- Sep
- 73
- 115
- مدالها
- 2
#پارت_۴۷
بیخیالشون شدم دو تا پتو رو برداشتم نشستم پشت رول خم شدم پتو ها رو کشیدم روش که با صدای زنگ ناشناس به اطراف نگاه کردم که شاهد گفت
_ ساشاست ، گوشیم جواب بده
گوشی رو برداشتم صدای پر از نگران ساشا شنیدم
_ الو شاهد خوبی ، کجایی بگو بیام دنبالت
_ ساشا منم رزام
_ عه تویی گوشی شاهد دست تو چیکار میکنه ؟
_ شاهد پیش منه نگران نباش کنارشم
_ وای یادم رفته بود شما دو تا با هم رفته بودین برای انتقال بار ها
_ تو از کجا فهمیدی شاهد حالش بده ؟
_ رزا یه نگاهی بنداز ببین شاهد خوابیده ؟
خم شدم با دیدن نفس های منظمش لبخند کجی زدم
_ آره خوابیده
_ وقتی بارون بباره شاهد بدن درد میگیره
_ وااا
صدای خنده های ساشا پشت گوشی پیچید
_ زوده بشناسیش
باشه ای گفتم خداحافظی کردیم ، ماشین روشن کردم حرکت کردم به سمت شهر
با دیدن ساعت عقل از سرم پرید
ساعت چهار شب بود ما هنوز بیرون بودیم .
با احساس اینکه خوابم میاد بغل نگه داشتم شاهد جوری خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم ولی منم خوابم می یومد ، ماشین خاموش کردم تصمیم گرفتم پنج دقیقه ای بخوابم غافل از اینکه...
_ اینجا چیکار می کنیم ؟
با صدای شاهد چشمام باز کردم با دیدن نور خورشید لبخندی زدم
_ دیشب یادت نمیاد ؟
شاهد اخم کرد انگار که چیزی یادش اومد
_ آها یادمه بیا پایین من پشت رول بشینم
باشه ای گفتم جامونو عوض کردیم ، گوشی روشن کردم که با دیدن ۱۰۰ تماس بی پاسخ از بهزاد و ساشا کم مونده بود شاخ در بیارم
بدنم خشک شده بود وقتی بدون پتو بخوابم سرما میخورم خدا رحم کنه صدام شبیه مرغا میشد.
_ دوتامونم غرق خواب بودیم صدای گوشی هارو نشنیدیم
_ اوهوم ، بریم تا بیشتر از نگران نشدن
بعد از دو ساعت راه رسیدیم...
پیاده شدیم با دیدن توپراک و ساشا نگران به سمت ما اومدن لبخند زدم
_ شما حالتون خوبه ؟
شاهد اخم کرد
_ خوبم
با گفتن این حرفش رفت تو ساشا هم دنبالش رفت
_ خب ؟
خنده ای کردم
_ بیا بریم تو تعریف کنم
پایان فصل هشت | ۰۷:۰۲
بیخیالشون شدم دو تا پتو رو برداشتم نشستم پشت رول خم شدم پتو ها رو کشیدم روش که با صدای زنگ ناشناس به اطراف نگاه کردم که شاهد گفت
_ ساشاست ، گوشیم جواب بده
گوشی رو برداشتم صدای پر از نگران ساشا شنیدم
_ الو شاهد خوبی ، کجایی بگو بیام دنبالت
_ ساشا منم رزام
_ عه تویی گوشی شاهد دست تو چیکار میکنه ؟
_ شاهد پیش منه نگران نباش کنارشم
_ وای یادم رفته بود شما دو تا با هم رفته بودین برای انتقال بار ها
_ تو از کجا فهمیدی شاهد حالش بده ؟
_ رزا یه نگاهی بنداز ببین شاهد خوابیده ؟
خم شدم با دیدن نفس های منظمش لبخند کجی زدم
_ آره خوابیده
_ وقتی بارون بباره شاهد بدن درد میگیره
_ وااا
صدای خنده های ساشا پشت گوشی پیچید
_ زوده بشناسیش
باشه ای گفتم خداحافظی کردیم ، ماشین روشن کردم حرکت کردم به سمت شهر
با دیدن ساعت عقل از سرم پرید
ساعت چهار شب بود ما هنوز بیرون بودیم .
با احساس اینکه خوابم میاد بغل نگه داشتم شاهد جوری خوابیده بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم ولی منم خوابم می یومد ، ماشین خاموش کردم تصمیم گرفتم پنج دقیقه ای بخوابم غافل از اینکه...
_ اینجا چیکار می کنیم ؟
با صدای شاهد چشمام باز کردم با دیدن نور خورشید لبخندی زدم
_ دیشب یادت نمیاد ؟
شاهد اخم کرد انگار که چیزی یادش اومد
_ آها یادمه بیا پایین من پشت رول بشینم
باشه ای گفتم جامونو عوض کردیم ، گوشی روشن کردم که با دیدن ۱۰۰ تماس بی پاسخ از بهزاد و ساشا کم مونده بود شاخ در بیارم
بدنم خشک شده بود وقتی بدون پتو بخوابم سرما میخورم خدا رحم کنه صدام شبیه مرغا میشد.
_ دوتامونم غرق خواب بودیم صدای گوشی هارو نشنیدیم
_ اوهوم ، بریم تا بیشتر از نگران نشدن
بعد از دو ساعت راه رسیدیم...
پیاده شدیم با دیدن توپراک و ساشا نگران به سمت ما اومدن لبخند زدم
_ شما حالتون خوبه ؟
شاهد اخم کرد
_ خوبم
با گفتن این حرفش رفت تو ساشا هم دنبالش رفت
_ خب ؟
خنده ای کردم
_ بیا بریم تو تعریف کنم
پایان فصل هشت | ۰۷:۰۲