جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال برسی [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,339 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
زهره با گفتن 《باید بعداً مفصل برام تعریف کنی‌.》سر بلند کرد و با نگاه کردن به تابلوی سفید و مشکی حک شده‌ی نام آرین بر سر درش، سرش را پایین آورد و با گفتن《اینجاست.》دیگر به بحثشان خاتمه دادند و با هم با طی کردن چهار پله جلوی درب کلاسیک شیک و مشکی هوشمند ایستادند و با باز شدنش وارد محوطه‌ی چند متری که میز و صندلی خالی و کنارش گلدان بزرگ گل ارکیده قرار داشت شدند. چشم از تابلوی رنگ و روغن پاییزی نصب شده روی دیوار پشت میز گرفت و پشت درب چوبی عسلی رنگی ایستادند. با زدن تقه‌ای به درب و بعد از شنیدن《بفرمایید داخل》 مخاطبش، زهره دستگیره را فشار داد و با هم با گفتن 《سلام》 وارد شدند.
مرد چهل ساله عینک بدون فرمیش را کمی پایین‌تر آورد و از بالای آن نگاهی کرد.
- در خدمتم.
زهره پیش‌دستی کرد و در حالی‌که دستی به شال نسکافه‌ایش می‌کشید گفت:
- آقای قادری ما از طرف آقای نوربخش برای کار مزاحم شدیم. من دختر خاله‌شون هستم و ایشون هم خانم ستوده هستن.
قادری با شنیدن معرفی‌های زهره و سفارش‌های اخیر حسین همکار قدیمی‌اش از روی صندلی چرم مشکی‌اش بلند شد و در حالی‌که دستش را برای نشستن آن‌ها به طرف صندلی‌های چرم شکلاتی رنگ، نشان می‌داد اشاره کرد و گفت:
- بنده رو ببخشید که به جاتون نیاوردم. حسین جان راجع به شما با من صحبت کرده بود بفرمایین بنشینین.
با گفتن ممنونم از زبان هر دو هم‌زمان روی صندلی‌ها نشستند. قادری گوشی سرمه‌ای رنگ روی میز شیشه‌ایش را برداشت و با گرفتن شماره یک، دستی به ریش پرفسوری‌اش کشید و لب زد.
- خانم سه تا چایی بگین بیارن دفتر من.
با شنیدن چشم از زبان منشی که گویا در زمان ورودشان حضور نداشته بود تلفن را قطع کرد‌ و چشمان میشی‌اش را رو به ارغوان کرد و گفت:
- خب خانم ستوده از رزومه کاریتون برام بگین. راستش ما به نیرو احتیاجی نداریم یعنی یه حساب‌دار داریم، اما چون حسین جان سفارش کرد اگه رزومه خوبی داشته باشین شاید بتونیم یه کاریش کنیم.
لبخندی زد و نگاهش را به او دوخت. چشم از پنجره کنار میز قادری که کارگری در حال گرفتن آجر از پایین بود برداشت و با تردید نگاهی اول به زهره و بعد رو به قادری کرد و در حالی‌که از روی صندلی‌اش بلند می‌شد، میز بیضی شکل وسطشان را دور زد و برگه‌ها را جلوی او روی میزش گذاشت و در حالی‌که به سمت صندلی‌اش با احتیاط عقب‌گرد می‌کرد جواب داد.
- راستش رزومه کاری چندانی ندارم فقط یه سال به صورت کارآموز در شرکت مهاسا کار کردم که برگه‌ش رو خدمتتون ارائه دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
قادری ساعت گرد چرمش را از زیر آستینش جلو آورد و با پس زدن کت اسپرت مشکی‌اش برگه‌ها را با دست زیر و رو و شروع به خواندن کرد. با تقه‌ای که به درب وارد شد سر بلند کرد و چشمش را به منشی که سینی به دست ایستاده بود دوخت. منشی از ترس مواخذه شدن و جواب پس دادن بابت هماهنگ نکردنش، لب‌های صورتی رژ زده‌اش را به حرکت درآورد و در حالی‌که اول فنجان سفید رنگ ساده‌ی چایی را جلوی قادری می‌گذاشت لب زد.
- آقای مهندس من اون موقع که خانم‌ها تشریف اوردن نبودم، سرویس بهداشتی بودم که خانم‌ها سر خود وارد شدن.
قادری نگاهی به چشمان قهوه‌ای ریز منشی که با آرایش و سیاه کردن دورشان سعی در درشت نشان دادنشان کرده بود انداخت و با گفتن《اشکالی نداره آشنا هستن.》 او را به سکوت وادار و بعد از گذاشتن فنجان‌ها و با اجازه گفتنش راهی بیرون شد. قادری دستی لای موهای زیتونی تیره‌اش کشید.
- بفرمایین چایتون رو میل کنین. راستش مدرکی که گرفتین از دانشگاه‌های خوبه توی این رشته‌س، اما این رزومه کاری برای شرکت ما کافی نیست و اگه بخوام بگم حتی یه مدت آموزشی هم بیاین وقت تلف کردنه؛ با توجه به شرایطی که حسین جان گفته، می‌تونم فقط بگم می‌تونین به عنوان کارآموز یه مدت بیاین، اگه کارتون خوب بود هم‌کاری رو با هم ادامه بدیم.
زهره آمد لب باز کند و کمی چانه بزند تا بلکه کار را برای ارغوان محیا کند، اما ارغوان که گوشش از این بهانه‌ها و حرف‌ها پر بود دستی روی پای او گذاشت و در حالی‌که کیفش را روی دوشش می‌گذاشت از جایش بلند شد و ادامه داد:
- این محبت شما رو می‌رسونه. من متوجه‌م که به خاطره سفارش آقای نوربخش این لطف رو هم می‌خواین بکنین، ولی برای من کافی نیست، من دنبال کار و استخدامی و حقوق ثابت می‌گردم.
جلوتر رفت و در حالی‌که برگه‌ها را از روی میز برمی‌داشت نگاه از قاب عکسی که عکس پسر بچه‌ای در آن با لبخند ژست خاصی گرفته بود و عجیب چشمانش شبیه قادری بود گرفت و با گفتن 《بابت چایی ممنون》 با خداحافظی از آنجا بیرون زد. دلش از این رفت و آمدها و دست خالی برگشتن‌ها پر بود. چند جای دیگری هم که رفته بودند همه به دلیل سابقه کم و رزومه نداشته آن‌چنانی از پذیرفتنش امتناع کرده بودند. چیزی که دنبالش بود کارآموزی رفتن و خودش را خسته کردن نبود؛ او دنبال یه شغل ثابت بود تا کمک احوال پدر باشد و دستش در جیب خودش باشد تا بتواند حداقل درسی را که بابتش زحمت کشیده و کلی هم هزینه کرده از کنارش به جایی برسد و زحمت‌های پدرش را بی‌سرانجام نگذارد. دلش آشوب شده بود و تنها دیدار پدرش می‌توانست آتش دل آشوب شده‌اش را کم کند. عاقبت خسته، برخلاف گفته‌اش برای جویا شدن حال پدرش با زهره راهی بیمارستان شد و رفتن به کارگاه را به فردا سپرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
***
واکس مشکی رنگ را درون جا کفشی خاکستری رنگشان گذاشت و کفش‌های اسپرتش را پوشید و در حالی‌که بند کفش‌هایش را می‌بست لنگان‌لنگان به سمت درب قدم برداشت و از خانه بیرون زد. به سر خیابان که رسید دستی برای تاکسی پیکان سفید رنگ که با خطوط نارنجی کاپوت را از وسط دو نیمه کرده بود بلند کرد. با توقف ماشین جلوی پایش با سلام، کنار زنی چادری که پسر بچه چهار ساله‌ای را در روی پاهایش نشانده بود نشست. با صدای دیلینگ، گوشی‌اش را از داخل جیب مانتوی نسکافه‌ای رنگش بیرون آورد و به پیام مهتاب دختر دایی‌اش چشم دوخت.
- سلام نیستی؟ ما امروز با احمد و مامان میایم ملاقات بابات.
انگشتانش را روی کیبورد فشار داد و کلمات را برایش نوشت.
- سلام عزیزم عصر میام، ساعت دو به بعد ملاقاته می‌بینمتون.
با اتمام جمله‌اش انگشتش را روی ارسال زد و پیام را ارسال کرد که با صدای مادر پسر بچه و تشرش رو‌به‌رو شد. سر بلند کرد و چشمانش را به شاهکار پسر که تمام شکلات کاکائویش را روی چادر و گوشه‌ی مانتوی او ریخته بود دوخت. اخم‌هایش را درهم کرد تا چشم غره‌ای به پسربچه برود. با نچ‌نچ، گوشه‌ی مانتواش را در دست گرفت و چشمان براقش را به او دوخت، اما تا چشمش به صورت پر از شکلات پسر بچه که با زبان زدن سعی در خوردن صورت خود داشت به یک‌باره از چهره بامزه‌اش و زبان زدنش خنده‌ای کرد و مانند همیشه که دل‌رحمی‌ و مهربانی‌اش کار دستش می‌داد و کوتاه می‌آمد، ناراحتی‌اش را فراموش کرد و به غرغرهای مادر بی‌توجه با دو انگشتش نوک بینی پسر بچه که گوشش به غرهای مادرش نبود و با بدجنسی و شیرینی می‌خندید را گرفت و لب زد.
- ای موش کوچولو! ببین مانتوی خاله رو چیکار کردی؟ باید بدیم صورتت رو مموشی بخوره.
پسر بچه چشمان درشت خاکستری‌اش را به او دوخت و با خجالت بامزه سر در سی*ن*ه‌ی مادر فرو برد. مادر در حالی‌که او را از خود جدا می‌کرد، دست‌مالی از کیف مشکی‌اش درآورد و در حالی‌که سعی در پاک کردن صورت و دست‌های کودکش داشت لب‌های درشت صورتی رنگش را به دندان گرفت و چشمان ریز مشکی‌اش را به او دوخت و با شرم و خجالت که صورت سپیدش را به قرمزی تبدیل کرده بود گفت:
- خانم خیلی شرمنده‌م ببخشید. نمی‌خواستم بهش بدم، دیدم هی داره ورجه‌‌وورجه می‌کنه می‌خواستم جلو اذیت کردنش رو بگیرم بدتر شد. شرمنده‌م به خدا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
دست جلو برد و لپ‌های تپل سپید و گلگون بانمک پسر را گرفت و لب زد.
- اشکال نداره بچه‌س پیش میاد. با صابون می‌شورم میره، خودتون و بچه رو اذیت نکنین!
زن شکلاتی از کیفش درآورد و به دست تپل فرزندش داد و در گوش پسرش نجوا کرد.
- طاها شکلات رو بده خاله و معذرت بخواه!
پسر بچه که دست و دلبازی را معلوم بود از همان کودکی یاد گرفته‌ است بدون مخالفت لب‌های قلوه‌ایش را به حرکت درآورد و شکلات را به طرف او گرفت و با لحن بچه‌گانه‌اش گفت:
- ببشقید.
ارغوان از لحن گفتنش خنده‌ای کرد و در حالی‌که شکلات را می‌گرفت، دستان پسر بچه را بوسید و 《ممنون عزیزدلمی》گفت و چشمکی به پسربچه و خنده‌هایش زد. زن در حالی‌که موهای فر و طلایی بیرون آمده از شال یاسی‌اش را به داخل می‌فرستاد، کش چادرش را جلوتر آورد و با گفتن《آقا ما پیاده می‌شیم.》 دست در کیف کرد و با درآوردن کیف پول قرمز رنگش کرایه را رو به راننده گرفت و لب زد.
- آقا سه نفر، ولی این خانم با ما پیاده نمی‌شن.
ارغوان که متوجه شده بود زن دارد کرایه‌اش را حساب می‌کند با اعتراض دست زن را گرفت‌.
- نه خانم این چه کاریه؟ خودم حساب می‌کنم.
زن نگاه مهربانش را به دوخت.
- کار خاصی نیست، این‌جوری دلم آروم می‌گیره به خاطره شاهکار پسرم یه جوری جبران کرده باشم.
ارغوان نگاهی به پسر بچه که در حال چرت بود و سرش مرتب به پایین تکان می‌خورد و باعث می‌شد چشمانش را یک‌باره باز کند و دوباره به چرت نیم‌خوابی‌اش برود کرد و چشمان قهوه‌ایش را به زن دوخت.
- به خدا چیز خاصی نبود! احتیاجی به جبران نیست، دیگه شکلات دادین کافیه.
راننده که حوصله‌اش از تعارف آن‌ها سر رفته بود کرایه را از زن گرفت و درجا روی ترمز زد و با بفرمایید، مکالمه و تعارف آن‌ها را قطع کرد. ارغوان با گفتن《خیلی لطف کردین》 با زن خداحافظی و صورت پسر بچه خواب رفته را بوسید و بعد از پیاده شدن آن‌ها دوباره سوار تاکسی شد و دویست متر جلوتر با گفتن 《آقا من پیاده میشم اگه اضافه‌تر باید بدم بگید》 منتظر چشم به راننده که مرد جوانی بود دوخت. راننده با گفتن《همون کافیه》حرف زدن را بیش از این کش نداد و با زدن چند بوق و راهنما برای ماشین‌های عقبی‌اش پا روی ترمز گذاشت و ارغوان را پیاده کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
سر چرخاند و با دیدن درب کارگاه که نیمه باز بود خیالش راحت شد. با احتیاط از خیابان گذشت و درب شیشه‌اش را که کرکره‌ی بالایش تا انتها بالا رفته بود را بیشتر باز کرد و وارد کارگاهشان شد. از کنار اَره میزی گذشت و نگاهی به چپ و راست کرد. هر چه چشم دوخت آقا شهاب را در کنار میزهای کاری که پر بود از چوب و اره و چکش و باقی وسایل نجاری نیافت. جلوتر رفت و از خم راهرو مانند کارگاه گذشت و در مقابل دستگاه فرز نجاری ایستاد و نگاهش را به حسین شاگردشان که با عینک مخصوص در حال کار با دستگاه بود کرد و صدایش را سر داد.
- آقا حسین. آقا حسین، آقا شهاب نیستن؟
حسین با صدایی که شنیده بود، لبخندی زد و دستگاه را خاموش کرد‌. عینک را از روی چشمانش برداشت و دستی به ریش و سبیلش کشید.
- سلام خانم مهندس. امروز نیومدن، ولی گفتن اگه کاری پیش اومد زنگشون بزنم. تا شما یه چایی بخورین زنگ می‌زنم. اوستا حالش چطوره؟ پریروز سر زدم بهشون شما نبودین.
گوشه‌ی شال مشکی‌اش را روی دوشش انداخت.
- خوبن. دست شما درد نکنه! پس بی‌زحمت یه زنگ بهشون بزنین. راستی خانمتون با دوقلوها خوبند؟
حسین عینک را در جیب لباسِ کارِ آبی نفتی‌ رنگش گذاشت و خود به سمت دفتر کارشان رفت و با《بفرمایید》 او را با خود همراه کرد. روی صندلی چرم قرمز رنگ نشست و کیفش را روی پایش گذاشت. حسین به سمت سینک کوچکی که کنار دفتر درست روبه‌روی درب بود رفت و با باز کردن اهرم و برداشتن صابون از داخل جا صابونی سفید رنگ دست‌هایش را شست و در حالی‌که با حوله‌ی آبی رنگ کنار سینک، خشک می‌کرد جواب داد.
- خوبن سلام دارن. والا اکرم هم با این‌ها سرگرم شده. بعضی وقت‌ها دیوونه‌ش می‌کنن، اما باز هم بعد اون ناباروری دلخوشه و خدا رو شکر می‌کنه.
هم‌زمان با اتمام جمله‌اش فلاسک مشکی رنگ را از روی میز برداشت و درون لیوان دسته‌دار شیشه‌ای درون سینی چایی ریخت و سینی را جلوی او گذاشت. ارغوان《ممنون خداحفظشون کنه‌ای》 گفت و به صندلی جای خالی پدرش که کنار میز آقا شهاب بود نگریست. جای دو مردی که در جای‌جای ذهن و دلش لانه کرده بودند روی این صندلی‌ها خالی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
دلش برای پدرش تنگ شده بود. برای این‌که او را در حال کار کردن و شادی را دوباره در چهره‌اش ببیند. بعد از آن مصیبت سر پا شدن دوباره‌ی پدرش را مدیون شهاب بود که از طرف حاج محمود، دوست پدرش معرفی شده بود و دنبال شریک می‌گشت. شهاب را انگار خدا برایشان فرستاده بود، هم برای پدرش و کسب و کارش و هم برای دله او که با وجودش آرام گرفته بود. هر چند که با خود در گریز از قبول کردن دوست داشتنش داشت، اما مگر می‌شود به خود دروغ بگوید؟ شهاب با تک‌تک رفتارهایش در عمق جانش نفوذ کرده بود. حسین تلفن را قطع کرد و آن را روی میز گذاشت.
- زنگ زدم گفتن یکم وقت دیگه میان.
ارغوان که تمام ذهنش مشغول فکر کردن به پدرش و گذشته‌ها و شهاب بود و حواسش حتی به مکالمه حسین نبود و متوجه تماس حسین هم نشده بود از این بی‌حواسی‌اش با گفتن《ببخشید اصلاً متوجه نشدم》سر به زیر انداخت که با صدای دوباره حسین نگاهش را به او دوخت. حسین دستی به موهای حالت‌دار مشکی‌اش که طبق عادت همیشه فرق وسط باز کرده بود کشید و در حالی‌که نگاه از پرده‌ی کرکره مانند پشت سر ارغوان می‌گرفت سر به زیر انداخت و لب زد.
- میگم که... میگم که خانم مهندس حسن آقا مثل پدر خودم اگه... میگم اگه یه موقع کاری یا پولی خواستین من هم عین برادرتون، از هیچ کمکی دریغ نمی‌کنم، بالاخره اوستا حق به گردن ما داره.
نگاه از خال روی گونه‌ی حسین که آن را به دوقلوه‌هایش هم به ارث داده بود گرفت و در حالی‌که لبخندی میزد جواب داد.
- خیلی ممنون. خدا از برادری کمتون نکنه شما لطف دارین.
حسین《با اجازه‌ای》گفت و از دفتر بیرون رفت. از جایش بلند شد و به سمت سینک رفت تا شاهکار طاها کوچولوی بامزه را درست کند. چند دکمه‌ی پایینی مانتواش را باز کرد و گوشه‌ی مانتواش را بالا کشید. لباس کرم رنگش را که با کشیدن مانتواش بالا آمده بود پایین داد و با باز کردن شیر، گوشه‌ی مانتوی شکلاتی شده‌اش را زیر آب گرفت و با مالیدن صابون روی آن شروع به شستنش کرد. کارش که به اتمام رسید و خیالش از بابت لک نشدنش راحت شد، چند باری با دست تکانش داد و نگاهش را به آن دوخت. مانتو تا نصفه خیس شده بود و حسابی در ذوق میزد، از این‌که شهاب این‌گونه او را ببیند ناراحت بود. کلافه سرش را تکان داد و با فوت کردن، یک‌دفعه نگاهش به چشمان عسلی شهاب افتاد که با دست جواب سلام حسین را داده بود. هول زده همان قسمت را در مشت گرفت و شرم زده سر به زیر انداخت. دوباره قلب بی‌قرارش تالاپ و تولوپش را شروع کرده بود و دستانش را به عرق کردن انداخته بود. با ورود شهاب نفس عمیقی کشید و بوی عطر خنکش را به مشام کشید. همیشه بوی خوب می‌داد و معلوم بود که حسابی به ادکلن‌هایش اهمیت می‌دهد که تا دور شدنش هم فرسنگ‌ها بویش را به جا می‌گذاشت. هم‌زمان با گفتن سلام، صدای سلام شنیدن شهاب به گوشش خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
شهاب وارد دفتر شد و کیف چرم مشکی‌اش را روی صندلی پشت میز شیشه‌ایش گذاشت و در حالی‌که روی صندلی اداری چرخ‌دار مشکی می‌نشست، دستش را رو به صندلی ارباب رجوع نشانه گرفت و گفت:
- بفرمایین چرا سرپا ایستادین؟ آقا حسن خوبن؟ پریروز با بچه‌ها رفتیم بیمارستان شما نبودین.
حس می‌کرد این روزها توجهات شهاب بیشتر از قبل شده است و حسابی او را به فکر واداشته بود که نکند شهاب هم به او علاقه دارد، اما به همان دلایلی که زهره بارها بازگویش کرده چیزی نمی‌گوید. اما بارها مهربانی و توجهاتش را برای همه دیده بود. وصف مردانگی و اخلاق مردم‌داریش را از پدرش بارها شنیده بود و خود از نزدیک هم لمس کرده بود، پس این چه حسی بود که او دوست داشت توجهات شهاب را برای خود جور دیگری وصف کند؟ هر چه بیشتر سعی می‌کرد سر از احوالات او دربیاورد بیشتر سردرگم میشد و چیزی از رفتار این مرد و مردانگی‌اش سر درنمی‌آورد. با خجالت روی صندلی نشست و در حالی‌که کیفش را روی جای خیس شده‌ی مانتواش می‌گذاشت با نفس عمیقی خجالتش را کنار زد و در حالی‌که لبان کالباسی‌اش را با زبانش تر می‌کرد جواب داد.
- بله بهترن. جایی کار داشتم نتونستم اون روز به پدر سر بزنم.
شهاب از جایش بلند شد و در حالی‌که کت اسپرت مشکی‌اش را از تن خارج می‌کرد آن را روی صندلی حسن آقا گذاشت و دستی بین موهای خرمایی‌اش کشید و آن‌ها را به سوی بالا هدایت کرد و چند تار نقره‌ایش را که در اثر ورود به آستانه چهل سالگی در لابه‌لای موهایش قشنگی خاصی ایجاد کرده بود بیشتر به نمایش گذاشت. تمام حرکات شهاب را زیر چشمی می‌پایید و لبخند را به گوشه‌ی لبش مهمان می‌کرد. او حتی این تارهای نقره‌ای سرکش را هم دوست داشت. شهاب روی صندلی‌اش جا گرفت و انگشتانش را درهم قفل کرد.
- حسین گفت با من کار دارین در خدمتم.
این ارتباط نزدیک و چنان هم‌کلام شدن با او را آنقدر از نزدیک نداشت، اما همیشه دلش این لحظه را می‌خواست‌، اما نه الان، آن هم در این اوضاع و احوال. او تا به حال در مورد حساب و کتاب با شهاب هیچ ارتباطی برقرار نکرده بود و از حساب و کتابشان با پدرش اطلاعی نداشت؛ خصوصاً که درصد شراکت شهاب بیشتر از پدرش بود. یعنی در واقع همه سرمایه‌ از او بود و کار با پدرش و همین موضوع، گفتن را برایش سخت می‌کرد، اما چاره‌ای جز گفتنش نداشت؛ چرا که امروز موعد قول دادن اجاره‌‌ی خانه‌اش بود. هم‌زمان نگاه از تابلوی کنده‌کاری دست‌ساز پدرش که شعر زیبای غم مخور چون رزق وافر می‌رسد/ حق به انداز کرم در دست آدم می‌نهد، حک شده که روی دیوار پشت سر شهاب نصب شده بود گرفت و دستی به دسته‌ی موی سرکش بیرون آمده از شالش کشید و آن را به پشت گوش انداخت و لب زد.
- راستش... ببینین من یه مشکلی برام پیش اومده که... می‌دونم به‌خاطره بابا اوضاع کارتون یکم بهم ریخته و کارها عقب افتاده، اما یه مشکل مالی برام پیش اومده که می‌خواستم ببینم... .
شهاب که متوجه کلام او شده بود، در حالی‌که از جایش بلند می‌شد نگاهش را به چایی یخ کرده جلوی او انداخت، دست جلو برد و دو لیوان شیشه‌ای باقی مانده در روی میز را برداشت و چایی نسبتاً خوش‌رنگی با برداشتن فلاسک ریخت و در حالی‌که درون سینی گرد کوچک به همراه قندان شیشه‌ای می‌گذاشت، به سمت میزش قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
سینی را روی میز گذاشت و با لبخندی که بر لبان صدفی‌اش نشاند، چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت.
- چایی قبلی رو که نخوردین، بفرمایین. من متوجه کلامتون شدم، این‌جا متعلق به پدرتونه. حساب و کتاب من و بابا بمونه برای بعد. ما شرکیم و تو روزهای سخت باید هوای هم رو داشته باشیم. پس نگران نباشین. شما بگین چقدر می‌خواین من تقدیم کنم.
از حواس جمعی چایی نخوردنش و متانت کلام او دلش قنج رفت و چیزی در ذهنش او را به فکر کردن قلقلک می‌داد که دیدی حتی حواسش به چایی نخورده‌ی من هم هست. با صدای شنیدن نفس صدادار شهاب افکارش را پس زد و نگاه از چال بامزه‌ی روی گونه‌های شهاب گرفت و شرم‌زده سر به زیر انداخت. با دست لرزانش که همیشه موقع حرف زدن با او استرس خاصی می‌گرفت، دسته‌ی کیفش را در دست گرفت و در حالی‌که شروع به بازی کردن گرفته بود پاسخ داد.
- راستش برای خودم نمی‌خوام. موعد اجاره خونه‌ است و من همه پس انداز و پولی که شما سر ماه داده بودین رو دادم برای عمل بابا، اینه که مزاحم شما شدم؛ وگرنه می‌دونم که شما حواستون هست و محبت کرده بودین و به حساب ریخته بودین.
- کاری نکردم وظیفه بوده. الان هم امر بفرمایین. می‌خواین من خودم با صاحب‌خونه حساب کنم و مستقیم بریزم؟
چقدر افتادگی و فروتنی او را دوست داشت و از تک‌تک کلام او و صحبت کردنش خوشش می‌آمد. جوری با او و بقیه رفتار می‌کرد که هیچ احساس شرمندگی در قبالش نمی‌کردی. بعد از تعارف‌های معمول، مبلغ موردنظرش را گفت و در حالی‌که از جایش بلند می‌شد و سعی در پنهان کردن خیسی مانتواش داشت گفت:
- ممنون میشم به همون حساب بابا واریز کنین‌‌.
شهاب《چشمی》 گفت و هم‌زمان با او از روی صندلی‌اش بلند شد.
- جایی می‌رین؟ من می‌رسونمتون.
با این‌که دوست داشت ساعت‌هایش را با او بگذراند و از هم صحبتی با او خوشش می‌آمد، دلش نمی‌خواست با این اوضاع مانتواش بیشتر از این در چشمش باشد. دستش را به معنی امتناع بالا آورد و در حالی‌که دسته‌ی کیفش را روی دوشش می‌انداخت ادامه داد:
- نه ممنون، مزاحم شما نمی‌شم خودم میرم.
شهاب کیف و کتش را برداشت و از بین دو میز خارج شد.
- چرا تعارف می‌کنین؟ شما هم عین خواهرم. اگه پیش بابا می‌رین من هم بدم نمیاد یه سر بهشون بزنم.
با صدای لرزانی که خودش هم نمی‌دانست برای چیست و چرا هر بار با هم‌کلام شدن با او ارتعاش صدایش بیشتر و بیشتر می‌شود جواب داد.
- ممنون لطف دارین آخه زحمتتون میشه.
شهاب نگاهی به مانتوی او کرد و در حالی‌که از چهارچوب درب خارج می‌شد زمزمه کرد.
- مانتوتون خیلی خیس شده، می‌رسونمتون و بابا رو هم می‌بینم بفرمایین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
عرق شرم از کلام و توجه او به تیره‌ی کمرش نشست. توجه و نگاه محبت آمیز او را دوست داشت، اما نسبت خواهری را که به او داده بود دلش را کمی آزرده کرده بود و به مزاجش خوش نیامد. با این حال از توجه او و غیرت اجازه نداده‌اش با اوضاع مانتواش با لبخند《ممنونمی》گفت و با او بعد از خداحافظی از حسین از کارگاه خارج و راهی بیمارستان شدند. در راه هر دو سکوت کرده بودند و به غیر از پیاده شدن شهاب و خرید چند کمپوت و آبمیوه از سوپری و گفتن چرا زحمت کشیدین از زبان ارغوان، مکالمه‌ی دیگری نداشتند تا بالاخره به بیمارستان رسیدند. کنار جدول نزدیک درب اورژانس بیمارستان پارک کرد و این بار به جای کیفش، نایلون کمپوت‌ها را برداشت و همراه او از ماشین پیاده شد. با بالا رفتن اهرم راه‌بند درب ورودی و خروج آمبولانس و روشن شدن چراغ آبی و قرمزش، وارد محوطه شدند که با صدای کلفت نگهبان هر دو به عقب برگشتند.
- داداش سرتون رو که نمی‌شه بندازین پایین و برین داخل، کدوم بخش می‌خواین برین؟
شهاب که سردرد مزخرفی به سراغش آمده بود و کلافه‌اش کرده بود، انگشتی به شقیقه‌اش کشید و جواب داد.
- مریض قلبی داریم که تازگی‌ها عمل کردن، می‌ریم عیادت، مشکلیه؟
نگهبان چهارشانه که مرد جوانی بود از پشت کانکسش بیرون آمد و در حالی‌ که کلاه نقاب‌دار سرمه‌ایش را روی سرش جابه‌جا می‌کرد ادامه داد:
- داداش الان ساعت یک و نیمه، وقت ملاقات هم ساعت دوئه، نیم ساعت زود اومدین، داخل ماشین بمونین وقت ملاقات شد اون‌وقت می‌تونین برین بالا.
شهاب کمی به جلو قدم برداشت و با انگشت روی پیشانی‌اش را ماساژ داد، سر بلند کرد و نگاه از چشمان مشکی نگهبان گرفت و به اتیکتی که روی جیب نگهبان بود زل زد و با خواندن فامیلی‌اش گفت:
- آقای چوستانی چقدر سخت می‌گیری؟ نیم ساعت این‌ور و اون‌ور که فرقی نداره.
چوستانی لبخندی زد و سیبل مدل دسته کتری‌اش را بیشتر کش داد.
- برای شما فرقی نداره، ولی برای ما فرق داره. توی همون نیم ساعت، تعویض شیفت پرستار و دکتر و خدمه است؛ تازه یکی دوتا هم که نیستین، شما بری بالا بقیه هم می‌بینن جار و جنجال به پا میشه که از حوصله من خارجه.
ارغوان که فهمیده بود چک و چانه زدن با نگهبان به جایی نمی‌رسد دستش را که برای جلوگیری از نور آفتاب سایه‌بان بالای صورتش کرده بود از روی پیشانی برداشت و جلوتر رفت.
- آقا شهاب بی‌فایده است، لطفاً بیاین بریم، من منتظر می‌مونم. شما اگه کار دارین تشریف ببرین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,099
مدال‌ها
7
شهاب با صدای ارغوان به سمتش برگشت و راه رفته را به سویش قدم برداشت.
- نه عجله‌ای نیست، فقط کاش همه مسئولین مملکت مثل این آقا هرج و مرج سرشون میشد و بی‌قانونی رو می‌فهمیدن.
ارغوان نگاهی به نیمکتی که کمی دورتر از کانکس نگهبان زیر درخت بیدی قرار داشت گرفت و با او به سمت درب هم قدم شد و در حالی‌که دست در کیفش می‌کرد جواب داد.
- خودتون رو اذیت نکنین همه جا برا مردم فقط سخت می‌گیرن، این آقا هم از ترس این‌که از نون خوردن نیوفته مجبوره. راستی سرتون درد می‌کنه؟
شهاب ریموت چهارصد و پنج سفیدش را زد و دوباره با هم سوارشدند. ارغوان بالاخره قرص دیکلوفناک که خود موقع داشتن سردرد و دل درد می‌خورد را پیدا کرد و به طرف شهاب گرفت.
- بفرمایین آرومتون می‌کنه‌. برم براتون آب بگیرم الان میام.
شهاب دستی به چشمان قرمز و متورم حاصل از سردردش کشید و دستش را برای امتناع رو به او گرفت.
- ممنون نیازی به آب نیست همین‌جوری می‌خورم.
با نگاه خیره و نزدیک شهاب کمی خود را جمع و جور کرد و در حالی‌که آب دهانش را قورت می‌داد لب زد‌.
- حداقل با آبمیوه بخورین؛ خوب نیست که قرص بدون آب خورده بشه.
شهاب به توصیه و شرم دخترانه دختر روبه‌رویش لبخندی زد و《باشه‌ای》 گفت و با نمایان شدن دوباره چال گونه‌هایش نگاه ارغوان را روی خود کشاند. قرص را از ورقه آلومینیومی‌اش بیرون آورد و با باز کردن رانی آن را بالا داد و رانی هلوی دیگری از نایلون درآورد و به سمت او گرفت.
- چایی که نخوردین حداقل آبمیوه بخورین.
ارغوان تا آمد لب به نه گفتن باز کند شهاب پیش‌دستی کرد و با کشیدن ورقه‌ی کوچکش و صدای پیس ایجاد شده‌، آن را باز شده به طرفش گرفت.
- همتا اگه بود تا حالا خودش پیش‌دستی کرده بود و خورده بود. بخورین تعارف نکنین!
《ممنونمی》 زیر لب زمزمه کرد و با صورت گلگون رانی را از دستان بزرگ و مردانه‌ی او گرفت. دستان لاغرش در برابر دستان کشیده و مردانه او مانند دستان کودک در دستان پدرش بود. در برابر قد بلند و چهارشانه و هیکل تو پر و ورزشکاری او اندام و جثه‌ی ریزش بیشتر به چشم می‌خورد و خود را در برابر او چون جوجه اردک کوچکی بیش نمی‌دید.‌ از تصور دستانشان لبخندی زد و با گاز گرفتن زبانش، خودش و خنده‌اش را جمع کرد. رانی سرد را در بین انگشتانش جابه‌جا کرد و سوالی که مانند خوره به جانش افتاده بود را پرسید.
- همتا خواهرتونه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین