جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Sepid با نام [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,686 بازدید, 22 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [جزای دلدادگی] اثر «سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sepid
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
آتوسا به فرش زل زده بود و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود:
- آره، همه‌اش همین بود.
پدر آتوسا: خب چرا یه تلفنی چیزی گیر نیاوردی زنگ بزنی؟
آتوسا: زندانی‌ام کرده بود، هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. نمی‌دونم کی بود من رو گذاشت این‌جا و رفت.
پدر آتوسا: این اصلان حتماً می‌خواسته با سرنگ بترسونتت، وگرنه آروم و قرار نداشتی، از دیوار راست بالا می‌رفتی، به خودت می‌پیچیدی، خیالت راحت چیزی نیست. بعد هم تو که می‌گی سردرد داری و بی‌حالی به خاطر اون کتک‌ها و به خاطر دیشب که زیر بارون مونده بودی احتمالا سرما خوردی، چون دیشب هم تب داشتی.
آره، واقعاً شاید یک سرماخوردگی جزئی باشد.
پدر آتوسا: آتوسا جان، نمی‌آی بریم ازش شکایت کنیم؟
بالاخره چشم از قالی که به آن زل می‌زد برداشت و به پدر نگاه کرد:
- بابا حوصله دردسر دوباره ندارم، بعد هم این پسره با دختر عموش عقد کنن اصلان دیگه با من کاری نداره. اون موقع خیالش راحت می‌شه که این دو تا به هم رسیدن.
پدر آتوسا چشمانش گرد شد و گفت:
- تا دیروز... آقا فرزان بود، حالا شد پسره!
آتوسا سرش را پایین گرفت، دستی با پیشانی‌اش کشید اما دیگر مثل قبل بغض نمی‌کرد. دیشب منطقی فکر کرده بود، احساس را کنار گذاشت، به نظرش این بهترین تصمیمی بود که گرفته، اگرچه تصمیم احساسی‌اش آسیب دیده بود اما هنوز دیر نشده بود.
پدر آتوسا: یکی نیست بهش بگه تو که تصمیمت دست خودت نیست، چرا می‌آی با احساس دختر مردم بازی می‌کنی، پسره‌ی بی‌همه‌چیز.
آتوسا هوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- بابا می‌شه بس کنید. اون رفت دنبال بدبختی خودش. حالا اصل کاری منم که باید روان و جسمم رو ترمیم کنم. بی‌خیال اون بشید، دیگه اسمی هم ازش تو این خونه نشنوم.
این دختر آسیب دیده بود، شکست عشقی خورده بود. او می‌خواست پسری که دوستش دارد را مال خود کند. نمی‌توانست بی‌اعتنایی فرزان را نسبت به خود تحمل کند. تصمیم گرفت حتی برای خودش هم که شده برود تا بیشتر از این غرورش له نشود و از بدتر از این آسیب نبیند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
***
خود را در آینه قدی ملاحظه کرد، کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید لباس دامادی‌اش که به تن کرده بود. از آرایشگاه بیرون رفت و سوار ماشین گل زده عروس شد.
***
در ماشین را برای ستاره باز کرد، ستاره داخل ماشین نشست فرزان هم در را بست و خودش هم در ماشین نشست. در فکرش می‌گذشت که ای کاش به جای ستاره در ماشین را برای آتوسا باز می‌کرد، کاش عروس مجلسش آتوسا بود.
ستاره با ذوق به فرزان گفت:
- خوشگل شدم؟
نگاهی به بالا تنه و آرایش غلیظ صورتش انداخت، لباس شبِ سفید کوتاه به تن کرده بود، با لبخندی اجباری گفت:
- آره، خب بریم؟
ستاره: بریم که دیر می‌شه، نه صبر کن صبر کن.
فرزان قبل از این‌که کمربندش را ببند به ستاره نگاه کرد و منتظر بود حرف‌ را بزند.
ستاره: عکس نگیریم؟
فرزان لبخند زد دستش را دراز کرد و ستاره گوشی را در دست فرزان گذاشت.
ستاره: دستت نلرزه فرزان، می‌خوام استوری کنم.
فرزان: خیلی‌خب، لبخند بزن.
فرزان دستش را بالا گرفت و چند عکس و بعد هم گوشی را به ستاره داد. ستاره گوشی را از دست فرزان گرفت و به عکس‌ها نگاه کرد.
ستاره: خیلی خوب شده، مرسی. خب دیگه بریم.
استارت زد و حرکت کرد.
ستاره: حالت خوبه؟ مثلاً امروز روز عقدته‌ ها!
فرزان: خوبم، فقط به خُرده تو فکرم.
ستاره‌: فکره آتوسا خانم؟
فرزان خشکش زد، اما سعی کرد خود را جمع و جور کند و طوری جواب بدهد که بعداً برایش دردسر نشود:
- آره، دارم فکر می‌کنم که چه‌جوری فراموشش کنم. حالا دیگه تو بخشی از زندگی‌ام هستی، موضوع آتوسا مال گذشته چندان دوری نیست، اما بالاخره آدم‌های تو زندگی آدم‌های دیگه دائمی نیستن، همه‌شون در رفت و آمدن. حالا تو از کجا می‌شناختیش؟
ستاره: جریانش رو از بابابزرگ شنیدم. فرزان، مطمئن باشم حرف‌هات راسته؟
فرزان: اون‌جور که گفتم را*بط*ه‌ای هم اگه بوده مال گذشته بوده. تو این چند سال من و آتوسا، عین دوست عادی بودیم. حالِ من الانه که تو توش هستی.
ستاره لبخندی زد و به رو به‌ رو نگاه کرد. حرف‌های فرزان راست نبود، آتوسا هنوز هم در قلب فرزان زنده بود، شاید وانمود می‌کرد که می‌خواهد فراموشش کند، اما زبانش دروغ می‌گفت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: زمرد
موضوع نویسنده

Sepid

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
327
291
مدال‌ها
2
روی صندلی مخصوص عروس و داماد نشستد. در عرض ده‌ دقیقه خطبه عقد خوانده شد و ستاره به عقد همیشگی فرزان درآمد. هنوز هم در فکر بود. صندلی کناری‌اش جای ستاره نبود! جای آتوسا بود. اما حالا آتوسا کجاست؟ عشقش کجاست؟ عروسش کجاست؟ دوستش سعید به سمت فرزان آمد و گفت:
- فرزان داداش، یه خانمی اومده دم در محضر می‌خواد ببینمتت.
فرزان: نگفت کیه؟
سعید: نه نگفت.
فرزان رو به ستاره کرد و گفت:
- ستاره جان، بیرون کارم دارن. من برم، میام.
بعد هم از محضر بیرون آمد و دنبال آن خانم گشت که یک نفر از پشت صدایش زد و گفت:
- آقا فرزان، خوشبخت بشید.
فرزان سریع سمت صاحب صدا برگشت و نگاهش کرد، آتوسا بود. خوش‌حال شد اما از طرفی هم افسوس خورد، که عشقش حالا این‌جاست، اما همسرش... همسرش، عشقش نیست.
فرزان: آتوسا واقعاً نمی‌خواس...
وسط حرفش پرید و گفت:
- دختر خوشگلیه، امیدوارم ذاتش هم عین صورتش خوشگل باشه.
فرزان: خودت خوب می‌دونی که مجبور بودم.
آتوسا: مگه نمی‌خواستی من امنیت و آرامش داشته باشم، الان هم دارم. پس خوش‌حال باش، از این هم خوش‌حال باش که ازدواج کردی و قراره تشکیل خانواده بدی.
یک قطره اشک روی گونه فرزان چکید و گفت:
- آخه لعنتی‌ بدون تو خوش‌حالی‌ام به چه درد می‌خوره!
بغض کرد اما سعی کرد بغضش را بخورد و گفت:
- خوشبخت بشی.
برگشت و خواست برود که فرزان گوشه شالش را گرفت و گفت:
- هنوز هم برام مهمی، درسته من حالا متعهد به یکی دیگه‌ام اما هنوز تو فکر تو هستم.
آتوسا: تو فکرم نباش. این یه جور خ*یانت به همسرته. ما قبل‌تر یه ‌ای داشتیم و قول و قرارهایی گذاشتیم که حالا بهم خورده. سعی کن من رو که جزوی از گذشته‌ات بودم حذف کنی. چون ما دیگه هیچ‌وقت قرار نیست به هم برسیم.
سرش را پایین گرفت و سپس در چشمان سیاه فرزان نگاه کرد و گفت:
- خداحافظ.
آتوسا رفت و فرزانی که چاره‌ای جز تماشای رفتنش نداشت.
هردو زیر لب گفتند:
- دوستت دارم...


پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین