- Apr
- 1,403
- 20,099
- مدالها
- 7
و با دیدن گذاشتن هولهولکی لیوان ارغوان روی پیشخوان و دویدن به سمتش، با جیغ از آشپزخانه بیرون زد و با دستپاچه شدن و خوردن پهلویش به مبل جیغ زدن دوبارهاش به سمت اتاق ارغوان دوید و درب را پشتش با قفل بست و قهقههاش را سر داد و گوش به غرغرهای او سپرد.
- زهره یعنی میای بیرون دیگه! بیچارهت میکنم. چرا دست از سر من برنمیداری؟ هی شهابشهاب میکنی.
زهره نفس هنهن شدهاش را با فوت بیرون داد و با خنده جواب داد.
- مگه دروغ میگم؟ نگو که دلمه رو برای اون درست نکردهبودی؟! اون هم که الحق بیمزدت نذاشته، هی بهبه و چهچه کرده. بابات هم که هی دخترم اِله و بِله کرده و بدبخت از هولش در رفته؛ وگرنه میگرفت ماچت هم میکرد.
از گفتن و تصور ماچ و تعریف بهبه و چهچهاش دلش قنج رفت و ناخودآگاه لبخندی به لب آورد. استغفراللهی با تصور آنچه که زهره گفتهبود و به یاد آوردن چهرهی شهاب زیر لب گفت و لبش را به دندان گرفت. فکرهایش را پس زد و از خنده زهره طاقت برید و به سمت درب با لگد حملهور شد و 《زهره وای به حالتی》 با جیغ و داد نثار او و درب کرد. عاقبت با صدای زنگ تلفن با تهدید《تو میای بیرون.》 به سمت گوشی خانه که کنار قاب عکسشان روی میز گرد بود روانه شد. نفسش را بیرون داد و دستی به صورت برافروختهاش کشید و گوشی مشکی رنگشان را که صدای دیلینگدیلنگش گوشش را پر کرده بود با 《الو بفرمایید》برداشت.
- منزل ستوده؟
با صدای زن دست روی بلندی جلوی دهانهی گوشی گذاشت و با صاف کردن صدای گرفتهاش دستش را برداشت و جواب داد.
- بله بفرمایین.
- با خانم ارغوان ستوده کار داشتم، تشریف دارن.
با تعجب و دو به شک 《خودمم بفرماییدی》گفت و موی سرکش لختش را که از زورآزمایی از کش موهای دم اسبیاش بیرون آمدهبود پشت گوش انداخت و گوش به صدای زن سپرد.
- برای کار تماس گرفتم. شرکت افق پرتو آماده همکاری با شما رو داره؛ لطفاً فردا با مدارکتون تشریف بیارین.
بهت زده هر چه فکر کرد چیزی به خاطرش نیاورد و با گیجی نگاهش را به زهره که از اتاق بیرون آمدهبود و با دست 《کیهای》میپرسید دوخت.
- ببخشید من... من به جا نیوردم. کدوم شرکت؟ شاید خیلی وقته پیش درخواست دادهبودم.
- زهره یعنی میای بیرون دیگه! بیچارهت میکنم. چرا دست از سر من برنمیداری؟ هی شهابشهاب میکنی.
زهره نفس هنهن شدهاش را با فوت بیرون داد و با خنده جواب داد.
- مگه دروغ میگم؟ نگو که دلمه رو برای اون درست نکردهبودی؟! اون هم که الحق بیمزدت نذاشته، هی بهبه و چهچه کرده. بابات هم که هی دخترم اِله و بِله کرده و بدبخت از هولش در رفته؛ وگرنه میگرفت ماچت هم میکرد.
از گفتن و تصور ماچ و تعریف بهبه و چهچهاش دلش قنج رفت و ناخودآگاه لبخندی به لب آورد. استغفراللهی با تصور آنچه که زهره گفتهبود و به یاد آوردن چهرهی شهاب زیر لب گفت و لبش را به دندان گرفت. فکرهایش را پس زد و از خنده زهره طاقت برید و به سمت درب با لگد حملهور شد و 《زهره وای به حالتی》 با جیغ و داد نثار او و درب کرد. عاقبت با صدای زنگ تلفن با تهدید《تو میای بیرون.》 به سمت گوشی خانه که کنار قاب عکسشان روی میز گرد بود روانه شد. نفسش را بیرون داد و دستی به صورت برافروختهاش کشید و گوشی مشکی رنگشان را که صدای دیلینگدیلنگش گوشش را پر کرده بود با 《الو بفرمایید》برداشت.
- منزل ستوده؟
با صدای زن دست روی بلندی جلوی دهانهی گوشی گذاشت و با صاف کردن صدای گرفتهاش دستش را برداشت و جواب داد.
- بله بفرمایین.
- با خانم ارغوان ستوده کار داشتم، تشریف دارن.
با تعجب و دو به شک 《خودمم بفرماییدی》گفت و موی سرکش لختش را که از زورآزمایی از کش موهای دم اسبیاش بیرون آمدهبود پشت گوش انداخت و گوش به صدای زن سپرد.
- برای کار تماس گرفتم. شرکت افق پرتو آماده همکاری با شما رو داره؛ لطفاً فردا با مدارکتون تشریف بیارین.
بهت زده هر چه فکر کرد چیزی به خاطرش نیاورد و با گیجی نگاهش را به زهره که از اتاق بیرون آمدهبود و با دست 《کیهای》میپرسید دوخت.
- ببخشید من... من به جا نیوردم. کدوم شرکت؟ شاید خیلی وقته پیش درخواست دادهبودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: