جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sadollahi با نام [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,248 بازدید, 68 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حجم‌ سکوت] اثر «ثنا سعدالهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_نهم
_ همسرتون دارویی مصرف میکنه ؟
قاطع جواب داد
_ نه خیر
دکتر ادامه داد
_ همسرتون به مدت زیاد قرص ریتالین مصرف می کنه و اگر این قرص رو ناگهانی بزارن کنار منجر به مرگ یا غش میشه
با این حرف دکتر پیام نمی‌دونست خوشحال باشه یا ناراحت کلافه بلند شد که دکتر گفت
_ ایشون باید تحت نظر دکتر باشن وگرنه ...
با شدت خفگی که داشت بی توجه به حرف های دکتر رفت بیرون که با دیدن سهراب دستاش رو مشت کرد
_ پیام دکتر چی گفت ؟
تو دو راهی سختی بود.
(سهراب)
با دیدن روشنا که بهت زده نگاهم میکرد گفتم
_ روشنا باید تحت نظر دکتر باشی ، خب ؟
_ یعنی بدون اینکه من بفهمم به من قرص ریتالین دادن پس یعنی اون همه سردردی که داشتم...
دستمو گذاشتم رو بازوی روشنا که زمزمه کرد
_ کی با من این‌کارو کرده ؟ !
دستای سرد روشنا رو گرفتم
_ درست میشه
با دیدن چشمای نا امید روشنا سرمو انداختم پایین
_ از همون اول می‌دونستم دوسم ندارن ولی من...
_ قربونت بشم من تو قوی هستی میدونم که از پسش بر میای ، کی دوست نداره ؟
روشنا نگاهشو ازم برگردوند با صدایی که می لرزید گفت
_ خانوادم
باتعجب جواب دادم
_ تو فکر میکنی خانوادت اینکارو باهات کرده ؟
_ نمیدونم ولی من جز خانوادم با کسی مشکل نداشتم
با فکر اینکه خانوادش بهش آسیب برسونه منو تا مرز جنون می برد .
روشنا رو گرفتم بغلم بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو سینم زمزمه ‌کردم
_ درست میشه
_همه ی اینا درست میشه همه چی مثل قبل میشه ولی دل من این وسط چی میشه ، این وسط خودم تموم میشم
_ هیشش آروم باش من کنارتم
بعد از پنج هفته روشنا بهتر از قبل بود دکتر همش بالا سرش بود مامان رو همون روز بردم خونه پیام که انگار نه انگار مادرش مریضه در به در دنبال نادر میگرده به گفته های قبلی نادر که می‌گفت من رها رو کشتم ولی دلیلش رو هنوز پیدا نکرده بودن ولی مطمئنم نادر رها رو بخاطر پیام کُشت نادر میخواست پیام شبیه خودش بشه مثل خودش یه عوضی ولی نتونست چه خوش خیال
یادمه مامان گفته بود درسته پیام پسرم نیست ولی اون مثل خودمه مثل پسرمه
(روشنا)
کلی سوال بی جواب داشتم اگه نادر رها رو کُشته بود چرا رها به من قرص ریتالین می‌داد چیکارش کرده بودم اصلا نادر و رها چه ربطی به هم داشتن ذهنم درگیر بود بماند که به لطف سهراب سر درد هام و حالت تهوع هام خیلی کم شده بود بعد اینکه خوب شدم همه چی رو درست می کنم در باز شد با دیدن نرگس خانوم لبخندی زدم
_ سلام نرگس خانم
_ سلام دخترم حالت چطوره ؟
_ خوبم شما خوب هستین ؟
_ شکر خدا منم خوبم
نرگس خانم نشست کنارم نگاهم کرد که پرسیدم
_ نرگس خانم میشه ازتون یه سوال بپرسم
_ بپرس دخترم
_ نادر پدر پیام چرا خواهرمو کشت؟
نرگس خانم سرشو انداخت پایین که با صدایی که می لرزید جواب داد
_ دوسال پیش یه زندگی آروم با نادر داشتیم خوشبخت بودیم نادر سرش تو کار خودش بود پیام اونموقع ۲۸ سالش بود سهراب هم ۲۶ سالش بود پیام خودشو به آب آتیش میزد تا بره پیش کیارش ، برادرم هم کم نذاشت به پیام کمک کرد پسرم بعد از شیش سال تلاش تونست به آرزوش برسه نادر مخالف کار پیام نبود درسته پیام بچه ی واقعی ما نبود ولی مثل پسرم دوسش داشتم
با شنیدن هر حرف نرگس خانم تعجبم بیشتر می‌شد مکثی کرد که ادامه داد
_ نمی‌دونم تو اون یه ماه چه بلایی سر نادر آوردن که نادر از پیام خواست یه پرونده ای که تو اداره بود رو بسوزنه پیام بخاطر پدرش اینکارو کرد نادر تو خلاف بود و از پیام استفاده می کرد پسر منم از خدا بی خبر اینکارو فقط بخاطر پدرش می کرد . منم از کارای نادر خبر نداشتم ولی یه روز کیارش اومد خونه از کارای نادر گفت پیام عصبی بلند شد کلافه بود چون اونم هم دست پدرش بود کیارش با شنیدن اینکه پیام هم ناخواسته بهش کمک می‌کرد ناراحت شد و پیام رو به مدت پنج ماه فرستاد اهواز کیارش شب روزش دستگیری نادر بود که بعد از دوماه گرفتش من از نادر طلاق گرفتم و حکم اعدام برای نادر اومد ولی نادر دوباره فرار کرد کیارش پیام رو برگردوند نادر تو بازجویی اسمی از پیام نبرده بود کیارش هم این موضوع رو پنهان کرد مدتی بود که از نادر خبر نداشتیم تا به الان که فهمیدیم قاتل رها نادره ، پیام حق داره در به در دنبال نادر بگرده
_ خیلی سختی کشیدین؟
نرگس خانم اشکامو پاک کرد لبخندی زد
_ دخترم منم سختی کشیدم ولی یه روزی میاد که تموم این سختی هارو می فروشی اونجاست که به خودت میای میگی می ارزه ، تو هنوز اول راهی
لبخند کجی زدم که زمزمه کردم
_ پس نادر میخواسته از پیام انتقام بگیره ؟
_ اره
_ ولی آخه چرا ؟
نرگس خانم نگاهشو دوخت به پنجره زمزمه کرد
_ نمیدونم
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_ده
(سهراب)
وارد اتاق شدم که با دیدن مامان و روشنا لبخندی زدم
_ سلام بر خانوم های شریف حالتون چطوره ؟
مامان لبخندی زد که روشنا گفت
_ ممنون ما خوبیم تو خوبی ؟
چشمکی زدم جواب دادم
_ مگه میشه دوتافرشته رو ببینم خوب نباشم
کنار مامان نشستم که پس گردنی توسط مامان نثارم شد
_ زبون نریز بچه
_ چشم
خندیدیم که در اتاق زده شد با دیدن یاشار گفتم
_ دکی جون چطوری ؟
یاشار خندید که مامان گفت
_ چطوری پسرم ؟
یاشار لبخندی زد جواب داد
_ ممنون شما خوب هستین ؟
_ شکر خدا
روشنا آروم پرسید
_ می‌شناسیش؟
آروم خم شدم زیر گوشش زمزمه کردم
_ خنگ خدا یادت نیست این یاشار خودمونه همونی که تو رو لب پرتگاه گرفته بود ، نجاتت داده بود
با این حرفم روشنا بلند گفت
_ این همون یاشاره ؟
یاشار زد زیر خنده که گفتم
_ نه این نسخه ی تقلبی یاشاره
روشنا نیشگونی از بازوم گرفت که بلند شدم گفتم
_ چته ؟
روشنا سرشو انداخت پایین که همه زدیم زیر خنده ، مامان پرسید
_ یاشار روشنا کجا همدیگه رو دیدن ؟
به جای روشنا جواب دادم
_ یه سال قبل که من روشنا رفته بودیم جنگل اونجا یاشار رو دیدیم روشنا هم بچه ی بدی بود دست مامانش رو نمی گرفت رفته بود لب پرتگاه که پاش لیز خورد ولی بابا یاشارش نجاتش داد
صدامو نازک کردم
_ حاج خانوم چشتون روز بد نبینه دخترم سالم موند خداروصد هزار مرتبه شکر
روشنا چشم غره ای برام رفت که مامان و یاشار زدن زیر خنده با سوال ناگهانی روشنا همه سکوت کردیم
_ یاشار من کی خوب می شم ؟
یاشار جدی شد جواب داد
_ استادم گفته بخاطر دوز پایین قرص زودتر خوب میشی ولی هنوز سه ماه مهمونی مایی
روشنا پوزخندی زد که در به شدت باز شد با دیدن پیام که عصبی و کلافه بود تعجب کردم مامان بلند شد گفت
_ پسرم ؟
پیام بدون توجه به مامان نشست رو صندلی نگاه پر از عصبیش رو دوخت به روشنا با صدایی که داد میزد چند ماهه نخوابیدم پرسید
_ با رها چیکار کرده بودی ؟
روشنا با جرأتی که تو نگاهش بود جواب داد
_ من و رها مشکلی نداشتیم سرگرد
با صدای داد پیام اشکای مامان ریخت
_ لعنتی با من بازی نکن می‌گم با رها چیکار کرده بودی؟
روشنا سکوت کرد ، اخمی کردم گفتم
_ پیام مراعات کن مامان اینجاست
پیام نگاهشو دوخت به مامان که با چشمایی اشکی نگاهش می کرد
_ مامان نرگس ؟
یاشار بدون اینکه کسی بفهمه رفت بیرون مامان لبخند کجی زد گفت
_ جان مامان نرگس
_ نادر چرا پیشت اومده بود چی به تو گفت که اینجوری به هم ریختی چیکارت کرده هان قربونت بشم من بگو چی بهت گفت ، لطفا خواهش می کنم
مامان سرشو انداخت پایین که پیام پوزخندی زد
_ مامان چه حقیقت رو بفهمم یا نفهمم مقصر این همه بدبختی من شما هستید
اخمی کردم گفتم
_ گمشو برو بیرون پیام
پیام بلند شد سری تکون داد و رفت بیرون...
مامان ناراحت نگاهم کرد که گفت
_ حق با اونه من مقصر این همه بدبختی هاش هستم
بعد از کلی سکوت با صدای دایی کیارش سرمو بلند کردم
_ نرگس پیام از کارش استعفا داده
با این حرف دایی بلند گفتم
_ چی میگی دایی این امکان نداره
_ خوبی سهراب ؟
_ خوبم دایی
دایی نگاهی به مامان کرد و بعد نگاهشو دوخت به روشنا
_ همه برن بیرون می خوام با روشنا تنها باشم
با مامان از اتاق اومديم بیرون کلافه تو راهرو قدمی زدم
(روشنا)
سرهنگ اومد جلو نشست با همون چهره جدی که داشت گفت
_ نرگس خانم گذشته ش رو تعریف کرده ؟
_ بله گفته
_ میدونی پیام وقتی از کارش استعفا بده یعنی چی ؟
سکوت کردم
_ یعنی اینکه دیگه پیام تموم شده
با این حرف سرهنگ اخمی کردم
_ منظورتون چیه ؟
_ پیام کله شقه اون میخواد یه کارایی بکنه
_ این چه ربطی به من داره ؟
_ ربطش اینه که باید به پیام کمک کنی و مارو از کارایی که میکنه باخبر کنی
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_یازدهم
(پیام)
چشمامو بستم غرق در افکارم شدم ...
زنده موندن ترسناکه هر لحظه امکان داره که بمیری ولی مردن نه خیالت راحته که مُردی دیگه زنده نیستی که نگران مُردن باشی ، میدونی مُردی و این راحترین بخش ماجراست چیزی برای از دست دادن نیست چیزی برای ترسیدن وجود نداره جایی برای نگرانی نیست .
_ پیام تو آدم امن منی
_ یعنی چی ؟
_ به قول علی سلطانی یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه! از ضعف ها و مشکلات خانواده ت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه. احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبک بشمره. تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه؛ توی بحث و گفتگو درددلهایی که باهاش کردی رونزنه توی صورتت.از رویاهات بگی و مسخره ت نکنه! کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی. با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه. اگه لازم بود نظر بده بهت اما عقیده ش رو تحمیل نکنه.بتونی محبت و ابرازعلاقه کنی بهش و نگران ازچشم افتادن نباشی می دونی چرا عمیقاً احساس تنهایی می کنیم؟ چون تعداد آدمای امن زندگیمون به صفر میل میکنه!
_ علی سلطانی کیه ؟
_ وای پیام بین اون همه حرفی که زدم این واقعا برات مهمه ، میخواستی کی باشه یه نویسنده ست
_ آهان پس تو هم آدم امن منی
چت تلگرامت رو باز کردم که یکی از موزیک‌های رد و بدل شده رو بردارم. توی ورق زدن‌ها وسوسه شدم که یه نگاهی به عکس‌ها و ویدیوهامون بندازم. عکس‌ها و ویدیوهایی که هرروز صبح و هرشب قبل از خواب برای همدیگه گرفته می‌شد. عکسی که صبح قبل از سرکار توی آینه گرفته بودی، عکسی که شب با چهره‌ی زار و نزار از توی تخت گرفته بودم، ویدیویی که توش دارم برات فلان اتفاق رو تعریف می‌کنم، عکسی که از رنگ جدید موهات انداختی؛
زوم می‌کنم روی چهره‌ت، روی چشم‌هات و لب‌ها
یه شب که کنارم دراز کشیده بودی بهم گفتی «یه جمله بگو که حال الان من رو نشون بده» چیزی نگفتم.گفتی «خودم بگم؟» گفتم بگو. گفتی «قلبم بوی تو رو گرفته.» موهات رو بوسیدم و به این فکر میکردم که یه عاشق خیلی بهتر از یه نویسنده حرف می‌زنه.
سه ماه بعد- ساعت ۰۰:۱۸
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_دوازدهم

(روشنا)
بارون به شیشه ماشین میزد لبخندی زدم عاشق بارون بودم جای سهراب خالی ، شیشه ماشین رو کشیدم پایین بوی نم خاک زیر بینیم حس کردم نفس عمیقی کشیدم هوا رو داخل ریه هام فرستادم انگاری رنگ آرامش دوباره برگشته بود به زندگیم دور از خانوادم فقط خودم بودم.
ماشین رو کنار ماشین پیام پارک کردم پیاده شدم که بارون به صورتم خورد خدا ممنون که هوامو داری .
از پشت قامت پیام رو دیدم که دوتا دستاش رو گذاشته بود تو جیبش و خیره شده بود به سیاهی دره
آروم قدم زدم رفتم کنارش
_ میدونم خیلی سخته با خودت کنار بیای ولی ببین...
صدای بم و خسته اش حرفمو قطع کرد
_ خیلی احمقی که نفهمیدی عاشقت بودم
با شنیدن این حرف پیام خشکم زد با تته پته جواب دادم
_ من..تو..نمی دونستم...
پیام برگشت سمتم پوزخندی زد
_ نگو که باور کردی ؟
کلافه از مود پیام قدمی زدم که صداش رو شنیدم
_ میبینی کلمات قدرت اینو دارن که تا اوج ببرتت بالا و قدرت اینو هم دارن که نابودت کنه
عصبی داد زدم
_ پیام با من بازی نکن
لبخند تمسخر آمیزی زد که دستامو مشت کردم
_ مگه بازی بلدی ؟
انگشتمو تهدید وار جلوی صورتش گرفتم شمرده شمرده گفتم
_ جناب سرگرد...من مثل شما بازی نمی کنم بازی های من با بقیه متفاوته جوری که ...
اومد نزدیک تر که با گرفتن بازوم وسط حرفم پرید
_ می خوای بازی کنم ؟
پوزخندی زدم
_ مگه بلدی !
با دیدن اینکه اومد نزدیک صورتم ضربان قلبم رفت بالا خیره شد به لبام حتی نمی تونستم نفس بکشم قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم چشمامو بستم که صدای خمارش اومد
_ دیدی بازیت دادم
با باز کردن چشمام و دور شدن پیام یه چیزی روی قلبم سنگینی کرد لعنت بهت روشنا بازم گند زدی یاد حرف سرهنگ افتادم (فقط نباید اجازه بدی بازیت بده) چقدر من خنگ بودم خدا ، چرا اصلا مقاومت نکردم ، چرا ؟؟
کلافه به سمت خونه مجردی سهراب حرکت کردم اگه سهراب نبود حتما کارتون خواب شده بودم درو با کلید باز کردم آروم درو بستم ساعت یک شب بود مطمئنا سهراب الان خواب بود. داشتم کفش هامو در می‌آوردم که با شنیدن صدای نرگس خانم و سهراب وایسادم خداروشکر که راهرو به پذیرایی دید نداشت
_ پیام کجایی که دوباره بگی مامان نرگس ، مگه من مادرت نیستم مگه...
_ هیشش..آروم باش مامان
_ چطور آروم باشم وقتی سه ماهه پسرم رو ندیدم
_ مامان
_ سهراب هیچی نگو ، پس من کی از ته دل می خندم کی پسرم رو تو لباس دومادی میبینم
طاقت نیاوردم که رفتم پذیرایی با شنیدن صدام برگشتن
_ نرگس خانم ؟
نرگس خانم با چشمای اشکی نگاهم کرد گفت
_ دیگه نگو نرگس خانم صدام کن مامان
نشستم رو مبل کنار مامان که سهراب بلند شد رفت کنار پنجره سرمو انداختم پایین
_ می دونید وقتی حالم بد بود تنها کسی که کنارم بود سهراب بود تنها کسی که حالمو خوب می کرد و همه جا کنارم بود . من به عنوان رفیقش خیلی براش کم گذاشتم ولی اون برام کم نذاشت همیشه کنارم بود
سرمو بلند کردم که با دیدن سهراب که خیره نگاهم می کرد لبخندی زدم که متقابلا لبخند زد چشمکی زد گفت
_ چرا اینطوری فکر می کنی تو هم به من کمک کردی با کمک تو به این جا رسیدم ، تحمل‌کردن شرایط و کنار اومدن با شرایط، خیلی با هم فرق دارن.
وقتی تحمل میکنی ، خیلی سختته ولی‌ انتظار تغییر داری. اما وقتی کنار میای دیگه هیچ امیدی به درست شدن هیچی نداری.
ما همیشه کنار اومدیم اصلا چاره ای جز کنار اومدن نیست
لبخندی زدم که نرگس خانم لبخندی زد گفت
_ چقدر کتابی حرف میزنین نصف شبی منو از خواب بی خواب کردین پاشین برین بخوابین ، یالا پاشو
خنده ای کردم که همه راهی اتاقامون شدیم .


پایان فصل اول | ساعت ۱۷:۵۶
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
فصل دوم - اعتماد مهم تره یا عشق؟
#پارت_سیزدهم
با خستگی بلند شدم آبی به سر صورتم زدم شالم رو سر کردم
رفتم پایین ، با دیدن اینکه سرهنگ سر صبحی اومده بود تعجب کردم
_ سلام
سرهنگ سری تکون داد جواب داد
_ علیک سلام
_ پس سهراب و مامان کجان ؟
_ فرستادم برن بیرون ‌
روبروی سرهنگ نشستم منتظر نگاه کردم
_ دیشب پیام چی گفت ؟
همه چی رو تعریف کردم البته اون قسمتش که یه میلی متر فاصله داشتیم سانسور کردم
البته بعید میدونم سرهنگ نفهمیده باشه.
_ سعی کن بیشتر با پیام باشی
_ باشه حتما
_ پاشو حاضر شو برو پیش پیام ، پیداش کن هر جا که هست باید کنارش باشی
ببین کارم به کجا رسیده که آدمی که تا دیروز می خواست منو بکشه باید کنارش باشم .
_ چشم
سرهنگ رفت که بلند شدم حاضر شدم لباسام رو تماما مشکی پوشیدم شالم رو سر کردم.
پیامی به سهراب زدم که تا شب نمیام نمی خواستم بی خود بی جهت نگرانم بشه .
از وقتی رها رو دفن کرده بودن حتی فرصت نداشتم برم بهشت زهرا
الان بهترین فرصت بود که برم خواهرمو ببینم .
با دیدن گلای نرگس که روی قبر بود لبخند کجی زدم صد در صد کار پیام بود.
رها عاشق گل نرگس بود.
رها چرا ورق زندگیمون عوض شد ، چرا اون قرص های لعنتی رو بهم دادی
چیکارت کرده بودم ، کاش حداقل بودی نه بخاطر من و خانوادت
بخاطر پیام کاش بودی ، بعد رفتنت پیام دیگه اون مرد سابق نیست .
_ میبینی رها نیستی ، دنیا دیگه مثل قبلنا برام نیست
با شنیدن صداش بغض کردم
_ رها به جز خاطراتت هیچی ندارم که آرومم کنه ، تنها چیزی که همیشه همراه منه فقط فکر توعه!
اومد کنارم که نشست کنار قبر ، دستی به قبر زد
_ سهم تو از من فقط یه قبر نبود لعنتی
اشکام سرازیر شدن با صدایی که می لرزید گفتم
_ کجای زندگی گیر کردی ؟
با صدایی که می لرزید جواب داد
_ الان دقیقا تو یه نقطه از زندگی گیر کردم
که نه میدونم چی میخوام
نه میدونم چی نمیخوام
نه میدونم چی قراره بشه
نه میدونم کی هستم
نه میدونم چیشده
نه میدونم جریان چیه
نه میدونم چمه !
با دیدن لرزش شونه هاش چشمامو بستم خدایا خودت کمکمون کن .
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_چهاردهم #فصل_۲
خودت پیام رو به زندگی برگردون
بعد کلی سکوت و گریه های من از بهشت زهرا اومدیم بیرون ، سوار ماشین پیام شدم.
با دیدن اینکه پیام با سرعت بالا رانندگی می کنه نگران پرسیدم
_ خوبی پیام ؟
صدای آرومش متعجبم کرد
_ این روزا انگار یکی گردنم رو محکم میگیره و تا اوج خفگی میبره و بعد!
یهو رهاش میکنه؛
خوبم، خوبم، خوبم اما یهو!
به اینجا که رسید داد زد
_ بدم، بدم، بدترم...
مشتی به فرمون زد نیم نگاهی بهم کرد ادامه داد _میخوای حالمو توصیف کنم؟
اشک از چشام جاری شد
_ فکر کن تو برزخ عقل و قلب دنیا گیر افتادی و اینجا تاریکه؛
تاریکِ تاریک....
سردِ سرد، تنها...
با صدای بغض دارم گفتم
_ آروم باش
بی توجه به من سرعتش رو برد بالا و ادامه داد
_ حالا تو این اوضاع روحتم از بدنت جدا میشه و...
مابقی گفتنی نیست چون الان فقط و فقط یه حس خفگی هستی که از شدت بال و پر زدن اوج میگیری و در نهایت از هم میپاشی.
پیام داشت دیوونه می شد این اصلا خوب نبود.
با ترمز کردن یهویی ماشین
سرم به شیشه خورد که سرم گیج رفت .
پیام پیاده شد با دستای مشت شدش ضربه ای به کاپوت زد داد زد عصبی ، کلافه ، نگران ، نا امید همه ی این حسا پیام رو نابود می کرد.
بهترین تعریفی که از افسردگی شنیدم
جنگ بین مغزی که میخواد بمیره و بدنی که میخواد زنده بمونه ...
داری با خودت چیکار می کنی ، یعنی معجزه ای هست که رها برگرده ؟
نمی تونستم پیام رو تو اون حال ببینم ، پیاده شدم رفتم سمتش
_ پیام ؟
پیام بدون توجه به من هی به کاپوت ماشین مشت میزد داد زدم
_ بسه دیگه
پیام مشتش رو هوا موند ، ادامه دادم
_ می خوای نادر پیدا کنی یا همین جور به مشت زدنت ادامه بدی ؟
پیام برگشت سمتم با چشمای پر از اشک نگاهم کرد
_ بگو چجوری میشه اون کثافت رو پیدا کنم دستم به هیچ جایی بند نیست
یه قدم رفتم سمتش
_ قول می دم پیداش کنیم
پیام پوزخندی زد
_ تو می خوای با اون مغز نخودیت پیداش کنی واقعا؟
ببین توروخدا چی میگه بهم شیطونه میگه بزنم لهش کنم
_ مگه نادر آخرین بار با نرگس خانم نبود ؟
پیام همونطور که داشت فکر می کرد گفت
_ آره ، چطور ؟
یا خنگ بود یا خودشو میزد به خنگی
_ من مطمئنم نرگس خانم میدونه جای نادر کجاست ؟
پیام ابرویی بالا انداخت زمزمه کرد
_ برای همین هم هر چی از اون شب می پرسم میگه نپرس ، ازم فرار می کنه
پوکر فیس نگاهش کردم که چپ چپ نگاهم کرد گفت
_ زود بشین بریم
_ کجا ؟
پیام اخمی کرد
_ خونه ی پسر شجاع
اخمام رفت تو هم ، سوار ماشین شدیم با سرعت رانندگی میکرد که گفتم
_ یعنی نرگس خانم کمکمون میکنه ؟
_ مجبوره
با تعجب به پیام نگاه کردم نه دیگه این بشر زده بود به سرش
_ ببین منو کاری با مامان نداشته باش با من طرفی ها
پیام سرعتش رو کم کرد با چشمای باریک شده نگاهم کرد
_ منو ببین مورچه کوچولو کاری نکن که زیر پام لهت کنم که حتی دوستاتم نتونن نجاتت بدن
من که دوستی نداشتم
با این حرفش حرصی شدم خواستم جوابش رو بدم که زودتر از من گفت
_ خفه شو
وای خدا من از دست این الاغ پیر میشم .
آروم گفتم
_ با احتیاط برون
با دیدن اینکه سرعت ماشین رو کم کرد لبخند کجی زدم
بعد یه ربع راه رسیدیم پیاده شدیم درو زدیم که زودی باز کردن با هم رفتیم تو سهراب با دیدن پیام ابرویی بالا انداخت
_ چه عجب یادت افتاد اینجا یه خانواده ای داری
_ ببند
با این حرف پیام خر ذوق شدم قشنگ کاملا گفت میبندی یا خودم ببندمش
نرگس خانم از اتاق اومد بیرون با دیدن پیام خوشحال خندید
_ خوش اومدی پسرم
_ ممنون مامان
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_پانزدهم #فصل_۲
همه نشستیم جو سنگینی بود سهراب هی برام چشم غره می رفت که پیام با نگاهی که به سهراب کرد سرمو انداختم پایین که صدای پیام رو شنیدم
_ چشم نداری ببینی یکی بهم کمک می کنه
سهراب سکوت کرد چیزی نگفت که پیام ادامه داد
_ ببین مامان من و روشنا فقط بخاطر یه چیز اومدیم اینجا ، اونم اینکه اون شب نادر چی بهت گفت چیکارت کرد که راهی بیمارستان شدی ؟
نرگس خانم سرشو انداخت پایین جواب نداد
_ مامان دارم با شما حرف میزنم
نرگس خانم سرشو بلند کرد بلند شد گفت
_ همش بخاطر اون رهاست ، رهایی که خودشو به تو انداخت مجبورت کرد
عاشقت کرد همش اجبار بوده ، میفهمی ؟
اینجا یه چیز کم بود پرسیدم
_ مامان منظورت چیه ؟
نرگس خانم پوزخندی زد خواست جواب بده که پیام گفت
_ جواب سوال من این نبود
نرگس خانم با صدای بلند رو کرد سمت من گفت
_ واقعا فکر می کنی پیام عاشق رها شد ، چقدر احمقی نفهمیدی ، ندیدی خواهرت رو که چه کارایی کرد
اخمام رفت تو هم پیام بلند شد گفت
_ مامان اجازه نمیدم به رها توهین کنی
سهراب با خونسردی کامل نشسته بود انگار داشت فیلم سینمایی نگاه می کرد
نرگس خانم نگاهی به سهراب کرد
_ سهراب عاشق رها بود تا اینکه رها هی به پیام زنگ میزد مزاحم میشد و الانم عاشق روشناست
وایسا ببینم مگه اینجا فیلم هندی ، نگاهمو دوختم به پیام که عصبی دستاش رو مشت کرده بود
ناباور به سهراب نگاه کردم من سهراب به چشم برادری می دیدم یعنی اون همه کمکی کرد تا الان همش...
_ مامان نادر اون شب چی گفت؟
نرگس خانم عصبانی شد داد زد
_ به تو چه چی گفت
پیام سرشو انداخت پایین که با دیدن گردن سرخش فهمیدم اخلاقش سگه
یهو مچ دستم گرفته شد منو کشوند بیرون
_ پیام ولم کن خودم میام
بی توجه به صدا زدنای من در ماشین رو باز کرد پرتم کرد داخل ماشین درو محکم بست .
ماشین رو روشن کرد که در کمال تعجب دیدم خیلی آروم داره رانندگی میکنه
یعنی حرف های نرگس خانم درست بود‌‌.
با دیدن ساعت گفتم
_ ساعت دوازده شبه کجا بریم ؟
پیام بغل نگه داشت سرشو گذاشت رو فرمون
_ اون شب تو هتل موندم نخواستم سهراب ببینم چون سر رها باهاش دعوا کرده بودم.
نصف شب بلند شدم با دیدن رها که کنارم خوابیده بود خشکم زد .
از هیچی خبر نداشتم دنیا رو سرم خراب شد .
فیلمی بهم نشون داد که من بهش دست درازی کردم و گفت اگه ازدواج نکنیم فیلم رو تو رسانه ها پخش میکنه
و بعد عقد کم کم بهش عادت کردم دوسش داشتم
ولی...
با شنیدن هر حرف پیام آب دهنمو به سختی قورت میدادم ، یعنی پیام اصلا عاشق رها نبود فقط وانمود می کرد که دوسش داره
_ خیلی وقته تبدیل شدم به یه آدم جدید
از تموم آدما فاصله میگیرم،اونارو از خودم میرونم مهمم نیست چقد بهم نزدیک هستن یا چقد برام باارزش بودن،دیگه حتی حوصله خودمم ندارم و متنفرم از اینکه یه آدم جدید بخواد بیاد تو زندگیم،حس و حال اینو ندارم خودمو به کسی ثابت کنم.
راستش من خیلی وقته خستم،نسبت به همه چیز سرد و بی اهمیت شدم برای چیزی تلاش نمیکنم دیگه حتی برای موندن ادمای مهم زندگیمم خواهش نمیکنم
فقط خستم.
_ معلومه خسته ای . بذار من رانندگی کنم
پیام پیاده شد که پشت فرمون نشستم
_ برو به سمت جردن
سری تکون دادم حرکت کردم.
وارد یه خونه نقلی شدیم که پیام به سمت کاناپه رفت دراز کشید چشماشو بست.
وارد یه اتاق شدم انقدر خسته بودم که توجهی به تخت نکردم که چه شکلیه به تخت نرسیده خوابم برد
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_شانزدهم #فصل_2
چشمام باز کردم نگاهی به اطراف کردم با دیدن یه کمد و یه میز آرایشی بلند شدم و خمیازه ای کشیدم آبی به سر صورتم زدم از اتاق اومدم بیرون با دیدن پیام که داشت صبحونه آماده می کرد لبخند کجی زدم گفتم
_ بهت میاد
پیام با غیض نگاهم کرد
_ همیشه همین‌قدر رو مخ و لجبازی؟
دستامو به هم زدم گفتم
_ نصف روز. نه نه! درست بخوام بگم وقت‌هایی که پیش توام.
پیام خواست بیاد سمتم که گفتم
_ غلط کردم
با دیدن چشمای پر از خنده پیام سرمو انداختم پایین همچنان اخم تو صورتش بود.
داشتم واسه خودم لقمه می گرفتم که با حرف پیام دست از خوردن کشیدم
_ از کارت استعفا دادی ؟
_ اوم
_ درست حسابی جواب منو بده
با لحن عصبی پیام لبخند کجی زدم
_ اره دیگه
پیام چشم غره ای برام رفت که نیشم تا ته باز شد.
_ قراره مهمون بیاد پاشو حاضر شو
با صدای در بلند شدم که پیام رفت درو باز کنه
رفتم بالا در کمد رو باز کردم که با دیدن لباسای دخترونه ابرویی بالا انداختم .
یادم باشه بعدا ازش بپرسم ، رفتم پایین که با دیدن دو تا پسر اخمی کردم که پیام اومد جلو دستشو گذاشت رو کمرم هلم داد برم جلو
پیام با دستش به یه پسر اشاره کرد گفت
_ ایشون کیان جوکار دوست من هستن اومدن که کمک کنن
سری تکون دادم آنالیز کردنش رو نگه داشتم برای بعد
پیام به یه پسری که کنار کیان نشسته بود اشاره کرد گفت
_ ایشونم کارن جوکار برادر کیان
ته چهرش یه شیطنتی بود مطمئن بودم اون چیزی که نشون میداد نبود ، معلوم بود سنی هم نداشت
_ خوش بختم
صدای کیان خیلی عجیب بود نگاهمو از کارن برگردوندم
_ همچنین
پیام رو کرد به دوتاشون گفت
_ ایشونم روشنا راشد همکار من هستن
اخمی کردم ، همه نشستیم که پیام گفت
_ میخوام نادر سلیمانی رو پیدا کنین
کارن به سمت پیام خم شد گفت
_ داداش بسپار به من
کیان چشم غره ای به کارن رفت گفت
_ کارن دیوونگیت رو بزار برای بعد
معلوم بود کارن از کیان حساب میبره چون بعدش کاملا جدی شد
کیان پاشو انداخت روی اون یکی پاش با همون صدای عجیبش گفت
_ پیام کارای اصلی رو کارن انجام میده خودت میدونی برای چی اینجام
پیام سری تکون داد که کارن گفت
_ داداش بسه دیگه گفتم که دیوونگیم رو میزارم کنار
کارن بلند شد گفت
_ من باید برم
پیام پرسید
_ کجا ؟
کارن خنده ی کوتاهی کرد
_ مگه نمی خوای نادر پیدا کنم !
پیام باشه ای گفت که کارن بدون خدافظی رفت .
کیان سری از روی تاسف تکون داد که پیام لبخندی کجی زد گفت
_ از همون بچگی دیوونه رام نشدنی و شیطون
کیان با حرص گفت
_ هنوزم همونه فرقی نکرده
_ توام هنوز همونی
با این حرف پیام کیان لبخند کوچیکی زد که زود جمعش کرد ، پیام ادامه داد
_ مصمم ، قاطع ، رک فرقی نکردی
بلند شدم رفتم بالا معلوم بود کیان و پیام از بچگی با بزرگ شدن.
دلم برای خودم تنگ شده دلم برای روزایی که قبلا بودم تنگ شده .
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
#پارت_هفدهم #فصل_۲

در زده شد _ بیا تو
در باز شد که پیام اومد تو نگاهم کرد
_ خوبی ؟
سرمو انداختم پایین جواب دادم
_ رفتن ؟
پیام پوزخندی زد
_ اره رفتن
ادای پیام رو در آوردم گفتم _ آره رفتن
پیام چپ چپ نگاهم کرد گفت
_ تو الان ادای منو در آوردی ؟
شونه ای بالا انداختم
_ اره لازم به تکراره ؟
پیام اومد جلو که دویدم رفتم روی تخت گفتم
_ نیا جلو
پیام زد زیر خنده که خندیدم این لبخندی بود که می خواستم
_ مورچه کوچولو بیا پایین
لبخندی زدم
_ نمیام
_ که نمیای ؟
_ نوچ نمیام
پیام اومد سمتم خواستم از سمت راستش فرار کنم که دستشو گذاشت رو دیوار مانع از رفتنم شد .
آب دهنمو قورت دادم که پیام برگشت چشمکی بهم زد
_ رها بهت گفته بودم که هر جا بری نمی تونی از دستم فرار کنی
با این حرف پیام چشام گرد شد
پیام به خودش اومد که ازم دور شد کلافه دستاشو گذاشت رو سرش ، باورم نمیشد فکر می کرد من رهام
گرمم شده بود.
بغض کردم چرا ، مگه برام مهم بود .
عصبی مشتی به دیوار زدم که دستام له شد . لعنتی ...
بعد یه دوش رفتم پایین که دیدم پیام نیست شونه ای بالا انداختم چه بهتر موهام شونه کردم بازشون گذاشتم تا خشک بشن.
رفتم آشپزخونه بساط ماکارونی رو آماده کردم .
با خستگی روی مبل نشستم پاهام درد گرفت.
با اومدن نوتیف گوشیم بلند شدم باز کردم که با دیدن پی ام پیام کنجکاو باز کردم (امشب نمیام ، فردا حاضر شو ساعت شیش نیم میام دنبالت )
شونه ای بالا انداختم نوشتم کجا میریم که جواب نداد
زیر شام خاموش کردم حوصله خوردن نداشتم مگه ماکارونی تنهایی می چسبه .
روی تخت دراز کشیدم خیره شدم به بیرون از پنجره ماه کامل بود لبخندی زدم .
یعنی اگه نادر رو پیدا کنیم حالش خوب میشه .
هوفی زیر لب کشیدم برگشتم یه ور خوابیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا راحت تر بخوابم .
نمی دونم چند ساعت گذشته بود که با باز شدن در چشمام رو بستم که سایه ای بالا سرم حس کردم .
ترسیده خواستم بلند بشم که با بوی عطر تلخ پیام نفس عمیقی کشیدم .
میدونست بیدارم
ناچار چشمام رو باز کردم که با دیدن چشمای پر از آرامشش لبخندی زدم که لبخند کجی زد .
چشماشو باز بسته کرد از اتاق رفت بیرون
شاید اگه با چشم هامون حرف بزنیم بهتر همدیگرو می فهمیدیم.
با گرم شدن چشمام خوابم برد .
_ روشنا بیدار شو
با صدای پیام چشمام رو باز کردم که اخمی کرد گفت
_ خوبه گفتم ساعت شیش نیم حاضر باش
با صدای خوب آلودم جواب دادم
_ اوهوم الان بلند میشم
بعد یه ربع حاضر رفتم پایین که با دیدن پیام که شلوار لینن مشکی و پولوشرت مشکی تنش بود سری تکون دادم گفتم
_ آماده ام
خوبیش این بود که لباسای من سفید بود لباسای پیام مشکی بود تضاد خوبی داشتیم .
سوار ماشین پیام شدیم
وسط راه بودیم که گفتم
_ کجا میریم؟
پیام نیم نگاهی بهم کرد گفت
_ پیست موتور سواری آزادی رو میشناسی؟
_ آره یه بار بخاطر تحقیقات رفتم
_ میریم اونجا کارن رو ببینیم
_ جای نادر پیدا کرده ؟
پیام خیره شد به روبرو جواب نداد شونه ای بالا انداختم که خم شدم ضبط ماشین روشن کردم که با شنیدن صدای هنگدرام لبخند پر از آرامش زدم .
یادمه پنج سال پیش با رها کلاس هنگدارم می رفتیم رها خوشش نیومد بهونه آورد دیگه نرفت و منم...
با یاد آوری اون روز بغض کردم عصبی دستامو مشت کردم غرق خاطرات پنج سال پیش شدم...
 
موضوع نویسنده

sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
73
115
مدال‌ها
2
پارت_هجدهم #فصل_2

[با اومدن نوتیف مهراب لبخندی پر استرسی زدم(بیا پایین دلم برات تنگ شده) از خونه زدم بیرون که با دیدن اوپتیما مهراب نیشم باز شد درو جلو رو باز کردم نشستم. با دیدن مهراب که با ژست خاصی نگاهم می کرد ، ذوق مرگ شدم .
_ چطوری روشنای زندگیم ؟
خنده ای کردم گفتم
_ تو رو که دیدم خوبِ خوب شدم
خم شد طبق معمول دماغم رو گرفت کشید
_ می تونم ببوسمت ؟
نوچی زیر لب گفتم
_ اول کادو تولد بعد بوس
مهراب ابرویی بالا انداخت
_ زرنگ منی ...
با این حرف زدم زیر خنده
_ چشماتو ببند
چشمامو بستم که صداشو شنیدم
_ نگاه کنی ایشالا کچل بشی
خندیدم که گفت
_ باز کن
با دیدن هنگدرام روبروم خشکم زد اشک از چشام جاری شد .
خدای من مهراب از کجا میدونست...
انقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چی بگم...
صدای پر از آرامشش رو شنیدم
_ یادته گفته بودم این روزای سخت تموم میشه بهت گفته بودم که سال بعد واسه تولدت خودم برات کادو می گیرم ، تولدت مبارک نور زندگی من
از دستش گرفتم جیغ زدم
_ عاشقتم مهراب
مهراب بلند زد زیر خنده گفت
_ دلم نرمی لباتو زیر دندونام می خواد
با این حرفش خم شدم بوسه ای کوتاهی از لباش گرفتم که صداشو شنیدم
_ تو اگه گل بودی میشدی رز.
با این حرفش زل زدم به چشماش که اشاره کرد سایه بون ماشینم رو بدم پایین
باز کردم که با دیدن گل رز قرمز سرخ شدم ، میدونست عاشق گل رز بودم ، لعنتی همه چی رو میدونست...
ادامه داد
‏_ تو اگه نیاز بودی میشدی بغل.
‏اگه اهنگ بودی میشدی بی کلام.
‏اگه صدا بودی میشدی صدای موج دریا.
‏اشکام گوله گوله اومدن پایین که گفت
_ ماه تو آسمون رو میبینی ؟
سرمو بلند کردم نگاهمو دوختم به ماه که با حرف بعدیش دلم خواست مهراب تا ابد مال من باشه ولی این غیر ممکن بود.
_ اگه توصیف زیبایی بودی قطعا میشدی ماه. )

با صدای پیام به خودم اومدم
_ پیاده شو
با پیام به سمت پیست رفتیم که با دیدن ما فوری درو وا کردن با دیدن موتور روبروم که کارن سوار شده بود دهنم کف کرد.
عجب چیزی بود لعنتی ...
پیاده شد کلاه کاستش رو در آورد اومد سمتمون
_ سلام خوش اومدین
سری تکون دادم که پیام گفت
_ پیدا کردی ؟
کارن پوزخندی زد
_ شک داشتی مگه ؟!
پیام لبخند کجی زد که کارن دستشو گذاشت رو شونه ی پیام
_ بیا بریم تو مطمئنا صبحونه نخوردین
پیام باشه ای گفت رفتیم تو


پایان فصل دوم - ویرایش شده | ۱۶:۱۳
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین