ممد صنوبر
سطح
0
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
- Sep
- 5,677
- 26,613
- مدالها
- 2
خسرو را کلام صحت راست زد و خبیر فرمان خون الیل منادی است؛ سپهبد را ابتسام بر آمدی و طریق بدو باشد.
چو بر شد وی را نای فرج داد و بشارتی فرح بجنباند سرای دگر باشدی؛ خون واجب را که اجل گذر، یابدیدار؛ رخ بر است و فرخنده فراق جستندی.
عبد الله را بین ورسا بدو کرددی:
- که شقیقت بر سر خویش ملال است و تو را رخنه افکندی و مرا بر نای بر است؛ نصرت خویش کردندی و بر زدی.
ورسا بر آورد:
- که کلامم بر این است نازل اخی بر نیایدی؛ نای را اگر مرا ایدر فرمان است و حیث نیک را بر بدی باشدی و بر دیار کن که مرا بر است؛ مُقام خویش و ارچه دادار بر است نیک و خير جزاء خویش دار، نه تازیان داروغه.
عبد الله را حیرت گزید:
- که ابتلیٰ دادار مبین کی آید خرد رمق جستمی و اندرز نکوهش بدو بورزدی! خبیر خموش بگماید و جلیس قربت نشاندی.
ورسا را کلام حق بر آید؛ همی جنباند فوه خویش و بگفتندی:
همگان را مصیبت اقناع دادار بر زیان است و عذاب لیکن عموم نگیردی؛ چکاند سیه یوم بر آید و صالحون بر ضایع نگرددی که خرسند ویان رستاخیز بجوید و حال جنة تو را حاکم گرددی و ملک انتظر یابدی و ابغض نشین کدورت بر تهجد دادار را.
ورسا آوردی:
- که حال روایت شدندی که قاعله بر است دی را که تمحیدیه ایزدی بر آید که مبهم اهریمن ببود.
یغتتاً، بر آمد طوفان رمل و بر شد؛ غریب کَس بر مرا و حال پرسید و بوی داد! مرا چو خویش هول یقین بر شمردندی و کلام نیست.
چو تجدد حال کردی و بوی آوردی... .
مرا چو مور زبان نیست اگر وی باشد چو او را بیم راندی که آوردی:
- رعب نباشد تو را مالکا که مرا بر نصرت تو بوی بدانمی.
مرا خرد بیم حذر کرد و آوردی:
- که تو را کیست بر محراب من و آراد تو بر چیست؟
مرا بگفتی:
- که آوازهی من دیو مغبر بایدی و طلب نهادم گردم حب مالکی تو که حمد و تسبیح گویدی دادار را و نازل وی گزینم گزند تو را فرح است و برهانمی مخمصه بر اقصاء باشدی.
مرا چو ابتهج بر آمدی:
- که استخبارات دادار قالب مذموم ندانمی مشاط خویش بورزدی نیک عمل آید؟ مبهم کمال بر جمال غنیمت بدارمی.
دیو مغبر را غضب بر آمدی:
- که بنی آدم را چه آید دستگاه خویش اندرز بگویدی مرا و چیست تو را قوت غرور بشکنمی که ندرت یابم مرا نیست كه آذر گری بفروختی و تو را اهریمنی بیش نیست و حقه بسیار بایدی مرا ذکر دادار همی جنبانم دیو را کردی که مصیبت رب تو را صحت نداردی که اگر نیست حذر من بر تو را خطا باشد... .
و چو آوردی:
- که رجم بر رجیمت کنمی که تو را خوف دادار است.
دیو مغبر را بغض بگرفت و محو خویش واجب ببود؛ عبد الله را چو کلام سکر بشنیدی فرح ترحیب کردی:
- که عذت اهریمن را خور بشویدی که مور را صدد جبل چو رمق مبهم نکردی؛ ذلت ورا که بر است قوة تو تاق تل بشکستی و توده کوشش عمل بسیار است.
ورسا بر آورد:
- که اینک بر من تزوير واجب نبوده که دادار را بر هم زدهام و وی بر من مبهم است.
عبد الله را مات آمد:
- که تو را بر دادار چرا بر گزند میرانی و اندرز وی میخوانی! تو را بر مالک است و این چنین بر ذات وی مگو که تو را بر مصیبت روزگار ره کند.
ورسا را غضب بر آورد:
- که لابه بر من واجب نیست که دادار چو وی مرا بر آذر انداخت و چو ابتسامی بر من بزد تو را بود بر مصیبت وی چه کردندی بر خویش که ره بر گشودندی و بر رفتی؟
چو بر شد وی را نای فرج داد و بشارتی فرح بجنباند سرای دگر باشدی؛ خون واجب را که اجل گذر، یابدیدار؛ رخ بر است و فرخنده فراق جستندی.
عبد الله را بین ورسا بدو کرددی:
- که شقیقت بر سر خویش ملال است و تو را رخنه افکندی و مرا بر نای بر است؛ نصرت خویش کردندی و بر زدی.
ورسا بر آورد:
- که کلامم بر این است نازل اخی بر نیایدی؛ نای را اگر مرا ایدر فرمان است و حیث نیک را بر بدی باشدی و بر دیار کن که مرا بر است؛ مُقام خویش و ارچه دادار بر است نیک و خير جزاء خویش دار، نه تازیان داروغه.
عبد الله را حیرت گزید:
- که ابتلیٰ دادار مبین کی آید خرد رمق جستمی و اندرز نکوهش بدو بورزدی! خبیر خموش بگماید و جلیس قربت نشاندی.
ورسا را کلام حق بر آید؛ همی جنباند فوه خویش و بگفتندی:
همگان را مصیبت اقناع دادار بر زیان است و عذاب لیکن عموم نگیردی؛ چکاند سیه یوم بر آید و صالحون بر ضایع نگرددی که خرسند ویان رستاخیز بجوید و حال جنة تو را حاکم گرددی و ملک انتظر یابدی و ابغض نشین کدورت بر تهجد دادار را.
ورسا آوردی:
- که حال روایت شدندی که قاعله بر است دی را که تمحیدیه ایزدی بر آید که مبهم اهریمن ببود.
یغتتاً، بر آمد طوفان رمل و بر شد؛ غریب کَس بر مرا و حال پرسید و بوی داد! مرا چو خویش هول یقین بر شمردندی و کلام نیست.
چو تجدد حال کردی و بوی آوردی... .
مرا چو مور زبان نیست اگر وی باشد چو او را بیم راندی که آوردی:
- رعب نباشد تو را مالکا که مرا بر نصرت تو بوی بدانمی.
مرا خرد بیم حذر کرد و آوردی:
- که تو را کیست بر محراب من و آراد تو بر چیست؟
مرا بگفتی:
- که آوازهی من دیو مغبر بایدی و طلب نهادم گردم حب مالکی تو که حمد و تسبیح گویدی دادار را و نازل وی گزینم گزند تو را فرح است و برهانمی مخمصه بر اقصاء باشدی.
مرا چو ابتهج بر آمدی:
- که استخبارات دادار قالب مذموم ندانمی مشاط خویش بورزدی نیک عمل آید؟ مبهم کمال بر جمال غنیمت بدارمی.
دیو مغبر را غضب بر آمدی:
- که بنی آدم را چه آید دستگاه خویش اندرز بگویدی مرا و چیست تو را قوت غرور بشکنمی که ندرت یابم مرا نیست كه آذر گری بفروختی و تو را اهریمنی بیش نیست و حقه بسیار بایدی مرا ذکر دادار همی جنبانم دیو را کردی که مصیبت رب تو را صحت نداردی که اگر نیست حذر من بر تو را خطا باشد... .
و چو آوردی:
- که رجم بر رجیمت کنمی که تو را خوف دادار است.
دیو مغبر را بغض بگرفت و محو خویش واجب ببود؛ عبد الله را چو کلام سکر بشنیدی فرح ترحیب کردی:
- که عذت اهریمن را خور بشویدی که مور را صدد جبل چو رمق مبهم نکردی؛ ذلت ورا که بر است قوة تو تاق تل بشکستی و توده کوشش عمل بسیار است.
ورسا بر آورد:
- که اینک بر من تزوير واجب نبوده که دادار را بر هم زدهام و وی بر من مبهم است.
عبد الله را مات آمد:
- که تو را بر دادار چرا بر گزند میرانی و اندرز وی میخوانی! تو را بر مالک است و این چنین بر ذات وی مگو که تو را بر مصیبت روزگار ره کند.
ورسا را غضب بر آورد:
- که لابه بر من واجب نیست که دادار چو وی مرا بر آذر انداخت و چو ابتسامی بر من بزد تو را بود بر مصیبت وی چه کردندی بر خویش که ره بر گشودندی و بر رفتی؟
آخرین ویرایش: