SOLEMN
سطح
1
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
- Nov
- 2,491
- 10,978
- مدالها
- 4
تا اینکه خواست تلفن را قطع کند که بالاخره الکس هیت جواب داد:
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی بی معرفت؟
- بیمعرفت منم یا تو که نمیای خونمون؟ حالا خوبه جان رو میبینی هر هفته و منم که هیچی.
مالکوم اینجوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یک ماهی هست این بچه رو هم ندیدم و کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .
تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد و مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره میدونستم الکس... .
گوشهای تیز شدهی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفتهبود، به تماس خاتمه داد و جان با حالت موذبی جلو آمد و گفت:
- با نیکولاس قرار دارم الان و باید برم.
مالکوم به پسرش بیحرف نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- ا جدی؟ پس برو تا دیرت نشده و رسیدی بهم خبر بده.
جان چشمگویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوویچش که کنار جاکفشیاش به او چشمک میزد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش میگفت را انجام داد.
***
پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90 درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یکبار آمدهبود و از جو آن خبر داشت، دستدست میکند و مالکوم دستانش دور فرمان محکم شد به طوری که به سفیدی میزد.
کاش میتوانست مثل فیلمها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تک پسرش بیوفتد، ولی حس میکرد این کار روی جان نتیجهی عکس میدهد و فعلاً باید میدان را به جان میسپرد و خودش را بیخبر و بیاهمیت نشان میداد ولی از دور مراقبت میکرد.
ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت میداد، اینبار ریخت روی صورتش و به سمت کافه رفت. میدانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسهای که هنوز به سن قانونی نرسیدهبود. پس مشکلی برای ورودش به کافه حداقل نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود.
خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی لحظهای خاطرات گذشتهی مالکوم را برایش تداعی کرد و زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد که با دیدن ته چهرهی زن بلند گفت:
- خدای من! تو اینجا چیکار میکنی؟
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی بی معرفت؟
- بیمعرفت منم یا تو که نمیای خونمون؟ حالا خوبه جان رو میبینی هر هفته و منم که هیچی.
مالکوم اینجوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یک ماهی هست این بچه رو هم ندیدم و کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .
تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد و مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره میدونستم الکس... .
گوشهای تیز شدهی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفتهبود، به تماس خاتمه داد و جان با حالت موذبی جلو آمد و گفت:
- با نیکولاس قرار دارم الان و باید برم.
مالکوم به پسرش بیحرف نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- ا جدی؟ پس برو تا دیرت نشده و رسیدی بهم خبر بده.
جان چشمگویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوویچش که کنار جاکفشیاش به او چشمک میزد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش میگفت را انجام داد.
***
پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90 درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یکبار آمدهبود و از جو آن خبر داشت، دستدست میکند و مالکوم دستانش دور فرمان محکم شد به طوری که به سفیدی میزد.
کاش میتوانست مثل فیلمها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تک پسرش بیوفتد، ولی حس میکرد این کار روی جان نتیجهی عکس میدهد و فعلاً باید میدان را به جان میسپرد و خودش را بیخبر و بیاهمیت نشان میداد ولی از دور مراقبت میکرد.
ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت میداد، اینبار ریخت روی صورتش و به سمت کافه رفت. میدانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسهای که هنوز به سن قانونی نرسیدهبود. پس مشکلی برای ورودش به کافه حداقل نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود.
خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی لحظهای خاطرات گذشتهی مالکوم را برایش تداعی کرد و زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد که با دیدن ته چهرهی زن بلند گفت:
- خدای من! تو اینجا چیکار میکنی؟