جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,925 بازدید, 298 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
کلمات مانند پتک بر سرش فرود می‌آمد و چیزی در دلش فرو ریخت و بغض بدی بر گلویش چنبره زده‌بود که نمی‌توانست آن را قورت دهد. چرا این بدبختی‌ها تمامی نداشت؟! مگر می‌شود از شهاب و او یک نسل باقی نماند؟! مگر می‌شود مرد مهربانی چون او که قلبش سرشار از عشق و امید بود پدر نشود و نام پدر را با خود زنده نگه ندارد‌؟! آهی که از نهاد شهاب برخواست، داغ دلش را بیشتر کرد. با وحشت به طرفش سر برگرداند و خیره به اشک جمع شده درون چشمان او شد. عسلی چشمانش غرق در دریای اشک شده‌بود و هر لحظه رگه‌های قرمز، سفیدی‌ چشمانش را احاطه می‌کرد. با افتادن اشک از گوشه‌ی چشمش به روی گونه، چانه‌اش لرزید و نفسش بند آمد. حرف‌های دکتر گویی تمامی نداشت و مانند زنگ خطر در سرش هشدار میداد و آن هم چیزی نبود جز هشدار مرگ.
***
دل توی دلش نبود. زهره نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی او کرد و نفس صدادارش را با حرص بیرون داد. طول و عرض راهروی سرامیک شده را طی کرد و با دیدن چهره‌ی نگران و مضطرب او، با حرص قدمش را به سمت او کج کرد. آمد که بابت این همه بی‌قراری و نگرانی به او بتوپد که با صدای نازک مسئول آزمایشگاه قدم رفته را بازگشت.
- ارغوان ستوده.
با فراخواندن نامش دلش فرو ریخت. دستان لرزانش را به دسته‌ی صندلی فلزی آبی‌رنگ گرفت. پاهایش جانی برای رفتن به پیش پیشخوان را نداشت. قلبش به تپش افتاده و بر سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و صدای تالاپ و تولوپش را به وضوح می‌شنید. ذهنش پر از افکار و احساسات متناقض بود. چشمانش به راه رفتن زهره خیره ماند.می‌دانست که این لحظه، لحظه‌ای سرنوشت‌ساز است. با هر قدمی که زهره به سمت پیشخوان برمی‌داشت، احساس می‌کرد که بار سنگینی بر شانه و قلبش حاکم شده‌است. آنقدر استرس داشت که حالت تهوع به سراغش آمده‌بود. دست روی صورتش گذاشت تا واکنش زهره را نبیند. زهره بدون آن که چیزی بگوید با قدم‌های تند کفش‌های پاشنه‌ی دو سانتی مشکی‌اش که فضای شلوغ آزمایشگاه را با تاق‌تاقش پر کرده‌بود، پیش رفت. چشمان مشکی ریمل زده‌اش را به مسئول آزمایشگاه دوخت و روی لب‌های چاک‌دار رژ زده‌ی او زوم کرد و با صدای لرزان و مضطربش لب زد‌.
- میشه بگین جوابش مثبته یا منفی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
***
دنده را عوض کرد و اخمی میان ابروهای قهوه‌ای تازه رنگ شده‌اش نشاند.
- حالا گریه می‌کنی که چی؟ شما تازه چند ماهه ازدواج کردین؛ دکتر هم گفت دست بجنبونین اما نه انقدر زود! حالا این ماه نشد، انشالله ماه دیگه.
دلش غمباد گرفته‌بود و نفسش بالا نمی‌آمد. چرا زهره درکش نمی‌کرد؟ چرا معنی این همه نگرانی و دلواپسی و تعجیل او را نمی‌دانست؟ دکتر که گفته‌بود به خاطره شرایط شهاب باید دست بجنبانند؛ حالا با این بار نشدنش هم در این اوضاع، قوز بالا قوز شده‌بود. میان تعجیل برای شیمی درمانی شهاب و بچه‌دار شدن، گیر کرده‌بود. چرا این بار هم موفق نشده‌بودند؟ این چندمین بار بود که اقدام کرده‌بودند، اما ناامیدشان کرده‌بود. دلش از این اوضاع که هیچ طرفش درست نمیشد و مدام برای به دست آوردن آرزوهایش در تلاش و تکاپو بود، گرفته‌بود‌. از این همه نشدن‌ها و شکست‌ها خسته شده‌بود و احساس می‌کرد که زندگی‌اش در دور باطل ناامیدی می‌چرخد. با فین‌فین بینی‌اش را بالا کشید و با بغض و صدای تحلیل رفته نجوا کرد:
- تو که خوب می‌دونی، شهاب دیگه باید بره برای شیمی درمانی، هنوز نمی‌دونی غصه‌م برای چیه؟ من از شهاب بچه می‌خوام. دردم یکی دو تا نیست یه کلیه بودنم هم یه طرف قضیه‌ست.
زهره چهار راه را دور زد و با دیدن تابلوی چشمک زن طلایی شیرینی‌فروشی یاس، چراغ راهنما زد و به آرامی کنار جدول، زیر سایه درخت توت سفید بزرگی که برگ‌هایش را پخش کرده‌بود، توقف کرد. ارغوان که در صندلی کناری نشسته‌بود، با چشمانی پر از حسرت به دو گربه سیاه بزرگ و سفید کوچکی که جلوی درب خانه‌ی سفید‌رنگی در حال بازی بودند، خیره شد. حتی به آن گربه هم که با محبت غریزه‌ی مادرانه‌اش سر فرزندش را لیس میزد، حسودی می‌کرد‌. چه میشد اگر خدا به او و شهاب، فرزندی می‌بخشید تا طعم مادر و پدر شدن را بچشند و رحمت و نعمتش را از آن دو دریغ نمی‌کرد؟ با خاموش شدن صدای موتور ماشین، چشم از آن دو برداشت و نیم‌رخش را رو به زهره کرد.
- چرا وایسادی؟
زهره با خنده‌ای که از آزمایشگاه تا الان سعی در پنهان کردنش داشت، شمرده‌شمرده زمزمه کرد:
- مامان خانم، حالا که اینجا وایسادیم چرا با یه شیرینی خوشمزه بابا شهاب رو سوپرایز نکنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
باورش نمیشد، گوش‌هایش درست می‌شنید؟ چشمان قرمز دو‌دو زده‌اش را از لبخند زهره گرفت و با دستی لرزان، قفل کیف چرم مشکی‌ کوچکش را باز کرد و برگه‌ی آزمایشی که تنها به حرف زهره با منفی بودنش، همانطور داخل کیفش گذاشته‌بود، را در دست گرفت. نگاهش به کلمه‌ی positive افتاد. نوری در دلش تابید، زبان انگلیسی‌اش آنقدرها هم افتضاح نبود که معنی آن کلمه را نفهمد‌. قلبش به تکاپو افتاده‌بود و صدایش را به وضوح می‌شنید. با خوشحالی که گریه‌ی بغض‌آلودش، دیدش را تار کرده‌بود، دست جلوی دهان گذاشت و های‌های گریه را سر داد. زهره همانطور که او را بغل می‌کرد با خنده‌ای که صدای لرزان از بغضش در هم عجین شده‌بود، لب زد.
- قربون اشک‌هات برم خدا دوباره معجزه‌اش رو بهت نشون داد‌.
***
در دلش چلچراغی روشن شده‌بود و در پوست خودش نمی‌گنجید. حالش آن‌قدر خوب بود که گویی در دنیای دیگری زندگی می‌کرد. بودن آن موجود کوچک درون بطنش را به عنوان یک موهبت و معجزه‌ای از سوی خدا می‌دانست؛ معجزه‌ای که درهای رحمتش را به رویشان گشوده و آن را قاصدکی برای آوردن پیام معجزه‌گونه‌ی بازگشت سلامتی شهابش می‌دید. صبح که یوسف به دنبال شهاب آمده‌بود تا به شرکت سرکشی کند، ارغوان هم با زهره از خانه بیرون زده و با هم به آزمایشگاه رفته‌بودند. بعد از فهمیدن جواب، که دیگر روی پا بند نبود، با چشمانی پر از شوق به زهره گفته‌بود که دلش می‌خواهد دو نفره جشن بگیرند و فعلاً به همتا چیزی نگوید؛ زیرا این لحظه را می‌خواست فقط برای خودشان نگه دارند. درب شیشه‌ای قابلمه خورشت قورمه‌سبزی‌اش را برداشت و عطر لیموعمانی همراه با سبزی سرخ‌شده را به مشام کشید. با قاشق طرح گوی‌های تو خالی مقداری از آن را به دهان برد و از طعم بی‌نظیرش لحظه‌ای چشمانش را بست. امروز بهترین روزش بود و دلش می‌خواست همه‌چیز طبق میلش پیش برود. خورشتش حسابی جا افتاده‌بود و از اینکه خراب کاری نکرده‌بود، سرخوش‌تر از همیشه بود. قورمه‌سبزی را به عشق شهابی که عاشقش بود، پخته‌بود. درب قابلمه را بست و از داخل یخچال ساید سیلورش کیک کوچک شکلاتی که در راه خریده‌بود را در آورد. نزدیک آمدن شهاب بود و می‌خواست همه‌چیز مهیا باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
با قلبی پر از شوق از کنار جزیره‌ی کوچک سفید‌رنگ وارد سالن شد. نگاهش را از آینه‌ی قدی بیضی‌ شکل کنار صندلی ننوی مشکی‌رنگ به موهای دم‌اسبی‌اش دوخت. دستی به خط چشم مشکی پخش شده‌ی زیر چشمش کشید و لب‌های نازک کالباسی‌رنگش را با زبان تر کرد. صدای دیلینگ درب، او را از آینه جدا کرد و با طی کردن سه پله‌ی کرم‌رنگ هلالی شکل وارد سالن شد و از کنار مبل سه نفره‌ی سلطنتی نسکافه‌‌ای‌رنگ گذشت و با طی کردن چند قدم درب را با گرفتن دستگیره‌ی فلزی طلایی باز کرد و مثل همیشه لبخند را مهمان لبانش کرد.
- سلام عزیزم خسته نباشی.
شهاب کفش‌های چرم مشکی براقش را در آورد و با لبخند که چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت و دل ارغوان را هنوز هم با دیدنش به تکاپو می‌انداخت 《سلام جان دلی》گفت و پیشانی او را بوسید و مستقیم از پله‌های مارپیچ چوبی به سمت اتاقش برای تعویض لباس‌هایش روانه شد. ارغوان شربت آلبالوی مورد علاقه‌ی شهاب را در لیوان پایه بلند فرانسوی‌اش ریخت و در سینی نقره‌ی طرح گل و مرغ گذاشت. شهاب به روی کاناپه نسکافه‌ای‌رنگ نزدیک آشپزخانه که کنار آباژور کرم‌رنگ بود، نشست و در حالی که پا روی پای دیگرش می‌انداخت نجوا کرد:
- جان دل بیا کنارم که امروز کم دیدمت.
ارغوان کیک را هم کنار شربت‌ها گذاشت و در حالی که سینی را از روی پیشخوان مشکی‌رنگ با خط‌های ریز سفید برمی‌داشت با خنده و شیطنت لب زد.
- شهاب جان چشم‌هات رو می‌بندی کارت دارم.
شهاب از سر شیطنت بر آمد و در حالی که می‌خواست سرش را برگرداند با جیغ و خنده‌ی ارغوان متوقف شد.
- برنگردی ها!
شهاب خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- چیکار کردی بلا؟ نکنه امشب سور و سات راه انداختی و می‌خوای با لباس خ... .
ارغوان خنده‌اش را با گفتن اعتراض گونه‌ی نام شهاب سر داد و دوباره لب زد:
- شهاب اذیت نکن! جان من چشم‌هات رو ببند!
شهاب صاف نشست و دست روی چشمانش گذاشت و مهربان نجوا کرد:
- به روی دیده! امر شما بدون قسم جونت انجام میشه! بیا ببینم چیکار میخوای بکنی.
ارغوان آرام از کنار میز گرد چوبی که آباژور رویش قرار داشت، رد شد و با گذاشتن سینی روی میز چوبی بیضی شکل کنده‌کاری شده‌ی عسلی‌رنگ جلوی شهاب، جواب آزمایش و کیک را از داخل سینی برداشت و جلوی شهاب گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
- حالا چشم‌هات رو باز کن.
نگاهش از چشمان دلبرکش که برق خاصی در آن موج میزد، گرفته‌ شد و روی کیک ثابت ماند. برگه‌ی آزمایش را که در دستان ظریف ارغوان بالا و پایین میشد، با تردید گرفت و به دقت به نوشته‌هایش چشم دوخت. چیزی از آن سر در نمی‌آورد. نگاه پرسشگرش را به چشمان خندان او دوخت.
- آزمایش چیه؟ چی مثبته؟ کیک برای چیه؟
ارغوان قطره‌ی اشکی که ناخودآگاه به روی گونه‌‌ی ملتهبش غلتید را با سر انگشت گرفت و با خنده‌ای که بغضی در آن نهفته‌بود، خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشت و با صدای لرزانش نجوا کرد:
- روی... کیک رو بخون!
همزمان، کیک را به سمت او گرفت. چرا سر از احوال او در نمی‌آورد و معنی بغض و خنده‌ی دلبرکش را نمی‌فهمید؟! چشم از اشکی که بر روی گونه‌ی ارغوان نشسته‌بود، برداشت و به کیک خیره شد. چشمانش فقط کلمه‌ی مشکی‌رنگ پدر را می‌دید. باورش نمی‌شد؛ گویی در خواب بود و رویا می‌دید یا شاید بیدار بود و چنین خبر بی‌نظیری را از دلبرکش می‌شنید؟! پدر شدن، منتهای آرزوهایی بود که داشت به آرامی به نشدن‌ها می‌پیوست و او را در دنیایی از احساسات متضاد غرق کرده‌بود. قلبش به تپش افتاده‌بود و ذهنش پر از تصاویری از آینده‌ای بود که در آن، فرزندی در آغوشش بود. به یاد روزهایی افتاد که در خیال خود، پدر بودن را تصور می‌کرد و حالا این رویا به حقیقت نزدیک شده‌بود. احساساتی چون شادی، ترس و مسئولیت به هم آمیخته شده‌بودند و او را به چالش می‌کشیدند. با بهت، نگاهش را به جواب آزمایش و شکم تخت ارغوان دوخت. این دختر داشت او را به تمام آرزوهایش می‌رساند. وجود ارغوان برایش یک نعمت بود و چه چیزی بهتر از این که از دامن او، فرزندی پرورش یابد که سرشار از مهر و محبت باشد. چشمان عسلی‌اش پر از اشک شوق شد و درخشش خاصی به چهره‌اش بخشید، گویی هر قطره‌ی اشک، نمایانگر شادی عمیق و عشق بی‌پایانش بود و قلبش را از احساساتی سرشار کرده‌بود که در آن لحظه به اوج خود رسیده‌بودند. دلبرکش را به گرمی در آغوش گرفت و بوسه‌ای نرم به روی پیشانی او نواخت و با صدایی که از ذوق و احساسات درونی‌اش لرزش عجیبی گرفته‌بود، نجوا کرد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
- قربونت برم این بهترین خبری بود که بهم دادی؛ حتی از سلامتیم هم قشنگ‌تر بود‌.
او را از آغوشش بیرون آورد و بوسه‌ای به روی لب‌های او نشاند.
- چقدر مادر بودن بهت میاد؛ مامان کوچولوی من!
***
نگاهش را به روی تره‌ای از موهای مشکی‌رنگی که روی بالشت کرم‌رنگ دور طلایی ریخته‌بود، دوخت. تازه دو ماه شیمی درمانی را شروع کرده‌بود، اما موهایش زودتر از همه، ریزششان را آغاز کرده‌بودند. دکتر گفته‌بود که سرش را بتراشد، برایش بهتر است. یادش آمد روزی که گیس‌های بافته شده‌ی زیبای مادرش که همیشه پشت سرش می‌انداخت؛ چگونه با شیمی درمانی افتادن تک‌تکشان را شروع کرده‌بودند و چقدر برایش دردناک بود دیدن آن چهره‌ی جدید بدون مو و نگاه‌های گرفته‌ی پدرش و غم در دل نشسته‌ی مادر‌ش از بی‌توجهی او. آهی کشید و رو به ارغوان برگشت. همسرش با آن جثه‌ی ریزه‌میزه، که به وضوح بزرگ شدن جنین چند ماهه‌شان را در اندام لاغرش نمایان کرده‌بود، در خواب هم مظلوم و تو دلبرو شده‌بود. دستی به موی لایت پریشان روی پیشانی‌اش کشید.‌ در دل آرزو کرد حالش خوب شود و از دیدن هر روزه‌ی او محروم نماند. می‌ترسید از چهره‌ی لاغرش که نکند ارغوان را مانند پدرش در برابر لاغری و پژمرده‌ شدن مادرش دلزده کرد، نکند. با حرکت دستش، ارغوان چشمان خمارش را با چند بار باز و بسته کردن به چشمان بی‌فروغ او دوخت. لبخندی زد و از درد معده دستی به روی شکمش گذاشت.
- سلام عزیزم صبحت بخیر. کی بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
شهاب دستی به ابروهایش که نیمی از آن ریخته‌بود، کشید و کلافه لب زد.
- سلام عزیزم. چیزیم نیست فکر و خیال نذاشت بخوابم. معده‌ات درد می‌کنه؟
یک آن حس کرد حالت تهوع بدی به او دست داده و دیگر نمی‌تواند تحمل کند، به سرعت از روی تخت دو نفره‌شان‌ بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق خوابشان که پشت کمد دیواری سفید‌رنگ بود، دوید.
***
ماشین اصلاح موزر مشکی‌رنگ را از داخل کشوی میز آرایش چوبی قهوه‌ای‌رنگ برداشت و قطره‌ی اشکی که به روی گونه‌اش سرازیر شده‌بود را با سر انگشت گرفت. خیره به لبه‌ی تیز آهنی او شد و در دلش جنگی در گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
چطور می‌توانست موهای زیبای شهاب را که همیشه برایش نماد آرامش و زیبایی بود، از ته بتراشد؟ شهاب با موهای ریز و کم‌پشتش که حالا به کچلی نزدیک شده‌بود، تصمیم گرفته‌بود موهایش را بتراشد. وقتی ارغوان در گفت‌وگوی شهاب با یوسف، از این تصمیم باخبر شد، به او گفته‌بود که نیازی به یوسف نیست و خودش این کار را انجام می‌دهد. اما حالا که موزر را در دست داشت، احساس می‌کرد که آلَتِ قتاله‌ای در دستانش است و حکم مرگ زیبایی شهاب را صادر کرده‌اند. موهایی که همیشه با دست در آن‌ها، شهاب و خودش را به آرامش دعوت می‌کرد، حالا باید به دستان خودش ریشه‌ی آن‌ها را قطع می‌کرد. چند بار تلاش کرده‌بود شهاب را از این تصمیم منصرف کند، اما هر بار با دیدن مشت‌مشت موی او بر روی بالشتش و غم افتاده در چشمانش، قلبش را به درد می‌آورد و از بازگو کردنش‌ منصرف میشد. نفس عمیقش را با فوت بیرون داد و دستی به روی چشمان ملتهب و نمناکش کشید. باید قوی می‌بود؛ این تازه اول راه بود و نباید با این کارها شهاب را ناراحت و ناامید می‌کرد. مهم خوب شدن شهاب بود و بازگشت سلامتی‌اش، چه با مو چه بدون مو! او عاشق شهاب بود و همین کافی بود. پیراهن گلبهی ساده‌اش را بالا زد و با برداشتن پیشبند مغز پسته‌ای از درب کشویی شیشه‌‌ای گذشت و وارد تراس شد. دمپایی صورتی‌رنگ خرسی‌اش را به پا کرد و چشم به شهاب که روی صندلی فلزی سفید‌رنگ نشسته‌بود، دوخت. آفتاب به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌تابید و صورت لاغر شده‌اش را بیشتر نشان میداد‌. با بوسه‌‌ای که ارغوان به روی گونه‌‌‌اش نواخت. چشمان بی‌حالش را باز کرد. دیدن ارغوان در همه حال، حالش را خوب می‌کرد. همین محبت و دلبری‌های کوچک، او را دلگرم‌تر می‌کرد‌ و به زندگی امیدوارتر. با نشستن ارغوان جلوی پایش تکیه‌اش را از روی صندلی برداشت و دست روی دست او گذاشت.
- برات خوب نیست اینجوری نشستی جان دل.
لبخندی زد و دستی به شکمش کشید.
- برای من یا بچه؟
شهاب بینی او را که کمی ورم کرده‌بود، گرفت.
- وروجک چی میخوای بگی؟ معلومه اول تو بعد بچه؟ ولی اینجوری بهت فشار میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
خیره به حلقه‌ی کمرنگ چشمان به گود نشسته‌ی او شد و موزر را به سمتش گرفت.
- اول موهای من!
همزمان کش موهایش را که به صورت گوجه‌ای بالای سرش بسته‌بود، باز کرد و خرمن موهای ابریشمی‌اش را به روی شانه ریخت.
- بگیر دیگه!
شهاب کلافه دستی پشت گردنش کشید. دلبرکش داشت چه می‌کرد؟ میان همدردی او با پدرش دنیای تفاوت بود. تا به یاد داشت پدرش از دیدن مادرش در آن اوضاع و احوال امتناع می‌کرد، اما ارغوان آمده‌بود تا موهایش را که زیبایی هر زنی است خرج بیماری او کند. این انصاف نبود او را با خود، آن هم در دوران بارداری همراه کند. دست جلو برد و موزر را پس زد.
- قربونت برم حیف موهات نیست؟ من مشکلی با تراشیدن سرم ندارم! نکن اینجوری من راض... .
انگشت اشاره‌اش را روی لب‌‌های رنگ پریده‌ی او گذاشت.
- هیس! مگه میشه تو موهات رو بتراشی و من همینجوری بمونم؟ وقتی تو مو نداری من این‌ها رو میخوام چیکار؟
بغض گلوی شهاب را گرفته‌بود. این دختر همیشه او را با رفتارهای عاشقانه‌اش شوکه می‌کرد‌‌. چه کسی حاضر میشد با او که بیمار بود ازدواج کند؟ کدام زنی حاضر میشد پا به پای او راهی بیمارستان شود؛ حتی حالا که باردار شده‌بود. کدام زنی حاضر میشد با آن وضع خودش پرستاری او را نیز تقبل کند و تر و خشکش کند؟ همه‌ی آن‌ها به کنار حالا می‌خواست از زیبایی ظاهری‌اش هم بگذرد. آخ از ارغوان و فداکاری و عاشقانه‌هایش. در دل آرزو کرد خدا همیشه و تا ابد او را برایش نگه دارد.
قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشم به روی بینی‌اش راه پیدا کرده‌بود را با پشت دستی که رگ‌های سیاه و برجسته‌اش مانند ریشه‌های درختی که در خاک سخت و طوفان‌زده بیماری، بیرون زده‌بود، اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای بغض‌آلودش نجوا کرد:
- نکن فدای محبتت بشم! من ارزش این همه... .
ارغوان نیم‌خیز شد و میان کلامش پرید.
- شهاب جانه من از این حرف‌ها نزن! تو خیلی برام ارزش داری؛ این مو باز رشد می‌کنه و بلند میشه اما مهم بازگشت سلامتیه توئه و غصه نخوردنت! اگه دلش رو نداری خودم میزنم! اما می‌خواستم به دست تو باشه!
شهاب او را با محبت روی پایش نشاند و بوسه‌ای به روی موهایش نواخت و هق‌هقش در گوش ارغوان گم شد. کاش دنیا در این لحظه متوقف میشد و به پای این لحظه‌ی عاشقانه‌ی دردناک که داشت روح و جانش را به چاه نابودی می‌انداخت زانو میزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,341
18,601
مدال‌ها
7
***
بابک آخرین نکته رژیم مخصوص شهاب را در برگه‌ نسخه نوشت و به طرف ارغوان‌گرفت.
- بگیر این ماله شهاب، زیریش هم ماله خودته‌. الان شش ماهه که داره شیمی درمانی می‌کنه و به نظر ظاهری ضعیف و خیلی لاغر شده، اما من با دکترشمس حرف زدم گفت حالش بهتره. امروز آخرین دوره‌ی شیمی درمانی بود و یکی_دو ماه صبر می‌کنن و میرن برای عمل‌.
همزمان کاغذ زیرین را با انگشت بالا آورد و ادامه داد:
- زیری هم ماله خودته! دکتر یاوری می‌گفت بهش گفتی ورم کردی و سردرد داری، فشارت نرمال بود؟
ارغوان پای تپل و ورم کرده‌اش را از روی بالشتک قرمزرنگ بالا آورد.
- آره تا ماه پنج همه‌چیز خوب بود، اما از وقتی رفتم توی ماه شش نمی‌دونم چرا سردرد اومده سراغم. سری آخر دکتر گفت فشارم رفته بالا. تا حالا فشار بالا نداشتم! ورمم هم بیشتر شده خصوصاً پاهام خیلی ورم کرده. پیاده‌روی هم می‌کنم اما نمی‌دونم چرا ورمم نمی‌خوابه‌.
بابک با دادن برگه‌ها دست جلو برد و از روی میز عسلی کنارش لیوان پایه بلند شربت پرتغالش را برداشت. جرعه‌ای از آن را نوشید و از روی مبل نسکافه‌ای تک‌نفره بلند شد.
- من الان باید برم مطب. عصری میام دنبالت که بریم پیش دکتر یاوری! این ورمی که من الان دیدم باید دوباره چک بشه.
در حالی که با بلند شدن ارغوان از کنار استند چوبی قهوه‌ای‌رنگ‌ گل‌ها به سمت درب روانه میشد، با نیم نگاهی به آن، به عقب سر برگرداند و از پله‌ها به سمت درب روانه شد.
- راستی از دوستت چه خبر؟
ارغوان که از احوال پرسیدن‌های گاه و بی‌گاه بابک شک کرده‌بود، در حالی که لبخندی به روی لبان ورم کرده‌اش می‌نشاند، نفس هن‌هنش را بیرون داد.
- امروز قرار بیاد پیشم.
بعد با شیطنت که از کلام و چشمانش می‌بارید، پیراهن آبی خرس‌دارش را به بازی گرفت.
- بهش میگم سراغش رو هر دفعه می‌گیری. اگه می‌دونی عصری برین کافه!
بابک با رسیدن به درب خروجی دستگیره‌ی فلزی طلایی را میان انگشتانش فشرد و با خنده نجوا کرد:
- شهاب گفته‌بود یه وروجکی هستی که تا نداره ها زود داری براش آستین بالا میزنی، اما بدون من به این زودی‌ها بله نمیدم.
ارغوان با بازکردن درب توسط بابک و بیرون رفتنش، لبه‌ی شال آبی آسمانی‌اش را به روی شکم بالا آمده‌اش پخش کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین