جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,593 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
به نام خدا
نام رمان : حجم سکوت
نویسنده : ثنا سعدالهی
عضو گپ نظارت: S.O.W(2)
ژانر : #درام #پلیسی #جنایی عاشقانه #معمایی
خلاصه: وقتی از لبه‌ی پرتگاه پرت شی، بخوای دوباره بلند بشی؛ ادامه بدی مثل این می‌مونه که بعد یه سال کما دوباره بخوای زندگی
کنی. از این به بعد حق بازی کردن با زندگی من رو ندارید، حق تصمیم گرفتن تو زندگی من مساوی با مرگه
Screenshot_20221020_230245_Chrome.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل اول - حقیقت چیه ؟

#پارت_اول
خیره شدم به دری که منتظر باز شدنش بودم و منتظر آدمی
که ...
با دیدن چشم هایی که از شدت بی خوابی سرخ بودن سرمو
انداختم پایین صدای خسته و مردونه اش رو شنیدم
- خانوم راشد 10 اسفند ماه سال 1400 کجا بودین؟
بازم سردرد و حالت تهوع با کوبیدن مشتش به میز ترسیده به
عقب رفتم
- حرف بزن
*
لباسام رو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم با دیدن بابا و مامان
که سر میز بحث می کردن لبخندی زدم بلند گفتم:
- صبح‌تون بخیر
بابا با دیدنم لبخندی زد
- صبح تو هم بخیر بابا جان
- محمد شنیدی چی گفتم؟
خنده ای کردم بازم بحث های مامان و بابا شروع شده بود
- جانم مامان چیزی نیاز داری؟
بابا چشمکی زد که مامان جواب داد:
- رنگ مو می‌خوام
- من براتون می‌خرم
بابا زیر لب زمزمه کرد:
- راحتم کردی
لبخندی زدم که مامان چشم غره ای به بابا رفت که با دیدن رها زدم زیر خنده رها خوابالود گفت:
- نخند
موهای رها رفته بود بالا سر صورتش هم که نگم بهتره
بابا هم با دیدن رها سری از روی تاسف تکون داد ولی مامان لبخندی زد گفت:
- بیا بشین مامان جان
زودی دوسه لقمه خوردم بلند شدم برم که رها زودی بلند شد گفت:
-‌‌ روشنا وایسا یه لحظه
منتظر موندم که رها با یه بطری اب اومد سمتم و داد دستم
تشکری کردم بوسه ای به رها زدم که زمزش رو شنیدم
- مواظب خودت و شوهرم باش
لبخندی زدم نیشگونی از بازوی رها گرفتم
- شوهرت رو که نمیشه با یه من عسل خورد
- نمی خوای بری؟
- به روی چشم
خدافظی کردم از خونه زدم بیرون یه تاکسی گرفتم بعد از نیم ساعت راه رسیدم اداره کرایه رو حساب کردم وارد اداره شدم با دیدن سرگرد پا کوبیدم سری تکون داد با همون صدای جدی و بم مردونه اش گفت:
- بیا دنبالم
- چشم قربان
با هم وارد اتاق جلسه شدیم ، با دیدن سرهنگ پا کوبیدم سلامی به همه کردم نشستم که با دیدن لاله که طبق معمول با یه خودکاری که تو دستش بود بازی می کرد لبخندی زدم.
نشستم کنار سروان محبی که سرگرد جای همیشگیش نشست و سرهنگ دایی سرگرد جدی شد گفت:
- خب دوستان خیلی خوش اومدید خودتون خوب می‌دونید چرا جمع تون کردم باند حلقه سیاه بازم روی کار اومده
با شنیدن این حرف سرهنگ اخمی کردم سروان خلیلی گفت:
- سرهنگ این چطور ممکنه
سرهنگ ابرویی بالا انداخت
- ایندفعه پسرش روی کار اومده ظاهرا می خواد جای پدرش رو بگیره
سرهنگ مکثی کرد ادامه داد
- همه به جز خلیلی و محبی برن بیرون
بلند شدم اومدم بیرون که لاله اومد کنارم
- خیلی خوب شد مارو نفرستاد
- اره ، خیلی هم خوب شد سرگرد نرفت وگرنه رها دهنم رو سرویس می‌کرد
لاله با این حرفم خنده ای کرد جواب داد:
- اگه سرگرد شوهر خواهرت نبود صد در صد بهت شک می‌کردم
چشم غره ای به لاله رفتم که وارد اتاقم شدم پشت سرم لاله اومد چادرم رو در اوردم که لاله نشست
- میگم این سرگرد اخلاقش با خواهرت و خانوادت چه‌جوریه؟
هوفی کشیدم جواب دادم
- وای لاله از دست تو
- ضد حال نزن دیگه
برگشتم نگاهی به لاله کردم
- برو بیرون
لاله با دیدن قیافه جدیم اخمی کرد
- چشم سرگرد
بلند شد اخمی کرد پا کوبید و رفت...
*
پیام با نفرت نگاهم کرد پوزخندی زد خم شد
- حالم ازت بهم می‌خوره
چرا کاری می‌کنن به کارنرفته اعتراف کنم من قاتل خواهرم نیستم و نبودم سر درد های لعنتی باز شروع شده بود عصبی قدمی تو اتاق زدم هیچ وقت فکر نمی کردم بیام اینجا ، با باز شدن در و با دیدن سهراب انگار دنیا رو بهم داده بودن لبخندی زد اومد سمتم
- چطوری نور زندگی داداش؟
لبخند کجی زدم
- تورو که دیدم حالم خوب شد
نشستیم سهراب چشمای پر از آرامش رو بهم دوخت و با دستاش بازی کرد
- روشنا آروم باش
لبخند پر استرسی زدم
- من آرومم
- اصلا دروغگوی خوبی نیستی
سرمو انداختم پایین که سهراب ادامه داد
- چیزی از اون شب یادته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
پارت_دوم
- نه
- می‌دونی چرا یادت نیست؟
اخم کردم
- منظورت چیه؟
- روشنا همه به جز من فکر می کنن قاتلی
- خب اینو می‌دونم
- دارم اون بیرون یه کارایی می‌کنم
دستام سرد بودن صدام می لرزید ضربان قلبم بالا رفته بود
- چه کارایی؟
- همه فکر می‌کنن تو یه مشکلی داری بخاطر همین...
با مکث سهراب دیوونه شدم داد زدم:
- جون بکن سهراب
با باز شدن در سهراب رفت بیرون چند تا از سرباز ها به دستام دستبند زدن با وحشت به سهراب نگاه کردم که به زمین نگاه می‌کرد اینجا چه خبره چرا منو می‌برن
داد زدم
- ولم کنید
با دیدن پیام که کنار سهراب با یه پوزخند نگاهم می‌کرد تعجب کردم ، حالت تهوع و سردرد خیلی بدی داشتم
13 اسفند ماه سال 1400
*
رفتم اتاق لباس مناسب پوشیدم که رها اومد تو با دیدنم گفت:
- وای خدا شوهرم می‌یاد من چی بپوشم
از این رفتار رها چندشم شد چپ چپ نگاهش کردم
_ یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی من میدونم با تو
رها با این حرفم عشوه ای کرد که زنگ خونه زده شد
همزمان نیش رها باز شد و با عجله به پایین رفت سری از روی تاسف تکون دادم شالم رو سر کردم رفتم پایین سلامی به پیام یا همون سرگرد خودمون دادم که به خوبی جواب سلامم داد با دیدن نرگس خانم لبخندی زدم بغلم کرد زیر گوشم گفت
_ چه خوشگل شدی دخترم
_ خیلی ممنون نرگس خانم
سری تکون داد که پشت سر نرگس خانم سهراب با همون ژست همیشگیش اومد تو با دیدنش اروم گفتم
_ چه تیپی هم زده سهراب خان
_ چاکر شما بانو
همگی نشستیم بابا با سهراب و پیام طبق معمول در مورد گرونی حرف میزدن و نرگس خانم هم با مامان داخل آشپزخونه بودن با دیدن رها که زل زده بود به پیام نیشگونی ازش گرفتم که به خودش اومد با صدای بلند گفت
_ چته وحشی
ابرویی بالا انداختم که دیدم همه دارن نگاهمون میکنن که رها قبل اینکه به دور اطرافش نگاه کنه با غیض گفت
_ شوهرمه دلم می خواد نگاهش کنم
با این حرفش همه زدیم زیر خنده که رها سرشو انداخت پایین با یه ببخشید از جمع دور شد با دیدن پیام که با یه لبخند به رفتن رها نگاه می کرد لبخند کجی زدم ، پیام برگشت نگاهم کرد نمی دونم تو چی چشماش دیدم که معذب بلند شدم
سمت آشپزخونه رفتم به مامان کمک کردم ، اون شبم مثل روزای دیگه با شوخی های سهراب و سوتی های رها گذشت.
*
چند روزی می‌گذشت اصلا کجا بودم حالت تهوع و بی خوابی بدی داشتم خدایا نجاتم بده حتی سهراب هم به دیدنم نمی یومد با دیدن پرستار رومو برگردوندم که بازوم رو سفت گرفت
_ بلند شو دختره ی بدرد نخورقرصت رو بخور
بازم از اون قرص ها مقاومتم بی فایده بود
خیره شدم به پنجره دیگه تموم شد از همه چی متنفر بودم از پیام ازسهراب و قولاش خسته تراز قبل بودم من قاتل خواهرم بودم اون شب من کشتمش با یاد روزی که رفتیم پیک نیک لبخند کجی زدم کاش اون روزا دوباره بیاد یاد نفرین های مادرم افتادم که چطور با نفرت نگاهم می کرد و داد میزد محمد بهت گفتم این دختره وجودش نحسه و بابا با کمر شکسته نگاهم میکرد و فقط یه کلمه از دهنش شنیدم اونم
اینکه کار روشنا نیست خوشحال بودم حداقل بابا پشتم بود ولی فردا بعد اومد پیشم و سیلی محکمی زد و داد میزد تو دخترم نیستی . دوباره اوردنم تو اتاق بازجویی عادت کرده بودم به این حالت تهوع ها و سردرد هایی که تمومی نداشت عادت کرده بودم به
اینکه همه به چشم قاتل ببینتم .
دلم گرفته بود از این همه بی کسی ، یعنی هیچکس تو این دنیا نیست منو از این جهنم دره نجات بده دیگه نایی واسه گریه کردن نداشتم در باز شد پیام اومد سمتم رو صندلی نشست دستاشو به هم گره زد به سمتم خم شد با صدایی که سعی می کرد بالا نره گرفت
_ 23 اردیبهشت کجا بودی ؟
سرمو انداختم پایین به زور جواب دادم
_ من کاری نکردم
با حرکت ناگهانی و کوبیدن دست پیام به میز ترسیده زدم زیر گریه اشکام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن با صدای بلندتری داد زد
_ منو باش که دارم از یه دیوونه روانی بازجویی می کنم
به خدا من دیوونه نبودم من هیچ کاری نکرده بودم اشکامو پاک کردم سرمو بلند کردم به پیام نگاه کردم از عصبانیت
دستاشو مشت کرده بود لب زدم
_ من دیوونه نیستم
پیام پوزخندی زد زیر لب زمزمشو شنیدم
_ حیف که نمی تونم بکشمت
با نفرت نگاهم کرد وبا چشمایی که می خواست تا عمق
وجودم رو بفهمه نگاهم کرد و ادامه دادم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_سوم
_ اون شب رها اومد پیام داد گفت بیا بریم بیرون و منم قبول کردم با هم رفتیم بیرون دیگه چیزی یادم نمیاد
پیام با غصب نگاهم کرد
_ من موندم تو چطور قبلا یه سرگرد موفق و کار بلد بودی
قبلا رو شغلم حساس بودم جالبه که عصبانی نشدم ، دیگه
الان چه فرقی میکنه
_ روشنا ؟
به چشمای پر از التماس پیام نگاه کردم
_ فقط حقیقت رو برام بگو
پرسیدم
_ امروز چندمه ؟
_ 20 خرداد
به خودم اومدم دیدم تو اتاق بازجویی تک تنها بودم سرمو
گذاشتم روی میز چشمامو بستم تا بتونم تمرکز کنم تا شاید ...
14 اسفند ماه سال 1400
*
با صدای داد رها زودی از خونه اومدم بیرون
_ چته رها دارم میام
_ بدو پیام منتظره
سوار ماشین پیام همراه با سهراب عقب نشستیم کلی تو راه زدیم و رقصیدیم البته پیام فقط یه عینک دودی به چشماش زده بود و رانندگیش رو میکرد رسیدیم چیتگر داشتم چایی میریختم که سهراب اومد سمتم نگاهی به رها و پیام انداختم که با هم قدم میزدن
_ این چایی خوردن داره
لبخندی زدم
_ نوش جونت
_ روشنا ؟
بدون اینکه نگاهی بهش کنم جواب دادم
_ بله
_ چرا از کارت استعفا نمیدی ؟
اخمی کردم
_ چرا باید استعفا بدم
سهراب لبخندی زد و ادامه داد
_ بیا پیش خودم تو شرکت باش
_ سهراب دوساله با این پیشنهادت دهنم رو سرویس کردی ، بسه دیگه خودت بهتر از هر کسی میدونی من عاشق کارمم و میدونی برای اینکه به اینجا برسم چقدر سختی کشیدم
_ روشنا پس کی خودت زندگی میکنی
_ من همین الانشم دارم زندگیم رو می کنم
_ تو خیلی چیزارو نمیدونی
کلافه نگاهمو دوختم به سهراب
_ مثلا؟
با اومدن رها و پیام سهراب ساکت شد
*
در باز شد با دیدن سهراب رومو برگردوندم صدای پر
از نگرانش رو شنیدم
_ دردت به جونم قهری ؟
پوزخندی زدم بلند شدم حرکاتم دست خودم نبود عصبی داد زدم
_ به چیزی که نیستی تظاهر نکن
_ روشنا اروم باش
با این حرفش بدنم گر گرفتم
_ اروم باشم دیگه چی ، میدونی چند وقته اینجوری
بلاتکلیفم خسته شدم ، سردرد هام و حالت تهوع هام
بیشتر کنارم هستن تا تو
_ دارم درستش می کنم
با یه قدم خودمو رسوندم بهش هلش دادم که خورد به
دیوار نگاهمو دوختم بهش گفتم
_ چی رو درست می کنی وقتی پیام قدرت انجام هر
کاری رو داره چی رو می خوای درست کنی وقتی تمام
مدارک ها اثبات می کنن من قاتل خواهرمم
در باز شد پیام نگاهش رو دوخت به من و گفت
_ سهراب بیا بیرون کارت دارم
سهراب سری تکون داد و رفت مشتی به دیوار زدم که
دستام سر شدن
(دانای کل)
سهراب وارد اتاق شد که با دیدن پیام که یه سیگار
دستش بود و دنبال فندک بود از جیب خودش یه فندک در اورد پرت کرد سمت پیام ، پیام پک عمیقی زد که نصف سیگارو پرت کرد تو سطل اشغال نگاه عصبانیش رو به سهراب دوخت و با صدای بلند گفت
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_چهارم
_ سهراب داری چه غلطی می کنی ؟
سهراب نگاه پراز آرامشش رو به پیام دوخت شونه ای
بالا انداخت جواب داد
_ دارم یه ادم بی گناه رو نجات میدم
پیام خودشو به سهراب رسوند یقه ی سهراب رو توی
مشتش گرفت غرید
_ روشنا قاتله چه بخوای چه نخوای همه ی مدارکا اینو
اثبات میکنن
_ اون قاتل نیست
_ هست
سهراب با این رفتار پیام عصبی شد هیچوقت دوست
نداشت سر برادر ناتنیش صداشو ببره بالا ولی نتونست
خودشو کنترل کنه
_ روشنا قاتل نیست اینو تو گوشات فرو کن
پیام به شدت سهراب رو پرت کرد انگشتش رو تهدید
وار جلوی صورت سهراب گرفت
_ تو داری روشنای عوضی رو به برادر خونیت
میفروشی به جای اینکه کنارم باشی میخوای روبروم
باشی و با من بجنگی خودتم خوب میدونی عواقب جنگ با من چیه
سهراب با فکراینکه پیام فکر میکرد برادر خونیشه
پوزخندی زد فقط بخاطر نرگس خانم بود که هیچ حرفی به پیام نمی زد ، پیام مکثی کرد با فکری که زد به سرش اخماش رفت توهم
_ نکنه عاشقش شدی ؟
سهراب دستاش رو مشت کرد جواب داد
_ پیام چرت نگو
سهراب به خاطر اینکه پیام شکی به این موضوع نکنه
ادامه داد
_ مگه تو نبودی گفتی من رها رو نمی خوام
پیام با صدای بلند داد زد
_ اره گفته بودم ولی رها اون چیزی که نشون میداد
نبود
سهراب با این حرفی که می خواست بزنه زیاد مطمئن
نبود
_ مگه رها خودشو به تو ننداخت
با این حرف سهراب پیام جری تر شد و پیام و سهراب
گلاویز شدن سرهنگ که با شنیدن این صداها عصبانی
بود داخل اتاق شد و شهاب رفیق وهمکار پیام اونها رو
از هم جدا کرد که سرهنگ گفت
هیچ معلوم هست شما دو تا چه غلطی میکنین صداتون تا اون سر دنیا میومد پیام بدون اینکه نگاهی به سرهنگ کنه پا کوبید و از اتاق زد بیرون
(روشنا)
خیره شدم به دری که امید داشتم یه نفر میاد منو از این جهنم نجات میده چه امید چرتی بود تنها کسی که بهم باور داشت سهراب بود یاد روزی افتادم که داشتم با رها دعوا می کردم لبخندی کجی زدم رها واقعا رو مخم بود اگه بچه پرورشگاهی نبودم شک میکردم به رها که خواهرمه من و رها زمین تا اسمون فرق داشتیم آخر این راه مرگ بود پس برای من چه فرقی می کرد سرمو گذاشتم رو میز
(پیام)
نگاهی به دوربین کردم سرشو روی میز گذاشته بود
کلافه دستی به گردنم کشیدم که صدای سرهنگ اومد پدر همیشگی من کسی که تا الان حمایتم کرده بود درسته پدر نداشتم ولی دایی همیشه کنارم بود
_ پیام چقدر دوسم داری ؟
اخمی کردم
_ رها صد دفعه گفتم این سوال رو نپرس
به موهای بهم ریختش نگاه کردم با لبای ورچیده گفت
_ بگو دیگه
دستاش رو گرفتم جواب دادم
_ اگه عاشقت نبودم که الان پیشت نبودم
رها سرشو گذاشت رو شونم خیره شد ادامه داد
_ پیام خودت میدونی آشنایی من با تو چطور بود
وسط حرف رها پریدم از خودم جداش کردم صورتم رو
با دستاش قاب گرفتم
_ رها اصلا دلم نمی خواد برگردم به گذشته
با صدای دایی به خودم اومدم
_ دایی جان مطمئنی کار روشناست ؟
قدمی تو اتاق زدم
_ دایی این وسط یه چیزی کمه ، سهراب می خواد ثابت کنه روشنا بی گناهه اگه حرف سهراب راست باشه...
دستی روی شونم قرار گرفت دایی سری تکون داد ادامه داد
_ سهراب تنها کسی بود که به روشنا نزدیک بود حتی
اگه سهراب نبود تو با رها اشنا نمی شدی ، میدونی
روشنا فقط کمی به حمایت نیاز داره کسی که بتونه بهش اعتماد بکنه تا...
غصب آلود به دایی نگاه کردم که اخمی کرد
_ منظورم رو بد متوجه شدی ، اون الان تنهاست براش
فرقی نداره که حکم اعدام بدن بهش یا هر چیز دیگه ای پس حقیقت هم براش مهم نیست روشنا خسته شده ادمی هم که خسته شده باشه هیچی براش مهم نیست
دایی هم بد نمی گفت به خودم اومدم دیدم دایی رفته
سردردم دوباره شروع شده بود بعد از رفتن رها دیگه
خوب نشدم یاد حرف سهراب دیوونم می کرد( رها خودشو به توانداخت ) عصبی هر چی روی میز
بود رو پرت کردم کاش زمان برمی گشت کاش اون
روز با رها دعوا نکرده بودم کاش...
(سهراب)
داخل خونه شدم نرگس خانم با دیدنم لبخندی زد
_ خوش اومدی پسرم خوبی ؟
سری تکون دادم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_پنج
(سهراب)
_ممنون مادر جان شما خوبی؟
_ ممنون عزیزم چه خبر ؟
_ هیچ سلامتی
نرگس خانم با چشمایی که داد میزد خر خودتی گفت
_ بیا بشین
نشستم که نرگس خانم ادامه داد
_ کیارش زنگ زد همه چی رو به من گفت حتی
دعواتون با پیام
_ خب دیگه همه چی رو به شما گفته چه نیازی به گفتن من هستش
_ سهراب ؟
_ بله
_ چی هست که من نمیدونم
نگاهمو دوختم به نرگس خانم
_ نگران نباش پسرم بین خودمون میمونه
شکی به نرگس خانم نداشتم ناچار همه چی رو تعریف
کردم بعد از تعریف کردنم نرگس خانم سرشو انداخت
پایین
_ پسرم داری با خودت چیکار میکنی این دوتا خواهر
دارن با زندگیت چیکار میکنن
هوفی کشیدم بلند شدم رفتم اتاقم
(روشنا)
یه ساعت مثل یه سال میگذشت در باز شد با دیدن پیام سرمو انداختم پایین که با صدای پیام با تعجب نگاهش کردم
_ روشنا می خوام کمکت کنم
بازم یکی از ترفند های پیام برای بازجویی
چرا منو احمق فرض میکرد
_ چرا ؟
پیام سرشو انداخت پایین که پوزخندی زدم
_ چون می خوام حقیقت رو بفهمم
_ پس کمکم کن
پیام بلند شد خواست بره گفتم
_ سرگرد من و شما جدا از نسبت فامیلی چهار ساله
همکاریم حداقل برای من نقش بازی نکنین پیام برگشت با چشمای ریز شده نگاهم کرد
_ به جای این حرفا کمی به اون مغزت فشار بیار تا
شاید یادت بیاد چه گندی زدی
از اتاق زد بیرون درو به شدت کوبید بعد از دوهفته
دوباره منتقلم کردن به تیمارستان بعد از یه هفته حکمم از دادگاه میومد حداقل خوشحال بودم که از بلاتکلیفی در میام معلوم نبود شایدم سه هفته دیگه
23 اردیبهشت سال 1401
*
وارد خونه شدم با دیدن اینکه خونه خالی بود اخمام رفت
توهم حتما باز رفته بودن خونه ی نرگس خانم اونم با
اصرار رها سری از روی تاسف تکون دادم
وارد اتاق شدم که با دیدن رها ترسیده جیغی کشیدم رفتم عقب
_ روشنا آبجی منم نترس
چشم غره ای به رها رفتم که به خودم اومدم با دیدن
چاقو خونی و جسم بی جون رها عقب عقب رفتم تکیه دادم به دیوار من نکشته بودمش من اینکارو نکرده بودم
جز صدای جیغ مامان و صدای آژیر پلیسا ، آمبولانس
چیزی نفهمیدم چشمام سیاهی رفتن
*
نگاهمو دوختم به کاکتوسی که سهراب برام آورده بود
گفته بود هر وقت دلت گرفت با این کاکتوس صحبت
کردن از این حرفش تعجب کرده بودم پرسیدم حالا چرا کاکتوس گفت کاکتوس مثل خودته قوی ولی افسرده سخت ولی شکننده
(سهراب)
فقط یه هفته فرصت داشتم هر راهی رو امتحان میکردم
به در بسته می خوردم وارد اداره شدم خداروشکر انقدر اومده بودم اینجا همه منو میشناختن صدای پچ پچ یکی از سرباز ها رو که شنیدم وایسادم
_ دوباره اومده با برادرش دعوا کنه چقدرم پرو هستش
_ شاید هم عاشق دختره شده
برگشتم که با دیدنم غافل گیر شدن که زودی فرار کردن داخل اتاق پیام شدم که با دیدن پیام که روی مبل خوابش برده بود و تو خواب زمزمه میکرد
_ رها نرو خواهش میکنم
رفتم سمتش صداش کردم که چشماش رو باز کرد با
دیدنم اخمی کرد
_ اینجا چیکار میکنی ؟
_ اومدم باهات حرف بزنم
_ من با تو حرف ندارم
_ ولی من میخوام باهات صحبت کنم
پیام بلند شد و نشست
_ میشنوم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_شیش
(روشنا)
15 اسفند ماه سال 1400
*
وارد اداره شدم که سروان محبی با دیدنم پا کوبید گفت
_ سرگرد سرهنگ تو اتاق منتظر شما هستن
سری تکون دادم وارد اتاق سرهنگ شدم پا کوبیدم
_ بیا بشین سرگرد
_ قربان برای چی منو صدا کردین ؟
_ دخترم شرمنده می خوام درمورد رها و پیام باهات
صحبت کنم
با شنیدن هر حرف سرهنگ عصبی لبخندی زدم از اتاق
اومدم بیرون وارد محوطه اداره شدم زنگی به رها زدم
که به یه بوق نرسیده جواب داد
_ جانم ابجی ؟
_ آبجی زهرمار
_ چته باز
_ چرا نخواستی عقد کنی
_ چون هنوز نه من و نه پیام آمادگیش رو نداریم
_ یعنی چی تو چی میگی سه ماهه صیغه کردین
گفتین فرصت می خوایم ما هم قبول کردیم ولی قرار
نبود بعد عید عقد کنین
_ ببینم روشنا خود بابا تو زندگی من دخالت نمی کنه تو چرا خودتو نخود هر آش میکنی
عصبی داد زدم
_ سرهنگ شاکیه از دستتون
رها پشت تلفن داد زد
_ به درک که شاکیه وقتی خود پیام هم با نظر من
موافقه
_ سرهنگ گفته تا عید عقد میکنین حتی خود پیام هم با این نظر موافقه
_ توروسننه هان دست ازسرم بردار دختر سر راهی

گوشی قطع شد عادت رها بود هر وقت از دستم عصبی
میشد بهم میگفت دخترسر راهی ، با روزی که فهمیدم
مامان منو از پرورشگاه آورده یادمه افسردگی گرفتم
ولی با کمک سهراب خوب شدم نگاهمو دوختم به صفحه گوشی دوباره سردردام شروع شده بود باید یه دکتر می رفتم سه روزه سردرد امونم رو بریده بطری که مامان صبح ها برام آماده میکنه رو سر کشیدم اگه مامان نبود من از بی آبی میمردم خودم که ماشالله گشاد تشریف داشتم با این فکرم خنده ای کردم
*
_ پیام ازت فرصت می خوام
با این حرفم پوزخندی زد
_ فرصت اینکه ثابت کنی روشنا بی گناهه ، چه توقع بی جایی داری سهراب فکر نمی کردم روشنا چشم گوشت رو ببنده رها نامزد من عشق من کشته شده اونم به دست خواهرش اینو تو گوشات فرو کن
روی چاقو اثر انگشت روشناست
_ پیام لطفا
نگاه عصبیش رو بهم دوخت
_ برو بیرون
_ جناب سرگرد میرم بیرون ولی یه سر به مامان بزن بیقرارته
از اداره زدم بیرون روشنا نجات میدم قول میدم
(روشنا)
نگاهمو دوختم به غذایی که بهم آورده بودن اشتها نداشتم بلند شدم با دیدن خودم تو آینه ترسیده عقب رفتم لاغر تر از قبل شده بودم عین به مرده متحرک
با دیدن پرستار اخمی کردم داد زدم
_ گمشو برو بیرون
بی توجه به داد فریاد هام آمپولی به سرم تزریق کرد و رفت...
(پیام)
_ قربان من می تونم برم ؟
سرمو بلند کردم نگاه خستم رو به بهزاد دوختم
_ می تونی بری
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم با دیدن اسم مامان بلند شدم گوشی رو خاموش کردم سوئیچ ماشین رو برداشتم سوار ماشین شدم روندم به سمت بهشت زهرا قرار نبود هر روز بیام اینجا نشستم رو زمین خاکی یاد حرف رها افتادم که همیشه بهم غر میزد لباسات کثیف میشه نشین رو زمین دستی به قبر زدم رها برگرد رها من هنوزم دوستت دارم حتی بیشتر از قبل ، رها دار ندار من تویی که ندارمت لعنتی تا خرخره دلم بغلت رو می خواد کجایی که خوبم کنی کجایی که با اون حرفات منو دیوونه کنی رفتی منو تنها گذاشتی کاش به جات من رفته بودم...
وارد خونه شدم که صدای مامان اومد
_ سهراب پسرم تویی ؟
این حرف مامان یعنی سهراب خونه نیست و از اومدن من بی خبره رفتم آشپزخونه مامان با دیدنم حیرت زده نگاهم کرد گفتم
_ سلام مامان
مامان با چشمای اشکی نگاهم کرد اومد نزدیک تر که بغلش کردم
_ قربون پسرم برم تو که خستگی از چشمات میباره برو استراحت کن
_ استراحت ؟
مامان با این حرفم سرشو انداخت پایین ادامه دادم
_ استراحت یعنی بدون هیچ فکری تا صبح بخوابی ولی من نمی‌تونم شبا جوری برام سخت میگذره که منم دلم می خواد برم زیر خاک کنار رها
_ خدا نکنه پسرم زبونت رو گاز بگیر ، بیا بریم هال
_ نه مامان میرم اتاق
بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم رفتم بالا اتاق
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_هفت

(روشنا)

در باز شد ترسیده رفتم عقب که با دیدن سهراب خشکم زد با خوشحالی اومد سمتم محکم بغلم کرد منو تو بغلش فشرد گفت

_ روشنا تموم شد راحت شدیم

با تعجب نگاهش کردم که بلندم کرد لباسام رو پوشوند وسایلم رو برداشت که با دیدن پرستاری که اون شب بهم آمپول زد پوزخندی بهم زد که سهراب دستمو کشید سوار ماشین شدیم پرسیدم

_ سهراب اینجا چه خبره ؟

سهراب زد زیر خنده

_ بهت حق میدم تعجب کنی ، میریم خونه تعریف می کنم

وارد خونه مجردی سهراب شدیم نشستم رو مبل سهراب نشستم کنارم شروع کرد به تعریف کردن

با هر جمله ای که برام میگفت تعجب زده نگاهش می کردم پرسیدم

_ یعنی الان من خواهرم رو نکشتم ؟

با این حرفم سهراب خشک زده نگاهم کرد

_ نکنه تو خواهرت رو کشتی ؟

با این حرفش سرمو انداختم پایین

_ سهراب من از اون شب نحس هیچی یادم نمیاد

سهراب دستمو گرفت

_ من مطمئنم که تو خواهرت رو نکشتی حاضرم قسم بخورم

_ سهراب ؟

_ جان

_ یعنی الان یکی دیگه خواهرمو کشته میخواسته بندازه گردن من ؟

_ اره

_ چرا مگه من چیکار کرده بودم ، اصلا اونی که خواهرمو کشته کیه ؟

سهراب با این حرفم مکثی کرد ادامه داد

_ نادر سلیمانی ، بخاطر تو نبود میخواست پیام رو نابود کنه که موفقم شد

با شنیدن این جمله سهراب حیرت زده نگاهش کردم باورم نمیشه نادر بعد از این همه سال ...

(پیام)

عصبی هر چی روی میز بود رو پرت کردم خدا لعنتت کنه که دوسال زندگیم رو تباه کردی ولی هنوزم دست از سرم برنمیداری نابودتت می کنم نادر عوضی بهزاد اومد داخل با دیدنم گفت

_ قربان سلیمانی فرار کرده

با شنیدن این حرف بهزاد دویدم رفتم راهرو داد زدم

_ تو این خراب شده چیکار می کردین که فرار کرده

کلافه دستام رو گذاشتم رو سرم

دنیا رو سرم خراب شد

نادر میکشمت قسم میخورم با همین دستام خفت می کنم از اداره زدم بیرون سوار ماشین شدم خوب میدونستم الان کجا میره با سرعت به سمت خونه حرکت کردم با دیدن اینکه در بازه استرس مامان رو گرفتم اسلحم رو برداشتم

داخل خونه شدم با دیدن جسم بی جون مامان زانوهام سست شد ، نمیدونستم چقدر بود که اینجا وایساده بودم ولی صدای آمبولانس و آژیر پلیس مثل صدای قاشقی بود که به بشقاب میزدی همونقدر رو مخ
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_هشت
(روشنا)
لباسام رو گذاشتم تو اتاق با دیدن اینکه سهراب آشپزی میکنه لبخند زدم واقعا تو اون پیش بند شبیه آشپزها شده بود برگشت با دیدنم چشمکی زد
_ بزار برای دوست دخترم بمونه
چپ چپ نگاهش کردم که با صدای زنگ گوشی سهراب شونه ای بالا انداختم
_ روشنا میشه گوشیم رو از روی مبل بیاری دستام کثیفه
_ باشه
گوشی رو برداشتم بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی کنم گرفتم سمت سهراب که نگرفت پوکر فیس نگاهم کرد
_ بی زحمت بازش کن بزار رو بلندگو
باشه ای گفتم بازش کردم که با شنیدن صدای پیام بدنم لرزید
_ کدوم گوری هستی سهراب؟
سهراب نگاهی به من کرد که دستاشو شست گفت
_ چیزی شده
_ بیا بیمارستان الزهرا
_ مامان چیزیش شده ؟
_ اره بیا اینجا
سهراب نفهمید چطور حاضر شد با استرس منم حاضر شدم. نگران نرگس خانم بودم با فکر اینکه اتفاقی برای نرگس خانم بیوفته بغض کردم
وارد بیمارستان شدیم پشت سر سهراب می رفتم با دیدن پیام که تکیه داده بود به دیوار کلافه با فندک توی دستش بازی می کرد استرس گرفتم رفتیم سمت پیام زودتر از سهراب گفتم
_ حال نرگس خانم چطوره ؟
پیام مکثی کرد نگاهشو دوخت به سهراب پرسید
_ مامان ناراحتی قلبی داشت ؟
سهراب با این حرف پیام دستپاچه جواب داد
_ نمی دونم
پیام اخمی کرد که یه قدم رفتم عقب
پیام نزدیک سهراب شد زمزمه کرد
_ که نمی دونی
_ پیام این موضوع مال چند وقت پیشه فکر نمیکردم...
پیام یقه ی سهراب رو گرفت آروم گفت
_ گو*ه بزنن تو اون فکرت ببند دهنتو
سهراب ساکت شد که گفتم
_ آروم باشین با این کارتون هیچی درست نمی‌شه
با این حرف پیام برگشت سمتم ابرویی بالا انداخت
_ خوب شد گفتی نمی‌دونستم
سهراب اخمی کرد ، نشستیم رو صندلی ها که سهراب رو کرد به من گفت
_ چیزی می‌خوری برات بگیرم ؟
_ نه ممنون
_ یه قهوه می خوام
سهراب نگاهشو دوخت به پیام
_ باشه الان میرم برات بگیرم
سهراب رفت پیام بلند شد اومد سمتم
_ بلند شو
با تردید بلند شدم که دستمو گرفت خواست ببرتم بلند گفتم
_ داری چیکار میکنی ؟
پیام چنان نگاهی بهم کرد که خفه خون گرفتم زیر گوشم زمزمه کرد
_ دنبالم میای سر و صدا هم نمیکنی
منو برد ته راهرو سوار آسانسور شدیم سرمو انداختم پایین که زیر چشمی به پیام نگاه کردم که با نگاهش مچمو گرفت .
از آسانسور اومدیم بیرون منو برد حیاط پشتی بیمارستان
هلم داد به سمت دیوار با ترس به کاراش نگاه می کردم زمزمه کردم
_ گاهی ازت می‌ترسم
پیام لبخند کجی زد نزدیکم شد آروم جواب داد
_ گاهی نه ، همیشه باید ازم بترسی تا غافلگیر نشی
مکثی کرد ادامه داد
_ اگه کارم رو فاکتور بگیرم صادقانه و ساده ترش اینه که دوست دارم با همین دستام خفت کنم و تیکه تیکه بکنمت بندازمت جلوی شغالا
با این حرفش یه قدم عقب رفتم خوردم به دیوار اگه توانایی بالا رفتن از دیوار رو داشتم حتما ازش استفاده می‌کردم ، با صدایی که می لرزید گفتم
_ پیام همه چی تقصیر نادره من که کاره ای نیستم
ابرویی بالا انداخت دستاش رو گذاشت تو جیبش
_ فکر کردی خرم ، فکر کردی از همه چی خبر ندارم همه چی رو میدونم خانوم راشد به اصطلاح خانم دیوونه
عصبی جواب دادم
_ من دیوونه نیستم
پیام خنده ی بلندی سر داد
_ حالا بماند که چه باجی به نادر دادی تا جرمت رو گردن بگیره ولی اینو بدون زندگیت رو آتیش می‌زنم
به خودم اومدم دیدم تنهام سرم درد می‌کرد حالم بد بود با دیدن خانوم نسبتا جوون دنیا دور سرم چرخید...
(سهراب)
با دیدن پیام کلافه هوفی کشیدم نشستم کنارش پرسیدم
_ روشنا کجاست ؟
پیام چشم غره ای برام رفت جواب داد
_ چه بدونم کدوم گوریه
اخمی کردم که با دیدن تخت که روشنا رو میبردن ترسیده بلند شدم جلوشون رو گرفتم داد زدم
_ اینجا چه خبره ، چیکار می‌کنین ؟
_ شما چه نسبتی با این خانوم دارین ؟
_ خواهرمه
_ آقا آروم باشین لطفا برین کنار
پیام کشیدتم عقب زانوهام سست شد افتادم زمین که پیام منو گرفت زمان به کندی می‌گذشت با باز شدن در اتاق عمل بلند شدیم
_ همراه خانوم شهریاری ؟
_ بله من پسرش هستم
_ خداروشکر مادرتون حالش خوبه فقط باید از هر گونه استرس دور باشه
پیام لبخندی زد همدیگرو بغل کردیم که دکتر دوباره پرسید
_ همراه خانم راشد شما هستین ؟
_ بله چیزی شده ؟
_ خانوم راشد حالشون خوبه فقط ایشون همراهی ندارن ؟!
خواستم بگم برادرشم ولی با حرف پیام خشکم زد
_ همسرم هستن
_ پس یه دقیقه بعد تو اتاق کارم باشید میخوام یه موضوع مهمی رو باهاتون درمیون بزارم
دکتر رفت
_ پیام ؟
_ بله
_ چه نقشه ای تو سرت داری
پیام پوزخندی زد دستشو گذاشت رو شونم
_ سهراب خالت نکن من برم ببینم دکتر چی گفته اینجا باش تا بیام
_ سهراب دخالت نکن من برم ببینم دکتر چی گفته اینجا باش تا بیام
با این حرف پیام آتیشی شدم داد زدم
_ دوباره داری چه غلطی میکنی پیام روشنا چیزیش بشه به خدا...
پیام انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتم گرفت
_ ببین منو یه بار دیگه ، تاکید می‌کنم فقط یه بار دیگه صداتو برای من بالا ببری من میدونم تو
(دانای کل)
با قدم های بلند وارد اتاق دکتر شد نفس عمیقی کشید دوست داشت دکتر بگه روشنا دیگه زنده نمیمونه ، آدم چقدر میتونه نفرت توی دلش بزرگ باشه که به مرگ دشمنش راضی باشه
_ بفرمایید جناب سرگرد
پیام تعجبی نکرد کم بخاطر مجرما تو این بیمارستان نیومده بود همه پیام رو میشناختن یه مرد مغرور بی نهایت سنگدل و بی رحم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین