جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,207 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
و با دیدن گذاشتن هول‌هولکی لیوان ارغوان روی پیشخوان و دویدن به سمتش، با جیغ از آشپزخانه بیرون زد و با دستپاچه شدن و خوردن پهلویش به مبل جیغ زدن دوباره‌اش به سمت اتاق ارغوان دوید و درب را پشتش با قفل بست و قهقهه‌اش را سر داد و گوش به غرغرهای او سپرد.
- زهره یعنی میای بیرون دیگه! بیچاره‌ت می‌کنم. چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ هی شهاب‌شهاب می‌کنی.
زهره نفس هن‌هن شده‌اش را با فوت بیرون داد و با خنده جواب داد.
- مگه دروغ میگم؟ نگو که دلمه رو برای اون درست نکرده‌بودی؟! اون هم که الحق بی‌مزدت نذاشته، هی به‌به و چه‌چه کرده. بابات هم که هی دخترم اِله و بِله کرده و بدبخت از هولش در رفته؛ وگرنه می‌گرفت ماچت هم می‌کرد.
از گفتن و تصور ماچ و تعریف به‌به و چه‌چه‌اش دلش قنج رفت و ناخودآگاه لبخندی به لب آورد. استغفراللهی با تصور آنچه که زهره گفته‌بود و به یاد آوردن چهره‌ی شهاب زیر لب گفت و لبش را به دندان گرفت. فکرهایش را پس زد و از خنده زهره طاقت برید و به سمت درب با لگد حمله‌ور شد و 《زهره وای به حالتی》 با جیغ و داد نثار او و درب کرد. عاقبت با صدای زنگ تلفن با تهدید《تو میای بیرون.》 به سمت گوشی خانه که کنار قاب عکسشان روی میز گرد بود روانه شد. نفسش را بیرون داد و دستی به صورت برافروخته‌اش کشید و گوشی مشکی رنگشان را که صدای دیلینگ‌دیلنگش گوشش را پر کرده بود با 《الو بفرمایید》برداشت.
- منزل ستوده؟
با صدای زن دست روی بلندی جلوی دهانه‌ی گوشی گذاشت و با صاف کردن صدای گرفته‌اش دستش را برداشت و جواب داد.
- بله بفرمایین.
- با خانم ارغوان ستوده کار داشتم، تشریف دارن.
با تعجب و دو به شک 《خودمم بفرماییدی》گفت و موی سرکش لختش را که از زورآزمایی از کش موهای دم اسبی‌اش بیرون آمده‌بود پشت گوش انداخت و گوش به صدای زن سپرد.
- برای کار تماس گرفتم. شرکت افق پرتو آماده همکاری با شما رو داره؛ لطفاً فردا با مدارکتون تشریف بیارین.
بهت زده هر چه فکر کرد چیزی به خاطرش نیاورد و با گیجی نگاهش را به زهره که از اتاق بیرون آمده‌بود و با دست 《کیه‌ای》می‌پرسید دوخت.
- ببخشید من... من به جا نیوردم. کدوم شرکت؟ شاید خیلی وقته پیش درخواست داده‌بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
صدای مکث چند ثانیه‌ای زن و حرف زدن دوباره‌اش او را از ابهام درآورد.
- بله حدود چهار یا پنج ماهه پیش. رزومه کاری دانشجوییتون الان جلوی بنده است؛ منتها ما برای شرکت دوم نیرو نیاز داشتیم که از فرم استخدامی‌های شرکت اول استفاده کردیم. آدرس رو یادداشت بفرمایین و ساعت هشت و نیم منتظرتونم.
با خوشحالی 《خیلی ممنون باشه‌ای》گفت و با تکرار گفتن آدرس به زهره او را وادار به نوشتن در گوشی‌اش کرد. بعد از خداحافظ از زن، گوشی را سر جایش گذاشت و با صدای زهره به خود آمد.
- کی بود؟ چی بود؟
از این‌که بالأخره کار برایش پیدا شده‌بود و می‌توانست کمک خرج و حال پدرش باشد و مستقل شود در پوست خود نمی‌گنجید. چشم در چشمان کشیده‌ی او دوخت و با خوشحالی لب‌هایش را به لبخند کش داد.
- وای زهره فکر کنم کار برام پیدا شد.
زهره نگاهش را از آدرس تایپ شده روی گوشی گرفت و لب زد.
- جای باکلاسی هم هست، منطقه بالای شهره، کی رفته‌بود اونجا؟
چنان شادی در وجودش شعله‌ور شده‌بود که چرا و چه وقته را به فراموشی سپرد و《نمی‌دونم مهم اینه که کار برام جور شده‌ای》گفت و به سمت آشپزخانه روانه شد. سرکیف‌تر از چند دقیقه پیش شده بود، یک آن یاد اذیت کردن‌های زهره افتاد و در حالی‌که یواشکی دمپای روفرشی کرمش را از پایش درمی‌آورد به سمت زهره که هنوز به آدرس خیره شده‌بود پرتاب کرد و با درآوردن لنگه‌ی دیگر با آخ گفتن زهره به دنبالش افتاد.
***
دستی به مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و سر بلند کرد. با دیدن نام حک شده به روی پلاک کارتی که بر سر ساختمان شیکی که از سنگ سفید چند طبقه ساخته شده‌بود سرش را با لبخند پایین آورد و زیر لب با بسم‌الله از سه پله هلالی شکلی که با ستون دالبر مانند تکه شده‌بود گذشت و با هل دادن درب سفت و سنگین سبز رنگ وارد ساختمان شد. به سمت اتاقکی که پیرمردی در حال ریختن چایی از فلاسک سبزش درون استکان بود قدم برداشت و لب‌های رژ زده‌ی کالباسی‌اش را به حرکت درآورد.
- سلام خسته نباشید.
پیرمرد چشمان مشکی ریزش را ریزتر کرد و در حالی‌که چایی درون استکانش را درون نلبکی می‌ریخت لب‌های پشت سبیل جوگندمی‌اش را به حرکت درآورد.
- ممنون دخترم! درمونده نباشی. با کی کار داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
از لحن دوستانه و مهربانانه‌ی پیرمرد لبخندی زد و نگاهش را از لباس آبی آسمانی‌اش گرفت و چشم به اتیکت روی جیبش دوخت و با خواندن فامیلی پیرمرد ادامه داد:
- ممنون آقای اکبری، من با خانم سرمدی کارگزینی ساعت هشت و نیم قرار داشتم، میشه راهنمایی کنین کدوم طبقه هستن؟
آقای اکبری نعلبکی را به لب‌هایش نزدیک کرد و آن را یک‌سره سر کشید و چشم از چایی گرفت و ادامه داد:
- پس از استخدامی‌های جدیدی! برو طبقه یک اتاق چهار.
ارغوان《ممنونمی》 زیر لب گفت و به سمت آسانسور قدم برداشت. با دیدن شماره طبقه سه، بی‌خیال آمدن آسانسور شد و به طرف پله‌ها که به صورت مارپیچ به بالا و پایین راه داشت راه بالا را در پیش گرفت و با عجله روی پله‌ها دوید. بالأخره به ایستگاه پله رسید و با هن‌هن، نفس صدادارش را بیرون داد و آب دهان خشک شده‌اش را پایین داد. با دیدن پلاک طبقه یک لبخندی زد و نگاهش را به چهار اتاقی که درب چوبی قرمز و قهوه‌‌ای رنگی داشتند دوخت. سر به زیر انداخته‌بود که نفسش را جا بیاورد که صدای پایی شنید و در نیم نگاه کوتاهش پای مردی که کفش‌های چرم مشکی برق انداخته‌ای پوشیده‌بود. بوی آشنایی به مشامش خورد. این بو را کجا استشمام کرده‌بود؟ چرا آنقدر حواس پرت شده‌بود که هیچ‌چیز یادش نمی‌ماند؟ بی‌خیال بو شد و سر بلند کرد که از مرد راهنمایی بخواهد، اما نفهمید مرد کی و چطور ناپدید شد. با حیرت سرش را به چپ و راست تکان داد و دست از روی نرده‌ی سفید رنگ برداشت و وارد همان اتاق روبه‌رویی شد که با صدای ظریف زنی عقب گرد کرد.
- خانم ستوده؟
قدم رفته را به بیرون بازگشت و چشم به زن روبه‌رویش که تیپ کاملاً اداری سرتا پا مشکی زده‌بود دوخت.
- بله خودمم.
زن جلوتر آمد و در حالی‌که دستش را جلو برده بود لب‌های خوش فرم قلوه‌ایش را به حرکت درآورد.
- خوشبختم. من سرمدی هستم که باهاتون تماس گرفتم، اومدم برم پیش همکارم دیدم سردرگمین، حدس زدم که باید نیروی تازه نفس ما باشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
ارغوان نگاهی به بینی عملی و سربالایی زن جوان رو‌به‌رویش دوخت و در حالی‌که لبانش را به لبخند ملیحی کش داده‌بود دستش را به گرمی فشرد و گفت:
- ممنون! خوشبختم از آشناییتون. بله راستش اتاق‌ها شماره نداشت، اومدم از یه آقایی که داشت میومد بیرون بپرسم که سر بلند کردم رفته‌بودن.
خانم سرمدی دست به کمر ارغوان زد و بعد از گذشت دو اتاق کناری کوچک او را به سمت اتاقش هدایت کرد و گفت:
- همکارها این‌جا زیادن، حتماً آقای رسولی بوده، ما به ایشون می‌گیم جن دو پا!
بعد در حالی‌که می‌خندید ادامه داد:
- از بس همه‌جا هست. سر بلند می‌کنی از جلوت تو اتاق بغلیه. حالا کم‌کم با بچه‌ها آشنا میشی.
از لحن دوستانه خانم سرمدی خوش مشرب و جوان به وجد آمد و در دل خدا را شکر کرد که به خاطر برخورد از همان اول اکبری و حالا هم سرمدی دلش آرام گرفته‌بود و به نظر محل کارش آدم‌های بدی نمی‌آمدند. خانم سرمدی وارد اتاق شد و در حالی‌که دفتری که تنها یک میز و صندلی اداری با تابلو فرش وان یکادی که بالایش روی دیوار نصب بود داشت را نشان می‌داد، چشمان میشی کشیده‌اش را به بینی قلمی او دوخت و در حالی‌که با دستش دفتر را نشان می‌داد لب زد.
- این‌جا دفتر شماست عزیزم. چون فرم‌ها رو از قبل پر کرده‌بودی و رییس تأیید کرده‌بود دیگه قرار شد امروز و فردا کارهای اداریش رو انجام بدیم و کم‌کم برات یه کمد و پرونده‌ها رو بیارن و به امید خدا شروع کنی. قبل شما یه حساب‌دار داشتیم که بنده خدا باردار شد و الان دیگه نمی‌تونه بیاد. کارش هم خوب بود، ولی دیگه استعفا داد. اینجا بیشتر نیروهای تازه‌ نفس و جوون می‌گیره به خاطر پرسیتیژ و مسائلی که به نفع ماست، اما کاری هم به ما نداره. رئیس خودش جوونه و دوست داره که نیروهای جوون و تازه‌کار بگیره؛ خصوصاً اون‌هایی که توی دانشگاه‌های خوبی تحصیل کردن.
ارغوان از حرف‌های خانم سرمدی با توجه به رزومه کاری کمش و دوره سر تاباندنش برای استخدام نشدن و هزاران دلیل برای نداشتن آشنا و از اتفاق سن کمش کمی ناباور و با تعجب و بهت نگاهش را به چشمان او دوخت. سوالات زیادی در ذهنش ردیف شده‌بودند و در سرش جولان می‌دادند. سر به زیر انداخت، عاقبت دوام نیاورد و خودخوری را کنار گذاشت و در حالی‌که لبش را به دندان گرفته‌بود سرش را بلند کرد و نگاهش را به گلدان سفید بزرگ گل پتوسی که در گوشه‌ی اتاق چشم‌نوازی می‌کرد دوخت و با تته‌پته گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
- ببخشید که می‌پرسم؛ یعنی چجوری بگم من... من خوشحالم که استخدام شدم چون خیلی دنبال کار بودم اما... اما یه سوالی ذهنم رو درگیر کرده. یعنی می‌دونین من... من از بس رفتم برای استخدامی هزار حرف و نقل شنیدم برای همین... .
خانم سرمدی که حال و حرف‌های او را درک می‌کرد لبخندی زد و او را به سمت دفتر خود کشاند و در حالی‌که تلفن مشکی رنگ روی میزش را که کنار گلدان کوچک کاکتوس گرد بامزه‌ای قرار داشت برمی‌داشت و سفارش دو عدد چایی می‌داد تلفن را قطع کرد و در حالی‌که روی صندلی چرم اداری‌اش می‌نشست گفت:
- راحت باش عزیزم! راحت حرفت رو بزن.
دلش نمی‌خواست که با حرف‌هایش کار به این خوبی را از دست بدهد، اما چیزی در ذهنش سرش را پر از سوالات ریز و درشت می‌کرد. او بارها برای استخدامی به جاهای مختلف رفته‌بود، اما هر بار به دلیل سن پایین و هزاران بهانه و حتی همین تازه نفس کار بودن و نداشتن سابقه رد شده‌بود، اما نمی‌توانست به همین راحتی از خیر سوالاتش بگذرد؛ آن هم برای اویی که همیشه کنجکاو بود و به این راحتی‌ها هر چیزی را باور نمی‌کرد و ساده از آن نمی‌گذشت. دستان عرق کرده‌اش را چند بار با مشت باز و بسته کرد و نگاهی به چهره سرمدی کرد تا سر از احوال او دربیاورد و راحت سوالش را بپرسد و خودش را راحت کند. از چهره پر از آرامش و مهربان خانم سرمدی آرامشی گرفت و در حالی‌که نفسش را با فوت بیرون می‌داد کیفش را روی پایش گذاشت و ادامه داد:
- هر جا می‌رفتم از اتفاق به خاطر سن کمم و رزومه‌ی کوتاهم و آشنا و پارتی نداشتن ردم می‌کردن. بعد اینجا میگین برعکس همه دنبال نیروی تازه نفسن؟ اون هم برای شرکت به این بزرگی و باسابقه؟!
خانم سرمدی دستی به موی فر طلایی بیرون آمده‌اش کشید و آن را داخل مقنعه مشکی‌اش کرد.
- می‌فهمم عزیزم. یه چند وقت بمونی متوجه اخلاق رئیس میشی. ایشون خودشون از صفر شروع کردن و دوست دارن نیروهای جوون و دنبال کار رو بگیرن. ایده‌شون اینه که در واقع دوست دارن دست افرادی که مثل خودشون هیچی ندارن و از صفر شروع کردن رو بگیرن. میگن آخرش که نیروهای جوون باید سابقه‌شون رو از یه جایی شروع کنن و چون خودشون خیلی اذیت شدن سر این موضوع توی این موردها یه‌کم آسون گرفتن؛ اصلاً وقتی با همه آشنا بشی متوجه میشی، اکثر نیروها جوونن. فکر کنم سه چهار تا نیروی با سابقه‌ی قدیمی و سال‌خورده بیشتر نداریم. خود من سه ساله که پیش ایشون کار می‌کنم. این آخری‌ها که ازدواج کردم خداروشکر حقوقم رو زیاد کردن. ایشون خیلی دست به خیرن.
و بعد در حالی‌که موس مشکی رنگ کامپیوترش را در دست می‌گرفت تا مشخصات او را وارد کند با خنده و شیطنت ادامه داد:
- حالا اگه خیلی شک داری و به دلت نیست می‌خوای زنگ بزنم نفر بعدی توی لیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
آنقدر دربه‌دری کار کشیده‌بود که متوجه شوخ طبعی و شیطنت کلام سرمدی نشد و با شنیدن جمله آخر او رنگ از رخسارش پرید و با ترس و هول‌زده جواب داد.
- نه‌نه. فقط سوال کردم همین! وگرنه که من خیلی هم مشتاقم ایشون رو ببینم و تشکر کنم بابت اخلاق کاری و مردم‌داریشون.
سرمدی برگه‌ای از کشوی میزش بیرون کشید و در حالی‌که آن را با کمی خم شدن به دست ارغوان می‌داد جواب داد.
- نترس دختر. چرا رنگت پرید؟ این رو پر کن، شما فعلاً با رئیس کاری نداری، چون که رئیس اون یکی شرکته، اینجا کمتر میاد. حالا هر وقت که اومد می‌تونی ببینیشون، منتها دستیارشون هست و شما با آقای شاهسوار که حساب‌دار اصلین بیشتر سر و کار داری. بعدش هم با دستیار رئیس آقای جهان‌داری.
با این‌که هنوز هم شک به دلش داشت، اما کلام آخر سرمدی دهانش را مهر و موم کرد. کنجکاوی را بیشتر از این جایز ندانست با اینکه هنوز هم مانند کرم به جانش افتاده‌بود، اما دلش را به دریا زد و به سلامتی زیر لب گفت و نگاهش را به فرم در دستش دوخت که با آمدن مرد جوان سینی به دست نگاهش را به سمت او کرد.
***
دو ماهی از رفتن به محل کار جدیدش می‌گذشت و از برخورد و روال کار و دست گرفتن اوضاع و رساندن کارهای عقب افتاده به کمک آقای شاهسواری تا حدودی اوضاع را برای خودش به سامان رسانده بود و خم و چم کار را دست و پا شکسته یاد گرفته‌بود. هر چند هر باری خواسته‌بود نتوانسته‌بود با رئیسش که فامیلی‌اش را تازگی‌ها فهمیده بود آرایانژاد است ملاقاتی داشته باشد. چند باری به دیدارش رفته بود، اما با دستیارش روبه‌رو شده‌بود و آن را به بعداً موکول کرده بود. نگاهی به ساعت مربع شکل دور مشکی رو‌به‌رویش کرد، ساعت چهارده و ربع را نشان می‌داد. موس را در دست گرفت و برنامه‌های روی صفحه‌اش را بست و با انتخاب دکمه آف سیستمش را خاموش کرد. پرونده‌های مدنظرش را از جلویش بست و روی هم مرتب قرار داد. کیف مشکی چرمش را که عید پارسال پدرش برایش خریده‌بود از روی میز درآور قهوه‌ایش برداشت و با انداختن روی دوشش از جایش بلند شد. با بستن درب، کلید را درونش قفل کرد و سرکی به اتاق روبه‌رویش که خانم افشاری بود کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
- ساعت دو و ربع شد نمیری؟
افشاری که دختر شاد و شنگولی بود و از همان روزها با معرفی سرمدی، ارتباط دوستانه‌ای برقرار کرده‌بود و با تعریف لقب‌های که به بقیه نسبت داده‌بود سر حرف و غیبت را باز کرده‌بود. اخلاقش کمی شبیه زهره بود و از آنجایی که ارغوان خیلی دختر آرامی بود بیشتر جذب چنین افراد سرخوش و شادی میشد و توانسته‌بودند ارتباط عمیقی ایجاد کنند. نگاهش را از مانیتورش گرفت و در حالی‌که دستی به چشمان آرایش شده‌ی مشکی‌اش می‌کشید گفت:
- یه‌کم دیگه کار دارم. تو برو، امروز اضافه کاری دارم.
و هم‌زمان نگاهی به انگشت سیاه شده از آرایش چشمانش کرد و در حالی‌که با لبخند موزیانه لبش را گاز می گرفت با عشوه‌ای گفت:
- اِ وا حالا چشم‌هام چپ و چول میشه دیگه تو خیابون هم محلم نمیدن. تو نباید بگی دست به چشم‌هات نکش؟
ارغوان که می‌دانست الان است که افشاری دوباره مسخره بازی‌هایش را شروع کند و ساعت‌ها او را نگه دارد، لبخندی زد و در حالی‌که کنار خال لبش را می‌خاراند گفت:
- اکرم من رفتم، تو حالا می‌خوای دوباره شروع کنی. در ضمن تو نامزد داری، بیچاره آقارضا که همین پایین ور دلته، اما خبر نداره که تو چقدر شیطونی.
مهلت پاسخ از او را نداد و با تکان دادن دست برایش از دفتر خارج شد. طبق معمول ترجیح داد از آسانسور که همیشه طبقه بالا بود و طول می‌کشید تا پایین بیاید از پله‌ها روانه‌ی پایین شد. با گفتن خداحافظ از آقای اکبری، از آنجا بیرون زد. با ورود به ماه آبان، هوا کاملاً پاییزی شده‌بود و ارغوان را برای قدم زدن در خیابان و تماشای درختان زرد و نارنجی و قدم زدن و گوش سپردن به صدای خش‌خششان با آن روحیه‌ی لطیف و شاعرانه به وجد می‌آورد. دست در جیب مانتوی پاییزانه‌ی طوسی رنگش که بعد از تعویض فرمش کرده‌بود فرو برد و به سمت پیاده‌رو قدم برداشت که با شنیدن نامش با تعجب ایستاد و نگاهش را به سمت صدا برگرداند. با دیدن احمد لبخند به لب که بسیار آراسته لباس پوشیده‌بود برگشت و با دیدن قدم‌های تندش به سمت او قدم برداشت. با بهت و تعجب نگاهش را از روی پیراهن کرم رنگش گرفت و با شک و نگرانی لب زد.
- سلام اتفاقی افتاده؟
از این یهویی آمدن‌ها خاطره‌ی خوبی نداشت و دلش را آشوب می‌کرد. چیزی که در ذهنش ناخودآگاه جرقه زده‌بود و نگرانی‌اش را بیشتر کرده‌بود را به زبان آورد.
- با... بابام طوریش شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
احمد دستی به موهای آرایش شده‌ی ژل زده‌اش که حسابی کنارش سایه انداخته‌بود و تیپ جوان پسندانانه و امروزی زده‌بود کشید و با لبخند جواب داد.
- صبر کن ارغوان نترس! بابات خوبه هیچ اتفاقی هم نیفتاده.
دست از جیبش درآورد و در حالی‌که دسته‌ی کیف مشکی‌اش را می‌گرفت نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- وای ترسیدم. پس شما اینجا چیکار می‌کنی؟ آدرس محل کارم رو از کی گرفتین؟
احمد در حالی‌که دستش را به سمت ماشین هاچبکش نشانه گرفته‌بود جواب داد.
- از پدرت. اومدم یه‌کم با هم حرف بزنیم اگه اجازه بدی.
ارغوان که تازه متوجه منظور احمد شده‌بود سر به زیر انداخت و در فکر فرو رفت که چرا پدرش به او نگفته و او را در عمل انجام شده قرار داده‌است. مگر پدرش اخلاق او را نمی‌شناخت که هیچ دوست ندارد در موقعیت و عمل انجام شده قرار بگیرد؟ آن هم برای اویی که تا به حال چنین برخوردی نه تنها با احمد بلکه با هیچ پسری حتی تنها صحبت کردن و جای خلوت کردن نداشته‌است. لبش را به دندان گرفت و با صدای احمد به خود آمد و سربلند کرد.
- حق با توئه! هر فکری کنی من باید بعد از اجازه‌ی پدرت بهت زنگ می‌زدم؛ یعنی مامان باید زنگ میزد، اما دیگه وقتی پدرت اجازه داد من... من اینقدر ذوق زده شدم که فراموش کردم باهات هماهنگ کنم.
نگاهش را به چشمان او دوخت و از ذوق کودکانه و هیجان او خنده‌اش گرفت. احمد را تا به حال این چنین ندیده‌بود. از هیجان لپ‌هایش برق میزد و چشمانش می‌درخشید. سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. در این یک ماه هر چه فکر کرده‌بود و با زهره حرف زده‌بود علاقه‌ای از خود نسبت به احمد ندیده‌بود و مدام سرزنش‌های زهره بر سرش کوبیده میشد که چون تمام ذهنش را درگیر اوهامات شهاب کرده‌است قدرتی برای فکر کردن و جایی برای دوست داشتن احمد نداده‌است و همیشه مخالفتش را با حرف او اعلام می‌کرد که علاقه‌اش به شهاب صرفاً فقط خوش آمدن از او و منش و رفتارش است و می‌داند که حتی از نظر سنی هم بهم نمی‌خورند، اما زهره همچنان پافشاری می‌کرد که او خودش را گول می‌زند و خودش هم خوب می‌دانست که زهره بی‌راه هم نمی‌گوید و به غیر از شهاب و ریز شدن در احوالات و رفتارهایش چیزی در ذهنش او را مشغول نکرده‌بود و حرف زدن همیشه‌اش درباره شهاب گواه این موضوع نیز بوده‌است. با صدای ارغوان گفتن احمد به خود آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
- خیلی وقتت رو نمی‌گیرم. یه کافی شاپ همین نزدیکی‌هاست، یه چایی یا قهوه بخوریم توی این هوا هم می‌چسبه بعد می‌رسونمت.
به ناچار قبول کرد. با اجازه‌ی پدرش و وجود و پافشاری احمد مخالفت بیش از این را جایز ندانست و با او به سمت ماشینش که پایین‌تر پارک شده‌بود هم قدم شد. درب ماشین سبز متالیکش را باز کرد و سوار شد. به محض سوار شدن چنان بوی ادکلن و گل فضای ماشین را پر کرده بود که به مشامش رسید. به روی خود نیاورد و سرش را به سمت شیشه چرخاند و به تماشای شلوغی و رفت و آمد ماشین‌ها مشغول شد. همان‌طور که احمد گفته‌بود فاصله کافه چندان دور نبود و با دور زدن و چند متر پایین‌تر رفتن، ماشین را کنار جدول میان دو ماشین دیگر پارک کرد و با گفتن 《رسیدیم》 هم‌زمان با او پیاده شد. درب عقب را باز کرد و سرش را به سمت ارغوان از لای درب بیرون آورد.
- تو برو داخل من الان میام.
سرش را به چپ و راست و با گفتن نچ‌نچ زیر لب تکان داد و از حرکات احمد و دستپاچگی‌اش لبخندی زد و نگاهش را به درب شیشه‌ای که با قاب مشکی رنگ و ستو‌ن‌های چوبی تیره تزئین شده بود دوخت. دسته‌ی مشکی رنگ را در دست گرفت و با هل دادنش با صدای دیلینگ ورودش را به کافه اعلام و وارد شد. اولین میز و صندلی چوبی که نزدیک دیوار شیشه‌‌ای رو به خیابان بود به چشمش خورد. بدون توجه به جاهای دیگر و حاضرین صندلی چوبی بیضی شکل را عقب کشید و روی آن نشست. کیفش را از روی دوشش برداشت و روی صندلی کنارش گذاشت. سرش را روی میز چوبی که با شیشه‌ی تیره پوشیده شده‌بود گذاشت و در فکر فرو رفت که در جواب حرف‌ها و خواسته‌ی احمد که همه را با توجه به خواستگاریش از بر بود چطور بدهد. هر چه فکر می‌کرد اگر زهره را می‌توانست گول بزند، اما خودش هم می‌دانست که علاقه‌اش به شهاب صرفاً یک خوش آمدن ساده نیست و به قول زهره از هر حرکت شهاب برای خودش از کاه کوه می‌سازد و خیال‌بافی می‌کند. دلش می‌خواست دلش همیشه در گرو شهاب باشد و فعلاً کسی را جایگزین هوش و حواسش که پی او بود نکند. دلش می‌خواست تکلیف دل وامانده‌اش را از این سردرگمی با سر درآوردن از احوالات شهاب معلوم کند و همه‌چیز را به بعد موکول کند. تصمیمش را گرفت که به احمد چه حرف‌هایی بزند و او را از سر خود وا کند تا تکلیف خودش و دلش را مشخص کند و از این عشق بچگانه و محال آن هم با آن تفاوت سنی دوری کند. با صدای دیلینگ دوباره درب و بوی گلی که به مشامش رسید سربلند کرد و نگاهش را به احمد که حالا صورت سه تیغ شده‌اش بیشتر مشخص بود دوخت. احمد لبخندی زد و دندان‌های ردیف صدفی‌اش را به نمایش گذاشت. دسته‌ی گل رز قرمز سه تایی که حسابی با اکلیل و اسانس تزئین شده‌بود را به طرفش روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
- قابلت رو نداره هر چند کم و ناچیزِ، اما نخواستم دفعه اولی دست خالی بیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,403
20,099
مدال‌ها
7
ارغوان نگاهش را به گل‌ها دوخت و برای لحظه‌ای از گرفتنش غرق لذت شد. او تا به حال با هیچ پسری قرار نگذاشته‌بود و خبری از این ابراز محبت و گل دادن نداشت. حتی تا به حال با هیچ پسری کافی‌شاپ هم نیامده‌بود چه برسد به گل گرفتن هر چند که با زهره هر از گاهی آمده‌بود، اما با یک پسر هرگز. ناخودآگاه احساسات لطیف و دخترانه‌ی نوپایش وجودش را قلقلک دادند و لبخندی را مهمان لبانش کردند. گل‌ها را به بینی‌اش نزدیک کرد او عاشق گل و گیاه بود. خصوصاً رز قرمز که همه می‌دانستند که او چقدر دوست دارد.
لبخندی زد و خال لبش را که احمد دیوانه‌ی اینطور لبخند زدن‌های او بود به نمایش گذاشت و لب‌های او را هم بیشتر به لبخند زدن کش داد.
- خیلی ممنون ولی احتیاجی به این کارها نبود!
احمد《خواهش می‌کنم ارزش تو بیشتر از این حرف‌هاستی》 گفت و نگاهش را به گارسونی که با تیپ شلوار و پیراهن آستین کوتاه مشکی و پاپیون قرمز روبه‌رویش ایستاده‌بود کرد و سفارش دو قهوه با کیک شکلاتی را داد و نگاهش را به برق نگاه ارغوان دوخت. او در مقایسه با دخترانی که دیده‌بود و شیطنت‌هایی که کرده‌بود همه چیزش فرق داشت، از حجب و حیایش گرفته و حتی برق نگاه خوشحالیش تنها به‌خاطر یه گل. موبایل و سوئیچش را روی میز گذاشت و در حالی‌که ساق دستانش را روی میز گذاشته‌بود انگشتانش را درهم قفل کرد و با من‌من گفت:
- راستش ارغوان این‌هایی که می‌خوام بگم رو شاید از مامان یه ماهه پیش شنیده باشی، اما اومدم خودم هم بهت بگم که بدونی چقدر بهت... چقدر بهت علاقه دارم. علاقه‌ی من ماله یکی دو روز نیست؛ من تقریباً از وقتی از سربازی برگشتم فهمیدم که... حسی که بهت داشتم یه احساس زودگذر نبوده. ما با هم اختلاف سنی چندانی نداریم، اما اینقدر دیگه دوتایی بزرگ شدیم که بفهمیم احساسمون نسبت بهم چیه. تقریباً سه سال پیش که عمه بودش من یه بار اومدم و راجع به تو باهاش حرف زدم از علاقه‌م گفتم، از دوست داشتنم. من خیلی وقته که می‌خواستم ازدواج کنم، اما نه با هر کسی! همون موقع‌ها انتخابم رو کرده بودم منتها عمه خدابیامرز گفت تو هنوز سنت برای ازدواج مناسب نیست و زوده. گفت صبر کنم تا دانشگاهت تموم بشه. با این‌که دانشگاهم تموم شده‌بود و مشغول کار پیش بابا بودم هر چی بهش گفتم که من با درس خوندنت مشکلی ندارم قبول نکرد گفت اول درسش بعد ازدواج.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین