جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,578 بازدید, 290 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
Negar_1709656524937.png
نام اثر: حتف شوریده‌وار
نام نویسنده: راضیه کیوان نژاد
ژانر: عاشقانه، تراژدی
گپ نظارت: S.O.W۱
خلاصه:
گاهی نسیم عشق، در پهنای دشت سرسبز و زیبای قلبت نفوذ می‌کند و تو را مهمان یک طعم ناب آرام‌بخش، هم‌چون بوی قهوه می‌کند، اما سرنوشت بازی‌هایی را با تو شروع می‌کند که برد و باختش دست تو نیست؛ بازی‌ای هم‌چون مهره‌های سیاه و سفید شطرنج! این حرکت مهره‌های تو هستند که حریفت را می‌سازند. حرکت مهره‌ها تو را در مسیر به جلو هدایت می‌کنند؛ تنها یک حرکت کافیست تا کیش یا مات شوی. این بازیِ سرنوشت، حریف قدر می‌طلبد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,096
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.


«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
مقدمه:
نامه‌هایی که می‌نویسیم گاه برگرفته از دل برای معشوق، گاه برگرفته از عشق برای خدا، گاه برای غریبه‌ای آشناست. می‌نویسیم خط به خط و نمی‌دانیم که آن‌ها تنها نامه نیستند بلکه زندگی‌نامه‌‌هایمان هستند که برای سکانس‌های آینده‌یمان سیاه مشق کرده‌ایم. پست‌چی بی‌صدا می‌آید و بی‌خبر می‌رساند به دست سرنوشت و تقدیر رقم می‌خورد.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
به نام خدا
سلام امیدوارم از خواندن رمان لذت ببرید. این رمان را تقدیم می‌کنم به تمام کسانی که حرمت عشق را نگه داشته‌اند و عاشقانه کنار معشوق خود در همه سختی‌ها و مریضی‌ها مانده‌اند و امید خود را از دست ندادند. تقدیم به روح خواهرم که بیماری شکستش داد.
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یك دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
(قیصر امین پور)
***
خودکار آبی بیک را در میان مشتش فشرد و سر روی سررسید سرمه‌ای رنگ گذاشت. نفس صدادارش را با فوت بیرون داد و چشمان درشت قهوه‌ایش را با خستگی روی هم فشار داد و کلافه سرش را بلند کرد. ربان قرمز رنگ لای ورق‌های سررسید را بالا آورد و صفحه مورد نظری که با آن در زیر کاغذ سر رسید علامت گذاری کرده بود را ورق زد. نگاهش را به تاریخش دوخت و اشک در چشمانش حلقه زد. این تاریخ نشانه‌ی خیلی چیزها بود و چیزی جز مخارج آخر ماه را که مصادف با نوشتن نامه بود نشان نمی‌داد‌. چشم از لیستی که اجاره خانه و خریدها و مخارج بیمارستان را نوشته بود گرفت، دست لرزانش را باز کرد و خودکار را میان انگشتانش تاب داد و کلمات را روی صفحه‌ی کنارش با جوهرش به نمایش گذاشت و با دست خط خوانایش نوشت.
سلام
نمی‌دونم از کجا بگم، اما خسته‌م، خیلی خسته! فکر کردم دانشگاه تموم بشه سر و سامونی می‌گیرم، اما نشد. نه کار درستی برام پیدا شد و نه اوضاعمون سر و سامون گرفت. دلم برای مادرم تنگ شده، با این‌که سه ساله از نبودنش می‌گذره، اما من و بابا هنوز هم برامون داغ رفتنش تازه‌ست. اومدن هم‌زمان شما توی زندگیم، تنها با رفتن مامان یه سال فرق داره. طبق قولی که دادم با هیچ‌کَس راجع به شما حرف نزدم، اما طاقت خودم هم داره تموم میشه. همیشه طبق قرارمون این تاریخ براتون نامه می‌فرستم. کی پس تموم میشه؟ کی می‌تونم ببینمتون؟ نامه‌هایی که می‌فرستم نه نامی داره نه نشون گیرنده‌ای، طبق اولین و آخرین نامه‌ها شما گفتین فقط بنویس تهران کوچه‌ی خاطره‌ی سبز، نه پلاکی نه نشونی. هزارتا سوال تو ذهنمه. چجوری نامه‌هام به دستتون می‌رسه؟ اصلاً واقعاً کوچه‌ای به اسم خاطره‌ی سبز وجود داره؟ چرا خواستین راجع بهتون با هیچ‌کَس حرف نزنم؟ بعد دو سال حق دارم بدونم با کی درد و دل می‌کنم. راستش بعضی وقت‌ها حس می‌کنم این پاکت‌های پول هم از طرف شماست. خیلی براتون حرف زدم. امیدوارم روز دیدار نزدیک باشه. راستی پول عمل بابا جور شد و حالش بهتره، منتها بیمارستان گفتن چند روزی باید نگهش دارن. ممنون که هستین خدانگهدارتون.
خودکار را روی سررسید گذاشت و به جمله‌هایی که نوشته بود چشم دوخت. دلش می‌خواست سر از احوالات این مرد ناشناس درآورد. دلش می‌خواست بداند او چه کسی است که از عالم غیب یک‌دفعه پیدایش شد و در گیر و دار زندگی هوایش را حتی در این نامه‌های کوچک دارد و برایش دل‌خوشی درست کرده است. نگاهش را از نوشته‌هایش گرفت و برگه‌ی نوشته‌اش را با احتیاط از کنار پاره کرد. ادکلن شیشه‌ی آبی رنگ کوزه‌ای شکلش را که کنار دستش روی میز تحریر چوبی عسلی رنگش گذاشته بود برداشت و با فشار دادن اهرم و پاشیدن قطرات ادکلن روی برگه، چند بار آن را تکان داد و بعد از خشک شدن، آن را از وسط تا کرد و در پاکت‌نامه‌ی سفید رنگی گذاشت و طبق همیشه آدرس فرستنده را با مشخصات کامل خود و گیرنده، تنها نام فردوس و آدرس تهران کوچه خاطره‌ی سبز پر کرد و با چند بار کشیدن انگششت روی چسب از بسته شدنش مطمئن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
نفس آسوده‌ای کشید و تکیه‌اش را به صندلی داد که صدای تقه‌ی درب به گوشش خورد. می‌دانست در آن خانه‌ی دو طبقه‌ی حیاط‌دار به غیر از صاحب‌خانه‌شان آقا و خانم افضلی نمی‌تواند کَس دیگری باشد. شال مشکی مدل چروک شده‌اش را از روی تخت برداشت و در حالی که روی سرش می‌انداخت چند بار《اومدمی》 گفت و بدوبدو راهروی موکت شده‌ی نزدیک سالن را طی کرد و به سمت درب قدم برداشت. دستگیره درب شیشه‌ای مشجر که با میله‌های سفید رنگ محاصره شده بودند را به پایین فشار داد و در حالی که موی خرمایی‌اش را به داخل روانه می‌کرد، لب‌های نازکش را به حرکت درآورد و خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشت.
- سلام اعظم خانم.
اعظم خانم همسر آقای افضلی عینک مستطیل با قاب مشکی ریزش را از روی بینی جابه‌جا کرد و در حالی که از درد پا چینی به روی پیشانی‌اش انداخته بود گفت:
- سلام دخترم خوبی؟ رفتی سر پدرت؟
لبخندش را کش داد و دندان‌های ریز و سپید ردیف شده‌اش را که تنها دو دندان پایینش کمی تمایل به کجی شده بودند را به نمایش گذاشت و گفت:
- ممنون، بله رفتم. حالشون بهتره الحمدالله. آقای افضلی خوبن؟ کارم داشتین؟
اعظم خانم چادر گل‌دار کرمی‌اش را به زیر بغل زد.
- راستش دخترم می‌دونم بد موقع هم اومدم، اما آخر ماه شده و... خدا شاهده می‌دونم وقت خوبی هم نبود و دستت به خاطره بابات تنگه، ما هم این چند سال خیلی ملاحظتون رو کردیم..‌. .
نگاه از دسته‌ی موی حالت‌دار قهوه‌ای اعظم خانم که تارهای سپیدی لابه‌لایش چشم نوازی می‌کرد گرفت و با گفتن《شما لطف دارین》میان کلامش پرید و نگاهش را به دهان و ادامه صحبت او دوخت.
- قربونت دخترم، اما آخر ماهه، هر کاری کردیم نتونستیم جور کنیم که این ماه رو اجاره نگیریم. من و افضلی هم همین آب باریکه حقوق بازنشستگیه و این اجاره خونه، این پسر اون سر دنیاست و حواله پول برای درسش و خرج خونه و زندگیمون. دخترم خواستم بگم فردا و پس فردا به فکر اجاره باش.
تجربه این چنین شرمنده شدن و پاسخ‌گو بودن را نداشت، همیشه پدرش بود و خیالش را از این جهات راحت می‌کرد، اما بدون او در این موقعیت همه روی او حساب دیگری باز می‌کردند. احساس شرم تمام وجودش را گرفته بود، حس سرپرست خانواده‌ای را داشت که از پس مخارج زندگی برنیامده، از طرف دیگر می‌خواست به او بگوید که مگر اوضاع و احوالش را نمی‌بیند که با چه مشقتی خرج عمل پدرش را جور کرده بود؟ اگر آن مقدار پول از عالم غیب و به موقع نمی‌رسید الان معلوم نبود که پدرش کجا باشد و اوضاع بدتر از این شود، اما از آنجا که دختر منطقی بود در آخر حق را به زن رو‌به‌رویش هم داد. شرمگین سر به زیر انداخت و در حالی‌که دستی به ابروهای هلالش می‌کشید، سر بلند کرد و با لبخند و صورتی قرمز از شرم گفت:
- چشم شما باید ببخشید! پس فردا می‌ریزم به حساب آقای افضلی، نگران نباشین.
اعظم خانم 《خدا خیرت بده دخترمی》 گفت و در حالی‌که راهش را به سمت حیاط کج می‌کرد تا از پله‌ها بالا رود ادامه داد:
- اگه کاری داشتی حتماً بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
و با خداحافظی، او را تنها گذاشت. درب را بست و پشت درب تکیه داد. در این اوضاع، مخارج بیمارستان و عمل قلب پدرش همین سر رسیدن موعد اجاره را کم داشت. اوضاع و موقعیت چنان برایش بغرنج شده بود که حس کرد کمرش زیر بار مسئولیت‌های زندگی کم‌کم دارد خم می‌شود. چقدر جای خالی مادرش این روزها بیشتر به چشمش می‌آمد. شال را از روی سرش برداشت و راهرو را به طرف اتاقش ترک کرد. درب چوبی قهوه‌ای سوخته‌ی نیمه بازش را بازتر کرد و روی صندلی چوبی‌اش نشست. کشوی میزش را کشید و پول‌های باقی مانده از پاکت سپید را که همان ناشناس برایش اول ماه فرستاده بود را در دست گرفت. اسکناس‌های تراول را بیرون کشید و نگاه غمگینش را به تعداد کمشان دوخت. احساس تنهایی می‌کرد و قلبش از اتفاقات پشت سر هم مچاله شده بود. اوضاع از چیزی که فکرش را می‌کرد بهم ریخته‌تر شده بود و تنهایش را بیشتر به چشمش می‌آورد، باید فکری می‌کرد. کلافه سر روی میز گذاشت و در فکر فرو رفت.
***
از دستشویی بیرون آمد و حوله دستیِ آبی‌اش را از روی چوب لباسی کنارش برداشت و به روی صورتش کشید و قطرات آب را از روی صورتش پاک کرد. حوله را روی شانه‌اش انداخت و راهروی کوچک ده قدمیشان را به قصد آشپزخانه ترک کرد. در افکارش غوطه‌ور بود و ناخواسته در حالی‌که از کنار مبل تک نفره‌ی فیلی رنگ پذیرایی رد میشد حوله‌اش را روی پشتی مبل انداخت و بعد وارد آشپزخانه شد. نگاهش را به بخار کتری دوخت. جلوتر رفت و ماگ مشکی بیضی شکلش را که زهره دوستش برای تولدش خریده بود از بالای آب‌چکان برداشت و آب جوشی برای خودش ریخت. زیر کتری را خاموش کرد و از داخل کارتون مستطیل شکل کنار قوطی فلزی قندها تی بکی براشت و داخل ماگش گذاشت و یاد حرف مادرش در سرش اکو شد.
- دختر اول صبحی چایی ناشتا نخوری‌ ها! اون هم این چایی کیسه‌ای‌ها که معلوم نیست چی هست که این‌قدر زود رنگ میده. چایی باید دم بیاد تا چایی باشه.
به یاد مادرش لبخندی روی لبانش نقش بست. بوی عطر چایی تازه دم مادرش زیر بینی‌اش زد، چقدر جایش این روزها خالی بود. از دادن چایی دم صبح گرفته تا سفارشات لازم و راهی کردنش به دانشگاه و قربان صدقه رفتن‌هایش، جایش حسابی در جای‌جای خانه و قلبش خالی بود. زیر لب چشمی گفت و ماگ را روی میز ناهارخوری چهار نفریه قدیمیشان گذاشت.آشپزخانه‌شان آنقدر بزرگ نبود و همه‌ی اسباب باقی مانده از آن خانه قبلی عریض و طویلشان را به صورت فشرده در اینجا که به قول خودش آدم نفس هم کم می‌آورد، جا داده بودند. به سمت یخچال سفید رنگشان قدم برداشت و قوطی پنیر را از آن بیرون کشید و روی میز گذاشت. سفره‌ی دست‌دوز مادرش را که با پولک و مروارید دوخته بود باز کرد و نان را از آن بیرون آورد، لقمه‌ای برای خود گرفت و با گاز زدنش چای تلخش را همراهش نوش جان کرد. شال و مانتوی مشکی ساده‌اش را تن کرد و با برداشتن کیف مشکی‌اش از درب بیرون زد. کلید را در قفل چرخاند و با انداختن در کیفش و پوشیدن کفش‌های اسپرت مشکی‌اش بعد از گذشتن از حوض گردی شکلی که زیر درخت انار قرار داشت با بسم‌الله از خانه خارج شد‌. موبایلش را بیرون آورد و روی نام زهره دکمه‌ی سبز رنگش را فشار داد. با خوردن چندین بوق بالاخره صدای خواب‌آلود زهره در گوشی پیچید.
- الو مردم آزار، کاری داری؟
لبخندی زد و از کوچه‌شان خارج شد و در حالی‌که به طرف صندوق پستی نارنجی رنگ قدم برمی‌داشت گفت:
- سلام هنوز خوابی؟ من مردم آزارم یا تو که قرار می‌ذاری و بعدش هم هنوز خوابی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
هم‌زمان دست در کیف کرد و پاکت نامه‌ای که دیشب در کیفش قرار داده بود را به داخل دهانه صندوق روانه کرد و به سمت خیابان قدم برداشت. زهره دستی به چشمان مشکی کشیده‌اش کشید و مژه برآمده در چشمش را گرفت و با خمیازه ادامه داد:
- من دو سوته با ماشین پیشتم. الان حاضر میشم، حالا کجا می‌خواستی بری؟
با دیدن تاکسی پراید زرد رنگ، دستی برایش تکان داد و با توقف ماشین جلوی پایش سوار شد.
- وای زهره حواست کجاست؟ قرار شد بریم دنبال کار. اگه کار داری یا خوابت میاد آدرس بده خودم میرم.
- خب حالا توام! ویندوز مغزم هنوز بالا نیومده، حواسم نبود خودم برات پیدا کردم. الان میام، فعلاً.
تماس را با خداحافظی قطع کرد و موبایلش را در دست گرفت. سر چرخاند و با دیدن گنبد مسجد سمت چپش که برای خودش نشانه گذاشته بود، متوجه شد که باید پیاده شود، با گفتن 《آقا پیاده میشم》دست در کیف کرد و کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت خیابان مقابلش قدم برداشت. از دور تاکسی زرد رنگی دید، دستی تکان داد و با ترمز کردن راننده جلوی پایش درب را با گفتن《سلام》باز کرد و روی صندلی عقب کنار مرد مسنی که کت و شلوار خاکستر رنگی به تن داشت و عصای کنده‌کاری شده‌ای در دست، نشست. چشم از مرد کلاه‌ نقاب‌دار مشکی جلویی گرفت و نگاهش را به عابرین دوخت. در فکر اجاره و کار بود. دلش می‌خواست خدا معجزه‌ای دوباره برایش به راه بیندازد و کاری برایش پیدا شود، در افکارش غوطه‌ور بود که با گفتن《من پیاده میشم》 مرد جلویی چشم‌هایش را بست تا افکارش را جمع کند. در فکرش جز جور کردن اجاره خانه چیزی به ذهنش هجوم نمی‌آورد. با صدای دیلینگ پیام گوشی‌اش چشم باز کرد و پیام از طرف زهره را خواند.
- من رسیدم. منتظرتم، کنار پل جای همیشگی.
سر برگرداند و نگاهی به جای خالی مرد کنارش کرد. آن‌قدر در خود غرق بود که متوجه پیاده شدن مرد کنارش هم نشده بود. با نگاه کردن به میو‌ه‌فروشی و لوازم تحریری نزدیک پل چوبی جای همیشگیشان صدایش را صاف کرد و لب زد.
- آقا کرایه من چقدر میشه؟ من همین‌جا پیاده میشم.
مرد دستی به سر تاسش کشید و در حالی‌که چراغ راهنما میزد گفت:
- کرایه‌تون حساب شده.
با اتمام جمله‌ی راننده با تعجب و بهت سر از کیف مشکی‌اش درآورد و دستی دور لب‌هایش کشید و گفت:
- آقا اشتباه نمی‌کنین؟ من همراه نداشتم، کی حساب کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
راننده با با صدای تیک تاک چراغ راهنما آرام‌آرام کنار جدول ترمز زد و به عقب برگشت. چشمان مشکی درشت و کشیده‌اش را که چین‌های ریزی دورش را گرفته بود به او دوخت.
- نمی‌دونم دخترم. فکر کنم آقایی که جلو نشسته بود. نمی‌شناختیش؟
نگاه گیجش را به لب‌های پشت سبیل جوگندمی راننده دوخت و در حالی‌که با دست به جان پوست لب کالباسی رنگش افتاده بود، سرش را به معنی نه تکان داد و با گفتن《ممنون》از ماشین پیاده شد. هاج و واج نگاهش را به خیابان دوخت. مگر می‌شود غریبه‌ای کرایه‌ی او را محض رضای خدا حساب کند و برود؟ اصلاً مگر او محتاج این چندغاز کرایه بود که کسی به او لطف کند؟ تنها یک چیز به ذهنش می‌آمد که شاید آن شخص کسی باشد که نامه را برایش می‌فرستاده، چشمانش را روی هم گذاشت تا تصویر دو فردی که در تاکسی همراهش بودند را به یاد آورد. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی جز رنگ کت و شلوار مرد مسن کنارش و عصای کنده‌کاری شده‌اش و پشت سر مرد صندلی جلویی که کلاه نقاب‌دار مشکی به سر داشت یادش نیامد. از این‌که در ماشین توجهی به مسافران نکرده بود به خود لعنت فرستاد و کلافه نفس صدادارش را بیرون داد، هم‌زمان صدای زنگ لایت موبایلش بلند شد، با دیدن نام زهره دستی به صورت مهتابی‌اش زد و بدون توجه به صدای بوق ماشین‌ها بدوبدو میان خیابان دوید. با صدای جیغ دل‌خراش ترمز راننده‌ی پراید و چندین بوق پشت سرهم، دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و هر چه در توان داشت به سمت کنار خیابان دوید. عاقبت خیالش که از عبورش از خیابان راحت شد دست روی قلبش که به تالاپ و تولوپ افتاده بود گذاشت و در حالی‌که با پاهای لرزانش به روی شکم خم شده بود و به هن‌هن افتاده بود صدای《یابو چیکار می‌کنی؟》راننده را شنید و لب‌هایش را به دندان گرفت. از ترس و خجالت دستان عرق کرده‌اش را به پاهایش بیشتر فشار داد تا از ارتعاش بدنش بکاهد. مرد جوانی که در حال عبور از پیاده‌روی کنارش بود و شاهد بدگویی راننده، با گفتن 《آقا برو به خیر گذشت.》 راننده پراید خشمگین را راهی کرد و خود به سمتش عقب‌گرد کرد و با صدای گیرای رادیو مانندش لب زد.
- خانم چیکار می‌کنین؟ حالتون خوبه؟
ارغوان که از صدای جذاب مرد جوان یاد برنامه رادیو با صدای نیما رئیسی افتاده بود، سربلند کرد و چشمان قهوه‌ایش را به مرد جوان خوش صدا دوخت. نگاه از موهای بلند و لختی که با کش مشکی ریزی، دم اسبی بسته بود گرفت و در حالی‌که آب دهان خشک شده‌اش را قورت می‌داد جواب داد.
- فکر نمی‌کردم این‌قدر ماشین باشه، ممنون خوبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
مرد جوان لبخندی زد و《مراقب به خودتون باشیدی》گفت و در حالی‌که دسته‌ی کیف چرم قهوه‌ایش را روی دوشش جابه‌جا می‌کرد از او دور شد. حالش که کمی جا آمد، پا تند کرد و به سمت زیر پل قدم برداشت. چشمش به دویست و شش سفید زهره که افتاد نگاهی به سمت چپش کرد و با قرمز شدن چراغ و متوقف شدن ماشین‌ها و نمایان شدن آدمک پیاده‌رو از خیابان گذشت و با طی کردن چند قدم و رسیدن به ماشین زهره سوار شد و با گفتن هم‌زمان《سلام》درب را بست و نفسش را صدادارش را با تک سرفه‌ای بیرون داد. زهره دستی به موهای شکلاتی تازه رنگ شده‌اش کشید و در حالی‌که آدامسش را مانند بادکنک باد کرده بود، با دست بادش را ترکاند و از دهانش خارج کرد و در حالی‌که دست‌مالی از جعبه فانتزی طرح ماشینش بیرون می‌کشید و آدامس را درونش می‌گذاشت گفت:
- سلام. چته؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
ارغوان که شاهد شاهکار همیشگی زهره با آدامسش بود، چشم‌غره‌ای نثارش کرد و در حالی‌که چینی به پیشانی و بینی‌اش داده بود گفت:
- وای زهره حالم رو بد کردی، چند بار بگم جلو من این کار چندش رو نکن؟ هیچی بابا وقت بود ماشین بهم بزنه.
زهره پشت چشمی برایش نازک کرد و استارت ماشین را زد و در حالی‌که چراغ راهنما میزد و نگاهش را به خیابان دوخته بود تا پشت سر ماشین عقبی‌اش حرکت کند لب‌های صدفی‌اش را به خنده واداشت و در حالی‌که ادای او را درمی‌آورد زمزمه کرد:
- وای زهره چند بار بهت بگم این کار چندش رو جلو‌ی من نکن‌؟
خندید و نیم نگاهی به ارغوان انداخت و وارد خیابان شد.
- همچین میگی چندش، انگار دست تو دماغم کردم، یه آدامسه دیگه، من شیرینی آدامس بره دیگه دوست ندارم بخورم. وقتی دیدی شلوغه نمی‌اومدی این‌ور خیابون، یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم. بار رو نمی‌برن پای خر که، خر رو می‌برن پای بار.
نگاهش را از او گرفت و دستی به موی خرمایی رنگ سرکشش که در بالا‌ی سرش به صورت شاخ شده بود کشید و نگاهش را به خیابان دوخت.
- چیه ساکتی؟ هنوز از ترس تصادف سکوتی یا چیز دیگه؟ راستی بابات بهتره؟
هم‌زمان با اتمام حرفش چراغ راهنما زد و در حالی‌که چهارراه را دور میزد نیم نگاهی به او که غرق در افکارش بود زد و لب زد.
- الو کجایی؟ با توام!
با صدای بلندِ زهره به خود آمد، نفس صدادارش را بیرون داد.
- چی گفتی؟ حواسم نبود.
- میگم چته؟
- امروز یه نفر کرایه‌م رو حساب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,332
18,294
مدال‌ها
7
زهره دستی به ابروهای باریک قهو‌ه‌ایش کشید و در حالی‌که دنده را عوض می‌کرد گفت:
- کی بود؟ ندیدیش؟
دست روی اهرم کوچک مشکی رنگ درب گذاشت و شیشه را با آن پایین آورد.
- نمی‌دونم. اون موقع که سوار شدم اصلاً حواسم بهشون نبود فقط یادمه دو تا مرد باهام بودن، یکی جلو نشسته بود یکی عقب.
کنار جدول، ماشین را میان دو ماشین دیگر با چند بار عقب و جلو کردن پارک کرد و در حالی‌که از ماشین پیاده می‌شد گفت:
- حالا این‌قدر فکرت رو مشغول نکن!
بعد کمی چشمانش را ریز کرد و با تردید گفت:
- نکنه... نکنه فکر می‌کنی اونی که نامه بهت میده و تو براش می‌فرستی بوده؟
دروغ چرا می‌گفت چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسید و تمام شواهد برایش گواه این موضوع بود. هم‌زمان کیفش را روی دوشش انداخت و بعد از پیاده شدن درب را برهم زد.
- نمی‌دونم. آخه چه لزومی داره اون‌ها کرایه من رو حساب کنن؟
زهره هم‌زمان کیف چرم نسکافه‌ایش را برداشت و بعد از بستن درب، دکمه قفل را زد و به راه افتاد.
- یعنی این‌قدر اون آدم بیکاره که دنبال تو راه بیوفته؟ بعدش هم آخه پیرمرد با تو چیکار داره؟ من که میگم شک نکن پسر عموت از آلمانه.
ارغوان با او هم‌قدم شد و سر در کیف مشکی‌اش کرد و برگه‌های رزومه و مدارکش را از آن بیرون کشید و گفت:
- بابک رو میگی؟ می‌دونی تیر نداریم بهم بزنیم این چه داستان بافیه راجع به اون؟
زهره شانه‌ای بالا انداخت و 《نمی‌دونمی》زیر لب زمزمه کرد.
- امروز دیدن بابات میری؟
دستی به گوشه‌ی چشمش کشید.
- نه امروز نمی‌رسم. می‌خوام برم کارگاه ببینم چیزی تو دخل بابا هست، اجاره سر اومده، یه فکری باید بکنم.
- بعضی وقت‌ها می‌مونم چجوری بابات با اون کبکبه و دبدبه یهو ورشکست شد.
نفسی تازه کرد و در حالی‌که لبانش را با زباش تر می‌کرد ادامه داد:
- اگه اون‌جوری نامردی نکرده بودن و هم‌زمان مامانم اون‌جوری نشده بود و بعد از دو سال که تو کما بود فوت بشه، الان بابای من بابتش دو تا سکته نمی‌کرد، الان وضعمون بهتر از این بود. بابا خیلی نتونست خودش رو جمع کنه. این کارگاه رو هم اگه آقاشهاب نبود قطعاً نمی‌تونست دست و پا کنه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین