جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,604 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و هشتم

به نظر من سرد شدنه یه نفر توي رابطه مثل اين ميمونه كه رفته باشه تو كما!
کما...
وقتی سرد ميشه برات عزيز ميشه!
تازه قدر روزايی كه بی‌وقفه بهت محبت ميكرده رو ميفهمی!
تازه ميفهمی هر "عزيزم"گفتنش چقدر با ارزش بوده و تو به چشم يه عادت بهش نگاه كردی!
و حالا همه چيز برعكس ميشه!
يه روزایی بدونِ در نظر گرفتن بدی‌هات مدام بهت خوبی ميكرده و عاشقانه كنارت بوده و تو بی‌تفاوت ازش رد شدی و حالا كه اون ديگه مثل قبل به راحتی نميتونه "عزيزم"ی بهت بگه و سرد شده تو يادگرفتی بايد عاشقی كنی و مدام دنبال يه فرصت ميگردی برای جبران!
درست شبيه كسی كه وقتی تویِ كماس برای همه عزيز ميشه و همه بهش محبت ميكنن اما اون حس نميكنه!
اون ديگه زندگيش وابسته به محبت كسی نيست!
اما تاوقتی نرفته تویِ كما با هر محبتی ميتونه يه روز به روزای زندگيش اضافه بشه!
از هر ده نفری كه از يه جايی به بعد قلبشون رو در ميارن و جاش رو با برف پُر ميكنن شايد فقط يه نفر بتونه دوباره قلبش رو بذاره سرجاش ، یه نفر!
درست مثل آدمايی كه ميرن تویِ كما و از بين چندين نفر ممكنه فقط ينفر به زندگی برگرده..
خراب كردن آسونه!
اما هر چيزی كه خراب بشه معلوم نيست قابل ترميم باشه!
هر قلبی دوباره به تپش نميوفته
هر كما رفته ای دوباره چشماشو باز نميكنه!
پیام تو کُمای زندگیش گیر کرد
با لحنی که خوشحال بود رو کرد سمت پیام لبخند ی زد
_ چطوری عشقم دلت برای رهای قشنگت تنگ نشده بود ؟!
اخم کردم تموم فکر ذهنم پیام بود.
پیام سرشو انداخته بود پایین می لرزید ، صدای ضربان قلبش می‌شنیدم
بمیرم برات...
_ دخترم در چه حالی ؟
با وارد شدن نرگس خانم دنیا دور سرم چرخید ، این امکان نداشت دیگه تحمل شوکه بعدی نداشتم
عصبانی بودم بیشتر از همیشه داد زدم
_ بیشرف تو هنوز زنده ای ، چرا نمردی بسه دیگه تمومش کن...
با داغی صورتم خفه شدم رها انگشتشو تهدید وار جلوی صورتم گرفت
با نفرت خاصی نگاهم کرد که متقابلا با نفرت نگاهش کردم
_ خفه شو زبونت میبرم اگه یه کلمه دیگه بگی
صدای ضعیف و لرزش پیام شنیدم
_ نزنش
با این حرفش بغضم ترکید اشکام پشت سر هم باریدن
_ نریز اون اشکاتو من طاقت دیدن اشکاتو ندارم
با این حرفش بلند تر گریه کردم من فقط آرامش می خواستم اونم با پیام ، من هنوز زندگی نکردم
_ پیام نگو که بعد من عاشق روشنا شدی که باور نمی کنم ، البته زیادم عجیب نیست خلایق هر چی لایق این تو بودی که منو نمی شناختی وگرنه ذات من بد بود ، من از همون اول برای همه بد بودم من همیشه نحس بودم
تفی انداختم تو صورتش
_ خوبه میدونی بی شرف
رها خواست بیاد سمتم که نرگس خانم جلوشو گرفت نگاهمو دوختم به مامان نرگس پوزخندی زدم
_ از شما بعیده نرگس خانم شما چرا شما که غریبه نبودی اونی که اونجا داره عذاب میکشه پسرته
داد زدم
_ پسرته احمق پسرت
_ اون پسر من نیست
دیگه نتونستم چیزی بگم که با حرف بعدی نرگس اخمام رفت تو هم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_بیست و نهم
_ مادر پیام زیر خروار ها خاک دفن شده پدرشم که سرهنگ خودمونه من پسری جز سهراب ندارم
زمزمه کردم
_ یعنی اون برادر زادته !
با داد پیام سرمو انداختم پایین
_ همه تون مثل همید خفه شید دیگه چی مونده که رو نکردین ، بسه دارم خفه میشم برید بیرون همین الان
رها پوزخندی زد رفت نرگس خانم خواست چیزی بگه که پشیمون شد و رفت...
سکوت کردم هیچ چیزی برای گفتن نداشتم چی می تونستم بگم ، چی داشتم بگم
باورم نمیشد نرگس خانم به خاطر دوست داشتن نادر...
لعنتی چرا اینجوری شد
نگاهمو دوختم به پیام التماس وار گفتم
_ درست میشه قربونت برم همه چی تموم میشه ، خب!
تو غصه نخور ولشون کن پیام لطفا به خودت بیا من جز تو کسی رو ندارم طاقت دیدن غماتو ندارم
زمزمشو شنیدم
_ نمی تونم نفس بکشم
نه این امکان نداشت داد زدم
_ پیام لطفا به خودت بیا خواهش می کنم نگام کن ببین چی میگم
نگام نکرد با این حرکتش بدتر عصبی شدم
حرکاتم دست خودم نبود منم مثل خودش گم شده بودم
_ لطفا نگام کن
با دیدن چشماش لرزیدم خالی از هر چیزی بود از چیزی که مطمئن نبودم به زبون آوردم
_ فقط یه نفس عمیق بکش و آروم باش.
پوزخندی زد مسخره کرد گفت
_ نفس عمیق بکشم؟! درونم داره تیکه پاره می‌شه روشنا چطور می تونی تو این وضعیت ازم بخوای آروم باشم احمقانه ست .
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_30 #فصل_5

سلام عزیزم چهار ماهه که ندیدمت
چهار ماهه که صدات نشنیدم
بغلت نکردم
میشه برگردی ، میشه زود خوب شی من منتظرما
از دلتنگی زیاد اینجا بارون میباره
راستی من زیادی عاشق بارونم خواستم بدونی
پاییز شده دوست دارم تو این هوای بارونی باهات قدم بزنم
زود خوب شو بیا ، منتظرم...
دفتر رو بستم گذاشتم تو کمد
لب پنجره خیره شدم به بارونی که آروم می بارید لبخند کجی زدم
چقدر دلم برات تنگ شده بود مگه اندازه داشت...
با باز شدن در برگشتم که تو چهار چوب مامان دیدم
_ عزیزم چهار ماهه تو اتاقتی بیا بیرون نگرانتم
جواب ندادم تنها سری تکون دادم که مامان نا امید درو بست.
هر روز این جمله برام تکرار می کرد.
یادم رفت بهت بگم برگشتم خونه ی مامانم اینجا همه چی آرومه جز دل من
جز من ، دایی کیارش و سهراب نگرانت هستن .
لعنتی دلم برات تنگ شده دلتنگ صدای پر از آرامشتم
برگرد...
کریستالی که پیام برام خریده بود انداختم تو کشوم
پلی لیست هام باز کردم
که با گذاشتن موزیک اشکام دوباره سرازیر شدن
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_31
#فصل_5

با صدای در شالم سر کردم که در باز شد و قامت سهراب دیدم لبخندی بهم زد
_ حاضر شو هيچ بهونه ای هم قبول نیست ، پایین منتظرتم
اخمام رفت تو هم بی حوصله حاضر شدم رفتم پایین که مامان با دیدنم لبخندی زد سری تکون دادم
از خونه زدم بیرون ...
سوار ماشین سهراب شدم نگاهمو دوختم به بیرون
چقدر همه چی فرق کرده بود
_ پیاده شو
با صدای سهراب به خودم اومدم پیاده شدم ...
نزدیک پاییز بود،با سهراب کنار درخت ها قدم زدیم
هوا سرد بود ولی نه به اندازه ی دل من
واقعا سرد بودم ، اصلا چرا اینجام
چرا نمی تونم خود واقعیم باشم
پوزخندی به این افکارم زدم
_ پیام دیگه نیست
با این حرف سهراب اخمی کردم که ادامه داد
_ می خواد برای همیشه بره
همین منو دیوونه می کرد لعنتی منو عاشق خودت کردی رفتی به همین راحتی هم میری؟!
_ روشنا به خودت بیا چهار ماهه خودتو عذاب دادی با زندانی کردن خودت تو اون اتاق هیچ اتفاقی نمیوفته
_ حتی انتظارشم قشنگه
_ به خودت بیا
وایسادم برگشتم نگاهمو دوختم به سهراب
_ میشه با دایی کیارش حرف بزنی می خوام به سرکارم برگردم
_ تصمیم عاقلانه ای گرفتی

بی حوصله وارد خونه شدم بابا با دیدنم لبخندی زد گفت
_ خوبی دخترم؟
لبخند زوری زدم
_ خوبم
رفتم اتاق لباسام عوض کردم رفتم پایین سر میز نشستم که مامان با خوشحالی گفت
_ برات فسنجون درست کردم
تنها سری تکون دادم بعد دو قاشق خوردن دست از غذا خوردن کشیدم
رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ گوشیم مانع غرق شدن تو افکارم شد.
_ بله بفرمایید؟
_ منم سهراب
_ میدونم
_ با دایی حرف زدم گفت از فردا صبح میتونه بیاد اداره ما منتظریم
_ باشه ممنون
_ خواهش مراقب خودت باش ، فعلا
_ فعلا
فردا روز جدیدی بود حداقل برای من هوفی زیر لب کشیدم که چشمام بستم سعی کردم بخوابم.
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#فصل_شیش
#پارت_32
فصل ششم - پایان غروب
[دو سال بعد]

وارد اداره شدم بی توجه به همه که سلام احوال پرسی می کردن وارد اتاقم شدم درو بستم سر درد وحشت ناکی داشتم .در زده شد
_ بیا تو
با دیدن بهزاد ابرویی بالا انداختم که پا کوبید گفت
_ میدونم فعلا نمی خواین هیچ پرونده ای بررسی کنید ولی سرگرد میتونم در مورد یه پرونده خیلی خیلی مهم باهاتون صحبت کنم
یادمه بهزاد رفیق پیام بود خیلی با هم صمیمی بودن از پیام شنیده بودم هوش بهزاد حرف نداشت
_ بفرمایید
بهزاد لبخندی زد وارد شد پروژکتور روشن کردم فلش از دست بهزاد گرفتم وصل کردم گفتم
_ نمی خوای در مورد پرونده کمی بهم اطلاعات بدی !
بهزاد سری تکون داد نشست که بلند شدم روبروی بهزاد نشستم ، چند باری با بهزاد کار کرده بودم تقریبا می‌شناختمش پدر و مادرشو تو تصادف از دست داده فقط یه خواهر کوچولو داره که یه بار آورده بود اداره خیلی شیرین بود.
_ یه گروهی در ترکیه هست به اسم باند ضد گلوله کارشون خرید فروش اسلحه ست ولی کارشون فقط اینا نیست
ابرویی بالا انداختم
_ هر هفته جا و مکانی که هستن رو عوض می کنن
بهزاد سکوت کرد که اخمام رفت تو هم
_ خب چرا ما باید رسیدگی کنیم مگه پلیس ترکیه خبر نداره
_ چرا خبر داره ولی انگاری رئیس ستاد کل ترکیه با سرهنگ حرف زده ظاهرا می خوان ما رسیدگی کنیم
_ بهزاد کامل توضیح بده
بهزاد سرشو بالا گرفت نگاهشو به پروژکتور دوخت گفت
_ راستش بخاطر این عکس سرهنگ از رئیس ستاد کل ترکیه درخواست‌ داد تا ما رسیدگی کنیم
نگاهمو دوختم به پروژکتور که با دیدن تصویر روبروم خشکم زد ، قلبم دیوانه وار می کوبید.
دستام می‌لرزید آب دهنم به سختی قورت دادم که صدای بهزاد تو سرم اکو شد
_ سرهنگ یه ساله در به در دنبال این پرونده ست هیچ اطلاعاتی نداشتیم و نداریم،حدود یه ماه پیش فهمیدیم که دست راست رئیس باند ضد گلوله پیام شهریاری هستش
صدای آروم بهزاد شنیدم
_ در واقع رفیق خودم
من دیگه خیلی وقت بود به پیام فکر نمی کردم ، دوباره خاطراتم زنده شد پوزخندی به حال خودم زدم .
با دیدن یه لیوان آب که بهزاد برام پر کرده بود تشکر کردم آب یه نفس سر کشیدم نفس عمیقی کشیدم تا به خودم بیام هوای اتاق بدجور سرد بود.
_ این اطلاعات از کجا اومده؟
بهزاد دستپاچه شد که زودتر از خودش گفتم
_ یادت باشه وقتی داری با من کار می کنی دروغ نداریم حتی اگه سرهنگ ازت بخواد چیزی به کسی نگی
بهزاد سری تکون داد گفت
_ یادته لاله یه سال بعد اومدنت تو اداره منتقل شد به کرج ؟
_ یادمه
_ اونا همه نقشه بود سرهنگ لاله رو فرستاد ترکیه
_ چی !
_ منم تازه فهمیدم
اخمی کردم بهزاد لاله رو دوست داشت ولی وقتی لاله گفت من شوهر دارم دیگه بهزاد سمت لاله نرفت.
البته لاله دروغ گفته بود سری از روی تاسف تکون دادم
_ آخرین باری که لاله با سرهنگ ارتباط برقرار کرده کی بوده ؟
_ حدود دو ماه پیش
_ سرهنگ میدونه اومدی پیش من ؟
_ اره خبر داره
سکوت کردم دوباره پرسیدم
_ اطلاعات دیگه ای نداری؟
_ نه
_ باشه تو برو من باید فکر کنم فردا میگم چیکار کنیم
_ بله چشم سرگرد
بهزاد بلند شد بره که گفت
_ سرهنگ کلافست
سری تکون دادم که بهزاد رفت ، به هر حال پسرش بود اگه یه نفر دیگه بود بدتر از سرهنگ می‌شد.
ولی برای من مهم نبود،هر چی بود گذشت...
وارد خونه شدم که مامان با دیدنم باز شروع کرد به غر زدن
_ همسایه بغلی نوه شو میبره مدرسه من هنوز منتظرم دخترم از سرکار برگرده
هوفی زیر لب کشیدم که رفتم داخل عصبی گفتم
_ مامان فقط یه بار دیگه بیام خونه غر بزنی میرم دیگه بر نمی گردم .
مامان چشم غره ای برام رفت که وارد اتاق شدم .
پرونده فکرمو مشغول کرده بود.
اگه گروه باشن صد در صد هوای همدیگرو داشتن چون اگه تیم بود هر کسی یه کاری رو بر عهده می گرفت ولی اینا یه باند بزرگ بودن این کاملا فرق داره.

باند ضد گلوله چه اسم باحالی داشتن ، دروغ چرا اسم باندشون نظرمو جلب کرد.
یعنی تو این یه سال پیام چی کار کرده بود که عضو باندشون شده بود ، نکنه به اجبار عضو شده یا هم خودش خواسته اصلا چه فرقی برای من می کرد.
نگاهی به آینه کردم که با دیدن صورتم بغض کردم
با اینکه نادر و نرگس خانم فرار کردن و برای همیشه از ایران رفتن ولی من به خودم قول دستگیرشون داده بودم و سهرابی که یه ساله ازش خبر ندارم
و سرهنگی که بعد اون اتفاق قول داد نادر پیدا کنه پوزخندی زدم چرا عضو باند پسران ضد گلوله نشم !
اگه بینشون نفوذ کنم زودتر می تونم نادر پیدا کنم مطمئنا انقدر نفوذ دارن که بتونن نادر پیدا کنن.
همه ی کلید ها دست پیامه اگه پیداش کنم یک هیچ از بقیه جلوترم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#فصل_شیش
#پارت_33
با صدای مامان بلند شدم _ مردمم دختر داره منم دختر دارم ، دخترم پیر شد رفت
باز شروع شد بلند شدم رفتم پایین داد زدم
_ میرم دیگه بر نمی گردم
صدای زمزمه ی مامان آتیشم زد
_ بری دیگه برنگردی
دستامو مشت کردم عصبی رفتم بالا هر چی مدارک داشتم انداختم تو کیفم لباس برداشتم از خونه زدم بیرون...


نگاهمو دوختم به بهزاد که به حرفای من فکر می کرد.
بعد چند دقیقه سکوت گفت
_ می تونم راحت باشم ؟
لبخند کجی زدم سری تکون دادم که ادامه داد
_ روشنا تو هم مثل خواهرمی تا آخرش کنارتم چون روزایی که تو سختی کشیدی دیدم
دیدم چطور به اینجا رسیدی من تا آخرش هستم ولی بدون این راهی که میری فقط فقط تاکید می کنم فقط باید با منطقت بری جلو
اوهومی زیر لب گفتم که بهزاد گفت
_ چون پیام میشناستت سخته بینشون نفوذ ‌کنی
پوزخندی زدم گفتم
_ بهزاد نمی خوام بینشون نفوذ کنم
بهزاد سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم
_ می خوام اونا بیان سمتم
بهزاد چشماش گرد کرد نیشش باز شد ، بشکنی تو هوا زد گفت
_ پس باید یه سابقه ی خیلی درخشان برات درست کنم،درسته؟!
لبخندی به این خوشحالیش زدم
_ درسته
_ حله پس من برم به کارا رسیدگی کنم ، سرهنگ خبر داره ؟
_ اره داره
_ پس من برم
_ برو
بهزاد رفت بیرون که یاد حرف سرهنگ افتادم (دنیا اونقدر کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز میبینی ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت میخواد رو هیچوقت نمیبینی.) این یه حقیقت محض بود.
خوبیش این بود که پرونده محرمانه بود جز بهزاد و سرهنگ کسی نمی‌دونست.
سرهنگ وارد اتاق شد که بلند شدم پا کوبیدم
_ آماده ای سرگرد ؟
سری تکون دادم
_ آماده ام
با بهزاد سوار هواپیما شدیم پرسیدم
_ اسم خواهرت چیه ؟
بهزاد به خودش اومد لبخند کجی زد گفت
_ ملیکا
_ الان کجا ميمونه؟
_ پیش خاله م میمونه
آهانی گفتم که نگاهمو دوختم به بیرون بهزاد قیافه ی معمولی داشت تنها چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که مرد بود .حتی طرز راه رفتنش
_ می خوای در مورد خودت حرف بزنیم؟
اوهومی گفتم که بهزاد نگاهی به ورقه کرد
_ رزا بابایی متولد سال 1374 بابات ایرانی مامانت اهل اتریش ده ساله تو کار خرید فروشی البته کارای دیگه هم میکنی
بهزاد مکثی کرد ادامه داد
_ توپراک آراپ متولد سال 1373 که تو ترکیه به دنیا اومدم منم دست راستت و همکار چندین سالتم البته بابات با بابای من همکار بودن
پرسیدم
_ جز ما دیگه کی هست ؟
_ همکارای خودمون و همکارایی که از پلیس ترکیه درخواست کردیم
سری تکون دادم دوباره پرسیدم
_ مشخصات پدرم ؟
_ مامانت در اثر تصادف فوت شده ولی یه پدر قلابی اونور آب داری که هماهنگ شده ، خلیل بابایی که پدر شما محسوب میشه خلیل هم یه کازینو اداره می کنه
ابرویی بالا انداختم به بهزاد نگاه کردم
_ چقدر من ثروت مند بودم خبر نداشتم
بهزاد خنده ای کرد جواب داد
_ حالا کجاشو دیدی این تازه اولشه
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل هفتم - آغاز طلوع خورشید

#پارت_34
نشستم رو کاناپه پوزخندی زدم که در زده شد
_ بیا تو
بهزاد وارد اتاق شد یاد حرفش افتادم وقتی دیگه از هواپیما خارج بشیم من توپراک و تو هم رزا ی مغروری
_ خانم چیزی نیاز ندارین من می خوام برم انبار
بهزاد اخم کرده بود.
خونسرد سری تکون دادم که رفت.
از اتاق در اومدم رفتم پذیرایی خونه بیش از حد کلاسیک بود و این اذیتم می کرد .
خدمتکار جوونی اومد سمتم
_ خانم چیزی میل دارین؟
_ نه
بعد دیدن سریال بلند شدم رفتم بالا
تخت دو نفره مشکی رنگ با پرده های سفید رنگ تضاد خوبی بود.
با صدای در چشمام باز کردم
_ خانم میتونم بیام تو ؟
_ بیا
_ آقا توپراک پایین منتظرتون هستن
سری تکون دادم لباسام پوشیدم رفتم پایین با دیدن الیاس و توپراک اخم کردم
_ خوش اومدیم
با حرف الیاس سری تکون دادم که توپراک گفت
_ میای انبار ؟
لبخند کجی زدم
_ البته که میام شب ساعت ده حاضر باشین
با شنیدن صدای یه پسر برگشتم
_ آقا من اومدم برین کنار
اخمی کردم که اومد کنارم دستشو انداخت دور گردنم
_ چطوری دخی جون حیف تو که قراره گیر رئیس بیوفتی
الیاس چشم ابرو اومد که ولم کنه ولی ول کن نبود
فرقی با چسب چوب نداشت.
توپراک نجاتم داد
_ ایشون رزا رئیس ما هستن دمیر جان ولش کن
دمیر یا همون به اصطلاح الاغ ابرویی بالا انداخت برگشت با تعجب نگاهم کرد گفت
_ این جوجه رئیسه؟
عصبی دستشو گرفتم با حرص فشار دادم غریدم
_ یه جوجه ای برات نشون میدم که تا عمر داری نتونی از جات بلند شی
دمیر دستپاچه شد که پوزخندی زدم
_ ببخشید...خانم....من...من...میخوام...معذرت
چپ چپ نگاهش کردم که توپراک اومد دست دمیر گرفت برد پیش الیاس نفس عمیقی کشیدم که دمیر سرشو انداخت پایین
_ سلام خانم
برگشتم که با دیدن دختر نسبتا خوشگل سری تکون دادم که گفت
_ من خواهر بزرگ دمیر هستم
زیر لب زمزمه کردم
_ یه ذره بهش ادب یاد می دادی
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#فصل_هفتم
#پارت_35

یه ماه بعد
خیره شدم به گردنبند کریستال روی میز پوزخندی زدم.
من خیلی وقت بود زندگی نکرده بودم ...
در به شدت باز شد که با دیدن بهزاد ابرویی بالا انداختم
_ چیشده ؟
_ ضد گلوله
بلند شدم سوالی نگاهش کردم
_ ضد گلوله پاشا رو کشتن
با این حرف بهزاد اخمی کردم
_ چرا ؟!
_ بخاطر بد قولی پاشا تموم محموله ها رو آتیش زدن
_ لعنت بهشون
بهزاد اومد داخل درو بست که گفتم
_ این اتفاق اونقدرام بد نیست ، میتونیم با ضد گلوله دیدار داشته باشیم
_ هماهنگ می کنم
سری تکون دادم که بهزاد رفت ، ممکن بود پیام ببینم چه فرقی برای من داشت.
اون که منو نمیشناخت...
از اتاق کارم اومدم بیرون که با دیدن دنیز وایسادم
_ داری چیکار می کنی؟
دنیز با دیدنم لبخندی زد
_ خانم پدرتون تشریف آوردن
سری تکون دادم که دنیز رفت خوب شد اومد.
رفتم اتاق لباسام با یه بلوز حریر گشاد به رنگ سفید عوض کردم
شلوار مشکی جذبم پوشیدم ، آرایش ملیحی کردم موهام باز گذاشتم از اتاق اومدم بیرون
از پله ها پایین رفتم که با دیدن یه پیرمرد جذاب لبخند کجی زدم رفتم نزدیکتر
_ سلام بابا جان
خلیل کت شلوار مشکی پوشیده بود باید اعتراف کنم پدر جذابی داشتم
_ سلام رزا جان
با هم دست دادیم که با دیدن خدمتکاری که یواشکی دید میزد پوزخندی زدم ، جاسوس پیدا شد.
_ بریم بالا
_ بریم
شونه به شونه هم وارد اتاق کارم شدیم خوبیش این بود که اتاق کارم دوربین نداشت نشستم رو کاناپه که خلیل نشست رو مبل خیره شد بهم
_ باید اعتراف کنم که دختر جذابی دارم
پوزخندی زدم
_ لطف داری
_ اومدم راجب باند ضد گلوله اطلاعات بدم
سری تکون دادم که ادامه داد
_ همه ی قرار داد های این باند با پیام شهریاری هماهنگ میشه
_ یه باند هستن یا یه گروه ؟
_ بستگی به خودشون داره
_ یعنی چی ؟
_ اگه کار مهمی داشته باشن یه باندن که تو این باند پیام شهریاری هم عضو باندشون هست ولی اکثرا کارهاشون گروهی انجام میدن.
نفس عمیقی کشیدم که ادامه داد
_ من یه بار باهاشون دیدار داشتم ولی...
_ ولی چی ؟
_ زیادی خطرناکن
_ می تونم ببینمشون؟
_ سخته ، اولین دیدارت با این باند با شهریاریه
سری تکون دادم که به خودم اومدم دیدم خلیل نیست
رفتم پایین که با دیدن دمیر عصبی گفتم
_ تو کاری دیگه ای نداری فقط اینجا نشستی
_ خانم بهزاد خان دستور دادن بمونم اینجا
هوفی زیر لب کشیدم که خواستم برم بالا با صدای دمیر وایسادم
_ خانم چه مشکلی با من دارین ؟
بی توجه به سوالاش رفتم بالا من با خودمم مشکل داشتم چه برسه...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_36
فصل هفتم

وارد اتاق شدم لب تاپ باز کردم که با دیدن یه قرارداد جدید ابرویی بالا انداختم
زنگی به توپراک زدم که به یه بوق نرسیده جواب داد
_ جان ؟
_ کجایی؟
_ بیرون
_ ساشا پاشازاده رو میشناسیش؟
_ اره باو یه ترکیه میشناستش لعنتی خیلی خفنه
لبخند کجی زدم ، گوشی رو قطع کردم قرارداد آماده کردم ، لباسام عوض کردم
راهی پاتوق پاشازاده شدم...
با دیدن کازینو پوزخندی زدم که یکی از بادیگارد ها اومد سمتم
_ باید بازرسی بدنی انجام بشه
سری تکون دادم که خانمی اومد سمتم بعد بازرسی وارد کازینو شدم
چه چراغای قشنگی داشتن همشون رنگی بودن واسه خنگی خودم خندم گرفت...
_ دنبال کی هستین ؟
برگشتم که با دیدن دختر جوونی لبخند کجی زدم
بهش میخورد ۱۷ سالش باشه
_ دنبال پاشا زاده ام
دختره سرتا پا آنالیز کرد
_ شما؟
اخمام رفت تو هم
_ بابایی هستم
دختره سری تکون داد
_ یه چند لحظه صبر کنید
منتظر وایسادم که بعد از چند دقیقه ساشا با یه کت شلوار رنگ جذاب از پله ها اومد پایین از حق نگذریم خیلی خوشتیپ بود .
اومد سمتم
_ بابایی ؟
_ بله خودمم
اومد نزدیکتر خونسرد نگاهم کرد سری تکون داد گفت
_ شما چند لحظه تشریف داشته باشین زودی برمیگردم
_ مشکلی نیست
پاشازاده برگشت که با دیدن یه مرد کت شلواری خودمو با گوشی سرگرم کردم.
_ قرارمون یادت نره کاری نکن که رئیس کفنت رو آماده کنه
ساشا لبخند کجی زد
_ زر نزن بیا برو
مرد سری تکون داد و رفت...
_ خانم بابایی خیلی خوش اومدین؟
_ خیلی ممنون
_ بفرمایید از این طرف
از پله ها بالا رفتیم در سفید رنگ باز کرد وارد اتاق شدیم روی یکی از صندلی ها نشستم که ساشا کت مشکی رنگش در آورد از صندلی آویز کرد ، سیگاری که روی میز بود برداشت انداخت داخل سطل زباله
زیر لب صداشو شنیدم
_ از دست تو
ساشا اومد نشست روبروم
_ خانم بابایی اگه اشتباه فکر نکنم واسه قرار داد اومدین ؟
_ بله
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل هفتم
#پارت_36

_ ببینید شرایط قرارداد برای من یکی که خیلی مهمه ما دویست بار از کلت کالیبر ۴۵ و دویست بار دیگه از تپانچه نیمه خودکار p6 می خوایم
باید زودتر به توپراک خبر می دادم
_ پاشازاده من دویست بار دیگه از تفنگ تهاجمی sar223t بهتون میدم البته مجانی تا مشتری دائمی ما بشید
پاشازاده خوشحال نیشش باز شد
_ میتونم با اسم کوچیک صداتون کنم؟
_ البته
_ خوشحال میشم ساشا صدام کنید
_ حتما ساشا
هر دو لبخندی زدیم ساشا ادامه داد
_ این عالیه رزا ، فقط یه مشکلی هست
ابرویی بالا انداختم
_ مشکل نمیشه گفت ولی برادر من زیادی حساس اند
برای همین برای انتقال بارها باید شما خودتون باشین
اخمی کردم
_ من بار های مشتری هام دست آدم مورد اعتمادی می سپارم و خیالتون راحت مشکلی به وجود نمیاد
ساشا مجبور سری تکون داد پرسید
_ واسه قرارداد کی مزاحمتون بشم ؟
_ جمعه شام منتظرتون هستم
خداحافظی کردم از کازینو اومدم بیرون...
وارد خونه شدم که توپراک با دیدنم اومد جلو
_ کجا رفته بودی ؟
با دیدن قیافه ی نگران توپراک اخم کردم
_ کازینو پاشازاده بودم
_ برای چی ؟
_ برای قرارداد
توپراک ابرویی بالا انداخت که با دیدن چهره های نگران بچه ها صدامو بردم بالا
_ اینجا چه خبره ؟
توپراک آروم گفت
_ خوب شد نبودی
سوالی نگاهش کردم
_ پیام اومده بود اینجا
با این حرف توپراک تعجب کردم
_ اون اینجا چه غلطی می کرد ؟
_ اومد گرد خاک کرد رفت
_ چرا ؟
_ باعث شدی قراردادشون با پاشازاده بهم بخوره
_ بخاطر رقم بالا ؟
_ اوهوم
خنده ای کردم
_ خوب کاری کردم
_ اگه آقا خلیل نبود نمی تونستیم جلوشو بگیریم
_ بابا کجاست؟
_ من اینجام
برگشتم پله هارو نگاه کردم که با دیدن خلیل لبخندی زدم رفتم سمتش اجبارا همدیگرو بغل کردیم گفتم
_ خوبی بابا جان ؟
_ خوبم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین