جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط SOLEMN با نام [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 124 بازدید, 7 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حتف فریبنده] اثر«زهرا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع SOLEMN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SOLEMN
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
نام رمان: حتف فریبنده
نام نویسنده: زهرا
ژانر: جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W
خلاصه:
وقتی جسدی در خانه‌ی هلن هندرسون پیدا می‌شود، همه نگاه‌ها به او دوخته می‌شود. زنی با گذشته‌ای گمشده و خاطراتی که بیشتر شبیه سایه‌اند تا واقعیت. کارآگاه مالکوم هریس مأمور رسیدگی به پرونده‌ای می‌شود که در آن نه قاتل مشخص است، نه قربانی.
با پیشروی تحقیقات، خطوط مرز میان بی‌گناهی و گناه در هم می‌پیچد. هر پاسخ، سؤالی تازه می‌سازد؛ هر حقیقت، پرده‌ای دیگر از فریب را کنار می‌زند.
چه چیزی پشت سکوت هلن پنهان شده؟ چرا پسرش جان از گفتن حقیقت واهمه دارد؟
و مهم‌تر از همه در بازی تاریک ذهن و خاطره، چه کسی واقعاً دروغ می‌گوید؟
در حتف فریبنده، هیچ‌چیز آن‌گونه نیست که به نظر می‌رسد… و گاهی، خطرناک‌ترین حقیقت، همان چیزی‌ست که باورش کرده‌ای.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,812
56,340
مدال‌ها
11
1754082729966.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
با طلوع آفتاب، اتفاق هولناکی در یکی از مناطق شمال‌شرقی لندن رخ داده‌بود که همه را در بهت فرو برد. حتی آسمان شهر هم بابت این ماجرا، کدرتر از هر وقت دیگری بود و همین باعث شد تا خبرنگاران و ماجراجویان زیادی به ویلای هندرسون بروند. اتفاقی که به جسدی نیمه‌سوخته ربط پیدا می‌کرد و حضور بی‌ربط آن در باغچه‌ی خانه‌ی هندرسون، تمامی نگاه‌ها را به خود معطوف کرده‌بود.

این جسد که از نیمه‌ی بالا کاملا سوخته شده‌بود و تشخیص آن به سختی امکان‌پذیر بود. از خوش‌شانسی پلیس، در پشت ساق پا سمت چپ مقتول، خالکوبی خاصی قرار داشت. خالکوبی قلبی‌شکلی که حرف (ل) را به وضوح درخشان نشان می‌داد. کارگاه مالکوم سر صحنه رسید و دستکش لاتکسی به دست کرد و به جسد نزدیک شد. با این‌که ده‌ها سال از کارش گذشته بود، هنوز به بوی تند جسدهای در حال تجزیه عادت نکرده‌بود.

دستی به جیب‌های نیمه‌سوخته‌ جسد زد تا اگر مدرکی هنوز باقی مانده‌بود، انگار قاتل وقت کافی برای سوزاندن جسد نداشته‌است یا از ترس آمدن کسی، کارش را زود تمام کرده‌بود.

دستش به چیزی گیر کرد و با خارج‌کردن آن به رینگ ساده‌ای که حرف (س) روی آن به راحتی قابل دیدن بود، برخورد. از همکارش یک پاکت طلب کرد و بعد با پنس مخصوص، آن را در پاکت شفاف قرار داد و خواست تا پیگیر نام باشند. خودش هم دست سوخته جسد را از نزدیک بررسی کرد، ولی هم انگشت‌ها سوزانده شده‌بودند و هم تشخیص خراش‌های حاصل از دفاع مقتول سخت بود.

بررسی‌های دیگر با چشم ممکن شد و حدس مالکوم برای جابه‌جایی مقتول به این محل بیشتر شد. مالکوم از دوستش، تام، کمک خواست تا پاکت را به تیم تحقیق تحویل بدهد.

مالکوم به هلن هندرسون که در گوشه‌ای از باغچه ایستاده‌بود و دورش را اطرافیان گرفته‌بودند، نگاه کرد. حس خوبی نسبت به این زن آمریکایی‌تبار با آن نگین دندانش نداشت و نگاه زن، خالی از احساسی بود برای مالکوم مهم بود. مشخصا وقتی جسدی در حیاط خانه‌ی کسی پیدا شود، واکنش‌های مختلفی جز آرام‌بودن و یا خنثی بودن از خود نشان می‌دهد و این برخلاف هلن هندرسون بود!

گاردش را حداقل برای مالکوم بالا نگه داشته‌بود. تام نگاه مالکوم را به هلن دید و به سرعت به او نزدیک شد و آرام از یادداشت‌هایش برای مالکوم روخوانی کرد:
- هلن هندرسون یک‌جورایی مالک این خونه محسوب میشه و زمان حدودی قتل در محل کارش بوده و برای نبودنش هم در صحنه‌ی جرم هم شاهد داشته که باید هنوز بررسی بشه درستیش و... .

- چرا گفتی یک‌جورایی مالک؟ اصلا شوهری، بچه‌ای داره؟

تام به نوشته‌هایش دوباره نگاهی انداخت و جواب داد:
- شوهرش از دسامبر گذشته گم شده.

علامت سؤال های بالای سر مالکوم بیشتر شد و مجدد به هلن خیره شد و این بار او را لبخندزنان در حال صحبت با پیرزنی دید و ابروی چپ مالکوم بالا پرید و با خودش فکر کرد:
《این زن چی رو مخفی کرده؟》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
حواسش را به موضوع بحثش با تام برگرداند و گفت:
- برای مفقودی شوهرش، فرم پر کرده؟

تام گفت:
- کسی چیزی نگفت درموردش و منم یادم رفت. اگه بخوای الان... .

مالکوم درحالی که به سمت هلن قدم برمی‌داشت، جواب او را داد:
- نه؛ خودم بهش رسیدگی می‌کنم!

هلن تا مالکوم را دید، نگاه جدی‌ای به او کرد و در لحظه‌ای، قیافه‌ی او برای مالکوم ناخوانا شد. مالکوم کارتش را از جیب پلیورش بیرون آورد و بی‌حوصله سمت هلن گرفت:
-من مالکوم هریس هستم و مسئول این پرونده محسوب میشم و خوشحال میشم هرچی رو می‌دونید به من بگین و توجه داشته باشین که هرچیزی می‌تونه به حل این پرونده کمک کنه و... . .

هلن با لحن تندی جواب داد:
- یک‌بار کل ماجرا رو برای دوستتون که الان باهاش حرف زدین، گفتم و دلیلی برای توضیح مجدد نمی‌بینم.

مالکوم برای ثانیه‌هایی، محو جسارت زن روبه‌رویش شد و بعد، در جلد کاری‌اش فرو رفت:
- فعلا برای پاره‌ای از صحبتا باید همراه ما بیاید.

هلن باتعجب گفت:
- چی؟ کجا بیام؟ من شاهد دارم در زمان قتل تنها نبودم، چرا باید بیام؟

مالکوم جوابی نداد و برگشت که تیمش را مرتب کند. نگاه خشمگین هلن را حس کرد ولی به روی خود نیاورد و نخواست از همین ابتدا جلوی این زن کم بیاورد و همین هم شد!

***

در اتاق بازجویی گوشی‌اش را روی ضبط گذاشت و سؤالاتش را این گونه شروع کرد:
- شما در ساعت8 شب دیشب کجا بودین؟

هلن پوفی از سر حرص کشید و گفت:
- سرکار بودم و دوستمم می‌تونه شهادت بده... .

مالکوم دفترش را باز کرد و بدون نگاه کردن به هلن پرسید:
- اسم دوستتون چیه؟

- رابرت هوک.

سر مالکوم بالا آمد و لحظه‌ای به چشمان گستاخ هلن خیره شد و برایش سؤال پیش آمد:
《شوهر گمشده و دوست‌پسری که شهادت میده؟》

دستانش را روی میز قلاب کرد و چشمانش را برای کنجکاوی بیشتر به هلن، ریز کرد. هلن از نگاه بی‌محابای مالکوم عصبی شد ولی چیزی نگفت و مالکوم دوباره سؤالاتش را شروع کرد:
- شوهرتون کجاست؟

هلن از این سؤال، جا خورد و پرسید:
- شوهرم چه ربطی به این قتل کوفتی داره؟

مالکوم به اطراف نگاهی کرد و نمی‌دانست منظورش را چطور به زنی که همچنان در این جایگاه و مکان گاردش را پایین نیاورده‌بود، برساند:
- حلقه دستتون نیست ولی طلاقم نگرفتین. از طرفی از ماه پیش شوهرتون گم شده و قیافتون به آدمایی نمی‌خوره که شوهرشون ناپدید شده و خب باید بگم که این قتل هم باعث نشده گارد اضطراب بگیرین. از طرفی خوبه چون تو پلی‌گراف [1] راحت نتیجه می‌گیرین ولی برای شک من داره بد میشه، چون این عادی نیست!

هلن با دهن باز به مرد دیوانه‌ی روبه‌رویش خیره بود و حتی جوابی نداشت و لبخندی به لبان مالکوم هدیه داد. خب یک هیچ به نفع مالکوم و با لبخندش توانست لرزش خفیف دستان هلن را ببیند که نشان‎‌دهنده‌ی پایین آمدن گاردش بود ولی تا خواست بیشتر از هلن اعتراف بگیرد، در همان لحظات وکیل هلن سر رسید و جلوی پرسش بیشتر سؤالات را گرفت.

مالکوم همچنان در اتاق بازجویی ماند و به صندلی روبه‌رویش زل زد. تکه‌های پازلی که به قتل مربوط میشد، برایش زیادی پیچیده و گنگ بود. خیلی چیزها بود که از آن‌ها خبری نداشت و همین داشت برایش سردرد به ارمغان می‌آورد.

داشت فایل ضبط را نام‌گذاری می‌کرد که تک پسرش(جان) تماس گرفت.



[1] Polygraph که عموماً به اشتباه «دروغ‌سنج» خوانده می‌شود، دستگاه یا روشی است که چندین شاخص فیزیولوژیک فرد از جمله فشارخون، نبض، تنفس و فعالیت الکتریکی پوست را در حین پرسش و پاسخ از وی اندازه‌گیری و ضبط می‌کند.
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
تماس جان، باعث شد برای ساعات پایانی کارش برخلاف میلش مرخصی بگیرد و خودش را به دبیرستان پسرش برساند. دبیرستانی که اگر اجباری در کار نبود، هرگز و هرگز پایش را آنجا نمی‌گذاشت و حال برای جان باید همچین کاری می‌کرد و اعصابش تاحدی بابت بازجویی نیمه‌تمام‌شده‌اش خورد شده‌بود. امیدوار بود جان بهانه‌ای برای این حضور ناخواسته دستش بدهد.

ماشینش را با یک فرمان معروف پارک کرد و از ماشین پیاده شد. دستی به کتش کشید که نگاهش از شیشه‌ی صندلی کنار راننده به تصویر آشنای زنی برخورد کرد. با سرعت به سمت زن برگشت و با دیدن هلن، جفت ابروانش بالا پریدند و به سؤالاتش، چرایی حضور هلن را هم اضافه کرد.

هلن مشغول صحبت با مردی شده‌بود که حافظه‌ی مالکوم برای اسمش یاری نمی‌کرد و همین داشت سردردش را تشدید می‌کرد و کاش ناپروکسن [1]همراهش داشت.

دستش را به حالت دورانی روی شقیقه‌هایش حرکت می‌داد تا این درد همیشگی بتواند کمی رهایش کند ولی نتوانست، چون هلن و مرد قد بلندی که چند فوت از مالکوم بلندتر بود به او رسیده‌بودند و هلن آشکارا قصد نادید گرفتن مالکوم را داشت ولی مرد پیش دستی کرد و گفت:
- از آخرین باری که دیدمتون خیلی می‌گذره آقای هریس.

دستش را به نشانه‌ی صمیمت جلو آورد و نگاه مالکوم به حلقه‌ی پر زرق و برق در انگشت سوم دست چپ مرد خیره شد و ناگهان این مرد برایش آشنایی بیشتری پیدا کرد، چون معلم ورزش جان بوده و بارها شاهد اثر کبودی انگشترش روی صورتش پسرش محسوب میشد، بود. دندان‌قروچه‌ای کرد و جدی گفت:
- فکر می‌کنم حدود یکسال و دوماه می‌گذره آقای داناوان و انتظار دیدن اون حلقه رو بعد از جنجال سه ماه گذشته نداشتم!

نگاه هلن کنجکاو بین دو مرد چرخید و کریس داناوان لبخندش را حفظ کرد:
- هدیه‌ی پدرمه و نمی‌تونم بابت کار بذارمش کنار.

مالکوم سری تکان داد و از هلن پرسید:
-خب خانوم هندرسون از ملاقاتتون لذت بردم ولی باید برم.

زمزمه‌ی زیرلبی هلن را شنید:
-ولی من لذت نبردم.

لبخندی که روی لبانش داشت تشکیل میشد را با خدافظی از آن دو نفر، از بین برد. زنگ درس دانش‌آموزها از دبیرستان این ساعت، یک نمایش سکوت اجرا کردند و مالکوم را به تعجب انداخت که چطور پسربچه‌ها می‌توانند در اینحد ساکت و بدون خراب‌کاری زمانشان را در مدرسه بگذرانند.


[1] به‌عنوان یک مسکن سردرد قوی برای درمان فوری سردرد شدید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
اگر زمان خودش بود، حتما این ساختمان و تشکیلاتش را پایین آورده‌بود. سری تکان داد که صدای جان را شنید:
- بابا!

می‌دانست این گونه صدا زدنش، یعنی خراب‌کاری کرده و انتظار ببخش از جانب مالکوم دارد و سعی کرد فعلا از در مدارا با این پسرک 14ساله کنار بیاید:
- بله نفسم؟

جان همانند گربه‌های پشمالو که برای جلب توجه صاحبشان دم تکان می‌دادند، خودش را در بغل مالکوم جا داد و آرام گفت:
- فقط از اینجا بریم بابا. من مدرسه رو دوست ندارم!

مالکوم با آغوش باز از این بچه گربه استقبال کرد و دستانش را حفاظ بدن جان کرد تا حس امنیت را هدیه کند و مثل جان جواب داد:
- اول بذار ببینم مدیرت چی میگه بعد به دوست نداشتن تو هم می‌رسیم.

بعد با صدای مدیر، بی‌رغبت از تپش‌های منظم پسرش فاصله گرفت و بعد همراه مدیر به پشت درهای بسته‌ی اتاق رفتند. مدیر بعد از جا گیری در صندلی راحتی‌اش، دستانش را قلاب‌مانند به هم روی میز طلایی‌رنگش قرار داد و گفت:
- جان هر روز داره از دایره‌ی اجتماعی‌اش فاصله می‌گیره و همین باعث میشه که زمینه برای مسخره شدن و گوشه‌نشینی رو انتخاب کنه.

مالکوم بی‌حوصله گفت:
- فک نکنم بابت جملات خبری که می‌تونستین پشت تلفن بهم بگین من را از اداره بکشین اینجا، دلیل اصلیتون رو بگین!

مدیر مکثی کرد که مالکوم را به حد عصبی بودن رساند:
-‌چند روز پیش یک تستی از جان گرفتیم که متوجه شدیم نوع خفیفی از انزواطلبی رو داره که اگه همینجوری پیش بره می‌تونه باعث افسردگی هم بشه و شاید بهتره از الان درمان رو شروع کنی... .

مالکوم از جایش پرید و بلند گفت:
- جان و انزواطلبی؟ چی داری میگی برای خودت؟ پسر من هیچ مشکلی نداره و ضعف کادر خودتو به بچم نچسبون!

مدیر که انگار انتظار این لحن را از مالکوم داشت، برگه‌ای از سمت راست میزش برداشت و به سمت مالکوم سر داد. مالکوم هرچی از برگه از اعداد، ارقام و نمودار تشکیل شده‌بود را نگاه می‌کرد، حس بدش را تشدید می‌کرد و همان موقع درب اتاق زده شد.
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
در بدترین حالت مالکوم الان می‌خواست هلن که متهم قتل بود را ببیند. بی‌تعارف از روی میز مدیرت برای خودش کمی در لیوان آب ریخت و یک نفس سر کشید. اشارات مدیر به هلن را دید و بعد صدای هلن آمد:
- انزواطلبی از نوع خفیف با تمرین میشه برطرف کرد و شاید نیازی به دارو نباشه، ولی اگه همکاری نکنین این بچه بدتر میشه و گاردش برای اطرافیانش بیشتر میشه.

مالکوم به او خیره شد تا از چشمانش که همیشه گفتند صداقت را می‌گوید را چک کند ولی حس خوبی نداشت. روی مبلی نشست و آرام گفت:
- چیکار کنم الان؟

مدیر که موقعیت را خوب دید، جواب داد:
- یک مدت از این فضا دورش کنین و ببرینش فضای شلوغ. تنها نمونه بهتره.

سردردش هر لحظه بدتر میشد و لحظه‌ای پلک بست و صدای قدم‌هایی که دور شد. شاید به دقایق نکشید که صدای هلن آمد:
- آقای هریس، این قرص می‌تونه یکم آرومتون کنه!

خواست لحظه‌ای به این فکر نکند که هلن متهم درجه یکش است و شاید آن قرص باعث مرگش شود. فقط می‌خواست درد را از اعصاب سرش دور کند و ببیند چرا تک پسرش که بعد از فوت زنش همیشه سعی کرده حال روحی‌اش را خوب نگه دارد، به این وضع افتاده‌است. پس قرص را گرفت و دستان هلن که لیوان آبی را داشت هم رد نکرد. شاید اینجوری می‌توانست یکم استراحت کند.

چشمانش را باز کرد و با جان که نگاهش می‌کرد روبه‌رو شد. زمان را گم کرده‌بود و به اطراف نگاه کرد. با دیدن هلن و مدیر جان، تازه یادش آمده‌بود چرا آنجا بود و روی همان مبلی بود که هلن برایش قرص آورده‌بود. نفس عمیقی کشید و نخواست حرف‌های قبل را جلوی جان بزند، پس از جایش بلند شد. دست جان را در دست گرفت و خواست از اتاق لعنتی که مشخص بود ساعاتی را آنجا بود، خارج شود که هلن صدایش زد.

مالکوم ایستاد و به سمتش برگشت که هلن بی توجه به مدیر نزدیک شد و گفت:
- باید صحبت کنیم!

مالکوم نگاهی به مدیر انداخت که هلن گفت:
- در مورد موضوع مدرسه نیست!

***

از فاصله‌ی دور به جان که در ماشینش نشسته‌بود خیره شد و بعد از هلن که به ماشین سفیدش تکیه داده‌بود، پرسید:
- خب؟

هلن سیگاری از جیبش بیرون کشید و همزمان دنبال فندکی در کیفش گشت. مالکوم از اینکه این زن وقت تلف می‌کند، خسته شد و خودش سیگار که بین لبان هلن بود را برداشت و زیر پایش له کرد. در جواب نگاه سؤالی هلن هم جواب داد:
- الان جای مدرسه‌ایم و سیگار کشیدن درست نیس!

هلن پوزخندی زد و در جوابش گفت:
- می‌خواستم بگم دوستم رفته مسافرت و هرچقدر گفتم پلیس دنبالشه... .

بعد هم شانه‌ای بالا انداخت و تکیه‌اش را از ماشینش گرفت و برای حسن ختام حرف‌هایش گفت:
- گفتم معطل دوستم نشی و به پرونده‌های دیگت برسی، البته اگه پرونده‌ی دیگه‌ای بهت داده باشند.

بعد هم سوار ماشینش شد و در کمال آرامش استارت زد. بعد که دید مالکوم همچنان دست در جیبش نگاهش می‌کند و روبه‌روی کاپوت ماشین هلن ایستاده، دستش را روی بوق گذاشت و خواست ماشین را حرکت بدهد که بالاخره مالکوم قدمی به عقب گذاشت. هلن هم از همان پشت فرمان پوزخندی نثار مالکوم کرد و از آنجا دور شد.
 
موضوع نویسنده

SOLEMN

سطح
1
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,478
10,882
مدال‌ها
4
مالکوم هم گوشی‌اش را در آورد و به تام زنگ زد:
- آمار دوست هلن هندرسون رو در آوردی؟

تامی که پس زمینه‌ی صدایش شلوغی حس میشد و بعد انگار محیطش را عوض کرد که صدایش رساتر به مالکوم رسید:
- نه، به هیچ کدوم از تماسامون جواب نمیده و همسایش هم اعتراف کرده که از دیروز انگار خونه نیست.

- همکارای دیگه هلن چی؟ باید یک دوربین کوفتی‌ای باشه که... .

- اتفاقا دوربین‌های هتل رو گرفتیم و باید روشون کار شه، از جان چه خبر؟

مالکوم با یادآوری جریان جان، دستی به پیشانی‌اش کشید و به جان خیره شد که انگار با کسی صحبت می‌کرد و مشکوک شد. در جواب تام گفت:
- خب برای دوربینا میام اداره و این پرونده کوفتی باید کمتر از یک هفته تموم شه. متوجه‌ای تام؟ کالبدشکافی چطوره؟ جوابش نیومد؟

- مالکوم! آروم باش مرد، بیا اداره اول.

مالکوم بدون حرفی تماس را به پایان رساند و به سمت ماشینش که در 80متری‌اش بود رفت. با نزدیک شدنش به ماشین، نگاه جان به سمتش برگشت و به سرعتی که دلیلش برای مالکوم عجیب و سؤال برانگیز بود، تماسش را تمام کرد و بعد گوشی‌اش را جمع کرد. سوار ماشین شد و کمربندش را بست و آرام از جان پرسید:
- با کی حرف می‌زدی؟

لرزش دستش برای مالکوم جالب آمد چون اداره و ارتباط با آدم‌های اطرافش به او یاد داده‌بود که این رفتار نشان‌دهنده‌ی استرس و اضطراب فرد بود. جان چرا اضطراب داشت را نمی‌دانست ولی متوجه شد که انگار از تنها بچه‌اش غافل شده و صدای ضعیف جان به گوشش رسید:
- یکی از بچه‌های کلاس پیانو.

مالکوم سری تکان داد و نخواست تنشی ایجاد کند یا رفتاری نشان دهد که جان را مجبور به دروغ‌گفتن کند، پس ماشین را با یک حرکت از حالت پارک درآورد و برای عوض شدن فضا پرسید:
- ناهار بابا یا فست‌فود؟

جان نفس راحتی کشید که برای مالکوم ناراحت‌کننده بود ولی به روی خودش نیاورد و جان دستانش را به هم کوبید و با لحن مصنوعی‌ای گفت:
- فست‌فود.

مالکوم چشم‌غره‌ای نصیبش کرد و جان مظلومانه گفت:
- خب از آخرین‌باری که خودت پیتزا درست کردی بابا که هنوز رد سوختگی فر روی دیوار آشپزخونه موجوده، یک ماه هم نمی‌گذره.
 
بالا پایین