جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ممد صنوبر با نام [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,053 بازدید, 30 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ممد صنوبر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ممد صنوبر
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
Negar_1717092522232.png
نام اثر : حقه‌ی بی‌نفیس
نام نویسنده : ممد صنوبر
ژانر : ماجراجویی فانتزی

عضو گپ نظارت (3)S.O.W

سبک : ادبی ( عراقی )
زبان : پارسی دری

خلاصه :

چو بر حکایت شدم که روایت بر این است؛ ابی، بر تالی زاده وصیت داد که بارز بر قاعله است و حیات بر طی انجامید و واحدی بر مال شد و دگر را چو غبطه بر حذر ماند... .
هر چه خوش گویند که دو اخی را بر ساز گیتی نوازند و بسیار حقیقت جوید که خداوند یزدان، کَس را حب بدارد بر آزار خویش بیفزاید و کسی مر جان خود را نباشد بر هلاکت رساندی و دوزخ حبیب وی باشد و چه بر سر آید که دادار داند... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,468
مدال‌ها
12
1716840435638.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
"مقدمه"
خداوند مال، هر چند در این گیتی خوش است لیکن که دادار او را بر زدند و نیست کام که الموت بر جای نشیند. حال آن که بر گفته‌ی خویش بارز است؛ هر که ایزد خویش را حب دارد بر حقه‌ی ابلیس فارق گردد و هر که را بر اهرمن صدیق باشد؛ جال او افتد که دوزخ بر او شایسته باد و اینگونه باشدکه حقه‌ی بی‌نفیس همان است که شاید تو را بر بهره ناز آید ولیک بی‌سود مانی و طریقت روزگار بر هیچ تو شود... .​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
( مدینة الحجاز موعظه ابی )

خواجه ابو لحب حجازی، نوادی ارجمند شهر حجاز را در بر می‌گرفت و رجل الاعمال به أداء می‌کوشید و حطام و مكنت حدی نداشت؛ وی را تالی زاده ماند؛ یکی را کسرا و دگر را ورسا حنين می‌داد.
کسرا دوات و خامه خرج می‌کرد لیکن ورسا رغبت سیف و قوس از لسان.
خواجه عمر را سیر بود و نون و نمک حیات را می‌خواست؛ ثنای دهر می‌داد و برکت مراد دل داشت تا بالغ و ابهت زاده بیند.
الیال چو ناهار بگذشت و مراد دل عطا شد و دریافت ثناء کرد و کهن سوار خویش شد و فرمان فرمود لیک تحت فرشینه را وصیت بود تا اندرز ابی بر زاده اختر شود و اینک آباء مال اقصاء بینند.
تالی زاده حصة را با افواه خوانا و رخان درشت سیر تا پیاز بازگو کردند که آمده بود:
( ای اولاد پیش گیرنده و درایت کننده من اینک که سر کلام كرده گیتی را ندیده و نشنیده و اتمم حجت کرده با این وهم هر که بامش بیش برفش بیش، عقده نهفته سراغ می‌کشد؛ چرا عاقل کند عملی که عارضه بر ندارد؛ بیاموزد در این عمل بیش می‌ماند.
هر که گفتن از سور فحشاء نیست؛ کلام آن است که افعی حلقه بپیچد مرا آلام، هر چه گفتم در دیار نیست؛ دست کار کن مایه خویش گیر؛ مال آباء نکردم که این جبروت درک کند و اعزاز شمردن دارد.
حیلت را هر که دادن؛ انتها خوش دید؛ این است به یاد من با مخمصه نزاع کنید و خرسند پيچ دهر نگه بین، آنگاه کلامم را تکه تقرير کردم و دیباچه بر این است.
عاقبت خیر و شنعت نمی‌سازد؛ سازش آن است که حیات دگر جوید و حبیب و انضجار دادار مبهم ماندن نمی‌ماند؛ آورده‌ها شرط عمل دارد و فرد عمل سزای عزت می‌بیند؛ آویزه سمع سپارید که شرم مرد گله دارد و سلام شد تمام... . )
ورسا و کسرا عبرت واعظ را چشیدند و العبء بر توشه‌ی ابلان که غربت صفیر دل می‌کرد و تهیج بغض دیار و مدینة می‌کشید و وداع آن به وقوع پیوست درواز مدینة گشوده گشت و جلوه قربت پذیر قیام بود... .

***

( صحراء سوزان قسمت اول معمر العمی )

هر رفته سرفرازی نِی از سوگند بیم کند؛ بار هر دو چو مشقت روزگار بود هر جمله کلام لبو می‌نگر؛ با رخان مسکت ره از هر طرف بیغوله بود و سراب و حرور یک نواخت به دام طعمه می‌نشست. جملان درمانده بروت چنان می‌رفتند که بیش بر پاهایشان تگ افعی می‌مکید! پس نگر را بدیع کردند که هیکل طريقت باشدى.
ورسا و کسرا آنگاه چو سراب حريق می‌کشید لیکن قربت کپر آمدند و صفیر باب از جمله خبر داد؛ ناگه باب بر معمر العمی که احیاء القاع به موهم بود و شبرو کمین باشد وی بی‌میل پرس و جو آمد:
- کیست بر کومه من؟
کسرا زبان بر ریشه کن نبود خبر داد:
- اثنان نفر بر عزیمت صحراییم آشنای تيه تو را دید و دیار تو قربت ما شد.
معمر العمى کلام پذیرفت و ره دیار را گشود و جملان را چراگاه خویش کرد و خود ملاحضه مدخل گشت.
معمر العمی پذیرای تالی نفر بصير ضياء بیاورد! ایشان خیره نگه خویش را می‌کردند که مبهم در میان بود.
آنگاه ورسا کلام آورد:
- بر این ضریر تو را متحیر بر کردار تنها ماند بر طاقه کوخ که چنین است روزگار بی‌فردا!
وی هر چه ورسا كلام می‌آورد خنده آرد:
- که چو کلیل وی را عاقل بود و عمر بر حذر زاده رفت و صرف روزگار جدا ماند هر برفته عمل بر سزا نیست و نخست با فطنت مالک است؛ وی اللص آمد و بند وی برگرفت و من از خویشانم، سرفکند ماندم؛ اندرز وی را غنیمت شمردم که رفیقان را رها جوید که گریستن مرا تفته است لیکن بسته عیب مرا آورد و غارت پیش گرفت هر بار بیش و پیش روزگار می‌کنم؛ گریستن مرا عُمٌی می‌کند.
عمر را مهد آگندن حيله بنمایید که آفت بر لسان دل شود عمل مرا عزت اندرز بگیرید؛ گوهر ساز بهر است.
هر اثنان با نوک زبان می‌چریدن در صوای چشم نواز هوس با حالی بغض که شرم بر زاده باد! آوازه وی را پرسیدن که باشد بر زاده‌ی تو؟
معمر العمى با بغض از فوه:
- که سیه آق باشد از عمل وی آوازه‌ی او وارس که چهری من وی بود؛ الیل را نهارم مرا تنگ باشد؛ ربما رها از بال بی‌اُفتادم نظار من گردد فسوس زاده برفت و رفیق ناز آمد گداز جانم گرفت و در رفت؛ آوخ ناعم کدورت در بر‌گرفت که باشد این غضب صفرا برهان عمل گیتی سوء جوید.
ختم دوران من فرمان است در این عمر کَس بیاید جلیس من باشد؛ رقعه طومار دل شنو آورده‌ها گفتنی بود! نخست و انتها باشد.
حال بالین پیشه کنید که الیل انتظار است؛ یوم دگر این قفص و عزیمت صحراء.
دو اخی ملول بر بختک نمایان بارز این خلیع بی‌عمل شتاب پیش رو بود؛ محفل بر رخت تافته و خفته شیرین با یاد دادار نبود؛ معمر العمی همره شد تا بدرقه گردد بر ایشان، وی از دمق خفته بود؛ لذت کتب بر آیین نخست بر شمرد تا صحرای وی پر برکت نمیرد. تلاوت شوق آیات نمای صفیر خبر می‌داد که گوش صحراء از نوایی باز نماند که معجب پشت جبلان سرازیر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
در همین حال معين آمد دو اخی صفیر الیل بر دیار شهر حجاز بینند که ابی مساء را ضیاء کریم می‌کرد لیکن آوخ این عمر دریغ گویند که آمد سماط میل بردن نبود.
آنگاه ترک حجرة واجب آمد که آواز آن خوش دیده کیست!؟ چو رخ درشت بر معمر العمی دیدن گرفت! فوه بسته که اختر آدم نمی‌ماند؛ وی را آواز می‌داد که چو اَقاقیا صبایی ناز می‌کرد و ضیاء الٰهی بر نفس لوامه خفته نبود.
معمر العمی آواز خموش داد که آذان آلام خویش بود کسرا زبان فوه نماند و تار این جنان گفتن داشت:
- خوش آواز مبارک که نحر تو را ترحیب گوید و وِرد ریز نهر می‌کند.
ورسا هم بی‌نصیب نماند و آورد:
- که نگین تو بر آسوده می‌نگرد فرح دل نکو بر سزا است.
معمر العمى آية بست تا خفته آلود کفر کند لیکن تالى اخی زبان شیرین نشستند که آورند که بر زبان آورد. وی را خوش آمد که چو زادگان بر خویش است؛ آورد ها بسته نماند رخش کرده بر وجود کافر هر ثالث با زبان می‌آوردند و منتجع را شعشعه مروت می‌کردند.
آنقدر شیرین بود که خفته بخت کرد؛ سراغ آن چه حسن آمد نشستن بر پهلوی هم که خفته بر نائم گشت؛ عارضه گردد بر شفيع نهار نهاران.
چو بگذشت و به خروس خوان سپید دم نماد شد و صحرای سوزناک، همره گشت؛ دو اخی بساط خفتن را جور این نبات کردن که عزیمت نماند بر سرای وی بچرخاند.
نمود نهردار معمر العمی دیدن که رخ بسته و بالین رفاقت می‌کند؛ ابتدر بر آن بود که بارز شود بدرقه گردد بر وی واجب آمد لیکن هر چه کردن تکان بیش نرسید.
کسرا دست بر ناف هوش وی باشد؛ نِی خبیر از الموة وی گردد که شمردن بر اساس نیست؛ گویی فرمان فرموده و رحمت بیامرزدش؛ بغض بر سی*ن*ه نفور کرد که چرا بر معمر العمی عمر مبين نیست بر زاده‌اش مگر تنفر و لطف ابی بماند.
عزت میاسارد که اندک بر نفس لوامه وی شرم باد که رهایی ابی از نصیب استهانت باشد؛ عمر نیک و بد دارد که انتهایش صفای دل نشیند و اصل گرای عمر تابان این بیش جوید؛ مهتاب کَس اعم بر داوری وی، ایشان دل تنگ او باشند که رفته از گیتی، دار السلام جنة قاب ایشان! قاعله گذشت که فرقی نیست بین آدم و عالم.
رغبت بر کی راستی کشید که تالی ره صفا باشد؛ باید رها بر دیار کرد بر معمر العمی کفن ابيض بسند شود تا نماند بی‌سرای عمر بقعة بستن صواب خویش دارد؛ سزا جویان عالم، ثنای دادار، وی مندرس نبود که زاده بر وی بخواند.
دل را وداع کردند که مبهم نگردد عمر ایشان پس رغبت پیش بیامد بغض گریستن در برفت عزیمت پیش گرفت که مراد در ره است... .

***

( صحراء سوزان قسمت دوم رجل الغریب)
سبيل در گسترده داشت با رخ نگه بر نمی‌آمد؛ تنها دادار تعالیٰ بر یار همت داشت و صدد صحراء بر آید.
بعثة ره پیش کشیدن؛ تيه نداشت! دو اخی رفتنی می‌رفتن و سایبانی می‌گشتن؛ دادار بیاورد جلوه نهر بدید کریم است.
جملان را رهنمودن نهالی کردن تا رام بیایند؛ خویش را بر صدر ایشان کمین آمدن تا سیل شگرف محو شود؛ مدت بگذشت که طغیان بر سر آمد و صحراء حال بداد نهر می‌خروشید و احاطه می‌کرد قامت نبود با ستیزی باشد.
چو بگذشت نهال را بساط نان کردن تا طعام صحراء نصیبی باشد؛ مدت بر کردند تا سیر و سیراب بیرون جهیدن و جملان را حريت عزيمت همره باشد. در آن اوان بانگ صفیر بیامد که استر شناور می‌باشد.
بانگ بر سر داد نظار قاطری آمد که بدین نهر همره است و بردنش با خیال که همراه کردن وی را تا خداوند آسوده باشد؛ هر چه رفتن وقف نداشت و در امکنه‌ای ریگی کمین بود و لحظه صید می‌گنجید.
لحظه ها شتافت و ریگ طعام جست و لاشه نهر را برد و طعام آمد و شد سرد؛ ازعاج آورد گریستن بند بود طین رخش را خون کرد.
کسرا داد رسید و دلدار داد و زبان آورد:
- که بر بغض نران و حزین بر ننشین که ما را چو جملى است و تو را رهنمو می‌کند و بر قصد خويش می‌رساند.
مرد غریب ثناء گفت:
- که صحراء بر شما یک صف باشد.
ورسا بر تکه زد:
- ما جملی کافی است بار بر توشه اندک است.
مرد فرخنده آورد:
- که نیک آدم شما نیست؛ حال بر من نگذاشتید و بر بغض رها نجوییدید و یار دادار بر بند گشتید؛ ثواب رستاخیز گیر شما باد! با این كافه هر چه رفت صداقت ماند تردید نباشد باز رخ بر رخ است شما را.
تالی اخی جمل را اختیار نهادن تا مرد ره باشد ایشان بر بُختی بر آمدند تا عزيمت را پیمودن بیاید و عمر تابان كربت بر نیاید به اقصاء... .
با گذر صحرای بی‌باک شهر ترسیم کردند که صیرت بر بغداد باشد؛ طیب خرام فلک را می‌طلبید می‌جست مراد دل که طنین طیوران می‌داد.
دروازه گسسته بر آمد و بانگ لقمه نان به رخ می‌خورد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
( قریة البغداد قسمت اول رمادي الفقیر )
ناقه را تحویل اسطبل بدادند تا خویش را زیر و روی وادی باشد؛ درمانده لب جان می‌خزید و طعام لذیذ می‌داد؛ نوش جان بر آید تا ترفع سیر باشد.
سوق رعیا، متاع نفیس بیش بود بر خریدار قیمت دینار اندک حساب می‌آورد لیکن مراد دل ماند بود و تهنیت یکی باشد؛ تلمذ مبهم اعتبار نیست! فراست خرج دهد اعتبار باشد.
همین روال بود؛ می‌گذشت که اوان آمد! صفیری صفرا بجنباند اَنام محاصره‌ی ایشان آمدند تا خبیر قاعله شوند؛ رجل الجبار خراج مسکین می‌خواست و خویش داروغه شهر بر اندک مال چاک می‌دانست.
تازیان وی می‌کرد تا اندک دینار بیش باشد؛ حال ورسا وی را سوخت سیف بر رزمه بر کشید و آستان داروغه گشت:
- که وی را دستگاه صغریٰ می رسد؟
وی آورد:
كه حقيرت بر من زیان است زبانت نیش نزند گزند سراغ می‌کشد. ورسا فرخنده آمد:
چرب زبانی نکند و فرجام بر نگیرد که وی را ضايع بر عموم شود. داروغه صفرا بجنباند و سیف در هم کشید؛ همین آمد قمه دگر دوخت بر جنوب وی، بپیچید از خویش نمای بانگ داد.
کسرا شتافت و رمادي الفقیر قیام داد؛ رعیت شاخ دار بدین دیدن و هراس بر آوردند که دست خطا داد.
ورسا سیف را بر فلک کرد تا سر بیخ بدرد؛ اوان آمد؛ شد؛ ناوک پولاد بر سیف وی بر انداخت آن را بر مدر شد که اخطار بیفشاند بر دست اذلال.
حرس ها هم صف شدن بیش بود بر جانب سپهبد، سمند تنومند شتافت؛ گام نهاد سیف ذميمه بر وی.
ورسا بر این رزم تنگ بود و غریب بی‌ردق مخذولستم تا هیچ نبیند؛ کف بسته در بند ایشان روی داد که عاقبت چه است!
کسرا که هوش اخی را بدید؛ شتافت تا بند وی گشود گردد لیکن گذاشتن بر اخی مبهم بود و بند وی گسسته نیست.
ورسا در بند سپهبد ره می‌نمود و گه داروغه بر وی هجوم می‌آورد و خون نیک نمک حراجی می‌داد؛ رسیدند دربار شکوه‌وار بر ارزن آبو می‌دمید؛ كلوخ طوفان سپهبد کشید.
ورسا را ارض بی‌وقفه که اعتناء بدین غضب نمی‌ماند بر جنوب و تعجیل بر وی باشد؛ داروغه در مجروح هر دودة گزند نمی‌ماند؛ شهریار بردن تا عاقبت نماد کند چیست!
شهریار گوهر نمای می‌داد؛ آدرم سمند نماد یقین بود؛ نگر کرد:
- که قاعله بدین یوم سزا نیست و گیرم همی که دلیری را نشاید!
شهریار را آورد:
- که وی بر بیشه‌ی علوفه بر می‌خورد و ما بدین نوگر فدایی نیست.
سپهبد فرخنده آمد:
- که چنین نیست فلفل نبین حبه رز... بشکن ببین خانه دزد... .
ملک کرسی بر خاک نشست و سوی آرد که بیند چند مرد حلاج است! سیف بر ورسا داد و دگر بر سپهبد، رزم اینک بدین نمای گردد؛ رخ بر رخ غضب می‌دید که انگار ورسا حال بدین رزم نمی‌جوشید؛ نخست کرد فسوس غریبان و آیین سیف صحت کرد.
بانگ برخاست سپهبد را که هوش وی دست زیور وی است؛ ورسا سیف را بر آیین کرد و نگر بر دست سپهبد که دست يمين، چهار آیینه نیست و بر ندارد.
خویش رزم نماد همی کرد؛ دست وی را گداز و بر گشود چنگال برید و خون جوشان ریخت؛ شهریار را مبهوت آمد که بالغ را سزا بر نمای آیین رزم نیست؛ حرس ها مثال داد تا کامروای رزم اسبوع السجان ما شود و داروغه تازیان بر ضرب وی کند و دار وداع خویش باشد.
ورسا نخست بر مثال شهریار حیرت آمد که با کامروای رزم مگر حسن عمل بر نمی‌آیند و سزا بر این گونه باشد که وداع بر دار بخشد!
حرس ها ورسا را بر نای واصل کردند که عبرت رعيت باشد و واجب گردد؛ ورسا عمل گیتی را دانست و ندانست پذیره می‌آید که لابد دادار قامت مدار وی را نای نصرت فضل گردد و طیف ورسا همین بود که گشت... .
آنگاه؛ کسرا عقدة خویش را در صدد امکنه‌ای ریخت که نصرت اخی بر دادار است؛ وی دانست هوش اخی عاقبت بیم دارد؛ تکیه‌ی حق بر جای نشاند رمادي الفقیر بر کسرا هم کلام گشت تا عذر وی پیمان نگردد و یقین مستقیم را بر جای آورد.
پس؛ طلب دیار گرم کند و فضل یاری تعالیٰ رحمت آید بر سیه قیام و بغض کمین آمد و رجل بر عرشه دیار کرد تا کینه‌ی این قاعله بر دست طاغوت بر ملا شود.
دیار متروکه جلوه می‌داد و مایه‌ی رمادي الفقیر به سرای نمل هم نمی‌رسید؛ پا قدم گذاشت و صدد دل حميم پذیره آمد تا نشیند و تأنی بر کند.
رمادي الفقیر، اندک طعام آورد تا یک سر گردد؛ بساط لذیذ لیکن کسرا لب نمی‌داد و اندوه می‌خورد؛ رمادي الفقیر، نشین وی آمد تا غرق بر رهایی نباشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
کسرا را که فضل بر نمی‌گیرد بر یار اخی که نیامد از مضايقة حزین مدهوش را داد؛ رمادي الفقیر، مبهوت ماند و هر چه کرد باز بر نیامد و هوش بر نگشت؛ لاجرم، کسرا را بر صدد امکنه ای بر آمد که صفیر بر ندهد... .
گذر کرد آن لحظه را که صفیر گوش محنت، کسرا به هوش گشت باب متروکه تکان می‌خورد! گویی شخصی بر آن است؛ رمادي الفقیر باب بر گسسته بر آمد و شخص بر رخ ندیده بر غریب الیل که تار بر آن برقع کشیده و نصرت بر طلب می‌کند.
رمادي الفقیر بر كئيب آمد که طلب وی بر نمی‌گذارد و باب بر بسته می‌آید؛ کسرا قیام می‌کند تا رمادي الفقیر بر اندرز گوید و طلب شخص بر جای آورد لیکن رمادي الفقیر سر باز می‌زند و زبان می آورد:
- غریب بر بغداد مکروه است؛ شهریار کلام آورده.
کسرا کلام زد و باب بر گشود تا وی را عذر آورد لیکن بر مكدره الیل هیچ ندید و طیف وی الخير نیست! باز گشت و گله بر شتافت. رمادي الفقیر نقطه زبان زد:
- ضییل بضاعت نیست بر من جایز مگر غریب کَس باشد روزگار را بر رومانسي، چرب زبان رفت و سر سپردن بر وی ضربه بر سر شد؛ حال، مالک دینار کجاست که اندر مرا کمین دهد و سزای مرا بی چون و چرا بپرهیزد؛ روزگار را چه خوش است با ابهت حیات زیست کند و چرا خرد مرا نمی‌گیرد و در خویش حضم نمی‌کند؛ چرا روزگار را بر من کینه است و چرا الفت گیتی مرا نمی‌گیرد... .
رمادي الفقیر را بغض بود که فرخنده نداشت و بر آورد:
- عموم را بر گیتی مصیبت است و هیچ الناس مصیبت نمی‌ماند... . کسرا نگر بر رخ رمادي الفقیر کرد و خویش اندر شریک وی شد؛ رمادي الفقیر را مصیبت آورد:
- که گر بر من نبود اخی بر تو بود و اندر این گیتی روایت می‌جستید؛ بر غیاب من صفای روزگار بود.
کسرا اندرز آمد :
- که تو را چه شد! بی‌قرار بستی و از مصیبت شماتت داری و کلام جذب می‌کنی؟
رمادي الفقیر زبان آورد:
- که تو را بغض می‌آید و تو را رخ المرض که اخی بر اسبوع این ایام به فلک رفتی و فرمان فرمودی.
کسرا را چو ثريا الیل در نوردید و رمادي الفقیر را زبان آورد:
- بر بگو تا قاعله بر من الظاهر گردد؟
رمادي الفقیر بر آورد:
- که آیین این بلد بر این نموده که هر که با والى و سایرین بر افتاد بد افتاد که بر زنی و کینه بر آوری؛ هر یوم تازیان داروغه سور شود و آنگاه اسبوع را دار وداع گردد.
کسرا چو آغالیدن بر آورد و بیم بر رخ بود و لحظه را تأنی بر نکرد و رمادي الفقیر را نصرت بیاورد.
وی را چو عمر زدی و غره نبودی؛ عذر کرد و رها بر دیار شد. کسرا که زبان زد وی گشته بود لحظه را چو درنگ بر نیامد و رها بر دیار شد تا گزیر بر تدبیر کند و فکرت واصل آید... .
رها بر دیار بر این گشت که کسرا را بر این گیتی نبودی و خیال که ورسا را چه بر آید که نصرت نیست.
کسرا رخ بر آورد تا رمادي الفقیر را نگر بیند؛ آنگاه جارچی کلام آورد:
- مضنون را تازیان داروغه آمده و سزا بر عمل باطل این است.
چو منزلت بر مضنون بر شد و ازدحام عموم بر کرد تا وی را بطش کنند؛ رمادي الفقیر، مات نشستی و هیچ بر مبهم نمی‌ساخت؛ کسرا رخ بر نگر رمادي الفقیر را که هیچ کنش بر نمی‌آورد و بغض بر محنت وی بود.
کسرا را بر صدد وی آمد که اندرز دهد:
- که فسوس بر چیست که می‌خوری و عمل بر تدبیر نمی‌آوری؟
یغتتاً، بر آمد که داروغه را بر آستان ورسا شد تا وی را بر تازیان سور بر کند و مدينة را لطیف وی گردد؛ نخست حد را بر آورد و بانگ بر وی برخاست چو تالی را بر آورد؛ بانگ سهمگین بر ورسا محوطه بود بر ثالث چو راند.
کسرا بر غضب خویش آورد و بر اَرج شد و دست بر تازیان داروغه آورد:
- که این را بر غضبناک من است و تو را اندر گیتی نمی‌مانی و دست گیتی تو را فرمان است.
داروغه فرخنده آورد:
- که گیتی را بر من دستگاهی بیش نیست و خوف بر زیارت گیتی بر ندارم.
رمادي الفقیر بر صدد کسرا بر آمد و وی را اندرز داد:
- که اینک سزا جویان عمل بر جزاء خویش می‌رسند که چو نیک بر آیند و چو بد عمل باشد؛ ما را چو بیم بر روزگار باشد و وی را چو گریز گیتی.
کسرا تأنی نفرمود و تازیان را بر داروغه شتافت و هر لحظه را بیم خویش می نمود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
سپس بر رمادي الفقیر آورد:
- که ما را گریز جایز است که گر بر نیاییم ما را چو هوش بر است.
پس خویش را راندن تا حرس ها بر نشوند لیکن حرس های پیل پیکر بر سمندان برزو چو بوی بردن و بر تعقیب ایشان بر آمدند و مدت بر گذشت که محاصره بر آوردن و دار بر فرمان ایشان بود.
رمادي الفقیر و کسرا بر اَرج دار بر شدند که سلاقی بر ایشان است؛ دژخیم را حکم بود که سر بیغ خون باشد.
رمادي الفقیر را چو زیور رخش آمد و رخ کسرا بداد:
- که اینک وداع را غنیمت شمردم و چو جنة بر تشنه من می‌جوشد و نهر ها در غیاب من حزین می‌خورند.
کسرا فرمان خویش را قربت ببود و خویش را چو فساهتى نالان و چو حاذق بر دبیری نیست.
جلاد را فأس بر فلک برد و یغتتاً بر خون رمادي الفقیر تشنه کرد.
کسرا را بغض بر رخ بود و دادار بر بانگ می‌داد که نصرت بر کند؛ جلاد را چو غضب بر وی بود و تشنه بر می‌کرد.
چو فأس بر فلک برد تا سور وی بر حذر نشود؛ یغتتاً، بر پهلوی جلاد خنجر زدی و وی را رخ نبود و جمل شتافت تا نصرت کسرا بر آید و چو ابل بر کرد و وی را نصرت بر امان بود و سوار بر اشتر که ره بر اقصاء است... .
***
( مدینة البغداد قسمت دوم عبد الله )
چو مدت بر گذشت که غریب، جمل بر وقف نمود تا سیراب ماء گردد و کسرا بر بند نباشد؛ کسرا را چو حزین بر رمادي الفقیر بود که چه بر شد؛ دادار بر نصرت من آمد و وی را بر مصیبت روزگار کرد.
وی را چو خرسند بود و چو حزین که رمادي الفقیر برفته و وی را بر گیتی نیست؛ چو بر بغض بود که آنگاه مرد غریب بر جمل بر شد و بر آبگیری، رفت و خویش را سیراب مهین کرد و کسرا را بر بند بر گشود تا خویش را بر ماء آسوده گردد.
کسرا چو بر حیرت بود که وی را کیست بر نصرت او که بغداد بر غریب وی است! غریب چو بر وی رخ بر نمود تا یار دار بر مبين شود؛ کسرا چو رخ بر دید وی را چو تجدد بر آورد که نصرت بر صحرای سوزان بود که بر کردند و نصرت بر دادند.
کسرا را چو فرح راند و وی را چو قدر بر آورد غریب بر کرد:
- که تو را چیست بر بغداد که مصیبت بر قربت است و مخمصه بر بند می کشد؟
کسرا چو بر آبگیر رفت تا خویش را بر استيصال حذر کند؛ چو سیراب گشت بر غریب آورد:
- که تو را چو قاعله بر کنم که چو هیبت بر آیی و بیم برانی.
غریب را چو بر قاعلیه کسرا شد و آنچه بود بر آورد:
- که تو را چو مخمصه بر کردید و حال بر نصرت دادار هستید؟ بر خویش بیم مران که اخیت بر من است و ارمغان مرا بر تو است.
کسرا چو خرسند شد و غریب را آوازه پرسید؟ غریب آورد:
- مرا آواز بر عبد الله است و حزبی بر دارم که پیشوا بر این است که جبار بر شهر هوش می دهیم و بر نظيف عامه بر می کنیم و بر نصرت وهن بر می گردیم.
کسرا بر آورد:
- که حال تو را بر من نصرت است که گر نیابی و بر نکنی هوش اخی بر است.
عبد الله آورد:
- که مرا بر نصرت تو بیش بود و بر رزم اخی بر داروغه را بر رخ کشیدم و چو قربت بر دیدم و خویش را بر کردم تا وی را نصرت دهم لیکن بر سپهبد گشت که مصیبت بر آن بود؛ آنگاه بر نراندم و بیم بر کشیدم و بر ازدحام شدم.
کسرا چو صفرا بجنباند:
- که تو را چیست که بر نصرت اخی بر نیامدی و وی را بر بند نگشودی!؟
عبد الله را آورد:
- که بر دستگاه سپهبد موحش ورزیدم و مرا چو قوت بر آن نبود لیکن بر تأنی خویش راندم تا بر زمره برانم و نصرت وی بر آید؛ آنگاه بر کردم تا سپهبد وی را بر بند کشد و بر نای افکند و تو را حزین بر آیی و انضجار بر کنی.
چو بر شد سپهبد وی را بر ره خویش کرد و اقصاء بر شد و ازدحام مسكت گشت؛ تو را رخ بر آوردم که خویش را بر حزین می‌کنی و بغص بر می‌کشی و در آمدم که آستان تو بر آیم لیکن رمادي الفقیر بر آمد و تو را بر دیار برد.
مرا چو تعقیب بر شد و دیار بر گشتم و چو تأنی بر کردم که الیل بر آید و تو را چو بر جرگه برم و تدبیر تو بر کنم که الیل را بر نصرت است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
چو الیل بر آمد بر باب بر زدم تا خویش را بر تو معین کنم چو رمادي الفقیر باب بر گشود بر حقه آوردم که نصرت بر می‌کنم و یار می‌جویم چو وی بر من سر باز زد و باب بر من بست؛ مرا چو حزین آمد لیکن بر خویش نراندم و بر دیار وی کمین کردم لیکن بر حیرت آمدم که نائم بر من گرفت و بر شد و بر وقف خسبم.
اوان آمد که صفیر جارچی بر من شد و خفته بر کردم و بر آستان آمدم که قاعله بر چیست! چو بشنیدم سماع آذرنگ بر من شد و چو بر تدبیر کردم تا وی را نصرت کنم آنگاه بر تدبیر آمدم تا حزب را بر کنم تا رزم اینک بر آید چو بر اتراق شدم و مدت بر کردم که بر آمدم و عموم را بر عاقله کردم که نصرت من نصرت بر دارد.
حزب بر آوردند:
- که ما را چو بر شهریار حرب است؛ نی از سارین، حال خویش بر کن و ما را بر حال خود بگذار.
مرا چو حسن آمد که حزب بر کلام مستقیم است؛ پس عذر بخواستم و خویش بر جملی که شما را بر من داد بودید تا مرد ره شوم بر خنجری فولاد بر شأن شدم تا نصرت اخی بر کنم لیکن تو را بر دیدم که جلاد را بر آستان تو است و قصد بر خون تو دارد؛ آنگاه بر جمل راندم و دشنه بر وی زدم و تو را نصرت بر خویش کردم و حال وی را بر من است و نصرت او جایز لیکن بر خویش بیم نران که وی را چو نصرت بر می‌کنم و دست بر دست اخی طلب می‌جویم.
کسرا چو خرسند بر جلوه بود لیکن درمانده‌ی خویش بر سوار می‌کرد و چو اوقات فراغت می‌طلبید.
عبد الله چو بر دانسته وی بر آمد و بر آورد:
- که حال بر من شو تا بر اتراق رویم و تو را بر خدم کنم و نصرت بر اخیت چو بیش بر است.
کسرا چو خرسند گشت و ره بر عبد الله سپرد تا اوغات بر وی شود و نصرت اخی بر نشود... .
نفر تالی بر شدند و مدت بر کردند و اتراق بر رسیدند که تیمار بر ویان بود؛ سپس جمیع را بر شدند تا جلى کسرا بر حزب بر شود و هوش تعدی بر نشود.
چو آنان بر رخ کسرا بشدند و قاعله‌ای بر کردی؛ کسرا را عبد الله بر حجله‌ای گشتی تا ملول بر شود و سور وی بر نشود.
کسرا را چو خفته بر میان بود و لیکن ملول را بر اخی خویش بر نیست و چو بر شد و خفته بر خیمة گشت تا بی دادار بهره نماند و چو کذا وی نصرت اخی ببود و بر خویش کرد؛ خفته‌ی ملول و ادعیه دادار بر باشد.
یغتتاً، چو بر شد؛ عبد الله را که مروت بر خیمه‌ی وی براندی و عذر واجب بدو که بر خفته ی سهل دمق گنجدی.
کسرا را بر آورد:
- که حال مرا بر تو است که کلام بر جان خویش لبریز شمارمی و بر شوم که آذان بر تو بر آیدی.
عبد الله را بر کرد:
- که فوج بر حرب حاضر گرددی و بر نای اخی، چو فرج یابدی و چو بغض بر تو است؛ کان من و بوی تو بر مراد بر ملا گرددت.
کسرا بر آورد:
- که تو را چیست بر کامروای رزم که مرموز شماردی؟
عبد الله را بر آورد:
که مرا بس بر حزب خویش که کَس بر اَرَد نی نیست و حال بر خفته ی خویش اگر که ارچه اخی بر تو است لیکن بر نصرت من هیچ بر نی باشد و حلق تو حلق من است.
سپس بر مخرج خویش راند و حزب را به هوش داد که فرمان خسرو و سایرین بر الید ماست و بر همان حال چو ترگ بر درع سیف خون کردندی و پیلان بر شد و اوان خویش بر جوسق خسرو مالک گشتندی و گستردگی محوطه را محو کردندی و چو واحدین مدخل ببود و حرس ها خون آبک جلوه بکردی و مبهم بر میان بودی.
عبد الله را خيل کردی که بر پیلان منادی عمل است؛ رو که بر شود؛ امکنه‌ی چیست و مرا محفل داروغه ببود.
چو بر شد خویش را بر کردی که هوش بر است لیکن سپهبد را بر شد؛ تمنع وی گرددی.
عبد الله را چو طیوری بر است دستگاه سپهبد را که حریق بر انداخت؛ نای وی و بر کردی گریز باشد.
یغتتاً بر آورد سپهبد را:
- که کیست بر مبارک داروغه که قضاوت حق بر است؟
عبد الله را چو اَرَد بر حرب نداشت و چو کلام حقه کرد تا وی را آسوده آید و نصرت وی بر است سپس بر کرد:
- که مرا هوش حبر باشدی که داروغه را عمل بگنجدی طلب فرمان مرشح است.
سپهبد را بگفت:
- که تو را موت وثاق بایدت که شقاوت بد بر گیتی بربایی؟
عبد الله را آورد:
- که چنین بایدی كيش روزگار را که هیچ ارتضاء بر عیش نیست و تو را بدان زینهار نبایدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,622
مدال‌ها
2
سپهبد را چو عصیان بورزدی و سیف بر شد فلک را تا سر بیخ بجویدی و انتضیٰ بر کلام وی گنگ گرددی.
چو عبد الله را هان بر شد و گریز وی سیف خویش بر است و بر کردی چو فلک را سیف بر سیف بر شد و بچرخاندی.
چو ترفع بر شدی و گریز کردندی و منادی خویش صحت آمد که جدار بر پیلان جرار کوشک کنندی.
حزب را لیکن چو بر شد؛ سپهبد را بدان ناوک کمو مثال حرس‌ها ببود و پیلان نشان روندی فرمان باشد.
عبد الله را چو تشفى بر آمد؛ گریز باب باره بر شد لیکن بر همان حال باب فولاد بر زدی طین خویش را و حزب بر شد اَرَكى را ماند و پیکان را هوش سمر بایدی ثمر ویان را سپهبد را چو ناوک پیکان باشدی.
عبد الله را لیکن بر شد خویش را و کردی نصرت بارز و اتراق کردی خویش را تا قاعله کسرا را.
چو بر شد وی بر اندرز خویش کرد و بغض حزب اندر راند و معمای حزین بر شمردندی؛ عبد الله را عذر بخواست و نمودندی بر معمای دگر باشد.
کسرا را چو غضب راندی و سرادق را اتراک نمودی و عمل وی خور نشاید و نفس خویش شرم باد!
عبد الله را چو مخرج گرددی که ورا بر چیست که بر شده؛ الیل رخ که بر است انداز وی خویش را قربت راندی تا ازعاج اندرون شریک گرددی چو اوان خویش بر کردی کسرا بدو گفت:
- که اینک عیوق الیل مرا بیداد کند و کینه از سر و پای می‌چکد؛ دهر مصیبت را بر قهقهه می‌زند و هیچ بر صریح من نمی‌داند.
عبد الله چو وی را بغض بدید آورد:
- که روزگار را مصیبت بر همگان نمی‌آورد؛ عموم باشد که مصیبت روزگار را بین اندازندی و این گیتی عذاب وی می‌کند؛ ما همگان جزء فانی پیشه نیستیم و اندر ارض چو اندکی یوم می‌کنیم و حیات ما نای ما است و نای سیاه چال بر خیمه ما می‌شود و حقه‌ی اعصار می‌کند و حال روزگار را بایدی که دادار را مالک گرددی چو بحر را ریز داند.
کسرا را چو کلامی بر بیش بداد بر کرد:
- که معمایت را آور که مرا بر است؟
عبد الله را خرسند آورد و بر کردی:
- که درج آن بری که داروغه را ختم است؛ زیم خویش و چو توقیف وی بر آید کلام من و حال گویم بر مهر یوم دگر چو تازیان ورسا بر عمل است و داروغه را تجدد بر آید و ازدحام عامه کمین تو آید که فلاخن مرا بر الید تو چو آیت بر اصابت هوش بر است.
در همان حال، تو را بر است؛ جملان بر حاشا کوشک کمین کنی تا اوان چو کمین بر زنی منادی من و جملان بر واحدی تو را و تالی بر مرا شماری و معمای را بوی اخی دارد.
کسرا خرسند ماند که خویش بر است بهبود وی و مالک اخی در آید؛ خویش را بر کرد؛ اسطبلی را و به درهمی چند بجست و چو کلام عبد الله را فعل بداد و جملان بر حاشا کوشک بچسباند و زین بر گرفت و فلاخن بر الید خویش بدو مهر بود... .
***
( مدینة البغداد قسمت سوم گریز از قریة )

چو بر شد؛ گذر آمد؛ ابیض الون نهار را که منزلت ورسا را بر تازیان داروغه بر آید و شحنگان ببود؛ احفظ یوم سهل گرددی.
کسرا را چو بر ازدحام عموم کمین کرددی و انتظر منادی عبد الله را.
وی را کمین جمیع بشد که تازیان نخست بر الید وی امارات داد؛ داروغه را چو غضب بر رخ ورسا ببود و چو تازیان ترفع بردندی؛ درنگ را نیست و آتشناک خویش،آتشگون صلاح می‌دادی.
عبد الله را سیف بر زدی؛ ازدحام را بر کشید و مثال کسرا را بداد:
- که هوش داروغه همی کن... .
وی را چو ریگ بر فلاخن را برکردی و زه بر کشیدی؛ نصار وی باشد.
عبد الله را منزلت نشاندی و حرس ها بر زدی نصرت ورسا گردد لیکن بر سرورت ویان سپهبد را حاضر یابدی بر محاصره‌ی خویش، عبد الله را الید منادی کسرا شدی که کمین وی واجب بدو.
وی چو صحت بر آمدی و بر شدی خویش را سپهبد را عصیان بکردی؛ هوش داروغه را و فرمان ویان دار باشد و تدبیر خسرو بر چیست!
کت بسته‌ی وی بر آمدی؛ شحنگان عمل صحت بر کوشک شهریار را و چو طریق بر شدی و مبین خسرو را قاعله باشدی؛ فرمان وی تهیج بغض می‌چکاند.
چو بر شد خسرو را قاعله ختم بورزدی و اندوه وی امر محن بازرهی ببود که یوم دگر حکم ایشان بر آید.
شحنگان سلسله بر نای ببود؛ مثال وی در این حال سپهبد را بر آورد:
- که مالکا! مرا بغض داروغه شریک باشدی و حب وی بر من واجب ببود؛ خون ایشان مرا مکروه نیست و دار واجب هوش بر آیدی؛ حال یوم دگر چکار که قمر را دار دژخیم بر آید و دژه سهل گرددی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین