Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,332
- 18,297
- مدالها
- 7
کلمات مانند پتک بر سرش فرود میآمد و چیزی در دلش فرو ریخت و بغض بدی بر گلویش چنبره زدهبود که نمیتوانست آن را قورت دهد. چرا این بدبختیها تمامی نداشت؟! مگر میشود از شهاب و او یک نسل باقی نماند؟! مگر میشود مرد مهربانی چون او که قلبش سرشار از عشق و امید بود پدر نشود و نام پدر را با خود زنده نگه ندارد؟! آهی که از نهاد شهاب برخواست، داغ دلش را بیشتر کرد. با وحشت به طرفش سر برگرداند و خیره به اشک جمع شده درون چشمان او شد. عسلی چشمانش غرق در دریای اشک شدهبود و هر لحظه رگههای قرمز، سفیدی چشمانش را احاطه میکرد. با افتادن اشک از گوشهی چشمش به روی گونه، چانهاش لرزید و نفسش بند آمد. حرفهای دکتر گویی تمامی نداشت و مانند زنگ خطر در سرش هشدار میداد و آن هم چیزی نبود جز هشدار مرگ.
***
دل توی دلش نبود. زهره نگاهی به صورت رنگ پریدهی او کرد و نفس صدادارش را با حرص بیرون داد. طول و عرض راهروی سرامیک شده را طی کرد و با دیدن چهرهی نگران و مضطرب او، با حرص قدمش را به سمت او کج کرد. آمد که بابت این همه بیقراری و نگرانی به او بتوپد که با صدای نازک مسئول آزمایشگاه قدم رفته را بازگشت.
- ارغوان ستوده.
با فراخواندن نامش دلش فرو ریخت. دستان لرزانش را به دستهی صندلی فلزی آبیرنگ گرفت. پاهایش جانی برای رفتن به پیش پیشخوان را نداشت. قلبش به تپش افتاده و بر سی*ن*هاش میکوبید و صدای تالاپ و تولوپش را به وضوح می.شنید. ذهنش پر از افکار و احساسات متناقض بود. چشمانش به راه رفتن زهره خیره ماند.میدانست که این لحظه، لحظهای سرنوشتساز است. با هر قدمی که زهره به سمت پیشخوان برمیداشت، احساس میکرد که بار سنگینی بر شانه و قلبش حاکم شده است. آنقدر استرس داشت که حالت تهوع به سراغش آمدهبود. دست روی صورتش گذاشت تا واکنش زهره را نبیند. زهره بدون آن که چیزی بگوید با قدمهای تند کفشهای دو سانتی پاشنه بلند مشکیاش که فضای شلوغ آزمایشگاه را با تاقتاقش پر کردهبود، پیش رفت. چشمان مشکی ریمل زدهاش را به مسئول آزمایشگاه دوخت و روی لبهای چاکدار رژ زدهی او زوم کرد و با صدای لرزان و مضطربش لب زد.
- میشه بگین جوابش مثبته یا منفی؟
***
دل توی دلش نبود. زهره نگاهی به صورت رنگ پریدهی او کرد و نفس صدادارش را با حرص بیرون داد. طول و عرض راهروی سرامیک شده را طی کرد و با دیدن چهرهی نگران و مضطرب او، با حرص قدمش را به سمت او کج کرد. آمد که بابت این همه بیقراری و نگرانی به او بتوپد که با صدای نازک مسئول آزمایشگاه قدم رفته را بازگشت.
- ارغوان ستوده.
با فراخواندن نامش دلش فرو ریخت. دستان لرزانش را به دستهی صندلی فلزی آبیرنگ گرفت. پاهایش جانی برای رفتن به پیش پیشخوان را نداشت. قلبش به تپش افتاده و بر سی*ن*هاش میکوبید و صدای تالاپ و تولوپش را به وضوح می.شنید. ذهنش پر از افکار و احساسات متناقض بود. چشمانش به راه رفتن زهره خیره ماند.میدانست که این لحظه، لحظهای سرنوشتساز است. با هر قدمی که زهره به سمت پیشخوان برمیداشت، احساس میکرد که بار سنگینی بر شانه و قلبش حاکم شده است. آنقدر استرس داشت که حالت تهوع به سراغش آمدهبود. دست روی صورتش گذاشت تا واکنش زهره را نبیند. زهره بدون آن که چیزی بگوید با قدمهای تند کفشهای دو سانتی پاشنه بلند مشکیاش که فضای شلوغ آزمایشگاه را با تاقتاقش پر کردهبود، پیش رفت. چشمان مشکی ریمل زدهاش را به مسئول آزمایشگاه دوخت و روی لبهای چاکدار رژ زدهی او زوم کرد و با صدای لرزان و مضطربش لب زد.
- میشه بگین جوابش مثبته یا منفی؟