جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,847 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_نوزدهم #فصل_3

فصل سوم - دوست داشتن یا دوست داشته شدن ؟
با دیدن مربا و کره نیشم باز شد.
بی توجه به حرفاشون همه ی میز دِرو کردم.
پیام هم که هیچی نخورده بود لبخند کجی زدم یه لقمه نسبتا بزرگ گرفتم داخلش مربا و کره گذاشتم
همونطور که مشغول صحبت کردن با کارن بود لقمه توی دستم گرفتم سمت دهنش
هر دو با تعجب نگاهم کردن که ابرویی بالا انداخت
لحن جدی پیام منو یاد روزی انداخت که با بی رحمی ازم بازجویی می کرد
_ نمی خورم
اشک تو چشام جمع شد نه بخاطر لقمه ای که پیام نخورده بود .
بخاطر اون روزا ، تک تنها بودم.
فقط سهراب کنارم بود که اونم منو به چشم خواهری نمی دید
پدر و مادری که همون روز منو فراموش کردن
و سرگردی که بخاطر عذاب وجدانش ادعا می کرد عاشقه...
لقمه از دستم افتاد بلند شدم بدون توجه به نگاه های حیرت بر انگیزشون از سلف زدم بیرون
نشستم رو صندلی خیره شدم به موتور یاماها آر وان سوار کارش یه دختر بود.
همونطوری با سرعت از موانع ها رد می شد .
معلوم بود حرفه ای کار می کرد
_ نباید به خاطر یه لقمه مثل بچه ها قهر کنی ، یادت نرفته که تو اتاق بازجویی بدتر از اینارو گذروندی
پوزخندی زدم بدون اینکه نگاهی به پیام بندازم جواب دادم
_ من آدم صبوریم خیلی صبور
شاید ساعت ها قضاوتم کنی و من به جای شلیک کلمات به سمت مغزت سکوت کنم
شاید نمک بریزی رو زخمم ولی دوا بشم برای زخمای دلت ولی یادت باشه این صبر کردنا پشتش به دریا نیست؛ یه روزی مثل کوه آتشفشان هرچی جمع شده فوران می کنه.
پیام خنده تمسخر آمیزی کرد
_ ای وای ننه نکشیمون
اخمی کردم برگشتم نگاهمو دوختم به چشماش که هر جارو نگاه می کرد جز من
_ نمی گم بترس از روزی که صبرم تموم شه چون قرار نیست بُکشمت
فقط اون روز دیگه دوست ندارم
اون روز هرچقدرم با منطقم برات بجنگم نمیتونم باهات هم کلام شم اون روز ترجیح میدم به جای نگاه کردن به چشمات به پیامای بازرگانی که همیشه حوصله سر بر بودن خیره شم
پیام به شدت برگشت سمتم با نفرت نگاهم کرد گفت
_ منو با دوست نداشتنت تهدید می کنی ؟
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیستم #فصل_2
اخمی کردم که ادامه داد
_ روشنا تو کی هستی هان ، فکر می کنی واقعا برام مهمی ؟ نه تنها برام مهم نیستی بلکه به شدت ازت متنفرم
نمی تونستم نفس بکشم ، حق با اون بود
با صدای کارن پیام رفت ، زمزمه کردم
_ من متنفرم از یهویی رفتنا، از یهویی سرد شدنا ولی مجبور میشم بخاطر تو کاری که دوست ندارم و انجام بدم ..!
دنبال پیام رفتم که داخل یه ساختمون شدیم
کارن در اتاق زرد رنگ باز کرد رفتیم تو نشستیم رو مبل که کارن از کشوی میز کارش یه کاغذ کوچیک در
آورد داد دست پیام با شیطنت گفت
_ آدرسش هست فقط...
پیام سوالی به کارن نگاه کرد
_ فردا شب ساعت دوازده برو به این آدرس ، فقط زیاد اذیتش نکن مرگ راحتی براش در نظر بگیر
با این حرف کارن دستامو مشت کردم که پیام وقتی دید عصبی ام گفت
_ قرار نیست به این زودیا بره بهشت فعلا اینجا یه بهشتی براش درست می کنم که التماسم کنه...
پوزخندی زدم بلند شدم برم که کارن تمسخر آمیز گفت
_ نکنه باید باور کنم که توام یکی از ما نیستی
جواب ندادم از اتاق زدم بیرون که با شدت به یکی برخوردم
_ آخ ، حواست کجاست ؟
سرمو بلند کردم که با دیدن یه دختر کیوت لبخندی زدم که گفت
_ شما پلیسی؟
جواب دادم
_ بودم
_ یعنی الان پلیس نیستید ؟
ابرویی بالا انداختم اینجا یه خبری بود من نمی دونستم باید به سرهنگ اطلاع می دادم . جواب دادم
_ نه استعفا دادم
آهانی زیر لب گفت که دستشو آورد جلو
_ من بیاتی هستم
دست دادم گفتم
_ منم روشنا راشد ، اسمت؟
_ نبات
با خوشحالی گفتم
_ چه اسم باحالی داری
_ ممنونم از آشنایان آقای جوکار هستین ؟
_ نه من فقط دوست آشنای آقای جوکار هستم
با این حرفم نبات لبخندی زد گفت
_ پس خوشبختم
با صدای در و اومدن کارن ، پیام ساکت شدم
کارن اومد جلو دستشو گذاشت رو کمر نبات کشید طرف خودش گفت
_ ایشونم نبات جون همکار و رفیق فاب من
نبات افتاده بود به جون پوست لباش
پوزخندی زدم گفتم
_ کاملا معلومه که رفیق تون هستن
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و یکم #فصل_2
کارن با چشمایی که داد میزد به تو چه نگاهم کرد که پیام عصبی گفت
_ بهتره ما بریم دیگه دیر شده ، زحمت دادیم
_ نه بابا زحمت چیه بازم یه سر بیا پیشمون مامان دلش می خواد ببینتت
_ اگه وقت کنم حتما
خداحافظی کردیم از پیست زدیم بیرون
پیام نشست پشت رول روند به سمت خونه پرسیدم
_ شغل کارن چیه ؟
_ تعمیر موتور و مربی سطح آماتور
حرفه ای هم کار می کنه ، از همون بچگی عاشق موتور سواری بود
آهانی زیر لب گفتم زمزمه ‌کردم
_ پس چطور تونسته مخفیگاه نادر رو پیدا کنه ، عجیبه ؟!
پیام لبخند کجی زد گفت
_ زیادم عجیب نیست کارای جزئی خلاف هم انجام میده
پوزخندی زدم گفتم
_ لابد از همون بچگی عاشق خلاف بود
پیام زد زیر خنده گفت
_ اره درست حدس زدی بین دوتا برادر این نابغه در اومده
چشام گرد شد که پیام ادامه داد
_ کیان برادر بزرگ خلبانه ، کسری پزشک عمومیه و کارن هم که آدم بشو نیست البته به درد ما خورد
عصبی گفتم
_ نمی خوای کارن تحویل پلیس بدی ؟
پیام اخمی کرد نیم نگاهی بهم انداخت
_ کارن از نادرم بدتره درضمن کارن رفیق چندین سالمه اگرم می تونستم خودم اینکارو نمی کردم.
دیوونست به خدا دیگه سوالی برام نموند
پیام مستقیم روند به سمت خونه رفتم لباسامو عوض کردم رفتم پایین که با دیدن پیام که کارتون پت و مت نگاه می کرد بلند زدم زیر خنده پیام برگشت سمتم با لبخند کجی نگاهم کرد گفت
_ نگاه می کنی ؟
شونه ای بالا انداختم جواب دادم
_ دیدن یه اسکل که به دوتا اسکل نگاه می کنه حال میده
نشستم کنارش که پیام یهو به خودش اومد برگشت سمتم پرسید
_ تو به من گفتی اسکل؟

*
ناباور به صحنه روبروم نگاه کردم .
زانو هام سست شد لرزش بدنم هر لحظه بیشتر تر از قبل می شد..
یعنی همش بازی بوده همه ی دویدن ها تلاش کردنا همش بی فایده بود...
همه ی اون شب بیداری ها الکی بود...
همه ی اون استرس ها...
همه ی اون سر دردها...
نگران نبودم اصلا جایی برای نگرانی نمونده بود...

به نظر من سرد شدنه یه نفر توي رابطه مثل اين ميمونه كه رفته باشه تو كما!
وقتی سرد ميشه برات عزيز ميشه!
تازه قدر روزايی كه بی‌وقفه بهت محبت ميكرده رو ميفهمی!
تازه ميفهمی هر "عزيزم"گفتنش چقدر با ارزش بوده و تو به چشم يه عادت بهش نگاه كردی!
و حالا همه چيز برعكس ميشه!
يه روزایی بدونِ در نظر گرفتن بدی‌هات مدام بهت خوبی ميكرده و عاشقانه كنارت بوده و تو بی‌تفاوت ازش رد شدی و حالا كه اون ديگه مثل قبل به راحتی نميتونه "عزيزم"ی بهت بگه و سرد شده تو يادگرفتی بايد عاشقی كنی و مدام دنبال يه فرصت ميگردی برای جبران!
درست شبيه كسی كه وقتی تویِ كماس برای همه عزيز ميشه و همه بهش محبت ميكنن اما اون حس نميكنه!
اون ديگه زندگيش وابسته به محبت كسی نيست!
اما تاوقتی نرفته تویِ كما با هر محبتی ميتونه يه روز به روزای زندگيش اضافه بشه!
از هر ده نفری كه از يه جايی به بعد قلبشون رو در ميارن و جاش رو با برف پُر ميكنن شايد فقط يه نفر بتونه دوباره قلبش رو بذاره سرجاش ، یه نفر!
درست مثل آدمايی كه ميرن تویِ كما و از بين چندين نفر ممكنه فقط يه نفر به زندگی برگرده..
خراب كردن آسونه!
اما هر چيزی كه خراب بشه معلوم نيست قابل ترميم باشه!
هر قلبی دوباره به تپش نميوفته
هر كما رفته ای دوباره چشماشو باز نميكنه!
پیام تو کُمای زندگیش گیر کرد ...
*
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و دو
#فصل_3
با داد پیام دویدم رفتم پایین
_ روشنا کجا موندی پس !
شالم رو سر کردم
_ اومدم دیگه
با پیام سوار ماشین شدم ساعت دوازده شب بود .
دلشوره ی بدی داشتم ، قبل اومدن همه چی به سرهنگ اطلاع دادم .
قرار بود تا اونجا که بتونم جلوی کارای پیام بگیرم
با دو ساعت راه رسیدیم با دیدن یه ساختمون خرابه اخمی کردم .
همیشه از خرابه ها بدم می یومد برعکس من رها خیلی دوست داشت دیوونه بود .
پیام نگه داشت پرسیدم
_ منتظر چی هستی ؟
_ منتظر کارن
آهانی زیر لب گفتم
_ چرا دنبال نادری؟
با این حرفم پیام عصبی برگشت سمتم صداشو برد بالا
_ اون رهای منو کشت
خونسرد جواب دادم
_ خب تو رها رو دوست نداشتی
مشتی به فرمون زد
_ لعنتی ، جون یه انسان وسطه
_ خب تو از کارت استعفا دادی
پیام چشماشو باریک کرد اومد نزدیک تر
_ اون خواهرت بود
شونه ای بالا انداختم مثل خودش بهش نزدیک شدم
_ خودت میگی بود ...
پیام دستشو برد سمت تار موهام که جلوی صورتم گرفته بود ، موهامو برد پشت گوشم خم شد دم گوشم زمزمه کرد
_ هیچوقت نمی تونم راضیت کنم ، نه ؟
لبخند کجی زدم آروم زمزمه کردم
_ نه
پیام ازم دور شد نگاه خیرشو دوخت به جاده
_ همه ی اینا تموم ميشه و تو میمونی با کلی خاطرات که گوشه ی ذهنت هستن
پوزخندی زدم گفتم
_ تا تموم بشه خودمون تموم شدیم...
با دیدن دو موتور سوار که مشکیه کارن بود و موتور سفید رنگم نبات با موهای باز شده بود لبخند زدم ، بیش از حد خفن بودن.
با پیام پیاده شدیم کارن و نبات پیاده شدن اومدن سمتمون
_ سلام سرگرد
پیام لبخندی زد گفت
_ علیک سلام ، کجاست ؟
کارن دستاشو مشت کرد اومد نزدیک
_ فکر کردی احمقم
با تعجب به کارن نگاه کردم ، کارن اشاره ای به نبات کرد که اومد سمتم
_ روشنا یه لحظه میای اینطرف
با تعجب به پیام نگاه کردم ، پیام سری تکون داد که با نبات رفتیم سمت موتور کارن
نبات تکیه داد به موتور خیره نگاهم کرد که پرسیدم
_ تو میدونی اینجا چه خبره؟
نبات لبخند کجی زد گفت
_ ‌کارن با اینکه خیلی شیطون و سر به هواس ولی خیلی باهوشه
نگاهمو دوختم به کارن که داد هوار می کرد ، پیام هم هیچ واکنشی نشون نمی داد با صدای نبات خشکم زد
_ کارن فهمیده که تو با سرهنگ هم دستی
_ چی؟
برگشتم سمت نبات که شونه ای بالا انداخت
_ فقط از زندگی پیام برو بیرون
با اومدن کارن به سمتمون به خودم اومدم
نگاه تمسخر آمیزش رو بهم دوخت ، سرمو انداختم پایین نبات و کارن سوار موتور هاشون شدن و رفتن...
پیام اومد نزدیک که یه قدم دور شدم صدای پر از آرامشش شنیدم
_ سوار شو
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدیم و پیام با سرعت پایین می روند ...
نگاهمو دوختم به جاده ی روبروم چرا سرم داد نکشید
چرا عصبانی نیست ، چرا؟
با صدای پیام به خودم اومدم با دیدن اینکه اومدیم بام آب دهنمو قورت دادم یاد روزی افتادم که بازیم داد...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و سه
#فصل_3
پیاده شدیم و شونه به شونه کنار هم راه افتادیم ...
_ یه کاری کن که نگهت دارم ، سرت داد نکشم و تورو مقصر ندونم
وایسادم و خیره شدم به چشمای پیام که کلافه بود.
سرمو انداختم پایین که ادامه داد
_ چیکارت کنم ، هان؟
_ من...
با بغل کردن پیام کاملا خفه خون گرفتم زیر گوشم زمزمه کرد
_ خفه شو فقط
هر لحظه سفت تر بغلم می کرد جوری که نمی تونستم نفس بکشم ، انگار اینجوری حرصشو روم خالی می ‌کرد.
زمزمه کردم
_ برای همیشه منو تو آغوشت نگه دار ، لطفا !
_ حتی از روی انتقام هم شده باشه نگهت میدارم ، تا اگه روزی هم دلت برای عزرائیل تنگ شد خودم بفرستمت بری پیشش
با این حرفش خندم گرفت ، یاد موزیکی افتادم که تکرار می کرد فقط منو نگه دار
I’ll be the stitches to your Scars babe
من بخیه‌های زخم‌های تو خواهم بود عزیزم
Just hold me
فقط منو نگه دار
Just hold me
فقط منو نگه دار
I’ll be the stitches to your Scars babe
من بخیه‌های زخم‌های تو خواهم بود عزیزم
Just hold me
فقط منو نگه دار
Just hold me
فقط منو نگه دار
پایان فصل سوم |۱۶:۱۳
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل چهارم - افکار از کجا میان ؟
#پارت_بیست و چهار
#فصل_4
_ نگام کن
با صدای پیام با دستام بازی کردم نگاهش کردم
_ باهات چیکار کنم ؟
با التماس گفتم
_ بزار کنارت باشم
_ چرا ؟
با مکث جواب دادم
_ من هنوز یک لحظه ام‌ زندگی نکردم
با آروم شدن پیام خیالم راحت شد.
پیام ابرویی بالا انداخت نشست کنارم که عقب تر رفتم
_ ولی روزایی که تو پیشم بودی من زندگی کردم ، روزایی که حالم خوب نبود تو بودی هر وقت چشمام باز کردم تو همه جا بودی
_ بازم میزاری کنارت باشم؟
پیام نگاه خیره شو به چشام دوخت ، زل زدم به چشمای پر از آرامشش
_ فکر کنم هنوز فرصت اینو داریم که...
مکثی کرد ادامه داد
_کنار هم زندگی کنیم
لبخندی زدم که دستای گرمشو دور گردنم حلقه کرد و آروم گفت
_ دیگه هیچ وقت ، تاکید می کنم هیچ وقت بهم دروغ نمیگی با من رو راست باش ، باشه ؟
_ باشه
_ زنگ بزن به سرهنگ بگو بیاد اینجا
باشه ای گفتم زنگ زدم،خیره شدم به میز
لبخندی زدم پیام با دو تا قهوه اومد کنارم با شیطنت گفتم
_ این قهوه خوردن داره ها
چشمکی زد
_ فکر نمی کنی باید بگی دوستت دارم ؟
خندیدم شونه ای بالا انداختم
_ نه فکر نکنم
پیام خواست بیاد سمتم که
با صدای در خونه قالب تهی کردم،می ترسیدم نه از حرف های سرهنگ،از اتفاقایی که معلوم نبود چه بلایی سر ما بیاد.
دستی به شال کشیدم که صدای سرهنگ هر لحظه نزدیک تر می شد .
_ سلام دخترم
سرمو انداختم پایین
_ سلام
_ بهتره زودتر شروع کنیم
نشستیم که سرهنگ نگاهی به من کرد
رو کرد سمت پیام و گفت
_ فعلا ردی از نادر پیدا نکردیم
با این حرف سرهنگ دستامو مشت کردم که پیام گفت
_ تا کی وقت داریم ؟
_ دو روز
همه سکوت کردیم که پیام بلند شد گفت
_ برای پیدا کردن نادر باید از کارن کمک بگیریم هیچ راهی جز این نداریم
سرهنگ دستی به صورتش کشید
_ یه فکری دارم
پرسیدم
_ چه فکری ؟
سرهنگ نگاهی به پیام کرد
_ باید وانمود کنین سر این قضیه با هم دعوا کردین و روشنا بره پیش سهراب بمونه تا کارن هم کمکمون کنه
تعجب کردم پرسیدم
_ شما کارن از کجا می شناسین ؟
سرهنگ لبخندی زد جواب داد
_ قبلا رفت آمد خانوادگی داشتیم ولی وقتی همسرم از دست دادم دیگه ارتباطم با همه شون قطع کردم
سری تکون دادم که پرسیدم
_ چجوری همسرتون از دست دادین ؟
سرهنگ لبخند تلخی زد
_ بگذریم
بعد هماهنگ کردن سرهنگ رفت و پیام اومد کنارم کلافه با دستاش بازی می کرد
سرشو انداخت پایین ، کلافگیشو درک می کردم دستم گذشتم رو شونش به سمتش خم شدم گفتم
_ همه چی درست میشه
_ اصلا دلم نمی خواد بری پیش سهراب...
_ پیام ؟
_ جانم
انقدری خوشحال بودم که حتی قابل توصیف نبود.
_ تا فردا بعد از ظهر کنارتم و بعد اگه قضیه ی نادر حل کنیم تا ابد کنارتم ، خب ؟
پیام لبخندی زد دستاشو باز کرد که برم بغلش با تردید خودمو سپردم به آغوشی که معلوم نبود دیگه تکرار شه یا نه
دستای بزرگش هر لحظه دور کمرم سفت تر می‌شد.
_ از بالشم بغلی تری
پقی زدم زیر خنده که ادامه داد
_ میشه یه اعترافی کنم؟
_ اره حتما
_ لبخندت زیباترین لبخندیه که تا حالا دیدم!
دروغ چرا دلم آب شد ، یه آپشنی که پیام داره و خیلی خوشم میاد اینکه که نمیگه دوستت دارم به نظرم باحاله.
دم گوشش زمزمه کردم
_ منم میشه یه اعترافی کنم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
پارت_بیست و پنجم #فصل_3
_ چرا نشه ، بگو ؟
_ این لبخند تا وقتی وجود داره که من با تو باشم!
با انگشتاش روی کمرم خط های نا منظم می کشید خوبیش این بود که از روی بلوز این کارو می کرد اگه بلوزم نبود الان از خنده مُرده بودم.
با گرم شدن چشمام خوابم برد...
_ بیدار شو زیاد خوابیدی
با دیدن تصویر پیام غر زدم
_ خیلی پرویی
_ من فقط نیاز دارم بیدارشی
_ چرا اونوقت؟
_ چون وقتی خوابی نمیتونم چشمات ببینم
خندم گرفت دیوونه بود .
بلند شدم نشستم خمیازه ای کشیدم پرسیدم
_ ساعت چنده ؟
پیام لبخند کجی زد
_ ساعت نه
نگاه خیرشو حس کردم برگشتم سوالی نگاهش کردم
_ وقتی خوابالویی بامزه تر میشی
خندیدم مشتی به بازوش زدم
_ صبحونه درست کردی ؟
پیام شونه ای بالا انداخت
_ تو بغلم خوابیده بودی نخواستم بیدارت کنم وگرنه صبحونه درست می کردم
آهانی زیر لب گفتم بلند شدم رفتم آشپزخانه بساط صبحونه آماده کردم با اینکه آشپزخانه کوچیک بود ولی خیلی دوسش داشتم برعکس من رها عاشق جاهای بزرگ بود. من چرا باید خودمک با رها مقایسه کنم لعنت بهت،صدای پیام شنیدم
_ می خوام برم حموم
بلند گفتم
_ اول بیا صبحونه رو بخور بعد برو
پیام اومد تو باشه ای گفت نشستیم
داشتم واسه خودم لقمه می گرفتم که با صدای پیام دست از خوردن کشیدم
_ معذرت میخوام
سوالی نگاهش کردم
_ واسه روزی که بخاطر لقمه باهام قهر کردی و رفتی...
ابرویی بالا انداختم
_ من بچه نیستم پیام ، اون روز هم قهر نکرده بودم ناراحت شدم ولی به خاطر یه چیز دیگه بود.
_ بخاطر چی ؟
زل زدم به چشماش
_ وقتی لقمه رو نگرفتی چشمات سرد بود درست مثل روزی که تو اتاق بازجویی بودیم
پیام نفس عمیقی کشید ادامه داد
_ من...من...متاسفم ولی...
پوزخندی زدم پریدم وسط حرفش
_ ولی چی ؟
پیام دستاشو مشت کرد نگاهشو دوخت بهم
_ ولی من اینم بعضی وقتا جوری سرد میشم که حتی خودمم باورم نمیشه من نمی تونم خودمو عوض کنم
_ پیام بس کن الان دیگه یه سرگرد نیستی مجبور نیستی سرد باشی
با صدای داد پیام خشکم زد
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و پنج #فصل_4
_ من همینم روشنا چه بخوای چه نخوای ، کسی مجبورت نکرده که منو تحمل کنی شیر فهم شد ؟
من قبلا هم به این رفتاراش عادت کردم
بغض کردم پوزخندی زدم
_ من نیومدم عوضت کنم...
بلند شدم رفتم اتاق درو قفل کردم وارد حموم شدم...
بعد از دوساعت حاضر شدن اومدم بیرون که با پیام روبرو شدم شلوار کتان مشکی با پیرهن سفید رنگ واقعا خیلی بهش می یومد.
_ ببخشید که اون‌طور باهات حرف زدم، آخه می‌دونی من به شدت رکم
پوزخندی زدم جواب دادم
_ به نظرم تو فضول ، خود برتربین و نارسیست ، آدم کم‌شعور ، مدعی دانش ، آدم تنها و بداخلاقی هستی ، اما رک نیستی عزیز دلم.
با این حرفم پیام پقی زد زیر خنده
_ نفس بگیر دختر
اخمی کردم که پیام نزدیک تر شد دستامو گرفت خیره نگاهم کرد گفت
_ رنگ قرمز واقعا بهت میاد
لبخندی زدم که ادامه داد
_ من سخت‌ترین آدمی بودم كه خودم می‌شناختم،نه به خاطر ایستادنم
نه به خاطر هر بار زير مشت و لگد روزگار زنده موندن. آدم قوی‌ای بودم كه هر بار، اين همه خاطره رو جمع می‌کردم و با خودم می‌بردم.
از وقتی رفتن رو واسه خودم راحت كردم ديگه مهم نبود تو كدوم جغرافيا، شب صبح بشه، فقط دلم می‌خواست چشمام تو چشای تو وا شه. از وقتی خاطرات رو روی دوشم كشیدم سنگینی‌اش مهم نبود، با اینکه ازت بدم میومد ولی فقط دلم می‌خواست تو، توی همه‌شون باشی.
لبخند کجی زدم،جواب دادم
_ من از همون اول قصد کمک کردن بهت داشتم نمی دونستم میشی همه ی دنیام
من همه جوره دوست دارم
حتی اگه عصبی باشی
حالت بد باشه،وقتی شکسته باشی،وقتی پر از منفی ای و غر میزنی،وقتی خیلی وقته نخوابیدی
حتی اگه کچل کنی و استایلتو عوض کنی یا ظاهرتو تغییر بدی،وقتی مریض بشی،استرس داشته باشی یا بترسی،خسته باشی
رنگت بپره، به خودت نرسی، من همه جوره و توی هر حالتی تا همیشه بی قید شرط دوست دارم
لبخند پیام عمق گرفت
_ می تونم بغلت کنم ؟
چشمکی زدم جواب دادم
_ و بغلم همیشه برات بازه
آغوشش بوی قوی بودن می‌داد ، پیام مرد روزای سخت بود چون سختی دیده بود همه ی راه ها رو رفته بود .
_ وقت رفتنه
با حرف پیام دلم لرزید نگرانش بودم.
لبخند کوچیکی زدم
_ من برم آماده شم
پیام سری تکون داد که رفتم تو اتاق بغضمو قورت دادم ...
آماده رفتم پایین پیام با دیدنم لبخند زورکی زد
_ تاکسی گرفتم پایین منتظرته
باشه ای گفتم که پیام اومد نزدیک دستاش گذاشت رو کمرم منو کشوند سمت خودش آروم گفت
_ دلم برات تنگ میشه مورچه کوچولو
لبخند کجی زدم
_ منم سرگرد زمخت
سوار تاکسی شدم که از پنجره پیام دیدم که با یه لبخند نگاهم می کرد سری براش تکون دادم ...
نفس عمیقی کشیدم خیره شدم به آدمایی که در حال رفت آمد بودن.
خدا خودت کمکمون کن
رسیدم زنگ درو زدم که در با صدای وحشتناکی باز شد
وارد خونه شدم که سهراب اومد جلو گفت
_ بهت گفته بودم پیام آدم نیست
بوی غذا حالم بهم زد دوست داشتم از این وضعیت خلاص بشم.
پوزخندی زدم که نرگس خانم اومد کنارم گفت
_ عزیزم برو بالا استراحت کن
سری تکون دادم به سمت اتاق حرکت کردم ، هوای خونه بدجور برام دلگیر بود احساس غریبی میکردم.

پایان فصل چهارم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل پنجم - ممکنه همه چیز رو بدونیم ؟
#پارت_بیست و ششم
(سهراب)
با صدای پچ پچ کسی بلند شدم ، تو روح هر کسی که نذاشت بخوابم
از اتاق اومدم بیرون در اتاق روشنا بسته بود با دیدن اتاق مامان که باز بود خواستم وارد اتاق بشم که با حرف بعدی مامان وایسادم...
_ نادر روشنا اینجاست نگران نباش ، همه چی رو به راهه
به رها بگو خودشو نشون بده کاری کنید که نتونه دیگه بلند شه
..... _
_ نگران نباش روشنا اینجاست هر وقت سهراب رفت بهت خبر میدم
با این حرف مامان پوزخندی زدم عالی شد مامانم به جمع خیانتکاران اضافه شد.
کی این دنیا به ما وفا کرده که ابن دومیش باشه
(روشنا)
ساکم باز کردم که با دیدن یه پاکت ابرویی بالا انداختم
باز کردم که با دیدن یه گردنبند کریستال چشام برق زد رنگ فوق العاده ای داشت ، بنفش خالص لبخند زدم.
نامه ای که داخلش بود باز کردم
[این کریستال برات شانس میاره ، همیشه کنارت باشه]
کریستال به گردنم بستم گذاشتم زیر بلوزم کاش الان اینجا بودی.
هر جا هستی مراقب خودت باش
اومدم بیرون که دیدم سهراب آماده داره میره پرسیدم
_ کجا داری میری؟
_ می خوام برم به کارام برسم ، راستی...
با مکث سهراب سوالی نگاهش کردم
_ شرکت دوباره راه افتاد
با خوشحالی جیغی کشیدم پریدم بغل سهراب
_ وای پسر این عالیه خیلی خوشحال شدم
_ اره اگه از تو بغلم بیای بیرون خوشحال تر میشم
با خجالت رفتم عقب
_ معذرت می خوام
_ نه بابا فدا سرت ، کاری نداری با من ؟
_ نه خداحافظ
_ مراقب خودت باش دختر قوی
با این حرفش لبخندی زدم
_ تو هم پسر شجاع
خندیدم
داخل اتاق شدم که در باز شد خواستم برگردم ببینم کیه که دستمال روی دهنم باعث بیهوش شدنم شد،تقلا کردنم فایده ای نداشت ...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و هفتم
چشمام باز کردم سرم گیج بود حالت تهوع بدی داشتم دوسه بار چشمامو باز بسته کردم تا دیدم بهتر شه
_ خوبی؟
با دیدن نبات اخمی کردم
_ تو اینجا چیکار می کنی ؟
_ بهتره بگی تو اینجا چیکار می کنی
اخمام رفت تو هم حوصله هیچی نداشتم دوست داشتم از اینجا خلاص بشم
_ اوم ، من...
کلافه عصبی گفتم
_ بنال دیگه
نکنه سهراب منو دزدیده باشه وای نه ، پیام کجاست
_ من پیام دیدم
_ واقعا؟
_ اوهوم اونم با کارن گرفته بودن خیلی عصبانی بودن
_ تو دیدیش؟
_ اره ولی نذاشتن کارن ببینم
لبخند کجی زدم
_ دوسش داری؟
نبات تک خنده ای کرد
_ بیخیال اون دخترا رو به چشم عروسک میبینه
پوزخندی زدم
_ پس ذاتش خرابه
_ متاسفانه
دیگه حرفی بینمون رد بدل نشد ، نگران پیام بودم .
بوی نم دیوار باعث شد به سرفه بیوفتم
وای سهراب اگه دستم بهت برسه عوضی آشغال
با باز شدن در داد زدم
_ ولم کنید عوضیا
با دیدن مرد پوزخندی زدم دو برابر من بود ، لعنتی
اومد سمتم دستامو باز کرد که نبات با تعجب نگاهم کرد نباید بیخود تلاش می کردم جز صرف انرژی خودم فایده ای نداشت .
چشمام با یه پارچه سیاه بستن نمی دونستم کجا میبرنم فقط مهم پیام بود.
نگرانش بودم ...
چشمام باز کردن که با دیدن پیام خوشحال لبخندی زدم همین که سالم بود برام کافی بود.
پیام با دیدنم پرسید
_ خوبی ؟
_ خوبم ، تو خوبی کاریت نداشتن؟
پیام لبخندی زد
_ خوبم عزیز دلم خوبم...
هر دوتا دستام به میله بالایی بستن درست عین پیام
پیام داد زد
_ هوی وحشی ولش کن
مرده چشم غره ای رفت که در باز شد با دیدن فرد روبروم خشکم زد...
ناباور به صحنه روبروم نگاه کردم .
زانو هام سست شد لرزش بدنم هر لحظه بیشتر تر از قبل می شد...
یعنی همش بازی بوده همه ی دویدن ها تلاش کردنا همش بی فایده بود...
همه ی اون شب بیداری ها الکی بود...
همه ی اون استرس ها...
همه ی اون سر دردها...
نگران نبودم اصلا جایی برای نگرانی نمونده بود...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین