جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,827 بازدید, 602 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
romanbook.memory .png
نام اثر: خاطرات وارونه

نویسنده: فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک

ژانر: اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (8)S.O.W

خلاصه: "خاطرات وارونه" حکایت عشقی است که تسلیم جبر زمانه شده و سال‌ها در خاکسترهای زمان مدفون گشته اما بار دیگر در سالهای دور این خاکستر خاموش شعله می‌‌کشد و با شوری بی‌وصف می‌کوشد تا بر جبر زمانه غلبه کند اما آیا می‌تواند آنچه در گذشته به ناکامی رفته را به سرانجام برساند؟!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1699982985762.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
به نام خداوند لوح و قلم

مقدمه:
... دفتر عمر مرا
دست ایام ورق‌ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قم*ار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند
عیان می‌بینند
زیر خاکستر جسمم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز!

"حمید مصدق"




دست نسیمی‌ سرد برگ‌های خشکیده و باران‌زده‌ی روی آسفالت‌های ترک‌خورده را، جارو می‌کرد. هنوز دو هفته از آمدن پائیز نگذشته بود که خزان تفاله‌های برگ‌های خشکیده را روی خیابان‌های نم‌کشیده گسترده بود و فرشی رنگارنگ از جنازه‌ی برگ‌های بهاری بر روی زمین بافته بود. آسمان خاکستری هنوز بغضش را مهار نکرده و حال و هوای گریستن داشت. نسیم دلچسب و مطبوع از لای درز شیشه به درون ماشین می‌خزید و گونه‌های پر حرارتم را نوازش می‌داد. شیشه ماشین را اندکی به پائین کشیدم.
صدای بوق‌های آزاردهنده افکارم را از هم گسیخت، میدان توپخانه پر از ماشین‌های آلبالویی جیپ و بنز سفید و خودروی کادیلاک و فورد بود که هر کدام در اعتراض به هم‌دیگر بوق می‌زدند و با زبان خویش ناسزا بار هم می‌کردند.
شوفر راننده‌ی پدرم هم عاقبت صبرش لبریز شد و کلافه سر از شیشه ماشین بیرون آورد و با لحن کوچه‌بازاریش خطاب به اتوبوس دوطبقه‌ی آبی رنگ جلویی غرید:
- دِ لامصب جان بکن! یک تنه با این ارابه‌ی داغانت خیابان را بستی!
سپس چند بوق پی‌درپی به نشانه‌ی اعتراض به ماشین سفید مشکی فورد جلویی زد. راننده ماشین فورد گازش را گرفت و یک متری جلوتر باز ایستاد. احمدآقا گاز ماشین را گرفت و خودش را تا نزدیکی سپر عقب ماشین لیلاند دوطبقه که مملو از مسافرانی که در خود حمل می‌کرد، رساند. اتوبوس کاملاً جلوی دید ما را گرفته بود. پاسبان اداره‌ی عبور و مرور کنار ماشین سفید و مشکی‌اش ایستاده و پیوسته در حالت سوت زدن و علامت دادن بود.
همین‌که اتوبوس لیلاند در خیابان بغل دست پیچید، احمد آقا نفسش را بیرون داد و گازش را گرفت و به خیابان لاله‌زار پیچید. چشم از شیشه ماشین به بیرون دوختم. همیشه خیابان‌ لاله‌زار زیباترین و جذاب‌ترین قسمت شهر تهران بود. سالن‌ها و سینماها و مغازه‌هایی که مد و تجددگرایی در آن‌ می‌درخشیدند و مردمی که با لباس‌های پر زرق برقشان، خیابان را جان داده بودند؛ جذابیت لاله‌زار را دوچندان می‌کرد. حتی دیدن شکل و شمایل پر زرق و برق و افکار متجددگرایانه‌شان هم برایم جذاب بود، از همه بیشتر کافه فِرد در خیابان منوچهری بود گه‌گاهی پاتوق دوستانه ما، بعد از یک امتحان سخت در دانشسرا می‌شد. شیشه پنجره ماشین را به زحمت پائین دادم، چشم چرخاندم و با ولع خیابان لاله‌زار نگریستم. چند نفر وسط خیابان فریاد می‌زدند و برای سالن‌های تئاتر و سینما و آوازخوانی حنجره می‌دریدند. عکس‌های هنرپیشه‌های معروف در دستشان بود و برای فروش بلیط و جذب مشتری جلوی هر زن و مرد جنتلمن و شیک را می‌گرفتند و به سالن دعوت می‌کردند.
مغازه‌ها و پاساژ‌های رنگارنگ که اطراف آن پر از لباس‌های مد روزانه مردانه بود و نگین آن‌ها یعنی جنرال مد در میان تمام مغازه‌‌ها به زیبایی می‌درخشید.
صدای جیغ پسر بچه‌ای که جلیقه‌ی کرمی به تن داشت گوشم را می‌آزرد که مدام تکرارمی‌کرد:
- روزنامه...روزنامه...خبرهای روز!
کتاب‌هایم را از روی پایم به کنارم گذاشتم، و به مردان کروات زده و کت‌ و شلواری که کنار خیابان برای هم‌دیگر سیگار دود می‌کردند و تعریف می‌کردند؛ چشم دوختم. یکی از آن‌ها شبیه عمورحیم، شوهر خاله‌ام بود. بی‌اختیار حواسم را برد به مهمانی که خاله فخری چند وقت پیش در آخرین دیدارمان در سقاخانه آینه در موردش به من و فروزان گفته بود و اصرار داشت ما را هم با خود ببرد، اما هیچ‌کدام از ترس غرش بابا حرفی نزدیم. کافی بود حرف از خاله و خانواده‌اش به میان بیاید تا بابا در خانه محشر کبری راه بیاندازد و تهدیدکنان بتازد که دست از خانواده خاله و خانواده‌اش بکشیم. کینه‌ی بس قدیمی که حتی با مرگ مادر هم فروکش نکرد و دلیل اصلی آن مثل رازی سربسته در سی*ن*ه‌ی بزرگ‌تر‌ها مدفون ماند. با وجود وصیت‌های آخر مادرم مبنی بر جدا نکردن ما از خانواده‌اش، پدر همچنان سفت و سخت ما را از رفت و آمد با خاله منع می‌کرد اما من و فروزان هر هفته پنهان از دید پدر، خاله را در سقاخانه یا شاه‌عبدالعظیم ملاقات می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
از چهار راه کنت هم گذشتیم و وارد خیابان منوچهری شدیم، چشمم به مولن روژنیز افتاد و پشت هم مغازه‌های لوکس اجناس فرنگی که در خیابان منوچهری می‌درخشیدند و آدم را وسوسه می‌کردند تا لختی کنار آن بایستد و زرق و برق آن‌ها را تماشا کند.
از کوچه پس کوچه‌های خیابان دولت بالاخره به عمارت رسیدیم. وارد حیاط نقاشی شده‌ی پائیزی شدیم. کتاب‌هایم را از روی صندلی برداشتم و خطاب به احمدآقا گفتم:
- ممنون!
از ماشین کادیلاک مشکی پدرم که پیاده شدم، بغض آسمان ترکید و باران به باغ پائیزی رنگارنگ می‌بارید. با عجله دوان‌دوان درحالی که یکی از کتاب‌هایم را روی سرم گذاشته بودم به طرف عمارت رفتم و با عجله داخل شدم. اندکی از سرشانه‌هایم خیس شده بود. عطر قورمه‌سبزی بهجت‌خانم تمام عمارت پر کرده بود و اشتها برانگیز بود. کفش‌‌هایم را به داخل جاکفشی پرت کردم و دمپایی به پا کردم. بهجت خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- سلام فروغ‌خانم خسته نباشید.
لبخند کم‌جانی به ل*ب راندم و گفتم:
- سلام بهجت‌خانم. شما هم خسته نباشید چه قورمه‌سبزی بار انداختی. عطر قورمه‌سبزیت دلم را ضعف انداخت.
لبخندی زد و گفت:
- اگه گرسنه هستید زودتر غذا‌یتان را روی میز بچینم.
متعجب گفتم:
- بابا ظهر می‌‌آید؟!
-‌ آره گفتند که می‌آیند.
سر تکان دادم و گفتم:
- پس نمی‌خواهد زحمت بیافتید سر میز با بقیه می‌خورم.
این را گفتم و از پله‌‌ها بالا رفتم و وارد سالن طبقه‌ی بالا شدم. در اتاقم را باز کردم و کتاب‌هایم را روی تخت انداختم. به جلوی آینه رفتم. اندکی از موهایم خیس شده بود آن‌ها را از کش باز کردم و دستی به موهای بلندم کشیدم و از جلوی آینه کنار رفتم. در کمد را باز کردم، ناله‌ی لولاهای در سکوت اتاق را شکست. از جالباسی لباسم را برداشتم که در اتاقم باز شد و هی*کل فربه فروزان میان دو لنگه‌ی در نمایان شد. نگاهش کردم که گفت:
- سلام فروغ، بالاخره آمدی؟
سری به علامت جواب تکان دادم و لباس از تن خارج کردم و گفتم:
- آره، امروز دانشکده نرفتی؟
فروزان با تردید داخل شد و گفت:
- چرا، اما بعد از کلاس تا خانه خاله فخری رفتم و پنهانی سری به خاله زدم. خاله سراغت را گرفت و می‌خواست بداند برای تعطیلات چه تصمیمی داریم.
تا ته حرف او را خواندم و خونسرد تا قبل از این‌که ل*ب باز کند گفتم:
- خودت که بابا را می‌شناسی. می‌دانی که اسم خانواده خاله بیاید محشر به پا می‌کند آن‌وقت زوری‌زوری باید به خانه‌ی عمه برویم. حرفش را پیش بکشی باید راهت را کج کنی به خانه‌ی آن‌ها!
فروزان نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
- چندماه است که از خانه تکان نخوردیم کار و زندگی‌مان شده دانشگاه و خانه!
ابرویی بالا دادم و لباسم را مرتب کردم و گفتم:
- این گوی و این میدان! اگر جراتش را داری گلایه‌هات را به تیمسار بکن‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
فروزان معترض گفت:
- بابا کمتر روی حرف تو حرف می‌زند. اگر تو بگویی شاید موافقت کند. من بگویم لج می‌کند.
پفی کردم و گفتم:
- ممکن نیست بابا موافقت کند!
فروزان با حالت معترض و ترش‌رویی روی از من گرفت و از اتاقم بیرون رفت. نفسم را با حرص بیرون دادم و سری تکان دادم. به جلوی در تراس اتاق رفتم و آن را باز کردم تا اجازه دهم عطر خیابان‌های خیس اتاقم را پر کند. پرده‌ی حریر جلوی در تراس با نوازش ملایم نسیم تکان می‌خورد و با وزش باد ملایم سردی هوای اتاقم را تازه می‌کرد.
روی تخت نشستم و در سکوت به بیرون زل زدم. فروزان راست می‌گفت؛ چندماه بود که از این دخمه بیرون نرفته بودیم. زندگی‌مان یک ریتم یکنواخت به خودش گرفته بود. در زندگی‌ سرد و بی‌روحمان هم خبری از شادی و نشاط نبود جز یک سری تعصبات خشک و مسخره پدر که مجبورمان می‌کرد مثل خودش فکر کنیم و هرچه دستور می‌دهد اجرا کنیم. فقط زمان‌هایی که ماموریت می‌رفت این حلقه‌ی بردگی اندکی شل می‌شد تا نفسی تازه کنیم و دور از چشم او کمی خیابان‌ها را بیشتر از هر زمان دیگری گز کنیم.
بعد از مرگ مادر همه‌چیز تار و سیاه‌تر از قبل شد. رابطه‌ی ما با پدر سردتر شد. من و فروزان از او گریزان‌تر شدیم و زندگی‌مان در اتاق‌هایمان سپری می‌شد مگر به اجبار او در مهمانی‌های اعیانی خانواده‌ی پدری و دوست و رفیق‌هایش شرکت می‌کردیم.
چند وقت پیش هم سربسته راجع به ازدواج و تشکیل خانواده دادن من با یکی از پسرهای خانواده شهربانی داشت اظهار نظر می‌کرد که برای اولین بار جرات کردم و نظرم را با تحکم اعلام کردم. زندگی نظامی پدرم آن‌قدر نفس‌گیرمان کرده بود که حاضر نبودم دوباره آن را به روش دیگری تکرار کنم. گرچه انتظار غوغایی تماشایی داشتم اما پدر برای اولین‌بار سکوت کرد و اعتراضش را با دود کردن‌های پی‌در‌پی سیگارش اعلام کرد و دست آخر با لبخند کج تلخی رو به من گفت:
- حواست باشد داری جلوی چه کسی قد علم می‌کنی. مثل مادرت نباش!
تقه‌ای به در خورد افکارم در سرم شکاف خورد، با نوای ضعیفی گفتم:
- بله!
صدای بهجت‌خانم از آن سوی در شنیده می‌شد که گفت:
- خانومم؛ آقا تشریف آوردند من میز ناهار را چیدم.
-‌ چشم الان می‌آیم.
از جا برخاستم در تراس را بستم و به پائین به میز ناهار پیوستم، سلام ضعیفی دادم. پدرم هنوز لباس سبز لجنی نظامی‌اش را در تن گِرد و چاقش داشت و روی سی*ن*ه‌اش همچنان همان ضمائم و متعلقات به چشم می‌خورد. وسط سرش طاس و موهای جوگندمی اطراف شقیقه‌اش کمی آشفته و متمایل به وسط سرش بود. گویا هنگام برداشتن کلاهش، نظم آن‌ها را به هم ریخته بود. چشمان زاغ سبزش چرخید و با تکان سری پاسخم را داد.
فروزان دلگیر مشغول بازی با غذایش شد. پشت میز نشستم و نگاه به او انداختم که با چهره‌ای درهم با غذایش بازی می‌کرد. پدرم بی‌توجه به او مشغول خوردن بود. طبق معمول ناهار در فضایی سرد و بی‌روح صرف می‌شد. عاقبت فروزان زودتر صندلی‌اش را تکان داد و بی‌حوصله مقابل چشمان کنجکاو و غیظ‌آلود پدر بلند شد و به طبقه بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
اندکی بعد از رفتنش پدر غرید:
- باز فروزان چرا لب و لوچه‌اش آویزان است؟
در تردید دست و پا می‌زدم که چه‌طور رفتار فروزان را برای پدرم توجیه کنم. او در انتظار جواب، نگاه جدی‌اش را به من دوخت. به زور لب گشودم و با نوایی از ته حلقومم گفتم:
- چیزی نیست. کمی دلش گرفته است.
-‌ برای چی؟
-‌ چون طبق معمول باید این تعطیلی‌های پیش‌رو را در خانه بگذرانیم.
پدرم غرید:
- خب برید خانه‌ی عمه‌تان چند روز بمانید.
سکوت کردم. از پشت میز بلند شد و با لحنی محکم گفت:
- به او زنگ می‌زنم... .
حرفش را بریدم و با واهمه‌ای که بر دلم چنگ می‌انداخت، گفتم:
- می‌خواهد با خاله فخری این چند روز را بگذراند.
غرش پدرم مرا از حرفی که زدم پشیمان کرد:
- من هرچی بخواهم دست شما را کوتاه کنم شما باز سنگ این خاله‌خان باجی‌تان را به سی*ن*ه می‌زنید.
جز سکوت جوابی نداشتم. دوباره غرید:
- چندبار بگویم مادرت زندگی را به خاطر همین دخالت‌های خاله‌ خانم‌تان برای من تلخ کرده بود.
رفت و با حرص روی صندلی سلطنتی دسته‌طلایی‌اش ولو شد و غرید:
- الحق که هردویتان به مادرتان رفتید. از هرچی دست‌تان را کوتاه کنند به آن حریص می‌شوید.
بشقاب غذایم را کنار زدم و به میز خیره شدم. پدرم با حرص به جاسیگاری نقره‌ای‌اش چنگ انداخت و سیگاری دود کرد.
بهجت‌خانم جلو آمد تا میز را جمع کند، از پشت میز بلند شدم و سر چرخاندم و از لابه‌لای پرده‌ی نازکی از دود، نگاه دلگیرم روی چهره‌ی پدرم ثابت ماند که بی‌وقفه غر می‌زد. نگاهش روی چهره‌ی مات و دلخورم ماند و خاموش شد، چشم چرخاند و با خشم سیگارش را در جاسیگاری خفه کرد و دوباره به من زل زد، این بار نگاهش بیشتر از قبل روی من ثابت مانده بود. نگاهی غضبناک اما در کنارش انگار دردی را در چشمانش فریاد می‌زد که من قادر به فهمیدنش نبودم. سری تکان دادم و بی‌هیچ حرفی به اتاقم پناه بردم.
روی تخت دراز کشیدم و دستم را زیر سر گذاشتم. آن وقت‌ها هم که مادر بود همین بساط بود. رفت و آمدها با هزار و یک التماس مادر جوش می‌خورد با این تفاوت که پدر حداقل نقطه ضعف کوچکی نسبت به مادر داشت و عاقبت کوتاه می‌آمد. با این‌که تحت شرایط پدر به دیدن خاله و خانواده‌اش می‌رفتیم اما همان هم برای دنیای کودکانه‌ی ما یک شادی بی‌انتها بود. وقتی با فردین و سوسن و بهروز بی‌دغدغه و فارغ از هر چیزی بازی می‌کردیم و صدای خنده‌ی شاد و بی‌دغدغه‌ی ما باغ فرحزاد را پر می‌کرد.
چشم بستم؛ هنوز بوی دود و عطر گوشت‌های کباب شده روی منقل، در مشامم بود. صدای جلِز‌جلِز کردن گوشت‌های روی زغال‌هایِ سرخ و خاکستری منقل، در گوشم بود، و عمورحیم که با مهارت مشغول زیر و رو کردن سیخ‌ها بود تا کباب‌ها نسوزند. آن‌سوتر استخر بزرگ سیمانی که زیر درخت بید موج می‌زد و پاتوق فردین و بهروز و سوسن بود که سنگ پرت کنند یا ماهی‌گیری کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
جایی که همیشه از آن واهمه داشتم، چون یک‌بار به خاطر شیطنت پسرعموی خاله‌زاده‌هایم، که حمید نام داشت؛ به درونش پرت شدم و اگر عمو رحیم سر نمی‌رسید از من فقط جنازه‌ای غوطه‌ور روی آب می‌ماند. صدای جیغ و خنده‌های ما روی تابی که عمورحیم با طناب چندلایه روی شاخسارهای قطور درخت گردو گره زده بود در فضا آکنده می‌شد و جرزنی‌های بهروز و حمید سر تیله‌بازی‌ها هنوز هم در سرم می‌رقصید. مادرم را به خاطر می‌آوردم که آن‌سوتر در گوشه‌ی باغ زیر درخت چناری گوشه‌ی یک نیمکت سنگی می‌نشست و در سکوت ماتم‌زده‌اش موهایم را می‌بافت و آه می‌کشید. رنجی که هرگز تا لحظه‌ی مرگ از چشمانش گم نشد و بدون این‌که دردش را به زبان بیاورد، چشمانش همواره آن را فریاد می‌زد.
نسیم تابستانی مطبوع در ترکیب با آفتاب ملایم صبحگاهی و نوای رقص برگ‌های درخت گردو هنوز هم که هنوز است، یاد و خاطرش رخوتی دل‌انگیز در وجودم به پا می‌کند. اما دفتر خاطرات باغ فرحزاد با مرگ مادرم بسته شد و خاله به خاطر ماتم مادر جوان مرگ شده‌ی ما، دیگر هرگز به آن‌جا پا نگذاشت. محال بود کسی باغ فرحزاد را به خاطر بیاورد و چهره‌ی معصوم مادرم خاطرش را به ملال نیاورد.
آهی سوزناک سی*ن*ه‌ام را در شعله حسرت آن روزها سوزاند. چشم باز کردم و نگاهم روی سقف گچبری شده‌ی اتاقم خیره ماند. تمام خاطرات کودکیم مانند رویای شیرینی بود که اکنون گویا کابوس بیداری آن را جلوی چشمانم بلعیده بود.
از روی تختم بلند شدم و به طرف تراس رفتم. در را باز کردم. پرده‌ی حریر با وزش باد بازیگوش سردی به عقب دوید و صورتم را نوازش می‌کرد. آن را کنار زدم و در آستانه‌ی در به خیابان‌های خیس که میان حصار درختان چنار خزان‌زده و باران‌زده بود، چشم دوختم. تک و توک عابرهای پیاده سردرگریبان از زیر تراس اتاقم می‌گذشتند بدون این‌که حواسشان باشد که کسی از بالای تراس آن‌ها را رصد می‌کند. صدای موسیقی ملایم و نوازشگرانه‌ی مطربی که ویولن به دست داشت در پیاده‌روی روبه‌روی تراس اتاقم مشغول ساز زدن بود، به گوش می‌رسید که زیر نم‌نم باران، از عابران بی‌تفاوت و عبوس انتظار مساعدت داشت.
در سکوت حیرانم چشم فرو بستم و اجازه دادم آوای آن قلبم را بلرزاند. موهای بلندم در پنجه‌ی باد انگار هم‌زمان با نوای نوازشگرانه‌ ساز او می‌رقصیدند.
نفس عمیقی کشیدم و سی*ن*ه‌ام را پر از عطر خاک باران خورده کردم و چشم بستم تا تمرکزم روی نوای غم‌انگیز مطرب‌چی بیشتر شود. بدنم از سرما مورمور شد. برای مهار آن دست‌هایم را در آغوش کشیدم.
در حال و هوایم بودم که تقه‌ای به در خورد و مرا از آن حال و هوا بیرون کشید. سربرگرداندم و گفتم:
- بله!
در به آرامی باز شد و چهره‌ی بهجت‌خانم میان باریکه شکاف در نمایان شد که گفت:
- خانم؟! آقا کارتان دارند.
کلافه چشم چرخاندم و نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و گفتم:
- الان می‌آیم.
جوش و خروشی در دلم به پا شد از این‌که پدر بخواهد برای صحبت‌های چند لحظه پیش، نسخه سفر به خانه‌ی عمو و عمه‌هایم را بپیچد. فخر فروشی و تجمل‌گرایی و محیط سنگین خانه‌شان آن‌قدر برایمان عار بود که هر لحظه حس می‌کردم مثل طنابی سفت و سخت است که به دور گلویم پیچیدند و حلقه‌اش را تنگ‌تر از قبل کرده‌اند و همواره تا زمانی که آن‌جا بودیم در تمنای فرار چشمانم به روی ساعت برنزی پر زرق و برق خانه‌شان می‌خشکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
در تراس را بستم، نوای ویولن مطرب‌چی پشت در بسته‌ی تراس، محبوس گشت و به زور شنیده می‌شد. گام‌هایم را با تردید برداشتم و از اتاق به بیرون خزیدم. در ذهنم به دنبال بهانه‌ای برای شانه خالی کردن از خواسته‌ی پدر بودم.
در حالی که در سرم آشوبی به پا بود، سلانه‌سلانه پله‌ها را طی کردم. از پذیرایی هنوز بوی چپق پدرم حس می‌شد و حریر نازکی از دودهای خاکستری در اطرافش را پراکنده شده بود. سرفه‌های چرکین و خلطی‌اش سکوت سرد پذیرایی را می‌شکست درحالی که قامتش کنار پنجره رو به باغ چون سروی محکم و قد کشیده، به نظر می‌رسید.
نیم‌رخش در هاله‌ای از دودها متفکر و گرفته به چشم می‌رسید. صدای گام‌هایم او را متوجه کرد، سر برگرداند و چندثانیه‌ای به چهره‌ی نگران من زل زد. درحالی که با انگشتان دستم بازی می‌کردم پیش رفتم و گفتم:
- بله بابا!
با حالتی عبوس چهره از من گرفت و دوباره به باغ باران خورده چشم دوخت و حرفی نزد. در دلم غوغایی به پا بود و منتظر حکم او بودم. چپقش را روی میز پرت کرد. خاکسترهای توتونش روی میز ولو شدند. چند سرفه چرکینی کرد و کلاه سبز لجنی‌اش که در وسط آن نشان فلزی شیر و خورشید خودنمایی می‌کرد را برداشت و روی سرش گذاشت و با صلابت دست‌هایش را به پشت گره زد و غضب‌آلود به من زل زد و غرید:
- از صاحب منصب‌ها باز دستور رسیده برای چند روز بار سفر ببندم و ماموریت بروم، یک هفته منزل نیستم.
در سکوتم تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم و با اکراه به چهره سرد و خشنش در زیر کلاه نگریستم. نگاه از رخ من برتافت و با بی‌میلی گفت:
- تعطیلات را به خراب شده خاله‌خانم‌تان بروید ولی تا قبل از برگشتن من از ماموریت جل و پلاس‌تان رو جمع کنید و به خانه برگردید.
از حکم پدر جا خوردم و با دهانی نیمه‌باز چهره‌ی عبوس او را نگریستم که بی‌تفاوت از کنارم گذشت و از خانه بیرون رفت. لبخند حاکی از رضایت چهره‌ی مضطرب چند لحظه قبلم را شست. صدای بسته شدن در مرا از آسمان‌ها پائین کشید. دوان‌دوان به کنار پنجره رفتم و رفتن پدر را نظاره کردم که محکم و مصمم به طرف ماشین کادیلاک مشکی‌اش رفت و احمدآقا با تعظیم کوتاهی در آن را باز کرد و او داخل شد. طولی نکشید که از باغ تاخت و از خانه بیرون رفت.
دل در دلم نبود دوان‌دوان به سوی پله‌ها دویدم و پله‌ها را دوتا یکی پیمودم نفس‌نفس‌زنان در اتاق فروزان را وحشیانه گشودم و بی‌مقدمه فریاد زدم:
- بابا قبول کرد.
فروزان بهت‌زده کنار گرامافونش خشکش زده بود و سعی می‌کرد از رخ بشاش من جواب حال حیرانش را بگیرد. دست‌پاچه گیره را از صفحه گرامافون جدا کرد و طولی نکشید که بارقه‌های امید در چشمانش درخشید و از جا پرید و گفت:
- جان فروزان راست می‌گویی؟
خنده‌کنان داخل اتاقش شدم و گفتم:
- آره، خواهر بلند شو آماده شو برویم.
-‌ تا کی؟ تاکی اجازه داد بمانیم؟!
-‌ گفت یک هفته ماموریت می‌رود ولی تا قبل از آمدنش باید برگردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
فروزان کودکانه خنده‌ای کرد و به طرف کمدش دوید و گفت:
- وای خدا! یک‌هفته! حتی می‌توانیم با خاله شمال هم برویم.
بهت‌زده به او زل زدم و گفتم:
- شمال؟
او درحالی که کمدش را زیر و رو می‌کرد گفت:
- چندروز پیش به سقاخانه آینه رفتم و خاله و سوسن را پنهانی و دور از چشم بابا، دیدم، گفت هرطور شده بابا را راضی کنید این تعطیلات را به شمال برویم. تازه امشب جشن عروسیِ یکی از اقوام عمو رحیم است! پسر تاج‌الملوک‌خانم! یادت هست زمزمه‌اش افتاده بود که من را برای پسرش فریبرز می‌خواست که بابا به خاطر این‌که فامیل خاله بود آن الم‌شنگه را به پا کرد که وصلت سر نگیرد؟!. اگر امشب برویم به مهمانی هم دعوت می‌شویم.
ابرویی بالا انداختم و معترض گفتم:
- فروزان ولی بابا اگر بفهمد... .
او با هیجان درحالی که به دنبال لباس مجلسی می‌گشت میان حرفم آمد و گفت:
- قرار نیست بفهمد. مدت‌هاست که دلم یک مجلس عروسی می‌خواست، شنیدم از نواده‌های شاه کهنه‌ست و اسم و رسم دارد! باید به این عروسی برویم.
هاج و واج و طلبکارانه دست به کمر زدم و او را نگریستم که بی‌توجه به من پیراهن گل‌داری را از چوب رختی بیرون کشید و حق به جانب گفت:
- این لباس را از از مغازه‌ مسیو واسه همین امشب گرفتم، حتی اگر تو نیایی من به شوق پوشیدن این لباس هم که شده می‌روم.
پوزخند تمسخرباری لب‌هایم را شکل داد و گفتم:
- یک وقت در خیالت نگنجید شاید بابا کوتاه نیاید؟!
- بابا همیشه همین است! اولش غر می‌زند بعد دلش نمی‌آید و کوتاه می‌اید. برو وسایلت را جمع و جور کن، روی شمال هم حساب باز کن فردا نگویی به تو خبر ندادم.
شانه بالا دادم و بی‌هیچ حرفی به اتاقم رفتم. در کمدم را باز کردم و تا لباس مجلسی مناسب امشب را پیدا کنم. پیراهن قرمزی با خال‌های سفید کوچک را که آستین پفی کوتاهی تا آرنج داشت و دامن آن تا زانو می‌رسید را انتخاب کردم و به جلوی آینه رفتم و آن را مقابل تنم گرفتم.
بدون این‌که مانند فروزان وسواسی به خرج دهم همان را انتخاب کردم و پالتوی قرمزم را با کفش‌های ورنی پاشنه‌بلند قرمزم را که چندوقت پیش از لاله‌زار با قیمت گزاف خریده بودم را برداشتم و کنار گذاشتم و چند دست لباس دیگر برای این مسافرت چند روزه آماده کردم.
سپس به جلوی آینه رفتم. صورت چرخاندم و با دقت صورت گرد و موزونم را نگریستم. با وسواسی دستی به چشمان کشیده مشکی‌ام که با ردیفی از مژه‌های برگشته آراسته شده بود، کشیدم و ابروهای کمانم را با نوک انگشتان دستم مرتب کردم. لبخندی از سر رضایت به صورتم جان بخشید که دندان‌های به ردیفم خودشان را به رخ کشیدند. موهای مشکی پرپشتم را پشت سر جمع کردم و با کش مهار کردم و بعد از روی میزم لوازم آرایشم را جمع کردم و درون کیفم ریختم.
بعد از آماده شدن؛ خاله با اطلاع از آمدن ما، راننده‌ی شخصی‌شان آقا یونس را در پی ما فرستاد. تمام راه را با اشتیاق به بیرون زل زده بودم، درحالی که صدای فروزان که یک‌ریز کنار گوشم حرف می‌زد افکارم را پریشان می‌کرد.
به خانه خاله که رسیدیم، خاله و بهروز زودتر به استقبال‌مان آمدند و خاله آغوشش را به رویمان گشود و ما را تنگ در آغوش گرفت و بوسید. سپس با تعارفات او وارد عمارت شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
960
6,355
مدال‌ها
2
رو به خاله گفتم:
-‌ سوسن و فردین کجا رفتند؟
خاله در حالی که هنوز دستش دور کمرم حلقه خورده بود گفت:
- فردین با رحیم‌ به کمپانی رفته‌اند. سوسن هم برای خرید لباس به خیابان لاله‌زار رفته است! اگه می‌دانست قرار است تو و فروزان این‌جا بیایید منتظر می‌ماند تا با هم بروید.
فروزان رو به بهروز گفت:
- بهروز تو چرا به کمپانی آقاجانت نرفتی؟
بهروز درحالی که ساک‌های ما را با خود به داخل عمارت می‌آورد با لحن طنزآلودی گفت:
- آخر اگر من می‌رفتم کی قرار بود نوکری‌تان را بکند و ساک‌هایتان را داخل خانه بیارود!
خنده‌ای به روی لب‌های من و فروزان شکفت. خاله‌ اشاره کرد بنشینیم، روی مبل‌ها جا خوش کردیم و خودش کنار ما نشست و گفت:
- خدا می‌داند چه‌قدر از دیدن‌تان خوشحال شدم. حیف که از ریخت بابای نمک‌نشناس‌تان بیزارم و الا به زور هم که شده بود برای دیدن‌تان به عمارت می‌امدم.
هردو سکوت کردیم. خاله دستش را روی دست من گذاشت و فشرد و گفت:
- فروغ‌جان دو هفته پیش سقاخانه نیامدی فروزان گفت که دانشسرایت طول کشیده. نگاه کن، پوست و استخوان شدی! پدرتان هنوز هم با شما خوب تا نمی‌کند؟
لبخند کم‌جانی به لب راندم و گفتم:
-‌ این‌طور نیست خاله! دوباره داری از کاه کوه می‌سازی.
خاله رو ترش کرد و درحالی که دروغ من باورش نشده بود گفت:
- این مردک رو من سال‌هاست می‌شناسم. خواهر نازنینم در دست‌هایش پرپر شد.
این را گفت و آهی سی*ن*ه‌سوز برون داد و گفت:
- بگذریم! شنیده‌ام منصب گرفته و عضوی از ساواک شده.
فروزان پا روی پا انداخت و گفت:
- آره. این بار، آخرین ماموریت نظامی‌اش را رفت. چند وقت پیش نشانش را شخصاً از والا حضرت گرفت. در یک تشریفات مهم که همه صاحب منصب‌ها و بزرگان و اشراف جمع بودند پدرم نشان لیاقت گرفت. خاله‌جان اولین بار بود که اعلی حضرت را از نزدیک می‌دیدم. آن زمان که بابا خم شد و روی دست‌های اعلی حضرت بوسه زد برای اولین‌بار در زندگیم احساس غرور کردم.
خاله لب و دهانی با تمسخر تکان داد و گفت:
- فکر می‌کنم تنها کاری که پدرت در آن لیاقت نشان داده همان منصب و مقام گرفتن در شغلش بود و اِلّا در زندگی خانوادگی‌اش نقش زندان‌بان را خوب برای خواهرم و شما ایفا کرد.
فروزان از نیش خاله که حاکی از کینه چرکینش بود، حرف را پیچاند و گفت:
- آه خاله، باید بودی و می‌دیدی! وقتی بابا دوتا دخترهایش را به اعلی‌حضرت معرفی می‌کرد همه‌ چهارچشمی چه‌طور ما را نگاه می‌کردند. حتی اعلی حضرت لبخندی به فروغ زد و به بابا گفت که چرا دخترت در جشنِ انتخاب دختر شایسته سال، شرکت نکرده.
خاله نگاه پر غروری به من و فروزان انداخت و گفت:
- واقعاً؟ خود شاه این را گفتند؟ البته که چرا من تعجب می‌کنم. دخترهای خواهر من شبیه پری‌اند. معصوم و دلربا به مادرشان کشیدند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین