جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,424 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
در آن اوضاع برایش مهم نبود، او که بود که نامش را می‌دانست و بدون پیشوند و پسوندی خطابش کرده بود، فقط شنیدن حال شهاب و زنده بودنش مهم بود. کلمه‌ی زنده، جان را به تنش دوباره مانند برق وصل کرد و گیج رفتن سرش را متوقف کرد. عضلات صورتش از واکنش گریه و لبخندی که ناخودآگاه به لبانش آمده بود، انقباض غیرعادیشان را شروع کرده بودند و ناخودآگاه پرش پلک و پریدن لب بالایش را از سر گرفته بودند. آب دهانش را با بالا و پایین شدن سیبک گلویش به زور قورت داد و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد زمزمه کرد و برای پس نیفتادنش، خود را در آغوش زهره که به او نزدیک شده بود و سر بر گوشی گذاشته بود، رها کرد.
- زن... زنده است؟
بابک کلافه دستی لای موهای مشکی پرپشتی که به سمت بالا شانه زده بود کشید و چند تار نقره‌ای کنار شقیقه‌اش را نمایان کرد.
- آره اما... .
ای کاش امایی وجود نداشت. کاش همینجا جمله‌اش به همین آره گفتنش ختم میشد و دل به خون نشسته‌ی او را آشوب‌تر از این نمی‌کرد. راهروی کوچک سفید بیمارستان را با فوت کردن نفسش طی کرد و دست مشت شده‌اش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد و با صدای لرزان از بغض فرونشسته در گلویش زمزمه کرد:
- اما رفته تو کما.
صدای هینش در گوش بابک پیچید و بابک با نشنیدن صدای دختر، الو گفتن‌هایش را سر داد. همان یک جمله برای از پا درآوردن او کافی بود. آب سردی بود که روی سرش ریخته شد و لرزی را به تنش نشاند. قلبش ناآرامی می‌کرد و چشمانش سیاهی می‌رفت. فکر اینجایش را نکرده بود. نه این امکان ندارد! او خاطره‌ی خوبی از کما رفتن عزیزانش نداشت. یعنی خدا دوباره می‌خواست شهاب را همانند مادرش با آن کما رفتن ناگهانی بگیرد؟ رنگ پریده‌ی او آسیه‌خانم را برای آوردن آب قند راهی آشپزخانه کرد. زهره دستی به صورت او زد و با گفتن《ارغوان چی شد》 او را که مانند مرده‌ای سرد و بهت زده بر زمین افتاده بود در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
***
انگار خدا صدای گریه‌ها و دل شکسته‌ی ارغوان و دعاهای او و همتا و خاتون را شنیده‌بود و فرشته‌ی نجاتش را بر بالین شهاب فرستاده‌بود تا از دم شفابخشش در او بدمد و جان دوباره‌ای به او ببخشد. بالاخره شهاب بعد از یک ماه با اولین حرکت، انگشتان دست و چند روز بعد با باز کردن لحظه‌ای چشمانش و دوباره بستنشان، امید را به دل به خون نشسته‌ی آن‌ها روانه کرد و عاقبت در چهل و دومین روز از روزهای بی‌قراری و دل آشوبی با حرکت دوباره‌ی انگشتان دست و پا از کما در آمده بود‌. دکتر سماعی گفته‌بود که احتمال کما رفتن بیمار بعد از آن عمل سخت مغز بسیار زیاد است، اما مدت در کما ماندنشان نامعلوم. در این مدت ارغوان نه خواب داشت و نه خوراک و لاغرتر و پژمرده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. فقط راز و نیازش به درگاه خدا بود و ذکر دعای امن یجیبُ و گریه و زاری برای شفای عشق بیمارش که تنها پناهش بود. دایی مجید که تازگی‌ها باخبر شده‌بود، به همراه زهره و مادرش کنار او می‌ماندند و دلداریشان را هر روز با امید دادن، از سر می‌گرفتند. آن روزی که همتا با او تماس گرفته‌بود و گفته‌بود که بالاخره دوباره انگشتان دستش را تکان داده و چند ساعت بعد چشمانش را به‌طور کامل باز کرده است انگار بهترین خبر دنیا را به او داده‌بودند. آنقدر خوشحال بود که با گرفتن شیرینی با زهره راهی بهشت زهرا شد و زهره را وادار کرد تا شیرینی‌ها را پخش کند و خود بر سر خاک پدر و مادرش چنان با ذوق برایشان تعریف کرده‌بود که هر ک.س از دور او را می‌دید گمان می‌کرد با دو انسان زنده در حال گفت و شنود است. روزها با بی‌قراری تمام، مدام با همتا و بابک که از قضا فهمیده‌بود بابک با پدرش کلی متفاوت است و تیری که عموجانش برای آن‌ها نشانه گرفته‌بود را به پسرش ارث نداده است، در مورد حال رو به بهبود شهاب مکالمه داشتند. بابک به او قول داده بود که شهاب با فیزیوتراپی و گفتار درمانی کم‌کم دارد بهبودی کاملش را به دست می‌آورد، اما همان کم‌کم حدود سه ماه طول کشیده‌ بود و او را بی‌قرارتر کرده‌بود.
تنها دلخوشی‌اش اندک حافظه‌ی به جا مانده‌ی شهاب بود که اطرافیانش را کم و بیش شناخته بود و حالش رو به بهبودی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
هر چند که دوری از او داشت او را از پا در‌می‌آورد اما به همان‌ هم قانع بود. برای نماز صبح بود که بر سر سجاده‌ی سبز سوغات کربلا رفته‌ی زری‌خانم خوابش برده بود. این روزها بیشتر بر سر نماز با آرام گرفتن دلش، بالاخره خوابش می‌برد که صدای آهنگ میشل استروگف زنگ موبایلش سکوت را شکست. آنقدر خسته بود که در هاله‌ای از ابهام صدا را می‌شنید اما توان باز کردن پلک‌هایش را نداشت. با صدای بلند و خواب‌آلود زهره و تکان دادن شانه‌اش با وحشت از خواب پرید و چشمان درشت و قرمز از خوابش را با حیرت به او دوخت و با ترس لب زد:
- چ... چیزی شده؟
زهره خمیازه‌‌ای کشید و خونسرد گوشی را به‌طرف او گرفت.
- نترس بابا‌!
هنوز مغزش خواب بود اما آنقدر خبر بد شنیده‌بود که ضمیر ناخودآگاهش به دنبال خبر نافرجامی بود. با پلک زدن چشمان خمار زهره به خود آمد و نگاه لرزانش را از او به موبایل درون دست دراز شده‌اش دوخت.
- خ... خبری شده؟
زهره که از وحشت چشمان درشت و از حدقه بیرون زده‌ی او ترسیده‌بود موبایل را بین دو انگشتش تکان داد و با حرص نجوا کرد:
- بگیر دیوونم کردی! چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ زهره‌م ترکید با اون چشمای بابا قوریت. بگیر! داشت زنگ می‌خورد. از ایران نبود، مگه شماره همتا رو سیو نکردی؟
آنقدر هول بود که با بلند شدن تند و پرشتابش چادر گل‌گلی سفید و قرمزش به پایش گیر کرد و با صورت روی زانوی او افتاد‌. زهره به‌سرعت شانه‌ی او را گرفت.
- چیکار می‌کنی؟ حواست کجاس... .
صدای زنگ موبایل مانع ادامه حرفش شد. ارغوان با شتاب چادر را از زیر پایش کشید و گوشی افتاده از دستش را که موقع افتادن مابین پای خود و زهره گیر کرده‌بود در دست گرفت و تماس را برقرار کرد.
- س... لام.
آخ که انگار جانش را دوباره به روحش تزریق کرده‌بودند. به گوش‌هایش اعتماد نداشت اما قلب عاشقش زودتر باور کرده بود. او صدای شهابش را با اینکه گرفته و حالت لکنت و بم داشت باز هم خوب می‌شناخت. صدای او روحش را نوازش می‌داد. مگر می‌شود صاحب به کار افتادن تپش قلب ناآرامش را نشناسد؟ او عاشق همین تن صدایی بود که عصای خستگی جانش بود و بوی بهشت را از نفس آشنای او می‌فهمید. اما باورش بعد از این چند ماه بی‌خبری سخت بود. دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و با لکنت لب گشود:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
- ش‌... هاب؟
در آن سوی دنیا روی تخت بیمارستان، مردی که سرش با باند بسته شده‌بود و چند ساعتی به‌هوش آمده‌بود اولین نفری را که با ایما و اشاره‌‌های کوچک خواهان صحبت بعد از همتا شده‌بود ارغوان بود اما ناتوانی بدنی‌اش مانع شده‌بود. در پستوی ذهنش دختری را می‌دید که با چشمان خجالت زده‌اش یواشکی نگاهش می‌کرد، اما چیزی که آخرین بار روحش را جلا داده‌بود و در عالم خواب و بیداری نظاره‌گر بود، زنی چادر به سر، بر سر سجاده‌ی سبزی با تسبیح فیروزه‌ای رنگ حسن‌آقا، درون دستانش در حال راز و نیاز به درگاه خدا بود؛ نزدیک‌تر که شد چشمان گریان ارغوان و التماس‌هایش را دید و همانجا بود که جان به تنش دوباره برگشت. صدایش گرفته‌بود اما هنوز هم برای ارغوان جذابیت خودش را داشت. چشمان بی‌حال و ملتهبش را روی هم فشار داد، هنوز هم توان در بدنش به وضوح نیامده بود و حرف زدن‌ برایش‌ سخت‌ بود. اما صدای دخترک قوت را به زبانش جاری ساخت. با شنیدن صدای ناباور و لرزان نازک دخترک، لبخند روی لبان صدفیِ رنگ پریده و خشکش نشست. نفسی گرفت و به یاد تعلیماتی که در گفتاردرمانی انجام داده‌بود زبانش را به حرکت درآورد.
- خ... خودم... م. خو... بی؟
آخ به قربان آن صدا و خوبی گفتنت. نه لکنتش را می‌شنید و نه حرف زدن نصفه و نیمه‌اش را، تنها تن صدا و سالم بودنش برایش کافی بود. همان صدا ضربان قلبش را به تکاپو انداخته‌بود و گرمش شده‌بود و بدن گر گرفته‌اش را به آتش می‌کشید‌. عرق که بر تیره‌ی‌ کمرش نشست چادر را یک نفس از سر برداشت. نگاه پرسشگر زهره را با لبخند پاسخ داد. زهره دو زانو کنارش نشست و مانند بچه‌های تخس سرش را به گوشی در دست او چسباند. با استرس یقه‌ی شومیز مشکی طرح تورش را در مشت فشرد. قدرت لرزش صدا و دست‌هایش دست خودش نبود.
- حالت خوبه؟ سر‌‌... رت خوبه؟ حالت تهوع نداری؟ دکتر چی گفت؟
آنقدر نگران بود که یک‌ریز سوالات را پشت سر هم می‌پرسید. صدای ضعیف خنده‌ی شهاب در گوشش پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
زهره دست بلند کرد و با کف دست عرق کرده‌اش بر فرق سر او کوبید و《خاک تو سرت کنن انقدر وا نده‌ای》 نثارش کرد. همتا که نقش گرفتن گوشی روی بلندگو در دستانش را به عهده گرفته‌بود و دکتر با آن شرط، اجازه‌ی صحبت با گوشی را داده‌بود، به جای شهاب با خنده جواب داد.
- زنداداش کوچولو صبر کن آقا داداش یکی‌یکی جواب میده.
با شنیدن صدای همتا شرم‌ وجودش را گرفت و عرق سردی روی گردنش نشست. لب به دندان‌های سپیدش گرفت و نفس صدادارش را بیرون داد. شهاب لبخندی زد و چاله گونه‌اش را به نمایش گذاشت.
- به‌هوش... که... اومدم... دلم... دلم می‌خواست... او... اول از... همه صدا... صدای تو رو... بشنوم... اما... ان... انگار همه... چی... چیز یا... یادم رفته... بود و ز... زبونم قدرت... حر... حرکت نداشت.
آن تومور لعنتی روی قدرت تکلمش تأثیر گذاشته‌بود و دکتر سماعی و شمس گفته‌بودند به مرور خوب می‌شود. اما ارغوان بودن شهاب را فقط می‌خواست حتی با همین لکنت زبانش! همان چند جمله از فشار درونی که به او وارد شده‌بود عرق را به روی پیشانی و گردنش انداخته‌بود و نفسش را بریده‌بریده کرد. از کلام شهاب قند در دلش آب شد. گونه‌هایش گلگون شد. نفس در سی*ن*ه‌اش حبش شد. این اولین جمله‌ی عاشقانه‌ای بود که از شهاب می‌شنید شاید از نظر هر کَسی یک جمله‌ی عادی باشد، اما برای او و شهابش فرق می‌کرد.
***
شال سبز یشمی‌‌ای که مادر زهره آورده‌بود را بعد از چند ماه بالاخره با درآوردن مشکی‌اش برای استقبال شهاب سر کرد و تیکه‌ای از موی خرمایی لختش را که به دلیل اصطکاک در هوا مانده بود با دست به‌سمت یک طرف صورتش هدایت کرد. دلش می‌خواست حالا که قرار بود بعد از این چند ماه شهاب را در فرودگاه ببیند تمیز و مرتب باشد. دیشب به اصرار زهره به آرایشگاه رفته‌بود و دستی به صورتش کشیده‌بود و ابروهای نامرتب و درآمده‌اش را همان حالت هلال دخترانه اصلاح کرده‌بود. مداد مشکی را در چشمانش کشید و جذابیت چشمان درشتش را بیشتر کرد. زهره چایی به دست وارد اتاقش شد و در میانه‌ی چهارچوب قهوه‌ای رنگ ایستاد.
- مامان میگه بیا چایی بخور.
با لبخند به‌سمتش رو برگرداند و پشت به آینه شد.
- خوب شدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
آمد که جوابش را بدهد، اما صدای دیلینگ آیفون توجه‌اش را جلب کرد. لیوان شیشه‌ای را از لب‌های صدفی‌اش جدا کرد و به‌سمت آیفون از اتاق خارج شد و با برداشتن چند قدم به‌سمت آیفون، گوشی سفید رنگ را به دست گرفت و 《کیه‌ای》زمزمه کرد‌. با شنیدن صدای دایی‌حمید با دهان باز، مات و مبهوت دکمه‌ی باز کن را فشار داد و با خارج‌ شدن همزمان ارغوان به‌سمت نگاه پرسشگر او و مادرش برگشت.
- دایی حمیدته.
ارغوان ناباور هین کوتاهی کشید. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و با قدم‌های لرزان به‌سمت درب روانه شد. با اینکه خودش چند روز پیش با دایی‌مجید تماس گرفته‌بود و در مورد شهاب حرف زده‌بود و تمام ماجرای نصفه و نیمه را از خواستگاری شهاب و پدرش و پدر او حرف‌ها زده‌بود و خواستار صحبت کردن با دایی‌حمید شده‌بود اما ته دلش با حضورشان آن هم در این موقعیت قبل از رفتن به استقبال شهاب خالی شد. حتی نفهمید دایی‌مجیدش توانسته او را متقاعد کند یا نه، در طی مکالمه‌شان دایی‌مجید سکوت کرده‌بود و تنها یک جمله‌ی 《تو مطمئنی این‌کار درسته؟》را به زبان آورده‌بود و دیگر با او تماس هم نگرفته‌بود؛ حالا بعد از چند روز، سر و کله‌ی دایی‌حمید و او پیدا شده‌بود.‌ نفس صدادارش را بیرون داد و دستی به عرق پشت لب کرم زده‌اش کشید. باید خود را برای هر نوع واکنشی از سوی دایی‌حمیدش آماده می‌کرد. دایی‌مجیدش آدم منطقی‌تری بود اگر راضی نبود طی مدتی که شهاب بیمارستان بود کنارش نمی‌ماند. اما دایی‌حمید با قضیه‌ی پیش آمده برای احمد فرق داشت و انتظار هر نوع واکنش و حمله‌ای را از سوی او داشت. با صدای یا الله‌گویان دایی‌حمید به خود آمد و با پای لرزان به جلو قدم برداشت و لبخند‌ زورکی برای استقبالشان روی لب‌های رژ زده‌‌ی صورتی رنگش نشاند و نگاهش را به وارد شدن آن دو دوخت. با وارد شدنشان، ناخودآگاه سر به زیر انداخت. چشم از شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ دایی‌حمیدش گرفت و صدای خش‌دارش را صاف کرد تا کنترل لرزشش را دست گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
- سلام دایی، خوش اومدین.
دایی‌مجید جلوتر رفت و به گرمی با او دست داد و سلامش را پاسخ داد اما دایی‌حمید به یک سلام خشک و خالی بسنده کرد. جواب سلامش مثل همیشه نبود و اخمی میان ابروهای پهنش نشانده‌بود. آسیه‌خانم و زهره با 《سلام و خوش اومدین》سالن را به قصد رفتن به آشپزخانه و تنها گذاشتن جمع خانوادگیشان ترک کردند. دایی‌حمید روی مبل سه نفره‌ی فیلی رنگ نزدیک میز تلویزیون، کنار برادر تازه نشسته‌اش نشست و پاهایش را با ضرب روی فرش کرم رنگی که با حاشیه‌ی گل‌های توسی رنگ جلوه خاصی گرفته‌‌بود به بازی گرفت. معلوم بود که دارد با خود کلنجار می‌رود تا از کوره در نرود. ناگهان سر بلند کرد و پا روی پا انداخت و دستش را دور زانوی خم شده، درون انگشتان دیگرش قفل کرد.
- بیا بشین!
این لحن دستوری خبر از جنگ بدی می‌داد. ارغوان که تا آن لحظه پشت مبل دو نفره ایستاده‌بود با شنیدن صدای دایی‌حمید نفسی کشید و از کنار مبل و میز چوبی پذیرایی رد شد و روی مبل تک نفره که کمی روبه‌رویشان بود، نشست. دایی‌حمید تکیه‌اش را به مبل داد و با اشاره‌ی ابروهایش به او نجوا کرد:
- جایی می‌رفتی؟
این سوال نشان میداد که یعنی او همه‌چیز را می‌داند؛ پس پنهان‌کاری در این موقعیت اصلاً مناسب نبود. نگاهش را به دایی‌مجید دوخت. چشمان با آرامش باز و بسته کردن او، قوت قلبش را بیشتر کرد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و نفس صدادارش را بیرون داد. راهی بود که باید می‌رفت و باید محکم‌تر برخورد می‌کرد وگرنه همه‌ی چیزهایی که برای به دست آوردن شهاب با چنگ و دندان به دست آورده‌بود را از دست می‌داد و خواه‌ ناخواه مخالفت دایی‌حمید را باید آویزه گوش می‌کرد؛ پس پنجه در کف دست فرو برد و با کنترل لرزش صدایش جواب داد.
- با اجازه‌تون به استقبال آقاشهاب.
برای حمیدی که تازه فهمیده‌بود این شهاب و پرویز چه کسانی هستند؛ شنیدن نامش، یادآوری کار پرویز و گرفتن جان خواهرشان شد. مانند همیشه زود از کوره در رفت و با باز کردن پرخاشگرانه‌ی دستانش از هم، پایش را روی زمین انداخت و کمی از مبل جلوتر نشست و تن صدایش با تمسخر بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
- اجازه؟! تو بزرگ‌تر، کوچیک‌تر سرت میشه؟ تو که همه کارهات رو کردی دیگه، اجازه گرفتنت چیه؟ فقط آخرش هم یه زنگ زدی به مجید که بگی یعنی مشورت کردی و اطلاع دادی!
آخ که چقدر تحمل می‌کرد حرمتشان را نگه دارد. چقدر جای مادرش و پشتیبانی کردنش خالی بود. راست می‌گویند آدم که سایه سر والدینش را از دست بدهد هزار آقابالاسر پیدا می‌کند و همه بزرگیشان را به رخش می‌کشند. دایی‌حمید چشم روی همه‌چیز بسته بود و داشت کنایه‌های نجوا شده‌ی زری‌خانم در گوشش را یکی پس از دیگری مانند سیلی در صورتش می‌نواخت. نه! حق او این حرف‌ها و کنایه‌ها نبود. مگر چه خواسته بود؛ جز یک زندگی و آرامش لحظه به لحظه‌اش! چه خطایی کرده‌بود که لایق آن همه کنایه بود؟ لبش را به دندان گرفت و چشمانش را لحظه‌ای روی هم فشرد. دو دستش را روی نشیمنگاه مبل فشار داد و خسته‌تر از همیشه با صدای تحلیل رفته نجوا کرد:
- دایی اگه برای بحث و دعوا اومدین من دیگه تحملش رو ندارم. سر عمل شهاب کلی استرس کشیدم؛ بذارین یکم زندگیم آروم باشه.
نام شهاب که آقایش حذف شد، دایی‌حمید را عصبی‌تر کرد. از روی مبل با حرص بلند شد و دستی بین موهای بالا زده‌ی سیاهی که لا‌به‌لایش تارهای سپید از رنگ سیاهش کاسته بود، کشید. ارغوان برایش عزیز بود اما باید جلوی خیره‌سری‌هایش را می‌گرفت.
- تو می‌فهمی چی میگی؟ این پسر همونه که مامانت رو به کشتن داده! بابات رو ورشکست و بی‌آبرو کرده‌ و داغ... .
طاقت آن حرف‌ها را نداشت. با دستان لرزان دو طرف سرش را گرفت و سر به زیر انداخت و با صدای بمی که التماس در آن موج میزد میان کلامش پرید.
- دایی خواهش می‌کنم تمومش کنین! من نمی‌خوام چیزهایی از گذشته بگ... .
دایی‌حمید کلافه دستی به پشت گردنش کشید و نفسش را با دو فوت ممتد بیرون داد و با حرص در حالی که صورتش قرمز شده‌بود با چشمان دریده از خشم به او خیره شد و با صدای بلندی میان کلامش پرید.
- اون گذشته روزی هزار بار باید برات باز بشه تا بفهمی اینا کین و چین! شهابی که ازش حرف میزنی و سنگش رو به سی*ن*ه میزنی، پسر همون پدریه که مادرت رو کشت و پدرت رو... ‌.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
ارغوان همیشه آرام بود اما مغزش دیگر تحمل این همه کشمکش و بحث و جدال برای آن گذشته‌ای که خود روزی صد بار بالا و پایینش کرده‌بود تا آن تصمیم را بگیرد و حساب شهاب را از پدرش جدا کند، نداشت. هرچه آرام‌تر می‌بود دایی‌حمید بدتر می‌کرد. آرام بودنش بی‌فایده بود، باید کاری می‌کرد. ناگهان از کوره در رفت و همزمان با بلند کردن سر، با تن صدای بلندی که تا به حال از او نشنیده‌بودند میان کلامش توپید.
- بسه دیگه! بسه! اگه بخوام اینجوری به همه‌چیز فکر کنم احمد هم برای بابام کم بی‌تقصیر نبوده! چرا پسر خودتون رو نمی‌بینین! همش شهاب‌شهاب... دایی اون با باباش زمین تا آسمون فرق... .
از نظر دایی‌حمید این دختر افسار پاره کرده‌بود و حریم و حرمت‌ها را داشت از بین می‌برد. اما ارغوان خسته بود؛ از این همه خودخواهی و بی‌عدالتی. دلش نمی‌خواست مانند فروغ و طلعت آنقدر بی‌سر و زبان باشد که بقیه برای زندگی و عاشق شدن و نشدنش تصمیم بگیرند و او فقط اطاعت کند. آن گذشته درس‌های خوبی به او یاد داده‌بود. مگر چند نفر دیگر مانده بودند تا از او و بی‌پناهی و سادگی‌اش دفاع کنند؟ نبود پدر و مادر او را از آن حالت بچگانه و آرام و تودار بودن خارج کرده‌بود. دایی‌حمید از واکنش ناگهانی و تن صدای بالا رفته‌ی او یکه خورد. کف دستانش را برهم کوبید و با نیشخند و تمسخر لب زد.
- باریکلا... باریکلا! بگو دیگه چی؟ احمد! دیگه کی؟ زری! حتماً بعدش هم من؟ آره؟
با آره گفتن و غیظ کلامش چنان به‌سمتش قدم برداشت که چند قدم با ترس عقب‌گرد کرد و زهره را سراسیمه از آشپزخانه بیرون کشید. زهره پشت سرش ایستاد و شانه‌هایش را دو دستی گرفت. گرمای دستان زهره و حمایتش قوت قلبش را بیشتر کرد. مجید که از حمله کردن برادر می‌ترسید. از روی مبل بلند شد و مداخله کرد. حمید داشت زیاده‌روی می‌کرد و کت دفاعی‌اش را برای احمد و زری‌خانم باز تنش کرده‌بود. جلوتر رفت و دست برادر را گرفت.
- داداش آروم باش! قرار نشد بی‌حرمتی بشه! ارغوان که حرف بدی نزد! ما قرار شد راه و چاه نشونش بدیم که بفهمه داره با کیا وصلت می‌کنه؛ اگه بخوای حساب کنی این بچه بی‌راه هم نمیگه! احمد هم سر قضیه حسن آ... .
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,103
مدال‌ها
7
دایی‌حمید ارغوان را دوست داشت؛ دلش می‌خواست او عروسش بماند، نه آن ستاره که از یک شوهر مفنگیِ معتاد، طلاق گرفته‌بود و آخر با یک بچه خود را پایبند کرده‌بود و احمد، خون آن‌ها را با جر و بحث کردن‌ها و دیر آمدن‌های دوباره‌ و پایند نبودش به آن زندگی در شیشه کرده‌بود. اگر ارغوان زنش می‌ماند قطعاً احمد این‌گونه افسار پاره نمی‌کرد که کارهای غیرمنطق بکند. دلش می‌خواست حالا که حسن‌آقا و خواهرش در قید حیات نبودند زیر پر و بال ارغوان را بگیرد و خیالش از بابت او و پسرش راحت باشد و زیر سایه خودش، زندگیشان را بنا کنند. دلش می‌خواست ارغوان از خر شیطان پایین بیاید و احمد را ببخشد و سر به راهش کند. این حرف‌ها را زری‌خانم با گریه و التماس گفته‌بود و مسبب پراندن پسرشان از خانه و زندگیشان را ارغوان و نبخشیدنش دانسته‌بود و در گوش حمید فرو کرده‌بود. زری‌خانم ستاره را مایه‌ی ننگ خانوادگیشان می‌دانست و هر روز آه و فغانش را سر میداد و دختر بیچاره را با حرف‌هایش اذیت می‌کرد؛ هر چند که دایی‌حمید به خاطره کار پسرش شرمنده‌ی ستاره نیز بود و خودش پا پی شده‌بود و آن بچه را به زور دستگاه و زود به دنیا آمدنش نگه داشته‌بود و مراقبت‌ها و استراحت مطلق ستاره با آن هل دادن ناگهانی احمد و زود رساندنش به بیمارستان توسط ارغوان را به جان خریده‌بود اما نوه‌ی کوچکش هفت ماه بیشتر درون شکم مادرش دوام نیاورد و پا به این دنیایی که پدرش او را نمی‌خواست گذاشته‌بود. اما هنوز هم دلش می‌خواست اگر ارغوان بازمی‌گشت و دلش به رحم می‌آمد به خاطره دل خود و زری‌خانم ستاره را با دادن مهریه‌ی کلان و دادن خرج و مخارج پسرش راضی کند و ارغوان را دوباره برگرداند. خودش هم می‌دانست درخواست و توقعش بی‌جاست اما مگر حریف خودخواهی‌‌های زری‌خانم و دلش میشد؛ خصوصاً که حالا مجید هم طرفداری او را می‌کرد و نشان میداد در این مورد دست تنها مانده است. دست برادر را با حرص پس زد و دو دستی پشت گردنش را گرفت.
- ولم کن مجید! تو هم هی به باد این دختری! احمد یه غلطی کرد اما غلط و خطاش اندازه‌ی اون پرویز فلان‌فلان شده نبود! ارغون بکش از این خونواده بیرون! فکر کن عمه نداری، مثل این همه سال! کم‌کم جلو بریم سر و کله‌ی حسین‌ و پسرش بابک هم پیدا میشه. بعد قهر حاج صمد مگه ندیدی حسین رو حرف آقاش حرف نزد و حسن رو بی‌خیال شد. اون‌وقت همه‌ی اونا میشن آقا بالاسرت.
 
بالا پایین