Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,097
- مدالها
- 7
زهره با گفتن 《باید بعداً مفصل برام تعریف کنی.》سر بلند کرد و با نگاه کردن به تابلوی سفید و مشکی حک شدهی نام آرین بر سر درش، سرش را پایین آورد و با گفتن《اینجاست.》دیگر به بحثشان خاتمه دادند و با هم با طی کردن چهار پله جلوی درب کلاسیک شیک و مشکی هوشمند ایستادند و با باز شدنش وارد محوطهی چند متری که میز و صندلی خالی و کنارش گلدان بزرگ گل ارکیده قرار داشت شدند. چشم از تابلوی رنگ و روغن پاییزی نصب شده روی دیوار پشت میز گرفت و پشت درب چوبی عسلی رنگی ایستادند. با زدن تقهای به درب و بعد از شنیدن《بفرمایید داخل》 مخاطبش، زهره دستگیره را فشار داد و با هم با گفتن 《سلام》 وارد شدند.
مرد چهل ساله عینک بدون فرمیش را کمی پایینتر آورد و از بالای آن نگاهی کرد.
- در خدمتم.
زهره پیشدستی کرد و در حالیکه دستی به شال نسکافهایش میکشید گفت:
- آقای قادری ما از طرف آقای نوربخش برای کار مزاحم شدیم. من دختر خالهشون هستم و ایشون هم خانم ستوده هستن.
قادری با شنیدن معرفیهای زهره و سفارشهای اخیر حسین همکار قدیمیاش از روی صندلی چرم مشکیاش بلند شد و در حالیکه دستش را برای نشستن آنها به طرف صندلیهای چرم شکلاتی رنگ، نشان میداد اشاره کرد و گفت:
- بنده رو ببخشید که به جاتون نیاوردم. حسین جان راجع به شما با من صحبت کرده بود بفرمایین بنشینین.
با گفتن ممنونم از زبان هر دو همزمان روی صندلیها نشستند. قادری گوشی سرمهای رنگ روی میز شیشهایش را برداشت و با گرفتن شماره یک، دستی به ریش پرفسوریاش کشید و لب زد.
- خانم سه تا چایی بگین بیارن دفتر من.
با شنیدن چشم از زبان منشی که گویا در زمان ورودشان حضور نداشته بود تلفن را قطع کرد و چشمان میشیاش را رو به ارغوان کرد و گفت:
- خب خانم ستوده از رزومه کاریتون برام بگین. راستش ما به نیرو احتیاجی نداریم یعنی یه حسابدار داریم، اما چون حسین جان سفارش کرد اگه رزومه خوبی داشته باشین شاید بتونیم یه کاریش کنیم.
لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت. چشم از پنجره کنار میز قادری که کارگری در حال گرفتن آجر از پایین بود برداشت و با تردید نگاهی اول به زهره و بعد رو به قادری کرد و در حالیکه از روی صندلیاش بلند میشد، میز بیضی شکل وسطشان را دور زد و برگهها را جلوی او روی میزش گذاشت و در حالیکه به سمت صندلیاش با احتیاط عقبگرد میکرد جواب داد.
- راستش رزومه کاری چندانی ندارم فقط یه سال به صورت کارآموز در شرکت مهاسا کار کردم که برگهش رو خدمتتون ارائه دادم.
مرد چهل ساله عینک بدون فرمیش را کمی پایینتر آورد و از بالای آن نگاهی کرد.
- در خدمتم.
زهره پیشدستی کرد و در حالیکه دستی به شال نسکافهایش میکشید گفت:
- آقای قادری ما از طرف آقای نوربخش برای کار مزاحم شدیم. من دختر خالهشون هستم و ایشون هم خانم ستوده هستن.
قادری با شنیدن معرفیهای زهره و سفارشهای اخیر حسین همکار قدیمیاش از روی صندلی چرم مشکیاش بلند شد و در حالیکه دستش را برای نشستن آنها به طرف صندلیهای چرم شکلاتی رنگ، نشان میداد اشاره کرد و گفت:
- بنده رو ببخشید که به جاتون نیاوردم. حسین جان راجع به شما با من صحبت کرده بود بفرمایین بنشینین.
با گفتن ممنونم از زبان هر دو همزمان روی صندلیها نشستند. قادری گوشی سرمهای رنگ روی میز شیشهایش را برداشت و با گرفتن شماره یک، دستی به ریش پرفسوریاش کشید و لب زد.
- خانم سه تا چایی بگین بیارن دفتر من.
با شنیدن چشم از زبان منشی که گویا در زمان ورودشان حضور نداشته بود تلفن را قطع کرد و چشمان میشیاش را رو به ارغوان کرد و گفت:
- خب خانم ستوده از رزومه کاریتون برام بگین. راستش ما به نیرو احتیاجی نداریم یعنی یه حسابدار داریم، اما چون حسین جان سفارش کرد اگه رزومه خوبی داشته باشین شاید بتونیم یه کاریش کنیم.
لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت. چشم از پنجره کنار میز قادری که کارگری در حال گرفتن آجر از پایین بود برداشت و با تردید نگاهی اول به زهره و بعد رو به قادری کرد و در حالیکه از روی صندلیاش بلند میشد، میز بیضی شکل وسطشان را دور زد و برگهها را جلوی او روی میزش گذاشت و در حالیکه به سمت صندلیاش با احتیاط عقبگرد میکرد جواب داد.
- راستش رزومه کاری چندانی ندارم فقط یه سال به صورت کارآموز در شرکت مهاسا کار کردم که برگهش رو خدمتتون ارائه دادم.
آخرین ویرایش: