- Apr
- 1,404
- 20,100
- مدالها
- 7
اگر پدرش بود مدام سر در گوش مادرش فرو کردهبود و مرتب گوشزد میکرد که چیزی از قلم نیفتادهباشد و مادرش که همیشه با لبخندهایش، سعی در آرام کردن و قوت قلب دادن به او را داشت، جلوی چشمانش جان گرفتند. قطرهی اشک از گوشهی چشمش به روی گونهاش غلتید و سیاهی ریزی را از خط چشمش به پایین کشاند. شهاب نگاهش را به نیمرخ بق کرده و گریان عروسش دوخت. دلش دیگر چشمان گریان دخترک را نمیخواست. متوجه حال او شدهبود. خودش مادرش را میخواست و منتظر این بود ابهت و غرور مردانهاش را کنار بگذارد و برای جای خالیاش گریه را سر دهد، اما نباید این روز را با حال غمزدهشان خراب میکرد. دلش بعد از این، آرامش و خنده، به دور از استرس و هیاهوی اضافه را میخواست. دستان گرمش را جلو برد و دستان سرد او را گرفت. چه فرقی میکرد محرم و نامحرمیشان در این ثانیههایی که تا بله دادنشان چیزی باقی نماندهبود؟ او دیگر مال او شدهبود، از همان لحظه در همان فرودگاه و قرار گذاشتنشان! عروسش مگر کسی را غیر از او داشت که بیاید و آرامش کند و بگوید از این به بعد خودم همهی کَس و کارت میشوم؟ با برخورد دستان گرم و نوازشگونهی او چشم باز کرد و به او که با لبخند زیبایی، تماشاگرش بود، خیره شد. آمد که لب باز کند و چیزی بگوید که صدای سلامی مانعش شد.
- سلام.
چشم از شهاب گرفت و هر دو همزمان بهسمت صدا برگشتند. بابک در چهارچوب درب چوبی خاکی رنگ با آن کت و شلوار سورمهای اسپرتش ایستادهبود و با لبخند نگاهشان میکرد. چقدر شبیه پدرش بود! انگار جوانیهای حسنآقا را در او خلاصه کردهبودند. آمدن همزمان بابک موقع بله دادنش را به فال نیک گرفت و آن را به حضور و رضایت پدرش تعبیر کرد و دلش با لبخند او، گرم شد. گویی پدرش به او لبخند میزد. لب باز کرد و با صدای رسایی جواب داد.
- با اجازه پدر و مادرم بله.
با فشار انگشتان چفت شدهی شهاب، لب گزید و با صورت گلگون از شرم سر به زیر انداخت. خیالش از بابت دلهرهای که به جانش افتادهبود و منتظر اتفاق بدی بود، راحت شد. نفس آسودهاش را بیرون داد و خود را جلو کشید و آرام با فاصلهی کمی در گوشش نجوا کرد:
- قربون بله گفتنت برم!
از شرم، فشار دندان به لبهای رژ زدهاش را بیشتر کرد و از داخل برای درنیامدن صدای پرذوق درونی خندهی پنهانیاش، زبانش را نیز گاز گرفت. همزمان با بلند کردن سر، صدای قربان صدقهی خاتون به گوشش خورد.
- سلام.
چشم از شهاب گرفت و هر دو همزمان بهسمت صدا برگشتند. بابک در چهارچوب درب چوبی خاکی رنگ با آن کت و شلوار سورمهای اسپرتش ایستادهبود و با لبخند نگاهشان میکرد. چقدر شبیه پدرش بود! انگار جوانیهای حسنآقا را در او خلاصه کردهبودند. آمدن همزمان بابک موقع بله دادنش را به فال نیک گرفت و آن را به حضور و رضایت پدرش تعبیر کرد و دلش با لبخند او، گرم شد. گویی پدرش به او لبخند میزد. لب باز کرد و با صدای رسایی جواب داد.
- با اجازه پدر و مادرم بله.
با فشار انگشتان چفت شدهی شهاب، لب گزید و با صورت گلگون از شرم سر به زیر انداخت. خیالش از بابت دلهرهای که به جانش افتادهبود و منتظر اتفاق بدی بود، راحت شد. نفس آسودهاش را بیرون داد و خود را جلو کشید و آرام با فاصلهی کمی در گوشش نجوا کرد:
- قربون بله گفتنت برم!
از شرم، فشار دندان به لبهای رژ زدهاش را بیشتر کرد و از داخل برای درنیامدن صدای پرذوق درونی خندهی پنهانیاش، زبانش را نیز گاز گرفت. همزمان با بلند کردن سر، صدای قربان صدقهی خاتون به گوشش خورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: