جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,759 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
اکرم قهقهه‌ای سر داد و در حالی‌ که از اتاق خارج می‌شد، صدایش را سر داد.
- اگه می‌خوای ادامه ندم پاشو بیا از این دخمه بیرون که همه دور هم به مناسبت تولد آقای رسولی جمع شدیم که چایی و کیک بخوریم.
با رفتن اکرم، از جایش بلند شد تا با آن‌ها همراه شود که صدای ویبره‌ی گوشی‌اش به گوشش خورد. پیامی از طرف احمد بود. گوشی را از روی میز کارش که کنار کامپیوترش بود برداشت و پیام را باز کرد و چشم به گوشی دوخت.
- سلام خانمی، خودم میام دنبالت.
جوابش را با《سلام باشه》 داد و به جمع همکارانش پیوست.
***
آخرین دکمه‌ی پالتوی کرمی‌اش را بست و در آینه، نگاهی به خود کرد. چشمان قهوه‌ایش امروز با آن ته خط چشمی که زده‌بود گیراتر شده‌بود. شال نسکافه‌ایش را از روی صندلی چوبی کنار میز آینه‌اش برداشت و روی سر انداخت و با برداشتن کیف مشکی‌اش از اتاق خارج شد.
- آماده شدی بابا؟
با صدای پدرش که در میان چهارچوب درب آشپزخانه ایستاده‌بود به سمتش رو برگرداند.
- بله. کاش شما هم می‌اومدین، اینجوری دلم آروم می‌گرفت.
حسن آقا آخرین جرعه از چایی‌اش را نوشید و به داخل آشپزخانه رفت و فنجان کرم‌رنگ درون دستش را درون سینک گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و شلوار سرمه‌ایش را که روی مبل تک نفره انداخته‌بود برداشت و در حالی‌ که روی پیژامه راه‌راهش که پاچه‌هایش را درون جوراب‌های مشکی‌اش کرده‌بود، می‌پوشید گفت:
- نه بابا، تو برو خوش بگذره! من باید برم کارگاه، سفارش‌ها رو آماده کنیم. شهاب هم یه‌کم کسالت داشته و نتون... .
نفهمید چه شد اما نام شهاب و کسالتش حالش را بهم ریخت. ناخودآگاه با نگرانی چشمان نگرانش را به او دوخت و میان کلام پدرش پرید.
- چی شده؟ چیزیش شده؟ چرا کسالت داره؟
دستانش از دلواپسی بی‌جای دخترش شل شد. دست از بستن کمربندش کشید و با بهت به نگرانی او و حالت رنگ پریده‌ی چهره‌اش نگاهی کرد و با شک و تردید ابروهای جوگندمی کم پشت هلالی‌اش را درهم کرد.
- نگران چی هستی بابا؟ یه کسالته، یه سردرد ساده که بهتر میشه. چرا اینقدر بهم ریختی؟
داشت چه می‌کرد؟ داشت تشت رسوای دلش را پیش پدرش هم برملا می‌کرد. با سوال پدرش تازه متوجه ندانم کاری‌اش شد. ابروان گره خورده‌ی پدرش رنگ از رخسار مهتابی‌اش گرفت و خجالت و استرسش را بیشتر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
از استرس دست عرق کرده‌اش را به پالتواش کشید و سر به زیر انداخت. عرق شرم بر گردنش نشست و نفس گر گرفته‌اش را با فوت و یک‌جا بیرون داد. با صدای ارغوان گفتن پدرش رویِ بلند کردن سرش را نداشت. در فکر بود که چگونه توجیه کند و کلمات را پس و پیش می‌کرد برای بستن جمله‌ای که سوال و نگرانی‌هایش را مجاب کند که صدای آهنگ لایت موبایلش او را نجات داد. با عجله گوشی را از کیفش در آورد. با نگاه به روی صفحه‌ی گوشی و دیدن نام احمد برای اولین‌بار خوشحال شد و تماس را برقرار کرد و سلامش را در گوش بی‌قرار عاشق دلداه‌اش با رها کردن نفسش پیچاند.
- سلام به روی ماهت عزیزم. حاضری؟
شرمنده شد از این‌که احمد این‌گونه عاشقانه رفتار می‌کرد و هنوز هم سرد برخورد می‌کرد. از اینکه بعد از دو ماه هنوز فکر شهاب در ذهنش بود و با آوردن نام و کسالتش این چنین از خود بی‌خود شده‌بود. دست خودش نبود خاکی که روی قبرستانی که برای شهاب در دلش ریخته‌بود هنوز سرد نشده‌بود. این آتش عشق، زیر خاکستری فرو رفته‌بود که فقط یک شعله کم داشت و همین او را عذاب می‌داد. دلش گرفت، حس کرد دارد در خفا به احمد خ*یانت می‌کند. از خودش بیزار شده‌بود. او اهل این حرف‌ها نبود. او خط قرمزهای خودش را داشت که خ*یانت و پنهان‌کاری و دروغ جزو آن بودند. لب رژ زده‌ی صورتی رنگش را به دندان گرفت و لعنتی به خود فرستاد. با صدای احمد که صدایش می‌کرد دست از افکارش برداشت و در حالی‌ که به سمت درب می‌رفت جواب داد.
- آماده‌ام. کی میرسی؟
احمد صدای سرخوشش را بیشتر در گوشش نجوا کرد و در حالی‌ که جلوی کوچه‌شان توقف می‌کرد گفت:
- همین الان رسیدم عزیزم، بیا بیرون.
با گفتن《باشه اومدم》 تلفن را قطع کرد و بدون چشم‌درچشم شدن با پدرش با گفتن《من رفتم خداحافظی》 کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را پوشید و بدوبدو از خانه بیرون زد ‌که چشمش به ماشین سر کوچه‌ی احمد افتاد. سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد و به محض رسیدن، با سلام سوار شد. احمد نگاه مشتاقش را به چهره‌ی گلگون او دوخت و دستش را گرفت و بوسه‌ای به آن زد و با 《سلام قربونت برم》 شرم او را بیشتر کرد. گوشش عادت به این جور قربان صدقه رفتن، آن هم این‌گونه عاشقانه نداشت. عرق شرم بر تیره‌ی کمرش نشست، سرش را به زیر انداخت و نفس گرمش را بیرون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
از شرم او لبخندی زد و پا روی گاز گذاشت و همان‌طور که دست او را در دست گرفته‌بود، روی دنده گذاشت و دنده را عوض کرد.
گوشی را از جیبش در آورد و در حالی‌ که حواسش به رانندگی‌اش بود که فرمان از دستش خارج نشود، شماره‌ی حمید، دوست شفیقش را گرفت و بین کتف و گوشش قرار داد. با چند بار بوق صدای حمید در گوشش پیچید.
- بَه شاه‌ داماد! کجایی؟
نیم‌نگاهی با ذوق به ارغوان که سرش را به سمت خیابون دوخته‌بود کرد و یقیه‌ی اسکیمویی بافت کرمی‌اش را که گردنش را اذیت می‌کرد کمی پایین کشید و لب زد.
- ما خیلی فاصله نداریم. شما کی می‌رسین؟
حمید نگاهش را به ثانیه‌شمار چراغ قرمز دوخت.
- تا برسی و بری جای همیشگی، ما هم اومدیم.
احمد با خداحافظی《منتظرتونمی》 گفت و بعد از دور زدن چهارراه و پیدا شدن کم‌کم کوه قله‌ی برفی، از سربالایی بالا رفت و وارد خیابان باریک و مارپیچی که درختان کاج و تپه‌های سنگی و خاکی اطرافش پوشیده از برف بود، شد. با احتیاط از میان ماشین‌ها مورچه‌وار گذشت و با پیچیدن به سمت محوطه‌ی خاکیِ سرپوشیده در کنار کانکس سفیدی ایستاد، شیشه را پایین داد رو به ارغوان کرد.
- کارت رو از داشبورد بده عزیزم.
بدون حرفی درب داشبور را باز کرد و کارت بانکی‌ را به دستش داد. بالاخره دست از دست ارغوان کشید و کارت را به سمت مرد جوان ریش و سبیل‌دار مشکی گرفت و بعد از بازگو کردن رمز و گرفتن رسید به سمتی که نگهبان اشاره کرده‌بود، حرکت کرد و در میان انبوه ماشین‌ها میان دو ماشین دیگر توقف کرد. کمی خودش را به جلو کشید و کلاه و دستکش‌های مشکی‌رنگش را از داخل داشبورد برداشت و《رسیدیمی》گفت و هم‌زمان با ارغوان پیاده شد. هوا سرد بود و باد ملایمی می‌وزید، کلاه مشکی‌اش را روی سر گذاشت و در حالی‌که به سمت صندوق عقب می‌رفت و دو صندلی راحتی را به همراه ظرف میوه و فلاسک و تنقلات برمی‌داشت، رو به ارغوان که با ذوق، محو تماشای محوطه سفید پوش شده‌بود و دستانش را در زمین برفی فرو کرده‌بود، کرد.
- خانمم وقت برا دیدن هست. دستکشت رو دست کن که دست‌هات یخ نزنه. بریم پایین و حمید این‌ها بیان میریم برف بازی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
با صدای احمد از روی پا برخاست و در حالی‌ که دستان سردش را رو به دهانش می‌گرفت و با ها کردن سعی در گرم کردنش داشت، یادش آمد که آنقدر از واکنش پدرش خجالت زده شده‌بود و دنبال راه فرار برای جواب ندادن می‌گشت که دمِ آخر به هنگام پوشیدن کفش‌هایش، دستکش‌هایش را روی جاکفشی جا گذاشته‌بود. قدم به جلو گذاشت و در حالی که پیشانی‌اش را می‌خاراند گفت:
- یادم رفت بیارم، فکر کنم دمِ در روی جاکفشی جا گذاشتم.
احمد نگاه از بینی قرمز شده‌ی او گرفت و با خنده در حالی‌ که ظرف میوه را به طرف او می‌گرفت گفت:
- قربون اون حواس‌جمعیت برم. الان میریم پایین هم دستکش‌هام رو بهت میدم هم برات آتیش درست می‌کنم. می‌تونی این رو بیاری؟
دست ظریف یخ‌زده‌اش را جلو برد و ظرف میوه را از احمد گرفت و با او هم‌قدم شد. از محوطه‌ی پارکینگ خارج شدند و به سمت پیست، حرکت کردند. چشم از دختر و پسری که از روی سراشیبی بزرگی با تیوپ در حال پایین آمدن بودند و جیغ و خنده‌شان فضا را پر کرده‌بود گرفت و لبخندی زد. احمد به محض رسیدن به سراشیبی کوچکی که راه به پایین داشت، خود جلوتر رفت و رو به او کرد.
- اینجا خیلی باید با احتیاط بیای، از پشت من رو بغل کن و پاهات رو کج بذار.
نگاهش را به کلاه مشکی او که صورتش را مانند پسر بچه‌های تخس و شیطان کرده‌بود و تیله‌های سبزش درخشان‌تر شده‌بود، دوخت.
- خودم می‌تونم بیام تو خودت کلی وسیله داری.
احمد شانه‌اش را به سمت چند دختر و پسر که با هدایت مردها به پایین قدم برمی‌داشتند، تکان داد و گفت:
- می‌دونم می‌تونی، اما کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه. بیا عزیزم سخت نگیر! ببین این دخترها چقدر راحت دارن با کمک میرن پایین.
به نگاه اشاره شده‌ی احمد سر برگرداند. از صحنه‌ی چسبیده‌ی کامل بدن دخترها به مرد جلویشان ناخودآگاه لب گزید و حجم خون را در صورتش احساس کرد و لپ‌هایش گل انداخت. احمد از تغییر رنگ چهره‌ا‌ش لبخندی زد و《ای قربون اون شرمت برمی》 گفت و دستان عرق کرده‌ی ارغوان را بیشتر از قبل به لرزش در آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سر به زیر انداخت و جلوتر رفت. احمد جلوتر ایستاد و در حالی‌ که به صورت کج، یک پایش را جلوتر گذاشته‌بود، پای عقب‌ترش را سد کفش ارغوان کرد و دستی که صندلی‌ها را با آن گرفته‌بود برای تکیه دادن ارغوان جلو کشید. دست لرزانش را جلو برد و بازوی احمد را گرفت و قدمی به جلو گذاشت. ناخودآگاه پایش کمی لیز خورد و تعادش را از دست داد و کامل از پشت به احمد چسبید. ترسیده محکم او را گرفت و ظرف میوه را به سی*ن*ه‌ی احمد چسباند و دو دستی او را در آغوش گرفت. احمد از برخورد بدن گرم ارغوان، چنان صورت گر گرفته‌اش را به عقب برگرداند که ناخودآگاه با ارغوان چشم‌درچشم شد و حرم نفس‌های داغ و تب‌دارش را با نفس‌های تندی که از بینی‌اش خارج می‌شد، به صورت او پاشاند. از نگاه تب‌دار و چشمان خمار سبز احمد، عرق شرم بر تیره‌ی کمرش نشست. این اولین برخورد آن‌ها بود و دلش هوری به پایین ریخت. خودش می‌دانست هیچ حسی ندارد به جز شرم و حیای دخترانه‌اش. احمد《لااله‌الا‌اللهی》 زیر لب گفت و با گفتن《آروم قدم بردار》حواسش را از آن لحظه پرت کرد و به پایین راهی شدند. بالاخره از آن سراشیبی پر هیجان و حادثه‌ساز پایین آمدند. احمد آلاچیق چوبی که دورش با شیشه‌های رنگی آبی و زرد و قرمز لوزی شکل تزئین شده‌بود را نشان داد و در حالی‌ که نفس‌نفس میزد، آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و گفت:
- اونجا پاتوق همیشگی ماست که قبل اومدن رزرو می‌کنیم.
همان‌طور که به سمت آلاچیق قدم برمی‌داشت، وسایل را در دستش که حسابی روی کف دست و انگشتانش جا انداخته‌بود، جا‌به‌جا کرد و ادامه داد:
- همیشه با حمید و رضا و خانواده‌هاشون می‌اومدیم اینجا. حمید دوست خیلی صمیمیمه. منتها توشون من فقط مجرد بودم که الان... .
نگاهی به ارغوان که سر را به سی*ن*ه چسبانده‌بود و در فکر بود کرد و لب زد.
- عشقم رو بالاخره بهم دادن و من هم رفتم قاطی مرغ‌ها.
خندید و با رسیدن به آلاچیق دستی برای آقای سلیمانی نگهبان که سگ مشکی بزرگش را به جایگاهش می‌بست تکان داد و با صدای تقریباً بلندی لب زد.
- ارادت دارم.
صدای 《خوش باشی، خوش اومدین》سلیمانی، ارغوان را به سمت خود کشاند و با دیدن مرد درشت هیکل و سبیلویی که قلاده سگ مشکی بزرگی را دست گرفته‌بود به سمت احمد رو برگرداند.
- چه سگ بزرگی! این رو که رها نمی‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
احمد وارد آلاچیق شد و در حالی‌ که وسایل را روی زمین آسفالت‌شده می‌گذاشت، گفت:
- نترس عزیزم! من عین شیر حواسم بهت هست. نه رهاش نمی‌کنه، منتها این رو اینجا نگه می‌داره برای وقت‌هایی که یهو خوابش می‌بره سگه حواسش باشه؛ دست آموزه. می‌گفت حرف گوش کنه، منتها فقط حرف سلیمان رو گوش میده.
چشمکی زد و مژه‌های تاب‌دارش را روی هم فشرد و با خنده گفت:
- نمی‌ذارم کسی سمتت بیاد، عین شیر ازت مراقبت می‌کنم.
ارغوان سر به زیر انداخت و ظرف میوه را روی تنه‌ی درختی که به صورت سه تیکه کوچک کنار هم قرار داشت، گذاشت. دست در جیب‌هایش فرو کرد.
- دوست‌هات بچه دارن؟
احمد دست به کار شد و درون منقل استیل گردی که وسط آلاچیق بود چوب‌های کمی که با گونی کوچک با خود آورده‌بود را درون منقل خالی کرد و در حالی‌ که فندک نقره‌ای‌رنگ دور طلایی را از جیبش در می‌آورد و با فشار دادن اهرمش، شعله‌ی کوچکش را زیر چوب‌ها می‌گرفت، جواب داد:
- حمید یه دختر ناز داره اسمش الناست. رضا هم تازه عروسی کرده.
نیم‌نگاهی به او کرد و با شیطنتی که در صدا و چشمانش موج می‌زد ادامه داد:
- ارغوان من عاشق بچه‌ام؛ خصوصاً دختر. تاب نمیارم زودتر بعد عروسی باید دست به کار بشیم.
نفس در سی*ن*ه‌اش با کلام و خنده‌ی آخر احمد حبس شد. چنان شرم بر وجودش نشست که گویی نفس کشیدن را فراموش کرده‌بود. رنگش به یک‌باره پرید. احمد چه گفته‌بود؟ برای اویی که حتی هنوز هم عادت به نزدیک شدن گاه و بی‌گاه او را نداشت و هنوز از بوسه‌ی روی گونه‌اش شرم وجودش را می‌گرفت حالا حرف از عروسی و بچه‌دار شدنِ زودترش می‌زد؟ آنقدر بدنش گر گرفته‌بود که احساس گرما عرق دستانش را بیشتر کرد و لای گردنش عرق سردی نشست. مگر آن شرم و حیای دخترانه‌اش نباید تمام می‌شد؟ احمد الان شوهرش بود. هر چند عادت نکرده‌بود، اما کم‌کم باید به این رفتارها و حرف‌ها عادت می‌کرد. دست دور گردنش کشید و لبه‌ی شالش را کمی بازتر کرد. احمد که تا آن موقع زیر زیرکی می‌خندید و نگاهش را روی او سایه انداخته‌بود با بدجنسی تمام از حالت نیمه‌نشسته‌اش بلند شد و از کنار منقل آتش به طرفش قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
از دزدیده شدن چشم‌های ارغوان خنده‌اش گرفت. سر حرف را باز کرد تا معذب بودن او را از بین ببرد.
- حمید و الهام، خانومش، خیلی با هم خوبن، همه کاری با هم می‌کنن. به نظرم زن و شوهر باید اینجوری پا به پای هم باشن. دلم می‌خواد رفت و آمدمون رو باهاشون بیشتر کنیم. الهام می‌تونه دوست خوبی برات باشه. الهام خیلی حمید رو بلده، دلم می‌خواد تو هم توی همه‌ی امور زناشویی ازش یاد بگیری و من رو بلد بشی.
نگاه‌ها و حرف‌های احمد امروز رنگ و بوی دیگری داشت و داشت او را ذوب می‌کرد. گونه‌هایش گر گرفته‌بود. مگر سرد نبود؟ مگر برف سرتاسر آنجا را نگرفته‌بود؟ پس چرا آنقدر نفس‌هایش حرم داشت و گرما در وجودش شعله کرده‌بود؟ از شرم بود یا پا گذاشتن به دنیای زنانه‌ای که احمد داشت مقدماتش را می‌چید؟ جلوتر آمد و دست‌های سرد او را که بند گردنش بود در دست گرفت، دستکش‌هایش را از جیبش که موقع آتش درست کردن در آورده‌بود و در جیب کاپشن مشکی‌اش گذاشته‌بود را در آورد و در دستان ارغوان کرد. دست زیر چانه‌ی او که لرزش عجیبی گرفته‌بود و با شرم سر به زیر انداخته‌بود برد و سرش را بالا آورد. همان چشم‌درچشم شدن در تیله‌های قهوه‌ایش برای احمدِ بی‌قرار کافی بود تا طاقت از دست بدهد و تلافی این چند ماه صبوری را همان‌جا به جا آورد. چشمانش محو تماشای صورت دختری شده‌بود‌ که سال‌ها انتظارش را می‌کشید. این نزدیکی را بیشتر از این دوست داشت تا یخ میانشان را ذوب کند و ارغوان را از حصار شرم و حیا بیرون کشد. ناخودآگاه جلو رفت و لب‌های صدفی‌اش را بی‌هوا روی لب‌های او گذاشت. ارغوان مانند مجسمه‌ی خشک شده، هاج و واج از حرکت احمد مغزش از کار افتاده‌ باشد هیچ عکس‌العملی نشان نداد. با صدای سرفه‌ی شخصی و خندیدن دسته جمعی، احمد سر برگرداند و با دیدن حمید و رضا در حالی‌ که دستی پشت گردنش می‌کشید زمزمه کرد:
- یه یاالله می‌گفتین!
به شوخی گفت و خنده‌ای کرد و خیلی راحت و ریلکس شروع به سلام و احوال‌پرسی کرد. حالش خراب بود. او هنوز از بهت کار احمد بیرون نیامده‌بود که با سر رسیدن آن‌ها و دیدنشان در آن موقعیت و رفتار عادی جلوه دادن احمد، بهت و خجالتش را بیشتر کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
خجالت تمام وجودش را گرفته‌بود. عرق شرم تمام وجودش را خیس کرده‌بود. زیر نگاه شیطان و معنی‌دار و خنده‌ی آن‌‌ها داشت ذوب می‌شد؛ چنان که با دو بدون کلامی با گفتن《ببخشید》از میان آن‌ها گذشت و از جمع خارج شد و با هر چه توان در بدن داشت، دوید تا از آنجا دور شود. قلب پرکوبشش چنان به دیوار قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید که هر لحظه تصور می‌کرد از صدای تالاپ و تولوپش ممکن است بترکد و از سی*ن*ه‌اش بیرون زند. آنقدر دویده‌بود که خودش هم نفهمید به کجا می‌رود و چقدر از آن‌ها دور شده‌است. آخر با سرفه و خشک شدن گلویش که سوزش بدی را در گلو و قفسه سی*ن*ه‌اش ایجاد کرده‌بود با پاهای لرزانش ایستاد و با خم شدن و سرفه کردن چندین‌ باره دست روی قفسه سی*ن*ه گذاشت و با یک نفس عمیق سر بلند کرد. به هن‌هن افتاده‌بود و خس‌خس سی*ن*ه‌اش را که از گلویش خارج می‌شد، می‌شنید که چشمش به احمد که از دور به دنبالش می‌آمد و سگ هم به دنبالش، افتاد‌. آنقدر از رفتارش ناراحت بود که دلش نمی‌خواست در آن لحظه او را ببیند. از خودش ناراحت بود که هیچ حسی از آن نزدیکی به جز شرم در وجودش حس نکرده‌بود یا از رفتار بی‌ملاحظه و نداشتن شرم و حیای احمد؟ هر چه بود، دلش هیچ نمی‌خواست در آن لحظه، ذره‌ای نه با او حرف بزند و نه ببیندش. احمد که هوا را پس دیده‌بود و سگ هم دست بردار نبود، عاقبت خسته شد و ایستاد و روی جفت پاهایش به حالت نیمه نشست و رو به سگ فریاد زد.
- عجب سگ خری هستی ها! کجا میای دنبالم؟
سگ با حرکت نشسته‌ی احمد ایستاد و به سمتش نیم‌خیز شد و چندین پارس پشت سر هم کرد و در حالی‌ که زبانش را خارج کرده‌بود و له‌له می‌زد و منتظر یک حرکت احمد بود تا او را بگیرد، با صدای آقاسلیمان که《جسی آروم باشی》 گفت از نیم‌خیز خارج شد و دم سیاهش را شروع به تکان دادن کرد و به سمت آقاسلیمان عقب گرد کرد و برگشت. احمد از روی پاهای زانو شده و نیمه‌نشسته‌اش بلند شد و به سمت ارغوان قدم برداشت. ارغوان که از سگ هم ترسیده‌بود با رفتنش جرئت گرفت و آب دهان خشک شده‌اش را به سختی قورت داد و فریاد زد:
- نمی‌خوام ببینمت، تنهام بذار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
با شنیدن جمله‌ی عصبی ارغوان پا تند کرد و صدایش را سر داد.
- مگه دست خودته؟
با دیدن قدم‌های تند احمد, هر چند قدم برداشتن در آن برف چند سانتی برایش سخت بود، اما پا به فرار گذاشت. عاقبت نفس برید و با سرفه دست روی سی*ن*ه گذاشت و ایستاد و با هن‌هن، نفسش را تازه کرد. از سوز سرمایی که از لابه‌لای درختان کاج و زمین پوشیده از برف که دورشان را احاطه کرده‌بود و برگ‌هایشان را به حرکت درآورده‌بود و به صورتش می‌خورد، دست‌هایش را روی دو طرف صورتش گذاشت و سعی در گرم کردن بینی و صورت قرمز شده‌اش کرد. بالاخره احمد رسید و بریده‌بریده با گفتن《چ... چقدر تند می‌دوی》 حضورش را اعلام کرد. قدم به عقب برداشت و سعی در فرار کردن داشت که احمد دست جنباند و او را از پشت، در یک حرکت آنی در آغوش گرفت و اسیر دستان خود کرد. قصد دلبری کردن نداشت، او از احمد و رفتارهای عاشقانه‌اش می‌گریخت. می‌خواست فرار کند از آن احمدی که او را آنقدر مالک خود می‌دانست که بوسیده‌بود و آن را به عنوان زن و شوهر خیلی عادی جلوه داده‌بود. دست به تقلا زد تا بلکه خود را از دستان حصار شده‌ی احمد جدا کند و با گفتن《ولم کن》سعی و تلاشش را با باز کردن انگشتان احمد که او را محکم در آغوش گرفته‌بود، بیشتر کرد. احمد او را محکم‌تر در آغوش خود نگه داشت و لب‌هایش را به گوش او نزدیک کرد و نجوا کنان گفت:
- ببخش عشق من! غلط کردم، خوبه؟ آروم باش! من که کار خاصی نکردم. ارغوانم این چیزها بین زن و شوهرها طبیعیه. من خواستم عادی‌‌سازی کنم که تو خجالت نکشی.
بالاخره از تقلا کردن و موفق نشدنش خسته شد و عاقبت، در حالی‌ که نفس هن‌هن شده‌ از تلاش بیهوده را بیرون می‌داد با صورت برافروخته، دستانش را مشت کرد و به حلقه‌ی دستان احمد چند ضربه زد و کلماتش را با حرص از بین دندانش‌هایش بیرون داد.
- من و تو هنوز زن و شوهر نیستیم.
احمد لجباز شد و غرید.
- هستیم.
صدای کوبنده و خشمگین ارغوان بلندتر شد.
- نیستیم. نیستیم. این صیغه‌ی محرمیت کوفتی فقط برای آشنایت بیشتر بود نه این کارها! تو انگار خیلی واردی که زود وارد... .
احمد دلش نمی‌خواست بی‌حرمتی بینشان ایجاد شود. دلش نمی‌خواست ذهن ارغوان به گذشته‌ی معلوم‌الحال او سرک بکشد و از آن زمان چیزی بازگو کند، پس برای خاتمه دادن، سر در گردنش فرو برد و بوسه‌ای به آن زد و میان کلامش با صدا و لحن آرامی پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- قربونت برم درست میگی، آروم باش. من نخواستم از این پیش‌تر برم. حقمه یه‌کم نزدیکی! من هم دل دارم، اما هر چی تو بگی. باشه خانومم؟ باشه عشقم؟ حالا این‌قدر به خودت فشار نیار.
دستکش‌های احمد را که در دستانش کرده‌بود با عصبانیت از دستانش خارج کرد و روی زمین برفی انداخت و در حالی‌ که دندان‌هایش را با غیظ روی هم فشار می‌داد، غرید:
- نمی‌خوام قربون صدقه‌ام بری! این هم دستکش‌هات، ماله خودت، فقط ولم کن بذار برم از این جهنم.
احمد سر به آسمان بالا برد و《ای خدا تو چقدر لجبازی》زیر لب گفت و در حالی‌ که سر او را می‌بوسید، با اتمام جمله‌اش دستان او را که مشت شده‌بود در دست گرفت و او را به سمت خود برگرداند. انگشتان مشت شده‌ی او را آرام باز کرد و جلوی دهانش گرفت و با ها کردن، حرم نفس‌های گرمش، شروع به گرم کردنشان کرد. ارغوان که از حرکات احمد بهت زده شده‌بود، سکوت کرد و خجالت‌زده سر به زیر انداخت. رفتارهایش دست خودش نبود، فقط می‌خواست فرار کند از آن جهنم به قول خودش و رفتارهای عاشقانه‌ی احمد‌ی که هیزم آتشش را بیشتر شعله‌ور می‌کرد. احمد عاشقانه‌ها بلد بود و نثار روح لطیف و ندیده‌ی او می‌کرد، اما چرا ارغوان به جز خجالت حس دیگری نمی‌گرفت؟ مگر نه اینکه آن‌ها با همان صیغه‌ی محرمیت واقعاً محرم شده‌بودند و شرعاً زن و شوهر به حساب می‌آمدند؟ گیرِ کارش، دلش بود. آن دل که تمام و کمال به دو چشم قهوه‌ای و چالِ گونه و حتی چند تار نقره‌ای شقیقه گیر کرده‌بود و بهانه‌اش را می‌گرفت. حالش بد بود؛ از عاشقانه‌های احمد که حتی حواسش را هم پرت نمی‌کرد و برعکس، اعصابش را بیشتر تحریک و بهم ریخته‌می‌کرد. دستانش را از میان دستان و لبان او با کلافگی کشید و با بغض نجوا کرد.
- بریم از اینجا، نفسم بالا نمیاد.
احمد 《چشمی》 زیر لب گفت و دست روی شانه‌ی او انداخت و به طرف بقیه راهی شدند.
***
اکرم دست روی چهارچوب قهوه‌ای درب گذاشت و مانند گربه سرکی کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین