جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,265 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
اگر پدرش بود مدام سر در گوش مادرش فرو کرده‌بود و مرتب گوشزد می‌کرد که چیزی از قلم نیفتاده‌باشد و مادرش که همیشه با لبخند‌هایش، سعی در آرام کردن و قوت قلب دادن به او را داشت، جلوی چشمانش جان گرفتند. قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش غلتید و سیاهی ریزی را از خط چشمش به پایین کشاند. شهاب نگاهش را به نیم‌رخ بق کرده و گریان عروسش دوخت. دلش دیگر چشمان گریان دخترک را نمی‌خواست. متوجه حال او شده‌بود. خودش مادرش را می‌خواست و منتظر این بود ابهت و غرور مردانه‌اش را کنار بگذارد و برای جای خالی‌اش گریه را سر دهد، اما نباید این روز را با حال غمزده‌شان خراب می‌کرد. دلش بعد از این، آرامش و خنده، به دور از استرس و هیاهوی اضافه را می‌خواست. دستان گرمش را جلو برد و دستان سرد او را گرفت. چه فرقی می‌کرد محرم و نامحرمیشان در این ثانیه‌هایی که تا بله دادنشان چیزی باقی نمانده‌بود؟ او دیگر مال او شده‌بود، از همان لحظه در همان فرودگاه و قرار گذاشتنشان! عروسش مگر کسی را غیر از او داشت که بیاید و آرامش کند و بگوید از این به بعد خودم همه‌ی کَس و کارت می‌شوم؟ با برخورد دستان گرم و نوازش‌گونه‌ی او چشم باز کرد و به او که با لبخند زیبایی، تماشاگرش بود، خیره شد. آمد که لب باز کند و چیزی بگوید که صدای سلامی مانعش شد.
- سلام.
چشم از شهاب گرفت و هر دو همزمان به‌سمت صدا برگشتند. بابک در چهارچوب درب چوبی خاکی‌ رنگ با آن کت و شلوار سورمه‌ای اسپرتش ایستاده‌بود و با لبخند نگاهشان می‌کرد. چقدر شبیه پدرش بود! انگار جوانی‌های حسن‌آقا را در او خلاصه کرده‌بودند. آمدن همزمان بابک موقع بله دادنش را به فال نیک گرفت و آن را به حضور و رضایت پدرش تعبیر کرد و دلش با لبخند او، گرم شد. گویی پدرش به او لبخند میزد. لب باز کرد و با صدای رسایی جواب داد.
- با اجازه پدر و مادرم بله.
با فشار انگشتان چفت شده‌ی شهاب، لب گزید و با صورت گلگون از شرم‌ سر به زیر انداخت. خیالش از بابت دلهره‌ای که به جانش افتاده‌بود و منتظر اتفاق بدی بود، راحت شد. نفس آسوده‌اش را بیرون داد و خود را جلو کشید و آرام با فاصله‌ی کمی در گوشش نجوا کرد:
- قربون بله‌ گفتنت برم!
از شرم، فشار دندان به لب‌های رژ زده‌اش را بیشتر کرد و از داخل برای درنیامدن صدای پرذوق درونی‌ خنده‌ی پنهانی‌اش، زبانش را نیز گاز گرفت. همزمان با بلند کردن سر، صدای قربان صدقه‌ی خاتون به گوشش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
- خوش اومدین آقا! صفا آوردین.
به‌سرعت به‌سمت صدا برگشت و با دیدن پرویزخان با آن چانه‌ی کج شده و روی ویلچر نشسته، ناخودآگاه دستانش را روی لباسش مشت کرد و هیچ‌کَس نفهمید چه عذابی را با ورود او بر خود تحمیل کرد.
***
هر دو تصمیم گرفته‌بودند تنها به باغ و آتلیه‌ای بروند و مجلس کوچکی را در یک باغ زیبا با همان تعداد اندک مهمان برگزار کنند. شهاب نخواسته‌بود که ارغوان بیش از حد، نبود پدر و مادرش را در این روز بزرگ با برگزاری مجلس آنچنانی حس کند، اما مگر دلش می‌آمد نوعروسش را بدون تشریفات به خانه عشقشان ببرد. هر چند که فهمیده‌بود خود ارغوان هم خواستار مجلس و ریخت و پاش نیست؛ خصوصاً‌ که هر چه نگاه می‌کرد به جای پدر و مادرش، پرویزخان را گوشه‌ای که او نبیند به عنوان بزرگ مجلس قرار داده‌بودند و هنوز هم با آن حالش، ابهتش را حفظ کرده‌بودند و پرویزخان، پرویزخان از دهانشان نمی‌افتاد. فامیل او دایی‌مجیدش بود و زهره و خانواده‌اش و بابکی که به همراه مادرش آمده‌بود و فامیل دو طرفه حساب میشد. از طرفی دیگر هنوز سر و صدای زیاد موزیک و شلوغی جمعیت برای شهاب خوب نبود و دکتر سماعی و شمس به شرط ممنوع بودن صدای بلند ساز و موزیک، اجازه عروسی را داده‌بودند و شهاب به همین منظور یکی از دوستانش را که استاد پیانو و ویلون بود، دعوت کرده‌بود تا مجلسش را با نوای زیبا و آرام، گرم کند. آن مجلس مانند مجلس عروسی نبود، اما حال و هوایش با موسیقی زنده و خنده‌های از ته دل حاضرین و خوش و بش کردنشان، فضا را دلنشین کرده‌بود. شهاب از پیش پرویزخان رو برگرداند و از روی سه پله‌ی سنگی هلالی شکل شیری‌ رنگ بالا رفت، سر جلو برد و در گوش دوست نوازنده‌اش پچ‌پچ کرد. سهیل لبخندی به رویش زد و لب‌های گوشتی‌اش را به‌ حرکت درآورد.
- چشم شما برین وسط من هم می‌نوازم.
شهاب دستی به پشت او زد و چشم از کت مدل اسموکینگ مشکی‌ رنگ او گرفت و از پله‌ها پایین رفت و نگاهش را به لباس با حجاب ارغوان دوخت. خیالش از خیلی چیزهایی که همیشه در دختران اطرافش از بی‌بند و باری و رعایت نکردن شرع و عرف دیده‌بود، برای ارغوان راحت بود، او نگفته خودش همه‌چیز را رعایت می‌کرد و باب دل شهاب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
جلوتر رفت و تور سپید او را کنار زد و در گوشش نجوا کرد:
- دلم می‌خواد یه رقص دو نفره تانگو با هم داشته باشیم! افتخار میدی؟
تا به حال عروسی‌ مختلط نداشتند، اما با شناختی که از شهاب پیدا کرده‌بود دلش را به او داده‌بود و مخالفتش را هم بازگو نکرده‌بود، اما معذب بودنش دست خودش نبود. با اینکه لباسش با حجاب بود و تورش را به پیشنهاد آرایشگرش به طرز زیبایی با حجاب روی سرش درست کرده بود، اما رقص در میان آن جمعیت کوچک زن و مرد برایش سخت بود. با لپ‌های گلگون از شرم، نیم‌رخش را به او دوخت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- راستش من تانگو بلد نیستم و تا حالا جلوی مرد جماعت هم نرقصیدم. یکم برام سخته.
چقدر این دخترک شیرین بود! چقدر حجب و حیایش را دوست داشت! این صورت گلگون از شرم، حرف‌ها داشت برای شهابی که تمام دخترانی که می‌شناخت حیا را قورت داده‌بودند و حتی خودشان خواهان رقصیدن با او می‌شدند؛ اما حالا دلبرکش با همه متفاوت بود. دست ظریف او را که حالا حلقه‌ی طلایی رنگی که با سه نگین گرد تزیین شده‌بود و در دستانش می‌درخشید، در دست گرفت و بوسه‌ای به روی آن زد.
- نترس عزیزم فکر اونجاش رو هم کردم.
با انگشت اشاره، همتا را که درحال صحبت با سهیل بود، نشان داد.
- به سهیل گفتم به همتا بگه آشناها رو ببره اون‌طرف مجلس پیش پدرم که یکم بزنن و برقصن و اونقدر براشون سوت و کور نباشه. اون‌طرف صدا کمتر میاد و من هم اذیت نمیشم! پس نگران نباش تو فقط هر کاری من می‌کنم با من همراهی کن و خودت رو بسپار به من‌.
با صدای سهیل که خود، پشتش را به آن‌ها کرده‌بود، به خود آمد.
- به افتخار عروس و داماد گلم! این آهنگ زیبا رو تقدیمتون می‌کنم و آرزوی خوشبختی دارم.
سهیل فرصت چک و چانه زدن را از او گرفت و با رفتن مردان، تمام زنان حلقه‌ی بزرگی را دور حاشیه‌ی گرد طلایی که در وسط سالن بود ایجاد کردند. دست لرزانش را به دست دراز شده‌ی شهاب داد و با باز شدن دستان همتا و زهره از حلقه‌ی ایجاد شده به داخل حاشیه‌ قدم گذاشتند. شهاب دست ارغوان را به روی کمرش قرار داد و با گذاشتن دست در پشت او با دست دیگرش دست او را گرفت و با صدای سهیل شروع به حرکت کردند.
- یه دل میگه برم، برم
یه دلم میگه نرم، نرم
طاقت نداره دلم، دلم
بی‌تو چه کنم
پیش عشق ای زیبا، زیبا
خیلی کوچیکه دنیا، دنیا
با یاد توأم هرجا، هرجا
ترکت نکنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
چشم به مردمک قهوه‌ای او دوخت و لبخند ملیحی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. دخترک هنوز هم با چشم در چشم شدن، لپ‌هایش گل می‌انداخت و چهره‌اش را شیرین‌تر می‌کرد. دستش را از روی کمر او برداشت و با گرفتن سر انگشتان او تابی به او داد و دوباره دستانش را جای قبلی گذاشت. سهیل به صدایش اوج داد و آن‌ها با حرکت بیشتری در وسط مجلس رقص تانگوی زیبایی را با بلد نبودن ارغوان که گاهی پایش به پای شهاب گیر می‌کرد و خنده را مهمان لبانشان می‌کرد، انجام می‌دادند. ناخودآگاه سر بر شانه‌ی او گذاشت. حس آرامش عجیبی هر دو را در برگرفته بود و با آهنگ هم‌رقصانی می‌کرد.
- سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازه‌های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
شهاب سر در گوش او فرو برد.
- امشب عین ماه شده‌بودی! گاهی فکر می‌کنم خدا عمرم رو به تو بخشید.
ارغوان سر بلند کرد و در چشمان او خیره شد.
- شهاب خوبه که دوباره برگشتی، چون من بدون تو می‌میرم.
شهاب طاقت نیاورد و با زمزمه《خدا نکنه》 با اتمام آهنگ، بوسه‌ای بر پیشانی او نواخت. رقصشان با اتمام آهنگ و دست زدن زنان حلقه‌ی دورشان به اتمام رسید. شهاب دست او را گرفت و به‌سمت صندلی‌های چرم سفید طرح مبل که بالایش با گل‌های سفید و قرمز به صورت هلالی شکل، آراسته شده‌بود، نشاند و همزمان با صدای زهره رو برگرداند.
- ارغوان باید بیای بریم دمه در.
با تعجب از روی صندلی بلند شد. دستی به عرق پشت لبش کشید.
- واسه چی؟
زهره دستی به کفش پاشنه بلند مشکی‌ رنگی که با نگین‌های سفید و سیاه تزیین شده‌بود و پایش را میزد، کشید و لبه‌ی پشت پایش را بالا آورد و با صورت درهم از درد لب زد:
- دایی‌حمیدت اومده کارت داره.
اضطراب بهم ریختن مجلسشان چنگ به دلش انداخت. آن روز هر چه دایی‌مجیدش با او حرف زده‌بود که ارغوان کسی را ندارد و همه‌چیز را فراموش کند و بیاید دایی‌حمید پا در یک کفش کرده‌بود که نمی‌آید و آن‌ها خوش باشند. انگار چیزی در درونش قل‌قل می‌کرد و آشوب دلش را بیشتر. ناخودآگاه پایین پف‌دار لباس نباتی‌ رنگی که با مروارید و سنگ سفید تزیین شده‌بود را چنگ زد و لب به دندان گرفت. زهره دست از سر کفش برداشت و دست پشت او گذاشت و رو به شهاب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
- از اتفاق آروم بود و گفت می‌خواد دمه در هر دوتون رو ببینه.
سپس رو به ارغوان کرد و در حالی که او را با خود به‌سمت درب همراه می‌کرد، آهسته لب زد:
- چرا انقدر نگرانی؟ تموم اتفاقات بد دیگه تموم شد! انقدر اضطراب داری که کم مونده بزنی زیر گریه. تو باید صبوری رو از خیلی وقته پیش یاد گرفته باشی.
سر جلو برد و در گوشش آهسته‌تر پچ زد:
- جلوی شهابی که استرس و اضطراب براش خوب نیست؛ انقدر زود واکنش نشون نده! تو باید خیلی آروم باشی و اگه اون از کوره در رفت تو آرومش کنی! یادت نرفته که با هم قول دادیم در صورتی با شرایط شهاب ازدواج کنی که منبع آرامشش باشی؛ پس انقدر زود هول نکن!
زهره درست می‌گفت؛ با آن حرف‌هایی که دکتر شمس زده‌بود، امید و آرامش شهاب، اولین راه درمانش بود و او به دکتر شمس و خودش قول داده‌بود که خونسردی‌اش را در همه حال حفظ کند و به شهاب استرس وارد نکند. او به قول زهره حالا‌حالاها باید صبوری و تودار بودن را یاد می‌گرفت؛ وگرنه با عمل دوم شهاب قطعاً از پا درمی‌آمد. نفسی گرفت و از کنار میز گرد چوبی و صندلی‌های کرم‌ رنگی که با پاپیون هم رنگش تزیین شده‌بود، رد شد و همزمان چشم از پسرانی که درحال رقص و پایکوبی در آن طرف باغ بودند، گرفت و از درب هلال شکل چوبی قهوه‌ای‌ رنگ رد شد. با صدای خرت‌خرتی که روی ریگ‌های زیبایی که دو طرف فرش قرمزی که به دمه درب می‌رسید فضای بینشان را شکسته بود، پا روی سنگ فرش گذاشت و از دور دایی‌حمیدش را که با مهتاب به ماشین ۴۰۵ سفیدشان تکیه داده بودند، نظاره کرد. ناخودآگاه با دیدن مهتاب لبخندی روی لبان نازکش جا خوش کرد. دسته‌ی گلش را دو دستی در دست گرفت و نگاهی به شهاب که زیر چشمی نگاهش می‌کرد، انداخت و لبخندش عمیق‌تر شد. با صدای تاق‌تاق کفش‌های پاشنه بلند پنج سانتی شیری‌ رنگش به روی سنگ فرش‌ها دایی‌حمید و مهتاب که روبه‌روی هم ایستاده بودند، تکیه‌شان را از ماشین گرفتند. مهتاب با خوشحالی و لبخند به لب با دیدنش به‌سمتشان پا تند کرد.
- الهی بگردمت! خدا چقدر ناز شدی!
همزمان او را در آغوش کشید و بوسه‌ای به روی گونه‌اش نواخت و جای رژ صورتی‌اش را به یادگار گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
از آغوشش بیرون آمد و چشمان قهوه‌ای ریزش را که با ریمل به مژه‌های فر و بلندش جذابیت خاصی بخشیده‌بود، مشتاقانه به او دوخت.
- خیلی خوشگل شدی! با بابا نشد که بیایم مراسمتون اما حالا... .
سر جلو برد و آرام نجوا کرد:
- یواشکی اومدیم هم عروس خوشگلمون رو ببینیم آرزو به دل نباشیم، هم هدیه‌تون رو بدیم.
دستان ارغوان را گرفت و خیره به حلقه‌ی درون انگشت چپش شد. سر بلند کرد و به شهاب که خنده بر لبانش جا خوش کرده‌بود و پشت ارغوان دست به شانه‌اش گرفته‌بود، نگریست.
- حواستون به گل دخترمون باشه‌ ها! عین خواهر برام عزیزه. تازه نگاه به غرغرهای مامانم هم نکنین هممون ارغوان رو دوست داریم.
با رسیدن دایی‌حمید، مهتاب دست از ارغوان کشید و در حالی که نخودی می‌خندید، نجوا کرد:
- بیا این هم نمونه‌ش! طاقت نیاورد که، منتظر بود بهش بگم سریع مامان رو گذاشت خونه خاله و به بهونه‌ی چیز خریدن با هم جیم زدیم.
دایی‌حمید سبد چوبی بیضی شکل خاکستری‌ رنگ گل نرگس را به‌طرف ارغوان گرفت و با دست دیگرش آغوش گرمش را به روی او گشود.
- خوشبخت بشی دایی. به یاد مامان نرگست که جاش خالیه و از دور داره تماشات می‌کنه.
ارغوان که دایی‌حمید با آمدنش حسابی سوپرایزش کرده‌بود و اشک درون چشمانش حلقه بسته‌بود، با دیدن آغوش او دسته‌ گل عروسش را به‌طرف زهره گرفت و با خوشحالی که بغض نهفته تارهای صوتی‌اش را همزمان به لرزش انداخته‌بود، خودش را در آغوش او جا داد و نجوا کرد:
- جات خالی بود دایی! فکر کردم دیگه دوسم نداری!
حمید سر او را بوسید و او را از آغوشش بیرون آورد و دست زیر چانه‌ی لرزان او گذاشت.
- مگه میشه؟! همه کاری کردم که عروسم بشی، تاج سرم بشی. دلم نمی‌خواست یادگار نرگس زیر دست نااهل بیفته! انگاری پسر خودم نااهل‌تر بود و خبر نداشتم. وقتی مجید گفت که احمد دوباره اومده و اونجوری شده، اولش از دستت دلگیر شدم که چرا پشت احمد درنیومدی. اما وقتی مجید گفت که تو هم لنگه‌ی مادرتی و بله‌‌ رو قبل از عمل دادی، فهمیدم که عاشق شدی. به زری گفتم دوست داشتن که زوری نیست. گفتم این دختر از خیلی قبل انتخابش رو کرده‌بود اگه احمد اونجوری نکرده‌بود، شاید الان سر خونه زندگیتون هم بودین باز سر هیچ و پوچ از هم جدا می‌شدین. عشق دل دو طرفه می‌خواد که با احمد نداشتین. بازم از دستت ناراحت بودم که چرا وقتی از اولش دلت با احمد نبود بله دادی، اینجا رو بد کردی ولی مجید گفت که تو دلش گریه کردی و از بی‌پناهی و بی‌کسی گفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
دوباره او را در آغوش کشید و او را بیشتر به خود فشرد و دست دور شانه‌ی او انداخت.
- گفتم مگه من مردم که دختر نرگس بی‌کَس باشه؟ دایی هر چی گفتم فقط برای این بود که تو عزیز منی! تو یادگار نرگسمونی. وقتی مجید گفت که حساب شهاب از باباش واقعاً جداست و حتی برای توی محضر هم پشتت در اومده، فهمیدم آدمت رو درست شناختی. تو من رو خیلی یاد مادرت انداختی؛ اون هم برای انتخاب حسن‌آقا خدابیامرز همینجوری پافشاری کرد و گفت حسابش از همه‌ی دنیا جداست و فرق می‌کنه.
ارغوان را از آغوشش بیرون آورد و رو به شهاب کرد و سبد گل را به‌سمت او گرفت.
- مراقب دخترمون باش.
همزمان باکس نیم‌ست شرابی رنگ را از زیر سبد در‌آورد و به‌طرف ارغوان گرفت.
- این رو گرفته‌بودم که سر عقدی که فکر می‌کردم پدر دامادشم بهت بدم، اما قسمت نشد. ولی دلم نیومد به غیر تو به کَس دیگه‌ای هدیه بدم. فقط ازت میخوام احمد رو ببخشی.
رو به مهتاب کرد و دست از شانه‌ی ارغوان برداشت‌.
- بریم دیگه! داره دیر میشه، صدای مادرت در میاد.
دلش دیگر نمی‌خواست آنجا بماند؛ باید هر چه سریع‌تر می‌رفت. فقط آمده‌بود تا تنها یادگار خواهر عزیز کرده‌اش احساس بی‌پناهی که به مجید گفته‌بود را نداشته باشد و شهاب بداند که ارغوان بی‌کَس و کار نیست. مهلت را از آن‌ها گرفت و با قدم‌های تند، بدون کلامی راهی درب سورمه‌ای رنگ خروجی شد. ارغوان مات رفتن آن‌ها دوام نیاورد و پا تند کرد.
- دایی ممنون بابت این چند ماه پرداخت اجاره! دایی‌مجید بهم گفت که شما پرداخت کردین.
آب دهانش را قورت داد و با قدم‌های او سرعت حرف زدنش را بیشتر کرد و تندتند کلمات را ادا کرد.
- دایی بمون! خواهش می‌کنم! حضورت برامون دلگرمیه! بذار با دعای خیرت راهی خونه‌م بشم. من که غیر شما کسی رو ندارم!
آخ از آن زبان ارغوان که در دلبری کردن لنگه‌ی مادرش بود. از حرکت ایستاد. هیچ‌کَس نفهمید که چه دعوایی با زری راه انداخته‌بود تا بیاید. زری‌خانم بعد از فهمیدن و امتناع کردن، آخر با قهر راهی خانه‌ی خواهر شده‌بود و حمید با مهتاب قرار گذاشتند آن حرف‌ها را به ارغوان بزنند و از دعوا و قهر زری‌خانم حرفی به میان نزنند. مکثی کرد و نیم‌رخش را به‌طرف آن‌ها کرد.
- باید برم دایی! زری‌خانم منتظره. دعای خیر من پشت راهتونه. می‌دونم که خوشبخت میشی! خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
تنها صدای خرش‌خرش کف‌های کفش چرم مشکی او و پاشنه‌‌ی دو سانتی عروسکی مهتاب بود که در فضا پیچیده‌بود. از درب که بیرون آمدند دلش غم‌باد گرفته‌بود. نباید ارغوان را در این موقعیت تنها می‌گذاشت. باید می‌ماند تا پرویزخان ببیند که این دختر پشت و پناه دارد و اگر یقه‌اش را بابت فوت خواهرشان نگرفته‌اند فقط و فقط از صدقه سری خاطرخواهی ارغوان است و بس؛ اما با آشوبی که زری‌خانم به پا کرده‌بود، ماندن بیش از این جایز نبود. دزدگیر را زد و سوار شد، اما حواسش نبود که پسرش او را تعقیب کرده و با چشم گریان پشت فرمان ماشین به حال خودش و عشق از دست رفته‌اش زار میزند.
***
با خوردن شام و بدرقه مهمان‌ها و خداحافظی با تک‌تکشان و شنیدن آرزوی خوشبختی از زبانشان، سوار ماشین گل زده‌ی سیاه رنگشان شدند و به‌سمت خانه‌ی حسن‌آقا برای برداشتن چمدان و دادن کلید به اعظم‌خانم راهی شدند. ارغوان دلش خواسته‌بود آخرین بار به آن خانه پا بگذارد و تمام وسایلشان را به غیر از قاب عکس و یادگاری‌های مادر و پدرش به اعظم‌خانم داده‌بود تا به مستأجر بعدی اگر نیاز بود، بدهد و خانه همینطور باقی بماند. یوسف با دیدن ماشینی در آن کوچه‌ی تاریک و باریک، ماشین را کنار جدول سر کوچه پارک کرد و از آینه جلو رو به شهاب زمزمه کرد:
- آقا فکر کنم همسایه بغلی ماشینش رو توی کوچه گذاشته، نمیشه داخل رفت؛ همینجا پارک کنم؟
ارغوان شنل شیری رنگ سنگ کاری شده‌اش را جلوتر کشید و به جای شهاب جواب داد.
- آره خوبه! نیازی نیست برین داخل! من میرم و زود برمی‌گردم.
شهاب تکیه‌اش را از روی صندلی عقب برداشت.
- بازم میگم نمی‌خوای من بیام؟ خب باهم دوتایی خداحافظی می‌کنیم و کلید رو هم میدیم. این تنهایی رفتن برای چیه؟
ارغوان دستگیره‌ی مشکی رنگ را گرفت و به‌سمت او کج شد و لبخندی به روی لبانش نشاند.
- نه نمی‌خواد. می‌خوام یکم تنها باشم اگه اشکالی نداره؟ زود برمی‌گردم انقدر نگرانی نداره! تا شما یکم چشمات رو بذاری روی هم من هم زود اومدم.
شهاب دیگر اصراری نکرد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا این‌گونه‌ شده‌بود. دلهره عجیبی به جانش افتاده‌بود و دلش نمی‌خواست ارغوان را لحظه‌ای تنها بگذارد؛ شاید هم به قول خاتون زیادی دلبسته شده‌بود و از همین حالا ارغوان را مانند نیمه جانش می‌دانست که لحظه‌ای نمی‌خواست از او جدا شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
به ناچار《باشه‌ای》زیر لب گفت و با پیاده شدن ارغوان تا دمه درب و کلید انداختن و رفتنش به داخل، او را با چشم دنبال کرد. سر به پشتی صندلی مشکی رنگ تکیه داد و چشمان خسته‌اش را روی هم گذاشت تا کمی آرام گیرد. از دلهره‌ای که به جانش افتاده‌بود، سردرد بدی، چکش‌وار به جان شقیقه‌ها و مغزش افتاده‌بود و تاق‌تاق کوبیدنش را در سرش ایجاد کرده‌بود. یوسف که حوصله‌اش سر رفته‌بود، آهنگی از شجریان گذاشت و با پیچاندن دکمه‌ی فلزی مشکی رنگ ضبط، صدایش را کمی کم کرد و سر در گوشی فرو برد. ارغوان از کنار حوض بدون آب گذشت و با کلید انداختن و باز کردن درب وردی، نگاهش را از شیشه مشجر درب ورودی گرفت و به سالن کوچکشان انداخت‌. همزمان نفس صدادارش را بیرون داد و کفش‌هایش را در آورد. این خانه، این سالن، بوی مادر و پدرش را می‌دادند؛ چطور این خانه را رها کند و برود و به دست باد فراموشی بسپارد؟ چقدر در این مدت، با هم خاطره ساخته‌بودند و با تک‌تکشان خنده به لب‌هایشان جا خوش کرده‌بود. نگاهش به موکت قهوه‌ای تابیده افتاد و یاد زمین خوردنش به هنگام زنگ زدن شهاب افتاد و لبخند را روی لبان نازکش مهمان کرد. دستی به مبل سه نفره فیلی رنگ کشید و یاد روزهایی که سر بر پای مادرش می‌گذاشت و با قلقلک دادنش، آخر هر دو روی همین مبل ولو می‌شدند، افتاد و بغض گلویش را گرفت‌. دست از مبل کشید و به‌سمت اتاقش راهش را کج کرد و با فشردن دستگیره‌ی فلزی مشکی رنگ و باز شدن درب و ایجاد صدای قیژش، وارد اتاقش شد. دست جلو برد و کلید سفید رنگ برق را به پایین فشرد که با دیدن فردی که سر پا نشسته‌بود، در جا خشکش زد. از ترس هین بلندی کشید و دست روی لبان لرزانش گذاشت و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. زبانش از ترس بند آمده‌بود و قلبش مانند توپ کاشی به دیواره‌ی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌خورد و تالاپ و تولوپش را ایجاد کرده‌بود. با فکر اینکه فرد دزد است و الان است که خفتش کند با پای لرزان از ترس قدمی به‌عقب برداشت که از بی‌حواسی‌اش به جای درب، پشتش به دیوار سفید برخورد کرد.
- نباید اینجوری میشد!
گوش‌هایش درست می‌شنید؟ این صدای احمد بود؟ با شک چشمانش را تنگ کرد و دقیق به او خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,100
مدال‌ها
7
با بلند کردن سر به زیر افتاده‌ی احمد، دست لرزانش را از روی دهانش پایین آورد و با صدای لرزان و تحلیل رفته‌ای که رگه‌های ترس در آن موج میزد با تته و پته لب زد.
- تو... تو اینجا... چیکار می‌کنی؟
دستی به موهای بلند شده‌‌ی زیتونی‌ رنگی که به روی پیشانی‌ قرمزش به طور نامرتب ریخته‌بود، کشید و چشمان قرمز و پر آبش را به او دوخت.
- من رو تنها گذاشتی که به اینجا برسی؟!
چشمان زاغش زیادی قرمز شده‌بود و حرف زدنش شل و بی‌حال بود. با استرس پنجه در کف دستان سردش فرو برد و چشمانش را روی هم فشرد. تا به حال احمد را اینگونه ندیده‌بود و ترسی عجیب به دلش افتاده‌بود. اما نباید جلوی او خود را ضعیف نشان میداد و ترسش را هویدا می‌کرد‌؛ پس نفسش را با حرص بیرون داد و اخمی میان ابروهای قهوه‌ای کوتاهش نشاند.
- تو احمد همیشگی نیستی! پاشو برو از خونه‌ی من بیرون! موندم دایی چه خطایی کرده که تو انقدر ناخلف شدی؟
بطری شیشه‌ای سبز رنگ را که درون دست راستش بود، بالا آورد، جلوی دهانش گذاشت و جرعه‌ای از آن را یک‌سره سر کشید و با بغض نجوا کرد:
- خطای بابام این بود که زودتر تو رو برام نگرفت و گفت بچه‌ای.
بی‌اختیار اشکی از چشمان خمارش به روی گونه‌اش غلتید. با سر آستین باز شده‌ی پیراهن مشکی رنگِ دست دیگرش، صورتش را پاک کرد و همزمان از روی پنجه‌ی پا، بلند شد و تلو‌تلوخوران چند قدمی جلو آمد. چشمانش میخ صورت مهتابی و زیبای او شده‌بود و دیگر چیزی نمی‌دید. انگار حالش رو‌به‌راه نبود و احمد همیشگی از یادش رفته‌بود.
- خیلی... خیلی خوشگل شدی!
با دستی که بطری درون آن بود به سی*ن*ه‌اش کوبید و قطراتی را به هوا پرتاب کرد و با صدای تودماغی حاصل از گریه و بغض فریاد زد:
- لعنتی، من... من عاشقت بودم!
قدمی دیگر به جلو برداشت و در حالی که از خرابی حالش، قدم‌هایش سست شده‌بود، نامتعادل پا روی پای دیگرش گذاشت و خودش را به او نزدیک کرد و در حالی که سعی در حفظ تعادلش داشت، نگاهش روی چشمان زیبای آرایش شده‌ی او ثابت ماند و از اینکه ارغوان دیگر ماله او نیست با صدای خشمگین همراه گریه، فریادش را بیشتر کرد و ارغوان را از جا پراند.
- تو.. تو هیچ‌وقت نفهمیدی... که من... .
با همان دست به خود اشاره کرد و قدمی دیگر در نزدیکی او برداشت.
- که من... چقدر... دوست داشتم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین