جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,602 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_۴۷
بیخیالشون شدم دو تا پتو رو برداشتم نشستم پشت رول خم شدم پتو ها رو کشیدم روش که با صدای زنگ ناشناس به اطراف نگاه کردم که شاهد گفت
_ ساشاست ، گوشیم جواب بده
گوشی رو برداشتم صدای پر از نگران ساشا شنیدم
_ الو شاهد خوبی ، کجایی بگو بیام دنبالت
_ ساشا منم رزام
_ عه تویی گوشی شاهد دست تو چیکار میکنه ؟
_ شاهد پیش منه نگران نباش کنارشم
_ وای یادم رفته بود شما دو تا با هم رفته بودین برای انتقال بار ها
_ تو از کجا فهمیدی شاهد حالش بده ؟
_ رزا یه نگاهی بنداز ببین شاهد خوابیده ؟
خم شدم با دیدن نفس های منظمش لبخند کجی زدم
_ آره خوابیده
_ وقتی بارون بباره شاهد بدن درد میگیره
_ وااا
صدای خنده های ساشا پشت گوشی پیچید
_ زوده بشناسیش
باشه ای گفتم خداحافظی کردیم ، ماشین روشن کردم حرکت کردم به سمت شهر
با دیدن ساعت عقل از سرم پرید
ساعت چهار شب بود ما هنوز بیرون بودیم .
با احساس اینکه خوابم میاد بغل نگه داشتم شاهد جوری خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم ولی منم خوابم می یومد ، ماشین خاموش کردم تصمیم گرفتم پنج دقیقه ای بخوابم غافل از اینکه...
_ اینجا چیکار می کنیم ؟
با صدای شاهد چشمام باز کردم با دیدن نور خورشید لبخندی زدم
_ دیشب یادت نمیاد ؟
شاهد اخم کرد انگار که چیزی یادش اومد
_ آها یادمه بیا پایین من پشت رول بشینم
باشه ای گفتم جامونو عوض کردیم ، گوشی روشن کردم که با دیدن ۱۰۰ تماس بی پاسخ از بهزاد و ساشا کم مونده بود شاخ در بیارم
بدنم خشک شده بود وقتی بدون پتو بخوابم سرما میخورم خدا رحم کنه صدام شبیه مرغا میشد.
_ دوتامونم غرق خواب بودیم صدای گوشی هارو نشنیدیم
_ اوهوم ، بریم تا بیشتر از نگران نشدن
بعد از دو ساعت راه رسیدیم...
پیاده شدیم با دیدن توپراک و ساشا نگران به سمت ما اومدن لبخند زدم
_ شما حالتون خوبه ؟
شاهد اخم کرد
_ خوبم
با گفتن این حرفش رفت تو ساشا هم دنبالش رفت
_ خب ؟
خنده ای کردم
_ بیا بریم تو تعریف کنم

پایان فصل هشت | ۰۷:۰۲
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل_نهم | وساطت باران
پارت_48

_ برای قرارداد با شایان باید همه حضور داشته باشیم
سری تکون دادم که شاهد خواست چیزی بگه ساشا پرید وسط حرفش
_ شاهد جون تو نمیشه پس بهونه رو بزار کنار
شاهد اخم کرد
_ این یه تله ست
ساشا ابرویی بالا انداخت و گفت
_ سر درد داری ؟
شاهد سری تکون داد که توپراک به حرف اومد
_ منم با شاهد موافقم ساشا
همه ساکت شدن که شاهد گفت
_ به هر حال ما آماده هر شرایطی هستیم ، مگه نه !؟
شاهد نگاهی به هممون کرد که سری تکون دادم
_ کی بارهارو انتقال میدیم؟
ساشا نگاهی بهم کرد
_ واسه بستن قرارداد من توپراک امروز شب می‌ریم
واسه انتقال بار ها هم هر وقت مشخص شد همه با هم می‌ریم،البته اگه شایان قرارداد امضا کنه
فرصت خوبی برای من بود تا گاو صندوق ساشا باز کنم تموم اطلاعات مربوط به باند ضد گلوله رو بردارم .
توپراک دو روز پیش جای گاو صندوق پیدا کرده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم. خوبیش این بود که ساشا به همه خدمتکار ها مرخصی داده بود.
هیچکس خونه نبود کار منو راحت تر کرده بود‌.
بعد رفتن ساشا و توپراک ، شاهد نشست رو مبل خیره شد به میز ، پرسیدم
_ ساشا از کجا فهمید سر درد داری؟
شاهد نیم نگاهی بهم انداخت
_ وقتی سردرد داشته باشم یعنی قراره یه اتفاق بدی بیوفته
این جن بود یا...
_ آخرین بار کی سردرد داشتی ؟
_ آخرین بار برمیگرده به وقتی که یه مشت جوجه پلیس منو گرفتن
با تعجب نگاهش کردم
که خیره نگاهم کرد و گفت
_ آقای غریبه رو همه می‌شناسن
_ اوم
_ باید یادت باشه ناسلامتی سرگرد مملکتی چند سال پیش پرونده ای به اسم آقای غریبه داشتین که کارش گرفتن جون آدما بود.
پوزخندی زدم چیزی برای گفتن نداشتم
شاهد ابرویی بالا انداخت بلند شد اومد سمتم از استرس رو به موت بودم. خواستم چیزی بگم که شاهد با دستاش روی لبم خط فرضی کشید آروم گفت
_ هیس
خودتو کنترل کن روشنا
شاهد آروم مچ دستمو گرفت از این آروم بودنش می ترسیدم.
خواستم برم عقب ولی با حرف بعدیش لال شدم
_ تکون نخور
چشماش بدجوری بد بودن سر درد بدی داشتم.
_ ولم کن
_ می‌ترسی؟
نگاهمو ازش گرفتم
_ نگام کن
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
پارت_49

به اجبار نگاهش کردم دوست داشتم زمین دهن باز کنه.
با سوزش مچ دستم داد زدم اشکام مثل بارون باریدن نامرد دستمو پیچونده بود.
_ گریه نکن
اشکام یکی پشت سر هم میومدن تصویر شاهد تار می دیدم .
با خم شدن شاهد ترسیده هینی کشیدم که خنده ی بلندی سر داد ، خیلی بد می‌خندید تموم وجودم شکست.
زیر گوشم زمزمه کرد
_ از این به بعد جوری رفتار کن که انگار بین من و تو اتفاقی نیوفتاده خدایی نکرده به توپراک چیزی بگی حتی کوچکترین اشاره ، لازمه بگم چه بلایی سرت میارم !
سری به معنای باشه تکون دادم
_ حالا هم گریه نکن دستت انداختم جاش نگران نباش
انقدر غرق تهدیدش بودم اصلا نمی دونستم تو چه حالیم‌...
به خودم اومدم دیدم شاهد نیست زانوهام سست شدن...

سه هفته ست از اون کابوی وحشتناک گذشته ولی بازم سعی می‌کردم زیاد با شاهد چشم تو چشم نشم
خیلی ازش میترسیدم .
حتی بیخیال گاو صندوق شدم.
می دونستم نگفتنش به توپراک اشتباه بود ولی مجبور بودم.
(توپراک)
وقتی به سرهنگ خبر دادم که شایان پیداش شده از خوشحالی قربون صدقه ی من می رفت درست مثل پیام ، امشب باز با شایان دیدار داشتیم به گفته ی خودش سوپرایز برامون داشت.
با صدای داد هوار ساشا رفتم پایین با تعجب دیدم شاهد عین خونسردی نشسته ، پرسیدم
_ چیزی شده ؟
ساشا با این حرفم انگار از خدا خواسته رو کرد سمت من دوباره داد زد
_ باز سردردش شروع شده
ابرویی بالا انداختم خوبه ساشا اون روز همه چی برام تعریف کرد.
_ سه تایی با هم می ریم
شاهد با این حرفم پوزخندی زد که ساشا لگدی به کاناپه زد که من به جای کاناپه دردم گرفت.
سکوت مثل روشنا ترجیح دادم هر سه نشسته بودیم
که با اومدن روشنا شاهد پوزخندی زد که با تعجب به روشنا نگاه کردم که روشو از شاهد برگردوند ، از ساشا پرسید
_ چیزی شده ؟
(روشنا)
کلافه بهزاد نگاه کردم که اونم سکوت کرده بود.
بی توجه بهشون رفتم بالا...
واسه شام جز من و شاهد هیچکس نبود .
نشستم روبرو شاهد شروع کردم به خوردن فسنجون
چند وقت بود غذای ایرانی نخورده بودم‌.
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#حجم_سکوت
#پارت_50

شاهد غذاشو نصفه ول کرد رفت بالا ، بعد اینکه غذامو تموم کردم رفتم بالا اتاقم نشستم کتابمو خوندم .
با زنگ گوشی به خودم اومدم جواب دادم
_ الو روشنا زود از خونه بزن بیرون
_ برای چی ؟
_ عجله کن
صدای داد بهزاد پشت گوشی،با صدای باز شدن در که به شدت باز شد قاطی شد ، با دیدن اسلحه تو دستش ته دلم خالی شد.
(یک هفته قبل)
در باز شد با دیدن بهزاد لبخندی زدم تنها خوبی که اتاقم داشت دوربینی وجود نداشت.
نشست کنارم آروم گفت
_ حل شد
با خوشحالی گفتم
_ جون من
بهزاد خندید
_ تعریف کن ؟
_ اطلاعات زیادی درباره ی ساشا ندارم ولی شاهد همون آقای غریبه ست که نفهمیدیم پروندش چجوری بسته شد و پدرشون خارج از ایران زندگی میکنه و یه خواهر ناتنی دارن که اسمش شهرزاده
_ دیگه چی ؟
_ دیگه هیچی
اخم کردم
_ یعنی چی ؟
_ اطلاعات زیادی بهم ندادن
هوفی زیر لب کشیدم ، لعنت بهتون
_ مشکلی پیش اومده؟
_ نه
بهزاد سری تکون داد و رفت بیرون...
.
.
.
خواستم فرار کنم که تیز تر از من بود اومد سمتم دستشو گذاشت تو دهنم با دیدن دستمال سفید رنگ نفسمو حبس کردم .
صدای تیر اندازی یه لحظه هم قطع نمیشد.
تقلا زدم که صداشو شنیدم
_ آروم باش
با برخورد لب هاش به گردنم چشمام سیاهی رفت...
(بهزاد)
با فهمیدن اینکه ساشا پلیس بود از خوشحالی فقط می خندیدم. یاد چند لحظه پیش افتادم که شایان من و روشنا لو داد ولی ساشا شایان با شوکر بیهوشش کرد تحویل پلیس داد.
_ توپراک باید زودتر بریم خونه تا روشنا رو از دست شاهد نجات بدیم
با تعجب چشام گرد شد
_ منظورت چیه؟
_ منظورم اینه که شاهد درسته برادرمه ولی با پلیس همکاری نمیکنه اون فقط وانمود می‌کنه به اون چیزی که هست.
یا ابلفض ، گوشی برداشتم زنگ زدم که به دو بوق نرسیده جواب داد که گفتم
_ الو روشنا زود از خونه بزن بیرون
_ برای چی ؟
داد زدم
_ عجله کن
با قطع شدن گوشی سرعتم بیشتر کردم.
(روشنا)
با نوازش موهای سرم چشمامو باز کردم با دیدن اینکه شاهد بالا سرمه جیغی از روی ترس کشیدم عقب تر رفتم که سرم به شدت به تاج تخت خورد
_ آخ
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_51
#حجم_سکوت

با دیدن لبخند کج شاهد اخم کردم
_ ولم کن برم
شاهد با این حرفم خونسرد نگاهم کرد
_ یه چند سالی پیش من میمونی
داد زدم
_ چی میگی تو ؟
_ بسه دیگه ، دارم سعی می‌کنم یه گفت‌وگوی منطقی باهات داشته باشم
بلند شدم نشستم رو تخت جواب دادم
_ منم دارم با ظرافت ازش دوری می‌کنم
با بیرون رفتن شاهد و قفل شدن اتاق داد زدم
_ حیوون
لعنت بهتون ، بلند شدم از پنجره حفاظ شده نگاهی به بیرون کردم که با دیدن برف تعجب کردم امروز چندم بود !؟
کلافه با دستام بازی کردم که با صدای چرخیدن کلید خوشحال رفتم جلوتر در باز شد با دیدن خدمتکار که سینی به دست منو نگاه می کرد .
_ بیا برات غذا آوردم
با دیدن غذا انگار دنیا رو برام داده بودن
_ ممنونم
خواست بره که پرسیدم
_ امروز چندمه ؟
_ پونزدهمه خانم
_ مهر ؟
_ آذر
دنیا دور سرم چرخید بیشتر از دوماه یعنی من بیهوش بودم. چه بلایی سر من اومده بود.
داد زدم
_ این درو باز کن کسی اونجا نیست
کلافه نشستم رو زمین که با سردی سرامیک بدنم لرزید
تا شب هیچی نخوردم سرگیجه داشتم حالم بد بود ، چشام تار میدید دستمو روی دیوار گذاشتم تا بتونم بلند بشم
دستگیره رو چند بار بالا پایین کردم
_ کمک
فکر نکنم صدام به بیرون برسه زانوهام سست شد افتادم زمین...
(شهرزاد)
وارد پذیرایی شدم با دیدنش که عین خونسردی نشسته بود رو مبل جیغی کشیدم
_ چته باز ؟
عصبی داد زدم
_ زده به سرت تو ، همه ی کارات اجباره شاهد دست بردار از این کارات بیچاره ساشا که بخاطر تو...
_ بخاطر من چی؟
ساکت شدم بلند شد اومد سمتم مثل همیشه تو چشام زل زد
_ یادت باشه شهرزاد اونی که اومده اینجا تویی ، اونم نه به خواست خودت به خواسته ی ساشا تا از حال رزا باخبر شی
_ اسمش روشناست
_ حالا هر کوفتی
_ آزادش کن
_ کور خوندی
_ حداقل بزار ببینمش
_ باشه
با خوشحالی جیغی کشیدم خواستم از گونش ببوسمش که نذاشت رفت عقب ، همیشه از بچگی از بوسیدن متنفر بود.کلیدارو برداشتم رفتم بالا درو باز کردم خم شدم که با دیدن جسم بی جونش وحشت زده داد زدم
_ شاهد
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_52

زیر چشمی به شهاب نگاه کردم که سرم به روشنا وصل کرد ، دختر بیچاره زندانی کرده بود.
معلوم نیست شاهد چه بلایی سرش آورده
_ شهاب حالش چطوره ؟
شهاب نیم نگاهی به شاهد کرد
_ هنوز کامل حالش خوب نشده !
_ چی ؟
با تعجب به شاهد نگاه کردم که از اتاق زد بیرون
شهاب وسایل هاشو جمع ‌کرد نگاهم کرد
_ شهاب بگو چی شده ؟
شهاب دستی به صورتش کشید
_ شهرزاد قبل اومدنت شاهد حدود دوماه پیش قبل اینکه دوباره به کار برگرده برای اینکه زهر چشمی از روشنا بگیره یه بچه دو ساله جلوش تیکه تیکه کرد
فعلا که یادش نمیاد چی به سرش اومده ولی نباید در معرض صحنه حساس قرار بگیره
_ ولی روشنا پلیسه
_ دیگه نیست فعلا باید از دست شاهد نجاتش بدی اون برادرته تو می‌تونی راضیش کنی
_ چرا انقدر روشنا برای شاهد مهمه ؟!
شهاب شونه ای بالا انداخت
_ برای منم سواله
با فکر اینکه شاهد به بچه ی دوساله رو تیکه تیکه کنه بدنم لرزید.
اوهومی زیر لب گفتم که شهاب چشمکی زد ، لبخند زدم آروم در گوشم زمزمه کرد
_ بسه هرچقدر از هم دور بودیم دیگه وقتشه بغلم کنی
ابرویی بالا انداختم ، شهاب پوکر فیس نگاهم کرد
_ بسه دیگه میدونی چند وقته ندیدمت
_ شهاب ؟
_ جانم
_ مامان نگار راضی کن هر چه زودتر ازدواج کنیم
_ عزیز دلم حلش می کنم
پوزخندی زدم خم شد دم گوشش زمزمه کردم
_ دکی جون دوساله میخوای حلش کنی
شهاب با این حرفم سرشو انداخت پایین از اتاق زد بیرون ، کاش زودتر مامان نگار راضی کنه ، دیگه نمی تونم تحمل کنم.
(روشنا)
با شنیدن حرف های شهاب یا همون دکتره و شهرزاد که خواهر شاهد بود دلم گرفت.
شاهد چرا می خواد منو نگه داره. هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که یه بچه دوساله جلوم تیکه تیکه ‌کردن ، شاید دروغ می گفتن.
هیچی نمیدونستم...
مغزم خالی بود.
[یک هفته بعد]
خداروشکر دیگه می تونستم از اتاقم بیرون بیام
هنوز اجازه نداشتم برم بیرون حالا اینم غنیمت بود.
با دیدن شهرزاد که از پله ها میومد بالا لبخند کوچیکی زدم ، شهرزاد بهتر از همه بود با وجودش حوصلم سر نمی‌رفت.
_ داشتم میومدم صدات کنم
_ برای چی ؟
_ میریم حیاط پشتی تو هم بیا
_ بزار لباسامو عوض کنم بیام
_ باشه بدو
بلوز السانا مشکی رنگم همراه با شلوار جذبم پوشیدم موهام باز گذاشتم آرایش کوچیکی انجام دادم از اتاق زدم بیرون رفتم پایین...
با دیدن اینکه هیچکس نیست لبامو ورچیده کردم هیچکس منتظرم نمونده بود.
_ لباتو اونجوری نکن بیا بریم
برگشتم که با دیدن شاهد اخم کردم دنبالش راه افتادم
با دیدن منظره روبروم عصبی توپیدم
_ اینجا به این قشنگی بعد تو نمیزاری من بیام حیاط قدم بزنم ، خیلی نامردی
هوا کمی سرد بود کاش یه چیزی میپوشیدم.
شاهد چیزی نگفت وایسادم که شاهد به راهش ادامه داد ، دستاشو گذاشته بود تو جیبش از پشت استایل خوبی داشت لعنت بهت این چندمین باره میگم
شاهد وایساد برگشتم سمتم پرسید
_ بیا دیگه
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_53
باشه ای گفتم دویدم سمتش جلوش وایسادم مانع از راه رفتنش شدم اخمی کرد
_ بزار برم
_ کجا ؟
_ پیش خانوادم
_ خانواده ی تو شهرزاد و ساشاست ، فهمیدی ؟
_ پس تو چی ؟
_ بستگی به خودت داره
_ ولی من میخوام برگردم به وطنم
_ وطنت کجاست ؟
_ ایران
_ وطن تو اینجاست،کنار من
خواستم بگم بلخره که فرار می کنم ولی با دیدن انگشتش که گذاشت رو لبام خفه خون گرفتم
_ هیس بیا بریم
وارد حیاط پشتی شدیم که با دیدن ساشا و بهزاد جیغی از روی خوشحالی کشیدم به سمت بهزاد رفتم خودمو انداختم تو آغوشش که زیر گوشم زمزمه کرد
_ از اینجا میارمت بیرون
لبخندی زدم
کنار شهرزاد نشستم که شاهد هم کنار شهاب نشست
با دیدن تنقلات روی میز نیشم باز شد.
بی توجه بهشون شروع کردم به خوردنشون
_ نترکی ؟
با حرف شاهد شونه ای بالا انداختم که همه به جز بهزاد زدن زیر خنده
(بهزاد)
با یه لبخند نگاهش کردم یاد حرف سرهنگ افتادم
(هیچ مدارکی کثافت کاری های شاهد اثبات نمیکنه)
هوفی زیر لب کشیدم
_ خوبی بهزاد ؟
مثل خودش جواب دادم
_ خوبم
ساشا سری تکون داد که بازم به حرف زدن ادامه دادن
اگه کثافت کاری های شاهد فاکتور بگیریم خانواده خوبی بودن.
(روشنا)
رفتم بالا وارد اتاق شدم درو قفل کردم امشب تصمیم گرفته بودم فرار کنم کاش به بهزاد خبر میدادم.
با صدای آلارم گوشی بلند شدم ساعت سه نصف شب بود.یه ساک کوچولو برداشتم از پنجره اتاق پرید پایین به لطف شهرزاد طناب داشتم.
خداروشکر نگهبان فقط یه دونه بود.ولی تا دلت بخواد دوربین داشتن از حیاط پشتی رد شدم که با صدای داد شاهد وایسادم خشکم زد برگشتم که با دیدن اینکه هیچکس نیست تعجب کردم الان خودم صداشو شنیدم گیج نگاهی به اطراف کردم که با دیدن کلبه چوبی ابرویی بالا انداختم آروم به سمتش رفتم از پنجره دید زدم
شومینه روشن بود لیوان داغ قهوه و شاهدی که روی کاناپه نشسته بود با دستاش سرشو گرفته بود
نگران خواستم از در برم تو ولی پشیمون شدم به جهنم
نگاهی به اطراف کردم نمیتونستم نجاتش بدم وقتی منو گروگان گرفته‌ نمی تونستم نجاتش بدم وقتی یه خلافکار بود نمیتونستم نجاتش بدم وقتی هیچ بویی از انسانیت نبرده بود.
به جهنم که آدم نبود ، کوله انداختم زمین پشت ساختمون کلبه دور زدم در باز بود گرمای داخل کلبه حس خوبی بهم میداد درو هل دادم که با صدای در شاهد داد زد ، با دیدن لرزش بدنش لبمو گاز گرفتم.
پتوی آبی رنگ برداشتم انداختم روش نشستم کنارش دستمو گذاشتم رو کمرش مالشش دادم که صدای ناله ش بلند شد.
_ بازم انفجار بازم بدن درد بازم اون صداها بازم...
کشیدمش سمت خودم سرشو گذاشت رو شونم بغلش کردم خیلی سرد بود.
با صدای بارون لبخند زدم عاشق بارون بودم
بوی عطرش بینیمو پر کرده بود.صدای ضعیفش شنیدم
_ کتاب بخون
ابرویی بالا انداختم باشه ای گفتم کتاب از دستش گرفتم شروع کردم به خوندنش
(اما تو حال مرا نمیفهمیدی . خودم هم حال خودم را نمیفهمیدم. وقتی عاشق می شوی ، کوچک ترین ناملایمتی و کوچک ترین نامهربانی، هرچند از روی حیله گری و ضعف و یا هر چیز دیگری مثل شوخ چشمی و طنازی باشد ، عذابی دردناک است.)
_ شاهد ؟
با دیدن نفس های منظمش لبخند کجی زدم.
اگه تکون می خوردم بیدار میشد ترجیح دادم تکون نخورم .
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_54
#حجم_سکوت

(دانای کل)
باران قطع شده بود ، چشمای خسته شاهد باز شد انتظار داشت روی تخت باشه ولی با دیدن روشنا که غرق خواب بود ناخودآگاه لبخند زد.
همه ی اتفاقای دیشب به یاد آورد
چطور برایش کتاب آرزوی گل شازده کوچولو خواند.
برای اولین بار احساس آرامش می کرد روشنا بغل کرد بلندش کرد گذاشت رو تخت با دیدن صورتش زمزمه کرد
_ بهوش بیا حسابتو میرسم از دست من فرار می کنی دختره ی سرتق
از اتاق زد بیرون ساعت شیش صبح بود شاهد عاشق هوای بعد بارون بود،با اینکه از بارون بدش می آمد...
(روشنا)
با دیدن اینکه روی تخت بودم تعجب زده بلند شدم کی منو آورده بود اینجا یاد دیشب افتادم که ناخودآگاه لبخند زدم عاشق کلبه شده بودم.
از شهرزاد شنیده بودم که پیام عاشق کلبه ست ،ولی نه دیگه در این حد
با صدای در برگشتم، با دیدن شاهد که با یه سینی پر از مخلفات صبحونه آورده بود سرمو انداختم پایین مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم اگه میگفت چرا فرار کردی چی میگفتم یا اصلا می‌گفت چرا شب اومدی کلبه من چی می‌گفتم.
نشست رو کاناپه پوزخندی زد
_ میخوای تا شب همینجوری نگام کنی
به خودم اومدم
_ نه این‌که‌ عاشق سی*ن*ه چاکتم
_ مگه نیستی ؟!
_ دیوونم مگه
بلند شدم روبروش نشستم با دیدن مربا اشتهام باز شد شروع کردم به خوردن
_ ناسلامتی پلیسی نمی دونستی این خراب شده دوربین داره
با حرفش لقمه پرید تو گلوم آب پرتقال سر کشیدم نفسی گرفتم جواب دادم
_ تو نمیتونی منو به زور نگه داری
_ درسته آدما رو نمیشه به زور نگه داشت
_ پس چرا نمیذاری برم ؟
شاهد سرشو بلند کرد خیره نگاهم کرد
_ چون لازمت دارم
عصبی توپیدم
_ تو زندگیم بی شرف تر از تو ندیدم
_ پس خوب ببین
سینی گذاشت رو میز بلند شد درو باز کرد که برگشتم دیدم منتظر منه تا برم بیرون
_ بیرونم میکنی ؟
_ اگه نمی‌خوای با لگد بیرونت کنم زودتر برو بیرون
بدون هیچ حرفی از کلبه زدم بیرون وارد خونه شدم با دیدن شهرزاد و شهاب رفتم سمتشون
- سلام
- علیک سلام خوبی عزیزم ؟
- خوبم
شهاب نگاهی به هر دو ما کرد بلند شد
- من میرم شهرزاد چیزی احتیاج داشتی بهم زنگ بزن
- حتما مراقب خودت باش
شهاب رفت که شهرزاد با تعجب نگاهم کرد
- سر صبحی توپت پره،خیر باشه ؟!
- دیشب می‌خواستم فرار کنم که دیدم شاهد میلرزه نتونستم اونجوری ولش کنم خاک بر سر من
شهرزاد هینی کشید رفت عقب که پاش خورد به مبل
- خاک بر سر من شاهد فهمید می خواستی فرار کنی !؟
- اره
- تنبیهت کرد؟
- نه
شهرزاد با چشمای درشت شده نگاهم کرد
- خب خوبه که تنبیهت نکرده برو خداروشکر کن
- اوهوم،نگفتی چرا شاهد دیشب میلرزید ؟
شهرزاد گارد گرفت
- من چه بدونم یه سوالایی می پرسی ها،شاید مریض بوده
ابرویی بالا انداختم که شهرزاد بلند شد کنارم زد غرولند رفت بالا
- پای عزیزم داغون شد
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_55
#حجم_سکوت

این وسط یه چیزایی بود باید می‌فهمیدم...
یه دوش گرفتم از اتاق زدم بیرون با دیدن شهاب که شهرزاد بغل کرده بود لبخند زدم پس بگو چرا انقدر با هم بودن.
با شنیدن صداشون ابرویی بالا انداختم
_ در پشتی هنوزم بازه ؟
شهرزاد لبخندی زد گفت
_ شهاب مراقب خودت باش مبادا شاهد بفهمه میای پیشم
شهاب سری تکون داد رفت پایین پله ها شهرزاد هم کیفشو برداشت رفت بیرون پاورچین رفتم پایین با دیدن در کوچیک لبخندی زدم داشتم از این جهنم خلاص می شدم.
خم شدم از در رد شدم که با صدای شاهد قلبم وایستاد
_ شهاب حواست هست داری چیکار می کنی ؟
پشت دیوار پنهون شدم تا منو نبینن
_ شاهد من شهرزاد دوست دارم
با صدای داد شاهد دستمو گذاشتم رو قلبم
_ این دوست داشتن نیست
شهاب رفت عقب تر
_ آخه تو چه میدونی از دوست داشتن
_ شهاب نرو رو مخم
_ تو هم عاشق روشنا میشی ببین کی گفتم
با این حرف شهاب شاهد مشتی به صورتش زد که شهاب افتاد زمین
_ شاهد روشنا آرومت می کنه و تو عاشقش میشی،ببین کی گفتم
_ گمشو از خونه ی من بیرون دیگه هم اینورا پیدات نشه
شهاب پوزخندی زد به سمت در رفتم بدو بدو داخل خونه شدم وارد اتاقم شدم پشت در سُر خوردم شاهد خیلی غیر قابل پیش بینی بود.
واسه شام رفتم پایین با دیدن قیافه ی گرفته شهرزاد لبخند زدم نشستم رو یکی از صندلی ها واسه خودم سوپ کشیدم
با دیدن سکوت شهرزاد هوفی زیر لب کشیدم
_ شاهد کجاست ؟
شهرزاد همونطور که داشت با غذاش بازی می کرد جواب داد
_ رفته آنکارا دو روز دیگه میاد
شروع کردم به تعریف کردن دعوای شهاب و شاهد قیافه ی شهرزاد نگران تر از قبل میشد.
_ راست میگی؟
_ اره
_ جواب تلفنمو نمیده نگرانشم
چشمکی بهش زدم
_ اون حالش خوبه
شهرزاد به خودش اومد
_ تو باید امروز فرار کنی شاهد نیست فرصت خوبیه
پوزخندی زدم
_ ده تا بادیگارد مخصوص برام گذاشته
_ لعنتی
_ مامان نگار کیه؟
با این حرفم شهرزاد سرفه ای کرد که یه لیوان آب پر کردم دادم بهش
_ شهرزاد بهم اعتماد کن
_ حالا که اینطوره بریم نشیمن کنار شومینه
روی مبل نشستم لیوان پر از چایی تو دستم نگه داشتم خیره شدم به شهرزاد
_ پدر شهاب دکتر خانوادگی پاشا زاده بود و همینطور دوست،همکار هم بودند.
شهاب و ساشا رفیق هم بودند ولی شاهد از همون اول با شهاب مشکل داشت البته شاهد از هیچکس خوشش نمیومد اوایل از من متنفر بود ولی وقتی منو شناخت باهام ساخت‌.از همون بچگی شهاب دوست داشتم ولی وقتی بزرگ شدم هر کدوممون دنبال رویاهامون رفتیم تا اینکه پنج سال پیش شهاب اعتراف کرد که دوسم داره مامان نگار مادر شهابه،از من خوشش نمیاد چون مادر من زن دوم بود، یه روز اومدن خواستگاری گفت این دختره به درد ما نمیخوره تا اینکه سه سال پیش مادرم فوت کرد
_ متاسفم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_56
#حجم_سکوت

با سکوت شهرزاد سوالی که تو ذهنم بود پرسیدم
_ مادرت زن دومه؟
_ اره ، حتما الان میگی پدر شاهد چرا با وجود اینکه متاهل بود اومد با مادر من ازدواج کرد
شونه ای بالا انداختم
_ اگه دوست داری بگو
_ پدرم و مادرم قبلا عاشق همدیگه بودن ولی چون خانواده پدریم نذاشتن از هم دور شدن بعد به دنیا اومدن ساشا و شاهد یه روز مادرم پاشا زاده رو تو میبینه و اونجا...
_ فهمیدم نمیخواد ادامه بدی
با سکوت شهرزاد کلافه پرسیدم
_ الان چرا شاهد مخالف ازدواجتونه؟
شهرزاد پوزخندی زد
_ چه بدونم میگه اون دوستت نداره میگی من تو چشماش هیچی نمی بینم
_ ولی حرف اون مهم نیست مهم خودتی
_ فقط منتظر روزیم که شاهد عاشق بشه ، اونوقت با من طرفه !
_ پدرت چی میگه ؟
_ اون فقط به فکر ساشاست اصلا به من شاهد فکر نمیکنه
_ چرا ؟
_ سوالیه که حتی خود شاهد هم نمیدونه
اوهومی زیر لب گفتم
دو روز فقط با شهرزاد بودم خیلی دختر خوبی بود با وجودش حوصلم سر نمی‌رفت
لباسام رو عوض کردم راهی اتاق شاهد شدم
دیشب برگشته بود از دیشب تا حالا ندیده بودمش
آرایش کردم که پشیمون با حرص هر چی آرایش کرده بودم پاک کردم خود درگیری داشتم
تقه ای به در زدم
- بیا تو
نفس عمیقی کشیدم داخل اتاق شدم
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
- بشین
نشستم که سرشو بلند کرد با دیدنم ابرویی بالا انداخت
- چقدر چاق شدی
با این حرف شاهد چشم غره ای براش رفتم دوباره سکوت کردم که ادامه داد
- از اونجا که نمیتونی از دستم خلاص شی چاره ای جز همکاری نداری پس تو کارای قرارداد کمکم می‌کنی،فهمیدی؟
دوباره سکوت کردم سرمو انداختم پایین چاره ای جز همکاری نداشتم اگه از اینجا خلاص شدم کجا برم کدوم خونه ، کدوم خانواده
- فهمیدم
- پس از الان شروع می کنیم،آماده ای؟
- آماده ام
کت شلوار مشکی رنگم پوشیدم گوشیم که داخلش ردیاب بود برداشتم از خونه زدم بیرون صدای شاهد از داخل شنود شنيدم
- شاهین سرخی مثل خودمه باید...
وسط حرفش پریدم ، حرصی جواب دادم
- محض اطلاع شاهد خان من هیچ شناختی ازت ندارم
- با من لجبازی نکن
- لجبازی نمی کنم
صدای پر از آرامشش شنیدم
- میخوای بشناسی منو ؟
سکوت کردم که ادامه داد
- کارتو درست انجام بده برگرد،به مرور زمان می‌شناسیم همو
- هوفی زیر لب کشیدم که ون ایستاد پیاده شدم داخل عمارت شدم
- خانم بفرمایید حیاط پشتی
به سمت حیاط پشتی حرکت کردم که با دیدن شاهین و پیام شوکه شدم به روی خودم نیاوردم
که شاهین با دیدنم برندازم کرد گفت
- خیلی خیلی خوش اومدین خانم بابایی
- خیلی ممنون
پیام پوزخندی زد خداحافظی با شاهین کرد رفت
نشستم شاهین روبروم نشست لبخندی زد
اگه بینی بزرگشو فاکتور بگیرم میشه گفت جذابه
- قهوه یا...؟
- چای
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین