جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,789 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_57

بعد آوردن چایی قرارداد یه دور خوندم به گفته ی شاهد باید قیمت ببرم بالا
اخمی ‌کردم ورقه رو پرت کردم روی میز تکیه دادم به صندلی
- کمه
شاهین با این حرفم خنده ای کرد
- آی امان از شاهد که می دونه کی رو بفرسته پیشم
دندون قرچه ای کردم
- دویست میلیارد نقد
لبخندی زدم بعد امضا کردن قرارداد از اونجا زدم بیرون سوار ون شدم که با شنیدن صدایی که رو به خوشحالی میزد حرصی دسته کیفم فشار دادم
- عالی بود
جیغی کشیدم که راننده با تعجب نگاهم کرد شنود داخل گوش ام در آوردم پنجره باز کردم،پرت کردم بیرون با برخورد هوا به صورتم آروم نفس عمیقی کشیدم
- خانم رسیدیم
سری تکون دادم پیاده شدم که دم در شاهد دیدم دستاش گذاشته بود داخل جیبش منتظر نگاهم می‌کرد
پوزخندی زدم با قدمای بلند از کنارش رد شدم
- وایسا
بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم داخل اتاقم شدم خواستم درو ببندم که در با شدت باز شد خورد به دیوار صدای بلندی سر داد یه قدم رفتم عقب که با خونسردی اومد جلو
- چرا همکاری نمی‌کنی؟
- چون من مثل تو عوضی نیستم
- مطمئنی!
سکوت کردم نه عوضی نبود،بود؟!
هر قدم که شاهد به سمت من می اومد من دو قدم عقب میرفتم،با صدای شهرزاد دوتامونم وایسادیم
- اینجا چه خبره؟
- بهم میگه عوضی
با تعجب به شاهد نگاه کردم
- راست میگه روشنا؟
شاهد با ابرویی که بالا رفته بود نگاهم کرد
- نه خیر اصلا هم اینطور نیست
- شهرزاد برو بیرون و درو هم ببند
شهرزاد نگاهی به دوتامون کرد سری تکون دادم که مواظبم رفت و درو هم بست...
- چرا همکاری نمی کنی ؟!
- چون علاقه ای به این کثافت کاریات ندارم
- مجبوری
- نیستم
- هوم،به چی علاقه داری؟
با تعجب نگاهش کردم خنثی بود،لعنتی!
یاد مامان افتادم که گفت به چی علاقه داری منم گفتم
- دوست دارم آدم بد های دنیا دستگیر کنم
به خودم اومدم دیدم دارم بلند فکر می کنم
شاهد با این حرفم یکهو رنگ نگاهش عوض شد
- تو خیلی پاکی!
بهت زده نگاهش کردم که پشت به من برگشت خواست بره گفتم
- من برای تو اینجام
وایساد که صدای پر از آرومش رو شنیدم
- میتونی بری از الان دیگه آزادی
جان این پفیوز چی گفت با خوشحالی جیغی کشیدم که شهرزاد دیدم که دم در نگران نگاهم می کرد پریدم بغلش داد زدم
- من دیگه آزادم شهرزاد باورت میشه!
شهرزاد خوشحال لبخندی زد با هم خوشحالی کردیم
داشتم وسایلم با شهرزاد جمع می‌کردم،باورم نمیشد داشتم برمی‌گشتم در زده شد
- بیا تو
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_58
#حجم_سکوت
#فصل_نهم

در باز شد که با دیدن شاهد لبخندم رفت...
- تو هم مثل بقیه برای من اینجا نیستی پس زر بیخود زدی،هه!
بهت زده نگاهش کردم بازم رفت حق با اون بود زر بیخود زدم هوفی زیر لب کشیدم که شهرزاد اومد کنارم
- روشنا من نمیگم شاهد آدم خوبیه،ولی اونقدرام بد نیست.
پشت اون چهره خشک خونسرد،یه چهره مهربون پسر بچه ای وجود داره که به جز مادرش کسی ندیده اینطوری بگم که شاهد اون چیزی که نشون میده نیست
شاهد خیلی ضعیفه بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی اگه بشه مثل یه مادر کنارش بمون و ازش مراقبت کن...
چند روزه که نه شهرزاد دیدم و نه شاهد رو...
نهار و شام هم بالا تو اتاقم ميارن که به لطف شهرزاد بود.
نمی دونستم چیکار کنم این بهتر از همه می‌دونستم که برم ایران کسی منتظرم نیست من هیچکس نداشتم
شاهد هم هیچکس رو نداشت
نیم ساعت به خودم رسیدم بعد از چند روز از اتاق اومدم بیرون تصمیم درستی وجود نداشت پس...
در زدم که صدای خش دارش شنیدم
- شهرزاد تو چرا دیگه در میزنی واسه من آدم شده...
با باز شدن در نفسم رفت...
با دیدنش یه جوری شدم...
حس داشتن اولین دیت داشتم که بعد از کلی استرس از مامانش اجازه گرفته و گفته میرم کتابخونه
- بیا تو دم در بده
داخل اتاق شد نفس عمیقی کشیدم داخل اتاق شدم با دیدن عود که تازه روشنش کرده بود لبخند کجی زدم
نشست رو کاناپه روبروش رو مبل نشستم خیره نگاهم کرد که سرمو انداختم پایین
- خب؟!
- کنارت میمونم
- چرا؟
چرا میموندم پیشش سوالی بود که خودمم نمی‌دونستم
- هر وقت خودم جواب این سوالم بفهمم بهت میگم
شاهد خونسرد نگاهم کرد که چشماش بست نگران پرسیدم
- خوبی؟
- قراره بارون بباره
- خوابت میاد؟
- نه
- پس الان می‌خوای چیکار کنی؟
خونسرد نگاهم کرد
- کتاب می‌خونم
سری تکون دادم از اتاق اومدم بیرون...
رو تخت دراز کشیده بودم که با صدای جیغ وحشتناکی وحشت زده بلند شدم صدای شهرزاد بود.
دویدم سمت اتاق شهرزاد که با دیدن جسم بی جون شاهد سست شدم...
زمزمه کردم
- باید ببریمش بیمارستان
شهرزاد با گریه نگاهم کرد گفت
- فایده ای نداره فقط باید بارون قطع بشه
با کمک شهرزاد شاهد بردیم اتاقش پتو روش کشیدم
با دیدن صورتش لبخند زدم
از اون چیزی که نشون می‌داد ضعیف تر بود.
شهرزاد اومد کنارم
- بمیرم برات
نگاهمو دوختم به شهرزاد
- حالش خوب میشه تو برو من اینجام
سری تکون داد گفت
- من فردا می‌رم
با تعجب نگاهش کردم
- کجا؟
- می‌رم ایران باید با ساشا حرف بزنم
با این حرف شهرزاد دلم گرفت قرار بود از این به بعد دیگه تنها بمونم.
شهرزاد یهویی بغلم کرد زیر گوشم زمزمه کرد
- شاهد هم مثل تو تنهاست
از خودم جداش کردم که چشمکی زد،حرصی نگاهش کردم که از اتاق رفت بیرون...
تا صبح بالا سر شاهد بودم فقط می‌لرزید دستای سردشو گرفتم که بعد از چند دقیقه لرزش بدنش کم تر شد.
تا صبح بالا سرش بودم نگاهی به ساعت کردم
ساعت پنج صبح بود اخمام رفت تو هم
رو کاناپه دراز کشیدم نفهمیدم چطوری خوابیدم...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
شروع فصل ده
زندگی با طعم سکوت
پارت 59
لای پلکام باز کردم با دیدن نور مستقیم آفتاب لبخند زدم کش قوسی به بدنم دادم،بلند شدم.
نگاهی به اطراف کردم شاهد نبود شونه ای بالا انداختم داخل اتاق خودم شدم یکم به سر وضعم رسیدم.
رفتم پایین با دیدن شاهد استرس گرفتم.
- میخوای همینجوری از بالا نگام کنی؟
لبمو گاز گرفتم سرمو انداختم پایین
رفتم پایین سر میز،روبروی شاهد نشستم.
نفس عمیقی کشیدم دل زدم به دریا
نگاهی به موهای خیسش کردم که رو پیشونیش ریخته بود،معلوم بود تازه دوش گرفته.
- خوبی؟
با این حرفم دست از خوردن کشید با تعجب نگاهم کرد
دستمال برداشت دور دهنش پاک کرد نگاهشو دوخت به موهام حس کردم رو موهام چیزی هست که دستی به موهام کشیدم
- ممنون بهترم تو خوبی؟
خودمو جمع جور کردم
- خوبم
سری تکون داد ادامه داد
- دیشب خیلی خسته شدی،ممنونم
مگه میشه خسته شده باشم اونم با وجود گرمی دستات
- خواهش می‌کنم
با صدای شهرزاد هر دو برگشتیم
- سلااام
لبخندی زدم
- سلام بیا بشین صبحونه بخور
چشمکی بهم زد
- حتما
- صبحت بخیر
- خیلی ممنون داداش
لبخندم پر رنگ شد.
- امشب ساشا میاد بهتره قبل رفتن دور هم باشیم
با حرف شاهد ابرویی بالا انداختم
اگه ساشا می اومد پلیسا اونموقع شاهد دستگیر می‌کردند.
نگران گفتم
- پلیس دستگیرت می‌کنه
با این حرفم شهرزاد معنادار نگاهم کرد که شاهد لبخند کجی زد
- نگرانیت بی مورده
با استرس نگاهش کردم من که قرار نبود تو جمع خانوادگی شون باشم.
من خانواده نداشتم...
از سر میز بلند شدم مستقیم به سمت اتاقم حرکت کردم...
دوست داشتم از همه ی دنیا گله کنم...
ناشکر نبودم ولی این به خدا انصاف نیست...
لباس گرم پوشیدم رفتم حیاط پشتی با دیدن برف خوشحال شدم...
زیر درخت نشستم نگاهمو دوختم به آسمون...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_60

(شاهد)
وارد شرکت طراحی داخلی شهاب شدم...
منشی با دیدنم بلند شد در باز کرد،با قدم های محکم وارد اتاق شدم
اخم همیشه مهمون ابروهام بود.
شهاب با دیدنم بلند شد باهاش دست دادم نشستم منتظر نگاهش کردم
- گفتم بیای در مورد بچه حرف بزنیم
- خب؟
- بچه رو میخوام هر چی هم بخوای بهت می‌دم!
- بچه رو کشتم
شهاب ناباور نگاهم کرد که بدون توجه بهش بلند شدم دستگیره پایین کشیدم،صداشو شنیدم
- ما کارمون گرفتن جون آدمای گناهکاره نه گرفتن جون بچه ها...
پوزخندی زدم از شرکت زدم بیرون به سمت خونه حرکت کردم.
حرف هیچ ک.س برام اهمیتی نداشت...
با اینکه اون بچه زنده بود ولی شهاب باید حالا حالا ها عذاب بکشه...
با یاد آوری پدر بچه هوفی زیر لب کشیدم پسر بامداد سرمدی سرگرد پایگاه بود،کسی که اسمش سر زبون همه ی خلافکارا بود.
زنگی به امیر حسین زدم که به یه بوق نرسیده جواب داد
- جانم داداش؟
- بچه رو هفته ی بعد تحویل پدرش بده
- باشه
گوشی قطع کردم...
از ماشین پیاده شدم خواستم به سمت خونه حرکت کنم که با دیدن روشنا اخمام رفت تو هم،تو این سرما زیر درخت چه غلطی می‌کرد.
خواستم برم سمتش که با صدای بابا حواسم پرت شد.
- سلام
برگشتم با دیدن موهای بابا که کاملا رو به سفیدی می‌زد دوباره اخم کردم نمی‌تونستم لبخند بزنم من هیچی جز اخم کردن به یاد ندارم.
- سلام پدر
ساشا و شهرزاد به سمتمون اومد،نگاهی به هم کردند که کلافه گفتم
- اگه میخواید تا صبح تو این سرما سر پا بمونید من برم داخل
با این حرفم شهرزاد و ساشا خنديدند.
(روشنا)
با سر و صدای خنده هاشون بغض کردم آروم آروم اشکام باریدن.
حداقل بارون نمی بارید تا من دوباره نگران شاهد بشم.
با این افکارم سیلی به خودم زدم
- دیوونه هم که هستی!
با صدای شاهد که کنارم تکیه داده بود به درخت هینی کشیدم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_61

زندگی با طعم سکوت

- تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بگم بیا داخل هوا سرده
پوزخندی زدم
- نمی‌خوام مزاحم باشم
- نیستی
حرصی جواب دادم
- دست از سرم بردار
- نمی‌خوام
برگشتم سمتش که فاصله ی خیلی کمی داشتیم از استرس افتادم به جون لبام گفتم
- خانوادت منتظره
- نه تا وقتی که تو اینجایی
با دیدن قیافه ی خونسردش بیشتر عصبانی شدم
- من خانوادت نیستم
بلند شدم خواستم دور شم که صداشو شنیدم
- پس بگو دردت چیه!
با این حرفش کم مونده بود گریه کنم برنگشتم سمتش که مبادا متوجه حال بدم بشه،با صدایی که کنترل می‌کردم نلرزه جواب دادم
- یه زمانی به خودت میای میبینی دیر شده تو موندی با کلی حسرت...
پس تا دیر نشده با خانوادت باش بهشون عشق بده
- تو هم خانواده داری
پوزخندی زدم برگشتم
- کجاست؟
شاهد اومد سمتم دستمو گرفت که سرمو انداختم پایین
- شاید خانواده ای نداشته باشی ولی می‌تونیم یه خانواده باشیم.
باور نمی‌کردم این همون شاهد باشه،شاید خواب می‌دیدم
- خواب نیست واقعیته
دستمو از تو دستاش جدا کردم.
- اما چجوری؟
شاهد لبخند کجی زد شونه ای بالا انداخت
- نمی‌دونم بیا بریم تو
با هم وارد خونه شدیم با پدرش آشنا شدم مرد مهربونی بود.
به جوک های بی مزه ساشا و شهرزاد از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
بعد شام همه رفتند...
تنها روی مبل نشسته بودم که شاهد اومد تو با دیدن موهاش که برفی بود ناخودآگاه لبخند زدم
با دیدن لبخندم سری تکون داد رفت بالا....
کم کم به عید نزدیک می‌شدیم از بس تو خونه مونده بودم افسردگی‌ گرفته بودم.
شاهد هم کم تو خونه پیدا می‌شد.
دلم هیجان می‌خواست‌.
با دیدن برف فکری به سرم زد که لباسام پوشیدم بدون در زدن وارد اتاق شاهد شدم
- میای بریم برف بازی؟
با این حرفم خشکش زد که نیشم باز شد مظلوم نگاهش کردم
- به خدا پوسیدم تو این خونه،توروخدا
شاهد لباساش پوشید جلوم ایستاد که ذوق زده پریدم بغلش گونه ش ماچ کردم
- دمت گرم نوکرتم حاجی
رفتم پایین داد زدم
- بیا دیگه
با یاد آوری کاری که کردم خندیدم
با هم آدم برفی درست کردیم بعد تموم شدنش لبامو ورچیدم
- گوشیم بالاست میشه با گوشی تو عکس بگیریم
سری تکون داد گوشیشو در آورد داد دستم دوربین باز ‌کردم دادم دستش یدونه ازم انداخت گوشی از دستش قاپیدم با دیدن عکسم لبخند زدم
- بیا سلفی هم بگیریم
شاهد اخمی ‌کرد کنارم وایستاد دوربین جلو رو باز کردم با دیدن اخماش پوکر فیس نگاهش کردم
- چیه؟
- اخماتو باز کن
- نمیشه
ابرو بالا انداختم
رفتم سمتش با دستم ابرو هاش درست کردم با انگشتام به لباش کش دادم که متوجه فاصله ی کممون شدم.با خجالت ازش دور شدم سرمو انداختم پایین که با قهقهه شاهد منگ نگاهش کردم
بغلم کرد که یه دور چرخوندتم جیغی ‌کشیدم حس می‌کردم تو ابرام...
تا حالا خنده ی شاهد ندیده بودم.
- دختر چقدر تو خوبی
مثل خودم گوشی از دستم گرفت
- بیا کنارم
رفتم کنارش خواست سلفی بگیره که گفت
- اخماتو باز کن
با این حرفش نیشم باز شد...
رفتیم داخل خدمتکار نبود.
- میتونی غذا درست کنی؟
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_62

زندگی با طعم سکوت

با این حرف شاهد خوشحال لبخندی زدم
تصمیم گرفتم ماکارونی‌ درست کنم،با صدای دختری که از هال میومد کنجکاو رفتم بیرون
با دیدن دختره زانو هام سست شد.
شاهد بغلش کرده بود خواستند برن بالا که لب زدم
- ماکارونی‌ درست کردم
شاهد خونسرد نگاهم کرد که دختره با صدای نازک و البته پر از عشوه جواب داد
- الان میایم
من کی انقدر ضعیف شده بودم،این امکان نداشت.
من عاشق شاهد بودم ولی اون...
محتويات ماکارونی‌ها رو با حرص ریختم زمین صدای وحشتناکی داد.
همونجا نشستم زار زار گریه کردم.
‏فاصله‌ی بین کلمه های کتاب
فاصله‌ی بین نت های پیانو
فاصله ی بین آوا های ویولن
فاصله‌ان ولی قشنگن
فاصله ی من شاه قشنگ نبود...
روی تخت دراز کشیده بودم با دیدن چمدون پوزخندی زدم جرئت رفتن داشتم!؟
اصلا کجا می‌رفتم...
چند روزه از اون ماجرا میگذره نه من شاهد دیدم نه گذاشتم اون منو ببینه...
امروز عید بود پوزخندی زدم.
لباسامو پوشیدم آروم از خونه خارج شدم فقط راه می‌رفتم هندزفری داخل گوشم گذاشتم با پخش شدن آهنگ اشوان بغض کردم
[نفر قبلیم یکاری کرد فکر کنم دیگه امتحانش نمیکنم

But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت ، یه چیزیو حس کردم که تاحالا نداشتم

Come closer, I’ll give you all my love
بیا نزدیکتر، من عشقم رو بهت میدم

If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب باشی ، عزیزم ، من همه چیمو بهت میدم

My last made me feel like I would never try again
نفر قبلیم یکاری کرد فکر کنم دیگه امتحانش نمیکنم

But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت ، یه چیزیو حس کردم که تاحالا نداشتم


Come closer, I’ll give you all my love
بیا نزدیکتر، من عشقم رو بهت میدم

If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب باشی ، عزیزم ، من همه چیمو بهت میدم

[Verse]

Talk to me, I need to hear you need me like I need ya
باهام حرف بزن ، میخوام بدونم توام منو همون قدر میخوای که من میخوامت

Fall for me, I wanna know you feel how I feel for you, love
عاشقت شدم ، میخوام بدونی چه حسی نسبت بهت دارم ، عاشقتم

Before you, baby, I was numb, drown the pain by pouring up
عزیزم قبل از تو ، من بی حس بودم ، دردم رو با ریختن (عشقت) غرق کن

Speeding fast on the run, never want to get caught up
خیلی سریع میدوم ، نمیخوم هیچوقت گیر بیوفتم

Now you the one that I’m calling
الان تو اونی هستی که میخوام باهاش ارتباط داشته باشم

Swore that I’d never forget, don’t think I’m just talking
قسم میخورم هیچوقت فراموش نمیکنم ، نه اینا فقط حرف نیستن

I think I might go all in, no exceptions, girl, I need ya
فکر کنم میخوام تا آخرش برم ، بدون استثنا ، من نیازت دارم]
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
زندگی با طعم سکوت

بالاخره یه نفر از راه میرسه، یه نفر که باعث میشه تمام اخلاق های بدت رو بذاری کنار، یه نفر که باعث میشه صبح ها با لبخند از پنجره اتاقت به آسمون نگاه کنی و شب ها با قلبی پر از عشق و لبخندی که به لب هات چسبیده سر روی بالشت بزاری، بالاخره یه نفر از راه میرسه که کنارش قهوه تلخی که همیشه بنظرت قبلا تلخ و زهرمار بود خوشمزه و شیرین باشه، یه نفر که به امید دیدنش ساعت های درس خوندنت و کار کردنت تند تر سپری بشه؛
بالاخره یه نفر از راه میرسه که تو رو بلد باشه و پروانه ها رو تو سی*ن*ه ات به پرواز در بیاره.
با بوی عطرش سرمو بلند کردم آشفته روبروم وایساده بود.
با چشمای غمگین نگاهم کرد این آخرین باره قول میدم
دیگه بهش فکر نمی‌کنم
خواست دستمو بگیره که یه قدم به عقب رفتم با حرف بعدیش خشکم زد
- تو ماشین منتظرم
صداش مثل قبل محکم نبود این شاهدی نبود که می‌شناختم‌.داغون بود مثل دیواری که زلزله از پاش در آورده بود.
سوار ماشین شدم چشمامو بستم
- پیاده شو
بدون چون چرا حرفاشو گوش می‌دادم پياده شدم که با دیدن درخت لبخند کجی زدم معلوم بود سن بالایی داشت خیلی بزرگ بود.
هوا رو به تاریکی می‌زد
شاهد بالای درخت رفت نشست که با تعجب و البته با اخم نگاهش کردم
- بیا بالا
هوفی زیر لب کشیدم خودمو بالا کشیدم
دستی بازوم گرفت با دیدن دستاش نفسم تو سی*ن*ه حبس شد با یه حرکت بلندم کرد.
منو تو آغوشش گرفت سرمو گذاشتم روی شونش دستاش روی کمرم گذاشت.آخه مجبور بودیم بریم بالای درخت،این همون مردی بود که...
- منو قضاوت می‌کنی چون نمی‌تونی درکم کنی، چون آسونتر از اینه که برای شناختن من وقت بذاری
با این حرفش نفس عمیقی کشیدم چه زود فکرمو خوند،سکوت کردم
- فکر می‌کردم اگه شب تا صبح با یکی باشم بتونم فراموشت کنم...
فکر می‌کردم شاید این حس لعنتی که وقتی پیشتم فروکش کنه ولی نشد...
مکثی کرد ادامه داد
- خب میدونی، من خیلی جاها رفتم،خیلیارو دیدم با خیلیا حرف زدم ولی واقعا نتونستم با هیچکس یه احساس مشترک برقرار کنم تا اینکه تو معادلاتمو کامل بهم ریختی.

با این حرفش افتادم به جون لبام..
استرس بدی داشتم و بدتر از همه صدای تپش قلب شاهد هم می‌شنیدم...
خدایا شکرت...
خوشحال بودم می‌خواستم جیغ بکشم تا خالی شم ولی این وسط یه دلشوره ی عجیبی داشتم...
یه چیزی که نميدونستم چیه هر چی بود خیلی بد بود گند میزد به تموم حسای خوبم...
- فلسفه ی بغل کردن خیلی عجیبه
با این حرفش مکثی کرد،بیشتر بغلم کرد
- دستتو میپیچی دور بدن یه موجود زنده
قلبم دیوانه وار می کوبید...
- و انگار که یه سرنگ پر از مورفین وارد پوست تنت شده شناور میشی تو آرامش و وقتی نسخ بغل کردنش میشی جای خالی قلبش سمت راست قفسه سینت طوری درد میگیره که حاضری کل دنیاتو بدی تا فقط یک بار دیگه تو بغلت حسش کنی

خودمو ازش جدا کردم نگاهمو دوختم به نیمرخش که هر جارو نگاه می‌کرد جز من لب زدم
- نگام کن
نگاهم کرد، بس بود انقدر عذاب کشیده بودم.من دیگه تحمل یه غصه ی دیگه رو نداشتم
با صدای که می‌لرزید گفتم
- دوستت دارم
شاهد لبخندی زد که خیلی ناگهانی گونه مو بوسید
لپام گل انداخت.
با قهقهه شاهد با تعجب نگاهش کردم
- و ناگهان سرکار خانم روشنا راشد خجالت می‌کشد
با این حرفش ابرو بالا انداختم که لبام روی لباش جا دادم...
Think I’m out of my mind, cause I can’t get enough
فکر کنم عقلمو از دست دادم ، چون نمیتونم به اندازه کافی بگیرم

Only one that I give my time, ’cause I got time for ya
تنها کسی که ارزش وقتمو داره ، همش واسه خودته

Might make an exception for ya, ’cause I been feeling ya
فکر کنم واست یه استثنا قائل بشم ، چون دارم با وجودم حست میکنم

Think I might be out of my mind, I think that you’re the one
فکر کنم مخم رد داده ، فکر کنم تو خود اونی هستی که میخوام
My last made me feel like I would never try again
نفر قبلیم یکاری کرد فکر کنم دیگه امتحانش نمیکنم

But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت ، یه چیزیو حس کردم که تاحالا نداشتم

Come closer, I’ll give you all my love
بیا نزدیکتر، من عشقم رو بهت میدم

If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب باشی ، عزیزم ، من همه چیمو بهت میدم

My last made me feel like I would never try again
نفر قبلیم یکاری کرد فکر کنم دیگه امتحانش نمیکنم

But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت ، یه چیزیو حس کردم که تاحالا نداشتم

Come closer, I’ll give you all my love
بیا نزدیکتر، من عشقم رو بهت میدم

If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب باشی ، عزیزم ، من همه چیمو بهت میدم]

با صدای تیر و سست شدن لبای شاهد وحشت زده به شاهد نگاه کردم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_آخر


با صدای تیر و سست شدن لبای شاهد وحشت زده به شاهد نگاه کردم.
هنوزم با لبخند نگاهم کرد. لب زد
- تو یه رنگین کمانی عشقِ من.

(ساشا)
جی پی اس روشن کردم
- نصیری کجان؟
- همون جای همیشگی
زیر لب به زمین زمان فحش می‌دادم
لعنت بهت شاهد تو که انقدر بی دقت نبودی...
به سمت مکان حرکت کردیم شهرزاد از استرس حالت تهوع گرفته بود شهاب سعی داشت آرومش کنه...
خودم هم دست کمی ازشون نداشتم..
- رسیدیم قربان
اسلحه ام برداشتم پیاده شدم که با دیدن جسم بی جون شاهد پوزخندی زدم...
شاهین کار خودشو انجام داده بود...
با صدای جیغ شهرزاد به خودم اومدم شهاب غمگین نگاهم کرد...
برادرم دیگه نبود
رفته بود جونشو فدای عشقش کرد...
برادرم تازه می‌خواست عاشقی کنه که نذاشتند.
(دانای کل)
دونه های برف روی موهای شاهد می بارید...
ساشا ناباور به روبروش نگاه می‌کرد شهرزاد جیغ داد می‌کرد تنها شهاب بود که شهرزاد آروم می‌کرد...
و موند دختر عاشق ما که اونم تموم شده بود...
با صدای گلوله بعدی ساشا لرزید...
گلوله بعدی برای روشنا بود که خودش را خلاص کرده بود..
چون می دانست بدون او نمی توانست زندگی کنه...
با بیهوش شدن شهرزاد...
شهاب شهرزاد برد بیمارستان...
و ماند ساشا و دو تا عاشق مُرده...
رفت نزدیکتر با دیدن دستای گره خورده شون با گریه خندید...
ساشا نتوانست تمام حقایق را به روشنا بگوید...
چون به برادرش قول داده بود...
اونا مُرده بودند ولی روحشان یکی بود...

بعضی وقتا از دست دادن به معنی پایان زندگی نیست گاهی استارتی برای شروع زندگی‌ست...

20:38
27 بهمن ماه

بخاطر کم کسری های رمانم عذر میخوام...
برای منی که اولین رمانم بود تجربه ی خوبی بود...
ممنونم که تا اینجا همراهم بودید،خیلی دوستون دارم🥹❤️
پیج نویسنده flying_girl.1@
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,077
مدال‌ها
12
نویسنده‌ ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین