- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
با نزدیک شدن احمد و کم شدن فاصلهی بینشان، نفس در سی*ن*هاش حبس شد. از این همه نزدیکی، دلش گواه بد میداد. حرم نفسهای پشت سر هم احمد و استشمام بوی الکی، بینیاش را اذیت میکرد و برای معدهی پر آشوب او حکم اسید خالص را داشت و دلش را زیر و رو میکرد و حالت تهوع بدی به او دست دادهبود. حس کرد تمام محتویات معدهاش دارد بالا میآید. چشمانش را بست و دست لرزانش را جلوی دهانش قرار داد و دست دیگرش را روی معدهی پر آشوبش گذاشت و با نکشیدن نفس برای چند ثانیه، سعی در کنترل بالا آوردنش کرد. حالش که کمی جا آمد، چشمانش را باز کرد و با برداشتن دست از جلوی دهانش، چینی به بینیاش داد و اخمش را غلیظتر کرد. مغزش از حال آشوبی که به جانش افتادهبود، درست کار نمیکرد؛ اما هشداری که تمام مغزش را پر کردهبود، رفتن بود! بهترین راه ادامه ندادن حرفهایشان بود. باید میرفت تا بیشتر از این شاهد لاابالیگری احمد نباشد و خریتی اضافهتر نکند. احمد حال درستی نداشت و هوشیار نبودنش او را بیش از هر چیزی میترساند. لباسش را با چنگ انداختن، بالا زد و بهسرعت خم شد و از زیر دست بالا آمدهی او که با خودش حرف میزد و نوشیدنیاش را سر میکشید، خود را بیرون کشید. بیخیال چمدان مشکیرنگش شد و قدمی بهطرف درب چوبی قهوهای سوخته برداشت که ناگهان دستش میان دستان سرد او اسیر شد.
- کجا؟ فکر کردی حواسم به خوردنه و خودت تونستی از زیر دستم رد بشی؟
دلش نمیخواست کسی به غیر از شهاب لمسش کند. حس بد دست درازی و لمس شدن از سوی مردی دیگر آن هم با آن حال خراب و مسـ*ـت احمد حالش را بدتر میکرد. با دست آزادش به جان انگشتان چفت شدهی او روی دستش افتاد و بغضآلود و حرصی لب زد:
- دستم رو ول کن! احمد حرمت خودت رو نگه دار!
احمد نگاهش را به خال بالای لب او دوخت.
- ولت کنم بری ور دل اون؟
با اتمام جملهاش، فشار انگشتانش را بیشتر کرد و همچنان خیرهی او شد. زورش به او نمیرسید و اعصابش بیشتر خورد شدهبود. با حرص دندان روی هم فشرد.
- ولم کن! تو از کی انقدر وقیح شدی؟ دایی میدونه این کوفتی رو میخوری؟
- کجا؟ فکر کردی حواسم به خوردنه و خودت تونستی از زیر دستم رد بشی؟
دلش نمیخواست کسی به غیر از شهاب لمسش کند. حس بد دست درازی و لمس شدن از سوی مردی دیگر آن هم با آن حال خراب و مسـ*ـت احمد حالش را بدتر میکرد. با دست آزادش به جان انگشتان چفت شدهی او روی دستش افتاد و بغضآلود و حرصی لب زد:
- دستم رو ول کن! احمد حرمت خودت رو نگه دار!
احمد نگاهش را به خال بالای لب او دوخت.
- ولت کنم بری ور دل اون؟
با اتمام جملهاش، فشار انگشتانش را بیشتر کرد و همچنان خیرهی او شد. زورش به او نمیرسید و اعصابش بیشتر خورد شدهبود. با حرص دندان روی هم فشرد.
- ولم کن! تو از کی انقدر وقیح شدی؟ دایی میدونه این کوفتی رو میخوری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: