جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,195 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
شهاب با از حال رفتن ارغوان، او را به سی*ن*ه فشرد و با بغض و صدای گریانش هق زد.
- ارغوان... ارغوان، جان من چشم‌هات رو باز کن.
آنقدر ضجه زد و بر صورت رنگ پریده‌ی او ضربات دستش را برای به هوش آمدنش تکرار کرد که اعظم‌خانم را از حالت شوک به خود آورد. با کوبیدن بر فرق سرش، چشم از خون ریخته شده بر روی فرش کرم رنگ که حالا حسابی قرمز شده‌بود، گرفت و روی زانو جلوی شهاب نشست. چادرش را با شتاب از سر برداشت و روی پهلوی ارغوان فشرد و تندتند نجوا کرد:
- خاک به سرم داری چیکار می‌کنی؟ به خودت بیا مرد! دختره از دست رفت، پاشو! پاشو ببریمش بیمارستان!
مغزش از حس از دست دادن ارغوان و بسته شدن چشمانش قفل کرده‌بود. با شنیدن صدای هشدارگونه‌ی اعظم‌خانم به خود آمد. نباید او را از دست میداد. ارغوان همه کَسش شده‌بود؛ او نیمه‌ی جانش شده‌بود. بدون او نه عمل دوم را دوام می‌آورد و نه شیمی درمانی را پشت سر می‌گذاشت و نه دیگر زنده ماندن را می‌خواست. به راستی عشق این دختر در وجودش ریشه‌ی چندین ساله کرده‌بود و نبودش، نفسش را می‌برد. ارغوان را بر روی دو دست بلند کرد و با صدای لرزان و گریانش فریاد زد:
- یوسف دست بجنبون! ارغوانم از دست رفت.
یوسف آن‌قدر احمد را زده‌بود که خون از دستش می‌چکید. با هن‌هن، آخرین مشتش را حواله‌ی صورت خونی او کرد و از روی سی*ن*ه‌ی او بلند شد. با دویدن شهاب و اعظم‌خانم و خارج شدنشان از خانه، سراسیمه به‌سمت درب دوید. احمد با سرفه‌ دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و نفسی گرفت. نای نفس کشیدن نداشت و احساس سنگینی می‌کرد. با بی‌حالی از روی زمین، تن کوبیده و زخمی‌اش را بلند کرد. با گیجی به اطراف نگاه کرد‌. نگاهش به خون و چاقوی افتاده که خورد، تازه صحنه‌ها برایش جان گرفتند. هیچ‌گاه نمی‌خواست ارغوانش را از دست بدهد؛ هدفش شهاب بود، اما باز هم عشق و دخالت بی‌جای ارغوان برای نگهداری شهاب، مانع کار او شده‌بود.《لعنتی》زیر لب زمزمه کرد و با شتاب از خانه بیرون زد. با این‌که مستی از سرش پریده‌بود اما هنوز هم تعادلی در راه رفتن نداشت و تلوتلو می‌کرد و بدنش بی‌حال و سست بود. دلش غصه داشت؛ غصه از دست دادن ارغوان و نبودش. از فکر نبودن ارغوان تپش قلب گرفته‌بود. کاش می‌مرد و این روز نحس را نمی‌دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
اینگونه به عمه نرگسش قول داده‌بود که هوای ارغوان را داشته باشد؟ چه خاکی بر سرش شده‌بود که هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست آبی که با این همه زخم و بی‌آبرویی ریخته‌بود را جمع کند. آنقدر در فکر بود و برای رفتن و پیگیر شدن حال ارغوان عجله داشت که صدای بوق‌بوق ماشینی که هنگام عبور از خیابان به‌سرعت نزدیکش میشد را با آن حالش نشنید و از برخورد ناگهانی‌ پراید سفیدی که تازه از تعمیرگاه آمده‌بود و صدای جیغ لاستیک که سعی در ترمزکردنش داشت، چند متر به هوا پرتاب شد و روی زمین پرت شد و دیگر چیزی نفهمید.
***
پشت درب هوشمند اتاق عمل با آن خط قرمز ورود ممنوع منتظر و نگران ایستاده‌بود و روی پا بند نبود. آنقدر طول و عرض راهروی باریک بیمارستان را قدم زده‌بود که احساس می‌کرد، پاهایش دیگر تحمل ایستادن ندارند. هر بار که صدای دیلینگ زنگ درب اتاق عمل به‌ گوشش می‌رسید، قلبش به‌ تپش می‌افتاد و دلهره‌ای عمیق در بند‌بند وجودش شکل می‌گرفت. نگاهش به درب بسته بود، گویی که می‌توانست از آنجا به‌ درون اتاق عمل نفوذ کند و همه‌چیز را ببیند. در ذهنش، تصاویر مختلفی از آنچه ممکن بود در آنجا اتفاق بیفتد، مرور می‌شد و دلشوره‌اش را بیشتر می‌کرد. به‌ یاد لبخند ارغوان افتاد، به‌ یاد روزی که با هم به‌ خرید لباس عروس رفته‌بودند و چقدر سر خوردن آن‌ بستنی قیفی‌ خندیده‌بودند. حالا، همه‌چیز در آستانه‌ی تغییر بود. هر لحظه‌ای که می‌گذشت، احساس ناامیدی و ترس در دلش بیشتر می‌شد. نمی‌توانست به این فکر کند که ممکن است چه بلایی بر سر ارغوان بیاید. در آن لحظه، تمام دنیا برایش متوقف شده‌بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، سلامتی و دیدن لبخند دوباره‌ی او بود. با هر صدای قدمی که از دور به گوشش می‌رسید، به‌سمت درب کلافه و با نگاه حیرانش برمی‌گشت و دوباره با امیدی کاذب به انتظار می‌نشست. در دلش دعا می‌کرد که همه‌چیز به خوبی پیش برود و ارغوان به زودی از آن اتاق با بهبودی خارج شود. یوسف بعد از رساندن آن‌ها تماسی با همتا گرفته‌بود و مثل همیشه همه‌چیز را موبه‌مو گزارش داده‌بود و آخر همتا گفته‌بود که خودش را به بیمارستان می‌رساند و بابک را هم با خودش همراه می‌کند و‌ او فقط مراقب شهاب و حالش باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
با گذاشتن دستی به روی شانه‌اش، سرِ گذاشته شده روی ساعدش را که تکیه به دیوار گچی راهرو بود، برداشت و به‌طرف صدا برگشت.
- خوبی؟
این چه سؤالی بود آن هم در موقعیتی که ارغوانش روی تخت بیمارستان زیر تیغ جراحی داشت جان میداد و چند ساعت بود که عملش طول کشیده‌بود، اما خبری از او نبود. داشت جان میداد برای تک‌تک ثانیه‌ها و دقیقه‌هایش، هر چه به ساعتش نگاه کرده‌بود انگار ثانیه‌ها کش آمده‌بودند و زمان دیر می‌گذشت. بغض گلویش را چنگ زد و با حال خرابی که تا به حال از خود ندیده‌بود اشک به روی گونه‌اش غلتید و با تمام وجود، گریه‌‌ خفه‌اش را سر داد و خودش را در آغوش بابک انداخت.
- چطوری خوب باشم وقتی عزیزترینم زیر تیغ جراحی داره جون میده‌. بابک ندیدی چطوری خودش رو سپر بلای من کرد و توی یه چشم بهم زدن جلوی چشمم، روی دستم خونی افتاد.
شانه‌‌ی پهن مردانه‌اش در آغوش رفیق و یار قدیمی از شدت گریه می‌لرزید و همچون کودکی بی‌پناه، گریه‌اش را سر داده‌بود. این اولین گریه‌ی بی‌پروای او بعد از فوت مادرش بود و بابک این موضوع را خوب فهمیده‌بود. او را به گرمی فشرد و چند باری دست روی کمرش کشید و برای تسلای خاطر او با مهربانی لب زد.
- آروم باش! هنوز که اتفاقی نیفتاده! همه‌ی عمل‌ها یکم طول می‌کشن. تو که انقدر زود خودت رو نمی‌باختی.
از آغوش او بیرون آمد و دستی به چشمان خیس از اشکش کشید. پیراهن سپیدش را که لکه‌ی خون بزرگی رویش دهان کجی می‌کرد را نشان داد و با صدای تودماغی حاصل از گریه‌اش نالید:
- می‌بینی چقدر خون از دست داده؟! بابک اگه طوریش بشه من میمیرم! نصفه جونم وقتی مامانم رفت از بدنم رفت نصفه‌ی دیگه‌م بند این دختر شده. ارغوانم بره من هم باهاش تموم میشم.
سردردی که به جانش افتاده‌بود، با هر هق‌هق گریه‌اش شدیدتر میشد و حالش را بهم ریخته‌تر می‌کرد. بابک او را به‌سمت صندلی‌های آبی رنگ کنار دیوار با خود هم قدم کرد.
- چرا داری پیش‌پیش مرگ صادر می‌کنی؟ هنوز اتفاقی نیفتاده که! درسته خون زیادی از دست داده، اما الان توی بیمارستانیه که خیلی مجهزه. در ضمن تو خودت حالت همچین رو‌به‌راه نیست. پسر تو قوی‌تر از این حرف‌ها بودی؛ یه شهاب بود و کلی وصف دل‌دار بودنش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
روی صندلی سرد نشست و برای لحظه‌ای از سردرد، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را به روی هم فشرد. بابک با دیدن حال او دست درون جیب کت او کرد و قرص سفید کوچک را از داخل قوطی پلاستیکی سفید‌رنگ کوچکش بیرون آورد.
- بگیر! این قرص رو باید ساعت یازده می‌خوردی نه الان. چرا درمانت رو جدی نمی‌گیری؟ ارغوان کلی خون دل خورد تا حالت خوب بشه. بذار به‌ هوش بیاد بهش میگم که قرصت رو فراموش کردی.
یاد مهربانی و شیرین زبانی او به‌ هنگام دادن پیام و یادآوری خوردن قرص‌ها سر ساعت، لبخند بی‌جانی را به روی لب‌های خشکش نشاند. بابک لبه‌ی کت سورمه‌ای‌رنگ اسپرتش را بالا زد و دست در جیب شلوار لی هم‌رنگش کرد.
- آها حالا شد. ارغوان به‌ هوش بیاد خوب نیست این چشم‌ها رو اینجوری ببینه ها!
همزمان قرص و لیوان یکبار مصرف آب را که از آب سرد کن رو‌‌به‌‌رویشان پر کرده‌بود به‌ طرف او گرفت. با دستی لرزان لیوان و قرص را گرفت و به لب‌های صدفی‌ِ رنگ پریده‌اش نزدیک کرد‌. قرص را قورت داد و جرعه‌ای از آب سرد را نوشید. خنکی آب از حرارت و التهاب درونی‌اش کاست. بابک با گفتن《 الان میام》 به‌ طرف کافه‌ی پایین بیمارستان برای گرفتن قهوه‌ای، راهی شد. نفهمید از سردرد بی‌امانش و خوردن قرص بیهوش شده‌بود یا خوابش برده‌بود اما با صدای پچ‌پچ‌گونه‌ای کم‌کم لای پلک‌های سنگینش را باز کرد. همتا که سعی در آرام کردن زهره داشت، با باز شدن چشمان شهاب به‌‌ سرعت از روی صندلی‌اش بلند شد و با نگرانی چشمان میشی‌اش را به او دوخت.
- داداش خوبی؟
سرش را به‌‌ طرف او برگرداند و با صدای گرفته‌ در حالی که از روی صندلی بلند میشد، لب زد.
- ارغوان چی شد؟ کی خوابم برده‌بود؟
همتا دستی به چشمان قرمزش که هنوز هاله‌ای اشک درونش موج میزد، کشید.
- اینجا چند تا از بچه‌ها رو می‌شناختم، رفتم پرسیدم؛ خونریزی رو متوقف کردن اما... .
صدای فین‌فین و گریه‌ی اوج گرفته‌ی زهره بند دلش را پاره کرد. احساس کرد الان است که پس بیفتد. چرا همتا بغض کرد و لب‌هایش دیگر تکان نمی‌خوردند. جان او را با یک اما گفتن به لب رسانده‌بود که سکوت کند؟ دستی به ستون کوچک کنار دیوار گرفت تا مانع از سقوطش شود.
- دقم دادی بگو.
همتا همیشه در خبر دادن بدترین حالت ممکن را انتخاب می‌کرد. زهره با هق‌هقش به داد شهاب رسید. از روی صندلی بلند شد و بریده‌بریده با صدای گرفته و گریان لب زد.
- ک... کلیه‌اش آسیب دیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
شهاب با گفتن 《خدای من، نه》 با پاهای لرزان تعادلش را از دست داد و دوباره روی صندلی ولو شد.
***
حالا دایی‌مجید و همسرش که اعظم‌خانم با آن‌ها تماس گرفته‌بود و مو‌به‌مو همه‌چیز را برایشان توضیح داده‌بود، سراسیمه راهی بیمارستان شده‌بودند و وقتی مجید تماسی با برادرش گرفته‌بود تا از کار احمد بگوید و شکایتش را کند، مهتاب به جای او جواب داده‌بود و گفته‌بود که به‌ خاطر خبر دادن تصادف احمد از طرف بیمارستان و راهی اتاق عمل شدنش، فشارخون پدرش بالا رفته و الان زیر سرم است. دایی‌مجید تنها به مهتاب قضیه را گفته‌بود و قرار شد وقتی حال حمید جا آمد، به او هم آرام‌آرام خبر بدهند و برای اطلاع از حال احمد با هم در تماس باشند. یک ساعتی بود که ارغوان را به ریکاوری منتقل کرده‌بودند و با بازگشت علائم هوشیاری‌اش، او را به‌ بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کرده‌بودند. اولین نفری را که بعد از به‌هوش آمدن با آن حال و وضعش خواستار دیدار شده‌بود، شهاب بود. دستی به چشمانی که تا صبح بی‌خوابی کشیده‌بودند و از شدت گریه و نخوابیدن می‌سوختند، کشید و با پوشیدن گان و ماسک، کاور پلاستیکی آبی‌رنگ را به پا کرد و با پرستار از درب هوشمندی که کادر قرمزرنگ آی‌سی‌یو به رویش نصب بود، وارد محوطه شد. ظاهر زیبای دکوراسیون و طراحی چوبی قهوه‌ای و کرم‌رنگ بخش با آن نورپردازی مناسب و محیط آرامِ آنجا در لحظه‌ی ورود، آرامش خاصی را به او منتقل کرد. از پشت شیشه‌ی مستطیل شکل درب، نگاهش را به ارغوانش که روی تخت تمام الکترونیک کرم‌رنگ دراز کشیده‌بود و ماسک اکسیژن سبز رنگ به روی بینی‌اش قرار داشت، دوخت. پرستار دستی به مقنعه‌ی سفیدی که با سه نوار کرم‌رنگ مزین شده‌بود، کشید و لبان ژل زده‌ی قلوه‌ایی‌اش را به‌ حرکت در آورد و با صدای نازک و کشیده‌ای نجوا کرد.
- لطفاً یه ملاقات خیلی کوتاه باشه.
شهاب《چشمی》 گفت و دستگیره‌ی فلزی سرد درب چوبی خاکستری‌رنگ اتاق وی‌آی‌‌پی را باز کرد. برای تغییر حال و اوضاعش صدای خدشه‌دارش را صاف کرد و نقاب لبخندی بر چهره زد. قدم به جلو گذاشت و به تخت نزدیک شد. با صدای جیرجیر کاور کفشش، ارغوان چشمان بی‌حالش را که دیگر آرایشی نداشت اما هنوز هم جذابیتش را به خوبی حفظ کرده‌بود، از هم گشود و مردمک قهوه‌ای بی‌حالش را به لباس خونی او دوخت.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
شهاب دست او را که انگشتش به گیره دستگاه پالس اکسیمتر طوسی‌رنگ وصل بود، در دستان پهن و مردانه‌اش فشرد. با اینکه سعی کرده‌بود عادی رفتار کند، اما دیدن عروسش در آن حال و اوضاع بغض را به گلویش مهمان کرد و صدایش را لرزاند.
- خوبی؟
ماسک اکسیژن را با دست دیگری که آنژیوکت سبزرنگ سرم وصل بود، پایین آورد و با صدای تحلیل رفته و بی‌حالش، لبان نازک رنگ پریده‌اش را به حرکت در آورد و بریده‌بریده نجوا کرد.
- خوب...م فکر... فکر کردم.... مردم و... دیگه... دیگه نمی‌بینمت.
شهاب بوسه‌ای به دست او نواخت و آن را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- خدا نکنه. این قلب به عشق تو می‌تپه.
سرش را نزدیک‌تر بود. به راستی که با دیدن ارغوان حالش بهتر شده‌بود، انگار جانی دوباره گرفته‌بود. بوسه‌ای به روی پیشانی او نواخت و بینی او را با نوک انگشت گرفت.
- حالا‌حالاها باهات کار دارم. ولی قبلش باید مجازات بشی.
ارغوان لبخندی زد و دست روی دردی که از خنده‌اش در پهلو و جای بخیه‌هایش پیچیده‌بود، گذاشت و از درد، لب به دندان گرفت.
- شهاب من چی شدم؟
گفتن برایش سخت بود. چگونه به تازه عروسش بگوید درست در روز عروسی‌اش با کار یک آدم بی‌عقل و حسود و جاهل کلیه‌اش را از دست داده و قرار است از این به بعد با یک کلیه زندگی کند و تحت نظر دکتر باشد.
***
دو ماه از مرخص شدن ارغوان و تک کلیه شدنش می‌گذشت. شهاب برنامه داشت‌ که شب عروسیشان را در منزلشان به سر ببرند و بعد راهی سفر شوند، اما آن اتفاقات و روند بهبودی ارغوان که از هیچ چیز برای سر پا شدنش دریغ نمی‌کرد، برنامه‌هایش را بهم ریخت و ترجیح داد برای دور شدن از آن اوضاع و احوال با بهبودی ارغوان و کسب اجازه از پزشک معالجش برای تغییر حال و هوا و روحیه‌ی از دست رفته‌اش،‌ خصوصاً که خبر فلج شدن احمد بدتر از حال جسمی و روحی خودش او را بهم ریخته‌تر کرده‌بود، راهی شمال شوند. بدون آن که به ارغوان بگوید، چمدانی برای او از وسایلش برداشت و با گذاشتن در ماشین و سوار شدن با ارغوان در عقب به یوسف گفت که راهی ویلایشان در چالوس شود. اگر به ارغوان می‌گفت که می‌خواهند به سفر بروند ممانعت می‌کرد از این رو به او گفته‌بود که برای کاری از تهران خارج می‌شوند و قرص‌هایش را بخورد و استراحت کند. این روزها حال روحی‌اش زیاد روبه‌راه نبود و از ترس اینکه نکند با یک کلیه نتواند زندگی کند و کارش آخر به دیالیز بکشد و کلیه‌ی دیگرش را هم از دست بدهد و آن خبر از احمد که مهتاب به دور از چشم بقیه برایش بازگو کرده‌بود و حلالیت طلبیده‌بود، حسابی روحیه‌اش را باخته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
شهاب درصدد آن بود که هر طور شده او را از آن حال و هوا در بیاورد. دلش می‌خواست از فرصت‌هایشان برای بیشتر ماندن و لذت بردن، نهایت استفاده را ببرند. چند باری اتفاقی از زبان ارغوان که زهره به دیدارش آمده‌بود، در درد و دل‌هایشان شنیده‌بود که حس خوبی ندارد و قرار بود باری از دوش شهاب با آن بیماری‌اش بر دارد نه این که خود سر بار شود و از اینکه ممکن است شهاب را بابت خودش به دردسر بیندازد ناراحت است. سر بر شانه‌ی شهاب گذاشت و با بستن چشم‌هایش، خواب را مهمانشان کرد. از تهران که خارج شدند، یوسف گازش را گرفت تا بالاخره به جاده‌ی اصلی با آن مناظر خیره کننده رسیدند. از جاده‌ی پر پیچ و خم جاده‌ی چالوس که از دل کوه‌های البرز می‌گذشت، کم‌کم مناظر شگفت‌انگیزی نمایان می‌شد. پیچ‌های تند و ملایم آن، حس عجیبی را در دلشان ایجاد می‌کرد و ته دلشان را می‌لرزاند‌. شهاب با دیدن رودخانه‌های زلال و خنک، شیشه را پایین آورد و گوش به صدای شر‌شر آب داد و آرامش خاصی را در وجودش حس کرد. فصل تابستان بود و دیدن گل‌های رنگارنگ و سبزی درختان سر به آسمان کشیده، چشم‌انداز را زیباتر کرده‌بود و جاده را به یک تابلو نقاشی مبدل کرده‌بود. نسیم خنک، صورت گر گرفته‌ی ناشی از سردرد خفیفش را نوازش می‌کرد و آرامشش را دوچندان کرده‌بود. ناخودآگاه پیشانی ارغوان را بوسید و شیشه را بالا آورد. تقریباً نزدیک ویلا رسیده‌بودند که یوسف خیابان سربالایی را بالاتر رفت و از پس خم جاده‌ای که درختان سرسبز به آن زیبایی بخشیده‌بود، گذشت و وارد کوچه‌ی‌ بزرگی که انتهایش به دریا می‌رسید و صدای امواج در نزدیکیشان به گوش می‌خورد، شد. با حرکت دست شهاب روی صورت مهتابی‌اش، کم‌کم لای پلک‌های سنگینش را باز کرد و با‌ بهت چشمان ملتهب و پف‌دارش را از دریا گرفت و به شهاب دوخت و با صدای‌ گرفته نجوا کرد:
- شهاب ما اینجا چیکار می‌کنیم؟
لبخندی زد و دستگیره مشکی درب را فشرد.
- اومدیم ماه عسل، جانِ دل.
دست رو دست شهاب گذاشت.
- الان؟ چرا نگفتی؟ یعنی انقدر خواب بودم که هیچی متوجه نشدم؟
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
لبخندی با مهربانی به روی چهره‌ خسته‌اش جا خوش کرد و دست روی بینی او گذاشت.
- پس کی؟ دیگه هر چی خونه موندیم بس بود، با دکترت هم صحبت کردم و گفت دوره‌ی نقاهتت تموم شده، زندگی جریان داره عزیزم.
با اتمام جمله‌اش چشمکی به او زد. همزمان یوسف برای برداشتن وسایل و چمدان‌ها از ماشین پیاده شد. شهاب با پیاده شدنش او را با خود همراه کرد. پیراهن بلند مشکی طرح‌دار براقش را که به توصیه‌ی دکتر برای نیفتادن کش روی بخیه‌هایش پوشیده‌بود، بالا گرفت.
- آخه من... من آمادگیش رو ندارم!
شهاب به کمک یوسف یکی از چمدان‌های کرم‌رنگ را در دست گرفت.
- ماه عسل آمادگی نمی‌خواد؛ من همه‌چیز رو برات فراهم کردم، تو نگران چیزی نباش.
ارغوان چشم از درب مشکی‌رنگی که مانند نیزه‌ی حصارمانند اطراف ویلای سنگی کرم و چوبی را گرفته‌بود، گرفت و با وارد شدن یوسف و شهاب با آن‌ها هم‌قدم شد.
- آخه توی این وضعیت؟ من یه طرف احم... .
شهاب پا روی سنگفرش گذاشت و با لنگه‌ی پا با وارد شدن ارغوان درب را بهم کوبید و میان کلام او پرید.
- تو که حالت خوبه و خوب شدی، احمد هم نگرانی نداره، هم پدر و مادرش و هم خانمش ستاره پیششند!
با خجالت سر به زیر انداخت. از بردن نام احمد آن هم در سفر ماه عسلشان قصدش ابراز نگرانی بابت دلدارش نبود، فقط بابت فلج شدن احمد به عنوان پسر دایی‌اش ناراحت بود و ماه عسل آمدنشان را امری ضروری نمی‌دید. دلش می‌خواست چند ماه دیگر که اوضاع آرام‌تر شده‌بود به ماه عسل می‌آمدند، شهاب که از غرغرهای زری‌خانم و گله‌مند بودنش و توپیدن و زنگ زدن به دور از چشم دایی به او خبر نداشت که بداند چه آشوبی در دل او به پا کرده‌است و چه حرف‌های ناحقی به او زده‌است. چشم از درخت پیچک گل قرمزی که نصف دیوار سنگ شده‌‌ی سفید را گرفته‌بود، گرفت و در حالی که با شهاب از سه پله مستطیل شکل کرم‌رنگ بالا می‌رفت نجوا کرد:
- منظورم این نبود که بخوام نگران احم‌... .
شهاب چمدان کوچک را روی زمین گذاشت و با چرخاندن سه کلید کلید بزرگ‌تر را در دست گرفت و قفل درب چوبی خاکی‌رنگ را باز کرد و با گذاشتن دست پشت او بعد از یوسف، او را راهی سالن کرد. همزمان خودش چمدان را دوباره برداشت و وارد شد.
- عزیزم بهتره یه دوش بگیریم و یه چیزی بخوریم. باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
باید حرف میزد و سوءتفاهم را برای شهابش از بین می‌برد. دلش می‌خواست بگوید و خالی شود تا شهاب بداند که فقط دلشوره و حرف‌های زری‌خانم باعث این عذاب وجدان الکی و احمد‌احمد گفتنش شده‌است. لبان نازکِ خشکش را با زبان، تر کرد و دهان باز کرد‌، حرف بزند که یوسف با دست دادن با شهاب و خداحافظی کردنش مانع شد. شهاب با رفتن یوسف، خسته کت اسپرت طوسی‌رنگش را در آورد و با برگشتن برای رفتن به طبقه بالا، نگاهش را به ارغوان که هنوز بر سر جایش ایستاده‌بود، دوخت. دلش تاب نیاورد، دیگر ارغوان را تا حدودی شناخته‌بود. این دختر دردی داشت که چشمانش را خیره‌ی او کرده‌بود و منتظر ایستاده‌بود تا چیزی بگوید. اما نگفته حرف‌هایش را از بر بود. نفسی گرفت و جلوتر رفت.
- ببین ارغوان‌ جان، احتیاجی به توضیح نیست؛ من منظورت رو کامل متوجه شدم. اما چیزی که می‌خوام بگم تنها برای امروز نیست و تو باید قول بدی که همیشه در همه حال این موضوع یادت بمونه. مهربونی و دلسوزی برای آدم‌های اطرافت خوبه، اما تا یه حدی! نه در اون حدی که خودت رو بخوای از بین ببری. تو باید بدونی که یه سری اتفاق‌ها دست من و تو نیست و توی تقدیر و سرنوشت آدم‌هاست و یه سری اتفاق‌ها هم چوب ندونم‌کاری خود ما آدم‌هاست؛ پس بپذیر و زیادی دلسوزی نکن! ناراحتیت برای بقیه در حدی باشه که خودشون مقصر رفتار و بلایی که سرشون میاد، نباشن.
با رسیدن به او، دست او را در میان دستان پهن و مردانه‌اش گرفت. آب دهانش را قورت داد و دست زیر چانه‌ی او برد.
- این حال تو و اوضاع بهم ریخته‌‌ت برای احمدی که خودش مقصر رفتارش بوده، زیادی بزرگ و زیاده!
ارغوان سر به زیر انداخت. حواسش به بالا زدن رگ غیرت همسرش برای مردی که او را اسیر کرده‌بود و حرف از دوست داشتن زده‌بود و عاقبت چاقویی هم نصیب کلیه‌اش کرده‌بود، نبود. ریشه‌ی شال یشمی‌اش را به بازی گرفت.
- می‌دونم حق با توئه، اما... اما زری‌خانم انقدر بهم حرف زده که حس کردم با وجود اتفاق و ضربه‌ای که احمد بهم زده باز هم من مقصرم؛ دست خودم نیست، همش فکر می‌کنم اگه به خاطره خودخواهیم به احمد زود جواب بله نداده‌‌بودم الان نه خودم با یه کلیه سر بار تو می‌شدم و نه احمد فلج میشد و گوشه‌ی خونه افتاده‌بود و... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,101
مدال‌ها
7
شهاب دستی به چشمان قرمز و خمار از خوابش کشید و میان کلام او پرید.
- این چه حرفیه! درسته تو هم مقصر بودی، اما نه به اندازه رفتار ناشایست و ندونم‌کاری احمد! ارغوان فکر نکن این اتفاق افتاد چشم روی غیرتم بستم و تموم. اگه چیزی نگفتم چون اون اتفاق افتاد، اما باید بدونی که تو دیگه زن منی و دوست ندارم راجع به گذشته و عاشقی پسر دایی‌ت حرفی بزنی و زیادی دلت به حالش بسوزه و غصه‌اش رو بخوری! زری‌خانم هر چی که گفته فقط به ‌خاطره شرایطیه که داره. دیگه دلم نمی‌خواد این بحث ادامه پیدا کنه! اگه بابتش اذیتی بهتره دیگه جواب زری‌خانم رو ندی و تموم کنی و بذاری اون‌ها هم زندگیشون رو بکنن!
کلافه دستی پشت گردنش کشید. سردرد خفیف با آن بی‌خوابی و استراحت نکردنش داشت مانند سوهان زبر و خشن اعصابش را می‌خراشید و آرام‌آرام به مغزش فشار می‌آورد. چشمان قرمزش، سنگین و خسته بودند و هر بار که پلک می‌زد، گویی دنیای اطرافش تار و مبهم میشد. دستی به شقیقه‌اش کشید و همزمان بینی‌ او را با دو سر انگشتش گرفت و با لبخندی که سعی در آرام نشان دادن خود کرده‌بود از سر شوخی و شیطنت بر آمد.
- شب اول دیدن یه دل سیر عروسم رو ازم گرفتی. الان هم که وایسادی و نمیری استراحت کنی که بعدش آماده بشی. گفته باشم امشب باید بریم جایی و جبران کنی که برنامه‌ها داریم.
همزمان چشمکی به او زد و با خنده نگاه از او که مانند لبو قرمز شده‌بود و سر به زیر، لبانش را به دندان گرفته‌بود، گرفت و از پله‌های مارپیچ چوبی خاکستری‌رنگ بالا رفت. با رفتن شهاب، نفس صدادارش را بیرون داد و دستی به یقه‌ دراپه‌اش کشید. حرف‌های شهاب گرمای تنش را بیشتر کرده‌بود و عرق شرم را بر روی چین‌های گردنش نشانده‌بود. از حرف‌های شهاب فهمیده‌بود که در غم و اندوه بلای نازل شده بر سر خود و احمد، زیاده‌روی کرده‌است؛ وقتش شده‌بود که همه‌چیز را رها کند و بشود همان ارغوان قبل و با شوهری که آرزوی وصالش را داشت، زندگی جدیدی را آغاز کند. یاد مادرش افتاد؛ اگر بود حتماً دعوایش کرده‌بود که این چه بساط غم و ماتم و در خود رفتن است‌؟ مادرش همیشه گفته‌بود زن که شوهردار می‌شود باید چشمانش به گوش و دهان مردش باشد و اولویت اول و آخرش او باشد و بس.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین