Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,099
- مدالها
- 7
شهاب آخرین جرعه از رانیاش را نوشید و تکه هلوی درون آن را با جویدن قورت داد.
- بله و تقریباً همسن شماست بیست و چهار سالشه.
از اینکه آنقدر دقیق سن او را بلد بود چیزی در ذهنش به افکار اوهامی دوست داشتن شهاب بیشتر پر و بال میداد. چیزی در ذهنش او را بیشتر از قبل تشویق به خیال پردازی میکرد. چگونه شهاب او را به چشم خواهری میدید و آنقدر راجع به کوچکترین مسائلش دقیق بود؟ فکری که آن موقع به ذهنش خطور کرده و پس زده بود حالا بیشتر سرکشی میکرد که حتماً شهاب توجه ویژهای به او دارد و این توجه از چه میآید؟ برای سر درآوردن احوال شهاب با تعجب و بهت، چشمان قهوهای درشتش را که با خط چشم نازکی آرایش کرده بود به او دوخت و با طعنه گفت:
- چقدر دقیق!
شهاب بطری خالی را درون باکس توسی رنگی که برای زباله ماشین به دنده آویزان کرده بود انداخت، کمی فکر کرد و افکارش را جمع و جور کرد و با لبخندی گفت:
- درسته که چهل سالم شده و دارم پیر میشم، اما هنوز فراموشی نگرفتم. یه بار اتفاقی حرفتون با حسن آقا شد از اونجا فهمیدم که همسن همتا خواهرم هستین.
چیزی مانند پتک در سرش کوبیده شد که دیدی آخر خیالبافی میکنی؟ تو را چه به شهاب که بخواهد با این تفاوت سنی حواسش به سن و سال تو باشد. 《آهانی》گفت و با بستن چشمان شهاب و تکیه دادن سرش روی صندلی، دست در کیفش کرد. همزمان گوشیاش را که در حال روشن و خاموش شدن بود و روی ویبره گذاشته بود برداشت تماس را رد کرد و پیامی برای مهتاب فرستاد.
- سلام من دمه بیمارستانم.
چند ثانیه بعد پیامی از طرف مهتاب ارسال شد.
- سلام عزیزم ما دو و ربع میرسیم یکم ترافیکه.
ارغوان با《منتظرتونم》 پیامش را ارسال کرد و نگاهی به شهاب که به خوابی رفته بود انداخت. این صورت آرام و مظلوم با آن نفسهای منظم، دست و دلش را حسابی میلرزاند. لبخندی ناخودآگاه روی لبانش نقش بست. دلش میخواست ساعتها بنشیند و آن صورت و حتی آن چینهای گوشهی چشمش را هم تماشا کند. با باز شدن ناگهانی چشمان شهاب و چشم در چشم شدنش هولزده گوشی از دستش رها شد و به کف ماشین افتاد، سریع سر و چشمانش را دزدید و برای برداشتن گوشی به جلو خم شد. دستانش میلرزید و تالاپ و تولوپ قلبش را به وضوح میشنید. نفسش را با فوت بیرون داد تا حالش جا بیاید. از اینکه شهاب سر از احوالاتش درآورده باشد شرم وجودش را گرفت و عرق شرم را به تیرهی کمرش نشاند. شهاب ساعت مچی چرم اسپرت مشکیاش را با بالا دادن آستین پیراهن سرمهایش جلو آورد و نگاهی به صفحه مربعیاش کرد.
- بهتره بریم دو دقیقه دیگه دو میشه. دیگه با دو دقیقه هرج و مرج نمیشه.
ارغوان که خودش را سرگرم تمیز کردن گوشیاش کرده بود از طعنه کلام بامزه او لبخندی زد و با او همراه شد. از کنار کانکس نگهبان گذشتند، نگهبان نگاهی به آن دو کرد که شهاب دستش را بالا آورد و در حالیکه ساعتش را نشان میداد گفت:
- سر ساعت دو، اجازه هست؟
نگهبان لبخندی زد و《لا الهاللهی》زیر لب گفت و در حالیکه دستی به صورت سبزهاش میکشید صدایش را سر داد.
- برو داداش! تیکه ننداز، انشالله مریضت زودتر مرخص بشه.
- بله و تقریباً همسن شماست بیست و چهار سالشه.
از اینکه آنقدر دقیق سن او را بلد بود چیزی در ذهنش به افکار اوهامی دوست داشتن شهاب بیشتر پر و بال میداد. چیزی در ذهنش او را بیشتر از قبل تشویق به خیال پردازی میکرد. چگونه شهاب او را به چشم خواهری میدید و آنقدر راجع به کوچکترین مسائلش دقیق بود؟ فکری که آن موقع به ذهنش خطور کرده و پس زده بود حالا بیشتر سرکشی میکرد که حتماً شهاب توجه ویژهای به او دارد و این توجه از چه میآید؟ برای سر درآوردن احوال شهاب با تعجب و بهت، چشمان قهوهای درشتش را که با خط چشم نازکی آرایش کرده بود به او دوخت و با طعنه گفت:
- چقدر دقیق!
شهاب بطری خالی را درون باکس توسی رنگی که برای زباله ماشین به دنده آویزان کرده بود انداخت، کمی فکر کرد و افکارش را جمع و جور کرد و با لبخندی گفت:
- درسته که چهل سالم شده و دارم پیر میشم، اما هنوز فراموشی نگرفتم. یه بار اتفاقی حرفتون با حسن آقا شد از اونجا فهمیدم که همسن همتا خواهرم هستین.
چیزی مانند پتک در سرش کوبیده شد که دیدی آخر خیالبافی میکنی؟ تو را چه به شهاب که بخواهد با این تفاوت سنی حواسش به سن و سال تو باشد. 《آهانی》گفت و با بستن چشمان شهاب و تکیه دادن سرش روی صندلی، دست در کیفش کرد. همزمان گوشیاش را که در حال روشن و خاموش شدن بود و روی ویبره گذاشته بود برداشت تماس را رد کرد و پیامی برای مهتاب فرستاد.
- سلام من دمه بیمارستانم.
چند ثانیه بعد پیامی از طرف مهتاب ارسال شد.
- سلام عزیزم ما دو و ربع میرسیم یکم ترافیکه.
ارغوان با《منتظرتونم》 پیامش را ارسال کرد و نگاهی به شهاب که به خوابی رفته بود انداخت. این صورت آرام و مظلوم با آن نفسهای منظم، دست و دلش را حسابی میلرزاند. لبخندی ناخودآگاه روی لبانش نقش بست. دلش میخواست ساعتها بنشیند و آن صورت و حتی آن چینهای گوشهی چشمش را هم تماشا کند. با باز شدن ناگهانی چشمان شهاب و چشم در چشم شدنش هولزده گوشی از دستش رها شد و به کف ماشین افتاد، سریع سر و چشمانش را دزدید و برای برداشتن گوشی به جلو خم شد. دستانش میلرزید و تالاپ و تولوپ قلبش را به وضوح میشنید. نفسش را با فوت بیرون داد تا حالش جا بیاید. از اینکه شهاب سر از احوالاتش درآورده باشد شرم وجودش را گرفت و عرق شرم را به تیرهی کمرش نشاند. شهاب ساعت مچی چرم اسپرت مشکیاش را با بالا دادن آستین پیراهن سرمهایش جلو آورد و نگاهی به صفحه مربعیاش کرد.
- بهتره بریم دو دقیقه دیگه دو میشه. دیگه با دو دقیقه هرج و مرج نمیشه.
ارغوان که خودش را سرگرم تمیز کردن گوشیاش کرده بود از طعنه کلام بامزه او لبخندی زد و با او همراه شد. از کنار کانکس نگهبان گذشتند، نگهبان نگاهی به آن دو کرد که شهاب دستش را بالا آورد و در حالیکه ساعتش را نشان میداد گفت:
- سر ساعت دو، اجازه هست؟
نگهبان لبخندی زد و《لا الهاللهی》زیر لب گفت و در حالیکه دستی به صورت سبزهاش میکشید صدایش را سر داد.
- برو داداش! تیکه ننداز، انشالله مریضت زودتر مرخص بشه.
آخرین ویرایش: