- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
***
مانتوی کرمی با طرح برگهای طلایی براقش را روی سرهمی کرمی تیرهرنگش پوشید و شال نباتیرنگش را روی سر قرار داد. نمازش را که خواندهبود از ته دل برای سلامتی احمد و عاقبت به خیری خودش و شهاب و او دعا کردهبود و با خود عهد کردهبود که دیگر کاری به احمد و زریخانم نداشتهباشد و آنها را به خدا بسپارد. دلش میخواست گذشتهی تلخش را پشت سر بگذارد و به آینده، روشنتر نگاه کند. احساس میکرد که بار سنگین خاطرات تلخ، مثل سایهای بر روی زندگیاش سنگینی میکند. اما در دلش امیدی روشن وجود داشت؛ امید به روزهایی بهتر در کنار شهاب، به لبخندهایی که دوباره بر لبانشان نقش خواهد بست و به فرصتهای جدیدی که در انتظارشان بودند. میدانست که هر پایان و تلخی، یک شروع جدید است و با هر قدمی که به جلو بر میدارد، میتواند به آرامش و شادی نزدیکتر شود و دلش روشن بود. شهاب بعد از دوشی که گرفتهبود، با وجود سردرد بیامانش، قرصهایش را خوردهبود و چرتی را مهمان چشمانش کردهبود. نفسی گرفت و طرهای از موی لایت شدهاش را به طرف دیگر صورتش با گیر مشکیرنگ فیکس کرد و چشم از خود در آینه چوبی طوسیرنگش گرفت و با برداشتن کیف نسکافهای از روی تخت استیل همرنگش از اتاق دو نفرهشان خارج شد. ویلا همهچیز داشت و شهاب همهچیز را از قبل آماده کردهبود. دست به نردهی چوبی قهوهای سوخته گرفت و از پلههای مارپیچ به پایین سرازیر شد. سر خم کرد و با دیدن جایخالی شهاب روی کاناپهی شتریرنگ، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- جان دل من اینجام.
با شنیدن صدای سرخوش شهاب از پشت سرش، سر بر گرداند. دیدن او در آن کت و شلوار اسپرت طوسیرنگ، دلش را قنج انداخت. شهاب در حالی که دکمهی مشکیرنگ وسط کتش را میبست پا روی پله گذاشت و با چشمانش که برق خاصی در آن موج میزد، خیرهی او شد.
- عین ماه شدی!
ارغوان لبخندی زد و با ذوق لب به دندانهای سپیدش گرفت و خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشت. او با آن خال خاص و لبخند دلنشینش، جاذبهای داشت که شهاب را به سمت خود میکشید. هر بار که میخندید، انگار دنیا رنگ و بویی تازه برایش میگرفت و همه چیز زیباتر میشد.
مانتوی کرمی با طرح برگهای طلایی براقش را روی سرهمی کرمی تیرهرنگش پوشید و شال نباتیرنگش را روی سر قرار داد. نمازش را که خواندهبود از ته دل برای سلامتی احمد و عاقبت به خیری خودش و شهاب و او دعا کردهبود و با خود عهد کردهبود که دیگر کاری به احمد و زریخانم نداشتهباشد و آنها را به خدا بسپارد. دلش میخواست گذشتهی تلخش را پشت سر بگذارد و به آینده، روشنتر نگاه کند. احساس میکرد که بار سنگین خاطرات تلخ، مثل سایهای بر روی زندگیاش سنگینی میکند. اما در دلش امیدی روشن وجود داشت؛ امید به روزهایی بهتر در کنار شهاب، به لبخندهایی که دوباره بر لبانشان نقش خواهد بست و به فرصتهای جدیدی که در انتظارشان بودند. میدانست که هر پایان و تلخی، یک شروع جدید است و با هر قدمی که به جلو بر میدارد، میتواند به آرامش و شادی نزدیکتر شود و دلش روشن بود. شهاب بعد از دوشی که گرفتهبود، با وجود سردرد بیامانش، قرصهایش را خوردهبود و چرتی را مهمان چشمانش کردهبود. نفسی گرفت و طرهای از موی لایت شدهاش را به طرف دیگر صورتش با گیر مشکیرنگ فیکس کرد و چشم از خود در آینه چوبی طوسیرنگش گرفت و با برداشتن کیف نسکافهای از روی تخت استیل همرنگش از اتاق دو نفرهشان خارج شد. ویلا همهچیز داشت و شهاب همهچیز را از قبل آماده کردهبود. دست به نردهی چوبی قهوهای سوخته گرفت و از پلههای مارپیچ به پایین سرازیر شد. سر خم کرد و با دیدن جایخالی شهاب روی کاناپهی شتریرنگ، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- جان دل من اینجام.
با شنیدن صدای سرخوش شهاب از پشت سرش، سر بر گرداند. دیدن او در آن کت و شلوار اسپرت طوسیرنگ، دلش را قنج انداخت. شهاب در حالی که دکمهی مشکیرنگ وسط کتش را میبست پا روی پله گذاشت و با چشمانش که برق خاصی در آن موج میزد، خیرهی او شد.
- عین ماه شدی!
ارغوان لبخندی زد و با ذوق لب به دندانهای سپیدش گرفت و خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشت. او با آن خال خاص و لبخند دلنشینش، جاذبهای داشت که شهاب را به سمت خود میکشید. هر بار که میخندید، انگار دنیا رنگ و بویی تازه برایش میگرفت و همه چیز زیباتر میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: