- Apr
- 1,404
- 20,103
- مدالها
- 7
در آن اوضاع برایش مهم نبود، او که بود که نامش را میدانست و بدون پیشوند و پسوندی خطابش کرده بود، فقط شنیدن حال شهاب و زنده بودنش مهم بود. کلمهی زنده، جان را به تنش دوباره مانند برق وصل کرد و گیج رفتن سرش را متوقف کرد. عضلات صورتش از واکنش گریه و لبخندی که ناخودآگاه به لبانش آمده بود، انقباض غیرعادیشان را شروع کرده بودند و ناخودآگاه پرش پلک و پریدن لب بالایش را از سر گرفته بودند. آب دهانش را با بالا و پایین شدن سیبک گلویش به زور قورت داد و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد زمزمه کرد و برای پس نیفتادنش، خود را در آغوش زهره که به او نزدیک شده بود و سر بر گوشی گذاشته بود، رها کرد.
- زن... زنده است؟
بابک کلافه دستی لای موهای مشکی پرپشتی که به سمت بالا شانه زده بود کشید و چند تار نقرهای کنار شقیقهاش را نمایان کرد.
- آره اما... .
ای کاش امایی وجود نداشت. کاش همینجا جملهاش به همین آره گفتنش ختم میشد و دل به خون نشستهی او را آشوبتر از این نمیکرد. راهروی کوچک سفید بیمارستان را با فوت کردن نفسش طی کرد و دست مشت شدهاش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد و با صدای لرزان از بغض فرونشسته در گلویش زمزمه کرد:
- اما رفته تو کما.
صدای هینش در گوش بابک پیچید و بابک با نشنیدن صدای دختر، الو گفتنهایش را سر داد. همان یک جمله برای از پا درآوردن او کافی بود. آب سردی بود که روی سرش ریخته شد و لرزی را به تنش نشاند. قلبش ناآرامی میکرد و چشمانش سیاهی میرفت. فکر اینجایش را نکرده بود. نه این امکان ندارد! او خاطرهی خوبی از کما رفتن عزیزانش نداشت. یعنی خدا دوباره میخواست شهاب را همانند مادرش با آن کما رفتن ناگهانی بگیرد؟ رنگ پریدهی او آسیهخانم را برای آوردن آب قند راهی آشپزخانه کرد. زهره دستی به صورت او زد و با گفتن《ارغوان چی شد》 او را که مانند مردهای سرد و بهت زده بر زمین افتاده بود در آغوش گرفت.
- زن... زنده است؟
بابک کلافه دستی لای موهای مشکی پرپشتی که به سمت بالا شانه زده بود کشید و چند تار نقرهای کنار شقیقهاش را نمایان کرد.
- آره اما... .
ای کاش امایی وجود نداشت. کاش همینجا جملهاش به همین آره گفتنش ختم میشد و دل به خون نشستهی او را آشوبتر از این نمیکرد. راهروی کوچک سفید بیمارستان را با فوت کردن نفسش طی کرد و دست مشت شدهاش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد و با صدای لرزان از بغض فرونشسته در گلویش زمزمه کرد:
- اما رفته تو کما.
صدای هینش در گوش بابک پیچید و بابک با نشنیدن صدای دختر، الو گفتنهایش را سر داد. همان یک جمله برای از پا درآوردن او کافی بود. آب سردی بود که روی سرش ریخته شد و لرزی را به تنش نشاند. قلبش ناآرامی میکرد و چشمانش سیاهی میرفت. فکر اینجایش را نکرده بود. نه این امکان ندارد! او خاطرهی خوبی از کما رفتن عزیزانش نداشت. یعنی خدا دوباره میخواست شهاب را همانند مادرش با آن کما رفتن ناگهانی بگیرد؟ رنگ پریدهی او آسیهخانم را برای آوردن آب قند راهی آشپزخانه کرد. زهره دستی به صورت او زد و با گفتن《ارغوان چی شد》 او را که مانند مردهای سرد و بهت زده بر زمین افتاده بود در آغوش گرفت.
آخرین ویرایش: