فصل اول - حقیقت چیه ؟
•
#پارت_اول
خیره شدم به دری که منتظر باز شدنش بودم و منتظر آدمی
که ...
با دیدن چشم هایی که از شدت بی خوابی سرخ بودن سرمو
انداختم پایین صدای خسته و مردونه اش رو شنیدم
- خانوم راشد 10 اسفند ماه سال 1400 کجا بودین؟
بازم سردرد و حالت تهوع با کوبیدن مشتش به میز ترسیده به
عقب رفتم
- حرف بزن
*
لباسام رو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم با دیدن بابا و مامان
که سر میز بحث می کردن لبخندی زدم بلند گفتم:
- صبحتون بخیر
بابا با دیدنم لبخندی زد
- صبح تو هم بخیر بابا جان
- محمد شنیدی چی گفتم؟
خنده ای کردم بازم بحث های مامان و بابا شروع شده بود
- جانم مامان چیزی نیاز داری؟
بابا چشمکی زد که مامان جواب داد:
- رنگ مو میخوام
- من براتون میخرم
بابا زیر لب زمزمه کرد:
- راحتم کردی
لبخندی زدم که مامان چشم غره ای به بابا رفت که با دیدن رها زدم زیر خنده رها خوابالود گفت:
- نخند
موهای رها رفته بود بالا سر صورتش هم که نگم بهتره
بابا هم با دیدن رها سری از روی تاسف تکون داد ولی مامان لبخندی زد گفت:
- بیا بشین مامان جان
زودی دوسه لقمه خوردم بلند شدم برم که رها زودی بلند شد گفت:
- روشنا وایسا یه لحظه
منتظر موندم که رها با یه بطری اب اومد سمتم و داد دستم
تشکری کردم بوسه ای به رها زدم که زمزش رو شنیدم
- مواظب خودت و شوهرم باش
لبخندی زدم نیشگونی از بازوی رها گرفتم
- شوهرت رو که نمیشه با یه من عسل خورد
- نمی خوای بری؟
- به روی چشم
خدافظی کردم از خونه زدم بیرون یه تاکسی گرفتم بعد از نیم ساعت راه رسیدم اداره کرایه رو حساب کردم وارد اداره شدم با دیدن سرگرد پا کوبیدم سری تکون داد با همون صدای جدی و بم مردونه اش گفت:
- بیا دنبالم
- چشم قربان
با هم وارد اتاق جلسه شدیم ، با دیدن سرهنگ پا کوبیدم سلامی به همه کردم نشستم که با دیدن لاله که طبق معمول با یه خودکاری که تو دستش بود بازی می کرد لبخندی زدم.
نشستم کنار سروان محبی که سرگرد جای همیشگیش نشست و سرهنگ دایی سرگرد جدی شد گفت:
- خب دوستان خیلی خوش اومدید خودتون خوب میدونید چرا جمع تون کردم باند حلقه سیاه بازم روی کار اومده
با شنیدن این حرف سرهنگ اخمی کردم سروان خلیلی گفت:
- سرهنگ این چطور ممکنه
سرهنگ ابرویی بالا انداخت
- ایندفعه پسرش روی کار اومده ظاهرا می خواد جای پدرش رو بگیره
سرهنگ مکثی کرد ادامه داد
- همه به جز خلیلی و محبی برن بیرون
بلند شدم اومدم بیرون که لاله اومد کنارم
- خیلی خوب شد مارو نفرستاد
- اره ، خیلی هم خوب شد سرگرد نرفت وگرنه رها دهنم رو سرویس میکرد
لاله با این حرفم خنده ای کرد جواب داد:
- اگه سرگرد شوهر خواهرت نبود صد در صد بهت شک میکردم
چشم غره ای به لاله رفتم که وارد اتاقم شدم پشت سرم لاله اومد چادرم رو در اوردم که لاله نشست
- میگم این سرگرد اخلاقش با خواهرت و خانوادت چهجوریه؟
هوفی کشیدم جواب دادم
- وای لاله از دست تو
- ضد حال نزن دیگه
برگشتم نگاهی به لاله کردم
- برو بیرون
لاله با دیدن قیافه جدیم اخمی کرد
- چشم سرگرد
بلند شد اخمی کرد پا کوبید و رفت...
*
پیام با نفرت نگاهم کرد پوزخندی زد خم شد
- حالم ازت بهم میخوره
چرا کاری میکنن به کارنرفته اعتراف کنم من قاتل خواهرم نیستم و نبودم سر درد های لعنتی باز شروع شده بود عصبی قدمی تو اتاق زدم هیچ وقت فکر نمی کردم بیام اینجا ، با باز شدن در و با دیدن سهراب انگار دنیا رو بهم داده بودن لبخندی زد اومد سمتم
- چطوری نور زندگی داداش؟
لبخند کجی زدم
- تورو که دیدم حالم خوب شد
نشستیم سهراب چشمای پر از آرامش رو بهم دوخت و با دستاش بازی کرد
- روشنا آروم باش
لبخند پر استرسی زدم
- من آرومم
- اصلا دروغگوی خوبی نیستی
سرمو انداختم پایین که سهراب ادامه داد
- چیزی از اون شب یادته؟