جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انگلیسی جوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته یادگیری زبان ها توسط Ela با نام جوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 826 بازدید, 30 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته یادگیری زبان ها
نام موضوع جوک
نویسنده موضوع Ela
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ela
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
A Stanford University professor took his young son with him on a trip across the country. One day after their return, a package was delivered with postage due. Neither the professor nor his wife had the necessary $3, but their son produced it. Surprised, his mother asked how he came to have that much money.

“Well,” he said, “Dad was careless with money on our trip and nearly always left some on the table when we ate. So I just picked it up.”

استاد دانشگاه استنفورد، پسر خردسال خود را در سفری به سراسر کشور، با خود همراه کرد. یک روز پس از بازگشت، بسته‌ای با هزینه پست به او تحویل داده شد. نه پروفسور و نه همسرش 3 دلار لازم را نداشتند، اما پسرشان آن را پرداخت کرد. مادرش با تعجب از او پرسید که چگونه به این مقدار پول رسیده است.

او گفت: «خب، پدر در سفری که داشتیم به شدت نسبت به پول بی احتیاط بود و تقریبا همیشه وقتی غذا می‌خوردیم، یه ذره پول روی میز جا می‌ذاشت. پس من فقط اونارو برداشتم».

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
Pastor: “Good morning, May. I hear God has seen fit to send you little twin brothers.”

Little May: “Yes sir, and He knows where the money’s coming from, too. I heard my daddy say so.”

کشیش: «صبح بخیر می. من شنیدم که خدا صلاح دیده تا برات برادران دوقلوی کوچکی بفرسته.»

می کوچولو: «بله قربان، و اونم می‌دونه که پول از کجا میاد. شنیدم که پدرم اینطور می‌گفت».

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
At the bank where I am a teller, a couple with three large dogs in their minivan pulled up to my drive-in window. When the man handed me his deposit slip, the dogs began to climb over him. Pushing them aside, he looked at me sheepishly. “They think we’re at McDonald’s,” he said.

در بانکی که من در آن کارمند هستم، زن و شوهری با سه سگ بزرگ در مینی ون خود، به سمت شیشه من آمدند. وقتی مرد فیش واریزی خود را به من داد، سگ‌ها شروع به بالا رفتن از روی او کردند. آن‌ها را کنار زد و با ناراحتی به من نگاه کرد. او گفت: «اونا فکر می‌کنن ما در مک دونالد هستیم».

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
A last-minute filer walked into our state income tax office and handed me his returns. Just as he did, a peal of laughter could be heard in another room.

Glaring at me, he grumbled, “What are they doing back there, counting the money?”

یک بایگانی در آخرین لحظه وارد اداره مالیات بردرآمد ایالتی ما شد و اظهارنامه خود را به من داد. درست زمانی که این کار را انجام داد، صدای خنده در اتاق دیگری شنیده شد.

با نگاهی خیره به من، غرغر کرد: «اونا اون ته چیکار می‌کنن؟ پولا رو می‌شمارن؟».

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
Mr. and Mrs. Shaw were on a safari in Africa, walking through the jungle. Suddenly a huge lion sprang out of the bushes and seized Mrs. Shaw, dragging her off.

“Shoot!” she screamed to her husband. “Shoot!”

“I can’t!” he shouted back. “I’ve run out of film!”

آقا و خانم شاو در سافاری آفریقا بودند و در جنگل قدم می‌زدند. ناگهان یک شیر بزرگ از بوته‌ها بیرون آمد و خانم شاو را گرفت.

او به سمت شوهرش فریاد زد: «شلیک کن! شلیک کن!»

او جواب داد فریاد زد: «نمیتونم! فیلمم تمام شده!»

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
About a week after my son left for boot training, I happened to go into his room for an afternoon nap. His bed was still warm and cozy, and I seemed to feel his presence. I wrote and told him that either my mind was playing tricks on me or some supernatural phenomenon had comforted me.

I was still trying to figure out the “miraculous” warmth when his reply came. “Sorry, Mother, I forgot. Turn off my electric blanket.”

حدود یک هفته بعد از رفتن پسرم برای آموزش و تمرین، برای یک چرت بعد از ظهری به اتاق او رفتم. تختش هنوز گرم و دنج بود و انگار حضورش را حس می‌کردم. من به او گفتم که یا ذهنم بازی‌اش گرفته است، یا یک پدیده ماوراء طبیعی به من آرامش داده است.

کماکان در تلاش بودم تا دلیل این گرمای “معجزه آسا” را بفهمم که او پاسخ داد: «ببخشید مادر، فراموش کردم. پتوی برقی‌ام رو خاموش کن.»

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
Scene: A morning with my six-year-old granddaughter, Emma.

Me: Would you like bacon and eggs for breakfast?

Emma: I only like eggs when they’re mixed with something.

Me: Like omelets?

Emma: No, like brownies.

صحنه: یک صبح با نوه شش ساله‌ام، اما.

من: برای صبحانه بیکن و تخم مرغ دوست داری؟

اما: من فقط وقتی تخم مرغ رو دوست دارم که با چیزی قاطی می‌شه.

من: مثل املت؟

اما: نه، مثل براونی.

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
Randy Pausch is a renowned computer science professor, but that didn’t carry much weight with his mother. After he got his PhD, she introduced him to friends by saying, “This is my son. He’s a doctor, but not the kind who helps people.”

رندی پاوش یک استاد مشهور علوم کامپیوتر است، اما این موضوع برای مادرش اهمیت چندانی ندارد. بعد از اینکه دکترا گرفت، او را به دوستانش معرفی کرد و گفت: «این پسر من هست و یک پزشکه، اما نه از اون دسته‌ای که به مردم کمک می‌کنن.»

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
With a pile of 300 resumes on his desk and a need to pick someone quickly, my boss told me to make calls on 50 and toss the rest.

“Throw away 250 resumes?” I asked, shocked. “What if the best candidates are in there?”

“You have a point,” he said. “But then again, I don’t need people with bad luck around here.”

با کوهی از 300 رزومه روی میز و نیاز به انتخاب سریع یک فرد، رئیسم به من گفت که با 50 نفر تماس بگیرم و بقیه را از لیست حذف کنم.

درحالی که شوکه شدم، پرسیدم: « 250 رزومه رو دور بریزید؟ اگه بهترین نامزدها بین اونا باشه چی؟”

او گفت: «حق با توئه، اما باز هم، من به افراد کم شانس در اینجا نیاز ندارم».

 
موضوع نویسنده

Ela

سطح
5
 
[کاربرویژه انجمن]
کاربر ویژه انجمن
Jul
3,030
13,983
مدال‌ها
9
The topic of the day at Army Airborne School was what you should do if your parachute malfunctions. We had just gotten to the part about reserve parachutes when another student raised his hand.

“If the main parachute malfunctions,” he said, “how long do we have to deploy the reserve?”

Looking the trooper square in the face, the instructor replied, “The rest of your life.”

موضوع روز در مدرسه هوابرد ارتش این بود که در صورت خرابی چتر نجات، چه کاری باید انجام دهید. تازه به قسمت مربوط به چتر نجات رسیده بودیم که دانش آموز دیگری دستش را بلند کرد.

او گفت: «اگر چتر اصلی خراب شود، برای باز کردن چتر ذخیره چقدر وقت داریم؟».

مربی که به صورت سرباز نگاه می‌کرد، پاسخ داد: «بقیه عمرت!».

 
بالا پایین