- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
اکرم قهقههای سر داد و در حالی که از اتاق خارج میشد، صدایش را سر داد.
- اگه میخوای ادامه ندم پاشو بیا از این دخمه بیرون که همه دور هم به مناسبت تولد آقای رسولی جمع شدیم که چایی و کیک بخوریم.
با رفتن اکرم، از جایش بلند شد تا با آنها همراه شود که صدای ویبرهی گوشیاش به گوشش خورد. پیامی از طرف احمد بود. گوشی را از روی میز کارش که کنار کامپیوترش بود برداشت و پیام را باز کرد و چشم به گوشی دوخت.
- سلام خانمی، خودم میام دنبالت.
جوابش را با《سلام باشه》 داد و به جمع همکارانش پیوست.
***
آخرین دکمهی پالتوی کرمیاش را بست و در آینه، نگاهی به خود کرد. چشمان قهوهایش امروز با آن ته خط چشمی که زدهبود گیراتر شدهبود. شال نسکافهایش را از روی صندلی چوبی کنار میز آینهاش برداشت و روی سر انداخت و با برداشتن کیف مشکیاش از اتاق خارج شد.
- آماده شدی بابا؟
با صدای پدرش که در میان چهارچوب درب آشپزخانه ایستادهبود به سمتش رو برگرداند.
- بله. کاش شما هم میاومدین، اینجوری دلم آروم میگرفت.
حسن آقا آخرین جرعه از چاییاش را نوشید و به داخل آشپزخانه رفت و فنجان کرمرنگ درون دستش را درون سینک گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و شلوار سرمهایش را که روی مبل تک نفره انداختهبود برداشت و در حالی که روی پیژامه راهراهش که پاچههایش را درون جورابهای مشکیاش کردهبود، میپوشید گفت:
- نه بابا، تو برو خوش بگذره! من باید برم کارگاه، سفارشها رو آماده کنیم. شهاب هم یهکم کسالت داشته و نتون... .
نفهمید چه شد اما نام شهاب و کسالتش حالش را بهم ریخت. ناخودآگاه با نگرانی چشمان نگرانش را به او دوخت و میان کلام پدرش پرید.
- چی شده؟ چیزیش شده؟ چرا کسالت داره؟
دستانش از دلواپسی بیجای دخترش شل شد. دست از بستن کمربندش کشید و با بهت به نگرانی او و حالت رنگ پریدهی چهرهاش نگاهی کرد و با شک و تردید ابروهای جوگندمی کم پشت هلالیاش را درهم کرد.
- نگران چی هستی بابا؟ یه کسالته، یه سردرد ساده که بهتر میشه. چرا اینقدر بهم ریختی؟
داشت چه میکرد؟ داشت تشت رسوای دلش را پیش پدرش هم برملا میکرد. با سوال پدرش تازه متوجه ندانم کاریاش شد. ابروان گره خوردهی پدرش رنگ از رخسار مهتابیاش گرفت و خجالت و استرسش را بیشتر کرد.
- اگه میخوای ادامه ندم پاشو بیا از این دخمه بیرون که همه دور هم به مناسبت تولد آقای رسولی جمع شدیم که چایی و کیک بخوریم.
با رفتن اکرم، از جایش بلند شد تا با آنها همراه شود که صدای ویبرهی گوشیاش به گوشش خورد. پیامی از طرف احمد بود. گوشی را از روی میز کارش که کنار کامپیوترش بود برداشت و پیام را باز کرد و چشم به گوشی دوخت.
- سلام خانمی، خودم میام دنبالت.
جوابش را با《سلام باشه》 داد و به جمع همکارانش پیوست.
***
آخرین دکمهی پالتوی کرمیاش را بست و در آینه، نگاهی به خود کرد. چشمان قهوهایش امروز با آن ته خط چشمی که زدهبود گیراتر شدهبود. شال نسکافهایش را از روی صندلی چوبی کنار میز آینهاش برداشت و روی سر انداخت و با برداشتن کیف مشکیاش از اتاق خارج شد.
- آماده شدی بابا؟
با صدای پدرش که در میان چهارچوب درب آشپزخانه ایستادهبود به سمتش رو برگرداند.
- بله. کاش شما هم میاومدین، اینجوری دلم آروم میگرفت.
حسن آقا آخرین جرعه از چاییاش را نوشید و به داخل آشپزخانه رفت و فنجان کرمرنگ درون دستش را درون سینک گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و شلوار سرمهایش را که روی مبل تک نفره انداختهبود برداشت و در حالی که روی پیژامه راهراهش که پاچههایش را درون جورابهای مشکیاش کردهبود، میپوشید گفت:
- نه بابا، تو برو خوش بگذره! من باید برم کارگاه، سفارشها رو آماده کنیم. شهاب هم یهکم کسالت داشته و نتون... .
نفهمید چه شد اما نام شهاب و کسالتش حالش را بهم ریخت. ناخودآگاه با نگرانی چشمان نگرانش را به او دوخت و میان کلام پدرش پرید.
- چی شده؟ چیزیش شده؟ چرا کسالت داره؟
دستانش از دلواپسی بیجای دخترش شل شد. دست از بستن کمربندش کشید و با بهت به نگرانی او و حالت رنگ پریدهی چهرهاش نگاهی کرد و با شک و تردید ابروهای جوگندمی کم پشت هلالیاش را درهم کرد.
- نگران چی هستی بابا؟ یه کسالته، یه سردرد ساده که بهتر میشه. چرا اینقدر بهم ریختی؟
داشت چه میکرد؟ داشت تشت رسوای دلش را پیش پدرش هم برملا میکرد. با سوال پدرش تازه متوجه ندانم کاریاش شد. ابروان گره خوردهی پدرش رنگ از رخسار مهتابیاش گرفت و خجالت و استرسش را بیشتر کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: