- Apr
- 1,404
- 20,102
- مدالها
- 7
ارغوان لب گزید و با صدای لرزان در حالیکه درب را باز میکرد گفت:
- بفرمایین داخل.
و صدایش را رو به پدرش سر داد.
- باباجان آقا شهاب تشریف آوردن.
شهاب پاکت را به سمت او گرفت و در حالیکه به چهرهی گلگون او میخندید لب زد.
- دمه در افتادهبود مثل اینکه عجله کردین متوجه نشدهبودین.
توجه شهاب از سوی دیگر شوقی در وجودش ایجاد کردهبود و از طرف دیگه وجود نامه هیجانش را بیشتر. با وجد دستش را به جلو برد و پاکت را گرفت و《خیلی ممنونی》 زیر لب زمزمه کرد و پشت سر شهاب به راه افتاد. حسن آقا بالش پشتش را کمی بالا کشید و گفت:
- بفرما تو شهاب جان خوش اومدی.
شهاب با گذشتن از کنار مبل سه نفره به سمت حسنآقا که به چند بالش سنتی دستسوز روی تشک تکیهاش را به دیوار دادهبود و درست روبهروی تلویزیون قرار داشت قدم برداشت و با دست دادن و خوش و بش کردنشان، ارغوان را راهی آشپزخانه کرد. پاکتنامه را درون آستینش پنهان کرد و به سمت آینهی کوچکی که کنار سینک روی کاشی با آویز خرسی سبز رنگی آویزان بود نگاهی به چانهاش کرد و از قرمز بودنش و تیزبینی شهاب و توجهاش لبخندی روی لبانش نشست. این توجههای گاه و بیگاه شهاب را دوست داشت و چیزی در درونش او را به سمت شهاب بیشتر سوق میداد که دیدی فقط بحث غیرت مانتوی خیس نبود، توجهش به قرمزی چانه پس چه بود؟ هر چی میخواست تکتک اتفاقات را بهم ربط ندهد ناخودآگاه مانند پازل کنار هم جمع میشدند و او را بیشتر به شک میانداختند. صورت و بدنش چنان ملتهب و داغ شدهبود که نفسش بالا نمیآمد، آشپزخانه کوچکتر شدهبود یا آتش درونیاش شعلهورتر که آنگونه گر گرفتهبود؟ شالش را کمی باز کرد تا از التهاب درونیاش بکاهد. نفسی گرفت و نگاه از آینه برداشت و سینی شربت به دست به سمتشان از آشپزخانه راهی راهرو شد. از کنار مبل تک نفره گذشت و با مکث چند ثانیهای صدایش را صاف کرد و سینی را جلویش گرفت.
- بفرمایین.
شهاب دست جلو برد و لیوان شربت دو رنگ را برداشت.
- ممنون زحمت نکشین.
ارغوان《زحمتی نیستی》گفت و شربت را به دست پدرش داد و به سمت میز پذیرایی جلوی مبل سه نفره قدم برداشت و با برداشتن میوهخوری دور طلایی و بشقابهای پیشدستی و گذاشتن آنها مابینشان یک راست راهی اتاقش که کنار آنها بود شد. پشت میزش نشست و با هیجان پاکت را باز کرد، نامه را که از وسط تا شدهبود با دستی لرزان که از هیجانات درونیاش نشأت گرفتهبود، باز کرد که صدای ویبره گوشیاش بلند شد. نفسش را صدادار بیرون داد. دست جلو برد و آن را از روی کتاب شعر مولانا برداشت. با دیدن نام زهره لبخندی زد و تماس را با فشردن دکمه سبز باز کرد. دلش میخواست از توجه امروز شهاب برای زهره بازگو کند تا دلش آرام گیرد. دوست داشت دربارهی این عاشقانههایی که در پس ذهنش قطاروار چیده شده بود را برای کسی بازگو کند و چه کسی بهتر از همدم و یار قدیمیاش زهره!
- چطوری خانم بداخلاق؟
لبخندی زد و در حالیکه شال را از روی سرش برمیداشت گفت:
- حتماً تو خیلی خوش اخلاقی؟ با این آدم معرفی کردنت.
زهره گازی به خیار درون دستانش زد و بعد از جویدن و خاراپی که در گوشی او ایجاد کردهبود گفت:
- چه میدونستم اینهام عین خود حسین اسکلن. ببخشید براتون فرش قرمز پهن نکردن. فردا چیکارهای؟ بابات بهتره؟
- بفرمایین داخل.
و صدایش را رو به پدرش سر داد.
- باباجان آقا شهاب تشریف آوردن.
شهاب پاکت را به سمت او گرفت و در حالیکه به چهرهی گلگون او میخندید لب زد.
- دمه در افتادهبود مثل اینکه عجله کردین متوجه نشدهبودین.
توجه شهاب از سوی دیگر شوقی در وجودش ایجاد کردهبود و از طرف دیگه وجود نامه هیجانش را بیشتر. با وجد دستش را به جلو برد و پاکت را گرفت و《خیلی ممنونی》 زیر لب زمزمه کرد و پشت سر شهاب به راه افتاد. حسن آقا بالش پشتش را کمی بالا کشید و گفت:
- بفرما تو شهاب جان خوش اومدی.
شهاب با گذشتن از کنار مبل سه نفره به سمت حسنآقا که به چند بالش سنتی دستسوز روی تشک تکیهاش را به دیوار دادهبود و درست روبهروی تلویزیون قرار داشت قدم برداشت و با دست دادن و خوش و بش کردنشان، ارغوان را راهی آشپزخانه کرد. پاکتنامه را درون آستینش پنهان کرد و به سمت آینهی کوچکی که کنار سینک روی کاشی با آویز خرسی سبز رنگی آویزان بود نگاهی به چانهاش کرد و از قرمز بودنش و تیزبینی شهاب و توجهاش لبخندی روی لبانش نشست. این توجههای گاه و بیگاه شهاب را دوست داشت و چیزی در درونش او را به سمت شهاب بیشتر سوق میداد که دیدی فقط بحث غیرت مانتوی خیس نبود، توجهش به قرمزی چانه پس چه بود؟ هر چی میخواست تکتک اتفاقات را بهم ربط ندهد ناخودآگاه مانند پازل کنار هم جمع میشدند و او را بیشتر به شک میانداختند. صورت و بدنش چنان ملتهب و داغ شدهبود که نفسش بالا نمیآمد، آشپزخانه کوچکتر شدهبود یا آتش درونیاش شعلهورتر که آنگونه گر گرفتهبود؟ شالش را کمی باز کرد تا از التهاب درونیاش بکاهد. نفسی گرفت و نگاه از آینه برداشت و سینی شربت به دست به سمتشان از آشپزخانه راهی راهرو شد. از کنار مبل تک نفره گذشت و با مکث چند ثانیهای صدایش را صاف کرد و سینی را جلویش گرفت.
- بفرمایین.
شهاب دست جلو برد و لیوان شربت دو رنگ را برداشت.
- ممنون زحمت نکشین.
ارغوان《زحمتی نیستی》گفت و شربت را به دست پدرش داد و به سمت میز پذیرایی جلوی مبل سه نفره قدم برداشت و با برداشتن میوهخوری دور طلایی و بشقابهای پیشدستی و گذاشتن آنها مابینشان یک راست راهی اتاقش که کنار آنها بود شد. پشت میزش نشست و با هیجان پاکت را باز کرد، نامه را که از وسط تا شدهبود با دستی لرزان که از هیجانات درونیاش نشأت گرفتهبود، باز کرد که صدای ویبره گوشیاش بلند شد. نفسش را صدادار بیرون داد. دست جلو برد و آن را از روی کتاب شعر مولانا برداشت. با دیدن نام زهره لبخندی زد و تماس را با فشردن دکمه سبز باز کرد. دلش میخواست از توجه امروز شهاب برای زهره بازگو کند تا دلش آرام گیرد. دوست داشت دربارهی این عاشقانههایی که در پس ذهنش قطاروار چیده شده بود را برای کسی بازگو کند و چه کسی بهتر از همدم و یار قدیمیاش زهره!
- چطوری خانم بداخلاق؟
لبخندی زد و در حالیکه شال را از روی سرش برمیداشت گفت:
- حتماً تو خیلی خوش اخلاقی؟ با این آدم معرفی کردنت.
زهره گازی به خیار درون دستانش زد و بعد از جویدن و خاراپی که در گوشی او ایجاد کردهبود گفت:
- چه میدونستم اینهام عین خود حسین اسکلن. ببخشید براتون فرش قرمز پهن نکردن. فردا چیکارهای؟ بابات بهتره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: