با تک تک اعضای گروه خداحافظی مختصری کردم و سمت مهسا که روی صندلی نشسته بود و با بغض نگاهم میکرد رفتم. آروم روی شونهاش کوبیدم و گفتم:
- چته تو؟
جوابم نداد و با همون اخم بهم زل زد.
سال اول دانشکده افسری بودم که با مهسا آشنا شدم و از اون موقع به بعد همیشه کنار هم بودیم. سجاد یه سال از ما جلوتر بود ولی همیشه با ما وقت میگذروند و خیلی کم پیش میومد که با دوستاش وقت بگذرونه، بعد از یک سال رفاقت فهمیدم که مهسا به سجاد علاقه داره اما... .
با انگشت آروم روی دماغش کوبیدم و خیره صورتش شدم، چشم و ابروهای مشکی بینی گوشتی و لبهای برجسته.
- نبینم بغض کنی دیوونه.
یه لحظه نفهمیدم چیشد که از روی صندلی پرید و بغلم کرد، آروم روی شونهاش کوبیدم و محکم دستم دورش قفل کردم.
مهسا چند سانتی از من کوتاهتر بود و چون اندام درشتتری نسبت به من داشت قد کوتاهش بیشتر به چشم میخورد.
مهسا: رها، میشه نری؟ میدونی که تو این راه ممکنه هیچ وقت راه برگشتی نباشه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من وقتی تصمیم گرفتم وارد اون گروه بشم همه چیز به جون خریدم! پس نگران من نباش.
- میدونم نمیتونم منصرف کنم، اما خواهش میکنم مراقب خودت باش!
به محض اینکه از هم جدا شدیم مهسا با چشمهای اشکی از اتاق بیرون رفت.
دستم رو گونهی خیسم کشیدم و مات به میز خیره شدم که سجاد دوباره برگشت تو اتاق. اینبار نگاه ماتم به صورت اون دادم و حرفی نزدم.
بالأخره از نگاه خیرهم کلافه شد و پلکهاش آروم روی هم گذاشت:
- میدونم حتی اگه بگم نرو هم میری، پس سعی نمیکنم جلو تو بگیرم.
- خوب خواهر تو شناختی.
دستش با حرص بین موهای کوتاهش کشید:
- رها لطفاً تموم کن این حرفها رو، من هیچ وقت نمیتونم به چشم برادر تو رو ببینم! این خودتم بهتر از هر کسی میدونی.
- متاسفم! اما من از روزی که اومدم خونهی شما، تو رو به چشم برادر بزرگم دیدم و بس!
تو صورتم براق شد.
- لعنتی، باشه هر جور میخوای فکر کن
یهو از موضعش پایین اومد و نالیید
اما بهم قول بده رها، قول بده صحیح و سالم از اون عملیات کوفتی خلاص میشی.
لبخند آرامش بخشی به صورتش پاشیدم:
- قول نمیدم! اما همهی سعیم میکنم.
یه قدم به عقب برداشتم و ادامه دادم:
- امیدوارم قبل از برگشتن من عشقی که مهسا نسبت بهت داره رو ببینی، خداحافظ.
نمیدونم چند روز بود که تو این زیر زمین خوابیده بودم. نمیتونستم هیچجا رو ببینم صورتم همش باندپیچی شده بود، بدنم بخاطر اینکه چند وقته تکون نخوردم کرخت شده بود و مدام احساس حالت تهوع داشتم بخاطر بوی بد مواد ضد عفونی. ميخواسم یه ذره هم که شده بدنم حرکت بدم ولی با صدای بهت زدهی خانمی که گفت:
- چیکار میکنی دختر! نباید حرکت کنی.
کلاً منصرف شدم. انگار دوباره به بدنم بیهوشی تزریق کرد چون بدون اینکه بفهمم چی شد برگشتم به عالم خواب.
Professor Armando Rivera: Th
patient has resisted very well so far, I'm sure his skin has accepted our request, so there's nothing to worry about.
پروفسور آرماندو ریورا: بیمار تا الان خیلی خوب مقاومت کرده است، مطمئنم پوست او خواسته ما را پذیرفته است، بنابراین جای نگرانی نیست.
سرهنگ: Is it possible to return to her old face?
(آیا امکان بازگشت به چهره قدیمی او وجود دارد؟)
Professor: Unfortunately, this is not possible
(پروفسور: متأسفانه چنین چیزی امکان پذیر نیست)
سرهنگ: heard that you will open his ؟face today, professor
(شنیدم امروز صورتش را باز می کنی پروفسور؟)
Professor: Yes, today with the help of my assistant Roberto, we will open the dressing to see the result
(پروفسور: بله، امروز با کمک دستیارم روبرتو، پانسمان را باز می کنیم تا نتیجه را ببینیم.)
حرف هاشون میشنیدم اما بیشتر شو متوجه نمیشدم، فقط میدونم قراره امروز از این وضعیت اسفبار خلاص بشم.