ZAHHRA
سطح
2
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
- Nov
- 2,824
- 14,156
- مدالها
- 6
تا خواست تلفن را قطع کند، الکس هیت بالأخره جواب داد:
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی، بیمعرفت؟
- من بیمعرفتم یا تو که خونهمون نمیای؟ حالا خوبه جان رو هر هفته میبینی و من هم که هیچی.
مالکوم اینطوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یکماهی هست این بچه رو هم ندیدم؛ کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .
تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد. مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره، میدونستم الکس... .
گوشهای تیز شدهی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفتهبود، به تماس خاتمه داد. جان با حالت مؤذبی جلو آمد و گفت:
- الان با نیکولاس قرار دارم و باید برم.
مالکوم بیحرف به پسرش نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- اِ، جدی؟ پس تا دیرت نشده برو و رسیدی بهم خبر بده.
جان چشمگویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوئیچش که کنار جاکفشیاش به او چشمک میزد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش میگفت را انجام داد.
***
پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یکبار آمدهبود و از جو آن خبر داشت، دستدست میکرد و دستانش دور فرمان محکم شد، طوری که به سفیدی میزد. کاش میتوانست مثل فیلمها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تکپسرش بیفتد، ولی حس میکرد این کار روی جان نتیجهی عکس میدهد و فعلاً باید میدان را به جان میسپرد و خودش را بیخبر و بیاهمیت نشان میداد، ولی از دور مراقبت میکرد. ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت میداد، اینبار روی صورتش ریخت و به سمت کافه رفت. میدانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسهای که هنوز به سن قانونی نرسیدهبود، پس مشکلی حدأقل برای ورودش به کافه نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود. خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی، لحظهای خاطرات گذشتهی مالکوم را برایش تداعی کرد. زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد و با دیدن تهچهرهی زن، بلند گفت:
- خدای من! تو اینجا چیکار میکنی؟
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی، بیمعرفت؟
- من بیمعرفتم یا تو که خونهمون نمیای؟ حالا خوبه جان رو هر هفته میبینی و من هم که هیچی.
مالکوم اینطوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یکماهی هست این بچه رو هم ندیدم؛ کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .
تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد. مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره، میدونستم الکس... .
گوشهای تیز شدهی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفتهبود، به تماس خاتمه داد. جان با حالت مؤذبی جلو آمد و گفت:
- الان با نیکولاس قرار دارم و باید برم.
مالکوم بیحرف به پسرش نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- اِ، جدی؟ پس تا دیرت نشده برو و رسیدی بهم خبر بده.
جان چشمگویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوئیچش که کنار جاکفشیاش به او چشمک میزد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش میگفت را انجام داد.
***
پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یکبار آمدهبود و از جو آن خبر داشت، دستدست میکرد و دستانش دور فرمان محکم شد، طوری که به سفیدی میزد. کاش میتوانست مثل فیلمها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تکپسرش بیفتد، ولی حس میکرد این کار روی جان نتیجهی عکس میدهد و فعلاً باید میدان را به جان میسپرد و خودش را بیخبر و بیاهمیت نشان میداد، ولی از دور مراقبت میکرد. ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت میداد، اینبار روی صورتش ریخت و به سمت کافه رفت. میدانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسهای که هنوز به سن قانونی نرسیدهبود، پس مشکلی حدأقل برای ورودش به کافه نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود. خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی، لحظهای خاطرات گذشتهی مالکوم را برایش تداعی کرد. زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد و با دیدن تهچهرهی زن، بلند گفت:
- خدای من! تو اینجا چیکار میکنی؟
آخرین ویرایش: