جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ZAHHRA با نام [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 787 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ZAHHRA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ZAHHRA
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
تا خواست تلفن را قطع کند، الکس هیت بالأخره جواب داد:
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی، بی‌معرفت؟
- من بی‌معرفتم یا تو که خونه‌مون نمیای؟ حالا خوبه جان رو هر هفته می‌بینی و من هم که هیچی.
مالکوم این‌طوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یک‌ماهی هست این بچه رو هم ندیدم؛ کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .
تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد. مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره، می‌دونستم الکس... .
گوش‌های تیز شده‌ی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفته‌بود، به تماس خاتمه داد. جان با حالت مؤذبی جلو آمد و گفت:
- الان با نیکولاس قرار دارم و باید برم.
مالکوم بی‌حرف به پسرش نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- اِ، جدی؟ پس تا دیرت نشده برو و رسیدی بهم خبر بده.
جان چشم‌گویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوئیچش که کنار جاکفشی‌اش به او چشمک می‌زد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش می‌گفت را انجام داد.

***
پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یک‌بار آمده‌بود و از جو آن خبر داشت، دست‌دست می‌کرد و دستانش دور فرمان محکم شد، طوری که به سفیدی می‌زد. کاش می‌توانست مثل فیلم‌ها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تک‌پسرش بیفتد، ولی حس می‌کرد این کار روی جان نتیجه‌ی عکس می‌دهد و فعلاً باید میدان را به جان می‌سپرد و خودش را بی‌خبر و بی‌اهمیت نشان می‌داد، ولی از دور مراقبت می‌کرد. ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت می‌داد، این‌بار روی صورتش ریخت و به سمت کافه‌ رفت. می‌دانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسه‌ای که هنوز به سن قانونی نرسیده‌بود، پس مشکلی حدأقل برای ورودش به کافه نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود. خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی، لحظه‌ای خاطرات گذشته‌ی مالکوم را برایش تداعی کرد. زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد و با دیدن ته‌چهره‌ی زن، بلند گفت:
- خدای من! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
هلن با سر و وضع کاملاً متفاوت با همیشه‌اش که آرایش زیادش توی چشم و ذوق می‌زد، پشت چشمی برای مالکوم نازک کرد و در جوابش، بلند بین صدای موسیقی گفت:
- کام‌آن کارآگاه! خودت اینجا چه غلطی می‌کنی و اصلاً انتظار نداشتم کارآگاه درست‌کارمون اینجا سر... .
مالکوم که بابت برگشت نگاه‌های تک و توک سمتش احساس خطر کرد، دستش را روی دهان هلن گذاشت و آرام دم گوشش گفت:
- یک خط حرف زدی، ولی ده بار گفتی کارآگاه. لزومی نداره برات بگم اینجا چیکار دارم؛ الان دستم رو برمی‌دارم و تو ساکت می‌مونی!
بعد خواست دستش را بردارد که هلن دستش را گاز گرفت و مالکوم از دردش، لبانش را به‌هم فشرد و به اطراف نگاه کرد و بعد آرام گفت:
- چه مرگته زن؟!
هلن، بی‌توجه آیینه‌ای از کیف کوچک دستی‌اش بیرون آورد و حرصی گفت:
- رژم رو خراب کردی، کارآگاه.
مالکوم پوکرفیس نگاهش کرد و بعد دید اگر فرار را بر قرار ترجیح ندهد، برنامه‌اش برای حفاظت جان به هم می‌خورد. هنگامی که خواست برود، هلن دستش را گرفت و گفت:
- بابت رژم بهم یک نوشیدنی بدهکاری، کار... .
مالکوم با چشم‌غره‌ای، حرفش را قطع کرد. می‌دانست این زن حسابی روی روانش می‌رود و اگر او را همین الان مهمان نمی‌کرد، بعید نبود یک بلندگو به دست بگیرد و کارآگاه، کارآگاه کند و مالکوم این را نمی‌خواست!

***
مالکوم بی‌حوصله به سومین لیوان نوشیدنی که هلن می‌خورد، نگاه کرد و زیر چشمی به دو تا میز جلویی خیره شد. جان کنار جمعی از دو دختر و سه پسر نشسته‌بود و نگاه ملایمش را روی دختری سوق می‌داد که موهای چتری کوتاهش توی ذوق می‌زد و کت لی‌ای به تن داشت که سنش را بیشتر از مدرسه‌ای بودنش نشان می‌داد و بقیه هم وضعشان بهتر نبود. با لیوان آبش بازی کرد و نمی‌دانست باید قهوه هم سفارش بدهد یا خیر که هلن گفت:
- آدم خوبی نبود!
مالکوم که از صدای بلند موسیقی و نورافکن داشت حالت تهوع می‌گرفت، خودش را به جلو که هلن نشسته‌بود خم کرد و گفت:
- چی؟ بلندتر بگو!
هلن سرش را بلند کرد و مالکوم برق اشک را در چشمانش که براق‌تر از هر وقت دیگری بود، دید. حالش گرفته شد و این‌سری با لحن ملایمی گفت:
- چی شده؟
هلن از روی میز بینشان برداشت و با آن نم اشک را زدود و با لبخند گفت:
- شانس آوردم که 24ساعته هستن، وگرنه الان فرار می‌کردی.
این سری مالکوم لبخندی زد و با دقت هلن را بررسی کرد. تیپش از آن دسته تیپ‌ها برای رفتن به کافه نبود! موهایش را حالت داده و روی صورتش پخش کرده‌ که بلندی‌ آن‌ها بازوانش را می‌پوشاند. گونه‌هایش به خاطر نوشیدنی و آرایشش کمی قرمزتر از حالت گذشته‌اش شده‌بود. هلن نگاهش بالا آمد که مالکوم سرفه‌ای کرد و مسیر نگاهش را تغییر داد:
- اسمت چی بود، کار... ؟
مالکوم چشمانش را تابی داد و آرام جواب داد:
- مالکوم هریس و برای بار دوم، ممنون میشم اینجا هی کارم رو نگی.
هلن لبخندی زد که دندان‌های یک دست سفیدش که نگین روی دندانش در آن تاریکی کافه و به لطف نورافکن‌ها برق می‌زد، نمایان شدند. مالکوم خیره شد و خودش از این‌گونه نگاه خجالت کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
- خب، نگفتی مالکوم، اینجا چیکار می‌کنی؟
مالکوم دنبال بهانه‌ای گشت و دلیلی نداشت همین ابتدای کار برای او از جان و کارش بگوید تا مدرسه بیشتر روی جان به حالت ذره‌بینی در مقابل خورشید عمل کند. همین که آمد جوابی بدهد، نگاهش قفل جانی شد که نوشیدنی‌ای از دست دخترک مو چتری گرفت و یک نفس آن را خورد. حالت جان نشان می‌داد که دقایق دیگر باید پشت درب‌های سرویس‌بهداشتی منتظرش بماند و حالا، این کار هم از مالکوم برنمی‌آمد. هلن دستی جلوی مالکوم تکان داد و طعنه‌وار گفت:
- اگه مورد بهتری دیدی، مجبور نیستی من رو تحمل کنی!
چشمان مالکوم از تعجب گشاد شد و حالت چهره‌اش نشان می‌داد که از طرز برخورد هلن اصلاً خوشحال نبود. مالکوم چیزی نگفت و سعی کرد تماس چشمی‌اش را با زن قطع کند تا او هم بی‌خیال موضوع شود، ولی در همین‌زمان بود که جان به سرعت از جایش بلند شد و رفت سمتی که مالکوم حدس زده‌بود. از طرفی نمی‌توانست این زن که الان هم تا حدی در حالت طبیعی نبود را تنها بگذارد و جان را هم نگرانی‌اش نمی‌گذاشت که رها کند. به دخترک مو چتری نگاه کرد، متوجه شد او اصلاً رفتن جان برایش مهم نبود و بی‌خیال در حال خندیدن با بقیه دوستانش بود. همین باعث عصبانیت شدید مالکوم شد؛ دستانش را مشت کرده‌بود و نمی‌دانست حال باید چکار کند.
- می‌دونی مالکوم، همیشه فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره، ولی بدتر از همه بود!
مالکوم که از حرف‌های بی‌ربط هلن به ستوه آمده‌بود و دلش را پیش جان گذاشته‌، خسته لب زد:
- کی هلن هندرسون؟ کی بدتر از همه بوده؟
هلن خواست لیوان چهارم خود را بردارد که مالکوم به سرعت دستش را مهار کرد و هلن مدام گفت:
- ولم کن... .
مالکوم توجهی نکرد. هلن دستش را پس زد که باعث افتادن لیوان روی زمین شد و باز هم در شلوغی صدایش حس نشد، جز فریاد هلن که گفت:
- ولم کن جیمز!
دهان مالکوم باز ماند و لحظه‌ای خشکش زد، نه به خاطر برگشتن مردم، آن برایش مهم نبود! بلکه بابت نام جیمز که می‌دانست شخص گمشده‌ای بوده که همسر فرد مقابلش بوده و مالکوم تازه به یاد شوهر هلن افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
حالش بد شده‌بود. برای همان هم بی‌توجه به زنی که الان شکننده‌تر از هر زمان دیگر بود یا حتی جانی که در تمام این مدت همچنان در سرویس به سر می‌برد، صورت‌حساب را پرداخت کرد و از کافه‌ی لعنتی بیرون زد. در ماشینش نشست و حالت تیک‌مانند به فرمان ضربه زد تا دزدگیر ماشین به صدا درآمد و مالکوم بعد از غیرفعال کردن آن، سرش را روی فرمان گذاشت و زیرلب تکرار کرد: «من فقط خواستم کمکش کنم و من می‌دونم شوهر داره.» نفس‌های عمیقی کشید تا بالاخره توانست آرام شود و در آینه‌ی بین دو صندلی به خودش که قیافه‌ی شلخته‌ای داشت، خیره شد و سعی کرد مرد در آیینه را تحلیل کند: خسته، غمگین، ترسیده، مانده در دوراهی و... . تنها بخشی از حس‌هایی بود که از مرد دریافت می‌کرد. حداقل باید کاری برای انسانیت آن مرد می‌کرد.

***
مشغول بررسی برگه‌های پزشکی‌قانونی بود و موارد رو به‌دقت کنارش یادداشت‌برداری می‌کرد: «با توجه به سرعت هضم شدن غذاهای مقتول که به سختی قابل تشخیص بود، مرگ جسد به بیش از چهارده‌ساعت می‌رسید. سوختگی پوست هم تقریباً به 8ساعت قبل برمی‌گشت.» مالکوم عینکش را از چشمانش دور کرد. با نوک انگشت شصت و اشاره‌اش، چشمانش را ماساژ داد. چیزی بود در این بین که مالکوم از آن خبر نداشت. همین او را کنجکاوتر برای فهمیدن این قسمت و قطعه‌ی گمشده‌ی پازل قتل مرد که با توجه به پاهایش سفیدپوست بود، می‌کرد. از جایش بلند شد و روی تخته به عکس افرادی که در این چند روز با آن‌ها صحبت کرده‌بود، نگاه کرد. جیمز هندرسون مفقود شده و جسدش پیدا نشده‌بود. بعد از یک‌ماه یک جسد نیمه‌سوخته تو حیاط خونه‌اش پیدا شد که مظنون‌ترین آدم برای این کار که انگیزه و وقت داشته، کسی جز هلن هندرسون نبود! دست به سی*ن*ه به تخته نگاه می‌کرد که صدایی گفت:
- کارآگاه!
مالکوم دیگر کم‌کم داشت به این اسم و لقب، حساسیت کشنده می‌گرفت. برنگشته هم می‌دانست خود مظنون اینجاست. مالکوم برگشت و هلن، سرزنده سلامی داد. سرزندگی برای هلن از نظر مالکوم، دو قطب متضاد بود. مالکوم جای جواب، سری تکان داد و از اتاقش بیرون زد. این خلوت را به خودش بعد از آخرین برخوردش با هلن به خودش بدهکار بود. تام را کافئین به دست دید و ناراحت از اینکه باید بعد از مدت کوتاهی به اتاقش برگردد و آن زن را تحمل کند. تام با شانه‌اش زد به شانه‌ی مالکوم و گفت:
- مجرم و صحنه‌ی جرم هر دو همزمان اومدن پیشت که.
مالکوم از کافئینش مزه کرد و حین برگشتن به اتاقش، گفت:
- دفعه‌ی دیگه لطفاً از قهوه آماده برام نگیر، می‌دونی که روم تاثیر نمی‌ذاره.
تام ادایش را درآورد و مالکوم لبخندی از سر اجبار زد. به اتاقش برگشت که هلن را در حال تماشای تخته‌ی پرونده دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
هلن با حدس آن‌که مالکوم به اتاق آمده، به تخته اشاره کرد و گفت:
- اینجا خوب نیفتادم. کاش از خودم عکس می‌خواستی مالکوم... .
ابروی چپ مالکوم ناخودآگاه بالا پرید و گفت:
- تو محل کار من کارآگاه پرونده‌ی شما هستم. کارآگاه مالکوم هریس!
لحن جدی مالکوم باعث خنده‌ی هلن شد و با طنازی یک‌دسته از موهایش را به بازی گرفت و گفت:
- یعنی بیرون از محل کارت، تو همون مالکومی و من هلن؟
مالکوم ابتدا متوجه‌ی منظور هلن نشد و گفت:
- البته که همین طوره!
هلن این دفعه با صدای بلند خندید و تازه مالکوم فهمید این زن چه می‌گوید. اخم کرد:
- کاری داشتین خانوم هلن هندرسون؟

***
نیم‌ساعت بود که مالکوم، هلن را ندید می‌گرفت و خود را درگیر تایپ گزارش پرونده‌ی دیگر کرده‌بود و هلن هم بی‌اجازه مشغول سرک کشیدن در اتاق مالکوم بود. وقتی تایپ کردنش تمام شد، عینکش را درآورد و روی میز گذاشت. چشمانش را برای استراحت، چندین‌بار بست و باز کرد. این حرکتش، باعث شد توجه‌ی هلن سمتش جلب شود و بپرسد:
- سرت درد می‌کنه؟
مالکوم کوتاه جواب داد:
- یکم.
هلن سری تکان داد و گفت:
- وایسا، الان میام!
بعد هم از اتاق خارج شد و مالکوم را در بهت کار خودش گذاشت. نفس عمیقی کشید و گوشی‌اش که طبق معمول کنار لپ‌تاپش بود را برداشت به امیدی اعلانی از جان، ولی خبری نبود و همین اذیتش می‌کرد. از همان شب کافه، چندبار دیگه هم جان به بهانه‌های مختلف از خانه بیرون رفته‌بود و عملاً حس خوبی به مالکوم نمی‌داد و شاید راهکار مدیر را اجرا می‌کرد. دقایقی نگذشت که درب بدون اجازه باز شد و هلن خندان وارد اتاق شد:
- چرا اداره‌اتون تجهیز نیست؟ برای یک کمپرس مجبور شدم کلی بگردم تو خیابون.
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
مالکوم سری تکان داد و در عین کلی علامت سوال در ذهنش بود. هلن بهش نزدیک شد و درحالی که مالکوم کاملاً خنثی خیره نگاهش می‌کرد، کمپرس را روی شقیقه‌های مالکوم قرار داد و گفت:
- کمپرس آب گرم همیشه بعد از جواب ندادن کافئین، تاثیر داره.
مالکوم کوتاه جواب داد:
- ممنون.
هلن خیرگی‌ نگاهش را نگرفت و آرام لب زد:
- بابت حرف‌های اون شب متاسفم.
مالکوم مسیر نگاهش را عوض کرد. کمپرس را از دست هلن گرفت و جواب داد:
- نمی‌دونم در مورد چی صحبت می‌کنی!
هلن خندید و قدمی عقب گذاشت که نگاه مالکوم روی لباس و کفش‌هایش منعکس شد. کفش‌های پاشنه‌ی تختی که با آن کت و شوار لی‌ای که پوشیده‌بود، کاملاً برازنده‌ی هلن هندرسون بود. سعی کرد خط نگاه و فکرش را عوض کند:
- برام چه اطلاعاتی داری هلن هندرسون؟
هلن دوباره روی صندلی‌ مقابل مالکوم نشست و شانه‌ای بالا انداخت:
- هیچی، ولی یک چیزی دارم که شاید کمکت کنه.
- خب؟
- جیمز یک دوستی داشت که تو کار خالکوبی بود و منم... .
یکم با گوشه‌ی ناخن کار شده‌اش بازی کرد و با مکثی که جان مالکوم را به لبش رسانده‌بود، ادامه داد:
- منم اون خالکوبی‌ای که تو رسانه‌ها پخش شده‌بود رو بهش نشون دادم و گفت خالکوبی قلب زیاد انجام داده ولی قلبی که ل داشته باشه، فقط ده نفر بودن.
مالکوم خودکارش را برداشت و همراه برگه‌ای به هلن داد و گفت:
- ممنون میشم آدرسش رو برام بنویسی.
- زرنگی کارگاه!
مالکوم متعجب نگاهش کرد:
- متوجه نشدم!
هلن پایش را روی پای دیگرش انداخت و در جواب مالکوم گفت:
- در عوض آدرس، چی گیر من میاد؟
خنده‌ی عصبی کرد و با همان لحن جواب داد:
- همین که الان زندان نیستی، خودش پاداشه.
- خودت هم می‌دونی که تقصیر من نیست وگرنه تا حالا من به قول خودت تو زندان بودم.
مالکوم رو صندلی نشست و پرسید:
- چی می‌خوای؟
چشمان هلن برق زد و شاید همان‌جا بود که مالکوم فاتحه‌ی خودش را خواند.
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
***

به ساعتش نگاهی انداخت و این تاخیر جان برایش نگران‌کننده بود، ولی نمی‌خواست مانند پدران دیگر رفتار کند. ساعت از ده گذشت که بالاخره مالکوم از جایش بلند شد و لباس به تن کرد. بعد از برداشتن سوئیچش، خواست به سمت درب خروجی خانه برود که صدای چرخش کلید در قفل آمد. جان با لباس‌های نامرتب که مشخصاً فرم مدرسه نبود، وارد خانه شد و با دیدن پدرش که آماده ایستاده‌بود وسط نشیمن، سرجایش ماند و برای اولین‌بار مالکوم بر سر جان فریاد زد:
- هیچ معلومه کجایی؟ لباس مدرسه هم که تنت نیست بهونه‌ی اون رو داشته باشی.

جان دستانش را در هم قفل کرد و آرام گفت:
- یک مشکلی برای دوستم پیش اومده‌بود که... .

مالکوم همچنان بدون آرامش، سوالاتش را بر سر پسرک چهارده‌ساله آوار کرد:
- کدوم دوستت که من نمی‌دونم؟ بر فرض دوست کلاس پیانویی که یک‌ماهه نرفتی سراغش و چرا به من خبر ندادی؟ یا همون دوست مو چتریت که پایه‌ی نوشیدنی خوردنش بودی و وقتی حالت بد بود، نیومد ببینه مردی یا نه؟ یا اصلا چرا راه دور بریم، کدوم دوستت که حتی براش هم لباس عوض کردی و اینجوریه وضعت؟ من رو خر گیر آوردی بچه؟ فکر کردی به روت نمیارم، یعنی خبر ندارم داری چه غلطی می‌کنی؟

به نفس‌نفس افتاده‌بود و نگاه حیرت‌زده‌ی جان را حس کرد. زیاده‌روی کرده‌بود ولی نمی‌توانست اجازه دهد که این وضعیت برای جان ادامه‌دار شود و او را نگران‌تر از قبل کند. نفس عمیقی کشید و دستی به پیشانی‌اش کشید و آرام‌تر گفت:
- این رفتارت من رو می‌ترسونه جان! نمی‌خوام مثل مادرت، تو رو هم از دست بدم و اینقدر فهمیدنش برات سخته؟

جان کوله‌اش را به کنار مبل انداخت و به سمت پدرش قدم برداشت:
- من کاری نمی‌کنم بابا که نگرانم بشی و بهت قول میدم که بیشتر از قبل مراقب خودم باشم.

دست پدرش را در دست گرفت و خواست ببوسد که مالکوم دستش را از زیر دست جان خارج کرد و هنوز با لحن جدی گفت:
- برام از این دوست‌های جدیدت بگو و دیگه هم چیزی رو از من پنهون نکن!

جان لبخند خسته‌ای زد و جواب داد:
- جاناتان که یک سیاه‌پوست مهربونه، وسط جشن تولد یک دختره به اسم سوفی که دوست موچتری که گفتی بیهوش افتاد و از دهنش کف سفید بیرون می‌ریخت. نمی‌دونی چقدر این صحنه برام عجیب و ترسناک بود. اونجا بود که تصمیم گرفتم دکتر بشم و کمک کنم به هرکسی که شرایط جالبی نداره.

مالکوم کمی ظاهر نگران به خود گرفت و پرسید:
- بعدش چی شد؟
- بعدش سوفی به خالش که میشه همون روانشناس مدرسمون، خانوم هندرسون زنگ زد و اون هم ما رو رسوند بیمارستان و تا الان... .
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
زنگ خطر در گوش مالکوم به صدا درومد:
- خانوم هندرسون؟ هلن؟ هلن هندرسون اونجا بود؟

جان که هنوز عمق داستان را درک نکرده‌بود، عادی جواب داد:
- آره، نمی‌دونی بابا چه خانوم پرانرژیه... .

مالکوم دوباره تن صدایش بلند شد:
- تو رو دید؟

جان گیج شده‌بود و نمی‌دانست چرا پدرش در این حد عصبانی است و برای همین با مکثی که مالکوم را به حد انفجار رسانده‌بود، جواب داد:
- چرا نباید ببینه؟ خیلی با من مهربونه!

مالکوم با دست به سرش زد و با مشت محکم بر روی میز بین مبلی کوبید که شیشه‌خورده بود که زیر پای آن دو را پر کرده‌بود. جان ترسید و قدمی عقب خودش را روی زمین کشید و مالکوم بی توجه به خونی که از دست چپش می‌ریخت رو به پسرش گفت:
- اون نباید تو رو می‌دید جان! می‌فهمی؟ فکر می‌کنی میره به مدرست چی میگه؟ میگه کجا بودی و با چه آدمایی بودی و مدرسه... .

جان در حد زمزمه، گفت:
- اون از خیلی وقت پیش می‌دونه.

***

پشت درب خانه‌ی هلن هندرسون ایستاده‌بود و دل به شک بود که جلو برود یا خیر که درب باز شد و هلن با قیافه‌ای که نشان می‌داد غافلگیر نشده‌است، گفت:
- الان می‌تونم مالکوم صدات کنم؟

لحنش شیطنت خاصی داشت و مالکوم نمی‌دانست چطور فاصله‌اش را با این زن حفظ کند. ناخودآگاه دستش به گوشه‌ی ابروی چپش رساند و مشغول خاراندان آن بود که هلن متوجه‌ی دست باندپیچیش شد و با بهت پرسید:
- چی شده؟

دست مالکوم را مثل شی‌ای با ارزش و عزیز، جلوی چشمانش برد و مشغول بررسی آن شد:
- بهت نمی‌خوره که اهل دعوا باشی مالکوم هریس. فکر کنم یکم وسایل برای ضدعفونیش دارم و بیا داخل.

دست مالکوم را بی رغبت رها کرد و از جلوی درب کنار رفت. به مالکوم که خشکش زده‌بود، اشاره کرد که او هم وارد خانه شود. مالکوم با مکث، وارد خانه شد و فکرش را نمی‌کرد که خودش با پای خودش به محل جرمی که در صورت عادی نباید حضور داشته باشد، بیاید. خانه تم کلاسیک دهه‌ی نود داشت و حس می‌کرد به سبک زندگی هلن نمی‌خورد، همین برایش عجیب بود. صدای هلن را از سمت چپ شنید که می‌دانست آشپزخانه قرار دارد:
- قهوه یا نوشیدنی سبک؟ شانست بتادینم تموم شه و نمی‌تونم کمک چندانی بکنم.
- برای خوردن نیومدم و خوشحال میشم بیاین صحبت کنیم تا من برگردم سرکارم. خودم از پس ضدعفونیش بر اومدم.

دستش را بالا گرفت که نشان هلن بدهد، جواب هلن تنها یک پوزخند بود و بعد در آشپزخانه گم شد.
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
مالکوم می‌دانست برای چه یک دفعه به سراغ زنی آمده که ورودش را زندگی کاری‌اش باور ندارد و حتی تازه متوجه شده که حضورش در زندگی بچه‌اش هم رقم خورده که باعث ترسش شده. بالاخره با گذشت چند دقیقه، هلن به همراه ماگی سبزی به دست وارد سالن شد و وقتی هلن هم نگاه خیره‌ی او را حس کرد گفت:
- خودت گفتی چیزی نمی‌خوری... .

شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- اگه می‌خوای برم برات بیارم، آره؟

مالکوم نفس عمیقی کشید و طبق معمول کوتاه جواب داد:
- نه!

هلن سری تکان داد و کاناپه‌ی روبه‌روی مالکوم را انتخاب کرد برای نشستن. حالت مقتدرانه، پای چپش را روی پای دیگرش انداخت و کمی از قهوه‌ای که بویش، نشیمن را حتی پر کرده‌بود و شدیدا مالکوم می‌خواست حرفش را برای قهوه نخوردن پس بگیرد، چشید و مالکوم تنها به این فکر می‌کرد که بعد از خروج این خانه، حتماً بزرگ‌ترین آیس‌کافه را برای خود سفارش می‌داد و تا پنج‌ساعت از کافئین تامین می‌کرد خودش را. لبانش را با زبانش تر کرد تا در ذهنش جمله‌بندی بکند:
- اوضاع جان چطوره؟

هلن زیر چشمی نگاهی حواله‌اش کرد و جهت نگاهش را عوض کرد:
- من به عنوان مشاور نیمه‌‌وقت یک مدرسه که اونم به سه ساعت حضورم در روز نمی‌رسه، چرا باید بدونم بچت چیکار می‌کنه مالکوم؟

ابرویی بالا انداخت و دستانش را در هم قفل کرد که نگاه هلن روی دست بسته شده‌اش نشست و بالاخره کنجکاوی کار دست هلن داد:
- نکنه خواستی از کف دست رگ بزنی، آره؟

چون کف دست مالکوم خونی بود و اطراف باند کاملا به رنگ اولیه بود و همین نیشخندی روی لبان مالکوم به وجود آورد و از جواب دادن در رفت:
- چطور هم بار میری و هم مدرسه و یا حتی هتل بخش پذیرش کار می‌کنی؟

هلن لبخندی زد و دوباره از قهوه‌ای که چشمان مالکوم را به خود خیره‌ کرده‌بود، خورد و جواب داد:
- شاید اوضاع خونم و محل زندگیم خوب باشه، ولی برای زندگی و حال خوب نیاز دارم گاهی برم بار یا حتی تو بخش پر مهمون یک هتل پر کثافت کار کنم.
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,824
14,156
مدال‌ها
6
مالکوم شانسش را برای حرف کشیدن امتحان کرد:
- حال خوب؟

هلن طرز نشستنش فرق کرد و این زبان بدن، حس خوبی به مالکوم داد:
- می‌دونی حال خوب فقط یک کیف پر پول نیست یا حتی نشستن تو یک وان پر پول یا هر کوفتی که با پول بشه خریدش... .

مالکوم سری تکان داد که هلن ادامه بدهد و خودش را خالی کند:
- حال خوب با این چیزا به دست نمیاد مالکوم! اینکه تو همه کار کنی برای جان و اون بغل گوشت کارایی بکنه که تو دوست نداری، مسلماً حال خوبی برات نداره می‌دونم اینو، ولی جان حالش خوبه با این پیچوندنا... .

از عوض شدن مسیر حرف هلن خوشش نیامد، ولی چون موضوع پسر خودش بود هم باعث شد به سکوتش ادامه دهد تا شرایط مدنظر خودش پیش بیاید:
- جان فقط زمان می‌خواد تا بفهمه فرق خوشی زود گذر رو با اون خطراتش. می‌دونم برای چی امروز اومدی اینجا ولی اگه قرار بود جان رو که مثل بچه‌ی نداشته‌ی خودم دوسش دارم لو بدم، همون موقع که اولین سیگار کشیدنش رو تجربه کرد به مدرسه می‌گفتم و بابت این کارمم تبدیل به یک مشاور دائمی مدرسه می‌شدم جناب هریس.

چشمان گشاد و دهان باز مالکوم، باعث شد هلن بخندد و بگوید:
- از پدری که خودشو وقف کارایی کرده که تهش یک پول فقط برای زنده موندن گیرش بیاد، اصلاً متعجب نشدم که از جان غافل شدی.
- چرا لوش ندادی؟ به قول خودت می‌تونستی بابت خودشیرینی به مدرسه هم ترفیع بگیری.

هلن پوزخندی زد و نگاهش کدر شد:
- واضح گفتم بهت که... .

مالکوم با لحن جدی گفت:
- واضح نگفتی هدفت چیه؛ خودت هم می‌دونی!... .

هلن هم جدی جواب داد:
- چرا فکر کردی که من هدف خاصی دارم وقتی خودت توی خونه‌ی منی؟ خونه‌ی کسی که مظنون اصلی به قتله، متوجه‌ای؟... .

از جایش بلند شد و به سمت مالکوم آمد و بالای سرش ایستاد:
- اینقدر نترسی که اومدی خونه‌ی یک قاتل که می‌تونه الان با چاقو یا یک کلت کارت رو تموم که؟

مالکوم در خنثی‌ترین حالت خودش به هلن از همان جایی که نشسته‌بود خیره شد و گفت:
- من فقط اومدم با هم حرف بزنیم که طبق معمول بهم ثابت کردی که نمی‌تونیم عین دو تا بزرگسال با هم تعامل فکری کنیم.

از جایش بلند شد و خواست محل را ترک کند که هلن یقه‌ی نواری‌شکل پیراهن مالکوم گرفت و با صدایی که از زور خشم بم شده‌بود گفت:
- نقشه‌ی خودت چیه که تا فهمیدی شوهرم گمشده، نظرت نسبت به من عوض شده؟

مالکوم دستش را زیر دست هلن انداخت و یقه‌اش را آزاد کرد:
- خیلی نارسیس تشریف دارین مادمازل!

هلن تا خواست دوباره به سمت مالکوم حمله کند که درب خانه باز شد و حضور فردی باعث شد تا مالکوم و هلن از شدت شوک، دعوای خودشان هم فراموش کنند.
 
بالا پایین