جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ممد صنوبر با نام [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,049 بازدید, 30 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حقه‌ی بی‌نفیس] اثر «ممد صنوبر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ممد صنوبر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ممد صنوبر
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
جانس چو بر اندوه خویش راند و یار بر دادار کرد؛ ورسا بر کمین بر شد و بر آستان جانس رفت تا وی را استمارت کند.
جانس آورد:
- که تو را بر من خرسند است و عمل بر تو یاد اولاد می‌راند تو را دادار بر من نازل کرده تا ثغبان بر خون کنی و هوش وی واجب است ورسا آورد:
- که بر مهر نهار تأنی می‌کنم تا فرمان وی جایز باشد.
پس هر یک بر سراچه شدند تا الیل را بر طلوع فلق آید؛ مدتی بر گذشت که مهر نهار بر شد و هر تالی بر اسطبل شدند تا جویای مرال شوند؛ ناگه بر حیرت آمدی که مرال را بر زائد الوزن خويش می‌نازد و تناول ثغبان بر وی واجب است.
جانس بر خرسند خویش راند و ورسا را بگفت:
- که تو را بر این مرال بر هوش افعی اعظم کن که بر خلاب قربت است.
ورسا بر اشتر شد و مرال را ره نمود و وداع با جانس کرد... .
مرال را چو قدم بر تنگ بود و سبیل بر مشقت آن می‌نشست؛ پس ورسا امر الحتمي غزال را بر اشتر کرد و خویش ماشي نمود.
مدت بر گذشت که بر خلاب متروکه شدند؛ ورسا را چو بیم بر بود که اشتر بر می‌کرد ورا بر مرال شد و ترنجی ببست و صفیر بر افعی اعظم بداد تا ورا جویا شود.
ناگه، بر خلاب روان گشت و افعی اعظم بر شد و خویش را بر ورسا نمایان کرد.
ورسا چو بدید بر خوف خویش اندک کرد و ورا گفت:
- تو را بر جانس ننگ آمدی و تعدی بر کردی تو را چیست بر عمل سزا ندید؟
دودة كبير بر خلاب مخرج گشت و ورسا را بگفت:
تو را جانس بر من قصد کرد تا گزند خویش را اندک کند؟
ورسا آورد:
- نِی بر عمل تو تهور و من بر خون تو واجب دیده ام.
ثغبان را گفت:
- تو را بر سمری گویم تا هوش بر من ندهی و خلاب را بر بعید داری؛ ایام را چو بر غره بود و اعظمی بر من نیست و بر خلاب جلیس می‌آمدم و بوی بر کبیری می‌دادم؛ ایام بر گذشت که ناگه بر یوم غیر التوقع شخصی بدیدم که مرا بر آمده و بوی بر من می‌کند.
مرا چو بر وی پرسش آمد:
- شخص بر غریب کیست که بر خلاب متروکه کرده و بوی خویش می دهد!؟
ورا چو وردی خواند و مرا بر اعظمی کرد مرا چو حیرت بر میان بود که کیفر حال من چه آمده که کبیری مرا گشت! مرا چو بر آن شد که قدر بر وی بخوانم و امتنان گویم.
ورا آورد:
- که مرا بر سپاس تو نیست که می‌کنی لیک بر من کن آنچه را که بر تو طلب دارم.
مرا چو سمع بر وی سپردم و هر چه بود بر کلامش نشستم.
ورا گفت:
- که آواز بر من عزازیل است و دادار بر نازل من بکرد تا تو را بر هجوم آبادی بر کنم چون آنان را بر عذار دادار ندانند و کفر بر وی می‌دانند و حال بر ماء خلاب شو تا تو را حیات آید و رویین تن بجوید.
مرا چو بر شد و بر کرد و زیست خویش بر بود و هجوم بر آبادی نشاندم و هر چه بود بر عمل کردم و فناء آنان جستم و هر چه بود؛ هوش دادم ولٰکن نیز بر سراچهای رحم آمدم که مرا بر مرالی ارمغان داد و من هر یوم بر وی شدم و تناول مرال کردمی و حال بر من قوة دستگاه هست و هر چه کنی زیان شود پس بر اقصای من شو.
ورسا چو بر سمر ثغبان بدید؛ اقصای وی شد که هیچ بر حقه‌ی وی نیست لیکن بر مرال چله افتاد که نیرنگ بر میان بود.
پس بر حقه‌ آورد:
- که افعیا تو را اگر بر من هیچ نیست و بدیل بر این کنم؛ کهتناول جانس را آوردی که تو را بر کنی و لذیذ بر شماری.
افعی اعظم چوبر تناول جانس بر شنید ورسا را بگفت:
- که مرال الممتلي بر امکنه‌ی چیست که بر می‌کنی؟
ورسا بگفت:
- که ورا بر ترنجی بسته‌ام تا تو را بر تحفه‌ی لذیذ باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
دودة کبیر چو بشنید بر ترنج بشد و مرال را ببلعید و قوي آن خفته‌ی مبارک حاضر بکرد و همان جای بخسبید.
چو ورسا بدید که بر حقه‌ی افعی اعظم بگشته فرح شد و طلب بر هوش وی کرد لیک بر رویین تنی هیچ نیست و اندوه خواند.
ناگه بر چنگی شد که دیو مغبر بداده بود پس بر آن زد و صفیر خوش بر داد ناگه بر خلاب غوغا بشد و دیو مغبر ظاهر گشت و ورسا را حال پرسید و بوی داد.
ورسا بر دیو مغبر حال پرسید و رویین تن بر ثغبان کرد؛ دیو مغبر هم آورد:
- که آری بر افعی اعظم چو آبشخور حیات است و هیچ بر وی نمی‌شود لیکن بر تو معمایی بگویم تا بر الموت وی کنی بر خویش هیچ بیم مران.
سپس، وردی خواند و اشتر بر کوپال کرد؛ ورسا را بر حیرت شد که کوپال را بر چه است که می‌کنی!؟
دیو مغبر بگفت:
- که بر کوپال هیچ رویین تنی نیست که بر تاجیل ماند و بر سر دودة اعظم بر زن تا ورا هوش دهد.
ورسا را قدر بر میان کرد و دیو مغبر بر خلاب شد... .
ورسا را چو کوپال بر خویش گرفت و بر قربت ثغبان شد و بر فلک بر خواست و کوپال را بر وی کوفت، افعی اعظم را چو بر خویش پیچید و درد جان نالید و بر همان حال بر حیات خویش ختم داد.
ورسا را چو رخ بر دید خرسند آمد و دیو مغبر بر کرد تا کوپال اشتر کند؛ چو بر شد و همان حال رفت ورا چو فرح بر میان بود و خویش کرد تا جانس را بر خبیر فرح مبتهج کند.
ناگه چو بر آمد؛ فوه ثغبان که بر شد؛ خویشان جانس بر مخرج آن و وی را چو بدیدند بر نصرت وی قدر کردند.
ورسا را بر ایشان بگفت:
- که هَلْ شما را بر نصرت یار می‌خواستید و بانگ بر من می‌زدید؟
آوردند:
- که افعی اعظم بر ما تناول شد بود و ما را بر مخمصه‌ی خویش کرد بود و نای بر ما داد بود و حال تو را بر وی عزت شدی و نای بر ما مخرج دادی.
ثم عیال جانس بر وی الماس بداد که چو زیور مهر بود و بگفت:
- که حال بر تو نصرت اینک باد افره الماس باشد.
ورسا را چو قدر بر میان رفت و خویشان جانس را بر سراچه ببرد و بر وداع آنان گفت و خویش را بر عیوق الثالث کرد که قاعله بر چیست و تبیین آن بر چه است... .

***

قسمت چهارم عیوق الثالث ( الأمير الأعمى و ساحرة )

ورسا چو درمانده ره بر اشتر، شتاب می‌داد تا خویش بر عیوق ثالث بر حذر نماند؛ ورا چو منشور بر بین بود و لحظه را غنیمت می‌داشت.
یغتتاً ورسا بر عیوق ثالث شد که بر فراز کوشک جلال بر جلوه بود؛ وی بر اشتر کرد تا قربت آن بیند اوان آمد و آستان کوشک بر ملا شد.
ورسا اشتر ببست تا تفحص کوشک شود؛ ناگه بر همین حال دیو مغبر ظاهر گشت و ورا وقف داد و بر بیم خویش راند.
ورسا را چو غضب شد و دیو مغبر را مثال داد:
- که بر چنگ هیچ نیست پس محو شو تا پی بیرون آیم و حصار را زیر و روی کنم.
دیو مغبر آورد:
- ملکا بر تو خوف دارم که کوت را مرموز بر میان است و اگر بر من کلام نگذاری بر تو هوش دهد.
ورسا اندکی بر غضب خویش راند و ورا گوش داد.
دیو مغبر بگفت:
- که صاحبا بر صرح ساحره‌ای است که شاهزاده ای را نای داده و افسون وی بر سایرین است.
ورسا چو بدید بر حول خویش راند و معمای دیو مغبر کرد.
وی را آورد:
- که تو را معمایی دهم که ساحر بر زنی و بر کنی و الموت جایز است؛ سپس وردی خواند و اشتر بر گوژ کرد و ورا چو خدنگ بر تالی الغضن بداد تا چشم بر ساحر بر زند و ورا بر حال خویش بر کند.
وی بر دیو مغبر قدر بداد و ورا محو گشت؛ ورسا را چو شکیب بر میان بود تا کوشک بر قدم کند؛ ورا چو بر جمال خویش می‌بالید و جلوه
بر اشکوب آن سرازیر بود.
ورسا نخست بر طریق المرقات بر رسید که
انتها نداشت؛ ورسا خویش را بر تأنی می‌کرد تا بیم بر حذر افتد و وی را بر معمای ثالث آسوده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو پا بر قدم نهاد و دادار بر آواز داد و خویش را بر آن ختم داد و چو بر آمد؛ سیاح الاسود بر وی ظاهر گشت که هیچ بر وی نبود و گویی اهریمنی دیار باشد.
ورسا بر خویش راند تا جویای احوال شود و تفحص بیش باید؛ ناگه بر غرفهای دید و بر آن شد و باب بر گشود و تحت العین نظار کرد لٰکن شخص بر آن نبود!
ورسا الاول بر خویش هراس داد که چه بر سر کوشک آمده که افسون بر کی کشد و آبشخور آن بر امکنه‌ی چیست!
ورسا بر تأمل خویش جست و بر محفل جمال بیش مدخل شد؛ ناگه بر بالینی زیور بیفتاد که شخصی بر آن خفته بود و بر عذار خویش قماش حبری ببسته.
ورسا اندکی بر وی شد تا پی بیرون آید و تفحصش خامل نماند؛ در همین حال شخص بر قربت ورسا أبانَ دید و ورا پرسید :
- که کیستی و بر بالین من چه می‌کنی ؟
ورسا آورد:
- که غریبم و طوع بر کاخ تو شده‌ام؛ مرا بر مبیت محفل تو گردم و یوم دگر بر عزیمت خویش روانه شوم تو را روا است که بر من محفل دهی تا دادار بر تو ترحیب گوید و دارسلام بر تو فرخنده آید.
شخص چو بشنید بر بالین خویش بر
خواست و ورسا را طلب کرد؛ وی بر قربتش شد و دست بر پهلوی وی نهاد و حال ورا پرسید شخص الید بر دست ورسا گذاشت:
- که اینک مرا الستارة باشد و گیتی بر تار بینم و تو را حال بر نصرت من است و قوت خرج دهی و بر یار من شوی.
ورسا آورد:
- که تو را چه شده که قماش حبر زدی و خویش را بر گیتی متنکر کردی.
ورا آورد:
- که تو را قاعله‌ای دهم که بر گیتی ندیده و نشنید.
ورسا گوش بر وی سپرد و کلام بر زبان وی داد؛ الشخص آورد:
- که مرا بر ایام گذر چو شاهزاده ای بود بر قلعة الجمال و بر من ارمغانی بود و کنیزان را جلوه ی کمال بدی؛ مرا نام بر حاقل باشد که چو شاهزادهای بیش نبود و خوش سیمای من بر عمل بود و مهر بر صفای روزگار و کوشک بر من زیور حیات را داشت.
ایام چو الیل و نهار بگذشت و مرا چو عیش بر میان بود؛ في واحد الیومی گذر آمد و مرا بر گرفت و بر کردم که بر شحنگان خویش، صید الاحمار وحشي کنم.
سپس بر عدهای چند بر صحراء شديم تا تناول خویش بر مبارک آید؛ مرا چو زه بر کمان بود تا ناوک بر بجنبانم و بر واحدی بر زنم.
در همین حال، بر من شد؛ الاحمر وحشي جمال، یکی که ورا غالب الوزن بر بود و مرا بر حرس های خویش سیر می‌داد؛ کمانه بر وی بین زدم و پیکان را چو صفیر انداختم و آن را چو زدم لیکن بر گریختن شتافت و بر رخم محو شد.
مرا چو بر آن آمدم و بر باره‌ی خویش شتاب دادم تا ورا بر خویش کنم لیک بر امکنهی هیچ نبود که مرا تناول کند.
هر چه بر اکناف کردم هیچ نیست؛ جزء عاصفة الرمل، پس بر اندوه خویش کردم و بغض بر بيئة راندم لیک بر اوان آمد و صفیر صبیه بر من شد و مرا بر نما داد و الحمار الوحشي بر تیمار بود؛ مرا چو بر حصان خویش ماشي گشتم و بر قربت وی شدم.
مرا آورد:
- که چو خوش سیمانی بر گیتی هستی و جلوه‌ی روزگار می‌کنی.
مرا چو حیرت آمد:
- که صبیه جمال بر امکنه‌ی صحراء چه می‌کند؟
ورا پرسش آمد:
- که تو را چیست! ایدر بادیه که جمال را چه به این کار؟
وی بگفت:
- که اینک مرا بر جلیس صحراء آمد تا انتظر بر شاهزاده‌ای جلوه کند و حال تو را بر من انیس آمد و تناول حلیم می‌کنم.
سپس وردی خواند و بر بساط حلیم جویای الحمار وحشي شد و مرا سور بر آن داد؛ مرا چو تناول بر آن بود و عیش لذیذ بر میان آوردم و همره خویش کردم.
ورا چو طوع بر من شد و ارمغانی بر عیال گشت؛ مرا چو بر وی کوشک ببردم و صیت بر سایرین کردم؛ کنیزانم بر جمال وی حیرت آمدند و غبطه بخوردند و ورا چو فراشة بر روزگار بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ایام چو گذر برفت و مهر بر میان شد و ما را چو گسستگی بر نشد لیکن عیالم بر تعدی آمد و بطر بر سایرین کوشک خواند و ویان را بر زد لیک مرا هیچ بر اوضاع آن نبود و گویی راح بر من داد بود و مرا چو شیدای وی آمد بودم.
چنان آمد که سایرین القلعة بر من آمدند و سخط پیش دادند که ملکة ویان آمده و تازیان می‌دهد و تعدی می‌شمارد.
مرا چو خبیر بر میان شد؛ عیال خویش خواندم و جویای احوالات شدم؛ ورا چو حاضر گشت و بر حال من پرسید لٰکن مرا چو غضب بود و پرسش آمدم:
- که حال بر سایرین دان که تو را صفراه بجنباندند و آهة دارند؟
ورا چو آورد:
- که بر جمال من می نالند و تنفر حاصل دارند و شما را بر خویش حب آورند و اینک بر من تأنی نماده و خویش را بر تازیان آنان کردم تا حسد بر ملکه‌ی خویش نچکند.
مرا چو خشم بورزید و ورا اغوا بر میان داشتم:
- که اگر بر سایرین دیگر شود تو را جایز بر ترک کوشک کنی و حال مرا بر امر تو است و نه هیچ.
ورا چو تنگ بر من آمد و اقصایم گشت و بغض بر دوش داشت؛ مرا چو اندوه بر میان بود که لماذا جلیس خویش راندم و ندیمان بر حب داشتم.
بر ایامی چند بگذشت که مرا بر مدرج خویش تناول فاکهة بود و عیش بر لذیذ آن می شمردم که ناگه عیالم بر صالون شد و بغض بر آمد:
- که کنیزان را بر کوشک مخرج بگشتند و حال مرا بر اندوه بسیار است.
مرا چو سخن بر میان رسید غضب گشتم و منادی بر شحنگان دادم که فکورت بر آنجا شد که وی دست بئس بر ایشان داده بود حرس ها بر کردند و مثال من دادن مرا چو خشم بر میان شد:
- که ورا نای دهید که مرا بر هیچ است.
لیکن هر چه بود بر زیان شد که ورا بر صبیه جمال نیست که ساحرة باید نخست بر الموت شحنگانم داد.
و مرا بگفت:
- که اگر رخ بر من نفشانی تو را چو دگران بر هوش دهم.
مرا چو ملزم آمدی و بیم خویش چشم بر حدقه جنباندی و بر وی دادی؛ ورا چو تناول بر بصار من گشت و ایضاً ورا جمال شد.
مرا چو رنج بر میان بود که بصر خویش بر دادم و عُمٌي بر کردم.
ورا آوردم:
- که تو را بر حقه بود که خوش سیمانی من هیچ نیست جزء رخسارم که کردی و عذار بر من راندی.
وی مرا گفت:
- که چو تو بر خدعة من نیامدی و بر دها نبودی و جمال من گشتی و حال افسون کوشک کنم که هیچ بر تو نرسد و یار نصرت ندهد قادم بر آن شد و محو خویش کرد.
مرا چو قماش حبری ببست و بر بالین شد و باب بر محفل اختناق آمدی تا هیچ مرا نشود و مذموم من نخواند و ایام را چو نصرت بر داشتم و کَس خواندم تا مرا بر توتیای نصر دهد و فتیح ساحر آید.
یوم را چو دگر بگذشت که خفته بر خویش بودم که ناگه غفوة بر من آمد و ورا چو مسن الرجل بر میان بود که مراد بر دل می‌کرد و بشارة بر نصرت می‌داد که فردی غریب بر من شود و یار نصرت بهبود بدارد.
مرا چو فرح گشت و انتظر بر میان داد که یار غریب کی رسد و حال بر توتیای البصر من کند و الآن غريب بر من وقف نمود و نصرت مرا دهد؛ حال تو را پرسش آمد که چیست بر سحر الهیکس نیامد و بر نگرفته.
ورسا بگفت:
- که مرا چو حال بر آوازه دادار بدی و بیمش بر آن کرد و عمل بر نوبة نکردی.
حاقل بر خرسند خویش راند:
- که تو را بیش بر فراست دادار است؛ پس بر عداء ساحرة شو و ورا هوش ده و رخ بر عذارم بگشای.
ورسا چو بر وداع آن دید و البصار را ارمغانی بر وی دانست؛ چو بر محفل خویش را مخرج بداد و بیم کرد که الفرس بر کمین باشد.
وی چو بر اکناف بین زد تا حقه‌ی سحر بر وی نشود؛ یغتتاً بر آمد که صفیر صبیه‌ای بر ورسا نمای خویش راند؛ وی بر قربتش شد لیک بر خویش راند و محو بر میان جست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو بر بین خویش افزود و اکناف را زیر و روی کرد لیکن بر هیچ نبود؛ ناگه، صفیر بر صالة بر آمد که ورا طلب داشت.
ورسا بر هنالک شد و خویش را مدخل داد و بر حیرت بود که زیور بر اکناف می کرد و اشکوب آن بر جلوه جمال می کرد.
ناگه، بر اریکة شهریار بشد که صبیه جمیل بر آن آمده و ورسا را بر خویش می کرد؛ ورسا چو مات بر میان داشت و رعنای وی بر بود و مبهم بر گیتی نباشد بر قربتش شد و جلوهی وی ستود و نام ورا پرسید.
صبیه جمال بر کرد:
- که آوازهیِ من بر جمیله است که جمال بر خویش میبالم و ناز خویش میکنم لیک بر خوش سیمانی تو ستوه آمدم که هیچ تو را نیست و گیتی بر نشاید.
لیکن ورسا بر حقهی ساحرة مسبوق بود و آسودگی بر میان میشد که جاهل بر وی است؛ ورسا چو لحظه غنیمت شمرد تا ناوک تالی القرن بر زه کند و وی بر زند.
ناگه، صبیه جمال بر حقه شد و آورد:
- که قوس بر چه داری که اینک بر نزاع بر نیست؟
ورسا چو غضب بر میان داشت و آورد:
- که حال بر ساحرة هوش دارم و فرمان وی واجب الیقین است.
صبیه جمال آورد:
- که بر انشقاق قلعة ران که تو را چو جلیس آیم و ملال گیتی ستانم.
ورسا آورد:
- که بر تركة الصرح چون آیم که الموت بر هیکس کنم و فرمان فرمودی.
صبیه جمال بگفت:
- که تو را سمری دهم که بر شوی و دستگاه ننمایی.
ورسا را گوش بر آن داد و سمع بر نشست.
وی بر آورد:
- که بر قربت صحراء دیاری بود بر صبیة القذر که ورا حاجت بر این بود که جمال بر کره ارض بر شود و خویش را بر قبیح حذر دارد؛ بگذشت چو الیل و نهار و وجیه خویش چو بغض بود و دیار بر اندوه وی مینشست.
چو بر آمد یوم غیر الامنتظر بر دیارم باب زدند و مرا چو گشودم و غریب بر خویش دیدم که مرا بشارة بر حاجتم دارد و نام بر عزازیل میکند؛ مرا چو خرسند بر آمد و مدخل خویش کردم.
ورا آورد:
- که جمالت بر عذار من است که اگر تناول آیی بر شوی و صبیه جمال بر تو است.
مرا چو حیرت آمد:
- که چشم بر تناول چیست که داری و بر من میکنی؟ غضب را جنباندم و ورا بر مخرج ديارم دادم تا ورا بر شود.
لیکن مرا سر باز زد و بگفت:
- که حال بر کراهیة تو دارم که شاهزادگانی بر دادی و حیف بر تو باد که گوش بر من ندادی و تأسف بدادی.
مرا چو وی وقف داد و کلام بر نشست و بگفتم:
- که حال رخانت بر من ده که تناول آیم و جلوهی خویش کنم وی دشنهای بر شد و چشم بر زد و مرا داد و من تناول کردی و بر آمدی و چو بر شد چندی به مدة بر گذشت و بر صبیه جمال گشتم و خویش را بر مرآت بدیدم که هر شاهزادهای بر مجذوم خویش میماند و بر میکند.
ورا قدر دادم و سفینة الحمل بر دستان وی چسباندم.
مرا آورد:
- که اگر جمال خویش میخواهی بر عذاران لورد زن که تو را بر جلوه یقین دارند لیکن بر بیم ران که قلوهات بر خون نگذار خورند که توتیای الابصار این است.
سپس، وردی خواند و مرا بر ساحرة كرد که مزموم بر بیش بود و مرا آورد:
- که بر عذار خوش سیمانیان شو تا روی بر صبیه جمال بشود و هیچ سلحشور بر تو نکند و قوت ندهد؛ پس بر رفت و بر اقصایم شد.
مرا چو بر آمد و تناول بر خوش رویان کردم و صبیه جمال بر تحفهی من بود و حال بر ترک دیار شو و بر اقصاء دار.
ورسا چو سمر بشنید بر حقهی ساحرة أبدي گشت و تیر بر دو شاخ کمان زد تا ورا فرمان دهد لیک ساحرة را فراست بود و لحظه بر محو خویش گشت و بر عتلة الظاهر بیامد و ورا بر حبلان بر داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو بر حیرت ماند و بر دام اطناب وی گشت؛ وی چو بر خویش ناله آمد و نصرت بخواست؛ ساحرة را بر قربتش گشت و دهای ورا بر زیان خویش دید و خامل بداشت.
ورسا بگفت:
- که حال الموت تو بر تیر دو شاخ است که گر بر شوم تو را نیز بر دهم.
ساحرة را چو خرسند بود که عمل بر وی هیچ نیست که دست بر جال است؛ پس بر خویش شد و خنجری بر کرد و بصر وی بر جهید و تناول خویش کرد.
ورسا را چو ضیق الحجران بیامد و بر گرفت و هیچ بر وی نماند؛ ساحرة را چو بر صبیه جمال بشد و بر ابتسام خویش محو گشت و بر رفت.
ورسا چو بر خویش می زد و نصرت می داد و جهل الیقین غافل بود؛ یغتتاً بر چنگی بیفتاد که دیو مغبر ورا داده بود که نصرت وی دهد.
پس خویش داد و دست بر رزمه کرد و چنگ بر آن زد و
بر داد؛ ناگه بر شد طوفان حصباء و بر کرد دیو مغبر را و ظاهر خویش نمود و ورا حال پرسید و بوی داد.
ورسا بر حال داء گفت و مخمصه ی خویش کرد و هیچ بر داشت:
- که چشمان خویش بر ساحرة کرده و ورا چو روشن دل بر میان است و حال مرا بوی ده که تو را قدر بسیار است.
دیو مغبر بگفت:
- که صاحبا معذور بدار بر من که عارضه ات بر من نیست و هیچ بر ندارم لیک بر آذان تو حاد دهم که ساحرة بر صفیر تو آید و تیر دو شاخ بر زنی و صید کنی.
ورسا را چو خشم بر میان داشت:
- که بر اذان خویش چو تیز داری لیکن بر شفاء عذارم نمی مانی لماذا بر من مخمصه داری و معمای تو بر مشقت است.
دیو مغبر بگفت:
- که مرا بر تو نصرت است و اینک بر گوش تیز نخواهی بر روم و هیچ بر نیایم.
ورسا چو بر خوف خویش راند و دیو مغبر را عذر خواست و همان را غنیمت شمرد؛ دیو مغبر وردی خواند و آذان بر محزن بکرد و ارمغان وی چو حسن بر مقصود خویش است.
ورسا بر دیو مغبر قدر داد و وی بر خاک شد؛ وی بر جای خویش بر خواست و صفیر بر ساحرة بداد.
در همان حال الفرس بر میان شد و ابتهج بر کرد:
- که تو را چیست بر من کورا مرد؟
ورسا آورد:
- که مرا چو موری است که بر فراز جداری گشته ام و ذلت بر نیست عزت سازم و حال مرا بر تو است که خذلان بر ندارم و نام بر دادار محقق کنم و ضیاء دارم که تو بر بیم آن می شوی و هیچ اهریمن را بر وی گریزی نیست.
ناگه، ساحرة را چو نام بر ایزد شد؛ خوف بر میان داشت و بر خاک افتاد:
- که بر صفیرش ندهی که مرا خوف است.
ورسا چو گوش بر تیز کرد و بر عمل شد و صفیر وی را بشنید که بانگ بر بیم داشت؛ الهیکس بر توان خویش نبود و تضعیف بر میان آوردی و بر شدی.
در همان حال، لابه بر ورسا داد:
- که کلام بر رب البصیر ننهد و بر جای مگذارد.
ناگه، ورسا صفیر وی بر جست و قوس الاتالی الاغصن بر زه کرد و بر عذار ساحرة بر کشید؛ چو بر شد و ناوک را بر بصر وی بخورد و ناله ی الفرس بر والا نشاند و الموت وی بر جای نشست و حیات بر آبشخور نماند.
ورسا را چو غنیمت آمد و تیر دو شاخ را بر رخان وی بر ربودی و قلوه کوفتی تا خون وی بر توتیای چشمش شفاء یابد.
ورسا چو اندک خورد و سیراب وی جان داد و کور خویش بر ضیاء العین ببارید و گیتی به آشکار آمد؛ ورسا چو حمد بر میان داد و تسبیح دادار بر نمود و تاس بر رزمه بر کشید و اندکی بیش بر آن الشکل داد تا حاقل را هم بر توتیایش سور دهد.
سپس، بر محفل حاقل بر شتافت تا ورا خرسند خویش کند و بر رساند بعد ذلک بر عاقة مخرج بداد و معرض روانه گشت؛ ناگه صفیری بر نصرت وی آمد که بر نایی بدی.
ورسا چو قربت مستدفا استنباتي بشد تا جویای ادغام گردد؛ یغتتاً بر عذار کنیزانی جلوه ور بیفتاد که حاقل را ندیمان بود.
ورسا چو نای بر آنان بگشاید و مخرج ایشان داد کنیزان را چو طیوری که بر دام ساحرة رها گشته بودند و بر سپیدی یوم تابان بر آمده بودند و حال شدند و قدر بر ورسا دانستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو بر فرح آمد و با ایشان بر محفل حاقل شدند و لحظه بر میان نداشت و تاس را بر خون ساحرة شفاء توتیای چشم وی داد.
شاهزاده را چو مدت بر شد و عذار خویش بر کرد و خوش روی داد که
آژنگ بر شد؛ ندیمان را چو بین آمد؛ جمیع بر وی گشتند و حال بر وی پرسیدند.
حاقل را چو خرسند بر بود و قدر بر ورسا آورد و در همین حال بر فرح ورسا دانست که بر هوش ساحرة داد و کامروا بر میان است و دهایش بر بیش داند.
حاقل را چو بر آن شد و باد افره بر ورسا داد که پیروزه بر وی است و حفظ بر آن شمارد و هیچ بر نیاورد.
ورسا را چو مسرور بر میان شد و امتنان بر حاقل داشت و وداع بر وی داد که حال بر لحظه ی خویش هست و نیست.
ثم بر ترک کوشک داد و چنگ بر زد و صفیر داد تا دیو مغبر بر آید و کمان بر اشتر کند؛ چو بر شد و همان حال رفت و ورسا جزء دیو مغبر بر یار هیچ ک.س نبود و اشتر شتاب داد تا بر عیوق رابع شود که معمای آن چیست... .

***

قسمت پنجم عیوق الرابع ( عنقا و والی المدینة المهر )

ورسا چو بر می‌کرد و منشور بین می‌داد تا لابد بر افزار فلک رخش بر عیوق باشد و زیور وی آید؛ ورا چو حیرت آمدی که معما بر چیست که عیوق را جزء مرموز بر ارمغان نمی‌شود و بر جای دگر می‌افتد.
ورسا چو وقف داد و منشور بر بین زد ولیکن بر هیچ میان نیست چو بر عجب بود که ناگه بر طیوری اعظم ظاهر بشد که چو فرش بر جمال وی بود و هیچ طیوری ورا نمی‌شد.
ورسا را بیاورد:
- که کیستی و بر وادی من چه می‌کنی؟
ورسا را چو خوف بود و زیان بر نیش داشت پس بر بیم راند و کلام بگفت:
- که غریبم و صحراء بر غربت دارم مرا چو بر وادی تو گشته‌ام پس عذر بر من دار و مرا بر حال خویش بگذار.
طیور کبریٰ آورد:
- که مرا چو سیرنگ آواز است و هیچ بر مبهم نمی‌شناسم و بنی‌آدم بر حال خویش نمی‌گذارم؛ حال بر حرب من آی اَوْ بر خون خویش شو.
ورسا را چو بر مغادرة خویش دید؛ کرهاً بر معرکة عنقا بشد که اعظم بر وی است لیک بر حقه کرد و عنقا بر آورد:
- که بر رزمه شود و قمه‌ی خویش بدستاند.
عنقا را چو بر تأمل خویش داشت و بر وی بر نمود؛ ورسا را چو بر کمین شد و چنگ بر رزمه کرد و دیو مغبر را بر زد چو بر شد و بر آمد دیو مغبر را و حال بر ورسا پرسید و بوی داد.
وی بگفت:
- که بر مخمصه‌ی سیرنگ بگشته‌ام و خویش بر هیچ نیست تا وی کنم تو را جزء نصرت بر ندارم؛ خویش را تا غلبه بر عنقا کنی و ذلت بر ارمغان آوری.
دیو مغبر بیاورد:
- که سیرنگ را چو اعظم بر طیوران است و ورا چو افسر بر میان و حال تو را بیم ندارم که یار بر من است و چو نصرت کنم که هیچ بر تو نکند.
پس، وردی خواند و اشتر بر خنجری کرد و ورسا را بگفت:
- که دشنه را بر دهم که ورا الموة بر داری و فرمان وی آن است لیک تو را گوش زد دهم بر پهلوی وی مستور دار که ورا هوش شود که اگر امکنه‌ی دگر شود تو را چو بر خون باشد و مرا همره تو است که اگر نصرت خواهی طلب بیش دارم و جزء مرا بر یار تو باشد.
ورسا را چو خرسند بیامد و قدر بر وی کرد و دیو مغبر بر محو خویش داشت؛ ورا چو بر آستان عنقا بشد و تنازع سیرنگ واجب بداشت؛ وی چو بر خنجری بیامد ابتسام بر داد:
- که تو را چیست بر هوش من که سنان خامل داری؟
ورسا بگفت:
- که مرا چو خنجری است بر الموة تو که اگر بر نیایم؛ بسیار جاهل باید!
عنقا را چو صفرا بجنباند و بر افراز فلک رفت و بین بر ورسا گذاشت و مخلب بر وی راند لیک ورسا را چو فراست بود و دهای خویش کرد و ظهور الخیل بر خلیع وی گشت.
سیرنگ را چو بر اکناف کرد تا طعامش را صید کند لیکن بر امکنه نبود و هیچ مبهم می‌راند! ورسا را چو بر مسمار کمین بود و بر پهلوی عنقا می‌راند تا ورا بر لطمه کند.
سیرنگ را چو هیچ بر میان نبود و تدبیر داشت که ورا بر حیات تقاطع داده؛ چو ورسا را بر پهلوی وی گشت بر زد دشنه را بر عنقا و جا ماند بر خویش چو سیرنگ بر حقه‌ی ورسا بر آمد؛ ورا چو بر خاک زد و ورسا چو بر شد مجروه بر میان گشت و حال بر حلوي نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
عنقا را چو لطمه بر شد و خویش هم بر ارض نشاند و ناله بر سر داد؛ ورسا چو بدید قربت گشت و ورا خرسند بود و آورد:
- که تو را اعظمی بر است و حال مرا شد و خدشه بر تو شدم و حقه روا جستم.
سیمرغ را آورد:
- که مرا بر گزند خویش رها ده و شفرة بر بگشای و الموت من باز دار.
ورسا چو بگفت:
- که اگر کنم مرا مالک است؟
عنقا را چو بغض بر اندوه خویش بود؛ پس بر کلام شد و لابد بر آنچه بود بر کرد و ورسا مصدوم بر سیرنگ را راند و سکین بر پهلوی وی کشید و هوش وی بر ملا ساخت و مغرم آن بر چشم خویش دمعة بریخت و پهلو را تندرست آورد.
ورسا را چو حیرت بود که عنقا را بر مرموز گیتی باید؛ سیرنگ را بر شد و ورسا را قدر داد و ورا گفت:
- که بر وادی خویش شود و طعام بر لذیذ تناول کند؛ ورا چو بر مجروه خویش می‌داد و مصدوم بر حیات.
پس بر بغض راند و بر آورد:
- که مرا هیچ نیست و تضعیف بر میان است و الموت خویش بر دارم که بر نیست عنقا را چو بر آمد و فیضان بر میان ساخت و شفاء بر مجروه.
ورسا بر کرد و هر تالی بر ایوان رفتند که چو اعظم بر میان بود؛ ورسا چو حیرت بر‌ داشت که طیورانی چو جمال بر صدد ایوان بر آمدند و ویان را چو ستودنی است بر افسر طیور‌ ها.
ورسا بیاورد:
- که عنقیا تو را جلوه بر گیتی نشایدی و نیامدی که جمال بر کمالی سیرنگ را.
بگفت:
- که مرا چیست بر طیور جمال که معشوق بر من برفته و هیچ ورا نیست مرا چو بر حیوان الیف بر بود که جلوه بر گیتی می‌نشست و طیوران را بر تأسف بر می‌آمدن و ورا بر من جلیس بود و بر ملال گیتی حب می‌دانستم و حال بر من هیچ نیست و الحصان بر ندارم.
ورسا چو بر حیرت آمد:
- که کیست بر معشوق تو که کلام بر می‌آوری؟
عنقا بیاوردی:
- که نخست بر تناول طعام گوی تا بر عاقله بر کنم؛ هر تالی بر ایوان بشدند و تناول بر آوردند و سیراب ارمغان کردند.
بر همين حال عنقا بگفت:
- که انظر قاعله را بر دهم که شنید بر دیدن خویش بر نداری.
ورسا را چو بر آمد و گوش بر وی سپرد که شیدای سیرنگ بر چیست!
عنقا بر قاعله شد و ورا گفت:
که مرا چو افسر بر طیوران بدی و روزگار بر منادی آنان می‌جستم و عیش ایام می‌کردم؛ ناگه بر یوم غیر انتظر بر افراز فلک بودی و وادی بر شحنه می‌دادی که یغتتاً بر آمد و عنقای جمال بدیدم که چو بغض بر میان داشت و مصدوم خویش می‌خواند.
مرا چو قربت آمدی و حال بر وی پرسیدی!؟
مرا آورد:
- که چو بنی آدم بر شدی و ورا بر زدی و مجروه خویش دادی و حال یار بخواستی که ورا تضعیف بر هیچ است.
مرا چو بر وقود وی آمدی و مصدوم وی دمعي چکیدی و حال بهبود يافت؛ ورا چو خرسند آمدی و مرا چو پرور داد و انیس آمدی و مرا چو حیرت بودی جمال را و جلیس وی گشتی.
شبان چو روز بگذشت و عیش مرا بر وی بود و هیچ بر بلا نمی‌راند و مخمصه بر خفته بود و فرخنده بر رفعت آمدی؛ بر یوم دگر مرا بر خویش وداع داد تا بر عائلة‌ی گردد و ایوان را امکنه‌ی ایشان کند.
مرا چو ارتداد بر نیامد و بر حال خویش کردم تا بر عشیرة خویش داند و آورد؛ چو بر ایام بگذشت و حال بر وی نشد و مرا چو بیم آمد که عیالم بر چیست که هیچ بر ندارد!
ملزم بر امکنه‌ی صحراء شدم و اکناف بر رخ دادم لیک بر هیچ نبود و که نبود ولیکن بر ندادم و بیش کردم تا ورا یابم.
ناگه بر من شد که زیان بود؛ انیس خویش را بر دیدم که بر حافلة بگشته و والی بر افراز نشاند و چو طیور وی است.
مرا چو غضب آمد و بر آستان وی شدم تا عیال باز دارم لیکن بر من نِیْ بزد که صفیر الیم بر من داد و چو ارض بر شدم و معشوق خویش بر اقصای من شد.
چو هوش گشتم بر بغض بیش دادم و بر ایوان نشستم و اندوه به باد دادم که آنچه بود بر من شد و مدهوش گشتم؛ چو مرا بر خفته آمد که مسن الرجل بدیدم که بشارة بر خرسند من ارمغان دارد که غریبی بر شد و حاجت بر کند و عشاق بر بین داری مرا.
چو فرح آمد و حال بر خویش وقف دادم و افراز بر فلک نشاندم تا غریب بر من شود لیک هیچ نبود و ایام را چو بغض دادم و صفرای بر من بجوشید که چو غریب بر من شود؛ خون وی باشم.
مرا چو یوم بگذشت و غریب بر من شد و خون وی جایز آوردم ولیکن وی بر من گشت و الموت بر میان بود که اگر سخاوت نباشد؛ خون من بر فرمان بود و حال بر نصرت تو را شوم که اگر ندهی بر غیاب معشوق خویش مرا چه آمدی و بر کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
ورسا چو بگفت:
- که مرا هیچ بر دستگاه بیش نیست که بر مالک کنم و قوت دارم و شدندی که چو نصرت بر هیچ گردد و حال بر بغض رهایی دهم و طعامة بر قدر دارم که تُهی بر میان است.
چو ورسا بر خویش داد مخرج ایوان که اندوه بر میان بود و چنگ بر زد تا دیو مغبر بر دشنه اشتر کند و خویش را صحراء دهد بر آن شد و بر کرد و دیو مغبر ورا ظاهر گشت و حال پرسید و بوی داد.
ورسا بگفت:
- که حال بر من شو که غربت بر آیم و هامون کنم.
دیو مغبر بر وقف داد و بگفت:
- که سرورا حال عزیمتت بر این است که بر عنقا بکنی و یار دهی.
ورسا بگفت:
- که مرا قوة بسیار نیست که بر عمل آورم.
دیو مغبر آورد:
- که مرا بر تو نصرت است بیم بر چه داری! حال تو را معمایی دهم که بر کامروای قاعله گردی.
پس بر ورسا راند که بر قربت وادی قریة باشد بر
نام مهر که چو الشمس تابان است و خرم بر عمل می‌آورد؛ تو را بر آنجا رو که معشوق سیرنگ بر آن است و نصرت آن ده که تو را روا است لیک بر مالک طیوران الاهانة شو که معمای خویش بر این است که بر همان حال شوی و والی را مذاق آنان می‌کند.
ورسا قدر گفت و تمجید کرد؛ ناگه دیو مغبر ورا گفت:
- که بر عنقا هیچ نگو تا ورا نیاید و بحیرة رو و عزیمت شو؛ چون ورا بر والی عارف است؛ پس، وردی خواند و خنجر بر اشتر کرد و خویش محو شد.
ورسا چو بر ایوان رفت و فرح عنقا را بگفت و مأنوس خویش را بشارة داد؛ سیرنگ چو خرسند آمد و ورسا را بر پرور بگرفت و بهجة بر ميان داشت ولیکن ورسا آورد:
- که تو را بر این عزیمت طریقة نباشد که بر مالک آشنایی و لابد بر حقه‌ی ما نصیب نشود لٰکن بر طیورانت مخدوم شوم که مرا بر غربت نصرت است. عنقا چو اندوه داد که بر عمل نیست ولیکن مگر کدمة بر معشوق چیست بر وی، پس معمای ورسا صریح داشت و طیوران را مالک وی کرد.
ورسا چو خرسند آمد که تجدید بر نصرت دگر می‌شود؛ ثم بر وداع عنقا بداد و مخرج بر ایوان بگشت و همچو طیوران بر قاعله‌ی مدینة مهر بشد و ره نمود.
ورسا را چو بیم بود که مالک را سهیم آید که نای بر عنقا بداد و دستگاه بر بیش است و تضریب بر عمل نمی‌آید؛ ورسا چو اشتر ابتدر می داد و طیوران ره وی می‌شد که گویی افسر بر ایشان بود.
ورسا را چو درمانده بود و صحرائی نهان و ورا چو بر می زد که یغتتاً بر آمد و شهر مهر ترسیم وی شد و طیوران چو غوغا بر آمدندی که گویا بر خوف خویش دارند و بیم بر قریة.
نخست، ورسا بر هراس راند و اندکی بر شد و آستان کرد شهر را چو فرخ بود و جمال بر جلوه می‌کرد که گیتی بر انتها بود؛ ورسا بر باب البوابة آن بشد
و بر زد.
ناگه بر وی حرسی آمدی که صفرا بجنباند و غضب بر نمود:
- که کیست بر اقترب منه القریة را که خفته بر من آلود کرده و دوراز بر کوبید؟
ورسا آورد:
- که غریبم و صحراء بر شما آشنا آمد و شهر جمال بر من شده.
حرس آورد:
- که مرا بر تو هیچ نیست و بر مدینة المهر اقصا دار تا بر خون تو نکردم.
ورسا بگفت:
- چیست بر من که مرا بر غضب می‌رانی و کدورت بر میان می آوری؟
حرس بگفت:
- که والی را بر غریبان نی است و نفرت بر آنان دارد تو را جزء بعید بر نیست که الموت نکردم.
ورسا چو بیم شد و تدبیر خویش گشت ناگه بر تفکر خویش آمد که چه کند القادم بر حرس راند:
- که مرا چو طیور باز است و طیوران بر قیمت می‌کنم و چو خطه ها را زیر و رو جستم تا بر متسوق البیع دهم لیک بر نیامد و اندک بر میان بود؛ مرا خبیر آمد که بر شهر مهر والی باشد چو نیک مهین و بر طیوران چو حماس بر است و قیمت بیش اندازد.
حرس چو بشنید فرح آمد و باب بر وی گشود؛ چو ورسا بر شهر گشت؛ جمال جوسقی بدید که بر دیاران چو فرش می‌بالد و فرخ بر عمل می‌آورد. حرس چو ورسا را بر جوسق ببرد تا صیت بر مالک شود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
مالک را چو جویا بشد فرح بر میان جست و طیوران بر رخ نشاند که باد افره بر وی است و ورسا را چو دینار بر تراز الوزن داد و ورا مبیت خویش کرد و جوسق را بر تناول لذیذ خویش داد تا سور لماع واجب گردد.
ورسا قدر گفت و کریم داد و ضیافت بر والی گشت و ثم بر محفلی شد که مالک پسند بر الیل وی گشته بود و خفته بر جای گذاشت لٰکن ورسا بر نائم نبود و عشيقة العنقا می‌خواست.
پس بر محفل مخرج بگشت تا ورا در یابد شحنگان بر الیل وصیفة می‌دادن و ورا چو بیم بود بر آنان باشد خویش را بر اکناف دگر کرد تا بیش بر حرس ها نشود.
یغتتاً بر آمد مالک را که رخ بر الیل می‌گماشت و شحنگان بر صدد وی آمد بودند؛ ورسا چو کمین آمد تا والی بر وی نشود.
شهریار را چو بر الیل اتمام بشد و بر شحنگان منادی داد تا ترک بر وی کنند و حال خویش گذارد چو بر رفتند مالک را بر شد و ره داد که گویی موقع بر امکنه دارد.
ورسا چو بر کمین کرد و طریق داد تا قدم بر وی گذارد که مالک را چیست بر اسرار خویش؟ والی بر ره می‌داد و اکناف را می‌کرد که هیچ بر وی نشود؛ ناگه بر شد و مشبک بکرد که چو اعظم بر میان بود و همگان بر وی جا می‌کرد و مدخل گشت.
ورسا چو کمین‌وار بر نای شد و رخ بر مالک کرد که چه عمل می‌آورد بر آن شد شهریار را که بر دعامة عنقا بگشته که چو اسحاب ببسته و ورطة بداد. سيرنگ ورا می‌آورد:
- که مرا رهایی ده و پرور مرا بر انیسم بگذار و بر تعذیب من ترک گوی.
لیک مالک را چو نِیْ بیاوردی و بر صفیر عنقا بدادی و ورا چو پژواک بر هوش گشتی؛ شهریار را چو بر آمد لختی بشد و بر آن گشود و خویش بر کرد.
ورسا چو تأنی داد تا والی بر مخرج آن گردد تا خویش را بر رساندی مر عنقا را اوان آمد و ترک بکرد نای را.
ورسا بر آن گشت و خویش را بر آستان عنقا بکرد تا تفحص وی بیش کند لذا بر صفیر کرد و ورا بر خفته بر انداخت چو سیرنگ بر شد و وقف نمود و بیم داشت که تدبیر بر آید مالک المعکوس داشته.
چو بر ورسا شد خوف خویش اندک نهاد و عرق بر پیشانی چکاند و نفس بر زد و ورسا را پرسید:
- که کیستی و بر نای چه می‌کنی؟
ورسا بگفت:
- بر هراس خویش مران که بر نصرت تو آمده‌ام و معشوقت بر من است و یار تو دارد.
چو عنقا را بر عشاق خویش آشنا دید؛ فرح آمد و جویای احوال وی شد.
ورسا بگفت:
- که بغض بر میان دارد و ورا چو بر من بود که مخمصه تو کند ولیکن چون بر آشنای شهریار بود و معرفت داشت؛ خویش بر آمدم و ورا خجسته‌ی تو دادم که نصرتم بر شود.
عنقا را چو انزعاج بر آمد که مفتاح مخمصه بر والی است که بر وی شوی نصرت مرا دهی.
ورسا را چو حیرت آمد:
- که کیف قاعله‌ی تو بر چیست نای را عنقا را چو بر مضطرب خویش داشت و بگفت:
- که مرا بر تو قاعله‌ای دهم که بر کنی و بغض داری چو ایام گذر بر معشوق خویش عیش بود و بر صفای خویش می راندم و هیچ بلا نباید مرا چو بر آن شد تدبیر صحت که خویشان را هم بر آورم و ایوان کنم و احتفال بر ملا سازم.
پس وداع
بر وی کردم و افراز فلک بر رفتم تا
خویشان را دریابم و بر کنم؛ مرا چو بر ره بود که یغتتاً بر آمد صفیر و مرا تعب بداد و بر خاک شدم و بنی آدمان بر آمدند و مرا چو اطناب ببستند و بر نای افکندند.
شبان چو روز بگذشت و مرا چو تعب بر عطا شد و مالکی بر صدد من بیامد و مرا بر داد که تو بر من حیات است و چو آذر اندازم و تافته بر آید.
مرا چو خوش سیمانی می جوشد و آبشخور می آورد و هر ایام بر من نِیْ می زد و بر من می کوشید تا ورا بر جمال گیتی کند و آبشخور حیات آورد و حال نصرت تو بر من است که مفتاح بر مالک کنی و بر بدستانی و خطام بر عقال من بربایی.
ورسا ورا بگفت:
- که تو را بر ارمغان یار دهم که بر معشوق رسی و جلیس وی شوی پس بر مخرج نای شد و کمین وار بر عمل داد تا بر والی شود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین