ممد صنوبر
سطح
0
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
- Sep
- 5,677
- 26,613
- مدالها
- 2
لیک بر این شد که چسان بر عمل چیست ورا! پس بیم داد و دستگاه ورا بر خویش دید؛ ناگه بر چنگ بیفتاد که بر رزمه بدی ثم بر اشتر شد و چنگ بر زد و صفیر بر داد و بر آن شد و دیو مغبر ظاهر گشت و ورا حال پرسید و بوی داد؟
ورسا بیاورد:
- که بر مخمصهای مالکی گشتهام که بر حیات آبشخور است و هیچ بر وی نیست.
دیو مغبر را آورد:
- بر خویش بیم مران که معما دارم.
القدم وردی خواند و اشتر بر پتک کرد و ورسا را بگفت:
- که بر پهلوی مالک کوب تا ورا فرمان باشد و جزء وی همان است و بس.
ورسا ورا قدر خواست و تمکین داشت و دیو مغبر چو محو بر میان کرد و بر خاک شد.
ورسا بر محفل مالک گشت تا ورا دریابد و الموت بر جای بگذارد؛ چو بر شد و باب بر گشود؛ ناگه بر والی شد که بر مدفأة بگشته و آذر بر می کند.
ورسا چو بر احبط الغرفة بیامد تا بر آستان شود؛ ناگه، صفیر وی بر والی آشنا آمد و بر غضب راند:
- که ورا کیست مر محفل را!؟
ورسا آورد:
- که تو را بر درای سور دهم که جزاء تو بر این است که رنج بر دهی و هیچ بر نیست تو را.
والی را بگفت:
- که تو را دستگاهی بر من نیست و هیچ بر عمل نداری که آوری و حال تو را سمری گویم که بر ترک شهر کنی و هیچ آواز بر مهر نیاوری.
ورسا آورد:
- که مرا اگر بیش نباشد تو را پیش بر من است و دستگاه بر ندارم قوت خرج دهم و ذلت بر تو میآورم.
مالک چو زبان بر گشود و کلام بر کرد:
- که ایامی بود بر تعب من که ندیمی بودم بر والی بلدة المهر كه قمچی مرا میآورد و تعدی بر میکشید؛ مرا چو بغض بود و تنفر بر مینمود و مراد بر الموة وی داشتم.
اوان آمد و مرا چو غریبی بر شدم که عزازیل بر آواز بود که وی بشارة داد بر حاجت من که مرا بر تعب حذر دارد و مالک بر زنم ورا چو قداره بر من بداد تا شهریار بر کنم و الموت دهم.
مرا چو بر وی غضب بود و بر بالین خویش بر خون دادم و بر زدم و خویش بر مالک شدم لیک مرا هیچ بر نبود که والی بر ارمغان دارم؛ منتها بر عزازیل یار خواستم و طلب نصرت دادم.
وی چو مرا آوردی:
- که بر نخجیر عنقا بکن و وی بر خوش سیمانی تو میگمارد و حیات میگذارد و را بر گداز آذر بزن تا حاجت بر آید و بوی نماید.
مرا چو بیم بر آمد:
- که کیفر حال وی شوم که عظیم بر است و مرا چو دستگاه وی نرسد!؟
سپس بر من شد و نِیْ بداد و بر من خواند:
- که چو یکی بر شدی بر نِیْ بِدَم که صفیرش تعب دارد؛ مر سیرنگ را.
مرا چو قدر بر وی داشت و مرا بر ترک کرد؛ چو بر شدم و یومی چند بر عنقای جمال بر شدم و چو اطناب بر زدم و وی را بر ایام تافته ی آذر بجوشاندم و بر کردم و بر شد مرا چو خوش سیمانی و حیات آبشخور و صحت آمدی بر آنچه بود گیتی را و حال تو را بر من گشتهای و هوش بر من می نمایی.
ورسا آورد:
- که سمر بر من ناضج بر آمد ولیک بر حقه تو مشارک نمیشود و تو را بر جزائت میرسانم.
مالک را چو غضب آمد و خنجر بر گشود و بانگ بر خاست که نماد بر الموت ورسا بود و بر وی شتافت لیک ورسا را چو دها بود و بر حاذق السیف مهین بر میداشت.
پس بر مطرقه راند و پهلوی وی کوفت تا لطمه بر چشد و مخمصه بر نهد و حال خدشه بر زیان مالک بود که هیچ بر عمل نیاوردی و چو هوش راندی. ورسا چو فرح بر میان داشت و بر شد و زیر و روی اکناف داد تا مفتاح بر زند و مخمصه بر عنقا حذر دهد؛ چو یافت بر آمد و بر نای شد و سیرنگ بر رهایی داد که خرسند وی آن بود و ورسا را بر پرور داد و فرح خواند و خویش بر معشوقش تاب نداشت.
پس بر فلک شد و ارتجاف زد و اقصای خویش بر داشت؛ ورسا را چو مسرورة بود و ارتاح خویش میداشت؛ ناگه بر لختی بشد که بر عنقا بود که باد افرهی وی آن است.
ورسا چو بر رزمه بگذاشت و چنگ بر زد تا دیو مغبر زلاجة بر اشتر کند تا غربت وی بر نماند؛ چو بر شد و همان حال رفت و ورسا بر ابل ابتدر داد و شهر مهر بر حاصدة داد و عزیمت خویش بر شد تا بر شود و عیوق خمس یابد که چو معما بر ختم است و اگر بر آن شود؛ کسرا بر آژنگ است... .
ورسا بیاورد:
- که بر مخمصهای مالکی گشتهام که بر حیات آبشخور است و هیچ بر وی نیست.
دیو مغبر را آورد:
- بر خویش بیم مران که معما دارم.
القدم وردی خواند و اشتر بر پتک کرد و ورسا را بگفت:
- که بر پهلوی مالک کوب تا ورا فرمان باشد و جزء وی همان است و بس.
ورسا ورا قدر خواست و تمکین داشت و دیو مغبر چو محو بر میان کرد و بر خاک شد.
ورسا بر محفل مالک گشت تا ورا دریابد و الموت بر جای بگذارد؛ چو بر شد و باب بر گشود؛ ناگه بر والی شد که بر مدفأة بگشته و آذر بر می کند.
ورسا چو بر احبط الغرفة بیامد تا بر آستان شود؛ ناگه، صفیر وی بر والی آشنا آمد و بر غضب راند:
- که ورا کیست مر محفل را!؟
ورسا آورد:
- که تو را بر درای سور دهم که جزاء تو بر این است که رنج بر دهی و هیچ بر نیست تو را.
والی را بگفت:
- که تو را دستگاهی بر من نیست و هیچ بر عمل نداری که آوری و حال تو را سمری گویم که بر ترک شهر کنی و هیچ آواز بر مهر نیاوری.
ورسا آورد:
- که مرا اگر بیش نباشد تو را پیش بر من است و دستگاه بر ندارم قوت خرج دهم و ذلت بر تو میآورم.
مالک چو زبان بر گشود و کلام بر کرد:
- که ایامی بود بر تعب من که ندیمی بودم بر والی بلدة المهر كه قمچی مرا میآورد و تعدی بر میکشید؛ مرا چو بغض بود و تنفر بر مینمود و مراد بر الموة وی داشتم.
اوان آمد و مرا چو غریبی بر شدم که عزازیل بر آواز بود که وی بشارة داد بر حاجت من که مرا بر تعب حذر دارد و مالک بر زنم ورا چو قداره بر من بداد تا شهریار بر کنم و الموت دهم.
مرا چو بر وی غضب بود و بر بالین خویش بر خون دادم و بر زدم و خویش بر مالک شدم لیک مرا هیچ بر نبود که والی بر ارمغان دارم؛ منتها بر عزازیل یار خواستم و طلب نصرت دادم.
وی چو مرا آوردی:
- که بر نخجیر عنقا بکن و وی بر خوش سیمانی تو میگمارد و حیات میگذارد و را بر گداز آذر بزن تا حاجت بر آید و بوی نماید.
مرا چو بیم بر آمد:
- که کیفر حال وی شوم که عظیم بر است و مرا چو دستگاه وی نرسد!؟
سپس بر من شد و نِیْ بداد و بر من خواند:
- که چو یکی بر شدی بر نِیْ بِدَم که صفیرش تعب دارد؛ مر سیرنگ را.
مرا چو قدر بر وی داشت و مرا بر ترک کرد؛ چو بر شدم و یومی چند بر عنقای جمال بر شدم و چو اطناب بر زدم و وی را بر ایام تافته ی آذر بجوشاندم و بر کردم و بر شد مرا چو خوش سیمانی و حیات آبشخور و صحت آمدی بر آنچه بود گیتی را و حال تو را بر من گشتهای و هوش بر من می نمایی.
ورسا آورد:
- که سمر بر من ناضج بر آمد ولیک بر حقه تو مشارک نمیشود و تو را بر جزائت میرسانم.
مالک را چو غضب آمد و خنجر بر گشود و بانگ بر خاست که نماد بر الموت ورسا بود و بر وی شتافت لیک ورسا را چو دها بود و بر حاذق السیف مهین بر میداشت.
پس بر مطرقه راند و پهلوی وی کوفت تا لطمه بر چشد و مخمصه بر نهد و حال خدشه بر زیان مالک بود که هیچ بر عمل نیاوردی و چو هوش راندی. ورسا چو فرح بر میان داشت و بر شد و زیر و روی اکناف داد تا مفتاح بر زند و مخمصه بر عنقا حذر دهد؛ چو یافت بر آمد و بر نای شد و سیرنگ بر رهایی داد که خرسند وی آن بود و ورسا را بر پرور داد و فرح خواند و خویش بر معشوقش تاب نداشت.
پس بر فلک شد و ارتجاف زد و اقصای خویش بر داشت؛ ورسا را چو مسرورة بود و ارتاح خویش میداشت؛ ناگه بر لختی بشد که بر عنقا بود که باد افرهی وی آن است.
ورسا چو بر رزمه بگذاشت و چنگ بر زد تا دیو مغبر زلاجة بر اشتر کند تا غربت وی بر نماند؛ چو بر شد و همان حال رفت و ورسا بر ابل ابتدر داد و شهر مهر بر حاصدة داد و عزیمت خویش بر شد تا بر شود و عیوق خمس یابد که چو معما بر ختم است و اگر بر آن شود؛ کسرا بر آژنگ است... .
آخرین ویرایش: