جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ممد صنوبر با نام [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,049 بازدید, 30 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ممد صنوبر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ممد صنوبر
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
خسرو را کلام صحت راست زد و خبیر فرمان خون الیل منادی است؛ سپهبد را ابتسام بر آمدی و طریق بدو باشد.
چو بر شد وی را نای فرج داد و بشارتی فرح بجنباند سرای دگر باشدی؛ خون واجب را که اجل گذر، یابدیدار؛ رخ بر است و فرخنده فراق جستندی.
عبد الله را بین ورسا بدو کرددی:
- که شقیقت بر سر خویش ملال است و تو را رخنه افکندی و مرا بر نای بر است؛ نصرت خویش کردندی و بر زدی.
ورسا بر آورد:
- که کلامم بر این است نازل اخی بر نیایدی؛ نای را اگر مرا ایدر فرمان است و حیث نیک را بر بدی باشدی و بر دیار کن که مرا بر است؛ مُقام خویش و ارچه دادار بر است نیک و خير جزاء خویش دار، نه تازیان داروغه.
عبد الله را حیرت گزید:
- که ابتلیٰ دادار مبین کی آید خرد رمق جستمی و اندرز نکوهش بدو بورزدی! خبیر خموش بگماید و جلیس قربت نشاندی.
ورسا را کلام حق بر آید؛ همی جنباند فوه خویش و بگفتندی:
همگان را مصیبت اقناع دادار بر زیان است و عذاب لیکن عموم نگیردی؛ چکاند سیه یوم بر آید و صالحون بر ضایع نگرددی که خرسند ویان رستاخیز بجوید و حال جنة تو را حاکم گرددی و ملک انتظر یابدی و ابغض نشین کدورت بر تهجد دادار را.
ورسا آوردی:
- که حال روایت شدندی که قاعله بر است دی را که تمحیدیه ایزدی بر آید که مبهم اهریمن ببود.
یغتتاً، بر آمد طوفان رمل و بر شد؛ غریب کَس بر مرا و حال پرسید و بوی داد! مرا چو خویش هول یقین بر شمردندی و کلام نیست.
چو تجدد حال کردی و بوی آوردی... .
مرا چو مور زبان نیست اگر وی باشد چو او را بیم راندی که آوردی:
- رعب نباشد تو را مالکا که مرا بر نصرت تو بوی بدانمی.
مرا خرد بیم حذر کرد و آوردی:
- که تو را کیست بر محراب من و آراد تو بر چیست؟
مرا بگفتی:
- که آوازه‌ی من دیو مغبر بایدی و طلب نهادم گردم حب مالکی تو که حمد و تسبیح گویدی دادار را و نازل وی گزینم گزند تو را فرح است و برهانمی مخمصه بر اقصاء باشدی.
مرا چو ابتهج بر آمدی:
- که استخبارات دادار قالب مذموم ندانمی مشاط خویش بورزدی نیک عمل آید؟ مبهم کمال بر جمال غنیمت بدارمی.
دیو مغبر را غضب بر آمدی:
- که بنی آدم را چه آید دستگاه خویش اندرز بگویدی مرا و چیست تو را قوت غرور بشکنمی که ندرت یابم مرا نیست كه آذر گری بفروختی و تو را اهریمنی بیش نیست و حقه بسیار بایدی مرا ذکر دادار همی جنبانم دیو را کردی که مصیبت رب تو را صحت نداردی که اگر نیست حذر من بر تو را خطا باشد... .
و چو آوردی:
- که رجم بر رجیمت کنمی که تو را خوف دادار است.
دیو مغبر را بغض بگرفت و محو خویش واجب ببود؛ عبد الله را چو کلام سکر بشنیدی فرح ترحیب کردی:
- که عذت اهریمن را خور بشویدی که مور را صدد جبل چو رمق مبهم نکردی؛ ذلت ورا که بر است قوة تو تاق تل بشکستی و توده کوشش عمل بسیار است.
ورسا بر آورد:
- که اینک بر من تزوير واجب نبوده که دادار را بر هم زده‌ام و وی بر من مبهم است.
عبد الله را مات آمد:
- که تو را بر دادار چرا بر گزند می‌رانی و اندرز وی می‌خوانی! تو را بر مالک است و این چنین بر ذات وی مگو که تو را بر مصیبت روزگار ره کند.
ورسا را غضب بر آورد:
- که لابه بر من واجب نیست که دادار چو وی مرا بر آذر انداخت و چو ابتسامی بر من بزد تو را بود بر مصیبت وی چه کردندی بر خویش که ره بر گشودندی و بر رفتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
عبد الله را بر آوردی:
- که حال مرا بر نای بر است که ايفاء این نشستم که بر اندازی افکندی، نصرت تو گردد؛ چو تو را نیک بر است و صحت وی بر تو پس چرا اندوه وی می‌کنی و چرا بر تو اهریمن نشست و چرایی دادار را می‌کشی؟ تو را واجب نیست بر حذر کن که تافته آذر بر اهريمنی بدو است؛ تو را نیز بگذر و دادار را نصرت بدار و خویش را حیف باشدی یار دادار نکشی و بر خویش نران.
ورسا بدو آورد:
- که کلام را بر کنم و صریح بسا بیش بر است و هیچ شطی بر ماء آن مباح ندارد و من آنم که بر زاده شدم و حرونى را بر دادار و هم اهریمن را تضرع ندارم.
عبد الله را بر حیرت آمد:
- که چرا بر نفرت خویش براندی و هیچ بر مبهمش نیست؟ مگر بر دادار چیست که هیچ نمی‌راند و اهریمن را کیست نمی‌داند؟
پس ورا آورد:
- اینک مرا مواضع نیست و عجب باقی باشد؛ اهریمن و دادار من این است که دگر بر خویش بدانم و نصرت خویش رانم؛ تو اگر بر من نفرت است نای را بکشایی و حال رها بر من است.
یغتتاً، سپهبد را بر چندی شحنه بر آمدی و باب گشودندی و واحدی مخرج بر است و ایشان منزلت دار یابدی که اینک قمر را قربت است.
عبد الله را بر معمای خویش یقین گردد و بوی بر نصرت ورسا داشت؛ شحنه خویش خون گماشت و الید سیف بر زد و ورسا را آوردندی:
- که معمای عمل شو نصرت باشد.
ورسا بر عمل خویش واجب بدادی و چو عبد الله سیف شحنه خویش ببست و صدد هم آیین خویش را مرور سازد.
عبد الله را آوردی:
- که بر پرخاشجو حاذق است که دگر را بر حارسین هوش کنیم و فرمان واحدی بر عمل است.
ورسا را آورد:
- سیف را بر الفت من عجور است و آن را بر من غنیمت دارد.
قول عبد الله را:
- که رزم شحنگان بر جای آوریم تا گریختن بر ما گرددی.
سپس، واحد را حرس هجوم آوردندی؛ عده‌ای هوش باشد؛ ماند سپهبد را که الید بر فراغ خویش بودی و بر معمای خویش جوی نشد.
ورسا عبد الله را بگفتندی:
- این طعام بر من باشد و خون ورا مکروه نیست.
پس سیف کشیدندی؛ فلک بردندی؛ خون وی باشد لیکن عبد الله را ممنوع گشتی و سپهبد را آراد طعام گشت و خویش را گریز است و کسرا انتظار کشیدندی.
ورسا را گریز عمل آورد و بر حرب ختم بداد؛ سپهبد را که بر غضب عبد الله حد بسا بودی.
ورا آورد:
- که اینک بر تو مجال نمی‌دهم که نفس بر حلق کنی و حیات خویش آسوده باشد.
عبد الله را آورد:
- که نخست بر رخ تو حول داشتمی و تضعیف خویش غنیمت شمردندی لیکن بر تو بیم ندارم چو تو بر من بنی آدم است و حول را دادار بایدی و ورا سزا بر عمل بند مينو است.
سپهبد را غضب آمد و رجم قطعی بر عمل آورد تا قاطع وی شود؛ عبد الله را بر سیف سپهبد راند تا صفرای وی خنثیٰ شود سپهبد را دستگاه مهین داشت و کوشش عمل آورد و سیف وی در هم شکستندی و سیف بر الید عبد الله بزد.
ورا چو طیوری بر مخمصه‌ی سپهبد باد در قفس نبردی و خویش را بر سیف سپهبد کرد و در همان حال فرمان فرمودی.
سپهبد را چو سیف بر کشیدندی تا عمل خام باشد؛ ختم دهد ورا چو ناوک بر کمو زه کرد تا پیکان آذر بر زند و شرنگ بر افعی قوس نمودندی و تاق کوشک کنگره بر زدندی... .
در همان حال، ورسا خویش را بر باب کوشک رساندندی و کسرا را بر لسان زد؛ وی کمین را بر زد و چو ورسا را بدید بر ضم خویش داد و بال خویش چو مجروه ببود نقاهت داد.
ورسا را چو طیوری بر مخمصه گشوده گشت و خویش را بر خداوندش، رساندندی؛ هر تالی بر خرسند خویش می‌راندندی و رخ هم بر لطافت دادار تبیین کردندی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
کسرا را بدو آورد:
- که اینک ما را بر مدینه تنگ است و ننگ گشودندی؛ گشتن بر ما واجب سپس واحدی ابل گشتی و مخرج بدو باشد.
یغتتاً، سپهبد بر رخ آنان شد و ناوک شرنگ بر کسرا بزد و پیکان را پهلو بخرد و خویش را بر طین زد؛ سپهبد را چو بر ختم عمل شد بر مسرور خویش بر محو رفت.
در همان حال، ورسا بر خاک شد تا کسرا را بر پیکان آذر رها کند لیکن ناوک را حیرت گماشت که افعی بر شرنگ وی چکیده و نصرت بر وی نمی‌گنجندی و مستقبل بر فرمودن خویش باشد.
ناوک را کشیدی و بانگ کسرا بر مدینه پیچاندی؛ سپس ورسا وی را بر جملی نهادی و خویش بر ره داد تا خلوت مدینه باشد و وداع بر اشتیاق آنان نشستی و ابلان شتافتن گریز باشد و گزند بر اولئک ختم یابدی... .

***

( کوره راه قسمت اول جبل العجیب الغریبا )

هر چه رفتی بر نفیر کسرا بیفزودندی و هیچ نمی‌یافتی تا بر صحراء شدند و مشرعى یافتی و ابلان را شجرة انداختی و رخ بر کسرا بشستی و ورا رخنه مدهوش بداد و چندی بانگ وی نماندی.
آذر جگری سوخت بر ورسا جلیس آمد و بر کسرا زبان زد تا هوش وی بر کند و سر خوش بیرون آیدی ولیکن هیچ بر وی نشدی و مبهم بودی.
ورسا را برخاستی تا تدبیر خویش حل آید و ورا بر حال تیمار شود و طرد رخنه، انتها یابدی؛ بر هر منزلت پای دادی تا نقاهت شقیق شفاء یابدی لیکن ضایع یافت و هیچ گشتی نبودندی و مبهم بر سر آمدی.
ورسا را سوگ اخی تنگ آمد و کرب خویش الید بر سماء بردندی تا خنقب بر مغفرت وی راند و عذر خویش بر جای نشستندی و حمد را مستحب بدادی و تسبیح وی واجب گرددی و تسکین اخی غنیمت شمردندی.
یغتتاً، بر طوفان حصوة روانه گشت و هر چه بر قربتش ببود نیست کرد و دیو مغبر بر شد و حال بر وی پرسید و بوی داد!؟
ورسا را چو غضب بر بیش شد و بر خاست بسیار جنبنده اش رجم بدی.
لیکن دیو مغبر بر آوردی:
- که هجوم بر چیست که شقیقت فرمان است و هوش وی بر دادار باشد لیکن شفاء ورا بر من دار تا خویش حیات کنم.
ورسا غضب را بیش بر پیش نمودندی:
- که ملعونا بر چه می‌رانی که معلول تو بر ظاهر من چیست؟ تو را بر من اهریمن است و جزء دادار بر هیچ مبهم نراندی.
دیو مغبر آوردی:
- که تو را بر عبد الله کلام نشاندی که دادار را چو اهریمن عُجب باشد و خویش را بر خویش نصرت دهندی و دادار گزند راندی و اندرز خویش بکردی؛ حال نظر بر آورده‌ی خویش چه دارد.
ورسا را دریغ آوردی و بغض بر کرد که خویش را چو بر است!
دیو مغبر را آوردی:
- که چو مرا یوم گذر کدورت بر دادار بودی و مرا عذر وی واجب ببود و چو تو را بر رخ کشیدی و اهریمنی بیش بدارد و سوگ خویش دریغ نباشدی و خناسه خویش بداری و حقه بدو باشدی و حال مرا بر دادار آمده که ورا الشتم مبهم باشدی و نفرت ورا نیست.
دیو مغبر آوردی:
- که دگر دادار تهور تو متنازع آمده و تنگ وی بر است؛ چو بر خویش محک دادی؛ ساحت وی مصیبت روزگار بر است؛ وی انداختی و تو دادار مبهم است؛ مرا بر بوی خویش دار تا اخیت بر ملای زیم گرددی.
ورسا چو بر حقه‌ی دیو مغبر ننازیدندی و وسوسه‌ی وی شد و اهریمنی را بوی داد که اخی بر شفاء کنی.
دیو مغبر آورد:
- که بویت بر من نیست لیکن بر قربت صراط جبلی بر آوازه‌ی لازور که طبیبی حاذق بر وی مالک است و حیات بر وی شدندی؛ تو را بر هوش اخیت یوم عشر باقی است؛ پس ابتدر کن و علاج شقیق غنیمت شمردندی.
در همان حال، دیو مغبر بر طین برفتی و محو گشتندی؛ ورسا چو کلام وی عمل آورندی و ابلان محیا بکردی بر ره باشد تا یوم عشر طاقت آورندی و علاج اخی بر طبیب جبل باشدی... .
جملان بر ابتدر بسیار مشقت ورزیدندی و بر اوقاف ایشان هیچ نبودندی؛ ورسا بر اخی نگر می‌ساخت و سوخت جگر وی شدی؛ یغتتاً، ورسا بر قربت جبل بدیدی و فرح گشتی و ابتدار بیفزودی و جبل بر وی آسوده گشتی و اندک الید بر دست بشدی که آنگاه نصرت وی بر شدی.
اوان بر آمد و ابلان بر جبل رسیدندی و ورسا بر گشتی بر صدر ابلان جبل چسباندی و کسرا بر پهلوی وی نشینندی و ره بر کوره راه شستندی و دستگاه وی صحت آمدی؛ پرور اخی بدو باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
یغتتاً، بر كهف بر رسیدی که درز بر حلقه اهریمن باشد و نیز بر ورسا حول آمدندی لیکن بر قدار خویش افزودندی و حلق پا نهاد صفیر بیم بر جدار سیه دل می‌تپید و صفیر حولناک بر مهد حریق، انداختندی و وانگها بر حلق اهریمن سور باشدی.
یغتتاً، بر سیه دل شخص مرئی ظاهر بگشت و چو مجمر آذر بر الید داشتی و زبان آوردی:
- که کیست بر سیه دل ظاهر بگشته و مرا بر خفته خویش غفلت رانده؟
ورسا بگفتی:
- صفیر بغضم که اینک اخیم بر الداء افعی نشسته و شرنگ بر وی نماد می‌کندی و آذر دل بشدی.
الشخص بر ورسا آوردی:
- که اینک بر من بیا تا آذر سوخته شقیقت لبریز کنمی و بر تسکین وی عارضه باشدی و خویش ختم یابدی.
ورسا را خرسند آمدی و قدم بر رجل وی کردی.
طبیب بر ورسا آوردی:
- که ورا بر حصیری کن تا علاج وی یابم.
چو بر شد و رخنه افکندی رخ براند و در هم شدی که شرنگ بر دل بر رسید و بوی بر حیات نباشدی.
سپس بر ورسا بین داد و تأسف راندی:
- که بغض بر بساط رخ باشدی.
ورسا را چو حال وی شد؛ کرب بیش انداختی؛ فی صدد سیه دل جلیس آمدندی و بر غره‌ی خویش بشد که اخیش بر قاعله‌ای بودی.
طبیب چو بر بغض ورسا مرشح بر کردی و قریح بدو باشد که فرخ دانستی و بر وی راندی:
- که تو را بر حیات اخی بر است و خمس المعما بدو باشدی و ورا تو واجب نکردی که چو بیم بر است و تو را بر وجه حیات نیافتی و هراس بر وحوش بهایان که خوف بر تو داندی و تبیین این عمل بر من حول باشدی و ایاک خمس العیوق هم طریق یابی و خمس المعما آسوده باشد.
سپس بر سیه دل برفتی و بر گذری چند آمدندی بر شیء مرموز الید دارد و زبان زدندی:
- که آن را بر غامض خویش دارمی و آوازه بر منشور است و خمس المعما بر موجبه‌ی آن بر آیدی و لیکن نکردی حذر خویش بدو گردد و وحوش بهایان بر ابعد خویش کن تا باز آمدی بر نقاهت اخیت برانی.
ورسا بر الید خویش منشور سپردندی و طبیب را تیمار کسرا کردی و آذان خویش دادی:
- که طبیب را آوردندی بر رخ خویش استقامت تلقّی بکندی و بر کلام من شو تا خمس المعما آغالیدن مشویدی و بر کن تا انتها یابدی ورسا را بدو وداع داد و کوره راه ره نمودندی و ابل گشتی غربت خمس المعما باشد... .

***

قسمت دوم عیوق الاول ( والی نیشابور و الاسد سباع )

ورسا را چو بر خمس العیوق، ببود و چو اخی بر خويش كه عظام بر شكسته و علاج وى تلك بر آيدى.
اشتر را بر غربت صحن تفته آمدى كه بر سوخته ى وى هيچ نيست و خداوند خويش را حب مى‌داردى؛ نى بر عدّو خويش؛ ورسا بر منشور بين زدى تا بر عيوق نخست مالك شود و وى را نخجير دهدى.
ناگه، بر عيوق نخست ضياء بيرون گشت و طريقت داد تا ورا قربت است چو ابتدر جمل ره نمودندی بر اتراق شد که خيمگاهی بر زدندی و شحنگان بر صدد وی آمدندی.
ورسا بر قربت شد و خویش را بر آنان ظاهر کرد؛ ناگه، حامیان وى را پرسيدند:
- بر صحراء گداز چه می کنی غريبا!؟
ورسا بر ابل پياده گشت و حرس ها را بدو گفت:
- که چو کدی هستم و از سليمى بر تيه پا نهاده ام و مرا بر شما نصرت است که اگر بر نشود بر صحن هوش بفرمايمى.
یغتتاً، باب بر کله گشوده گشتی و والی حرس بر آمدی و شحنگان منادی دادی:
- که چه شده بر مه نعيم و اليل بر كدام طرار باز بر آمده تا آذين مالك شود؟
محافظين بگفتندی:
- واحدی بر قربت خيمهكم آمدى و اتراق را بر هم زدى و خفته اياكم، ننگ بر کردی.
والی بر پرس آمد:
- كه غريب بر چه آمده و أراد وی بر چيست؟
ورسا تلمق آوردى:
- كه بر نصرتكم بر عسرت هستمى و اگر ندهی بر فرمان خويش بر شومى.
والى بر كرد:
- كه اگر بر درويز باشدى و اللص نيايى؛ کله را بر تو معد كنمى.
ورسا خرسند بر آمد:
- كه مرا چو صحت عملی نيست و بر تو هيچ گزندی نرسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
والی، باب بر کله گشودندی و ورسا را مدخل بداد؛ ورسا چو بر آمد بر خيمه‌ى وى حيرت كردى:
- كه زيور بر عرش تو است و خداوند مال تويى والى حرس بر آوردى:
- كه گویی اين چنين است ليك بر مال گيتى چه کنم که چو مخمصه افکنده و مرا چو گزند رسانيدندى و كردى بر عمل است.
ورسا آوردى:
- كه تو را مالك دينار چه عقده بر هجوم است که اينك بر رسانيد.
وى را بر آوردى:
- غریبا كه رخ بر بالين كن كه زاده را بر چيست و عارضه بر است وخيم كه هيچ طبيب را حاذق بر نيست و حال بر زاده سوگ دارم که بر فرمان وی قربت است و من هیچ بر قدر خویش ندارم و مبهم بر بیش بستم تو را بر حال من خداوند مال دانی و چو غنی بیش می‌شماری که مرا بر این قنات بینی که بر اندوه طفل بر جای نشستم و هیچ نمی‌آورم.
ورسا را بگفت:
- بر دادار توکل کن تا تو را نصرت دهد و بر زاده ی تو شفاء گرداند تو را چه شده که هیچ بر دادار نمی‌رانی و وی را نصرت نمی داری؟
والی حرس آورد:
- که بر مدینة خويش ادعيه بگفتم و ذکر دادار بر محراب کردم و بر پیکر نعت گفتم و تمحدیه به بار آوردم لیك همان بود كه بر من بود تو را بر قاعله‌ای ختم کنم که بر زاده چه گشت و تجارب طفلم را باز گویم.
مرا چو بر شهر نیشابور والی بود و زیم بر می‌داشتی و حکم می‌راندی که هیچ بر نبود فرح بیندازد و منع جوید و حال مرا بر گیتی چو زاده بر واحد بود و خویش را چو بپروردم و وی را بر محفوظ خویش کردم روزگار را بر خویش می‌راندم و بر جزاء دادار می‌خوردم و زاده بر سلامة تمام بود و هیچ نمی‌راند لیکن بر روزگار ما پسند نیامد و زاده بر عارضه‌ای بر آمد که بر من مات بشد که بر سرش بدو گشت که لحظه بر من بیم بورزید و طبیبان حاذق را بگفتم تا بر علاج طفلم بیایند.
هر یک علاجی بگفتن و مرهم می‌آوردن تا شفاء دهند ولیك هیچ بر وی نمی‌شد و علاج وی نمی‌یافت؛ امر دادم بر طبیبان گیتی گرد بیایند تا شفاء زاده بر ملا شود طبیبان این چنین کردن و جمیع هم نمودن و هر یک بر مرهمی زاده گشتن و بر طفل من بدو دادن و ایام بگذشت و الیل و نهار بیامد ولیکن بر زاده هیچ نشد و چو یومان گذر آمدی بیش و پیش روزگار بر عارضه اش تنگ آمدی و موت وی قربت یافتی.
ایام را بر سوگ وی خوردی و اندر عمل بر من سزا بود؛ ناگه بر یومی گذر آمد که مسن الرجل بر خفته‌ی من آمدی و مرا بگفتی که بر صحراء لاکم بر قربت بغداد شو که تو را بر غریبی مالک شوی که تو را بر زاده ات شفاء دهد و تو را بر وی سهل است.
پس بر غربت صحراء شدم و شحنگان بر من بود تا حفظ بر جان من کنند و چو اتراق صاحب گشتی و انتظر بر تأنی کنم تا الشخص بر من شود؛ حال بر غریبی شدم که بر الکوخ من باب گشوده و بر نصرت من است.
ورسا بدو گفت:
- مرا بر زاده ی تو هیچ نمی‌دانم و بر علم طب مبهم بر من می‌آید تو را بگفتم چو کدی هستم که سلیمی بر من بداد تا بر صحراء غربت کنم؛ تو را چه شده بر من نظر دادی که زاده بر شفاء کنم!؟
والی حرس آوردی:
- که گریز نکنی؛ مرا با زاده حذر می یابد و الموت بر وی واجب شودی؛ تو را آسوده باشد که صحت بر طفل کنی و بر رفتن مجال نیایی؛ پس مرا بر مخمصه رها جوی تا بر جگر دل سوگ نیافتمی و اندوه ایام گذر یابمی لیک بر رفت و ماندن تو الید ندارم که مرا باشد.
حال مرا رها کن تا بر بچک خویش بغض خورم بعد بر بالین وی نشست و غشاء التهیج بر چکید.
ورسا بر بغض والی حرس اندوه بر میان آورد ولٰکن واجب ببود بر خیمة خرج یابد و بر اشتر خویش شتابد تا بر صحراء غربت بطيي نماند؛ مفاجي بر رأی خویش بر شد که بر نصرت دیو مغبر باشد.
ثم بر صفیر وی داد تا نصرت بر خویش کند و فریاد رس بر گزند والی شود؛ ناگه بر صحراء طوفان بشد و شنان بر گرد هم آمدن تا دیو مغبر بر شود همین حال شد و وی ظاهر گشت و بر ورسا حال پرسید و بوی داد!
ورسا آورد:
- که من بر خویش بوی نمیخواهم و بر مالکی بوی دهی که ورا بر سوگ زاده آمده و هیچ نمیداند؛ پس مرا فکورت ده تا چاره آیدی و علاج زاده بر وی خرسند ماند و مرا بیمنت عذر داند.
دیو مغبر آورد:
- که مرا بر تو مجالی است حب که بدین تو را بر ضیاعی در قربت صحراء که نهالی باشد بر آن فاکهة جوشد چو ریزان و دوای طفل آن باشد چو بران تو را بر آنجا غنیمت است که بر روی و فاکهة بر نهال گیری لٰکن بر تو دارم که خویش را بر حفظ جان الاسد سباع کنی و اگر تکبر خویش رانی تو را خواهد ببلعید و حیات زیست نبینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا نخست بر خویش بیم راند:
- که مرا بر الاسد سباع هیچ نتوان راند و خویش را بر شفاء اخی نتوان داشت لیک دیو مغبر آورد:
- که مرا بر تو نصرت است و هر جا بر عمل مشقت بیفتادی مرا بر خویش ران تا تو را یار دهم.
سپس بر خویش دمید و چنگی ساخت و بر دست ورسا داد و بدو گفت:
- هر جا بر نصرت من دیدی چنگ بناز تا بر تو ظاهر شوم و خویش را بر بوی تو رسانم بر ورسا خرسند بر آمد و دیو مغبر را قدر بداد و ورا چو ابی دید که بر زاده‌اش نصرت می‌دهد.
ناگه، فیضان الحصوة بر شد و دیو مغبر بر خاک رفت؛ ورسا بر خویش شتافت تا بر مالک الستارة فرح گوید که آدم بر غریب وی است؛ پس بر باب خیمة گشود و مالک بر صفیر کرد.
والی حرس چو بر ورسا بدید غضب آمد:
- که اینک بر چه گشته‌ای که آدم الغریب من نیستی؟
ورسا آورد:
- که علاج بر عارضه زاده را یافتم که بر فرح تو آمده و حال خویش را بر غربت ضیاع می‌رانم تا فاکهة به دستانم و شفاء بر طفل تو دانم.
مالک بر خرسند خویش راند و ورسا را بر پرور گرفت و اندوه فرح بر خویش بداد.
ورسا بر بغض مالک محنت آورد:
- که تو را اینک بر طفلت علاج است چرا بر خویش اندوه می رانی؟
مالک خیمة بگفت:
- که مشوش فرح می‌رانم که زاده بر من خواهد رسید و ورا من محفوظ خویش گردانم تا هیچ بر وی نرسد.
ورسا ورا وداع داد:
- که بر غربت خویش لابد بیم شود و حیات نبیند و تو را باز تودیع خویش می‌رانم تا اگر نشود سپید روی نمانم و گزند تو مرا نگیرد.
مالک آورد:
- که اگر بر من زاده نشود تو را مبهم نرانم و گزند خویش نکنم که تو را دادار بر من نازل کرد و مرا بر وی بدانم و اعتبار او بر من گسسته دارد و اگر زاده را زیست نیست بر هیچ دادار نکردی و ندانی.
ورسا را بر حیرت باشد که چو ایزد را چیست که بر توجیه وی نباشد؛ جزء اعمال وی که نیک می‌مکد؛ پس اتراک خیمه واجب کرد و بر اشتر شد و الیل را طریق ضیاع بکرد... .
ورسا را چو ره را فکورت بر فرح طفل والی حرس باشد و چه بر اندوه شقیق خویش که صحت وی، خمس المعما باید و دیو مغبر را بر وی بگفته که یوم العشر کافی است.
ورسا بر نگر بیش می‌کرد تا ضیاع بر تیه بیند و ورا مات بود که ضیاع بر صحراء چکار که چو بر خرم گیتی باشد؛ ناگه، بر قربت خویش ضیاع بدید که ورسا ورا سراب باشد و حیرت گماشت که بر ضیاع نباشد!
اشتر بر شتاب که ورسا بر وی هیچ امری نبود و ورا بر ضیاع کرد و خویش بر نهر ماء بخورد؛ ورسا را بر اشتر عزل کرد و خویش هم بر عطش سیراب بود بعد طرف بین زد تا نهال بیابد و فاکهة بچیند.
ناگه، بر چشم خویش صریح آمد که شجرة را بديد و بر آن شتاب کرد؛ یغتتاً، بر صدد نهال الاسد سباع ظاهر گشت و بر وی کلام آورد:
- که اگر قربت نهال شوی تو را ببلعم و طعام مترف بدو هستی.
ورسا بر وی وقف شد و حیرت آورد:
- که الاسد چه بر منشار گوید که جزء بر اعجاب گیتی نیست! ورسا چو خوف بر میان آورد و بر نهر باز گشت و رخ بر الاسد سباع کرد که خویش را بر اضافت الي الدار نمود.
ورسا چو بر صعب العمل بدید و باز بر قربت نهال گشت تا نیرنگ خویش را اعمال کند پس بر صفیر وی داد تا خویش را بر جفاء نکند.
الاسد سباع بیامد و بر گفت:
- که مردا مرا چو تغابن هیچ نباید و هر چه کنی بر غبن تو گردد.
ورسا بر گفت:
- که الاسد سباعا مرا بر اسطورة خویش گوی که چیست تو مر نهال را و تو بر چه محفوظ آن هستی تا هیچ را بر وی گزندی ننهد؟
الاسد سباع بر کلام شد و خویش بر اسطورة داد:
- که حال بر گویم سخن خویش را که تو بر آن شوی و رها جویی.
ورسا را قربت وی شد و سمع بر قاعله سپرد؛ الاسد سباع بیاورد:
- که بر این ضیاع چو صحرائی بود که طوفان بر می‌شد و نهالی چو نبود که بر ثمرات بجوشد؛ مرا بر آن ایوان بود و چو خویش را بر عیال و زاده حیات بورزیدم و بر سیطرة بادیه بر می آمدم لٰکن بر یوم علی خلاف الانتظر غریبی بر صحرای من شد و نام بر عزازیل کرد و خویش را بر من حسن داشت و قربت بر دادار کرد و مرا جزء دادار بر هیچ ساجد نمی‌گویم و رکوع نمی‌گذارم و ورا بر خویش حب داشتم و بر تشریفات وی خواندم.
ورا چو بر من ناز می‌داد و خویشانم ناز وی و گُهر می‌یافت بر زیست خویش لٰکن چو بر آمد یوم دگر بر صدد خویشانم شد و آنان را بر نهالی کرد که چو فاکهة بر جوشان بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
مرا بر وی اعتراض آمد که از چه عمل آوردی!؟
عزازیل را بگفت:
- تو را بر شر فناء محو کردم تو را اگر ثمرات سهیم شوی و طعام کنی بر نیست در تعجیل مانی بر حذر الموت شوی.
مرا چو بر نهال شد و فاکهة بر بخوردم و چو حیات بر فناء نباید و حال بر سیطر نهال شدم و حفظ بر حریم خویش کردم و بر تو هیچ بیم ندانم که مرا هوش دهی که مرفوض است.
ورسا را چو بیم زد و هراس بر آمد:
که کیف فاکهة بر من چیست که الاسد سباع را هوش دهم و خویش را بر استیلای آن کنم!؟
پس بر حقه آورد:
- که تو را بر الاسد سباع اعظم هستی و کبیری بر تو می‌جوشد و مبهم است بر تو حتف دهم؛ پس مرا بر تو وداع آمد که هیچ بر داعیة بر ندارم که تو را رو دهم؛ تفحص بر من نیست که پی بیرون آیم و تو را بر فرمان موت الوثاق کنم.
الاسد سباع را چو بشنید بر خویش بالید:
- که ایدر سیطرة نهال بر من است و هيچ بر قوة شخص بر نیست که بر من کند و تو را چو سودای فاکهة نباشد.
ورسا را چو بغض گرفت و بر نهر شد و بر تاکی نشست و بر خویش راند:
- که بر الاسد سباع حیات بر رویین تن چه کند که نیست بر توان خویش که هر چه زند بر خویش زند و حقه بر عمل نیست!
ناگه یاد بر چنگی کرد که دیو مغبر بدو داد بود و بر دست داشت و بر آن بر زد و صفیر داد؛ یغتتاً، طوفان شن بر شد و دیو مغبر ظاهر گشت و بر وی حال پرسید و بوی داد.
ورسا آورد:
- که بر مخمصه‌ای دام دارم و هیچ ندارم که عمل کنم و مرا بر الاسد رویین تن آمد و سباع بر میان است و حرس بر نهال می‌کند؛ مرا واجب بر ثمرات شجرة ببود تا بر چینم و ببرم.
دیو مغبر آورد:
- که چو الاسد سباع باشد و رویین تن خویش ببالد مرا بر وی نژنگ باشد که مخمصه‌اش بر وی چو آذر باشد و تو را بر فاکهة سهیم دارد بر خویش بیم مران که تو را معمایی دارم.
پس بر آورد:
- که دامی چون مغاک بر زن و بر آن علیق بپوشان تا بر مخمصه شود.
لٰکن ورسا بگفت:
که اینک بر دام کردم و مغاک بر زدم لیکن وی را کیفر حقه کشم و مخمصه‌ی آذر کنم؟
دیو مغبر آورد:
- که اندرز نکن که عمل دارم ثم وردی خواند و ابل را بر بقرة کرد و وی را بر صدد عنب بست و ورسا را بگفت:
- که بر عتلة تاک مغاک دام کن تا الاسد سباع بر طعام آن شود و برورطه افتد.
ورسا خرسند آمد و قدر بر کرد و ورا بر خویش صریح دانست و دیو مغبر بر همان حال بر خاک رفت.
ورسا بر عمل دیو مغبر بر آمد و هر چه بود بر کرد و بر قربت الاسد سباع در آمد و بدو گفت:
- که تو را ضیافتی دارم که بقرة بر عنب ببستم تا تو را بر طعام لذیذ کنم وانگها الاسد سباع بر طعام خناس بشد و بر نهال رانید و همره بر ورسا رفت لٰکن چو بر طریق اندک حقه‌ی ورسا هویدا بدید و نخست بر ورسا راند؛ که خویش بر بقرة عمل آید.
لیک ورسا آورد:
- که مرا طعام بر تو داشته‌ام و خویش بر قوت کرده‌ام.
الاسد سباع باز بر حقه‌ی ورسا شد و بگفت:
- که اینک تو را صحت سخن نداری و کینه می‌جویی.
ورسا بر خویش کرد و بیاورد:
- که حال مرا جایز ببود که تو را بر این ضیافت رها جویم تا بر این بقرة کنی.
ثم بر نهر شد و الیل را نگر جست؛ الاسد سباع چو حقه بر میان ندید پس روی کرد و بقرة شباب داد و بر فلک رفت تا طعام بچیند و ببلعد.
ناگه بر مغاک ندید و بر آن فرود آمد و بر آنجا ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو بدید دام خویش صریح آمده پس بر آستان مغاک شد و الاسد سباع را صفیر بداد:
- که تو را چه شده که بر حقه‌ی من شدی مگر تو را بر آن ذکاوت نبود؟
الاسد سباع بگفت:
- تو را ایدر دام نهادی و مرا ضیافت کردی و خویش را بر نهر رسانیدی که مرا نیرنگ بر میان آمد و ذکاوت بر هیچ است.
ورسا آورد:
- پس حال تو را مغاک حقه بود که کَس را بر ذکاوت شد و تو را نیرنگ داد که جزء خویش هیچ شخص بر معمای تو نمی‌گشت.
الاسد سباع را چو خویش بر زد و سیطرة را بر باد دید و گزافه بر عزازیل سهیم سیطرة بداد؛ ورسا بر بقرة برفت و رزمه بر بداشت تا فاکهة بر چیند و آن را بر زادهی مالک کند.
پس بر نهال شد و چندی بیش بر فاکهة چید و بر رزمه بگذاشت و چنگ بر زد تا دیو مغبر بقرة را بر اشتر کند؛ چو بر شد و همان حال رفت و ورسا سمت به اتراق کرد و چندی بگذشت و بر رسید و خيمة شد و مالک را فرح داد:
- که بر زادهات شربتی آوردهام.
مالک را چو خرسند بر آمد و ورا پرور خویش کرد و بغض بر فرح راند که نشاط بر کمین نیست؛ ثم ورسا دست بر رزم نهاد و فاکهة بر گرفت تا شربتی بسازد مالک را چو حیرت آمد:
- که اینان را چیست که میکنی! مگر شربتی نمیدهی؟
ورسا را آورد:
- که اندکی تأمل کن و هاونی بیاور تا تو را آنچه هست روشن کنم.
مالک را هر چه بود بر کرد و چشم بر دست وی سپرد ورسا را چو فاکهة مدخل بداد و بر آنان بر زد و شربتی ساخت و بر طفل بداد و خویش بر معدود شد و تاب نمود تا بر شفاء طفل منجرف شود.
ناگه بر طفل شفاء آمد و بر بالین خویش بر خاست و ابی بر زد چو بر شد و مالک را بر آستان وی شتافت و بر پرور خویش کرد و بر فرح راند و بر زاده‌ی بگفت:
- که حال باید بر ساجد دادار شویم که تو را بر شفاء خویش کرده و بر عارضه تو شربتی داده.
سپس هر تالی بر سجده شدند و حمد و تسبیح وی گفتندغ ورسا را چو حال بدید بر رهای آنان شد و خویش اندر مخرج خیمة کرد و سوار بر اشتر بشد تا عیوق تالی مالک شود.
ناگه والی حرس بر ورسا صفیر بداد که ورا کاری است؛ سپس بر ورسا بشد و سنگ لعلی بداد و ورا بگفت:
- که لعل را بر تو زیور است که مرا بر نصرت دادی و رها نکردی و حال باد افره‌ی تو این است که صاحب گشتی و حال بر تو است بر گزندی محفوظ دار و دریغ مکن که غنیمت است.
ورسا بر فرح خویش گفت و اشتر بر شتافت داد و مالک را وداع داد و اتراق را اقصاء داد... .

***

قسمت سوم عیوق التالی( صیاد مرال و افعی عظیم الجثه )
ورسا چو خرسند بود که طفل مالک بهبود گشته و اگر دیو مغبر نبود؛ هیچ بر وی نمی شد و هوش بفرموده بود.
ورسا خویش را بر عیوق تالی مستقیم کرد تا بر قاعلهی معمای آن مالک شود؛ اشتر بدو ره تار میدید و بر عطش وی میخواست.
ورسا چو بدید که جمل هر لحظه بر ره خویش آسوده نمی کند؛ وقف نمود تا حفرهای یابد و ورا کلوخ کند تا ماء بدستاند و عطش وی رفع جوید... .
بر اکناف شد تا حفرهی مربوط را یابد ناگه اشتر بر شتاب کرد و بر خداوند خویش بیگانه شد و ورا بر ارض کوفت.
ورسا بر عمل وی حیرت آورد:
- که ابل را بر نشافگی چه کار که هیچ بر میان نبود!
باز بر بین خویش افزود و اکناف را دور و بر کرد ناگه بر الملغي بشد که بر بُن آن بانگ بر یار میخواست!
ورسا بر ره خویش نمود تا بانگ را در یابد و نصرت بر دهد؛ یغتتاً بر خلابی رسید که انتها بر آن نداشت و ختم بر وی نمیرسید.
ورسا اندکی بر خویش راند تا بر خلاب گیر نیفتد و باز بر اکناف کرد تا نصرت بر بانگ کند؛ ناگه بر خلاب بین افتاد که چو بر خودی خویش می راند که الشخص بر آن نیست.
ورسا بر بیم افتاد:
- که کییب را بر ایوان آن اهرمن است و بر من خوف می راند تا هیچ بر من نرسد و مرا بر خویش ببلعد.
پس بر خویش شد تا بر المعتق اقصاء گردد و هر چه گشته بر بغيض وی شود؛ ورسا را بر بعید الیائس گشت و ورا چو بر صحراء الضال شد و بر آن مدهوش آمد... .
مدت بر گذشت که ورسا بر حال گشت و خویش را بر بالینی بدید که سیلک یافت که بر وی غریب بود! سپس بر خواست تا تفحص آن گردد.
ورسا نخست بر باب محفل گشود و تا جست خویش بیش بر آید؛ ناگه، وی بر رخ غریبی بیفتاد که هیچ بر آن نمیراند و جویای وی نمیشود ورا چو بر کرسی بنشسته و رساله بر میکند.
ورسا آورد:
- تو را کیستی که بر حبس من شدهایی؟
شخص بر جای خویش بر خواست و ورسا را بگفت:
- مرا بر اعرابی صحراء است که بر صیاد مرال میکنم و مال بر گیتی میسپارم؛ تو را کیستی که بر صحراء لاکم غریب گشتهای و اگر اشترت نبود تو را هوش بفرمودی!؟
ورسا را آورد:
- که تو را جزء جفاء نمیرانی اگر مرا اشتر به نصرت داد! حال ورا بر چیست که چشم بر آن دوزم؟
شخص بر خاست و ورسا را بر اسطبل ره نمود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
وی چو بر بین ابل شد؛ حیرت گماشت که وی بر صدد مرال ها تناول می‌کند و خضار بر می‌چیند!
ورسا بر شخص عذر خواست و بر نصرت وی قدر کرد.
شخص بیاورد:
- که مرا بر نام جانس بر کن که خویش را بر آوازه‌ی آن می‌نامم.
ورسا هم بر نام خویش کرد تا جلیس هم گویند و تمکین هم شوند
جانس بر بساط حلیم ورسا را آورد:
- که تو را بر سیراب نبیذ دهم و الشرس مرال سور کنم تا تناول کنی و توجع بر کنی.
ورسا هم بر بساط حلیم بر نشست و تناول کرد و وی را با جانس چو عیش آورد.
ورسا بر وی پرسش آورد:
- که هَلْ بر تو عیال و زاده نیست!؟
جانس بر کرد:
- که مرا بر عیال و اولاد بود و آبادی بر بیش صحراء می‌شد و مرا چو جلیس بود بر آبادی خرم.
ثم، ورسا را بر مخرج سراچه ببرد تا متروکه‌ی آبادی بیامد
ورا حیرت بود:
- که کیف بر حال آبادی چیست!
جانس آورد:
- که تو را بر قاعله‌ای ختم دهم که جزء بیم بر وی نشیند و نبیند.
ورسا بر حجارتی جلیس آمد و قاعله بر گوش داد.
جانس بر آورد:
- که این متروکه را چو آبادی بیش نبود و خرم بر وی می‌جوشید و عموم بر جلیس هم بودند و تمکین بر می‌کردند که ناگه بر آمد سیه رو آن افعی اعظم و بر فناء شد و بر نشست.
غوغای فظیع و ما را هیچ نبود؛ ستیزی کند و ثعبان را بر هوش نماید و وی بر سراچه‌ی همگان باد فناء داد و هیچ بر خرمی نماند و آبادی بر شد و هیچ بر حیات نکرد.
جزء بر من و خویشانم دودة را چو بدید که بر سراچه من ماند بر فناء آن آمد لیکن مرا بر وی منع شد و از وی طلب کردم که سراچه من نکند و مرا بر وی ارمغانی است.
افعی اعظم را بر زبان زد:
- که تو را بر من چه ارمغانی است که می‌کنی؟
مرا گفتم:
- بر ایام تو را مرال دباغی کنم و بر تو آورم.
ثغبان را چو خرسند آمد و مرا بگفت:
- که اگر تو را حقه‌ای باشد؛ عیال و اولاد تو بر من خواهد بود و بلعیدن ارمغان من باشد.
سپس بر رفت مرا هر ایام مرال دباغی می‌کردم و بر خلاب می‌بردم تا تناول وی شود و بعد بر بازگشت خویش کوشش می‌نمودم و به هر بار ایام را بر تناول مرال وی می‌گشتم و مرا از او زیانی نبود.
ناگه بر یوم الي غير منتظر بر صید مرال نکردم و مرا چو عارضه بود؛ دودة را چو من بدو برد و بر سراچهی من شد و صفیر بر من کرد.
عیال بر شد و افعی اعظم را بر کرد:
- که ورا بر یوم عارضه آمد و مرال بر نکرده بر یوم تالی تو را مرال بر بیش آورد.پس ثغبان را بر غضب دید و عیال مرا بگرفت و ببلعید و باز صفیر بر من داد و مرال طلب داشت.
مرا چو حال بر خویش نبود؛ اولاد را ببردم تا وی را بر عارضه‌ی من قانع کنند؛ اولاد را هم بدو عارضه‌ی من گفتند و یوم تالی خواندند لٰکن بر غضب خویش بیش شد و اولاد من بگرفت و ببلعید و مرا بر فرجام گیتی هیچ نماند؛ باز بر من صفیر داد تا ورا تناول آورم مرا چو عارضه بود لیک بر خویش راندم و بالین رهایی جستم و بر قربت افعی اعظم شدم و ورا جویای حال شود.
ثغبان بگفت:
- که تو را بر من ارمغانی داشتی پس بر من ران و مرا مرال ده.
ورا باز آوردم:
- بر عارضه گشته ام و بر این یوم صید نکرده‌ام حال رخصت دهی بر یوم تالی کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
وی را چو غضب آمد و مرا بگرفت و فوه بر لدغة راند و سلیمی بر گزد چو بر خویش الموت بدیدم و بر دادار خواندم تا مرا نصرت دهد و مرا بر اهریمن رها جوید.
ناگه، بر کستوان غزالی مخرج بگشت و دم بر افعی اعظم کرد و تناول راند؛ ثغبان را بر من رها کرد و مرال ببلعید و تناول خویش داد و مرا بر نمود که اگر بر یوم تالی چنین باشد؛ تو را چو خویشانت بر هوش رانم و ببلعم بعد بر ره نمود و بر رفت.
مرا چو بر این قاعله بر عزا کردم و بر ناله‌ی خویش سفتم و هیچ نبود که مرا استمارت کند؛ عارضه‌ی من بر خویش تفرج نشد و مرا بر بالین سیلک بخسبیدم.
ناگه، بر خفته ی خویش مسن الرجلی بدیدم که مرا بر تحفه ای حاجت داده و مرا بر خویشانم رسانید.
ورا بگفتم:
- که حال چسان بر من شوی و بر خویشانم رسانی!؟
مرا گفت:
- که تو بر غریبی سور شوی که ورا بر خون دودة اعظم است و بر مرادت دهد.
مرا چو بر فرح شدم و خفته بر هم زدم و عارضه بدیدم بهبود شد و مرا چو حالی نیک است و ایام را بر تاب غریب کردم تا بر من شود و تقاص بر بگیرد و حال مفرط بر من شده و مرا بر حاجت کند.
ورسا آورد:
- که مرا بر انجاز السیف حاذق است لٰکن بر ثغبان کبیر، توان ندارم و خون وی بر من نیست.
جانس را آورد:
- که لابد بر غریب نیستی و تو را بر من بوی نیست؛ پس بر اشتر شو و صحراء بر کن.
ورسا را چو غضب آمد و اندوه شد و بر اصطبل رفت و اشتر بر ره کرد تا اتراک سراچه شود؛ ناگه بر طریق خویش، دیو مغبر بر میان شد و ورا منع کرد. ورسا آورد:
- که بر چه آمده ای که مرا بر عیوق تالی است و تو را بر چنگ نخوانده ام!
دیو مغبر آورد:
- که عیوق تالی بر سراچه جانس است و تو را بر افعی اعظم خون باید و خویشان وی بر ملا کنی.
ورسا بگفت:
- که مرا بر آن خوف آمد؛ کیفر ثغبان را چه کنم؟ مرا بر اعظم آن هیچ نیست.
دیو مغبر آورد:
معمای تو بر من است و هر چه بوی داری بر من کن؛ تو را بر جانس شو و بانگ بر آن ده که به بر دودة اعظم معمایی دارم؛ ثم بر اسطبل شو و مرالی بیش بر غش ده تا ورا چو ممتلي بر آید و اگر شود بر افعی اعظم ده تا خفته بر وی آید و چو بر شد؛ حیاتش بگیر و الموت بدار.
ورسا چو بر معمای دیو مغبر بر آمد و خرسند شد و ورا گفت:
- آری بر معمای تو تفرج است و تو را بر عیوق تالی، خرسند می‌دارم و حق بر تو است.
سپس بر سراچه شد و جانس را صفیر داد تا بر اسطبل روند که معما طبق مراد است.
چو بر شدند و بر رفتند و ورسا مرالی طلب داد و بر جانس بگفت:
- که بر وی نزعة را بیش ده که چله شود.
جانس را بر حیرت آمد و ورسا را پرسید:
- که الدهن بر مرال را چیست که تو بر من می‌کنی؟
ورسا بگفت:
- تو را بر خویشانت گیری و بر تو چو حال تفرج آید؛ مگر بر غریبی ننشستی تا تو را یار دهد؟
جانس چو بدید بر عمل شد و مرالی بر غضار بیش داد و بر غزال های دگر عشبة بر اندک، سپس ورسا بر سراچه شد تا بالین سیلک خفته شود که ورا چو عمل بر یوم دگر است.
ورسا را بر خفته‌ی خویش بود و درمانده می‌کرد؛ سپس بر بالین جهید و خفته شد؛ مدت بر گذشت که صفیر اشکوب بر خفته‌ی وی آشفته آمد و بر جای خویش مکروه شد.
ورسا برخاست تا جویای احوال شود؛ پس باب بر محفل گشود تا جانس را در یابد لیکن بر جانس هیچ نبود! اکناف کرد تا وی آنجا باشد هر جا بود آنجا نبود و هیچ صفیر بر وی نمی‌ماند.
ورسا بر خویش کرد تا بر مخرج سراچه جویای وی شود؛ اوان آمد و شد ناگه بر افعی بیفتاد که چو اعظم بر میان بود و مرال بر تناول می‌کرد و جانس بر وی اعزاز می‌شمرد.
ورسا چو بر کمین شد تا ثغبان بدو نشود؛ افعی اعظم چو بر مرال ها بخورد و بر اغوای جانس بر شد که بر یوم دگر مرال بر کن که اگر نشود تو را بر سراچه‌ات ویران کنم؛ سپس، برفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین