرده بود وگرنه حداقل یه کاری تو این شرکت بهم می‌داد.
ستاره: حالا ناراحت نباش، گذشتِ. به عمو کمک‌ می‌کنیم زودتر بیرون بیاد. بعد هم، نگران نباش بعد ازدواج میارمت وردست خودم تو این شرکت که دغدغه بی‌کاری هم نداشته باشی. خیلی‌خب حاضر شو بریم.
لبخندی زد و گفت:
- من که حاضرم، تو باید حاضر بشی.
ستاره خندید و گفت:
- آخ راست می‌گی. خب پس بپوشم بریم.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
چادرش را جلوتر آورد و با لکنت گفت:
- سلام بفرمایید.
سیلی به صورت آتوسا زد و آتوسا از شدت درد، نقش‌ بر زمین شد. اصلان خان دست او را محکم کشید و او را از روی زمین بلند کرد و به بیرون هل داد و آتوسا را داخل ماشین انداخت. خودش هم کنار آتوسا نشست و با یک ضربه به گردن آتوسا، او را بی‌هوش کرد. و بعد هم پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
***
وقتی آتوسا به‌هوش آمد، اول از همه استخر را دید. روی زمین دراز بود و به زحمت نشست. گردن درد شدید داشت. اول کمی ترسید اما به خود قول داده بود که تحمل کند و برای رسیدن به فرزان بجنگد. این هدف باعث شد که ترسش کمتر شود. اصلان در را باز کرد و وارد استخر شد. آتوسا کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد. اصلان خنده‌ای شیطانی کرد گفت:
- به‌به، آتوسا خانم! خیلی ناراحت شدم این‌جا دیدمت. می‌دونی نباید این‌‌طوری می‌شد، شاید اگه از لجبازی و سمج بودن دست می‌کشیدی الان همگی تو صلح بودیم. حالا عیبی نداره، فقط ممکنه یه‌کوچولو اذیت بشی.
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
- از زندگی فرزان بیرون میری یا...
قبل از این‌که حرفش را کامل کند آتوسا خیلی قاطع و سریع جواب داد‌:
- نه!
اصلان: نه؟ خیلی خب ایرادی نداره، به هر حال با سوال اول ممکن بود جوابت بدون فکر منفی باشه.
اصلان دست آتوسا را کشید و سمت جکوزی کشاند. آتوسا سعی می‌کرد مقاومت کند و با دستانش جلوی نیروی اصلان را بگیرد و موفق شد؛ اما کمی گران برایش تمام شد. اصلان از اتاق استخر بیرون رفت. آتوسا خودش را به دیوار تکیه داد و نفس راحتی کشید. چند دقیقه‌ای، به آب خیره شد که باز هم صدای باز شدن در به گوش آتوسا رسید. آتوسا وحشت کرد و کمی خودش را جمع کرد. اصلان با مردی قوی هیکل وارد اتاق شد. مرد دو دست آتوسا را گرفت و اصلان هم به دست آتوسا از پشت دستبند زد و بعد هم با یک حرکت سر آتوسا را زیر آب برد. حدود ده ثانیه‌ای زیر آب بود که اصلان سرش را بالای آب آورد. آتوسا نفس‌نفس می‌زد. صدای ضربان قلب خود را می‌شنید و پس از چند ثانیه دوباره اصلان او را وادار کرد که زیر آب برود، اما این بار حدود بیست ثانیه و حتی بیشتر زیر آب ماند و سپس اصلان سرش را بیرون آورد و آتوسا را به سمت دیوار هل داد.
اصلان: دیدی؟ این شکنجه برای کسی که نافرمانی می‌کنه. می‌خوام ببینم بعد از این تنبیه‌ها باز هم می‌خوای بگی پای فرزان وایمیستم یا نه. این که سرت رو بردم زیر آب یکی از راحت‌ترین تنبیه‌هایی بود بود که برات در نظر گرفته بودم. به خودت رحم کن دختر.
آتوسا کمی نفس‌نفس زد و سرفه کرد. حالش که جا آمد فهمید که وارد چه بازی شده. پشیمان نبود اما پای جانش در میان بود. اما پس فرزان چه می‌شود؟ دلش به حال خودش سوخت. سرش را روی زانوهایش گذاشت، بغضش شکست و اشک‌هایش سرازیر شدند.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
اما این تازه شروع ماجرا بود. نمی‌دانست چه در انتظارش است، می‌دانست که قرار است چه شکنجه‌هایی متحمل شود. این عشق بها داشت، اما چه بهای سنگینی بود. مگر درد روحی‌اش کم بود که دردهای جسمی‌اش هم اضافه شده بود؟ درد فراق یار و درد کتک‌های اصلان. از حبسش در این اتاق، دو روز می‌گذشت. در این مدت، یک‌بار هم دست‌هایش را باز نکرده بودند. فقط موقع شکنجه دست‌هایش را به پشت می‌بستند و موقع غذا خوردن و مواقعی که اصلان با او کاری نداشت دستانش را به جلو می‌بست. جای دستبند روی مچ دستانش مانده بود. آتوسا هنوز تسلیم اصلان نشده بود. او چیز زیادی نمی‌خواست، تنها فرزان را می‌خواست. اما انگار از نگاه اصلان خان، این خواسته زیادی بود.
***
مثل همیشه آتوسا چشمانش را بسته بود و به زندگی با فرزان فکر می‌کرد. او رویاپرداز خوبی بود و در هر موقعیتی می‌توانست بسیار شفاف و روشن، فکر‌هایش را ببیند و یا حتی لمس کند و یا آن را بو بکشد. انگار در رویا، هوشیارتر بود و حتی احساس پنج‌گانه‌اش از دنیای واقعی قوی‌تر بود. شاید اگر این عشق، یک طرفه بود و فرزان واقعاً ستاره را می‌خواست، آتوسا کنار می‌کشید و از زندگی فرزان بیرون می‌رفت. اما آتوسا فقط می‌خواست به فرزان کمک کند که مجبور به پذیرش یک ازدواج اجباری نباشد و حتی برای خودش هم که شده، او را از دست ستاره نجات دهد و فرزان را مال خودش کند. اما چه کند که مراحل سختی برای پشت سر گذاشتن است که گاهی با خود می‌گوید دیگر بس است.
***
اصلان با طنابی بلند در دستش، وارد اتاق شد. بالای سر آتوسا ایستاد. آتوسا به طناب در دست اصلان نگاه کرد و سرش را بالا گرفت و به اصلان که با نفرت او را می‌نگریست، مضطرب نگاه کرد و بعد دست او را محکم کشید و به حیاط برد. آتوسا هینی کشید و به زمین افتاد. اصلان توجهی به او نکرد و او را روی زمین دنبال خود می‌کشاند و سپس اصلان آتوسا را به سمت درخت هل داد و سرش محکم به درخت خورد. لباس آتوسا کم بود و به همین دلیل، ثانیه اولی که به حیاط رسید، تمام تنش لرزید. زمستان تازه شروع شده بود ماندن در حیاط آن‌ هم با لباسی نامناسب در آن فصل، اگر به خواست خود فرد هم باشد مطمئنا دیوانگی بود. اما آتوسا را مجبور کرده بودند. معلوم نبود که دوباره می‌خواهند چه بلایی بر سر آتوسای بی‌نوا بیاورند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین