جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال برسی [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,348 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
شهاب آخرین جرعه از رانی‌اش را نوشید و تکه هلوی درون آن را با جویدن قورت داد.
- بله و تقریباً هم‌سن شماست بیست و چهار سالشه.
از این‌که آنقدر دقیق سن او را بلد بود چیزی در ذهنش به افکار اوهامی دوست داشتن شهاب بیشتر پر و بال می‌داد. چیزی در ذهنش او را بیشتر از قبل تشویق به خیال پردازی می‌کرد. چگونه شهاب او را به چشم خواهری می‌دید و آنقدر راجع به کوچک‌ترین مسائلش دقیق بود؟ فکری که آن موقع به ذهنش خطور کرده و پس زده بود حالا بیشتر سرکشی می‌کرد که حتماً شهاب توجه ویژه‌ای به او دارد و این‌ توجه از چه می‌آید؟ برای سر درآوردن احوال شهاب با تعجب و بهت، چشمان قهوه‌ای درشتش را که با خط چشم نازکی آرایش کرده بود به او دوخت و با طعنه گفت:
- چقدر دقیق!
شهاب بطری خالی را درون باکس توسی رنگی که برای زباله ماشین به دنده آویزان کرده بود انداخت، کمی فکر کرد و افکارش را جمع و جور کرد و با لبخندی گفت:
- درسته که چهل سالم شده و دارم پیر میشم، اما هنوز فراموشی نگرفتم. یه بار اتفاقی حرفتون با حسن آقا شد از اونجا فهمیدم که هم‌سن همتا خواهرم هستین.
چیزی مانند پتک در سرش کوبیده شد که دیدی آخر خیال‌بافی می‌کنی؟ تو را چه به شهاب که بخواهد با این تفاوت سنی حواسش به سن و سال تو باشد. 《آهانی》گفت و با بستن چشمان شهاب و تکیه دادن سرش روی صندلی، دست در کیفش کرد. هم‌زمان گوشی‌اش را که در حال روشن و خاموش شدن بود و روی ویبره گذاشته بود برداشت تماس را رد کرد و پیامی برای مهتاب فرستاد.
- سلام من دمه بیمارستانم.
چند ثانیه بعد پیامی از طرف مهتاب ارسال شد.
- سلام عزیزم ما دو و ربع می‌رسیم یکم ترافیکه.
ارغوان با《منتظرتونم》 پیامش را ارسال کرد و نگاهی به شهاب که به خوابی رفته بود انداخت. این صورت آرام و مظلوم با آن نفس‌های منظم، دست و دلش را حسابی می‌لرزاند. لبخندی ناخودآگاه روی لبانش نقش بست‌. دلش می‌خواست ساعت‌ها بنشیند و آن صورت و حتی آن چین‌های گوشه‌ی چشمش را هم تماشا کند. با باز شدن ناگهانی چشمان شهاب و چشم در چشم شدنش هول‌زده گوشی از دستش رها شد و به کف ماشین افتاد، سریع سر و چشمانش را دزدید و برای برداشتن گوشی به جلو خم شد. دستانش می‌لرزید و تالاپ و تولوپ قلبش را به وضوح می‌شنید. نفسش را با فوت بیرون داد تا حالش جا بیاید. از این‌که شهاب سر از احوالاتش درآورده باشد شرم وجودش را گرفت و عرق شرم را به تیره‌ی کمرش نشاند. شهاب ساعت مچی چرم اسپرت مشکی‌اش را با بالا دادن آستین پیراهن سرمه‌ایش جلو آورد و نگاهی به صفحه مربعی‌اش کرد.
- بهتره بریم دو دقیقه دیگه دو میشه. دیگه با دو دقیقه هرج و مرج نمی‌شه.
ارغوان که خودش را سرگرم تمیز کردن گوشی‌اش کرده بود از طعنه کلام بامزه او لبخندی زد و با او همراه شد. از کنار کانکس نگهبان گذشتند، نگهبان نگاهی به آن دو کرد که شهاب دستش را بالا آورد و در حالی‌که ساعتش را نشان می‌داد گفت:
- سر ساعت دو، اجازه هست؟
نگهبان لبخندی زد و《لا اله‌اللهی》زیر لب گفت و در حالی‌که دستی به صورت سبزه‌اش می‌کشید صدایش را سر داد.
- برو داداش! تیکه ننداز، انشالله مریضت زودتر مرخص بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
شهاب دستی تکان داد و زیر لب لبخندی زد و با لبخندش تک خنده‌ی ارغوان را همراه کرد. از فضای سبز بیمارستان بعد از طی کردن سه پله هلالی شکل، با باز شدن درب هوشمند وارد راه‌روی بیمارستان شدند. با پایین آمدن آسانسور، شهاب رو به ارغوان که دو پله‌ی وسط راه‌رو را بالا رفته بود کرد و گفت:
- ارغوان خانم آسانسور اومد بهتر با آسانسور بریم.
بدون کلامی دو پله‌ی بالا رفته را پایین آمد و با باز شدن درب توسط زنی که روپوش سبز به تن داشت و خارج شدن سه نفر از آن سوار شدند. با زدن دکمه طبقه سه کنار شهاب ایستاد و به کفش‌های چرم مشکی براق او چشم دوخت. او را همیشه شیک و تمیز و ادکلن زده دیده بود، نفس آمیخته با بوی ادکلن را در ریه‌هایش حبس کرد و بویش را به خاطر سپرد. با گفتن طبقه سه از زبان صدای اپراتور زن با آن صدای کشیده، آسانسور ایستاد و بعد از باز شدن درب کشویی سفید، وارد بخش مورد نظر شدند. با دیدن پرستاری که حالا کامل او را می‌شناخت با لبخندی سلامی داد و وارد اتاق پدرش شد.کیفش را از روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و در حالی‌که روی میز چرخ‌دار جلوی تخت می‌گذاشت نگاهش را به موهای جوگندمی پدرش دوخت. جلوتر رفت و کنار پدرش که چشم روی هم گذاشته بود ایستاد و آرام او را صدا زد‌.
- باباجان. بابا.
حسن آقا با شنیدن زمزمه‌های صدای دخترش آرام‌آرام چشم باز کرد و چشمان قهوه‌ایش را که رنگش را به دخترش هم به ارث داده بود باز کرد و به او دوخت. سر از روی بالش سفید رنگش برداشت و خود را بالا کشید. با گفتن《سلام عزیز بابا، کی اومدی؟》نگاهش را به شهاب که سلامی زمزمه کرده بود دوخت.
با زدن دکمه کنترل کنار تخت، آن را کمی بالا آورد و بالش را پشت پدرش تنظیم کرد. شهاب جلوتر رفت و در حالی‌که نایلون را روی میز، کنار کیف ارغوان می‌گذاشت با حسن آقا دست داد و دست او را به گرمی فشرد.
- بهتری حسن آقا؟
حسن آقا دستی به جای پانسمانش گذاشت و بعد از تک سرفه‌ای گفت:
- الحمدالله... این قلب دیگه ساعتی کار می‌کنه، منتها خدا به خاطره این دختر من رو هنوز سرپا نگه داشته؛ وگرنه که با این اوضاع باید هفت تا کفن پوسونده باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
شهاب که حال خودش با آن سردرد که حتی با خوردن مسکن تازه کمی آرام گرفته بود، اما شاخه‌های دردش هنوز هم پابرجا بودند، دستی به شقیقه‌اش کشید.
- این حرف‌ها چیه؟ انشالله خدا صد و بیست سال عمر با عزت بهتون بده! خداروشکر عملتون که خوب بوده کارها هم رو روال میوفته.
ارغوان نگاه از مانیتوری که کافی با سیم مشکی پیچ‌دار به بالای آرنج پدرش بسته شده بود و اعدادی را نشان می‌داد گرفت و بغضش را با آب دهانش فرو داد. پدرش تنها دارایش بود و تصور از دست دادن و نبودش حالش را منقلب می‌کرد. برای فرار از آن‌ حرف‌ها به سمت فلاسک مشکی رنگشان که روی میز داروهای پدرش قرار داشت قدم برداشت. آن را برداشت و به سمت روشویی کنار تخت پدرش که در پستوی اتاق چند قدم آن طرف‌تر بود حرکت کرد، آن را زیر آب گرفت و با گفتن《برم آب‌جوش بگیرم شما هم یه چایی بخورین.》آن‌ها را تنها گذاشت و صدای قدم‌هایش در صدای تودماغی پیجر بیمارستان که دکتر اشکانی را به بخش فرا می‌خواند گم شد.
***
درب قابلمه‌ی تفلونش را برداشت و قاشق را درون آب مرغش فرو کرد و با نزدیک کردن به دهانش طعم بی‌نظیرش را چشید. آب زعفرانش را که از مادرش یاد گرفته بود آخرهای پخت مرغ، رویش بریزد ریخت و با گذاشتن دربش، آبکش استیلی که کاهو و مخلفات سالادش را درونش قرار داده بود روی میز گذاشت و بعد از کشیدن صندلی ناهارخوری روی آن نشست. کاهو را در دست گرفت و شروع به خورد کردن کرد.
- چقدر تو آشپزخونه‌ای؟
با صدای مهتاب سر بلند کرد، لبخندی زد و در حالی‌که کاهو را خورد می‌کرد گفت:
- گفتم سالاد رو هم درست کنم و بیام پیشتون. بابام چیزی نمی‌خواست؟
مهتاب سینی فنجان‌های خالی چایی را که از جلوی مهمان‌ها جمع کرده بود روی میز گذاشت و بعد از شستن دست‌هایش در سینک، کارد را از داخل جاقاشقی برداشت و روی صندلی کنار او نشست. خیار را از داخل آبکش برداشت و شروع به پوست کندن کرد.
- خب می‌گفتی می‌اومدم کمکت. نه! احمد براش کمپوت باز کرد بهش داد، بنده خدا لاغر هم شده.
ارغوان کاهوی کوچک سبز و ترد را در دهان گذاشت و بعد از جویدن و قورت دادنش گفت:
- دستش درد نکنه، آره عملش سخت بود. خداروشکر به خیر گذشت. دیروز که گفتن مرخصه انگار دنیا رو بهم دادن؛ خونه بدون اون و مامان خیلی سوت و کوره و صفا نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
مهتاب از بوی خیاری که به مشامش خورده بود، هوسی شد و تکیه‌ای با کارد جدا کرد و در حالی‌که آن را در دهان می‌گذاشت، تکه‌ی دیگر را به طرف ارغوان گرفت.
- خداروشکر که بابات سالمه. خاله هم جاش خالیه، اما مطمئن باش داره دختر کدبانوش رو از دور تماشا می‌کنه و کیف می‌کنه.
لبخندی زد و ادامه داد:
- بگیر! لامصب خیار بوش از خودش خوشمزه‌تره.
بغضش را از فراق مادرش با آب دهانش قورت داد و خیار را از دستش گرفت و در دهان گذاشت. مهتاب نگاهی به ظرف پیرکس سالادخوری که روی میز بود کرد و دست دراز کرد و آن را جلو کشید و در حالی‌که کاهو‌های خورد شده را درون ظرف می‌ریخت گفت:
- ارغوان یه سوال بپرسم نمی‌پیچونی؟
- نه بگو.
مهتاب خیارهای خورد شده را از گوشه‌ی ظرف شروع به چیدن کرد و ادامه داد:
- قضیه ورشکستگی بابات چجوری بود؟ من هر وقت از مامانم یا احمد یا حتی بابا می‌پرسم یا واقعاً از قضیه درست خبر ندارن یا هنوز فکر می‌کنن من کوچیکم چیزی بهم نمیگن؛ هر چی میگم بابا من هجده سالمه باز هم خیلی چیزها رو بهم نمیگن.
ارغوان گوجه‌ها را به صورت دایره برش داد و گفت:
- معلومه که تو بچه نیستی! شاید چون کنکور داری نخواستن ذهنت درگیر شه. آخه این قضیه ماله دو_سه ساله پیشه.
مهتاب رنده مخروطی شکل آبی رنگ را برداشت و هویج پوست گرفته را در دست گرفت.
- باشه. اون موقع سنم کمتر بود، اما حالا فرق داره. برام بگو، این‌جوری که ندونم بدتر ذهنم درگیرش میشه؛ مخصوصاً که هی راجع بهش هم حرف می‌زنن.
ارغوان کارد دسته چوبی‌ داخل دستش را درون آبکش رها کرد و گفت:
- اون موقع‌ها که وضعمون خوب بود بابا یه کارگاه نجاری بزرگ‌تر از این داشت. تقریباً دنبال سفارش‌های بزرگ می‌گشت تا خبر بهش رسید که بنیاد مسکن داره توی پروژه بزرگ مثل همین مسکن مهر و فرهنگیان دنبال یه کسی می‌گرده که سفارش درهای ضدسرقت و چوبیش رو بسپره بهش و یه مزایده بابتش گذاشته و هر ک.س تو مزایده با کمترین قیمت پیشنهادی برنده بشه قرارداد ببندن و کار پروژه رو با اون پیش ببرن. بابا هم تو سرش افتاد که حالا که اسم و رسمی در کرده، بهتره که توی این مزایده شرکت کنه و کارش رو از این طریق هم گسترش بده. از اون طرف خب رقباش زیاد بودن به همین آسونی نمی‌تونست برنده بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- به همین آسونی نمی‌تونست برنده بشه برای همین قیمت پیشنهادی بابا خیلی کمتر از بقیه بود و بابا برنده میشه و کار رو به اون می‌سپارن. بابا هم مجبور میشه یه وام سنگین با هزار دوندگی و آشنا پیدا کردن جور کنه؛ به خاطره کار سنگینی که قبول کرده بود مجبور بودن تعداد شیفت بیشتری با کارگرهاش تو کارگاه کار کنن تا سر موعد تحویل بدن؛ البته این هم بهت بگم بابا به خاطرش از طرف رقباش تهدید هم شد که پا پس بکشه، از طرفی هم پیشنهاد شراکت بهش دادن که قبول نکرد؛ یعنی اگه قبول هم می‌کرد با اون وام سنگین براش به صرفه نبود. حتی یادمه که مامان می‌گفت چند نفری رو چند تا از رقبای کله گنده فرستاده بودند که بابا یه پولی بگیره و کار رو به اون‌ها بسپاره، اما... .
مهتاب دست از رنده کردن برداشت و در حالی‌که چشمان قهوه‌ای ریزش را به او می‌دوخت با تعجب میان کلامش پرید.
- چرا این‌قدر برای داشتن این کار همه تو سر و مغزشون می‌زدن که حتی بخوان پیشنهاد رشوه و تهدید بدن؟
ارغوان نگاه از موهای فرفری مشکی او گرفت و دستی به موهای بیرون آمده از شال توسی‌اش کشید و آن را به پشت گوش انداخت.
- چون خیلی پروژه بزرگی بود و اسم طرف بعد از این مثل توپ صدا می‌کرد، چون بنیاد مسکن مربوط به دولت بود حتی توی اخبار هم چندین بار راجع بهش حرف زدن. می‌دونی طرف اگه فراهم می‌کرد چقدر بار خودش رو بسته بود و دولت هم به خاطره خوش حسابی چند تا کار بزرگ دیگه رو می‌سپرد به دستش و دیگه اون موقع احتیاجی به مزایده نبود؟
مهتاب به معنی فهمیدن سر تکان داد و لب‌های غنچه‌ای صورتی رنگش را بهم فشرد، لب باز کرد تا ادامه دهد، اما صدای احمد او را از گفتن باز داشت. احمد تقه‌ای به درب آشپرخانه زد و با گفتن《یاالله》وارد شد. دستی به شکم نداشته‌اش کشید و در حالی‌که لبخندی به لب داشت، چشمان زاغش را به آن‌ها دوخت.
- به‌به چه بویی میاد! آدمِ سیر هم گرسنه میشه، چه برسه به من که به خاطره دست پختت از دیشب تا حالا چیزی نخوردم.
مهتاب به سمتش برگشت و در حالی‌که از جایش بلند میشد و به طرف سینک برای شستن دست‌هایش می‌رفت گفت:
- این که شکمو بودن تو رو می‌رسونه؛ وگرنه ساعت تازه یکه. بعدش هم دایی هنوز نیومده وگرنه غذای ارغوان آماده‌س.
احمد جلو آمد و در حالی‌که دستانش را روی لبه‌ی پشتی صندلی تکیه می‌داد گفت:
- خانم مدافع، خود ارغوان زبون داره. صدای جیغ‌جیغ تو رو که هر روز می‌شنویم.
و بعد در حالی‌که سر به زیر می‌انداخت به صورت زمزمه‌وار ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- دلم برای صدای اون تنگ شده که سکوت کرده.
ارغوان که تا حدودی شنیده بود لب گزید و با صورتی گلگون از شرم در حالی‌که آبکش را از روی میز برمی‌داشت و از روی صندلی‌اش بلند میشد گفت:
- الان یه زنگ به دایی می‌زنم. بنده خدا خانمش پا به ماهه، نمی‌شه خیلی بهش سخت گرفت.
با اتمام جمله‌اش آبکش را درون سینک گذاشت و با خم شدن فنجان‌ها را در دست گرفت و با اسکاج ابری شروع به شستن کرد و در سینی قرار داد و به طرف کتری رفت.
- یه چایی با شیرینی بخورین اون‌ها هم اومدن.
احمد جلو آمد و در حالی‌که قوری کرم دور طلایی را از روی کتری برمی‌داشت گفت:
- تو شیرینی‌ها رو آماده کن، من خودم چایی می‌ریزم.
ارغوان《ممنونمی》گفت و به سمت یخچال رفت و گوش به حرف مهتاب سپرد. مهتاب دسته‌ی موی فرش را دور انگشتش پیچاند و با بهت و طعنه گفت:
- چجوریاست وقتی میایم خونه خاله تو این‌قدر فعال میشی؟ اون‌وقت خونه خودمون مامان حتی چاییت رو هم می‌ذاره جلوت؟
احمد ابروهای پیوسته‌اش را درهم کشید و در حالی‌که فنجان‌ را که آبجوش در آن ریخته بود داخل سینی می‌گذاشت با چشم‌‌غره آرام جواب داد‌.
- این فضولی‌ها به تو نیومده!
مهتاب با گفتن《حیف که داداش بزرگ‌ترمی》به سمت زرشک‌های داخل کاسه آب که روی پیشخوان بود رفت. ارغوان به بحث آن دو خندید و آخرین شیرینی دانمارکی را هم روی بقیه‌ی شیرینی‌ها که درون ظرف شیرینی خوری پریکس گذاشته بود قرار داد و گفت:
- مهتاب بی‌زحمت بریز توی آبکش تا آبش بره.
و بعد رو به احمد که سینی را در دست گرفته بود کرد.
- بعد چایی، زحمت شیرینی‌ها رو هم بکش! الان زنگ می‌زنم دایی.
احمد《ای به چشمی》گفت و از آشپزخانه خارج شد. موبایلش را از روی پیشخوان نزدیک سینک برداشت و با آوردن نام دایی مجید، شماره‌اش را گرفت و منتظر در حالی‌که صدای بوق در گوشی پیچیده بود به سمت قابلمه قرمه سبزی‌اش رفت. با برداشتن دربش دست دراز کرد و رو به مهتاب گفت:
- ملاقه رو از جاقاشقی بده.
هم‌زمان با گرفتن ملاقه، آن را در خورشت قرار داد و با شنیدن الویِ دایی مجید، لبخندی زد و جواب داد.
- سلام دایی جان خوبین؟
دایی مجید دنده را عوض کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- قربونت دایی جان خوبم. ببخش دیر شد، تو راهیم.
در حالی‌که سرش را کج کرده بود گوشی را بین گوش و کتفش قرار داد و با ملاقه کمی خورشت روی قاشقی که مهتاب سمتش گرفته بود ریخت و جواب داد.
- اشکال نداره دایی جان، پس منتظریم. سلام به زندایی برسونین فعلاً.
دایی با گفتن《سلامت باشی》تلفن را قطع کرد و پا روی گاز گذاشت. مهتاب قاشق را گرفت و در دهان گذاشت. طعم ترش لیمو عمانی و خوش نمکی خورشت چنان به جانش نشست که چشمانش را بست و چند باری سرش را به عنوان تأیید تکان داد و آخر دوام نیاورد و گفت:
- به‌به وای ارغوان عالی شده! باید بیام کم‌کم ازت یاد بگیرم، دستت طلا.
لبخندی از سر رضایت زد و دندان‌های ردیف شده‌ی سپیدش را به نمایش گذاشت.
- همه این‌ها رو از مامان یاد گرفتم؛ مخصوصاً روزهای آخری که اون اتفاق افتاد و مجبور شدم بیشتر آشپزی کنم.
مهتاب اهرم شیر را چرخاند و با باز شدن آب، قاشق را زیر آن گرفت و گفت:
- خدا بیامرزتش. راستی داشتی می‌گفتی بقیه‌ش رو بگو.
به سمت یخچال رفت و ماست و سس سفید را برداشت و روی میز گذاشت. مهتاب کاسه شیشه‌ای را از بالای آب‌چکان برداشت و روی میز قرار داد.
- بده من سسش رو درست می‌کنم دیگه توی سس درست کردن ماهر شدم، تو تعریف کن.
ارغوان سینی که شکرپاش و مخلفات سس درونش بود را به سمتش هل داد.
- بیا همه چیزهاش رو گذاشتم کنار هم، هر کدوم رو می‌دونی استفاده کن! از اتفاق من سس‌هام خیلی خوب از آب درنمیاد. تا کجاش گفتم؟
مهتاب گوشه‌ی شال یاسی رنگش را به روی شانه قرار داد و ادامه داد:
- بالاخره یه چیزی هم تو باید از من یاد بگیری. تا اونجا گفتی که حتی پول هم برای کنار کشیدن بابات بهش پیشنهاد داده بودن.
نگاهش را به دست مهتاب که ماست و سس را با قاشق مخلوط می‌کرد دوخت و ادامه داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- اما بابا قبول نکرد، اسم بابا کلی پیش رقباش پیچیده بود، مامان هم کمکش می‌رفت. بابا یه انبار گرفته بود که سفارش‌ها رو اونجا می‌ذاشتن؛ چون بابا به کسی اعتماد نداشت مامان رو مسئول تحویل بارها توی انبار کرده بود و کلیدش رو هم فقط خودش و مامان داشتن. حتی تموم مدارک و سند و این‌ها رو هم توی گاوصندوق انبار می‌ذاشت که کسی از وجود اون انبار خبر نداشت که دقیق کجاست، برای همین کسی به غیر خودشون اونجا نره، دو روز مونده به تحویل، بابا دسته چکش رو برای خرید لولا احتیاج داشته به مامان زنگ می‌زنه که براش بیاره، مامانم هم راهی میشه. انبار یه جایی خارج از شهر بود، مامان میره داخل و دسته چک رو برمی‌داره همین که می‌خواسته به سمت تهران حرکت کنه متوجه میشه که یه نفر دمه انباره، هم کنجکاو میشه هم نگران، تا میره جلو می‌بینه که طرف داره یه دبه بنزین رو می‌ندازه داخل، تا میره که بگه داری چیکار می‌کنی طرف فندک روشن شده‌ش رو می‌اندازه داخل و همه‌ جا آتیش می‌گیره. مامان هم بدوبدو میره که جلوش رو بگیره. طرف هم تا مامان رو می‌بینه که داره جیغ و داد می‌کنه سریع سوار ماشین میشه که بره، مامان هم می‌پره جلو ماشین که نذاره بره و طرف هم از ترسش می‌زنه به مامان.
به این‌جای حرفش که رسید یاد لحظه‌ی آخری که مادرش با صورت خونی برایشان تعریف کرده بود افتاد، بغض گلویش را گرفت، نفس کوتاه شده‌اش را بیرون داد و دستان لرزانش را به روی صورت زد و در حالی‌که بغض خفته‌ی دو ساله‌اش مانند غده چرکی سرباز کرده بود شروع به گریه کرد و با صدای لرزان و گرفته‌ای ادامه داد:
- بابا وقتی می‌بینه مامان دیر کرده و هر چی زنگ می‌زنه جواب نمیده، نگران میشه و راهی میشه، اما وقتی می‌رسه می‌بینه تموم انبار سوخته و مامان هم با سر خونی افتاده، زنگ می‌زنه پلیس و سریع مامان رو می‌بره بیمارستان. مامان وقتی برای لحظه‌ای بهوش میاد این‌ها رو تعریف می‌کنه و به خاطره لخته خونی که در اثر ضربه ایجاد شده میره تو کما... .
دیگر دوام نیاورد و با صدای هق‌هق تو گلویی‌اش های‌های گریه را سر داد. مهتاب که حالش دست کمی از او نداشت با صدای لرزان و گریان جلو رفت و 《آروم باش عزیزمی》 گفت و او را در آغوش گرفت و هر دو به یاد مادرش سوگواری دوباره‌ای راه انداختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
***
قرص پدرش را داد و لیوان آب را از دستان لاغرش گرفت. حسن آقا نگاهی به دختر چشم قرمز بی‌خواب این روزهایش که از ترس، ساعت‌ها بیدار می‌ماند و بالای سرش می‌نشست تا عاقبت در هر حالتی خوابش می‌برد کرد و لب‌های رنگ پریده‌اش را به حرکت درآورد.
- برو بخواب بابا! خستگی از سر و روت می‌باره، چشم‌هات از بی‌خوابی قرمز شدن. من حالم خوبه.
شال سبز یشمی‌اش را از روی مبل فیلی رنگ دونفره قدیمیشان برداشت و در حالی‌که روی سرش می‌انداخت گفت:
- شما که حالتون خوب باشه حال من هم خوبه. نگران من نباشین. برم یه شربت درست کنم آقاشهاب دیروز که زنگ زد گفت امروز میاد هم برا عیادت هم برای چند تا سفارش که با شما هماهنگ کنه.
حسن آقا نگاه مهربانش را به دختر زیبارویش کرد و به خال بالای لبش که از مادرش به ارث برده بود خیره شد. هم‌زمان رو برگرداند و روی قاب عکس سه نفرشان که روی میز گرد کوچک که مابین مبل تک نفره و تلویزیون خودنمایی می‌کرد چشم دوخت و به یاد عزیز از دست رفته‌اش لبخندی همراه بغض در گلویش به روی لب‌هایش نشاند. سرفه‌ای کرد و صدای بغض‌آلودش را با آن مهار کرد.
- دستش درد نکنه! خدا خیرش بده. این دو ساله اگه پیشنهاد شراکتش نبود من هنوز هم سرپا نمی‌شدم. وقتی بانک همه اموالم رو مصادره کرد و به پوچی رسیدیم انگار خدا شهاب رو از آسمون برامون فرستاد.
ارغوان《خدا حواسش بهمون هستی》 گفت و راهی آشپزخانه شد. درب یخچال را باز کرد و شربت آلبالوی باقی مانده از مهمانی چند روز پیش را به همراه کاسه‌ی یخ از آن بیرون آورد. به سمت کابینت عسلی رنگشان رفت، روی پنجه ایستاد و کمی خودش را بالا کشید و دو لیوان پایه بلندی که مادرش همیشه با آن‌ها از مهمانش پذیرایی می‌کرد را با احتیاط برداشت و درون سینی دور طلایی روی پیشخوان قرار داد. شربت قرمز و خوش رنگ را به همراه یخ درون هر دو لیوان ریخت. قاشق‌های دسته بلند را درون لیوان‌ها قرار داد که صدای جیرجیر زنگ خانه به صدا درآمد. با تپش قلبی که نمی‌دانست برای چه و از کجا آمده، سراسیمه از آشپزخانه بیرون زد و به سمت راهرو به طرف درب دوید که دمپای روفرشی‌اش به موکت قهوه‌ای رنگشان که کمی به داخل تابیده شده بود گیر کرد و با زانو روی زمین افتاد و صدای تالاپ افتادن و آخ گفتنش به هوا رفت و توجه پدرش را که به چرت رفته بود جلب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
- چی شدی بابا؟
چهره درهم کشید و در حالی‌که لبش را به دندان می‌گرفت و شلوارش را بالا زده بود تا جای ضرب دیده روی زانویش را بررسی کند گفت:
- هیچی باباجان دمپایم گیر کرد به موکت.
به جای قرمز شده روی زانویش نگاهی کرد و با نچ‌نچ چند بار سرش را به چپ و راست و بی‌حواسی‌اش تکان داد که صدای زنگ، دوباره به صدا درآمد. هول‌زده با تپش قلبی بی‌وقفه شلوار لی سرمه‌ایش را پایین زد و در حالی‌که لنگان‌لنگان به طرف درب قدم برمی‌داشت زیر لب با غرغر به خود نهیب زد.
- چه مرگت شده؟ این تپش قلب دیگه داره کلافه‌م می‌کنه، یه زنگ در که دیگه تپش قلب نمیاره.
هم‌زمان موی بیرون آمده از شالش را به داخل هل داد و درب را باز کرد. شهاب کت و شلوار کرم اسپرت پوشیده با دسته گل و پاکت کمپوت و رانی رو‌به‌رویش ایستاده بود. لحظه‌ای مات، نگاهش را به او دوخت، با لبخندی که شهاب به لب زد و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت به خود آمد و با دستپاچگی سلامی کرد. شهاب نگاهش را به او دوخت و در حالی‌که سبد گل را به طرفش گرفته بود پا روی سکوی اول گذاشت.
- سلام اجازه می‌دین؟
با گیجی دست جلو برد و سبد گل را که با رز قرمز و سفید و لیلیون به طرز زیبایی آراسته شده بود گرفت و با گفتن《ببخشید》 از جلوی درب کنار رفت و 《بفرمایید منزل خودتونه‌ای》گفت و با چهره‌ی دردناک از سکو بالا رفت و درب را بهم زد. شهاب خم شد و پاکت‌نامه‌ی سفید را از روی زمین برداشت. منتظر به او چشم دوخت. از چهره درهم دخترِ آرام و با حیایش چیزی دستگیرش نشد پس با نگاه دقیق‌تری چشمان عسلی‌اش را به او دوخت و با دیدن قرمزی چانه‌ی او گفت:
- اتفاقی افتاده؟
ارغوان با شرم سر به زیر انداخت.
- نه چطور مگه؟
شهاب با دست چانه‌اش را نشان داد.
- آخه زیر چونتون قرمز شده.
دستی به چانه‌اش کشید و با دردی که حس کرده بود چهره درهم کشید و لب زد.
- چیز خاصی نیست لیز خوردم.
شهاب در حالی‌که می‌خندید سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب زمزمه کرد.
- امان از بی‌حواسی شماها.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین