- Apr
- 1,403
- 20,101
- مدالها
- 7
شهاب با از حال رفتن ارغوان، او را به سی*ن*ه فشرد و با بغض و صدای گریانش هق زد.
- ارغوان... ارغوان، جان من چشمهات رو باز کن.
آنقدر ضجه زد و بر صورت رنگ پریدهی او ضربات دستش را برای به هوش آمدنش تکرار کرد که اعظمخانم را از حالت شوک به خود آورد. با کوبیدن بر فرق سرش، چشم از خون ریخته شده بر روی فرش کرم رنگ که حالا حسابی قرمز شدهبود، گرفت و روی زانو جلوی شهاب نشست. چادرش را با شتاب از سر برداشت و روی پهلوی ارغوان فشرد و تندتند نجوا کرد:
- خاک به سرم داری چیکار میکنی؟ به خودت بیا مرد! دختره از دست رفت، پاشو! پاشو ببریمش بیمارستان!
مغزش از حس از دست دادن ارغوان و بسته شدن چشمانش قفل کردهبود. با شنیدن صدای هشدارگونهی اعظمخانم به خود آمد. نباید او را از دست میداد. ارغوان همه کَسش شدهبود؛ او نیمهی جانش شدهبود. بدون او نه عمل دوم را دوام میآورد و نه شیمی درمانی را پشت سر میگذاشت و نه دیگر زنده ماندن را میخواست. به راستی عشق این دختر در وجودش ریشهی چندین ساله کردهبود و نبودش، نفسش را میبرد. ارغوان را بر روی دو دست بلند کرد و با صدای لرزان و گریانش فریاد زد:
- یوسف دست بجنبون! ارغوانم از دست رفت.
یوسف آنقدر احمد را زدهبود که خون از دستش میچکید. با هنهن، آخرین مشتش را حوالهی صورت خونی او کرد و از روی سی*ن*هی او بلند شد. با دویدن شهاب و اعظمخانم و خارج شدنشان از خانه، سراسیمه بهسمت درب دوید. احمد با سرفه دست روی سی*ن*هاش گذاشت و نفسی گرفت. نای نفس کشیدن نداشت و احساس سنگینی میکرد. با بیحالی از روی زمین، تن کوبیده و زخمیاش را بلند کرد. با گیجی به اطراف نگاه کرد. نگاهش به خون و چاقوی افتاده که خورد، تازه صحنهها برایش جان گرفتند. هیچگاه نمیخواست ارغوانش را از دست بدهد؛ هدفش شهاب بود، اما باز هم عشق و دخالت بیجای ارغوان برای نگهداری شهاب، مانع کار او شدهبود.《لعنتی》زیر لب زمزمه کرد و با شتاب از خانه بیرون زد. با اینکه مستی از سرش پریدهبود اما هنوز هم تعادلی در راه رفتن نداشت و تلوتلو میکرد و بدنش بیحال و سست بود. دلش غصه داشت؛ غصه از دست دادن ارغوان و نبودش. از فکر نبودن ارغوان تپش قلب گرفتهبود. کاش میمرد و این روز نحس را نمیدید.
- ارغوان... ارغوان، جان من چشمهات رو باز کن.
آنقدر ضجه زد و بر صورت رنگ پریدهی او ضربات دستش را برای به هوش آمدنش تکرار کرد که اعظمخانم را از حالت شوک به خود آورد. با کوبیدن بر فرق سرش، چشم از خون ریخته شده بر روی فرش کرم رنگ که حالا حسابی قرمز شدهبود، گرفت و روی زانو جلوی شهاب نشست. چادرش را با شتاب از سر برداشت و روی پهلوی ارغوان فشرد و تندتند نجوا کرد:
- خاک به سرم داری چیکار میکنی؟ به خودت بیا مرد! دختره از دست رفت، پاشو! پاشو ببریمش بیمارستان!
مغزش از حس از دست دادن ارغوان و بسته شدن چشمانش قفل کردهبود. با شنیدن صدای هشدارگونهی اعظمخانم به خود آمد. نباید او را از دست میداد. ارغوان همه کَسش شدهبود؛ او نیمهی جانش شدهبود. بدون او نه عمل دوم را دوام میآورد و نه شیمی درمانی را پشت سر میگذاشت و نه دیگر زنده ماندن را میخواست. به راستی عشق این دختر در وجودش ریشهی چندین ساله کردهبود و نبودش، نفسش را میبرد. ارغوان را بر روی دو دست بلند کرد و با صدای لرزان و گریانش فریاد زد:
- یوسف دست بجنبون! ارغوانم از دست رفت.
یوسف آنقدر احمد را زدهبود که خون از دستش میچکید. با هنهن، آخرین مشتش را حوالهی صورت خونی او کرد و از روی سی*ن*هی او بلند شد. با دویدن شهاب و اعظمخانم و خارج شدنشان از خانه، سراسیمه بهسمت درب دوید. احمد با سرفه دست روی سی*ن*هاش گذاشت و نفسی گرفت. نای نفس کشیدن نداشت و احساس سنگینی میکرد. با بیحالی از روی زمین، تن کوبیده و زخمیاش را بلند کرد. با گیجی به اطراف نگاه کرد. نگاهش به خون و چاقوی افتاده که خورد، تازه صحنهها برایش جان گرفتند. هیچگاه نمیخواست ارغوانش را از دست بدهد؛ هدفش شهاب بود، اما باز هم عشق و دخالت بیجای ارغوان برای نگهداری شهاب، مانع کار او شدهبود.《لعنتی》زیر لب زمزمه کرد و با شتاب از خانه بیرون زد. با اینکه مستی از سرش پریدهبود اما هنوز هم تعادلی در راه رفتن نداشت و تلوتلو میکرد و بدنش بیحال و سست بود. دلش غصه داشت؛ غصه از دست دادن ارغوان و نبودش. از فکر نبودن ارغوان تپش قلب گرفتهبود. کاش میمرد و این روز نحس را نمیدید.
آخرین ویرایش: