جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sahel_frd با نام [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,705 بازدید, 68 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [حکم آخر] اثر «ساحل ف.ج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sahel_frd
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط sahel_frd
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۷۳۰_۱۵۱۱۵۷.png
نام رمان: حکم آخر
تگ: در حال پیشرفت
نام نویسنده: ساحل فریدی کاربر رمان بوک
ژانر: پلیسی، جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: 6 S.OW
خلاصه:رمان در مورد دختری به اسم رها است که بعداز مرگ پدرش تنها خواسته‌اش نابود کردن یک نفر! قاتل پدرش، اما روزگار اون روی سکه را هم به او نشون میدهد و بین عشق و انتقام دچار تردید میشود...
 
آخرین ویرایش:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
پست تایید.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
مقدمه: میان هیاهو و آشوب‌ها، در جستجوی کسی هستم که تمام زندگی‌ام را تحت تاثیر قرار داده؛ هیچ کسی که نشناخته همه‌ی کسم شد! و داستانی که بوی جنون انتقام میدهد! ته این جنون به کجا ختم می‌شود؟!

دور تا دور خونه رو پلیس‌ها دوره کرده بودن، با علامت سر‌گرد پناهی قرار بود دستور حمله رو اعلام کنم ولی هر چقدر منتظر موندم هیچ علامتی دریافت نکردم، با دیدن ماشین شاسی بلند تیمور که داشت از ویلا خارج می‌شد طاقت نیاوردم و بدون گرفتن دستور از سرگرد پناهی به بچه‌ها علامت دادم و حمله رو شروع کردیم .
از دو طرف داشتن شلیک می‌کردن، چون تاریک بود نمی‌تونستم خوب با بچه‌ها هماهنگ بشم
با دیدن مردی قد بلند با کت و شلوار سفید که داشت سمت جنگل حرکت می‌کرد لعنتی زیر لب گفتم و به سجاد علامت دادم که اومد کنارم.
سجاد: بله قربان؟
- بدو تیمور داره در میره .
رد نگاهم دنبال کرد و رسید به تیمور
- قربان، الان میرم دنبالش
- نه! من میرم دنبالش تو هم نوچه‌هاش دستگیر کن .
- اما!
- برای بحث کردن وقت نداریم زود باش برو .
جنگل تاریک بود و از هر طرف شاخه‌ های درخت به صورتم برخورد می‌کردن قشنگ زخمی شدن صورتم حس می‌کردم، اسلحه رو به سمت آسمون نشونه گرفتم و شلیک کردم .
- ایست! تیمور، دیگه راه فرار نداری!
سرش به سمتم چرخید و با ناباوری تو تاریکی شب بهم خیره شد
برای یه لحظه حواسش پرت شد و محکم روی زمین پرت شد .
- تو؟
بالاخره بهش رسیدم، بالای سرش ایستادم.
- آره منم تیمور خان! سروان رها راد
از دایره جنایی مبارزه با مواد مخدر!
تو همون تاریکی هم می‌تونستم تعجبی که تو صورتش موج میزد ببینم .
- دیگه ته خطه.
با نفرت تو چشام زل زد و از جاش بلند شد و گفت:
- اشتباه می‌کنی سروان ته خط رو من مشخص می‌کنم، نه تو یه الف بچه .
سریع اسلحه کمری شو بیرون کشید سمتم نشونه گرفت ولی قبل از این‌که شلیک کنه اسلحه من بود که به صدا در اومد و پای چپش زخمی شد.
صدای سجاد و بچه‌های اکیپ بین درختا میومد که داشتن منو صدا می‌زدن، با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- ما اینجاییم‌!
چند دقیقه نگذشت که بچه‌های اکیپ سمت ما اومدن، به تیمور پشت کردم و سمت شون حرکت کردم .
دو قدم بیشتر نرفتم که صدای شلیک دوباره‌ی اسلحه سکوت جنگل تاریک شکست و پشت بندش سوزش عمیقی که تو کمرم حس کردم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
سرهنگ: خوبی؟
- بهترم قربان.
- ببین سروان، تو با به خطر انداختن جون چندین نفر اعتمادم نسبت به خودت سلب کردی، بنابراین تا چند وقت حق شرکت تو عملیات‌های مسلحانه رو نداری!
- متاسفم حق با شما هست، ولی قربان ما موفق شدیم تیمور دستگیر کنیم و سر نخ‌های خوبی به دست بیاریم!
- تاسف تو کاری از پیش نمی‌بره بعد از خلاص شدن از این‌جا یه مرخصی برات رد می‌کنم.
- اما قربان!
- حرف اضافه نشنوم .
با بیرون رفتن سرهنگ محکم سرم به پشتی تخت کوبیدم که کمرم تیر کشید و برای یه لحظه نفسم گرفت!
آروم پلکام بستم و‌ به عملیاتی که دیشب بالاخره تونسته بودیم به انجام برسونیم فکر کردم. تقریباً شیش ماه پیش بود که تونستم به عنوان نفوذی وارد اون گروه بشم و اطاعاتی مربوط به تیمور و سیاوش سعادت پیدا کنم، دیشب فهمیدم که کارهای خلاف اون دو نفر فقط به پخش اسلحه‌ و مواد ختم نمی‌شه! .
با باز شدن ناگهانی در رشته‌ی افکارم از دستم رفت و متعجب به در چشم دوختم
مهسا: چطوری سروان؟ سرهنگ خوب حال تو گرفت!
- مهسا چه طرز وارد شدن به اتاق یه مریضِ؟
- ولش کن بابا همه به این کارای من عادت کردن اِلا تو!
بالشت روی تخت سمتش پرت کردم که به دستش برخورد و صدای ناله‌اش بلند شد
متعجب پرسیدم:
- چی شد؟
- چیزی نیست یکم سر درد دارم
- سر درد چه ربطی به خون ریزی داره؟
- اهه، خون میاد مگه! آها آرنجم میگی؟ دیشب موقع تیراندازی خراش خورد .
با ناراحتی پرسیدم:
- دیگه کی زخمی شده؟
- فقط من و تو و ... .
- و؟
- سجاد!
- وای خدای من! اون اوضاعش چطوره؟
- چیزیش نیست فقط تیر به کتفش خورده فعلاً چند روز بستریه ولی برگه مرخصی منو تو امضا شد!
- چطوری؟
- از دکتر فرهمند خواهش کردم که تو نمی‌تونی تو محیط بیمارستان بمونی اونم قبول کرد، ولی به شرط این‌که خوب استراحت کنی!
همین‌که وارد خونه شدم بوی گل‌های نرگس مشامم پر کرد، قبل از هر کاری به اونا آب دادم و به خونه‌ی بی‌روحم نگاه کردم.
وقتی هجده سالم شد از عمو مهرداد خواستم مستقل بشم، اولش به شدت مخالفت کرد اما بعد از یه مدت قبول کرد و این خونه نقلی ۶۰ متری تو آپارتمان برام گرفت؛ البته با ارثی که از پدرم به من رسیده بود.
چشم از کاغذ دیوار‌ی‌های سیاه رنگ پذیرایی گرفتم و سمت حموم رفتم، بعداز یه دوش درست و حسابی خودم پرت کردم روی تخت و چشم‌هام بستم.
- چه‌ شده بابا؟
- رها! عمو جون تو برو تو اتاق، منو بابات باید حرف بزنیم.
- ولی عمو ... .
بابا سمتم میاد منو بغل می‌کنه و وسط پیشونیم می‌بوسه.
بابا: دختر بابا حرف گوش کنه مگه نه!
آروم سرم بالا پایین می‌کنم
- آفرین دختر خوشگلم، حالا برو تو اتاق منم با عموت حرف میزنم و میام باشه؟
- باشه.
سمت اتاقم میرم ولی وسط راه منصرف میشم و پشت ستون وسط پذیرایی قائم میشم و به بابا نگاه کردم .
عمو: خیلی پستی، چطور تونستی از پشت بهم خنجر بزنی؟
بابا : کار یه مأمور دستگیر کردن یه مجرمِ، منم کارم انجام میدم.
یقه بابا رو چنگ میزنه و فریاد می‌کشه، جوری که صورتش به کبودی میزنه.
عمو: ولی من بهت اعتماد کردم لعنتی!
بابا هم متقابلاً داد میزنه:
- تو زن منو ازم گرفتی، با خودت چی فکر کردی؟
- خفه‌شو اون زن تو نبود و نیست! اون از اولشم عشق من بود، توهه آشغال اون از من گرفتی.
- ولی اون منو دوست داره و تو تا آخر عمر محکوم به این ذلتی!
صدای جیغ من تو صدای اسلحه گم شد .
-بابا‌!؟
با صدای جیغ خودم، از خواب پریدم
دیگه این کابوس‌ها بخشی از زندگی من شده بودن.
ساعت که نگاه کردم پنج صبح نشون می‌داد با کرختی از تخت بلند شدم و رفتم آشپزخونه یه لیوان شیر برای خودم ریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چه‌قدر تو آشپزخونه نشسته بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
سرهنگ: سلام.
سرفه‌ای تصنعی کردم تا صدام صاف بشه.
- سلام قربان!
- بهتری؟
- بله یه هفته گذشته، الان دیگه کاملاً خوبم.
صدای گرفته‌اش که تو گوشم پیچید ناخودآگاه اخم‌هام تو هم رفت.
- باید حرف بزنیم.
- چشم، کجا بیام؟
- پاسگاه.
نیم ساعته خودم به پاسگاه رسوندم و سمت اتاق سرهنگ رفتم، دو تقه به در کوبیدم و وقتی صدای بفرمائید شو شنیدم وارد اتاق شدم.
- سلام قربان.
با دقت نگاهی بهم انداخت و از جاش بلند شد.
- سلام دخترم! خوش‌ اومدی‌، حالت چطوره؟
با دلخوری سرم پایین انداختم و گفتم:
- شما رو دیدم بهتر شدم، یه هفته گذشت ولی اصلاً سراغی از من نگرفتین!.
نفسش آه مانند بیرون داد و پدرانه منو به آغوش کشید، لبخندی از جنس دلتنگی روی لب‌هام نقش بست. خودم از بغلش بیرون کشیدم که بهم اشاره کرد روبه‌روش بشینم.
- راستش می‌خواستم تو رو تنبیه کنم، هم این‌که باید فکر می‌کردم.
انگشت‌هام تو هم گره‌ زدم و با اخمی تصنعی خیره‌ش شدم.
- چه تنبیهی آخه!
اون هم متقابلاً اخم کرد و ابروهاش تو هم کشید.
- تنبیه برای این‌که دیگه از مافوقت سرپیچی نکنی، حتی قرار بود برات حکم تعلیقی رد کنن که من دخالت کردم.
متاسف خیره‌ش شدم و گفتم:
- آخه تنبیه چرا ما تونستیم تیمور بالاخره دستگیر کنیم.
چشم غره‌ای بهم رفت که دستپاچه گفتم:
- راستی گفتید باید فکر می‌کردین، راجب چی؟
- چیزی می‌خوری بگم برات بیارن.
- نه ممنون چیزی میل ندارم.
دستش با ریتم روی دسته صندلی ضرب گرفته بود و عمیق به فکر رفته بودی.
- چیزی شده قربان؟
- راستش... .
حرفش قطع کرد و از روی صندلی بلند شد، با تعجب بهش خیره شدم آخه چی می‌خواست بگه که این‌قدر تردید داشت!.
- رها منو بدجور تو منگنه قرار دادی، حس می‌کنم امانت‌دار خوبی نیستم.
منظورش متوجه نشدم، بخاطر همین حرفی نزدم تا ادامه بده.
- رها، بالأخره وقتش رسیده!
- وقت چی قربان؟
- دختر کوروش تو فرودگاه دستگیر کردیم، الان دیگه وقتشه می‌‌تونی تصمیم تو بگیری.
مستأصل بهش خیره شدم:
- چه تصمیمی؟
- بالأخره اون فرصتی که می‌خواستی برات پیش اومد، می‌‌تونی وارد اون خونه بشی اما نه به عنوان رها، به عنوان نفس! دختر کوروش اعتمادی، اما من هنوزم راضی نیستم تنها دخترم تو دهن شیر بندازم!
بدون لحظه‌ای درنگ لب زدم:
- قبوله!
به چشم‌هام خیره شد و نالید:
- نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟
دوباره بدون لحظه‌ای فکر کردن جواب دادم:
- نه، من همون موقع که وارد این راه شدم پیه همه چیو به تن مالیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
با تک تک اعضای گروه خداحافظی مختصری کردم و سمت مهسا که روی صندلی نشسته بود و با بغض نگاهم می‌کرد رفتم. آروم روی شونه‌اش کوبیدم و گفتم:
- چته تو؟
جوابم نداد و با همون اخم بهم زل زد.
سال اول دانشکده افسری بودم که با مهسا آشنا شدم و از اون موقع به بعد همیشه کنار هم بودیم. سجاد یه سال از ما جلوتر بود ولی همیشه با ما وقت می‌گذروند و خیلی کم پیش میومد که با دوستاش وقت بگذرونه، بعد از یک سال رفاقت فهمیدم که مهسا به سجاد علاقه داره اما... .
با انگشت آروم روی دماغش کوبیدم و خیره صورتش شدم، چشم‌‌ و ابروهای مشکی بینی گوشتی و لب‌های برجسته.
- نبینم بغض کنی دیوونه.
یه لحظه نفهمیدم چی‌شد که از روی صندلی پرید و بغلم کرد، آروم روی شونه‌اش کوبیدم و محکم دستم دورش قفل کردم.
مهسا چند سانتی از من کوتاه‌تر بود و چون اندام درشت‌تری نسبت به‌ من داشت قد کوتاهش بیشتر به چشم می‌خورد.
مهسا: رها، میشه نری؟ می‌دونی که تو این راه ممکنه هیچ وقت راه برگشتی نباشه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من وقتی تصمیم گرفتم وارد اون گروه بشم همه چیز به جون خریدم! پس نگران من نباش‌.
- می‌دونم نمی‌تونم منصرف کنم، اما خواهش می‌کنم مراقب خودت باش!
به محض این‌که‌ از هم جدا شدیم مهسا با چشم‌های اشکی از اتاق بیرون رفت.
دستم رو گونه‌ی خیسم کشیدم و مات به میز خیره شدم که سجاد دوباره برگشت تو اتاق. این‌بار نگاه ماتم به صورت اون دادم و حرفی نزدم.
بالأخره از نگاه خیره‌م کلافه شد و پلک‌هاش آروم روی هم گذاشت:
- می‌دونم حتی اگه بگم نرو هم میری، پس سعی نمی‌کنم جلو تو بگیرم.
- خوب خواهر تو شناختی.
دستش با حرص بین موهای کوتاهش کشید:
- رها لطفاً تموم کن این حرف‌ها رو، من هیچ وقت نمی‌تونم به چشم برادر تو رو ببینم! این خودتم بهتر از هر کسی می‌دونی.
- متاسفم! اما من از روزی که اومدم خونه‌ی شما، تو رو به چشم برادر بزرگم دیدم و بس!
تو صورتم براق شد.
- لعنتی، باشه هر جور می‌خوای فکر کن
یهو از موضعش پایین اومد و نالیید
اما بهم قول بده رها، قول بده صحیح و سالم از اون عملیات کوفتی خلاص میشی.
لبخند آرامش بخشی به صورتش پاشیدم:
- قول نمیدم! اما همه‌ی سعیم می‌کنم.
یه قدم به عقب برداشتم و ادامه دادم:
- امیدوارم قبل از برگشتن من عشقی که مهسا نسبت بهت داره رو ببینی، خداحافظ.
نمی‌دونم چند روز بود که تو این زیر زمین خوابیده بودم. نمی‌تونستم هیچ‌جا رو ببینم صورتم همش باندپیچی شده بود، بدنم بخاطر این‌که چند وقته تکون نخوردم کرخت شده بود و مدام احساس حالت تهوع داشتم بخاطر بوی بد مواد ضد عفونی. مي‌خواسم یه ذره هم که شده بدنم حرکت بدم ولی با صدای بهت زده‌ی خانمی که گفت:
- چیکار می‌کنی دختر! نباید حرکت کنی.
کلاً منصرف شدم. انگار دوباره به بدنم بیهوشی تزریق کرد چون بدون این‌که بفهمم چی شد برگشتم به عالم خواب.
Professor Armando Rivera: Th
patient has resisted very well so far, I'm sure his skin has accepted our request, so there's nothing to worry about.
پروفسور آرماندو ریورا: بیمار تا الان خیلی خوب مقاومت کرده است، مطمئنم پوست او خواسته ما را پذیرفته است، بنابراین جای نگرانی نیست.
سرهنگ: Is it possible to return to her old face?
(آیا امکان بازگشت به چهره قدیمی او وجود دارد؟)
Professor: Unfortunately, this is not possible
(پروفسور: متأسفانه چنین چیزی امکان پذیر نیست)
سرهنگ‌: heard that you will open his ؟face today, professor
(شنیدم امروز صورتش را باز می کنی پروفسور؟)
Professor: Yes, today with the help of my assistant Roberto, we will open the dressing to see the result
(پروفسور: بله، امروز با کمک دستیارم روبرتو، پانسمان را باز می کنیم تا نتیجه را ببینیم.)
حرف هاشون می‌شنیدم اما بیشتر شو متوجه نمی‌شدم، فقط می‌دونم قراره امروز از این وضعیت اسفبار خلاص بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
سرهنگ: رها دخترم، می‌دونم صدام می‌شنوی نگران هیچی نباش امروز بالاخره از این وضعیت خلاص میشی، پروفسور و دستیارش خیلی به این عمل خوش بین هستن، پس از هیچی نترس من کنارتم.
برای یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم یعنی زندگی کردن با چهره یه نفر دیگه آسونه؟ من چهره اون دختر دزدیم.
بخاطر این‌که شَکی به دلم نیوفته حاضر نشدم برای یه بار هم عکس دختره رو ببینم، اما الان پشیمونم!
کاش به حرف سرهنگ و پروفسور گوش می‌دادم و برای یه بار هم که شده چهره نفس رو می‌دیدم.
نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که دوباره صدای پروفسور شنیدم، انگار دیگه وقتش بود با چهره جدیدم آشنا بشم.
بلند شدن تخت حس کردم و پشت بندش کسی کمکم کرد بشینم انگار بعد از مدت‌ها خون تو رگ‌هام جریان پیدا کرده باشه.
سرهنگ: رها، پروفسور می‌خواد پانسمان باز کنه.
تخت بالا پایین شد و بلافاصله دستی رو سرم نشست، صدای باز کردن چسب روی پانسمان، مو به تنم سیخ کرد.
آزاد شدن ذره ذره‌ی موهام از زیر پانسمان قشنگ حس می‌کردم، بیشتر از دو دقیقه طول نکشید که حس کردم یه نقاب از روی صورتم برداشته شد. باد خنکی روی پوست صورتم حس کردم و نفس عمیقی کشیدم.
Professor: Excellent, as we expected, the surgery was successful
(پروفسور: عالیه، همونطور که انتظار داشتیم، عمل جراحی موفقیت آمیز بود)
با شنیدن حرف‌های پروفسور ضربان قلبم شدت گرفت و آروم لای پلکم باز کردم، برای چند لحظه همه جا برام تار بود اما بعدش پروفسور آینه‌ای روبه‌روی صورتم گرفت.
آب دهنم با سرو صدا قورت دادم و به چهره جدیدم تو آینه خیره شدم.
صورت لاغر چشم‌های کشیده، گونه‌های استخونی و زاویه‌ي فکی که زیبایی جذابی به چهره‌ بخشیده بود. سَرم بلند کردم تا سرهنگ ببینم تو سه کنج دیوار روی صندلی نشسته بود و مات به صورتم خیره شده بود، برق اشک تو چشم‌هاش می‌دیدم‌ و این باعث می‌شد قلبم بشکنه.
- Professor, thank you very much for your efforts and your colleagues
- (پروفسور، از زحمات شما و همکارا تون خیلی سپاسگذارم)
Professor: Oh, you don't have to thank me, that's our job
(پروفسور: اوه، لازم نیست از من تشکر کنید، این کار ماست)
پروفسور آرماندو و همکارش روبرتو، متخصص (ژنتیک و سلول‌های بنیادی، ترمیم و بازسازی پوست) تو آمریکا بودن بخاطر خواهش سرهنگ و دوستی قدیمی بین شون قبول کرده بودن بیان ایران و این جراحی انجام بدن، البته این جراحی تو زیر زمین یه ساختمان کاملاً مجهز و به صورت غیر قانونی انجام شده.
سرهنگ: سروان راد همه وسایل ضروری از قبل برات حاضر شده، مثل جی‌پی‌اس دو تا سیم کارت، یه گوشی و دو تا شنوت که تو گوشواره و گردنبندت کار گذاشتیم. درضمن تا گوشواره‌‌‌هات لمس نکنی شنوت فعال نمیشه این به خاطر بسپار.
- بله قربان فهمیدم، قول میدم با سر بلند‌ی این عملیات تموم کنم.
- می‌دونم دخترم بهت اعتماد دارم.
دو هفته از جراحی گذشته و نقاب نفس به صورتم زده شده. به گفته سرهنگ نفس تو حبس خونگی بود برای این‌که تو دادگاه محاکمه نشده بود نمی‌تونستن زندانیش کنن، چون این کار خیلی ریسک داشت و ممکن بود نقشه مون لو بره! ولی در عرض این مدت که نفس حبس بود با پدرش در ارتباط بوده و حرف‌هایی که سرهنگ ازش خواسته رو به پدرش گفته. گویا گفته قبل از این‌که به ایران بیاد خواسته یکم تو کشورهای اطراف بگرده.
به گل‌های پرپر شده روی دو تا سنگ قبر روبه‌روم که با اسم‌های محیا همتی و حسام راد حکاکی شده بود خیره شدم و زمزمه کردم:
- سلام مامان، سلام بابا.‌ دلتون برام تنگ شده بود نه؟ منم دلم براتون تنگ شده!
بین دو تا قبر نشستم و دستم روی تصویر سیاه عکس بابام کشیدم‌، مثل همیشه با لب‌های خندون بهم خیره شده بود و دو تا چال روی صورتش به وضوح توی اون سیاهی مشخص بود، دستم روی خاک قبرش کشیدم و مشتم با حرص پر از خاک کردم و گفتم:
- می‌دونم از دستم عصبانی هستین بخاطر بلایی که سر صورتم آوردم، ولی بابا این انتقام با کل وجودم عجین شده. نه میزاره خنده به لبم بیاد و نه میزاره خواب به چشام بیاد.
قطره اشک سمجی رو گونه‌ام سُر خورد، با بی‌قراری ادامه دادم:
-بابا‌ حس می‌کنم توی برزخم نه زندم، نه مردم! می‌دونم نمی‌خوایین دستم به خون یه آشغال‌ آلوده شه، ولی عقلم نمی‌تونه اینو به قلبم حالی کنه. نگران نباشین قول میدم بعد از کشتن اون آشغال خیلی زود منم میام پیش شما.
اشک روی صورتم با حرص پاک کردم و لبم به عکس‌های روی سنگ سرد چسبوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
دسته‌ی چمدون سفیدم کشیدم و سرگردون بین جمعیت حرکت کردم، با دیدن دخترایی که با انگشت منو نشون می‌دادن نگاه کوتاهی به سر تا پام انداختم.
مانتو کتی مشکی با کراپ یقه باز سفید و شلوار مشکی و شال سفیدی که فقط یکم از موهام پوشونده بود.
توجهی به نگاه‌های خیره دخترا نکردم و سمت پسری که توی دستش اسم نفس اعتمادی روی برگه نوشته شده بود رفتم.
پسر: سلام خوش اومدین.
سرم تکون دادم و پرسیدم:
- کسی برای استقبال نیومده؟
- من اطلاعی ندارم خانم، به من دستور دادن شما رو تا عمارت همراهی کنم.
حدود ۴۵ دقیقه طول کشید تا به عمارت برسیم.
متعجب به عمارت روبه‌روم خیره شدم و ابروهام بالا انداختم، این‌جا دیگه کجاست!
با این‌که تو خیلی از عملیات‌هایی که شرکت کرده بودم خونه‌های مجلل دیده بودم ولی هیچ کدوم شون به پای این یکی نمی‌رسید.
یه خونه‌ی بزرگ دو طبقه که معماریش به سبک کلاسیک فرانسوی ساخته شده.
یه طرف حیاط پر بود از ماشین‌های لوکس و مدل بالا که بالای سر شون سقف سبک نصب شده بود و طرف دیگه باغی بود که اصلاً سر و تهش مشخص نبود.
با صدای پسری که همراهیم می‌کرد به خودم اومدم و چشم بهش دوختم:
- ببخشید لطفاً از این طرف.
عینک‌های آفتابیم روی موهام گذاشتم و پشت سر پسر از سنگ فرش‌‌های مارپیچی که به شکل خاصی کنار هم چیده شده بودن رد شدم و وارد عمارت شدم.
سالن کاملاً پر بود، جوری که همه بهم چسبیده بودن و می‌رقصیدن. مه غلیظ‌ مواد و سیگار همه جارو گرفته بود.
سرگردون بین افراد تو سالن حرکت می‌کردم و سعی می‌کردم با کسی برخورد نکنم.
- اوه ببین کی این‌جاست؟!
با صدای مردی عقبگرد کردم سمت میز بزرگ وسط پذیرایی، که کلی ورق روش ریخته بودن و زن و مرد‌هایی دو به دو دور میز نشسته بودن.
صدای آهنگ قطع نشد اما بیشتر نگاه‌ها سمت من چرخید. ناخودآگاه بین ابروهام گره‌ افتاد و پاهام لرزید نوک انگشتام یخ بست انگار ساعت‌ها بدون دستکش برف بازی کردم، گلوم خشک شد و صدای خس‌خس سی*ن*ه‌ام فقط خودم شنیدم.
مرد: نفس! منو نشناختی؟
چقدر این صدا برام آشنا بود!
صدای خنده‌هاش تو سرم اکو شد:
- دخترِ عمو امروز چی‌ می‌خواد براش بگیرم.
- عمو بریم بستنی بخوریم.
- باشه من تو رو می‌خورم تو هم بستنی بخور!.
دست دور گردنش می‌ندازم و میگم:
- قبوله.
با تکون دادن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و به نیم رخ مرد روبه‌روم خیره شدم.
با این‌که داره پنجاه سالش میشه ولی هنوز هم جذابِ، اصلاً عوض نشده! درست شبیه ۱۸ سال پیش. با همون استايل و موهای بلند دم اسبی، و چشم‌های سبز وحشی.
همون‌ چشم‌هایی که اون شب لعنتی ازش خون می‌بارید.
سیاوش: خوبی دخترم؟
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم از خاطرات گذشته بیام بیرون.
- بله، ببخشید فکر کنم از خستگی راهِ یکم حواسم پرت شد.
- حق داری دخترم، اتاقت آماده هست با چند نفر آشنات می‌کنم بعد برو استراحت کن.
- بله البته.
اول از همه به یه مرد اشاره کرد و گفت:
- برادر زاده‌ی عزیزم که از پسر نداشته‌ام بیشتر دوستش دارم، دانیار! قبلاً که آشنا شدین.
یه مرد ۲۷_۲۸ ساله با قد خیلی بلند پوست روشن و چشم‌های سبز و بینی عمل کرده، لب‌های درشت و موهای بلند خرمایی که تو صورتش ریخته‌ بود.
یه سیگار لای دستش بود ‌و با اخمی غلیظ و ابرو‌های به‌ هم گره خورده از سر تا پام از نظر گذروند.
دانیار: سلام.
لبم سمت پایین کج شد و بی تفاوت براش سر تکون دادم.
سیاوش: این هم خواهر زاده عزیزم حمیرا.
خواستم باهاش دست بدم که جلو اومد و بغلم کرد.
بیشتر از ۱۹ بهش نمی‌خورد. چشم‌های عسلی، گونه‌های لاغر استخونی دماغ عملی و موهای کوتاه کاراملی. خانوادگی رفتن زیر تیغ عمل بینی.
یه لباس بلند نباتی پوشیده بود که با چشم‌هاش ترکیب خاصی بوجود آورده بود.
سیاوش منو به چند تا از دوست‌های خلافکارش معرفی کرد و گفت:
- نفس جان خیلی خسته شده، بقیه آشنایی‌ها بمونه برای بعد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
به پیش‌خدمت اشاره کرد که منو سمت طبقه‌ی بالا راهنمایی کرد.
وقتی رفتم طبقه بالا زیاد کنجکاوی نکردم و مستقیم به اتاقی که مطلق به من بود رفتم، وقتی مطمئن شدم که پیش خدمت پایین رفته با گوشی ساده‌ای که بهم داده بودن به سجاد اس‌ام‌‌اس دادم‌.
- وقتشه!
چند ثانیه طول نکشید که کل عمارت رو تاریکی گرفت و صدای همهمه بلند شد. چراغ قوه گوشیم باز کردم و با دو از اتاق بیرون زدم، دو تا دوربین کوچیک با خودم بردم تا یه جای خوب نصب کنم!
سمت اتاق روبه‌رویی رفتم که اتاق کار سیاوش بود، موقعی که برای جراحی بستری بودم همه‌ی جزئیات ریز و درشت زندگی سیاوش و نفس رو حفظ کرده بودم.
وارد اتاق شدم و مستقیم سمت مجسمه‌ای که کنار کتاب‌خونه بود رفتم و دوربین توی چشم‌ مجسمه نصب کردم. خیلی سریع از اتاق زدم بیرون و به طرف اتاق دیگه رفتم که قفل بود!
لعنتی زیر لب گفتم و دوربین دوم رو هم توی تابلو پذیرائی که دید بهتری به همه جا داشت نصب کردم.
با لرزیدن گوشی توی دستم فهمیدم وقت تموم شده، با عجله خودم پرت کردم توی اتاق به محض این‌که در رو بستم لامپ اتاق روشن شد.
متعجب به اتاقی که توش بودم خیره شدم! همه چیز اتاق سیاه و سفید بود دقیقاً شبیه اتاق قبلی خودم، با کنجکاوی پرده‌ها ر‌و کنار زدم و به منظره باغ خیره شدم.
با صدای بلند برخورد در با دیوار هین بلندی کشیدم و یه قدم عقب رفتم.
سرم بلند کردم که چشمم به صورت سرخ شده‌ دانیار خورد.
با ابرو‌های بالا رفته یه قدم سمتم برداشت و گفت:
- تو اتاق من چه غلطی می‌کنی؟
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- نترس، چیز زیادی برای خوردن نبود.
یه قدم بلند سمتم برداشت و محکم به عقب حلم داد، لحظه آخر دستش بند آستین لباسم کرد و منو از پنجره آویزون کرد بین زمین و هوا معلق بودم؛ کافی بود آستینم ول کنه تا کاملاً از پنجره پرت بشم. حرکتش این‌قدر یهویی بود که هیچ جوره نتونستم از خودم دفاع کنم.
دانیار: فکرشم نکن که بخوام با توهه احمق ازدواج کنم!.
با ترس و هیجان گفتم:
- چه ازدواجی وحشی؟
بی تفاوت و با چشم‌های بی حس آستین لباسم رها کرد.
نفسم بند اومد و تو یه لحظه دستش چنگ زدم و آستین کتش محکم گرفتم، بلافاصله از لبه پنجره بلند شدم.
با اخم به دستش زل زده بود، جای چنگم قشنگ خونی شده بود. از فرصت استفاده کردم و اون یکی دستش گرفتم و پیچوندم پشت سرش. طوری که از درد نفس‌هاش نا منظم شد.
آروم و شمرده گفتم:
- دفعه‌ی بعد خواستی رو یه دختر دست بلند کنی طرف حسابت قشنگ بشناس!
بعد هم چه ازدواجی، زده به سرت؟
دستم محکم پس زد و سمتم چرخید.
دانیار: یعنی تو از ازدواج خبر نداشتی؟ پس چرا از اون سر دنیا پا شدی اومدی ایران؟!
نگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم و گفتم:
- حاضرم بمیرم ولی زن یکی مثل تو نشم.
قبل از این‌که جوابم بده در اتاقش به هم کوبیدم و اومدم تو اتاق خودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sahel_frd

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
139
1,337
مدال‌ها
2
به محض وارد شدن به اتاق، گوشی کوچیک و ساده‌ام رو از جیب پشتیم بیرون کشیدم و وارد دستشویی شدم.
شیر آب باز کردم و به سرهنگ زنگ زدم.
- سلام قربان
- سلام خوبی! اوضاع چطوره؟
- خوبم قربان، فعلاً همه چیز خوبه، دوربین‌ها رو نصب کردم لطفاً چک کنین.
سرهنگ یه نفر رو صدا زد و گفت:
- زمانی زودباش نگاه کن ببین دوربین ها کار می‌کنن یا نه؟
صدای زمانی رو به وضوح از پشت خط شنیدم که گفت:
- همه چیز درسته قربان.
- خوبه پس، کار دوربین‌ها تمومه.
سرهنگ آه عمیقی کشید و گفت:
- سروان راد!
- بله قربان؟
- مراقب خودت باش.
- چشم، خداحافظ.
بعد از قطع تماس، گوشی رو حالت بی‌صدا گذاشتم و بین وسایل‌هام پنهون کردم.
تو این خونه حس خوبی نداشتم انگار یکی دست انداخته دور گلوم و می‌خواد خفه‌ام کنه. الان فقط یه دوش آب سرد می‌تونست حالم خوب کنه، برای همین یه دوش یه ربعی گرفتم بدون این‌که بفهم چشم‌هام گرم خواب شد.
- خانم، خانم؟
لای پلکم باز کردم و به پیش‌خدمتی که بالای سرم ایستاده بود و سعی می‌کرد بیدارم کنه نگاه کردم و گفتم:
- بله! چیزی شده؟
- ببخشید بیدارتون کردم، خان با آقا دانیار و حمیرا خانم برای شام منتظر شما هستن.
- شام!
- سیاوش خان گفتن دوباره سفره بچینیم شاید شما شام نخورده باشین.
- باشه تو برو منم الان میام.
یه بلوز بلند مردونه‌ با شلوار گشاد و کفش‌هاي پاشنه بلندی که اصلاً باهاشون راحت نبودم پوشیدم و یه شال کرم سرم کردم. از دو طرف موهای بلندم از زیر شال بیرون ریختم و عطر تلخم روی خودم خالی کردم در آخر عینک‌های دایره‌ایم به چشم زدم و رفتم طبقه پایین.
با قدم‌هاي شمرده سمت میز بزرگ غذاخوری، وسط سالن رفتم و با لبخند پرسیدم:
- سلام، چرا شروع نکردین!
سیاوش: منتظر دختر خوشگلم بودیم.
حالم از دخترم گفتنش به هم می‌خورد.
حمیرا: آخ نفس جون قربون خدا برم که تو رو برام فرستاد. با این دو تا کلاً غذا از گلوم پایین نمی‌رفت.
سیاوش: اهه! دخترِ چشم سفید، چه زود ما دو تا رو فروختی.
حمیرا مستانه خندید و چیزی نگفت، دانیار هم که انگار مجبور شده بود سر میز بشینه، کلاً با کسی حرف نزد.
سیاوش: دخترم، اگه غذات تموم شده یه سر به کارها بزنیم؟ البته اگه خسته نیستی!
- نه من استراحت کردم، الان دیگه می‌تونیم به کار مون برسیم.
توی اتاق کار سیاوش نشستیه بودیم که دانیار با اخم شروع کرد به حرف زدن:
- این محموله‌ از طرف عراق وارد شده و چند نوع اسلحه بار داره، ما باید فردا بریم محموله رو تحویل بگیریم و به مجتبی بسپاریم، تا پخش کنه.
سیاوش متفکر به صفحه خاموش لپ‌تاپ خیره شد و گفت:
- نه فعلاً پخش نمی‌کنیم، چند وقتی حس می‌کنم پلیس ما رو زیر نظر داره.
دانیار با اخم پرید وسط حرفش:
- چی؟ این از کجا در اومد، کی همچین چیزی به شما گفته!
- دانیار! آروم باش، مطمئن نیستم اما یه مدت حس می‌کنم زیر نظرم. بخاطر همین باید یکم محافظه‌کارانه عمل کنیم.
بعد از تموم کردن حرفش سمتم چرخید:
- نفس جان تو هم یه چند تا کاغذ بازی داری که می‌سپارم با دانیار برید حلش کنید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین