- Sep
- 73
- 115
- مدالها
- 2
#پارت_نوزدهم #فصل_3
فصل سوم - دوست داشتن یا دوست داشته شدن ؟
با دیدن مربا و کره نیشم باز شد.
بی توجه به حرفاشون همه ی میز دِرو کردم.
پیام هم که هیچی نخورده بود لبخند کجی زدم یه لقمه نسبتا بزرگ گرفتم داخلش مربا و کره گذاشتم
همونطور که مشغول صحبت کردن با کارن بود لقمه توی دستم گرفتم سمت دهنش
هر دو با تعجب نگاهم کردن که ابرویی بالا انداخت
لحن جدی پیام منو یاد روزی انداخت که با بی رحمی ازم بازجویی می کرد
_ نمی خورم
اشک تو چشام جمع شد نه بخاطر لقمه ای که پیام نخورده بود .
بخاطر اون روزا ، تک تنها بودم.
فقط سهراب کنارم بود که اونم منو به چشم خواهری نمی دید
پدر و مادری که همون روز منو فراموش کردن
و سرگردی که بخاطر عذاب وجدانش ادعا می کرد عاشقه...
لقمه از دستم افتاد بلند شدم بدون توجه به نگاه های حیرت بر انگیزشون از سلف زدم بیرون
نشستم رو صندلی خیره شدم به موتور یاماها آر وان سوار کارش یه دختر بود.
همونطوری با سرعت از موانع ها رد می شد .
معلوم بود حرفه ای کار می کرد
_ نباید به خاطر یه لقمه مثل بچه ها قهر کنی ، یادت نرفته که تو اتاق بازجویی بدتر از اینارو گذروندی
پوزخندی زدم بدون اینکه نگاهی به پیام بندازم جواب دادم
_ من آدم صبوریم خیلی صبور
شاید ساعت ها قضاوتم کنی و من به جای شلیک کلمات به سمت مغزت سکوت کنم
شاید نمک بریزی رو زخمم ولی دوا بشم برای زخمای دلت ولی یادت باشه این صبر کردنا پشتش به دریا نیست؛ یه روزی مثل کوه آتشفشان هرچی جمع شده فوران می کنه.
پیام خنده تمسخر آمیزی کرد
_ ای وای ننه نکشیمون
اخمی کردم برگشتم نگاهمو دوختم به چشماش که هر جارو نگاه می کرد جز من
_ نمی گم بترس از روزی که صبرم تموم شه چون قرار نیست بُکشمت
فقط اون روز دیگه دوست ندارم
اون روز هرچقدرم با منطقم برات بجنگم نمیتونم باهات هم کلام شم اون روز ترجیح میدم به جای نگاه کردن به چشمات به پیامای بازرگانی که همیشه حوصله سر بر بودن خیره شم
پیام به شدت برگشت سمتم با نفرت نگاهم کرد گفت
_ منو با دوست نداشتنت تهدید می کنی ؟
فصل سوم - دوست داشتن یا دوست داشته شدن ؟
با دیدن مربا و کره نیشم باز شد.
بی توجه به حرفاشون همه ی میز دِرو کردم.
پیام هم که هیچی نخورده بود لبخند کجی زدم یه لقمه نسبتا بزرگ گرفتم داخلش مربا و کره گذاشتم
همونطور که مشغول صحبت کردن با کارن بود لقمه توی دستم گرفتم سمت دهنش
هر دو با تعجب نگاهم کردن که ابرویی بالا انداخت
لحن جدی پیام منو یاد روزی انداخت که با بی رحمی ازم بازجویی می کرد
_ نمی خورم
اشک تو چشام جمع شد نه بخاطر لقمه ای که پیام نخورده بود .
بخاطر اون روزا ، تک تنها بودم.
فقط سهراب کنارم بود که اونم منو به چشم خواهری نمی دید
پدر و مادری که همون روز منو فراموش کردن
و سرگردی که بخاطر عذاب وجدانش ادعا می کرد عاشقه...
لقمه از دستم افتاد بلند شدم بدون توجه به نگاه های حیرت بر انگیزشون از سلف زدم بیرون
نشستم رو صندلی خیره شدم به موتور یاماها آر وان سوار کارش یه دختر بود.
همونطوری با سرعت از موانع ها رد می شد .
معلوم بود حرفه ای کار می کرد
_ نباید به خاطر یه لقمه مثل بچه ها قهر کنی ، یادت نرفته که تو اتاق بازجویی بدتر از اینارو گذروندی
پوزخندی زدم بدون اینکه نگاهی به پیام بندازم جواب دادم
_ من آدم صبوریم خیلی صبور
شاید ساعت ها قضاوتم کنی و من به جای شلیک کلمات به سمت مغزت سکوت کنم
شاید نمک بریزی رو زخمم ولی دوا بشم برای زخمای دلت ولی یادت باشه این صبر کردنا پشتش به دریا نیست؛ یه روزی مثل کوه آتشفشان هرچی جمع شده فوران می کنه.
پیام خنده تمسخر آمیزی کرد
_ ای وای ننه نکشیمون
اخمی کردم برگشتم نگاهمو دوختم به چشماش که هر جارو نگاه می کرد جز من
_ نمی گم بترس از روزی که صبرم تموم شه چون قرار نیست بُکشمت
فقط اون روز دیگه دوست ندارم
اون روز هرچقدرم با منطقم برات بجنگم نمیتونم باهات هم کلام شم اون روز ترجیح میدم به جای نگاه کردن به چشمات به پیامای بازرگانی که همیشه حوصله سر بر بودن خیره شم
پیام به شدت برگشت سمتم با نفرت نگاهم کرد گفت
_ منو با دوست نداشتنت تهدید می کنی ؟