جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,602 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#فصل_هفتم
#پارت_37
_ بابا به نظرم شما باید اینجا بمونید
_ برای امنیت دخترم هر کاری می کنم
لبخندی به هم زدیم رفتم بالا اتاق کارم که پشت سرم توپراک اومد
_ رزا؟
_ هوم
_ تو جدا با پاشازاده قرارداد بستی؟
خنده ای کردم
_ آره ، یه دویست بار مجانی آماده کن کنار بار های پاشازاده
توپراک با این حرفم داد کشید
_ تو زده به سرت دختر میدونی چیکار کردی مگه اینجا مسجده !
_ تو اون مسجد همونطور که نذری میدن به وقتش خود مسجد هم به درد آدم میخوره
_ اینقدر واسم مسجد نکن رزا تو میفهمی چیکار کردی ؟
عصبی داد زدم
_ توپراک اینجا رئیس منم و من تایین می کنم که چیکار کنیم فهمیدی؟
پوزخندی زد که سمت در رفت مشتی به در زد رفت بیرون...
احمق نفهم ، باید به تو هم جواب پس بدم

وارد اتاق شدم نگاهی تو آینه به خودم کردم ، شلوار گشاد مشکی و نیم تنه مشکی رنگ آستین دار به قول دنیز مناسب امروزم نبود ولی خیلی دوسش داشتم شونه ای بالا انداختم موهام گوجه ای بستم
آرایش کاملی کردم از اتاق اومدم بیرون به سمت اتاق کارم رفتم درو باز کردم وارد بالکن شدم خیره شدم به پشت عمارت که عجیب سر سبز بود . اتاق خودم بالکن رو به در اصلی داشت ولی اینجا آرامش خاصی داشت.
کجا بودم الان کجام؟!
کاش می تونستم از این وضع خلاص بشم
نه پدر مادری داشتم نه رفیقی داشتم که بهش تکیه کنم
اگرم داشتم همشون یه جوری میزدن زیرش
فکر کنم مامانم تو بد شانسی به دنیا آوردتم بعید نیست.
_ رزا ؟
با صدای توپراک به خودم اومدم برگشتم
_ پایین منتظرن ، بریم؟
_ خلیل کجاست ؟
_ رفت کازینو
_ باشه بریم
شونه به شونه توپراک از اتاق خارج شدیم با اون کفشای پاشنه بلندم که صداش باعث می‌شد همه برگردن سمتت درست مثل فیلما که یه پادشاهی میاد دستت میگیره پوزخندی واسه این افکارم زدم.
با دیدن ساشا و مردی که به جرئت میتونم بگم دوبرابر ساشا بود لبخند کجی زدم به سمت ساشا رفتم با هم دست دادیم
_ سلام خیلی خوش اومدین
تیپ ساشا حرف نداشت چقدر این پسر جذاب بود.
ساشا لبخندی زد نگاهی به مرد کناریش کرد گفت
_ ایشون برادر من شاهد هستن
لبخند کجی زدم برگشتم که با دیدن چشمای شاهد لبخندم محو شد .
_ خوش اومدین
شاهد هیچ واکنشی نشون نداد بی اهمیت بهشون نشستم رو مبل صدا زدم
_ سمیرا پذیرایی کن
ساشا همچنان با لبخند نگاهم می کرد ولی شاهد برعکس ساشا با اخم نگاهم می کرد .
_ نمیخواین معرفی کنین ؟
با حرف ساشا نگاهمو دوختم به توپراک جواب دادم
_ ایشون توپراک رفیق و همکارم هستن
_ خوشبختم
توپراک لبخندی زد
_ همچنین
ساشا نگاهی به اطراف‌ کرد که پرسیدم
_ مشکلی پیش اومده ؟
_ اوم ، بقیه کجان ؟
توپراک جواب داد
_ خیلی کم پیش میاد بیان اینجا
ساشا سری تکون داد
_ خلیل کجاست ؟
با صدای شاهد با تعجب نگاهش کردم ، صداش جوری بود که انگار سال هاست نخوابیده بود .
جواب دادم
_ شرمنده پدرم امروز تشریف ندارن
_ طرف حساب من با پدرتونه نه شما
با این حرف شاهد پوزخندی زدم که ساشا زودتر از من گفت
_ شاهد کارای اصلی خانم بابایی انجام میده
شاهد همونطور که نگاهش به من بود جواب داد
_ فکر نمی کردم خلیل انقدر احمق باشه
با این حرف شاهد عصبی لبخندی زدم ، نباید نشون میدادم عصبانی شدم همونطور که خونسرد نگاهم می کرد خونسرد نگاهش کردم که دیدم نخیر می خواد تا صبح نگاهم کنه
_ خانم آقای شهریاری تشریف آوردن
با صدای سمیرا دنیا رو سرم خراب شد ، نباید فعلا منو میدید ولی انگار چاره ای نبود توپراک به جای من جواب داد
_ سمیرا راهنمایی کن بیاد داخل
یه بار سرد میشی و دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.
دستام سِر شده بودن ، خیلی سرد بود ، خیلی...
هر احساس کوفتی که داشتم تو وجودم خفه کردم.
با دیدنش تو اون کت شلوار مشکی رنگ پوزخندی زدم
خودت جمع جور کن دختر
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_38
(پیام)
با دیدن دو تا پاشازاده احمق ، اخمام رفت تو هم که نگاهم به نگاه دختری افتاد که سال ها ازش دور بودم.
فرقی نکرده بود اتفاقا خوشگل تر شده بود ، همون روشنا بود دختر صبور من اینجا چیکار می کرد.
_ بفرمایید کاری داشتین ؟
با صدای روشنا تازه یادم افتاد که چقدر دلتنگش بودم .
وقتی یکی که دوسش داری رو ول می کنی ، اولش ازش متنفری ولی بعد از چند وقت انقدر غرق در خاطراتش می‌شی که دوباره حتی از بار اولم بیشتر عاشقش می شی.
و تازه اونجاست که دلت شروع به تنگ شدن می کنه.
جواب دادم
_ باید باهاتون حرف بزنم
با صدای بهزاد دستام مشت شد
_ می تونستید با من هماهنگ کنید
اخمام رفت تو هم که روشنا رو کرد سمت ساشا و شاهد گفت
_ شما چند لحظه تشریف داشته باشین
روشنا اومد سمتم که رفت بالا دنبالش راه افتادم داخل اتاق شد درو باز گذاشت داخل اتاق شدم درو بستم .
نشست روی مبل که با دستش اشاره کرد بشینم
نشستم که نگاهمو دوختم بهش
میخواستم تلافی این دوسال دوری جبران کنم ، ولی زمان بیشتر از من دستپاچه بود.
(روشنا)
قرار نبود اینطوری پیش بره،کلافه از نگاه خیره پیام گفتم
_ چرا اومدین اینجا ؟
_ خواستم ببینم کسی که سال ها می پرسمتش هنوز همونه یا نه !
_ باید خیلی پرو باشی که بعد سال ها اومدی میگی هنوز همونم یا نه؟!
_ به هر حال اومدم بگم با پاشازاده قرارداد ببندی جونت در خطره
خنده ی بلندی سر دادم که خم شدم سمت پیام گفتم
_ من این همه راه نیومدم که با حرف تو پا پس بکشم
پیام بلند شد خواست بره که گفت
_ هیچکس جز من نمیدونه پلیس هستی ، حواست به کارات باشه !
با رفتن پیام عصبی نگاهمو دوختم به گلدون روی میز که برداشتم پرت کردم که محکم خورد به دیوار
خدا لعنتت کنه پیام ، با این کارت دیگه همه چی تموم شد
بعد بستن قرارداد یه هفته استرس خاصی داشتم و دلیلیش هم مشخص بود،فقط پیام....
طبق معمول رو تخت دراز کشیده بودم

پایان فصل هفتم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_39
فصل هشتم - چطور زندگی کردم؟

دو ماه گذشته هیچ غلطی نکردیم از اون روز به بعد حتی پیام ندیدم چه برسه به اینکه باندشون رو پیدا کنم.
سرهنگ بهمون اخطار داده بود. توپراک بدتر از من بود اونم سعی داشت لاله رو پیدا کنه...
لباس راحتی اسپرت پوشیدم از اون خونه حوصله سر بر اومدم بیرون ، از خونه دور شده بودم که با دیدن لاله خشکم زد .
با تردید رفتم نزدیکتر پشت لاله به من بود ، نکنه اصلا اون نبود،کاش لاله بود...
کاش خودش باشه.
خم شدم که با دیدن اینکه یه نفر دیگه ست عصبی فحش دادم که دختره با تعجب نگاهم کرد.
از اونجا دور شدم...
وارد عمارت شدم که توپراک با خوشحالی اومد سمتم
_ روشنا بگو‌ شده؟
با حرف بهزاد که اسمم رو صدا کرد زیرچشمی به اطراف نگاه کردم که با دیدن این که هیچکس نیست نفس آسوده ای کشیدم
_ نگران نباش هیچکس جز ما خونه نیست
بله آقا هماهنگ کرده بود. حرصی گفتم
_ میکشمت بیا بریم بالا
بهزاد نیشش رو باز کرد که وارد اتاق شدم بهزاد درو بست داد کشید که دستامو گذاشتم رو گوشام
_ خداااا موفق شدیم
چشام گرد شد نه دیگه به خل بودنش ایمان آوردم .
_ یکم آرومتر
_ میون دو تا دلبر من با دلم کدوم ور...
با دیدن اینکه بهزاد داشت خودش میخوند می رقصید زدم زیر خنده ، از من بهتر می رقصید.
_ نمی‌خوای بگی چی شده ؟
بهزاد به خودش اومد اومد جلو نشست
_ خوب شد گفتی اره بگو چی شده ؟
_ چی شده ؟
_ بگو چی شده ؟
اخمام رفت تو هم که بهزاد سریع گفت
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_40
_ پاشازاده اطلاعات باند ضد گلوله دزدیده
با این حرف بهزاد داد زدم
_ چی ؟
_ نخود چی
_ بهزاد میفهمی چی داری میگی !
_ اره میفهمم
بهزاد لبخندی زد که پرسیدم
_ تو از کجا فهمیدی ؟
بهزاد سرتا پام نگاه کرد
_ حالا که دارم فکر میکنم اصلا به درد رئیس بودن نمیخوری فقط چهرت شبیه خلافکاراست
_ بهزاد میزنم لت پارت میکنماا جوابمو بده
_ کسی نیست ندونه
_ این کجاش خوشحالی داره ؟
بهزاد با دستش به پیشونیش زد زیر لب زمزمه کرد
_ خاک تو سرت
بلند گفتم
_ شنیدم
_ گفتم که بشنوی
به معنای واقعی کلا لال شدم ، به قول بهزاد اصلا به درد رئیس بودن نمی خورم فقط چهره ام شبیه خلافکارا بود.
_ برای نابودی باند ضد گلوله می تونی به ساشا نزدیک شی ، یه تیر دو نشون
اخمام رفت تو هم
_ بهزاد انقدر عصبیم نکن پاشازاده خودش باند ضد گلوله رو نابود کرده
بهزاد تک خنده ای کرد
_ ضد گلوله دست کم نگیر
ابرویی بالا انداختم

نگاهی تو آینه به خودم کردم بعد از مطمئن بودن استایلم از اتاق زدم بیرون...
امروز روز بزرگی برای من بود ، قرارداد با ساشا بهترین کاری بود که سرهنگ هم ازش استقبال کرد.
(بهزاد) توپراک
پایین منتظر روشنا بودم که با دیدنش لبخند کجی زدم ، به جرئت می تونم بگم که خاک تو سرت پیام
هر دو خوشحال بودیم دیروز قرارداد بستیم و الان هم به جشن بزرگی دعوت شده بودیم.
لباس مجلسی مشکی بلند چاک دار که رو شونه هاش
شنل پوشونده بود .
و کفش پاشنه بلند مشکی رنگ جذاب ترش کرده بود.
یاد لاله افتادم که عجیب عاشق رنگ مشکی بود تقریبا نصف لباساش مشکی بود.
شونه به شونه هم وارد عمارت پاشا زاده شدیم ...
با دیدن ساشا که با غرور به طرف ما اومد پوزخندی زدم .
_ سلام خیلی خوش اومدین
_ خیلی ممنونم
روشنا نگاهی به ساشا کرد و گفت
_ می تونیم بشینیم
_ حتما بفرمایید حیاط پشتی
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_41
فصل هشتم

دنبال ساشا راه افتادیم که روشنا خم شد دم گوشم زمزمه کرد _ دلم می خواد خفش کنم
سوالی نگاهش کردم که اشاره ای به لباساش کرد زمزمه کرد
_ ببین توروخدا دو برادر خیلی خوش استایلن ، حسودیم میشه
سری از روی تاسف تکون دادم نشستیم دور میز خداروشکر جز ما دوتا هیچکس نبود روشنا نگاهشو دوخته بود به میز معلوم بود تو فکره
_ به چی فکر می کنی ؟
_ بدی من میدونی چیه؟
سوالی نگاهش کردم
_اینکه با همه سعی کردم مهربون باشم و خوب باشم. سعی کردم برای همه وقت بذارم و دل کسیو نشکنم اما اونا چیکار کردن؟ گند زدن به هرچی خوبی و حس خوبه و بعدشم راحت فراموشم کردن.
_ کیا فراموشت کردن ؟
روشنا نگاهی بهم کرد که بغض تو صداشو حس کردم
_ خانوادم ، پیام و بهترین رفیقم ...
لبخندم محو شد روشنا تنها ترین آدمی بود که می شناختمش،همه حرفاش راست بود.
چیزی برای گفتن نداشتم تنهایی خیلی سخته...
بلند شدم امیدوار بودم با پیشنهاد رقصم از اون حال بد در بیاد.
(روشنا)
با دیدن توپراک که بلند شد زانو زد جلو دستشو آورد جلوتر
_ افتخار یه دور رقص میدین؟
لبخند کجی زدم
_ البته


خم شدم دم گوشش زمزمه کردم
_ قرار نیست آدمایی که بهشون خوبی میکنی جبران کنن
روشنا به خودش اومد جواب داد
_ مسخره ست!
اینکه روشنا سعی می کرد فاصله شو حفظ کنه خوب بود.
_ یه روزی ، یه جایی جوری خدا کمکت میکنه اونجاست که با خودت میگی جواب کدوم کار خوبمه
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_42
فصل هشتم

با جدا شدن روشنا لبخندی زدم نشستیم دور میز که ساشا به طرف ما اومد
_ می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم
روشنا سری تکون داد که ساشا ادامه داد
_ بفرمایید بریم اتاق کار در سکوت حرف هامون بزنیم
روشنا نگاهی به من کرد اشاره کرد بشینم سری تکون دادن که ساشا و روشنا داخل عمارت شدن.
چشمم به شاهد خورد که گوشه ای از حیاط که دید خوبی نداشت نشسته بود خیره شده بود به میز
شخصیت شاهد عجیب بود ، ساشا فعال تر از شاهد بود. حس پلیسیم می گفت شاهد گذشته ای عجیبی داره.
باید به سرهنگ اطلاع می دادم.
با دیدن شاهد که غیبش زده بود تعجب کردم یه ثانیه طول نکشید که چشم ازش برداشتم.
(روشنا)
با ساشا داخل اتاق کارش شدیم که لبخندی زدم گفتم
_ تبریک میگم
ساشا با تعجب نگاهم کرد
_ فکر نمی کردم یه روز اطلاعات ضد گلوله دزدیده شه
ساشا با این حرفم تک خنده ای کرد ادامه داد
_ کار من نبود همه ی کارهارو شاهد انجام داده
ابرویی بالا انداختم ساشا ادامه داد
_ راستش می خواستم درباره ی شراکت مون حرف بزنیم
سری تکون دادم که ساشا ادامه داد
_ من اسلحه زیادی می خوام
_ تا سه بشماری جور کردم
ساشا لبخندی زد که یه ورق در آورد گفت
_ خب بهتره قرار داد امضا کنیم ، فقط...
_ فقط چی ؟
_ با بستن این قرارداد باید اینجا زندگی کنید
داشتم بال در می آوردم واسه حفظ ظاهر اخم کردم
_ لزومی نداره
_ متاسفم اگه با این شرایط موافق هستین قرارداد ببندیم !
(_ برای نابودی باند ضد گلوله می تونی به ساشا نزدیک شی ، یه تیر دو نشون)
قرارداد امضا کردم از اتاق زدم بیرون از پله ها پایین رفتم که با دیدن شاهد که از پله ها میرفت بالا وایسادم.
خیره همدیگرو نگاه کردیم چی تو چشماش بود که دوست داشتم فقط نگاهش کنم ، خل شدم رفت خاک تو سر هولت کنم روشنا
به خودم اومدم دیدم شاهد رفته و من مثل خل و چلا خیره شدم به دیوار
از حق نگذریم خونه ی قشنگی داشتن ، همه چیشون دوبلکس بود حتی پله هاشون ، احساس ملکه بودن می کردم ، رفتم حیاط پشتی کنار بهزاد همه چی رو تعریف کردم که کلی استقبال کرد.
بعد اون مهمونی مسخره شب موندیم اونجا قرار شد فردا لباسامون رو بیارن ، اتاقم خیلی بزرگ بود
اندازه ی یه خونه بود ، همه چی کامل بود .
چقدر ندید بدید شدم.
بعد از اون شب ساشا رو کمتر می دیدیم شاهد هم که انگار تو این خونه زندگی نمی کرد.
توپراک گفته بود پیدا کردن مدارک با من ، خیلی نگرانش بودم.
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_43
#حجم_سکوت
#فصل_هشتم
بلوز اسپرت دخترانه ام پوشیدم عاشق این بلوز بودم ، چون بلوزم سیاه سفید بود ترجیح دادم شلوار جذب مشکی رنگم بپوشم.
موهای صاف مشکیم باز گذاشتم یه ور ریختم آرایش ریزی کردم کفشای پاشنه بلند مشکیم پام کردم ساعت سفید رنگ چرمم که از بچگی داشتمش دستم کردم
کلی با این ساعت خاطره داشتم بهم آرامش میداد ، از اتاق زدم بیرون...
رفتم پایین که با دیدن توپراک که تازه از بیرون اومده بود لبخندی زدم رفتم سمتش
_ خوبی ؟
توپراک لبخند کجی زد
_ خوبم خودت خوبی؟
_ اوهوم ، بیا بریم بشینیم
_ باشه تو برو نشیمن منم لباسام عوض کنم بیام
سری تکون دادم که توپراک رفت داخل نشیمن شدم که خدمتکار جوونی اومد گفت
_ خانم چیزی میل دارین ؟
_ لاته میخوام
_ یه نوشیدنی بیار
با شنیدن صدای شاهد برگشتم که با دیدنش خشکم زد
شلوار کتان مشکی همراه با تیشرت آستین بلند مشکی ، جون میدادن واسه مدلینگ ، کفش اسپرت مشکی رنگش داد میزد.
اومد از کنارم رد شد نه سلامی نه چیزی همینجوری مثل گاو از کنارم رد شد ، نشست رو کاناپه که پوزخندی زدم متاسفانه خیلی مغرور بود.
با صدای توپراک و ساشا بلند شدم ، ساشا با دیدنم لبخندی زد گفت
_ خوبی ؟
سری تکون دادم
_ خیلی ممنون شما خوبین ؟
ساشا با این حرفم اخم کرد
_ ای بابا با من راحت باش شما چیه !
خنده ای کردم
_ طول میکشه عادت کنم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
پارت_۴۴

توپراک چشمکی بهم زد که اومد کنارم نشست دستشو انداخت دور شونه هام منو کشوند طرف خودش حرصی لبخند زدم که دم گوشم زمزمه کرد
_ داری گند میزنی
سکوت کردم که از توپراک کمی دور شدم ، توپراک نگاهی به شاهد کرد گفت
_ علیک سلام
شاهد واکنشی نشون نداد که ساشا جواب داد
_ شاهد عادت نداره سلام بده
پوزخندی زدم یه تختش کم بود
توپراک جواب داد
_ اشکالی نداره ساشا عادت می‌کنیم
توپراک و ساشا نوشیدنی خواستن که خدمتکار آورد .
با دیدن لاته خودم لبخندم عمق گرفت
_ ساشا ؟
با صدای شاهد که ساشا رو صدا کرد ابرویی بالا انداختم این بشر زبون داشت ما نمی دونستیم .
_ نوشیدنی ها رو انتقال دادی ؟
_ نگران نباش امروز حرف زدم باهاشون فقط خودت باید بری من نمی تونم بیام ، یکیو برات میفرستم
با حرف آخر ساشا شاهد اخم کرد ، اینجور که معلوم بود تو کار قاچاق الکل هم بودن . با فکری که زد به سرم خوشحال لبخند کجی زدم گفتم
_ اگه بخوای من باهات میام
با این حرفم ساشا از خدا خواسته خوشحال گفت
_ خیلی هم عالی
شاهد نگاهشو دوخت بهم گفت
_ شب ساعت دوازده خبرم کن بریم
سری تکون دادم که شاهد بلند شد و رفت...
_ واقعا ممنون
_ ساشا ما یکیم
_ راستش من تو کار الکل نیستم بیشتر شاهد این کارو انجام میده
_ چرا ؟
ساشا خندید جواب داد
_ من عاشق اسلحه ام ولی شاهد دوتاشون رو هم دوست داره
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_۴۵
فصل هشتم
سری تکون دادم
اجازه ای گفتم رفتم اتاق لباسام عوض کردم دراز کشیدم رو تخت حوصله خوردن شام نداشتم درو قفل کردم نشستم تو اتاق کتابی که تازه خریده بودم رو شروع کردم به خوندنش
با صدای زنگ هشدار به خودم اومدم دیدم ساعت دوازده دیر شده بود لباسام زودی پوشیدم از اتاق زدم بیرون ، حالا اتاق شاهد کجا بود بد شانسی پشت بدشانسی زیر لب فحشی به سرهنگ دادم
روشنا یکم فکر کن ، با فکر اینکه شاهد همیشه از پله های سمت چپ بالا میره خوشحال لبخندی زدم ، در های اصلی هم سفید رنگ بودن.
با عجله وارد راهرو شدم با دیدن در سفید رنگ که روبروم بود خوشحال دویدم تقه ای به در زدم که دیدم در بازه خم شدم دیدم شاهد داره کتاب میخونه مچ نگاهمو گرفت که هول شدم سر بلند کردم سرم به دستگیره خورد زیر لب فحشی به شاهد دادم دستمو گذاشتم رو سرم در کامل باز شد که شاهد دیدم که با یه لبخند پیروز مندانه نگاهم می کرد.
حرصی اخم کردم گفتم
_ پایین منتظرتم
پله ها رو یکی دو تا رفتم پایین که پشت سرم شاهد اومد از رو میز سوئیچ هارو برداشت پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتمش سوالی نگاهش کردم که ادامه داد
_ پشت رول بشین
باشه ای گفتم که رفتم پارکینگ با دیدن ماشین دهنم باز موند هر چی بود خیلی ماشین خوبی بود لعنتی !
متاسفانه اسمشو نمیدونستم وگرنه به شما میگفتم...
ماشین روشن کردم شاهد نشست جلو جی پی اس زد با سرعت نسبتا بالایی روندم
تنها خوبی که شاهد داشت سکوت کردنش بود.
و فارسی حرف زدنش پرسیدم
_ پدر و مادرت کجان ؟
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_46
فصل هشتم

با سوال ناگهانیم شاهد نگاهشو دوخت به نیمرخم ، نگاه خیرش اذیتم می کرد .
_ از سوال کردن خوشم نمیاد
اوهومی زیر لب گفتم به راهم ادامه دادم بعد از چند ساعت راه رسیدیم به یه انبار،حتی پرنده هم پر نمیزد.
_ بشین الان میام چراغای ماشین خاموش کن
باشه ای گفتم شاهد پیاده شد ماشین کلا خاموش کردم ، تو تاریکی شاهد سخت میدیدم، شهریور ماه بود هوا سرد تر از روزای قبل بود ، دلم برف می خواست.
با سوت شاهد کنجکاو اطراف نگاه کردم که تقریبا ۴۰ تا آدم از پشت درختا اومد بیرون ، یا خدا این دیگه کی بودن .
بعد از کلی منتظر موندن پیاده شدم که با خم شدن زانو شاهد دویدم رفتم سمتش دستشو انداخت دور گردنم زمزمه کرد
_ منو ببر تو ماشین
باشه ای گفتم با کمک من نشست تو ماشین درو بستم.
یکی بادیگارد ها گفت
_ خانم به آقا بگین کار ما تموم شد
باشه گفتم نشستم پشت رول خواستم دهن باز کنم بگم کارشون تموم شد که زودتر از من گفت
_ شنیدم
نیم نگاهی بهش کردم که تو خودش جمع شده بود سرشو گذاشته بود رو شیشه چشماش بسته بود ، نگران پرسیدم
_ خوبی ؟
_ قراره بارون بباره برو خونه
با تعجب نگاهش کردم خواستم بپرسم تو از کجا میدونی ولی با حرف بعدیش لال شدم
_ چیزی نپرس فقط برو
ماشین روشن کردم به سمت خونه حرکت کردم بخاری ماشین زدم کلافه از سکوت بینمون ضبط روشن کردم که با پخش شدن آهنگ سلنا گومز لبخند زدم .
با دیدن بارون که شیشه های ماشین خیس میکرد خوشحال لبخند زدم ، سرعتم کم کردم ، زیر چشمی شاهد دیدم که میلرزه نگران دوباره پرسیدم
_ تو حالت خوبه ؟
جواب نداد نگه داشتم بغل برگشتم سمتش دستمو گذاشتم رو شونش صداش زدم
_ شاهد ؟
بدنش سرد بود بازم جوابمو نداد فقط خدا خدا می کردم که تو گاو صندوق پتو داشته باشه ، پیاده شدم که با سری هوا بدنم لرزید اهمیتی به خودم ندادم ، با دیدن کلی پتو نوشیدنی دهنم باز موند ، چشمم خورد به اسلحه ها چقدر خوشگل بودن .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین