جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,270 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
ارغوان لب گزید و با صدای لرزان در حالی‌که درب را باز می‌کرد گفت:
- بفرمایین داخل.
و صدایش را رو به پدرش سر داد.
- باباجان آقا شهاب تشریف آوردن.
شهاب پاکت را به سمت او گرفت و در حالی‌که به چهره‌ی گلگون او می‌خندید لب زد.
- دمه در افتاده‌بود مثل این‌که عجله کردین متوجه نشده‌بودین.
توجه شهاب از سوی دیگر شوقی در وجودش ایجاد کرده‌بود و از طرف دیگه وجود نامه هیجانش را بیشتر. با وجد دستش را به جلو برد و پاکت را گرفت و《خیلی ممنونی》 زیر لب زمزمه کرد و پشت سر شهاب به راه افتاد. حسن آقا بالش پشتش را کمی بالا کشید و گفت:
- بفرما تو شهاب جان خوش اومدی.
شهاب با گذشتن از کنار مبل سه نفره به سمت حسن‌آقا که به چند بالش سنتی دست‌سوز روی تشک تکیه‌اش را به دیوار داده‌بود و درست رو‌به‌روی تلویزیون قرار داشت قدم برداشت و با دست دادن و خوش و بش کردنشان، ارغوان را راهی آشپزخانه کرد. پاکت‌نامه را درون آستینش پنهان کرد و به سمت آینه‌ی کوچکی که کنار سینک روی کاشی با آویز خرسی سبز رنگی آویزان بود نگاهی به چانه‌اش کرد و از قرمز بودنش و تیزبینی شهاب و توجه‌اش لبخندی روی لبانش نشست. این توجه‌های گاه و بی‌گاه شهاب را دوست داشت و چیزی در درونش او را به سمت شهاب بیشتر سوق می‌داد که دیدی فقط بحث غیرت مانتوی خیس نبود، توجهش به قرمزی چانه پس چه بود؟ هر چی می‌خواست تک‌تک اتفاقات را بهم ربط ندهد ناخودآگاه مانند پازل کنار هم جمع می‌شدند و او را بیشتر به شک می‌انداختند. صورت و بدنش چنان ملتهب و داغ شده‌بود که نفسش بالا نمی‌آمد، آشپزخانه کوچک‌تر شده‌بود یا آتش درونی‌اش شعله‌ورتر که آن‌گونه گر گرفته‌بود؟ شالش را کمی باز کرد تا از التهاب درونی‌اش بکاهد. نفسی گرفت و نگاه از آینه برداشت و سینی شربت به دست به سمتشان از آشپزخانه راهی راهرو شد. از کنار مبل تک نفره گذشت و با مکث چند ثانیه‌ای صدایش را صاف کرد و سینی را جلویش گرفت.
- بفرمایین.
شهاب دست جلو برد و لیوان شربت دو رنگ را برداشت.
- ممنون زحمت نکشین.
ارغوان《زحمتی نیستی》گفت و شربت را به دست پدرش داد و به سمت میز پذیرایی جلوی مبل سه نفره قدم برداشت و با برداشتن میوه‌خوری دور طلایی و بشقاب‌های پیش‌دستی و گذاشتن آن‌ها مابینشان یک راست راهی اتاقش که کنار آن‌ها بود شد. پشت میزش نشست و با هیجان پاکت را باز کرد، نامه را که از وسط تا شده‌بود با دستی لرزان که از هیجانات درونی‌اش نشأت گرفته‌بود، باز کرد که صدای ویبره گوشی‌اش بلند شد. نفسش را صدادار بیرون داد. دست جلو برد و آن را از روی کتاب شعر مولانا برداشت. با دیدن نام زهره لبخندی زد و تماس را با فشردن دکمه سبز باز کرد. دلش می‌خواست از توجه امروز شهاب برای زهره بازگو کند تا دلش آرام گیرد. دوست داشت درباره‌ی این عاشقانه‌هایی که در پس ذهنش قطاروار چیده شده بود را برای کسی بازگو کند و چه کسی بهتر از همدم و یار قدیمی‌اش زهره!
- چطوری خانم بداخلاق؟
لبخندی زد و در حالی‌که شال را از روی سرش برمی‌داشت گفت:
- حتماً تو خیلی خوش اخلاقی؟ با این آدم معرفی کردنت.
زهره گازی به خیار درون دستانش زد و بعد از جویدن و خاراپی که در گوشی او ایجاد کرده‌بود گفت:
- چه می‌دونستم این‌هام عین خود حسین اسکلن. ببخشید براتون فرش قرمز پهن نکردن. فردا چیکاره‌ای؟ بابات بهتره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
ارغوان کاغذ نامه را روی میز گذاشت و دستی به چشمان خسته‌اش کشید.
- خونه‌م، فعلاً نمی‌خوام بابا رو تو خونه تنها بذارم، چطور؟ بهتره، با آقا شهاب گپ می‌زنن.
زهره آخرین گاز را هم به خیار زد و ته مانده‌اش را به سمت سطل استطیل کنار تختش نشانه گرفت و با هیجان گفت:
- وای دوباره که سوتی ندادی؟
ارغوان لبخندی زد و دستی به چانه‌ی دردمندش کشید.
- تا زنگ زد خوردم زمین، اون هم از چونه‌م فهمید.
ته خیارش را به داخل سطل شوت کرد و با تردید گفت:
- ارغوان حواست هست که خیال‌بافی نکنی؟ می‌دونی که اون خیلی بزرگ‌تر از توئه. تفاوت سنیتون تقریباً شونزده سالی هست.
از چیزی که در ذهنش بود و هیجان تعریف کردنش با حرف نصیحت‌گونه‌ی زهره دلش گرفت و از هیجان التهابی درونش کاست. لب به دندان گرفت و گیج سرش را روی میز گذاشت و گوشی را پایین‌تر آورد.
- آره بابا! گفتم که من فقط ازش خوشم میاد؛ از این‌که این‌قدر محجوبه، از تیپش از طرز حرف زدنش. یه آرامش خاصی تو چهره‌شه؛ حتی از چاله گونه‌هاش هم خوشم میاد... .
زهره که از حرف‌ها و وصف‌های همیشگی ارغوان بوی خوبی به مشامش نمی‌رسید میان کلامش پرید.
- خاک تو سرت کنن! خوبه میگم خیال‌بافی نکن، تو که داری توش غرق میشی. بکش از این آدم بیرون! جای پدرت که نه، ولی داداش خیلی بزرگ‌ترت حساب میشه. این اگه سی سالگی هم ازدواج کرده‌بود الان یه بچه ده ساله باید داشته باشه. اون سری خودت گفتی بابات گفته داره وارد چل‌چلی میشه.
خودش هم حرف‌های زهره را قبول داشت، اما چیزی که نمی‌دانست و او را منقلب می‌کرد رفتارهای ضد و نقیض شهاب از گفتن لقب خواهری و توجهات ویژه‌اش بود و هم این که با دیدن شهاب دست و پایش را گم می‌کرد و تپش قلبش را بیشتر. دوست داشت به بهانه‌های مختلف به دیدار پدر برود یا احوال شهاب را جویا شود. هر چه هم سعی در کنترلش می‌کرد بی‌فایده بود و بیشتر او را برای رفتن و دانستن تشویق می‌کرد. کلافه و سردرگم سر بلند کرد و دستی به پشت گردنش کشید.
- می‌دونم! من هم هیچ‌وقت نگفتم که عاشقش شدم. اصلاً هیچ‌جوره هم به هم نمی‌خوریم. اون من رو به چشم خواهرش می‌بینه. من خودم با خودم گیر افتادم. بعضی وقت‌ها الکی با شنیدن اسمش یا صداش تپش قلب می‌گیرم یا وقتی باهام حرف می‌زنه دست‌هام می‌لرزن. بی‌خیال زهره من که دوسش ندارم فقط ازش خوشم میاد؛ مخصوصاً که هوای بابا رو خیلی داره.
زهره دسته‌ی موی فرش را که روی صورتش آمده‌بود با فوت به کناری انداخت و روی شکم خوابید.
- توروخدا مشکل به مشکلاتت اضافه نکن! اون هر کاری می‌کنه واسه خاطر شراکتش با باباته. ارغوان مراقب رفتارهات باش، تو دختر پونزده ساله نیستی ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
با شنیدن صدای《ممنون دیگه رفع زحمت می‌کنم》 شهاب، نفهمید چگونه با زهره هول‌هولکی خداحافظی کرد و سراسیمه شالش را از روی صندلی برداشت و به طرف درب دوید. دلش نمی‌خواست شهاب برود؛ حتی حضورش در خانه به او آرامش می‌داد. شهاب کفش‌هایش را پوشید و لحظه‌ای از صدای ویبره گوشی‌اش به پشت ایستاد و گوشی را خیلی آرام بیرون آورد. با لمس صفحه، پیام از طرف یوسف را باز کرد و چشم به صفحه‌اش دوخت.
- سلام داره دیر میشه منتظرن.
با عجله گوشی را به جیب داخل کتش هل داد که صدای ارغوان به گوشش خورد.
- تشریف می‌برین؟
چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، ذهنش را متمرکز کرد و نقاب لبخندی به چهره زد و در حالی‌که دستش را از زیر لبه‌ی پایینی کت به درون جیبش می‌کرد به سمت او برگشت.
- بله با اجازتون. مراقب پدر باشین! یه کار تحویل گرفتیم انشالله چند روز دیگه با حضور حسن آقا شروعش می‌کنیم.
هنوز هم قلب ناآرامش پرتلاطم به در و دیوار دلش می‌کوبید. لبه‌ی چهارچوب درب را گرفت و در حالی‌که با شرم سر به زیر انداخته‌بود نیم نگاه کوتاهش را به او کرد و لب زد.
- ممنون که هوای من و بابا رو دارین.
شهاب مشتش را درون جیبش فشرد و سعی در کنترل استرسش کرد.
- خواهش می‌کنم. حسن آقا عین پدرم می‌مونن. کاری نکردم فقط حق برادری رو ادا کردم.
ارغوان بارها از او کلمه برادر و خواهری را شنیده‌بود، از شنیدن این حکم برادر و خواهری هیچ خوشش نمی‌آمد و هر بار دلش را با این‌که از سر عادت می‌گوید آرام می‌کرد، اما این بار لحن تحکم‌پذیری شهاب، آب سردی روی سرش ریخت. مگر او نمی‌دانست که شهاب چه نظری راجع به او دارد که این‌گونه مانند یخ وا رفت؟ خودش هم حالش را نمی‌فهمید. با صدای ارغوان گفتن پدرش به خود آمد و 《ممنونمی》 زیر لبی گفت و شهاب با خداحافظی و شتاب از درب خانه بیرون زد.
***
نامه را درون کیفش گذاشت و سوار مترو شد. دسته گل نرگس را که به یاد مادرش خریده‌بود را محکم در آن شلوغ در دست گرفت و با چند بار ببخشید گفتن از لابه‌لای جمعیت خود را بالا کشید و با کش و قوس دادن‌های عجیب و غریب، خودش را به گوشه‌ای رساند و محکم کیفش را در بغل گرفت. مترو با شتاب زیاد حرکت کرد و با صدای پیجر زن و معرفی ایستگاه‌ها عاقبت دوباره از لابه‌لای جمعیت با نفس‌نفس زدن و با باز شدن درب سریع از آن خارج شد. از پله‌های برقی بالا رفت و خود را به خیابان اصلی رساند و پیاده، راهی قبرستان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
همیشه از قبرستان و تنهایی رفتنش خوف عجیبی داشت، اما از روزی که مادرش را آنجا به خاک سپرده‌بود دلش آرام گرفته‌بود و همیشه فکر می‌کرد که چون مادرش آنجا خوابیده‌است هوایش را دارد و ترس را از خود دور می‌کرد. به بالای قطعه‌ی مورد نظرش که رسید نگاهش را به سنگ قبر سفید گرانیت دوخت. هنوز هم بعد از دو سال داغ فراق مادر بغض را به گلویش مهمان می‌کرد. چانه‌اش بی‌اراده لرزید و اشک روی گونه‌اش سرازیر شد. سنگ قبر را مانند آغوش مادرش در آغوش گرفت و های‌های گریه را سر داد. دلش برای دیدار با مادرش پر می‌کشید. برای سر گذاشتن دوباره روی پاهایش و از سر به سر گذاشتنش گرفته تا درد و دل مادر و دختری. دسته گل نرگسش را روی سنگ گذاشت و در حالی‌که سرش را روی سنگ گذاشته‌بود اشک از گوشه‌ی چشمش از پهنای بینی‌اش به روی سنگ افتاد و با صدای لرزانش شروع به نجوا کرد.
- سلام مامانی، خوبی؟ این روزها که بابا عمل کرده خیلی بیشتر از قبل جات برام خالیه. دلم برای درد و دلامون، برای بوی عطر بدنت، برای حتی دعوا کردن‌هات و گوشزدهات تنگ شده. مامان کاش ما رو تنها نذاشته‌بودی. کاش بودی و می‌دیدی که بابا دوباره داره سرپا میشه. مامان راستی عمل بابا موفقیت‌آمیز بود، اما دکتر گفته دیگه نباید عصبانی و جوشی بشه. میگه قلب بابا ساعتی شده. مامان من بدون تو خیلی وقت‌ها نمی‌دونم باید چیکار کنم. نمی‌دونم باید بابا رو چجوری آروم کنم، کاش بودی.
گریه امانش را برید و دیگر نتوانست حرف بزند. با صدای《بفرمایید》 خانمی که دیس خرمایی در دست داشت سر از سنگ برداشت و خودش را جمع و جور کرد. زن نگاه مهربانش را به او دوخت و عینک مستطیل شکل فریم قرمز و قهوه‌ایش را که به پایین نوک بینی‌اش رسیده‌بود بالا داد و دیس را جلوتر برد.
- بفرمایین.
دست لرزانش را جلو برد و خرمای مشکی با پودر نارگیل سفیدپوش شده‌بود را برداشت《ممنونم خدا رحمت کنه‌ای》گفت و با پاک کردن چشمان اشک‌بارش زیر لب شروع به خواندن فاتحه کرد. زن با دست، چند باری روی سنگ قبر زد و با صوت شروع به خواندن فاتحه‌اش کرد. چادر مشکی‌اش را جلوتر آورد و مقنعه‌ی قرمزش را زیر آن فرستاد.
- خدا رحمتشون کنه. مادر نعمته. من الان پونزده ساله که پنج شنبه‌ها میام این‌جا پیش مادرم، هیچ‌وقت از دلتنگیم کم نشده، باهاش حرف بزن، اما گریه نکن. درد و دل کن، اما گریه نکن؛ چون روحش عذاب می‌کشه، اون‌ها ما رو می‌بینن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
از جایش بلند شد و در حالی‌که دستش را به سمت چپ نشانه گرفته‌بود رو به او کرد و گفت:
- دخترم این‌جا ماشین بد گیر میاد مخصوصاً این موقع، اگه خواستی بری و وسیله نداشتی اون‌جا رو ببین من و دختر و پسرم اون‌جاییم می‌رسونیمت.
به جای اشاره شده نگاهی کرد و با دیدن دختر و مرد جوانی سر تکان داد و لبخند بی‌جانی چاشنی لب‌هایش کرد.
- ممنون، مزاحم نمیشم.
زن عینکش را برداشت و چشمان میشی عرق کرده‌اش را با گوشه‌ی چادرش پاک کرد.
- زحمتی نیست عزیزم مراحمی! به هر حال ما هم یه‌کم وقت دیگه راهی می‌شیم، خوب نیست دم غروب قبرستون تنها باشی.
با اتمام جمله‌اش رویش را برگرداند و او را تنها گذاشت. دلش حالا آرام گرفته‌بود و احساس می‌کرد که مادرش مانند گذشته روبه‌رویش نشسته و به حرف‌های دخترکش گوش می‌دهد و با چشمانش به او اطمینان می‌دهد که همه‌چیز درست خواهد شد. دست در کیفش کرد و نامه را از آن بیرون آورد. تای کاغذ را باز کرد و در حالی‌که سعی در کنترل صدایش داشت تا یواش بخواند. نگاهش را به نام نرگس حک شده روی قبر کرد و نجوا کرد.
- مامان می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. بعد رفتنت یه آدمی پیدا شده که بهم نامه داده و من باهاش در ارتباطم. همیشه بهم میگه دخترم، نمی‌دونم کیه ولی یه روزی می‌خوام برم ببینمش.
چشمان قهوه‌ایش را که رگه‌های قرمزش نمایان گریه‌ی زیادش بود را به دست خط زیبای نامه کرد و شروع به خواندن کرد.
- به نام حق
سلام دخترم. امیدوارم حالت خوب باشه. از این‌که سر قولت موندی و این راز رو بین خودمون نگه داشتی ازت ممنونم. دیدار نزدیکه، اما الان نه، یه روزی همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد. خوشحالم از این‌که عمل پدرت خوب پیش رفته و به سلامت به خونه برگشته، نگران کار نباش به زودی برات مهیا میشه، به چیزهای خوب فکر کن تا برات خوب پیش بیاد. مراقب به خودت باش و روز موعد قرارمون، دوباره از احوالت برام نامه بنویس. دوست‌دار تو فردوس.
نامه را تا کرد و دست زیر چانه گذاشت.
- مامان من بهش نگفته‌بودم بابا برگشته خونه از کجا فهمید. تازه حرفی هم از پول که اون میده یا نه نزد که بفهمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
با صدای زنگ لایت موبایلش از فکر بیرون آمد و دست در کیفش کرد. با دیدن نام بابا، نگران به آسمان نگاهی انداخت و هول‌زده از روی زمین بلند شد و تماس را برقرار کرد و روی گوشش گذاشت.
- الو سلام باباجان.
حسن آقا دل‌نگران با شنیدن صدای دخترش نفسش را راحت بیرون داد.
- سلام دخترم کجایی؟ نگرانت شدم.
نامه را در کیف گذاشت و در حالی‌که با دست، خاک پشت مانتوی مشکی‌اش را می‌تکاند و ضربه میزد گفت:
- سر خاک بودم. ببخشید باباجان! دارم میام. حالتون خوبه؟ قرص‌هایی که گذاشته‌بودم کنارتون رو خوردین؟
حسن آقا با یاد نرگسش چشمان غمگینش را که هاله‌ای اشک در آن جمع شده‌بود روی هم گذاشت.
- تنهایی رفتی یا با دوستت؟
از میان دو درخت کاج بیرون آمد و گوشی را به دست دیگرش داد.
- تنها اومدم. به یه خلوت مادر و دختری احتیاج داشتم. نگران نباشین باباجان! من دارم میام. نگفتین قرص‌هاتون رو خوردین؟
حسن آقا نگاهی به بشقاب کنارش که دو قرص با لیوان آبمیوه کنارش بود کرد و از حواس پرتی‌اش سری تکان داد و به دروغ گفت:
- آره بابا نگران نباش، می‌خوای آژانس بگیری؟ غروب شد.
همیشه بعد از آن حادثه‌ی تلخ ترس داشت و دلش نمی‌خواست برای دخترش حادثه‌ای مانند آن روز رخ دهد. از این‌که ارغوان تک و تنها جایی برود و دیر کند واهمه داشت‌. ارغوان پا تند کرد و با مهربانی جواب داد.
- نه قربونتون برم نگران نباشین، فعلاً کاری ندارین؟ چیزی نمی‌خواین؟
حسن آقا نگاهش را به عقربه‌های ساعت گرد دور طلایی روی دیوارشان کرد.
- نه فقط زود بیا. خدا به همراهت.
با خداحافظ تلفن را قطع کرد و قدم‌هایش را با سرعت بیشتری برداشت که با صدای بوق از جا پرید. به روی خود نیاورد و قدم‌هایش را تندتر از قبل کرد که با صدای هم‌زمان بوق و دخترم گفتن خانمی ایستاد و به عقب برگشت. با دیدن زن چادری که چند دقیقه پیش بر سر خاک دیده‌بود نگاهش را به او دوخت و لبخندی زد. زن شیشه را بیشتر پایین آورد و لب‌های نازکش را به حرکت درآورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
- نترس دخترم بیا دیروقته می‌رسونیمت. من که گفتم ما هم داریم راهی میشیم، چرا تعارف کردی؟
ارغوان دسته‌ی کیفش را گرفت و در حالی‌که سرش را کمی کج پایین‌تر آورده‌بود گفت:
- ممنون یه‌کم که پیاده برم می‌رسم به خیابون اصلی از اونجا با مترو میرم.
پسر زن که جوان بیست و هفت ساله‌ای بود، دستی لای موهای مشکی‌اش کشید و چشمان هم‌رنگ مادرش را با پایین
آوردن سرش و نگاه کردن به ارغوان از قاب شیشه به او دوخت.
- بفرمایین خانم! مادر من تا شما رو نرسونه ول نمی‌کنه. شما هم تعارف نکنین! جا هست، بفرمایین.
هوا دیگر به روشنی قبل نبود و دل‌نگرانی پدرش به دلش چنگ انداخت. با گفتن《ممنون》 دل را به دریا زد و با بسم‌اللهی که زیر لب گفت، به سمت درب عقب قدم برداشت و با گرفتن دستگیره و باز کردن درب سوار شد.
***
یک ماهی از مرخص شدن و عمل پدرش می‌گذشت و حالا حسن آقا یک هفته‌ی اخیر را بر سر کارش برگشته‌بود و سفارش جدید را در کارگاه به راه انداخته‌بودند و کارشان با شهاب دوباره رونق گرفته‌بود. درب قابلمه را برداشت و عطر سبزی دلمه‌ی تلخون را به مشام کشید. لبخندی به روی لب آورد و قوطی رب انار خانگی مادرش را که از یخچال، بیرون گذاشته‌بود در دست گرفت و به صورت مارپیچ روی دلمه‌های برگه مواش ریخت. با گذاشتن درب قابلمه از آشپزخانه بیرون زد. مانتوی کتی مشکی‌اش و شال نسکافه‌ای را از روی مبل برداشت و پوشید. چند قدمی راهرو را طی کرد و وارد دستشویی شد. دمپایی‌های آبی رنگ مردانه را پوشید. نگاه دقیقش را به داخل آینه دوخت. رد رژ کالباسی‌اش را که از خط لبش بیرون زده‌بود با سر انگشت پاک کرد و از دستشویی و گذر از راهروی کوچکشان وارد آشپزخانه شد. ظرف شیشه‌ای درب‌دار را از داخل کابینت دمه دستی‌اش بیرون آورد. بعد از خاموش کردن زیر قابلمه با کفگیر چوبی با احتیاط دلمه‌ها را درون ظرف چید و از آشپزخانه خارج شد و با برداشتن کیف مشکی‌اش از روی مبل تک نفره با کلید انداختن و قفل کردنش راهی بیرون شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
به سر خیابان که رسید با نمایان شدن تاکسی از دور، دستی تکان داد و با سلام سوار شد. دست در کیفش کرد و با درآوردن اسکناس، کرایه مورد نظرش را حساب کرد و با گفتن 《پیاده میشم》 با ترمز راننده کمی جلوتر پیاده شد. با احتیاط و چند بوق و صدای دل‌خراش جیغ لاستیک‌ها که عجول بودن مردم برای رسیدگی به کارهایشان را نشان می‌داد، با احتیاط از خیابان گذشت و وارد کارگاه شد. با گفتن سلامش نوید و عباس سر از وارسی چوب برداشتن و با《سلام خانم مهندس》حضورش را به حسن آقا اعلام کردند. حسن آقا اره برقی را خاموش کرد و با دیدن دخترش لبخندی روی لب‌های نازک جان گرفته‌ی این روزهایش نشاند و صورت ته‌ریش توک زده‌ی برفی‌اش را بشاش‌تر کرد. این روزها که کارشان دوباره رونق گرفته‌بود و حالش بهتر شده‌بود احساس بهتری داشت. در حالی‌که دستکش‌های سبز و مشکی‌اش را از دستانش بیرون می‌کشید به طرف دخترش قدم برداشت.
- سلام باباجان.
حسن آقا دستکش‌ها را درون جیب روپوشش قرار داد و در حالی‌که عینک کارش را از روی بینی‌اش برمی‌داشت لبخندش را بیشتر کرد. یادگار نرگسش حسابی بزرگ شده‌بود و قلبش به هوای او این تپش باقی مانده را هم انجام می‌داد.
- سلام عزیزم. اینجا چیکار می‌کنی؟
ارغوان ظرف غذا را بالا آورد و با لبخند گفت:
- براتون غذا آوردم.
حسن آقا دستی به کمر دخترش کشید و در حالی‌که با او هم‌قدم شده بود او را به سمت دفترشان هدایت کرد.
- به‌به دستت درد نکنه! چرا زحمت کشیدی بابا؟ بچه‌ها رو می‌فرستادم غذا می‌گرفتن.
وارد دفتر شد و در حالی‌که نگاه از پدرش می‌گرفت و به شهابی که سر روی دست‌های قلاب شده‌ی روی میز گذاشته‌بود می‌کرد ادامه داد:
- دلم می‌خواست خودم بیارم و ناهار بیرون هم نخورین. کلی براش زحمت کشیدم.
نگفت که به دیدار شهاب هم آمده‌است، نگفت که دلش می‌خواسته دست‌پختش را هم شهاب بخورد و تعریف و تمجیدش را بشنود. رو به شهاب کرد و آرام سلامی به زبان آورد. شهاب با صدای پچ‌پچشان از گیجی خواب چرتگاهی‌اش بیرون آمد و سر از روی دستانش برداشت. به احترام او از روی صندلی مشکی‌اش بلند شد و در حالی‌که دستی به چشمان قرمزش می‌کشید گفت:
- سلام ارغوان خانم خوش اومدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
ارغوان جلوتر رفت و در حالی‌که ظرف را روی میز می‌گذاشت و کیفش را از روی دوشش برمی‌داشت جواب داد.
- ممنون. ببخشید مثل این‌که بیدارتون کردم.
شهاب با انگشت اشاره شقیقه‌اش را فشار داد و گفت:
- نه! خواب نبودم. سرم درد می‌کرد چشم‌هام رو بسته‌بودم که آروم بگیره.
حسن آقا قدم به جلو گذاشت و سه بشقاب ملامین از روی میز کوچکی که اجاق سفید رنگ تک شعله و کتری طلایی قرار داشت به همراه سه چنگال برداشت و در حالی‌که درب آبی رنگ ظرف را برمی‌داشت گفت:
- شهاب جان بیا جلو که اگه دست پخت دختر من رو بخوری سردردت به آنی خوب میشه.
چند دلمه برگ مو که با رب انار عجین شده‌بود و شکل زیباتری به خود گرفته‌بود را با چنگال به داخل یکی از بشقاب‌های گل قرمز گذاشت و در حالی‌که بوی عطر ترخون و سبزیجاتش را به مشام می‌کشید و در ریه‌هایش حبس می‌کرد بشقاب را به طرف شهاب گرفت و لب زد.
- به‌به! چه بو و رنگی داره. عطرش فضای دفتر رو پر کرده، دستت درد نکنه بابا حسابی هم گرسنمون شده‌بود.
شهاب از تعریف‌های حسن آقا از دخترش لبخندی زد و چال گونه‌های سه تیغ شده‌اش را به نمایش گذاشت و نگاه ارغوان را روی خود میخکوب کرد. آن چال گونه‌ها و لبخندش دل ارغوان بیچاره را هر لحظه آشوب‌تر می‌کرد و حسابی قلب بی‌قرارش را بی‌قرارتر. چنگال را درون یکی از دلمه‌ها فرو کرد و آن را به دهان گذاشت. طعم بی‌نظر دلمه، چنان به جانش نشست که بدون معطلی دلمه‌ی دیگری به چنگال گرفت و در دهان گذاشت و یاد خاطرات مادر خدابیامرزش را با این تفاوت که او همیشه به صورت لقمه‌ی مربع شکل می‌گرفت در وجودش زنده کرد. چشمانش را بست و به یاد دلمه‌های مادرش با ولع بیشتری شروع به خوردن کرد. ناخودآگاه لبخندی به لبانش نشست و به یک‌باره چشمان عسلی‌اش را باز کرد و روی ارغوانی که به او خیره شده بود خیره شد. دستپاچه دستی به شالش کشید و سر به زیر انداخت و صدای شهاب به گوشش نشست.
- طعمش بی‌نظیر بود. دست شما درد نکنه! یاد دلمه‌های مادرم افتادم. کاش تمنا هم از شما یاد می‌گرفت.
حسن آقا نگاه تحسین برانگیزش را به دخترش دوخت. الحق که نرگسش مانند خود جواهری تربیت کرده‌بود که هم حجب و حیایش به مادرش رفته‌بود و هم دست‌پختش. دلمه جویده شده را قورت داد و بشقابی که در دستانش گرفته‌بود را با چنگال دیگری به سمتش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,102
مدال‌ها
7
- نوش جونت شهاب جان. بگیر دخترم خودت هم بخور.
بشقاب را به دست ارغوان داد و رو به شهاب کرد.
- بشقابت رو بده برات بذارم، زیاد آورده. خدا رحمت کنه مادرت رو، ارغوان دست‌پختش به مادر خدابیامرزش رفته؛ یعنی نرگس خدابیامرز بهش یه‌کم هم سخت می‌گرفت که زود آشپزی رو یاد بگیره الحق دخترم هم استعدادش رو داشت؛ منتها نموند که ببینه دسته گلش چه خانمی شده.
ارغوان با خجالت و صورت گلگلون از شرم زیر چشمی نیم نگاهی به شهاب کرد و با چشم در چشم شدن با شهاب سریع سر به زیر انداخت. شهاب از نگاه دزدکی و شرم و حیای دختر روبه‌رویش چیزی در سرش جرقه زد، حجم خون زیادی را در رگ‌های صورتش احساس کرد، کلافه دستی به صورتش کشید و نگاه خیره‌اش را از او گرفت و 《ممنون باید برمی》 با عجله گفت و با خداحافظی هول‌هولکی از دفتر بیرون زد.
***
زهره زیر شیرجوش که شیر کاکائو را درونش درست کرده‌بود خاموش کرد و در حالی‌که دستش را دراز کرده‌بود گفت:
- دو تا لیوان بده! ببین چی درست کردم. حالا آقاجونت چی میگه؟
دو لیوان دسته‌دار شیشه‌ای را از روی آب‌چکان برداشت و به دستش داد و خود دوباره به سمت سینک برگشت و آخرین آب‌کشی سبزی پاک کرده‌اش را انجام داد و گفت:
- زهره زود باش بخوریم بریم! غذای بابا دیر نشه. هیچی اون میگه هر جور خودت می‌دونی، من فکرش رو هم نمی‌کردم احمد از من خوشش بیاد.
زهره لیوان شیرکاکائو را به سمتش گرفت و خود جرعه‌ای از آن را نوشید.
- تو که تو عالم هپروتی! چند باری که ازش برام تعریف کردی بهت گفتم این یه چیزیش میشه، بفرما! منتها حق داری تو چشمت به ماله غیره این بدبخت رو نمی‌بینی.
لیوان را گرفت و میان دستانش نگه داشت و با تعجب نگاهی به او کرد.
- ماله غیر دیگه چیه؟!
زهره آخرین جرعه‌اش را نوشید و لیوان را درون سینک گذاشت و در حالی‌که از آشپزخانه خارج می‌شد صدایش را سر داد.
- شهاب جون دیگه!
و با اتمام جمله‌اش به سمتش رو برگرداند و نگاه بدجنسانه و مرموزش را با نیشخند نثارش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین