سپهبد را چو عصیان بورزدی و سیف بر شد فلک را تا سر بیخ بجویدی و انتضیٰ بر کلام وی گنگ گرددی.
چو عبد الله را هان بر شد و گریز وی سیف خویش بر است و بر کردی چو فلک را سیف بر سیف بر شد و بچرخاندی.
چو ترفع بر شدی و گریز کردندی و منادی خویش صحت آمد که جدار بر پیلان جرار کوشک کنندی.
حزب را لیکن چو بر شد؛ سپهبد را بدان ناوک کمو مثال حرسها ببود و پیلان نشان روندی فرمان باشد.
عبد الله را چو تشفى بر آمد؛ گریز باب باره بر شد لیکن بر همان حال باب فولاد بر زدی طین خویش را و حزب بر شد اَرَكى را ماند و پیکان را هوش سمر بایدی ثمر ویان را سپهبد را چو ناوک پیکان باشدی.
عبد الله را لیکن بر شد خویش را و کردی نصرت بارز و اتراق کردی خویش را تا قاعله کسرا را.
چو بر شد وی بر اندرز خویش کرد و بغض حزب اندر راند و معمای حزین بر شمردندی؛ عبد الله را عذر بخواست و نمودندی بر معمای دگر باشد.
کسرا را چو غضب راندی و سرادق را اتراک نمودی و عمل وی خور نشاید و نفس خویش شرم باد!
عبد الله را چو مخرج گرددی که ورا بر چیست که بر شده؛ الیل رخ که بر است انداز وی خویش را قربت راندی تا ازعاج اندرون شریک گرددی چو اوان خویش بر کردی کسرا بدو گفت:
- که اینک عیوق الیل مرا بیداد کند و کینه از سر و پای میچکد؛ دهر مصیبت را بر قهقهه میزند و هیچ بر صریح من نمیداند.
عبد الله چو وی را بغض بدید آورد:
- که روزگار را مصیبت بر همگان نمیآورد؛ عموم باشد که مصیبت روزگار را بین اندازندی و این گیتی عذاب وی میکند؛ ما همگان جزء فانی پیشه نیستیم و اندر ارض چو اندکی یوم میکنیم و حیات ما نای ما است و نای سیاه چال بر خیمه ما میشود و حقهی اعصار میکند و حال روزگار را بایدی که دادار را مالک گرددی چو بحر را ریز داند.
کسرا را چو کلامی بر بیش بداد بر کرد:
- که معمایت را آور که مرا بر است؟
عبد الله را خرسند آورد و بر کردی:
- که درج آن بری که داروغه را ختم است؛ زیم خویش و چو توقیف وی بر آید کلام من و حال گویم بر مهر یوم دگر چو تازیان ورسا بر عمل است و داروغه را تجدد بر آید و ازدحام عامه کمین تو آید که فلاخن مرا بر الید تو چو آیت بر اصابت هوش بر است.
در همان حال، تو را بر است؛ جملان بر حاشا کوشک کمین کنی تا اوان چو کمین بر زنی منادی من و جملان بر واحدی تو را و تالی بر مرا شماری و معمای را بوی اخی دارد.
کسرا خرسند ماند که خویش بر است بهبود وی و مالک اخی در آید؛ خویش را بر کرد؛ اسطبلی را و به درهمی چند بجست و چو کلام عبد الله را فعل بداد و جملان بر حاشا کوشک بچسباند و زین بر گرفت و فلاخن بر الید خویش بدو مهر بود... .
***
( مدینة البغداد قسمت سوم گریز از قریة )
چو بر شد؛ گذر آمد؛ ابیض الون نهار را که منزلت ورسا را بر تازیان داروغه بر آید و شحنگان ببود؛ احفظ یوم سهل گرددی.
کسرا را چو بر ازدحام عموم کمین کرددی و انتظر منادی عبد الله را.
وی را کمین جمیع بشد که تازیان نخست بر الید وی امارات داد؛ داروغه را چو غضب بر رخ ورسا ببود و چو تازیان ترفع بردندی؛ درنگ را نیست و آتشناک خویش،آتشگون صلاح میدادی.
عبد الله را سیف بر زدی؛ ازدحام را بر کشید و مثال کسرا را بداد:
- که هوش داروغه همی کن... .
وی را چو ریگ بر فلاخن را برکردی و زه بر کشیدی؛ نصار وی باشد.
عبد الله را منزلت نشاندی و حرس ها بر زدی نصرت ورسا گردد لیکن بر سرورت ویان سپهبد را حاضر یابدی بر محاصرهی خویش، عبد الله را الید منادی کسرا شدی که کمین وی واجب بدو.
وی چو صحت بر آمدی و بر شدی خویش را سپهبد را عصیان بکردی؛ هوش داروغه را و فرمان ویان دار باشد و تدبیر خسرو بر چیست!
کت بستهی وی بر آمدی؛ شحنگان عمل صحت بر کوشک شهریار را و چو طریق بر شدی و مبین خسرو را قاعله باشدی؛ فرمان وی تهیج بغض میچکاند.
چو بر شد خسرو را قاعله ختم بورزدی و اندوه وی امر محن بازرهی ببود که یوم دگر حکم ایشان بر آید.
شحنگان سلسله بر نای ببود؛ مثال وی در این حال سپهبد را بر آورد:
- که مالکا! مرا بغض داروغه شریک باشدی و حب وی بر من واجب ببود؛ خون ایشان مرا مکروه نیست و دار واجب هوش بر آیدی؛ حال یوم دگر چکار که قمر را دار دژخیم بر آید و دژه سهل گرددی.