- Jun
- 327
- 291
- مدالها
- 2
***
آتوسا به فرش زل زده بود و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود:
- آره، همهاش همین بود.
پدر آتوسا: خب چرا یه تلفنی چیزی گیر نیاوردی زنگ بزنی؟
آتوسا: زندانیام کرده بود، هیچ کاری نمیتونستم بکنم. نمیدونم کی بود من رو گذاشت اینجا و رفت.
پدر آتوسا: این اصلان حتماً میخواسته با سرنگ بترسونتت، وگرنه آروم و قرار نداشتی، از دیوار راست بالا میرفتی، به خودت میپیچیدی، خیالت راحت چیزی نیست. بعد هم تو که میگی سردرد داری و بیحالی به خاطر اون کتکها و به خاطر دیشب که زیر بارون مونده بودی احتمالا سرما خوردی، چون دیشب هم تب داشتی.
آره، واقعاً شاید یک سرماخوردگی جزئی باشد.
پدر آتوسا: آتوسا جان، نمیآی بریم ازش شکایت کنیم؟
بالاخره چشم از قالی که به آن زل میزد برداشت و به پدر نگاه کرد:
- بابا حوصله دردسر دوباره ندارم، بعد هم این پسره با دختر عموش عقد کنن اصلان دیگه با من کاری نداره. اون موقع خیالش راحت میشه که این دو تا به هم رسیدن.
پدر آتوسا چشمانش گرد شد و گفت:
- تا دیروز... آقا فرزان بود، حالا شد پسره!
آتوسا سرش را پایین گرفت، دستی با پیشانیاش کشید اما دیگر مثل قبل بغض نمیکرد. دیشب منطقی فکر کرده بود، احساس را کنار گذاشت، به نظرش این بهترین تصمیمی بود که گرفته، اگرچه تصمیم احساسیاش آسیب دیده بود اما هنوز دیر نشده بود.
پدر آتوسا: یکی نیست بهش بگه تو که تصمیمت دست خودت نیست، چرا میآی با احساس دختر مردم بازی میکنی، پسرهی بیهمهچیز.
آتوسا هوف کلافهای کشید و گفت:
- بابا میشه بس کنید. اون رفت دنبال بدبختی خودش. حالا اصل کاری منم که باید روان و جسمم رو ترمیم کنم. بیخیال اون بشید، دیگه اسمی هم ازش تو این خونه نشنوم.
این دختر آسیب دیده بود، شکست عشقی خورده بود. او میخواست پسری که دوستش دارد را مال خود کند. نمیتوانست بیاعتنایی فرزان را نسبت به خود تحمل کند. تصمیم گرفت حتی برای خودش هم که شده برود تا بیشتر از این غرورش له نشود و از بدتر از این آسیب نبیند.
آتوسا به فرش زل زده بود و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود:
- آره، همهاش همین بود.
پدر آتوسا: خب چرا یه تلفنی چیزی گیر نیاوردی زنگ بزنی؟
آتوسا: زندانیام کرده بود، هیچ کاری نمیتونستم بکنم. نمیدونم کی بود من رو گذاشت اینجا و رفت.
پدر آتوسا: این اصلان حتماً میخواسته با سرنگ بترسونتت، وگرنه آروم و قرار نداشتی، از دیوار راست بالا میرفتی، به خودت میپیچیدی، خیالت راحت چیزی نیست. بعد هم تو که میگی سردرد داری و بیحالی به خاطر اون کتکها و به خاطر دیشب که زیر بارون مونده بودی احتمالا سرما خوردی، چون دیشب هم تب داشتی.
آره، واقعاً شاید یک سرماخوردگی جزئی باشد.
پدر آتوسا: آتوسا جان، نمیآی بریم ازش شکایت کنیم؟
بالاخره چشم از قالی که به آن زل میزد برداشت و به پدر نگاه کرد:
- بابا حوصله دردسر دوباره ندارم، بعد هم این پسره با دختر عموش عقد کنن اصلان دیگه با من کاری نداره. اون موقع خیالش راحت میشه که این دو تا به هم رسیدن.
پدر آتوسا چشمانش گرد شد و گفت:
- تا دیروز... آقا فرزان بود، حالا شد پسره!
آتوسا سرش را پایین گرفت، دستی با پیشانیاش کشید اما دیگر مثل قبل بغض نمیکرد. دیشب منطقی فکر کرده بود، احساس را کنار گذاشت، به نظرش این بهترین تصمیمی بود که گرفته، اگرچه تصمیم احساسیاش آسیب دیده بود اما هنوز دیر نشده بود.
پدر آتوسا: یکی نیست بهش بگه تو که تصمیمت دست خودت نیست، چرا میآی با احساس دختر مردم بازی میکنی، پسرهی بیهمهچیز.
آتوسا هوف کلافهای کشید و گفت:
- بابا میشه بس کنید. اون رفت دنبال بدبختی خودش. حالا اصل کاری منم که باید روان و جسمم رو ترمیم کنم. بیخیال اون بشید، دیگه اسمی هم ازش تو این خونه نشنوم.
این دختر آسیب دیده بود، شکست عشقی خورده بود. او میخواست پسری که دوستش دارد را مال خود کند. نمیتوانست بیاعتنایی فرزان را نسبت به خود تحمل کند. تصمیم گرفت حتی برای خودش هم که شده برود تا بیشتر از این غرورش له نشود و از بدتر از این آسیب نبیند.