جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Sepid با نام [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,686 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sepid
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
آتوسا محکم به درخت بسته شده بود و نمی‌توانست جُم بخورد. اصلان دستش را بالا برد و اولین ضربه را به شکمش زد و آتوسا از شدت درد جیغ کشید. فکر نمی‌کرد آن‌قدر درد داشته باشد. این اولین کتک‌های زندگی‌اش بود که از پدر نه، از یک فرد غریبه می‌خورد. دستش را بالا برد برای زدن دومین ضربه شلاق، دومی را به زانو‌هایش زد. آتوسا با آن ضربه، حس کرد که دیگر نمی‌تواند روی پای خود بایستد اما نمی‌توانست بنشیند، آن‌قدر محکم به درخت بسته شده بود که حتی یک میلی‌متر هم نمی‌توانست تکان بخورد.
آن‌قدر جیغ زده بود که دیگر نه نفس داشت و نه حنجره‌هایش یاری می‌کردند. ‌تنش از سرما یخ کرده بود و ضربه‌های شلاق هم درد سرمای تن آتوسا را تشدید می‌کردند. آتوسا داد می‌زد و گریه می‌کرد:
- جرم من چیه که باید یه خاطر کارِ نکرده دارم کتک می‌خورم؟ جرم من چیه که دو روزه خورد و خوراکم فقط شده کتک و غصه؟ فکر می‌کردم عشقی که من دارم فقط درد روحیه که اون هم با اومدن دوباره فرزان به زندگی‌ام التیام بخش دردهام می‌شه، اما بدتر داره دردهام رو شدیدتر می‌کنه.
اصلان دست از کتک زدن کشید و با لحن ملایمی گفت:
- چرا ولش نمی‌کنی؟ اگه می‌خواستت و جربزه‌اش رو داشت کار می‌کرد که باباش رو آزاد بکنه، تو هم به چنین دردسری نمی‌انداخت.
آتوسا بغضش شکست و با ناله گفت:
- من فقط می‌خواستم کمکش کنم، کمک خودم بدم که زودتر بهش برسم. اگه این‌طوره، نمی‌خوام این عشقی که تهش به رسیدن باشه اما برای رسیدن بهش پدرم در بیاد. چرا اون واسه به دست آوردن من تلاش نمی‌کنه؟
اصلان کمربند را روی زمین انداخت و داد زد:
- احمد، بیا دختره رو باز کن بفرستش تو اون یکی اتاق، اون‌هایی هم که بهت گفتم رو آماده کن تا برگردم.
احمد گفت:
- چشم آقا.
اصلان به اتاقش رفت و روی مبل سلطنتی‌اش نشست. موبایل را از جیبش درآورد و فیلم را فرستاد. به فرزان زنگ زد:
فرزان: الو؟
اصلان سریع سراغ اصل مطلب رفت، با خنده‌ای خبیثانه گفت:
- بیا ببین چه بلایی به خاطر تو سرش نیومده. لیاقتش رو نداری از بس که بی‌عرضه‌ای. تو به‌ خاطرش کاری نکردی ولی اون به خاطر تو زیر بار خیلی چیزها رفت. فیلم تو تلگرامی که برات فرستادم رو ببین، تا یک ساعت دیگه هم این‌جا باش.
بعد هم تلفن را قطع کرد و روی تخت پرت کرد.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
فرزان با آشفتگی به اتاق رفت و حاضر شد، بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون آمد و رو به مادر گفت:
- مامان، من کاری برام پیش اومده میرم بیرون، قبل از نُه شب خونه‌ام.
و سپس به ستاره نگاه کرد و گفت:
- ستاره جان، من رو تا یه جایی می‌‌رسونی؟
ستاره کیفش را برداشت و از روی مبل برخاست و گفت:
- بریم عزیزم.
و رو به مادر فرزان با خوش‌رویی گفت:
- زن عمو پس یاد‌تون نره فردا ناهار در خدمت‌ایم، با اجازه‌تون.
مادر فرزان: حتماً عزیزم مزاحم می‌شیم، خدا به همراه‌تون.
مادر فرزان برای بدرقه تا دم در خانه آمد و بعد از رفتن ستاره و فرزان در را بست و به خانه رفت. هر دو سوار ماشین ستاره شدند.
ستاره: خب، کجا بریم؟
فرزان: بی‌زحمت برو باغ بابا اصلان.
ستاره: ای به چشم.
ماشین را روشن کرد و راه افتادند.
***
روی زمین افتاده بود و چشمانش را روی هم فشار می‌داد و از درد به خود می‌پیچید. مطمئن بود که کتک‌های فراوان اصلان، بدنش را کبود کرده بود. صدای باز شدن در آهنی، آتوسا را از جا پراند و از دراز کشیده، به نشسته تغییر حالت داد و به دیوار خاکستری رنگ تکیه داد. اصلان را سُرنگ به دست، بالای سر خود دید. با لرزشی که در صدا داشت و بغضی که حرف زدن را برایش سخت می‌کرد گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
با خونسردی گفت:
- چیزی نیست کُدُئینه، درد بدنت کم می‌شه.
آتوسا: آمپول تقویتی که این‌جوری نیست.
اصلان چهارزانو روی زمین نشست و ساعد دست آتوسا را محکم گرفت، آتوسا تقلا می‌کرد و جیغ و داد می‌کشید.
اصلان: دختر آن‌قدر ورجه وورجه نکن، سوزن توی دستت می‌شکنه خطرناکه.
جیغ کشید و گفت‌‌:
- اگه نگران به خطر افتادن جون منی، پس این چیه که می‌خوای بهم تزریق کنی؟
اصلان: گفتم که مُسَکنه، درد بدنت کم می‌شه.
بعد خیلی سریع و بدون آمادگی آتوسا، سوزن را در رگ مچ‌اش فرو کرد. آتوسا از فرو رفتن سوزن در پوستش جیغ کشید و چشمانش را محکم روی هم فشار می‌داد اما اصلان سرنگ را فشار نداد. نگاهی به چهره معصوم و مغموم آتوسا انداخت. چشمانش... حیف نبود از چشمان قهوه‌ای‌اش خماری ببارد؟ چهره‌ی زیبایی داشت، حیف بود با مواد مخدر خراب شود. مانده بود که سرنگ را فشار دهد و این دختر را برای همیشه بدبخت و بد سابقه کند یا رحم کند و سرنگ را بیرون بکشد و جوری دیگر آزارش دهد!
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
با عجله از ماشین پیاده شد. از ستاره خداحافظی کرد و زنگ در ورودی را زد و جواد در را باز کرد:
- سلام آقا، بفرمایید.
وارد شد و با استرس از جواد پرسید:
- پدربزرگم کجاست؟
جواد: داخل اتاق‌شون هستن.
فرزان از سه پله‌ای که راه ورود به اتاق پدربزرگ بود، بالا رفت و بدون در زدن وارد اتاق شد. اصلان عصبانی شد و گفت:
- این چه طرز وارد شدنه پسر؟
دستش را روی میز کار اصلان کوبید و با عصبانیت گفت:
- چی‌کارش کردی؟ می‌گفتی خودم بهش بگم باهام کاری نداشته باشه، نیاز به کتک و حبس کردن نبود.
اصلان از صندلی پشت میز بلند شد و با خونسردی گفت:
- اون سمج‌تر از این حرف‌هاست. تا زمان عقد تو و ستاره هم فعلاً تو این باغ می‌مونه.
فرزان: خانواده‌اش نگران‌ش‌اَن.
اصلان: تا اون موقع یه دروغی سر هم کن. بعدش هم می‌فرستیمش پیش خانواده‌اش.
خونسردی پدربزرگ، دیوانه‌اش می‌کرد. نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
- لاقل بزار ببینمش.
اصلان: برای همین گفتم بیای این‌جا. تو اتاق استخره.
به سمت در رفت، اصلان هم به دنبالش، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- حواست باشه، دوربین کار گذاشتم، مراقب باش حرف اضافه نزنی.
فرزان سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت:
- عجب بابابزرگی دارم، نوبره به قرآن.
بعد هم با اخم به اصلان خان نگاه کرد و در را بست.
***
انگار همه چیز داشت به نفع اصلان پیش می‌رفت. ازدواج دو نوه‌اش، آزاد شدن پسرش، شکست دادن رقیب عشقی نوه‌اش.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
نمی‌خواست آتوسا را در آن شرایط ببیند اما چاره چه بود، باید با او حرف می‌زد. به آرامی در شیشه‌ای قدیمی را باز کرد. چشمان آتوسا بسته بود اما بیدار بود و با صدای در مثل همیشه از جا پرید. در این مدت با باز شدن در، ترس تمام وجودش را فرا می‌گرفت.
فرزان: سلام
کمی آرام شد و خود را به دیوار تکیه داد، بی‌رمق و بی‌حال گفت:
- سلام.
مقابل آتوسا، روی پاهایش نشست و گفت:
- متأسفم.
آتوسا سعی می‌کرد به چشمان فرزان نگاه نکند تا مبادا چشمانش خیس شود و فرزان به حالش ترحم کند، گفت:
- آره، متأسف باش. با این‌ که تأسفت به دردم نمی‌خوره اما متأسف باش، شاید حداقل یه‌کم عذاب وجدان بگیری.
تُن صدایش را بالا برد و گفت:
- به‌ خاطر تو زیر بار چه کتک‌ها و چه شکنجه‌هایی رفتم، چه فحش‌ها که نشنیدم، چه درد‌ها که نکشیدم. من چی می‌خواستم فرزان؟ من فقط تو رو می‌خواستم. تو یه ذره هم برای به دست آوردن من تلاش نکردی.
فرزان صورت آتوسا را میان دستانش گرفت و مجبورش کرد تا به او نگاه کند:
- خودخواه نباش آتوسا، ازدواج من با دخترعموم برای آزادی بابام بود، بابام پنج ماهه که زندانِ. لبخنده از ته دلم مامانم رو پنج ماهه که ندیدم. از وقتی بابام زندانی شده زندگی‌مون جهنم شده آتوسا، می‌فهمی؟ این برای منی که پایین‌ترین مرحله رو بدبختی رو ندیدم این وضعیت برام عمق بدبختیه.
آتوسا: فرزان...
وسط صحبت آتوسا پرید با بغض گفت:
- گوش کن آتوسا، برای تو پسر با لیاقت و بهتر از من زیاد هست. من لیاقت تو رو ندارم، اگر هم صاحبت بشم نمی‌تونم ازت محافظت کنم. پس به دردت نمی‌خورم.
دستانش را از صورت آتوسا برداشت و بو*سه‌ای به موهای ژولیده‌ خرمایی‌اش زد و برخاست و به سمت در رفت.
فرزان: در ضمن، تا چهار روز دیگه هم از این‌جا خلاص می‌شی. دقیقاً یک روز بعد از عروسی من.
آتوسا با بلندترین صدایی توان تولید آن را داشت گفت:
- معتادم کرد.
فرزان سر جا خشکش زد. به سمت آتوسا برگشت با عذاب وجدان به او نگاه کرد. آتوسا پوزخندی زد و گفت:
- انگار زیادی برام مهم بودی، انگار رویاهام الکی بود. همه‌اش رو خراب کردی فرزان، خیلی ساده بد سابقه‌ام کردی. برای رسیدن به تو چه کارهایی که نکردم، حیف من. خانواده‌ام چه فکری راجع بهم می‌کنن؟ بد ضربه‌ای بهم زدی فرزان بد ضربه‌ای زدی، تقاص پس می‌دی. حالا هم که... .
فرزان بغض کرد اما اجازه سرازیر شدن اشک‌هایش را نداد.
فرزان: من هنوزم دوستت دارم اما... اما انگار قسمت هم نبودیم.
فرزان از حرف‌های آتوسا دلشکسته شده بود اما حقی نداشت که نارحت شود، ولی آخر مگر دست او بود؟ آری، شاید می‌توانست با طلبکاران صحبت کند و چند وقتی پدرش را آزاد می‌کرد و پدرش کار می‌کرد و می‌توانست بدهی‌اش را با طلبکارانش صاف کند. فرزان در آن شرکت اسماً مدیر عامل بود و بدون زحمت پول دریافت می‌کرد و همه‌کار ها با پدرش بود. آن‌وقت بود که نه منت ستاره بر سرش بود و نه مجبور به ازدواج با او بود.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
سردردهایش داشت شروع می‌شد اما نمی‌دانست سردرد میگرنی‌ست یا... یا مرحله جدید و فلاکت باری از زندگی‌اش شروع شده بود. علاوه بر آن آب کم‌کم از چشم و بینی‌اش جاری می‌شد و بی‌حالی به سراغش آمد. در اتاقک باز شد. دیگر تحمل کتک خوردن نداشت، در دل خدا خدا می‌کرد که یا از این باغ خلاص شود یا از زندگی، تنها چیزی که می‌خواست آزادی بود، دیگر مهم نبود به چه نحوی. نمی‌خواست چشمش هیچ چیزی را ببیند برای همین چشمانش را بست، اما انگار این خاموشی برای چشمانش کمی طولانی شد.
***
ستاره: چرا اخم کردی؟ خوش‌حال باش، بابات داره آزاد می‌شه دیوونه.
فرزان لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- خوش‌حالم، چرا خوش‌حال نباشم؟ بالاخره همه چیز داره سر و سامون می‌گیره، زندگی‌‌مون، اوضاع و احوال‌مون، من و تو.
ستاره به فرزان نگاه کرد و لبخندی از ته دل زد و فرمان را به سمت راست پیچاند.
فرزان: واقعاً ممنون ستاره، نمی‌دونم چه‌جوری برات جبران کنم.
ستاره اخم کرد و با سرزنش گفت:
- فرزان، باز از اون حرف‌ها زدی؟ گفتم احتیاج به این کارها نیست، کاری که من کردم جبران کارهای عمو بود، دیگه کار من نیازی به جبران نداره. بی‌خیال شو، خب؟
فرزان باشه‌ای گفت و بحث را به اتمام رساند.
***
ستاره: عمو، اگه زن‌ عمو بدونه خیلی خوش‌حال می‌شه که آزاد شدین. خداروشکر تموم شد.
پدر فرزان: اِه، مگه نمی‌دونه؟
فرزان: نه قراره سوپرایز بشه، یعنی امروز ستاره، همه‌مون رو سوپرایز کرد.
پدر فرزان: ممنون عمو جان، حسابی شرمنده‌ام کردی.
ستاره: نه بابا، این حرف‌ها چیه، دشمن‌تون شرمنده باشه.
پنج دقیقه ای در سکوت سپری شد که ستاره سکوت را شکست و گفت:
- فرزان، عمو تاریخ عقدمون رو می‌دونه؟
پدر فرزان که صندلی شاگرد نشسته بود، با تعجب و اخم به ستاره و فرزان نگاه کرد و گفت:
- عقد؟! عقد چی، جریان چیه؟
فرزان لکنت گرفت و با کمی درنگ گفت:
- خب، خب... واقعیت اینه که من و ستاره...
ستاره نگذاشت جمله فرزان به اتمام برسد و فرزان را از گفتن جواب خلاص کرد:
- عمو، من و فرزان به این نتیجه رسیدیم باهم ازدواج کنیم.
پدر فرزان چشمانش از تعجب گرد شده بود. فرزان از خجالت، سرش را پایین گرفت و با انگشتان دستش وَر رفت. ستاره هم خیره به رو به‌ رو مشغول رانندگی بود.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
پدر فرزان: هیچ‌وقت ندیدم بحثش رو پیش بکشید. خب مهم نظر خودتونه، زندگی خودتونه و شما قراره با هم زندگی کنید، اما اگر نظر من رو بخواید من موافق نیستم.
ستاره سریع ترمز کرد طلبکارانه پرسید:
- عمو، اون وقت چرا؟
فرزان: ستاره آروم‌ ترمز بگیر خواهشاً.
ستاره: فرزان یه دقیقه ساکت می‌شی! عمو چرا؟ چرا مخالفین.
پدر فرزان: به دلایل مختلف.
ستاره: خب یکی‌اش رو بگید.
پدر فرزان: یکی؟ تو هر چند تا که بخوای من برات دلیل می‌آرم. فقط فرزان نباید باشه.
فرزان از دست ستاره دل‌خور شده بود، کمی تند صحبت کرد. این خلوتی که پدر و ستاره می‌خواستند ایجاد کنند برایش خوب بود، می‌توانست کمی تنها باشد.
فرزان: چشم.
فرزان از ماشین پیاده شد و رو به شیشه طرف پدر، به آتوسا و پدرش گفت:
- من این طرف‌ها کار دارم، بعداً خودم میام خونه، شما برید مامان منتظره.
پدر فرزان: خیلی خب، مراقب خودت باش.
فرزان: چشم، خداحافظ.
فرزان راه خود را پیش گرفت و به سمت خانه اصلان خان رفت. پدر فرزان به ستاره‌ای که منتظر شروع صحبت عمویش بود نگاه کرد و گفت:
- بعد ها ممکنه بچه‌دار نشید. فرزان هم تنها وارث خاندان بیات هست. بعدش هم، اگه یه‌وقت تو و فرزان به اختلاف بخورید همه‌ خانواده به اختلاف می‌افتن. در ضمن، تو از فرزان سه سال بزرگتری.
ستاره با غرولند گفت:
- عمو، همه بهانه‌هاتون درست، اما سن یه عدد هست.
پدر فرزان: باشه، اصلاً سن رو عدد فرض می‌کنیم، ولی تا جایی که یادمه فرزان قبل این‌که من بیوفتم زندان، دختر دیگه‌ای مدنظرش بود، خبر داری؟
ستاره: فرزان درباره‌اش باهام حرف زده، عمو ما آزمایش هم دادیم، مشکلی نبود. می‌تونیم راحت بچه‌دار بشیم.
پدر فرزان بازدمش را بیرون داد و لبخند زد و گفت:
- باشه من تسلیم، فقط با پدرت هم حرف بزن.
ستاره دست عمو را گرفت و بو*سید و پدر فرزان هم سر ستاره را بو*سید.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
فرزان: فرار کرده؟!
اصلان غضبناک گفت:
- آره، آره فرار کرده. من نمی‌فهمم کدوم سوراخی رو پیدا کرده و در رفته.
فرزان فریاد زد:
- مگه صد تا نگهبان واسه این باغ نذاشتی؟ پس چه‌جوری فرار کرده؟
اصلان فریاد می‌کشید و طول و عرض اتاق را طی می‌کرد:
- من از کجا بدونم.
چند دقیقه گذشت و پس از این‌که هر دو کمی آرام گرفتند، اصلان گفت:
- باید عقدتون رو جلو بندازی!
فرزان: چی! بابام یک‌ ساعت نمی‌شه از زندان بیرون اومده. من می‌خواستم مراسم رو عقب بندازم بعد شما می‌گید جلو بنداز!
اصلان: من نمی‌خوام این دختره بیاد وسط مجلس و مراسم رو به‌ هم بزنه.
فرزان به پدربزرگش نزدیک شد و به چشمان اصلان نگاه کرد و عصبانیت گفت:
- مجبورم کردی بشم شوهرش، یکی دیگه رو دوست داشتم اما تو اجبارم کردی که برم و با اون ستاره ازدواج کنم، حداقل اگه عروس مراسمم انتخاب تو بوده، زمانش رو بزار خودم تعیین کنم، حواسمم هست نمی‌ذارم مراسم خراب بشه.
اصلان از صندلی‌اش بلند شد، چاقویش را در جیبش لمس کرد و جوری که فرزان متوجه نشود دستانش را به پشت گرفت او را به دیوار چسباند و درون گوشش زمزمه کرد:
- من فقط دارم به وصیت مادربزرگ خدا بیامرزت عمل می‌کنم، تو و ستاره هم فقط باید بگین چشم، بار آخرت هم باشه صدات رو این‌جا بالا می‌بری.
و با چاقو خراشی سطحی روی مچ دست فرزان ایجاد کرد.
و بعد اصلان فریاد زد:
- گمشو بیرون.
بی‌اعتنا به زخمی که اصلان روی دستش ایجاد کرده بود گفت:
- شنیدم معتادش هم کردی آره؟ حتماً به هوای مواد فرار کرده.
اصلان: نه خیر، سوزن رو فقط فرو کردم تو دستش که بترسه. جواب سوالت رو گرفتی، حالا هم بیرون.
کمی از عذاب وجدان فرزان، کم شد. در را محکم به هم کوبید و از باغ خارج شد.
***
اصلاً حالش خوب نبود، عذاب وجدان داشت. این چند سال آتوسا را منتظر گذاشته بود، کلی مانع سر راهشان بود و اصل کار این مانع بود که نتوانستند از آن رد شوند و مقصر فرزان بود که نتوانست فریاد بزند که ستاره را نمی‌خواهد، نتوانست فریاد بزند که عاشق دختری که از او بزرگتر است نیست. می‌توانست هم آتوسا را داشته باشد و هم آزادی پدر و خنده‌های مادر را و ترجیح داد پدر و مادرش را بر عشق چندساله‌اش. شاید اگر پدرش به فرزان اجازه می‌داد و راضی به کار کردن فرزان بود همه چیز فرق می‌کرد. اما حالا شده و قصد تغییر هم ندارد. دستمال را دور مچش پیچیده بود و محکم فشار می‌داد، خون تقریباً زیادی داشت از دست می‌داد اما مهم نبود، در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود. بغض گلویش را می‌فشرد اما به او یاد داده بودند مرد گریه نمی‌کند. بغض داشت اما قدرت شکست آن را نداشت.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
کلید زد و وارد خانه شد، وقتی لبخند از ته دل مادرش را دید، جان گرفت. انگار خانه مانند سابق شده بود.
مادر فرزان: سلام مادر خسته نباشی.
فرزان: سلام. چشمت روشن مامان.
مادر فرزان: دست تو درد نکنه مادر. خداروشکر بابات آزاد شد و غم‌هامون ته کشید.
فرزان به اتاق رفت و با همان لباس‌های بیرون روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نتوانست جلوی بغضش را بگیرد و ناگهان بغضش شکست و شروع به گریه کرد.
زیر لب می‌گفت:
- خدایا، این چه سرنوشتی بود! مگه من از تو آتوسا رو نخواستم، پس چرا یکی دیگه رو به جاش بهم دادی؟
اشک‌هایش را پاک کرد و کمی بیشتر فکر کرد، گفت:
- آره، شاید من لیاقتش رو نداشتم. شاید اگه قرار بر این می‌شد که با هم زندگی بکنیم، من بدبختش می‌کردم!
در اتاق باز شد.
پدر فرزان: خوبی پسرم؟
فرزان: بله.
پدر فرزان: اما گمون نکنم خوب باشی‌ ها.
فرزان: دروغ چرا، حالم اصلاً خوب نیست.
پدر فرزان: می‌دونم به خاطر من از کسی که دوستش داشتی گذشتی، واقعاً نمی‌دونم چی بگم، شرمنده. می‌تونیم عقد رو عقب بندازیم این مدت من یکم کار کنم و از پس اندازم پول ستاره رو بدم که دیگه نخوای...
فرزان: اون دیگه من رو نمی‌خواد. آخرین دفعه‌ای که دیدمش حسابی ازم ناراحت بود. عمراً دیگه بخواد با من باشه.
سرش را روی شانه پدرش گذاشت و اشک ریخت.
پدر فرزان: این هم می‌گذره، شاید با ستاره خوشبخت بشی. ستاره با این‌که پول‌پرست و خودشیفته‌اس، اما حداقل‌اش کسی رو دوست داشته باشه از ته قلبش دوستش داره.
فرزان: بابا، دلم می‌خواد همه عصبانیتم رو سر شما خالی کنم. چون مسبب از دست دادن آتوسام شدید. شاید اگه می‌ذاشتین کار کنم پول در می‌آوردم و بدهی‌تون رو خودم می‌دادم، اون‌وقت قرار نبود منت کسی هم بکشم، اما نذاشتید کار کنم. من هم لجباز تربیت نشده بودم و به حرفتون گوش دادم. کاش سرپیچی می‌کردم، کاش.
پدر فرزان: چی بگم جز شرمندگی.
سر پسرش را بوسید و با شرمساری از اتاق بیرون رفت. فرزان روی تخت دراز کشید و سرش را زیر پتو برد.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
مثل موش آب کشیده شده بود. آن‌قدر شدت باران زیاد بود که موها و تن و بدنش کاملاً خیس بود. خود را پشت در خانه دید. در دل خوش‌حال شد که خدا صدایش را شنیده و از آن باغی که حداقل برایش وحشت‌انگیز بود، نجات پیدا کرد. سردردی که داشت هنوز هم همراه‌اش بود و نمی‌دانست چه مدت بود که این‌جا افتاده و بر سرش بی‌رحمانه باران می‌بارید. گردن درد شدیدی داشت، درست مثل وقتی که اصلان با ضربه به گردنش او را بی‌هوش کرده بود. حدس زد که شاید این‌بار هم همان کار را برای بی‌هوشی‌اش انجام دادند. در حین این‌که گردنش را مالش می‌داد به آرامی از روی زمین بلند شد اما تا زنگ در را زد چشمانش سیاهی رفت، دستش را به دیوار گرفت اما روی زمین افتاد.
***
بعد از مدت‌ها گرما را حس کرد. چند وقت بود که حرارت و گرما به بدنش نخورده بود. چشمانش را به آرامی باز کرد. اتاقش! چقدر دلش هوای دیوارهای اتاق که پوسته پوسته‌ی رنگ بود را کرده بود، شاید چیز مسخره‌ای می‌بود اما برای آتوسا، همین اتاق رنگ و رو رفته با رنگ‌های پوست پوست، خود یک دل‌خوشی بود. به آرامی از حالت دراز کشیده به حالت نشسته تغییر پیدا کرد و که روی پیشانی‌اش بود افتادم. آن را برداشت و داخل کاسه آبی که کنار تختش بود انداخت. کمی سرگیجه داشت دیگر سرما را در تنش احساس نمی‌کرد و همین را می‌خواست، تنها نیازمند گرما بود که حالا دیگر از آن بی‌ نیاز شده. پتو را کنار زد و دراز کشید و سرش را انتهای تخت گذاشت تا خود را درون آینه ببیند، به راستی چند وقت بود که دلش برای چهره‌اش تنگ شده بود؟ اما دیگر آن چهره مقابلش نبود. در این چند روز به اندازه یک‌ ماه لاغر شده بود. زیر چشمانش گود شده بود و پف کرده بود. صورت سپیدش به زردی می‌زد. سرپا شد و ناامید به چهره شکسته خود نگاه کرد، شاید دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند چهره سابق و خنده‌روی خود را در این آینه ملاقات کند. تکه‌ای از موهای سرش را جلوی صورتش ریخت و محکم آن ها را کشید، آن‌قدر محکم که چندین تار مو مچاله را در دستش دید. اشک در چشمانش جمع شد، با بغض زیر لب گفت:
- یه عاشق دلشکسته که معشوقه‌اش رو ازش گرفتن، یه معتاد تزریقی، یه بی‌مادر، یه افسرده، یه بدبخت ضعیفه، یه بی‌چاره. این‌ها... این‌ها همه منم!
خودش را روی تخت پرت کرد و شروع به گریه کردن کرد پتو را چنگ زد و روی سر خود کشید.
 
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
خوابش برده بود که با صدای باز شدن در، از جا پرید. هنوز هم ترس از این داشت که اصلان دوباره با طناب یا کمربندی به سراغش بیاید و دوباره کتک زدن را شروع کند. اما نه، چهره نگران و مهربان پدر را دید و دلش آرام گرفت و صدهزار بار خدا را بابت خلاص شدن از آن باغ شکر می‌کرد. به دیوار تکیه داد و سرش را پایین انداخت. پدر با نگرانی و کناره‌ی تخت رو به روبه‌ی آتوسا نشست و گفت:
- این همه مدت تو کجا بودی دختر بابا.
آتوسا نگاه غمناکی به پدر کرد، سرش را پایین گرفت و بغضش شکست. زانو‌هایش را بغل گرفت و چانه‌اش را روی زانو‌هاش گذاشت و گریه کرد. پدر آتوسا بغض کرد و به آتوسا نزدیک‌تر شد و دستانش را غرق در بو*سه کرد. با نگرانی گفت:
- اِه، حرف بزن قربون اشک‌هات برم من! این همه مدت کجا بودی.
با گریه و لکنت گفت:
- با... بابا!
پدر آتوسا: جان بابا، حرف بزن آتوسا.
آتوسا: من د‌... دیگه هیچ‌وقت آتوسای ق...قبلی ن‌...ن...نمی‌شم.
پدر آتوسا: جون به سرم کردی. بگو چی‌شده؟
آتوسا: مُ‌...مُعتادم ک‌...کرد.
بعد از کلمه معتاد دیگر نتوانست حرف بزند و سرش را روی بالش کوبید و پتو را روی سرش کشید و زجه می‌زد. پدر نمی‌دانست که دخترش بر اثر تب هزیان می‌گفت یا حرف‌هایش... نه، خدا خدا می‌کرد همه‌اش هزیان باشد. چاره‌ای جز صبر نداشت. باید تا فردا صبر می‌کرد تا آتوسا حالش بهتر شود و بتواند اطلاعات دقیق‌تری از آتوسا بگیرد. دلش آشوب بود. بعد از مرگ همسرش، او برای فرزندش هیچ‌وقت کم نگذاشت. چه خوب که عزیز هم با آن‌ها زندگی می‌کرد و کاری می‌کرد که آتوسا طعم بی‌مادری را کمتر احساس کند. آتوسا مادرش را در دوازده سالگی از دست داد و خاطرات زیادی با او داشت. آتوسا مادرش را از صمیم قلبش درست مثل همه بچه‌های هم‌سن خود دوست داشت، اما آن تصادف، آن تصادف لعنتی مادرش را از او گرفت. از خانواده‌اش پدرش بود که برای او مانده بود و مادربزرگی که بعد از فوت همسرش تصمیم گرفت با آن‌ها زندگی کند.
***
سردردی که داشت کلافه‌اش می‌کرد، حالا بدن درد هم به آن اضافه شده بود.
قبل‌تر در اینترنت علائم اعتیاد به مواد مخدر را جستجو کرده بود و تقریباً علائم را می‌دانست. همه علائم را داشت جز یکی، موادمخدر نمی‌خواست. کاری که شاید همه برای به دست آوردن آن کوفتی می‌کردند را او نمی‌کرد. انگار به آن نیازی نداشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین