جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SOLEMN با نام [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 251 بازدید, 12 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SOLEMN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SOLEMN
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,499
11,042
مدال‌ها
4
تا اینکه خواست تلفن را قطع کند که بالاخره الکس هیت جواب داد:
- جانم مالکوم؟ چه عجب یادی از دوستت کردی بی معرفت؟

- بی‌معرفت منم یا تو که نمیای خونمون؟ حالا خوبه جان رو می‌بینی هر هفته و منم که هیچی.

مالکوم اینجوری صحبت کرد تا به چیزی که شک دارد، برسد و همین هم شد:
- جان؟ یک ماهی هست این بچه رو هم ندیدم و کلاس نمیاد و فکر کردم که در جریانی... .

تا خواست جوابی به الکس بدهد، درب اتاق جان باز شد و خودش با تیپ جدیدی خارج شد و مالکوم جواب الکس را در همان حالت داد:
- آره می‌دونستم الکس... .

گوش‌های تیز شده‌ی پسرش را حس کرد و حالا که جوابش را از الکس گرفته‌بود، به تماس خاتمه داد و جان با حالت موذبی جلو آمد و گفت:
- با نیکولاس قرار دارم الان و باید برم.

مالکوم به پسرش بی‌حرف نگاه کرد و بعد با لحن شادی جواب داد:
- ا جدی؟ پس برو تا دیرت نشده و رسیدی بهم خبر بده.

جان چشم‌گویان خانه را ترک کرد و مالکوم به سوویچش که کنار جاکفشی‌اش به او چشمک می‌زد، نگاه کرد و کاری که باید و حسش می‌گفت را انجام داد.

***

پیاده شدن جان را دید. همچنین دید که جان سر و وضعش را دوباره چک کرد که احتمال ذهنی مالکوم را به 90 درصد رساند. جان را تماشا کرد که چطور جلوی کافه معروف آن خیابان که مالکوم قبلاً تنها یک‌بار آمده‌بود و از جو آن خبر داشت، دست‌دست می‌کند و مالکوم دستانش دور فرمان محکم شد به طوری که به سفیدی می‌زد.

کاش می‌توانست مثل فیلم‌ها از ماشین با قفل فرمان پیاده شود و به جان تک پسرش بیوفتد، ولی حس می‌کرد این کار روی جان نتیجه‌ی عکس می‌دهد و فعلاً باید میدان را به جان می‌سپرد و خودش را بی‌خبر و بی‌اهمیت نشان می‌داد ولی از دور مراقبت می‌کرد.

ماشین را در خیابان بالاتر پارک کرد و موهایش را برخلاف همیشگی که به بالا حالت می‌داد، این‌بار ریخت روی صورتش و به سمت کافه‌ رفت. می‌دانست جان از لحاظ جثه و هیکل به دانشجو شباهت بیشتری داشت تا بچه مدرسه‌ای که هنوز به سن قانونی نرسیده‌بود. پس مشکلی برای ورودش به کافه حداقل نبود و همین برای مالکوم ترسناک بود.

خواست وارد کافه شود که زنی به او برخورد کرد و بوی شیرینی لحظه‌ای خاطرات گذشته‌ی مالکوم را برایش تداعی کرد و زن عذرخواهی کرد که مالکوم حس کرد صدای زن زیادی آشنا بود. سرش را بلند کرد که با دیدن ته چهره‌ی زن بلند گفت:

- خدای من! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,499
11,042
مدال‌ها
4
هلن با سر و وضع کاملا متفاوت با همیشگی‌اش که آرایش زیادش توی چشم و ذوق می‌زد، پشت چشمی برای مالکوم نازک کرد و در جوابش، بلند بین صدای موسیقی گفت:
- کامان کارآگاه! خودت اینجا چه غلطی می‌کنی و اصلا انتظار نداشتم کارآگاه درست‌کارمون اینجا سر... .

مالکوم که احساس خطر کرد بابت برگشت نگاه‌های تک و توک سمتش، دستش را روی دهان هلن گذاشت و آرام دم گوشش گفت:
- یک خط حرف زدی، ولی ده بار گفتی کارآگاه و لزومی نداره برات بگم اینجا چیکار دارم و اینکه الان دستم رو برمی‌دارم و تو ساکت می‌مونی.

بعد خواست دستش را بردارد که هلن دستش را گاز گرفت و مالکوم از دردش، لبانش را به هم فشرد و به اطراف نگاه کرد و بعد آرام گفت:
- چه مرگته زن؟

هلن بی‌توجه آیینه‌ای از کیف کوچک دستی‌اش بیرون آورد و حرصی گفت:
- رژم رو خراب کردی کارآگاه.

مالکوم پوکرفیس نگاهش کرد و بعد دید اگر فرار را به قرار ترجیح ندهد، برنامه‌اش برای حفاظت جان به هم می‌خورد. هنگامی که خواست برود، هلن دستش را گرفت و گفت:
- بابت رژم بهم یک نوشیدنی بدهکاری کار... .

مالکوم با چشم‌غره‌ای، حرفش را قطع کرد. می‌دانست این زن حسابی رو روانش می‌رود و اگر او را همین الان مهمان نکند، بعید نیس یک بلندگو به دست بگیرد و کارآگاه‌کارآگاه کند و مالکوم این را نمی‌خواست!

***

مالکوم بی‌حوصله به سومین لیوان نوشیدنی که هلن می‌خورد، نگاه کرد و زیر چشمی به دو تا میز جلویی خیر شد. جان کنار جمعی از دو دختر و سه پسر نشسته‌بود و نگاه ملایمش را روی دختری که موهای چتری کوتاهش تو ذوق می‌زد و کت لی‌ای به تن داشت که سنش را بیشتر از مدرسه‌ای بودنش نشان می‌داد و بقیه هم وضعشان بهتر نبود.

با لیوان آبش بازی کرد و نمی‌دانست باید قهوه هم سفارش بدهد یا خیر که هلن گفت:
- آدم خوبی نبود!

مالکوم که از صدای بلند موسیقی و نورافکن داشت حالت‌تهوع می‌گرفت، خودش را به جلو که هلن نشسته‌بود خم کرد و گفت:
- چی؟ بلندتر بگو!

هلن سرش را بلند کرد و مالکوم برق اشک را در چشمانش که براق‌تر از هر وقت دیگری بود، دید و حالش گرفته شد و این‌سری با لحن ملایمی گفت:
- چی‌شده؟

هلن از روی میز بینشان برداشت و با آن نم اشک را زدود و با لبخند گفت:
- شانس آوردم که 24ساعته هستن وگرنه الان فرار می‌کردی.

این سری مالکوم لبخندی زد و با دقت هلن را بررسی کرد. تیپش از آن دسته تیپ‌ها برای رفتن به کافه نیست!

موهایش را حالت داده و روی صورتش پخش کرده‌ که بلندی‌ آن‌ها بازوانش را می‌پوشاند. گونه‌هایش به خاطر نوشیدنی و آرایشش کمی قرمزتر از حالت گذشتش شده‌است.

هلن نگاهش بالا آمد که مالکوم سرفه‌ای کرد و مسیر نگاهش را تغییر داد:
- اسمت چی بود کار... ؟

مالکوم چشمانش را تابی داد و آرام جواب داد:
- مالکوم هریس و برای بار دوم ممنون میشم اینجا هی کارم رو نگی.

هلن لبخندی زد که دندان‌های یک دست سفیدش که نگین روی دندانش در آن تاریکی کافه و به لطف نورافکن‌ها برق می‌زد، خیره شد و خودش از این‌گونه نگاه خجالت کشید.
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,499
11,042
مدال‌ها
4
-خب نگفتی مالکوم، اینجا چیکار می‌کنی؟

مالکوم دنبال بهانه‌ای گشت و دلیلی نداشت همین ابتدای کار برای او از جان و کارش بگوید تا مدرسه بیشتر روی جان به حالت ذره‌بینی در مقابل خورشید عمل کند.

همین که آمد جوابی بدهد، نگاهش قفل جانی شد که نوشیدنی‌ای از دست دخترک مو چتری گرفت و یک نفس آن را خورد و حالت جان نشان می‌داد که دقایق دیگر باید پشت درب‌های سرویس‌بهداشتی منتظرش بماند و حالا این کار هم از مالکوم برنمی‌آمد.

هلن دستی جلوی مالکوم تکان داد و تیکه‌وار گفت:
- اگه مورد بهتری دیدی، مجبور نیستی من رو تحمل کنی!

چشمان مالکوم از تعجب گشاد شد و حالت چهره‌اش نشان می‌داد که از طرز برخورد هلن اصلا خوشحال نبود. مالکوم چیزی نگفت و سعی کرد تماس چشمی‌اش را با زن قطع کند تا او هم بیخیال موضوع شود ولی در همین‌زمان بود که جان به سرعت از جایش بلند شد و رفت سمتی که مالکوم حدس می‌زد. از طرفی نمی‌توانست این زن که الان هم تاحدی در حالت طبیعی نبود را تنها بگذراند و جان را هم نگرانی‌اش نمی‌گذاشت که رها کند.

به دخترک مو چتری نگاه کرد که متوجه شد او اصلا رفتن جان برایش مهم نبود و بیخیال در حال خندیدن با بقیه دوستانش بود. همین باعث عصبانیت شدید مالکوم شد و دستانش را مشت کرده‌بود و نمی‌دانست حال باید چیکار کند.

- می‌دونی مالکوم، همیشه فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره ولی بدتر از همه بود!

مالکوم که از حرف‌های بی‌ربط هلن به ستوه آمده‌بود و دلش را پیش جان گذاشته‌، خسته لب زد:
- کی هلن هندرسون؟ کی بدتر از همه بوده؟

هلن خواست لیوان چهارم خود را بردارد که مالکوم به سرعت دستش را مهار کرد و هلن مدام گفت:

-ولم کن... .

مالکوم توجهی نکرد که هلن دستش را پس زد که باعث افتادن لیوان روی زمین شد و باز هم در شلوغی صدایش حس نشد، جز فریاد هلن که گفت:

-ولم کن جیمز!

دهان مالکوم باز ماند و لحظه‌ای خشکش زد، نه به خاطر برگشتن مردم که برایش مهم نبود! بلکه بابت نام جیمز که می‌دانست شخص گمشده‌ای بوده که همسر فرد مقابلش بوده و مالکوم تازه به یاد شوهر هلن افتاد.
 
بالا پایین