جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,464 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 89.3%
  • خوب

    رای: 3 10.7%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
خاله با دیدنم پرگشود. مرا در آغوش گرفت و گفت:
-‌ باز کجا مانده بودی فروغ؟! رامین، مادرجان تو چرا برگشتی؟
رامین گفت:
-‌ خاله فروغ قول داده فرداشب مرا به رستوران ببرد.
خاله دست نوازشی بر سر او کشید و رامین به دنبال شیطنت‌هایش رفت. رو به من گفت:
-‌ چرا مرخصی نگرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-‌ نمی‌توانستم کسی را پیدا کنم تا جایگزین من شود.
نگاهی به تالار کردم و کسی جز خاله در آن نبود گفتم:
-‌ بقیه کجا هستند؟
-‌ سوسن و ایرج که به بازار رفتند، عمویت هم با حمید به بیمارستان رفتند تا او را معاینه کنند، دیشب حالش زیاد خوش نبود.
بی‌اعتنا گفتم:
-‌ فردین هم رفته؟
-‌ او هم در حیاط است و با باغبان مشغول هرس درختان هستند.
سری تکان دادم که گفت:
-‌ حمید هم باید امروز باید بخیه‌هایش را بکشد.
-‌ مگر ایرج این کار را نمی‌کند.
-‌ چرا اما دیشب حالش مساعد نبود و بهتر بود دکتر او را یک نظر ببیند.
نگاه نگرانش را به من دوخت و دستم را گرفت و مرا به سوی مبلی در تالار راهنمایی کرد و خواست بنشینم و گفت:
-‌ هنوز هم می‌خواهی لجاجت کنی و با او قهر بمانی؟ دخترم من این گیس‌ها را در آسیاب سفید نکردم.
لپم را با ناراحتی از داخل گاز گرفتم و گفتم:
-‌ باید گوشمالی‌اش بدهم، او وقتی مرا سست می‌بیند مدام بهانه‌ی جبهه می‌کند.
دستم را گرفت و مقابلم نشست و خطاب به من گفت:
-‌ دیروز صبح مفصل با او حرف زدم، خودت می‌دانی که وضعیت سلامتی‌اش خوب نیست. مشت‌مشت قرص می‌خورد و با خودش هی نمی‌تواند کپسول اکسیژن جابه‌جا کند. ایرج گفت بخشی از ریه‌هایش آسیب دیده‌است و امکان خوب شدنش خیلی کم است، این‌ها را ما به تو نگفتیم که نگرانش نشوی.
با تمسخر گفتم:
-‌ او با آن حالش دست از جبهه نمی‌کشد! من او را که می‌شناسم، همین که حالش خوب شود فیلش یاد هندوستان می‌کند.
-‌ همین که سر زندگی بروید دلش به وجود تو گرم می‌شود و از تو جدا نمی‌شود، پای بچه هم که به میان بیاید بیشتر احساس مسئولیت می‌کند.
زهرخندی به صورتش پاشیدم و برای قانع کردن او گفتم:
-‌ فعلاً بگذارید خودمان تصمیم بگیریم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
لب گزید و گفت:
-‌ دخترم! می‌خواهی لج کنی؟ شما دوتا که از هم نمی‌توانید جدا شوید، فقط غصه‌‌اش را در دل من می‌گذارید.
لب فشردم و گفتم:
-‌ نگران من نباشید خودم این مسئله را حل می‌کنم.
-‌ زودتر! ما باید تا اینجا هستیم مجلستان را بگیریم.
-‌ هنوز هم می‌گویم ما قصد گرفتن مجلس نداریم. او هم که حال و روز ریه‌اش مساعد نیست. خواهش می‌کنم انقدر برای آن اصرار نکنید، به وقتش به لندن می‌آییم و آنجا مهمانی می‌گیریم که فروزان و بهزاد هم محروم نباشند.
درحالی که قانع شده‌بود با تردید به صندلی تکیه داد و سری تکان داد. خطاب به او گفتم:
-‌ با فردین صحبت کردید؟
به خودش تکانی داد و چهره‌اش شکفت و گفت:
-‌ البته که حرف زدیم! آنقدر تقلا زدیم تا بالاخره موافقت کرد. به او گفتیم دوست فروغ است و او را قبلاً دیده‌ای، اگر می‌پسندی برایت به خواستگاری برویم.
-‌ خب؟ چه گفت؟
-‌ حرفی نزد به گمانم علف به دهان بزی شیرین آمده‌است.
خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ پس اجازه بدهید محض اطمینان خاطر من هم با او صحبت کنم و اگر رضایت داد امشب به خواستگاری او برویم.
خاله استقبال کرد و من هم از جا برخاستم و تا به سمت حیاط رفتم. به باغ رفتم درحالی که از ناراحتی به خودم می‌پیچیدم، از دور فردین را دیدم که شاخه‌های هرس شده را جابه‌جا می‌کرد، او را صدا زدم. با پشت دست عرق از پیشانی زدود و به طرفم آمد، وقتی به من رسید گفت:
-‌ چه عجب فروغ! سر و کله‌ات پیدا شد. به گمانم من زن حمید هستم نه تو! کنارش می‌خوابم، داروهایش را می‌دهم و تر و خشکش می‌کنم.
از حرفش لبخند تمسخرآمیزی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ خودت که می‌دانی حتی یک هوا را با او نفس کشیدن برایم عار است.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-‌ هیچ می‌دانی دیشب چه حال خرابی داشت؟ بدون ماسک اکسیژن حتی نمی‌توانست نفس بکشد، آنقدر سرفه می‌زد که سیاه و کبود می‌شد.
بی‌اعتنا بحث را عوض کردم و گفتم:
-‌ بگذریم! می‌خواهم قرار خواستگاری بگذارم، زود بگو ببینم زری را می‌پسندی یا نه!
کلافه پفی کرد و دستی به صورتش کشید و گفت:
-‌ آخر چه خواستگاری؟ خودت که می‌دانی من چه وضعیتی دارم! تو دیگر چرا لی‌لی به لالای این‌ها می‌گذاری فروغ؟
-‌ فردین‌جان، خاله تا تو را سر و سامان ندهد از اینجا نمی‌رود. حالا مثل بچه‌ی آدم بگو زری را می‌پسندی یا نه؟
-‌ من که او را نمی‌شناسم، فقط او را یک نظر دیده‌ام.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
-‌ بعداً یکدیگر را می‌شناسید، مهم این است که ظاهرش در نظر اول به دلت خوش آمده باشد.
کلافه دست در جیب شلوارش فرو برو و چهره برگرداند، با سماجت گفتم:
-‌ چی شد؟
با ناراحتی به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ، تو که می‌دانی من چه زندگی داشتم. من بچه‌دار نمی‌شوم! کدام زنی با آن موافقت می‌کند؟ عزیز و آقاجان این را نمی‌دانند اما تو دیگر چرا؟
لب فشردم و گفتم:
-‌ این را باید با خودش صحبت کنی، اگر قبول کرد فبها! نکرد هم دنیا به آخر نرسیده!
حرفی نزد، با تمسخر گفتم:
-‌ عروس‌خانم رضایت می‌دهید قرار خواستگاری بگذاریم؟
لب فشرد و با اوقات تلخی دستی در هوا تکان داد و گفت:
-‌ من از پس شما زن‌ها برنمی‌آیم، هرغلطی دلتان می‌خواهد بکنید. اسیرم کردید به ابوالفضل!
این را گفت و مرا ترک کرد، خنده‌ای بر لب راندم و گفتم:
-‌ جان دلت! تو هم که بدت نمی‌آید دست پیش بگیر پس نیافتی!
جوابم را نداد و پی کارش رفت شانه بالا انداختم و به سمت کلاه‌فرنگی رفتم. شال و کلاه کردم و تصمیم گرفتم زری را حضوری ببینم. به خانه‌اش که زنگ زدم مادرش گفت در بیمارستان مشغول کارش است. به طرف بیمارستانی که او کار می‌کرد، به راه افتادم و طبق معمول تمام راه را در چنگال افکار پر آشوبم سپری شد. زری را در یکی از اتاق‌ها گیر آوردم، با دیدنم به سویم پر گشود و یکدیگر را در آغوش کشیدیم، به حیاط بیمارستان خزیدیم.
دستم را گرفت و گفت:
-‌ همه‌اش در خیال تو بودم، ما که احوالی نپرسیم تو که هیچ یادی از ما نمی‌کنی.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
-‌ هیچ‌ نپرس! نمی‌دانی که چی بر سرم آمده.
دستم را فشرد و گفت:
-‌ خبری از آقاحمید نشده!
بغضم را فروخوردم و اتفقات این چند روز را برایش شرح دادم، چشمانش هر بار از حیرت گشاد می‌شد و لب می‌گزید. تمام این مدت بغضی گلویم را در چنگ داشت که برای مهار آن از جان مایه می‌گذاشتم. زری شانه‌های خمیده‌ام را فشرد و گفت:
-‌ به خدا که نمی‌دانم چه بگویم! آقا با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-‌ بگذریم! برای کار دیگه‌ای سراغت آمدم.
نگاهم کرد و گفت:
-‌ جانم، امر بفرما!
مسئله‌ی فردین را پیش کشیدم و درمورد او قدری برایش گفتم و مشکل فردین را برایش گفتم و از او خواستم راجع به آن فکر کند، اگر شرایط فردین را قبول می‌کند امشب برای خواستگاری بیاییم.
چهره‌اش گلگون شد و حرفی نزد، لبخندی زدم و گفتم:
-‌ از هر جهت فردین را ضمانت می‌کنم و او مثل برادر بزرگتر من است، تنها مشکل شما همان بچه‌دار نشدن فردین است که بهتر است خودتان راجع به این موضوع سنگ‌هایتان را وا بکنید. عصر تماس می‌گیرم تا ببینم نظرت چیست.
سری تکان داد و حرفی نزد. از جا برخاستم و گفتم:
-‌ با اجازه‌ات رفع زحمت کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
صدای اذان در فضا طنین انداخت، از زری جدا شدم و ترجیح دادم مسیرم را پیاده تا خانه گز کنم. هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با حمید را نداشتم. به خانه که رسیدم، به فرحزاد زنگ زدم و اطلاع دادم به خانه رفتم. اولش با غرولندهای خاله مواجه شدم اما بالاخره قانع شد و از زری پرسید که جوابش چه بود؟! گفتم باید به خانواده‌اش اطلاع دهد. تا عصر ذهن پریشانم در افکار دردناکی سپری شد. عصر وقتی به زری زنگ زدم، با جواب مثبتش قلبم را برای لحظه‌ای غرق خوشحالی کرد. خبر را به بقیه دادم و خواستم شب ساعت نه به دنبالم بیایند تا به آنجا برویم. سپس خودم را تا شب مشغول جمع کردن جمع کردن وسایلم کردم. نزدیک به ساعت نه بود که آماده شدم. از کنار طاقچه می‌گذشتم که نگاهم به قاب عکس‌های خرد و نابود شده‌ی حمید افتاد، آلبوم عکس‌های حمید و تمام عکس‌های دیگرش را از قاب‌هایشان جدا کردم و با صندوقچه یادگارهایش برداشتم و با خودم بردم تا در گوشه‌ی باغ و در جای خلوتی در موقعیت مناسبی آتش بزنم. همه‌چیز دیگر تمام شده‌بود! وقتش بود خاطراتش را می‌سوزاندم و برای همیشه از این عشق و از زندگی‌اش می‌رفتم.
با صدای زنگ در به خودم آمدم. از جا کنده شدم و به سوی در رفتم. باد سردی می‌وزید، در را که گشودم فردین را آراسته اما کلافه دیدم، سوار ماشین شدم خاله و سوسن و عمورحیم هم همراهشان بودند و در طول راه مدام فردین را نصیحت می‌کردند و همچنان قانع می‌کردند که باید ازدواج کند و من هم در اسارت خیالات زجرآور خودم دست و پا می‌زدم.
به آنجا که رسیدیم دسته‌گل و شیرینی را به فردین دادم و زنگ در خانه‌شان را زدم. دیری نپایید که برادرش عبدالرضا در را به روی ما گشود و با تعارفات معمول به داخل خانه رفتیم. تمام طول خواستگاری را در هوا بودم و هر بار با سوال‌ها و تعریفات دیگران هر از گاهی به دنیای واقعیت برمی‌گشتم. اصلاً نفهمیدم مجلس خواستگاری چه شد و چطور پیش رفت! تنها فردین را دیدم که با صورتی گلگون از اتاق بیرون آمد، گویی که بار اولش بود زن می‌گرفت و زری هم با لبخند محوی به جمع پیوست. بعد از تمام شدن مجلس به فرحزاد برگشتیم درحالی که هنوز در خودم جسارت دیدن حمید را نداشتم. حتی تحمل سایه‌اش هم برایم گران بود. هر لحظه اتفاقات دیروز چون خنجری زهرآلودی به قلبم فرو می‌شد و وجودم را نفرت از او مسموم می‌کرد. به فرحزاد که رسیدیم از ماشین با بی‌میلی خارج شدم، هر قدم که برمی‌داشتم آرزو داشتم صد گام از آن دور می‌شدم. گویی به پاهایم یک وزنه سنگینی زنجیر شده‌بود و قدم‌هایم یاری نمی‌کردند تا به داخل کلاه‌فرنگی بروم. باران پراکنده و نم‌نمی می‌بارید. بحث میان خانواده خاله داغ بود و همه داشتند راجع به مجلس امشب حرف می‌زدند و از شناختن آن خانواده راضی و خوشحال بودند.
با تعارف فردین داخل خانه شدم، صدای سرفه‌ی حمید در بدو ورود گوشم را خراشید. همهمه‌ای در تالار کلاه‌فرنگی به پا شده‌بود. تمام این مدت تلاش می‌کردم نگاهم به حمید نیافتد، تنها دلم می‌خواست از آن جای جهنمی که او در آن نفس می‌کشید، بگریزم اما می‌دانستم که خاله نمی‌گذارد امشب به خانه‌ی خودم بگریزم. هر لحظه گویی ریسمانی دور گلویم تنگ می‌شد. لحظه‌ای ناخودآگاه نگاه‌های دلگیرمان به هم گره خورد که او با ناراحتی و سگرمه‌های درهم آن را زودتر از من جدا کرد. اهمیتی ندادم و همان لحظه که جمع را سرگرم گفتگو و سربه‌سر گذاشتن فردین سرگرم دیدم؛ از جا برخاستم و به شاه‌نشین گریختم. او با من کاری کرده‌بود که نه تنها از همه، بلکه از این فروغ عاجز و درمانده هم گریزان بودم. در شاه‌نشین را باز کردم و از نرده‌های تراس شاه‌نشین با حالی در هم شکسته آویزان شدم و به این می‌اندیشیدم دردی که الان می‌کشیدم بیشتر است یا زمانی که خیال می‌کردم او به دست ساواک کشته شده‌است؟ گاهی برآورده شدن آرزوها و خیال‌هایی که می‌پنداریم همه‌ی زندگیمان در گروه آن است، به مفت هم نمی‌ارزد! ای کاش به ایران برنمی‌گشتم و هنوز هم در بازی دروغ‌های حمیرا باخته‌بودم، تا اینکه الان اسیر چنین غمی باشم. بین ما حالا یک پرتگاه عمیق بود که من با سر در آن سقوط کرده‌بودم و سرنگون شده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
با صدای سوسن به خودم آمدم و چشمان ترم را به او دوختم. خودم را جمع و جور کردم که سوسن گفت:
-‌ خانواده‌ی بسیار خوبی بودند، خدا کند که وصلت سر بگیرد و خان‌داداشم از این سردرگمی در بیاید.
لبخندی در پاسخش زدم و گفتم:
-‌ ‌زری مثل جواهر است، من هم از صمیم قلب می‌خواهم که خیرشان در با هم بودن، باشد.
سوسن لبخندی زد و پیش آمد و گفت:
-‌ دیروز حمید علی‌رغم اصرار بقیه تنها بیرون رفت اما وقتی برگشت حالش اصلاً مساعد نبود، آنقدر سرفه زد که به زجر تنفسی مبتلا شد. خبر داری کجا رفته بود؟
سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
-‌ من در بیمارستان شیفت بودم.
نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:
-‌ به نظر می‌آید که رابطه‌ی شما بسیار خرابتر از یک قهر کوچک است.
لپم را از داخل گاز گرفتم و گفتم:
-‌ هر چه باشد بالاخره خودمان مسئله را حل می‌کنیم، شما افکارتان را پریشان ما نکنید و از سفرتان لذت ببرید.
شانه‌ام را برای تسلی فشرد و چیزی نگفت، سری تکان دادم و از او جدا شدم. همه داشتند برای خواب آماده می‌شدند. ارسلان را که دیدم لبخند محوی زدم، با کتاب شعر قطوری که در دستش بود به سویم آمد. لبخندی کم‌جان روی لبم شکفت و گفتم:
-‌ باید امروز از گشتن در کتاب‌فروشی‌های تهران لذت برده باشید.
لبخند گرمی زد و گفت:
-‌ آنقدر در قفسه‌ی کتاب‌ها غرق بودم که یک آن وقتی به خودم آمدم، دیدم ساعتی از ظهر گذشته! به یک انتشارات هم سر زدم و برای نشر و چاپ شعرهایم با او گفتگو کردم.
از شنیدن آن بسیار خوشحال شدم و گفتم:
-‌ بسیار عالی!
لبخند محزونی زد و با حالی دردمند به من زل زد و گفت:
-‌ تک‌تک بیت‌هایش برای تو سروده شده‌‌است. اگر انتشار یافت، حتماً یک جلد از آن را به عنوان هدیه برایت ارسال خواهم کرد.
آه بلندی کشیدم و به چشمانش زل زدم، ای‌کاش او را قبل از آنکه حمید قلب مرا به یغما می‌برد، می‌دیدم. بی‌گمان اگر در کنار او بودم تقدیرم بسیار بهتر از این عشق جهنمی بود که حالا جز بدبختی و فلاکت چیزی برایم به ارمغان نگذاشته‌بود.
با صدای فردین میان ما فاصله افتاد، سری تکان دادم و با گفتن شب‌بخیری از او جدا شدم. حمید سرفه‌زنان سوی اتاق سه دری می‌رفت بی‌آنکه اعتنایی به من داشته باشد. سوی فردین رفتم که آهسته زیر گوشم گفت:
-‌ امشب را محض خاطر خدا اینجا بمان! به خدا که آنقدر آقاجان بر سرم به خاطر تو غر زده که دیگر گیج شدم. همه فهمیدند که شما دو نفر به هم اشتیاقی ندارید و تو مدام از او می‌گریزی.
شانه بالا راندم و گفتم:
-‌ بالاخره روزی خواهند فهمید.
مستاصل به من زل زد و گفت:
-‌ به خدا که اشتباه می‌کنی فروغ، من می‌دانم که این موضوع کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارد، فقط داری خودت و او را زجر می‌دهی.
از حرف فردین آتش به سرم دوید، دوباره اتفاق دیروز و حرف آخر حمید جلوی چشمانم پرده انداخت. دستم را از ناراحتی مشت کردم و زیرلب گفتم:
-‌ حتی اگر هم دنیا وساطت کند هر چه بوده اشتباه بوده، دیگر نه او را می‌خواهم نه این عشق جهنمی‌اش را!
پفی کرد و با ناراحتی گفت:
-‌ فروغ! کوتاه بیا تو را به خدا!
فردین را با ناراحتی ترک کردم و به آشپزخانه خزیدم و منتظر شدم ساکنین آن در خواب شوند. قدری طول کشید تا چراغ‌ها خاموش شدند و همه‌ در آنجا به آرامش رسیدند و در خواب نازشان غرق شدند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
پاورچین‌پاورچین سوی کیفم رفتم، تنها صدای سرفه‌های او بود که از سه‌دری می‌آمد و سکوت تاریک و سنگین کلاه‌فرنگی را می‌شکست. عکس‌هایش و آلبومم را برداشتم و به سوی باغ رفتم. به پشت کلاه‌فرنگی خزیدم. دسته‌ای از چوب‌های هرس شده را که فردین در آنجا تلنبار کرده‌بود را برداشتم و آتشی به پا کردم. غمگین و دردمانده با غمی که چون کوه روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، روی سکوی سیمانی که کلاه‌فرنگی بر روی آن سوار بود، نشستم و به رقص شعله‌های آتش در زیر نسیم سرد پاییزی نگریستم. زیر نور کم‌سوی آتش آلبوم و عکس‌هایش را که در دستانم بود را دردمندانه نگریستم. از آن آتش جنونی که او در من بیدار کرده‌بود، حالا دیگر خاکستر سرد و خاموشی به جا مانده‌بود. درست مثل پدرم که عشق روی خوشی به او نشان نداد؛ من هم با نفرینش هرگز طعم شیرینی از آن حس نکردم. از همان ابتدا او یک عشق ممنوعه بود و من آن را باور نداشتم. خیال می‌کردم که مادرم و عمورضا مجادله نکردند تا طعم شیرین آن را بچشند، فارغ از اینکه وقتی چیزی نخواهد بشود با هیچ تقلایی نمی‌شود. هر بار با دست‌های خالی جنگیدم فارغ از اینکه او خود دشمن بود. او سرم را پر از رویا و قلبم را بی‌رحمانه پر از زخم و درد کرد. حالا دیگر حتی یک لحظه هم در این عشق ماندن را نمی‌خواستم. تنها می‌خواستم بال‌ و پرهای سوخته‌ام را از هم باز کنم و از این آتشی که مرا در آغوش کشیده‌‌بود، بگریزم.
قطره اشکی از روی گونه‌ام روی صورتش در عکس افتاد، عکس را به درون شعله‌های آتش انداختم. هر کدام از آن‌ها خاطره‌ای را در من زنده می‌کرد و مرا می‌سوزاند. درست مثل همان آتشی که داشت عکس‌های او را می‌سوزاند. یکی‌یکی آن عکس‌ها را از آلبوم بیرون می‌کشیدم که عمری را با آن‌ها زندگی کرده‌بودم و شاهد اشک‌ها و غصه‌های من بودند. آه که درست مثل آن‌ها می‌سوختم و می‌سوختم و خاکستر می‌شدم.
دست باد بازیگوشی روی شعله‌های آتش کشیده شد و یکی از عکس‌های نیم‌سوخته‌ی او را ربود و به آن طرف‌تر برد. با چشمانی خیس از اشک به سوخته شدن عکس‌ها می‌نگریستم که بخشی از عمرم را در آن‌ها سوزانده بودم.
نوبت رسید به همان آینه‌ی جیبی سرلاکی، دوباره آن را باز کردم و به چهره‌ی درمانده و دردمندم زل زدم، سال‌ها پیش وقتی پدرم از ناکامی از عشق می‌گفت، هیچ‌گاه خیال نمی‌کردم حرف او درست باشد. حتی حرف‌های خاله که مدام در گوشمان می‌خواند که اگر عشق با تو یار باشد خانه‌ات آباد و نباشد خاکسترت می‌کند، را هم به سخره می‌گرفتم. حالا هر آنچه آن‌ها گفته‌بودند، به حقیقت مبدل شده‌بود و من از آن عشق پر شور و شرر تنها تلی از خاکستر می‌دیدم. همان‌طور به چهره‌ی دردمند خود زل زده‌بودم از صدای نزدیک شدن گام‌های کسی، تکان سختی خوردم و سراسیمه برخاستم و آینه‌اش را در مشتم فشردم.
در تاریکی ظلمانی و نور کم‌سوی آتش، جثه‌ی مردی را دیدم که خم شد و از روی زمین چیزی را برداشت. از صدای سرفه‌هایش روح در تنم به رقص درآمد. قامت راست کرد و به عکس نیم‌سوخته خودش زل زد درحالی که چهره‌اش را ناراحتی و درد پر کرده‌بود. مصمم با نگاهی کینه‌ورزانه به او زل زدم. نگاه دردمندش را از آن جدا کرد و به من زل زد. در نگاه هر دوی ما موجی از درد در تلاطم بود که تنها در سکوت تلخ ظلمانی شب، زیر نور کم‌سوی آتش آن را با چشمانمان فریاد می‌کشیدیم و بر لب‌هایمان مهر محکمی از سکوت کوبیده‌بودند. چشم با ناراحتی بست و سرفه‌هایش را زیر لب بسته فروخورد. با گام‌های کشیده نزدیک شد و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت:
-‌ هر بار با قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ات مرا از خود راندی فروغ! بی‌آنکه بدانی نیت من چه بود. کودک که بودیم کنار آن استخر مرا متهم کردی که تو را به درون استخر هل دادم و بعدها هم مرا به خاطر عشق سوسن متهم می‌کردی درحالی که بند‌بند وجودم در خیال تو می‌سوخت و بعدها به خاطر نیت کشتن پدرت، با اینکه می‌دانستی از او روی خوشی نخواهیم دید، و حالا هم مرا... مرا... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
حرفش را فروخورد و درمانده به من زل زد و گفت:
-‌ هر بار خواستم واقعیت را به تو بگویم، از همین قضاوت بی‌رحمانه‌ات ترسیدم. دیروز آمده‌بودم تا واقعیت را به تو بگویم اما مرا در شرایط سختی گذاشتی و ناچارم کردی به چیزی اعتراف کنم که حقیقت نبود. اگر تا به حال لب باز نکردم و آن را نگفتم به خاطر این بود که می‌دانم مرا متهم می‌کنی که در حقت اهمال کردم، حالا هم اگر حقیقت را برایت بگویم هم باور نمی‌کنی و فقط آنچه را قبول می‌کنی که خودت می‌خواهی!
زهرخند تلخی به لبم نشست، آنقدر تلخ که تار و پود گلویم هم تلخی آن را می‌چشید، با نگاه دردمند و خیسم گفتم:
-‌ حتی اگر حقیقت آنی باشد که تو به آن اصرار داری دیگر همه‌چیز تمام شده‌است. آنقدر به سویت دویدم که از نفس افتادم، تو یک جنگ بزرگ بودی حمید! تو بزرگترین و بی‌رحمترین جنگی بودی که من به زندگی‌ام دیدم! ویرانه‌ای که تو از من به جا گذاشتی هیچ جنگی در این دنیا نگذاشت. دیگر نه تو را می‌خواهم و نه این عشق جهنمی‌ات را!
برق اشک در چشمان ناامیدش درخشید، هم‌زمان بغض سهمگین و قدرتمندی چون مادری دور گلوی من هم چنبره زد و با تمام قوا آن را می‌فشرد، پیش از آنکه جلوی او شکسته شود، به خود تکانی دادم مصمم از کنارش می‌گذشتم که مچ دستم را محکم گرفت. محکم آینه سرلاکی‌اش را در مشتم فشردم. هر دو پشت به هم سرجایمان میخکوب بودیم، هر دو با شانه‌های خمیده درحالی که هنوز انگشتانش دور مچ دست من سخت گره خورده‌بود؛ پشت به هم ایستاده‌بودیم. صدایش از بغض مردانه‌ای می‌لرزید و گفت:
-‌ به خدا که برای این قضاوت بی‌رحمانه‌ات یک روز پشیمان می‌شوی!
مچ دستم را از دستش کشیدم و آینه‌ی سرلاکی‌اش را از مشتم رها کردم و از او دور شدم. با گام‌های شتابان خودم را به کلاه‌فرنگی رساندم. در تاریکی و کنج گوشه‌ی تالار کز کردم و اجازه دادم این بغض لعنتی آرام‌ و بی‌صدا سر باز کند. صدای خفه‌ی گریه‌های غریبانه‌ام در فضا آکنده می‌شد. از اول هم این تقدیر لعنتی او را برای من نمی‌خواست. بودنش در زندگیم هر لحظه به مصیبتی مبدل می‌شد که مرا حالا خسته و عاجز کرده‌بود. آن شب نه خواب در چشم من شکفت نه در چشم او! هر دو یک شب جهنمی را سپری کردیم که صبحش گویی برایمان نوید روز تلخ دیگری بود.
صبح با چشمان قرمز و پف کرده از گریه و سری که از درد گویی تهی شده‌بود؛ از جا برخاستم و پیش از آنکه کسی پیدا شود با گذاشتن یک یادداشت برای فردین، وسایلم را برداشتم و از آن خانه گریختم. سوز سرد تمام بدنم را خشک کرده‌بود. مرخصی‌ام تمام شده‌بود و باید به آغوش کار باز می‌گشتم. بنابراین به خانه رفتم و بعد از یک دوش سرد، سعی کردم افکارم را جمع کنم. تمام شب حرف‌های حمید و نگاه‌هایش مقابل چشمانم بود اما هر بار که خواستم باورش کنم دروغ دیگری از او رو می‌شد و مرا سرشکسته‌تر کرد. به آغوش کار برگشتم اما چه کار کردنی؟! جسمم در آنجا و روحم در گذشته‌ها سیر می‌کرد. چون ماتم‌زده‌ی عزاداری می‌ماندم که اگر یک لحظه رهایم می‌کردند، موجی از افکار دردناک و خاطره‌های تلخ روحم را تسخیر می‌کرد. آن همه‌ قیل و قال و مشاجره و مجادله، آخرش هیچ شد و آن عشق همان‌طور که پدرم همیشه جلوی چشمانم تصویرش می‌کرد، یک احساس جنون‌وار پوچ بود و بس!
ظهر تا قدم از بیمارستان بیرون گذاشتم، با بوق‌های پی‌درپی ماشین فردین سرجایم خشکم زد. ناچار سوی ماشین او رفتم. شیشه‌ی ماشین را تا نیمه پایین کشید و قبل از این که لب باز کند، من زودتر از او تاختم و طلبکار و بی‌حوصله گفتم:
-‌ چرا باز به دنبالم آمدی؟ مگر روزگارتان بدون این فروغ بخت‌برگشته نمی‌چرخد که هی می‌آیی و مرا به آنجا می‌بری! تو را به خدا دست از سرم بر دارید!
به یکباره صدای غرش خاله مرا منجمد کرد:
-‌ عجب مهمان‌نوازی می‌کنی فروغ! ما به خیال دیدن تو آمدیم و تو از ما گریزانی!
تازه متوجه‌ی او شدم که کنار فردین جا خوش کرده‌بود، رنگ و رویم برگشت و با گونه‌هایی که گلگون شده‌بودند، گفتم: خاله‌جان، تو را به خدا به دل نگیرید! قدری بی‌حوصله‌ام اگر اجازه بدهید... .
از ماشین پیاده شد و با نگاهی دلگیر و عاصی گفت:
-‌ معلوم است که اجازه نمی‌دهم. باید به آنجا بیایی و تکلیفتان را یکسره کنم، دارید به هیچ و پوچ زندگیتان را خراب می‌کنید، کم بدبختی و فلاکت کشیدید؟! آخر هفته‌ی دیگر مجلستان را می‌گیرم.
از شنیدن حرف‌هایش سرم به دوران افتاد و گفتم:
-‌ اما خاله‌جان... .
با تحکم غرید:
-‌ خاله‌جان و کوفت! در خانواده‌ی ما طلاق و جدایی شگون ندارد. اگرچه فردین مثل کبک سرش را درون برف کرد اما حالا سر عقل آمده! دیگر نمی‌گذارم این اتفاق بیافتد! حالا هم بی‌هیچ حرفی بنشین تا به کلاه‌فرنگی برویم تا تکلیف شماها را یکسره کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
فردین نیشخندی زد و با دست اشاره به او کرد و گفت:
-‌ به گمانم حالا می‌فهمی من چه می‌کشم!
با نگاه غیظ‌‌آلودی حرفش را بی پاسخ گذاشتم و با بی‌میلی سوار ماشین شدم. خاله هم شروع به خط و نشان کشیدن کرد و غرید:
-‌ ذوق و شوق ما را کور کردید! از آمدن ما را پشیمان کردید! ما، پیرمرد و پیرزن، به امیدی به اینجا برگشتیم و ما را اینطوری ناراحت می‌کنید. این موش و گربه‌بازی‌ها دیگر چیست؟ خاطرت رفته تا چند سال پیش تمام آرزویت این بود که او زنده باشد! به گمانم آن روزهایت را از خاطر بردی؟ دیگر آخر هفته‌ی دیگر مجلس هردویتان را می‌گیرم. اگر شما را به حال خودتان بگذارم، هم تو و هم حمید خودتان را بدبخت می‌کنید این فردین مادرمُرده یالقوز هم در این کلاه‌فرنگی درندشت پیر می‌شود.
فردین نیشخندی به لب راند و از آینه ماشین طلبکار به من زل زد و گفت:
-‌ بفرمایید فروغ‌خانم! به خاطر شما دو نفر مرا هم دارند بدبخت می‌کنند. تازه حالا نه به بار است و نه به‌دار! این‌ها بله‌ی نگرفته را از دختر مردم گرفتند و می‌برند و می‌دوزند و بر تن من می‌کنند!
خاله توپید:
-‌ حرف نباشد! از دیشب من و رحیم خواب در چشمانمان ننشسته است. هی شما را به حال خودتان گذاشتم، بلکه به هوش بیایید اما انگار نه انگار!
پفی از سر حرص کردم و حرفی نزدم. خاله با دلگیری سکوت کرد و بعد با تحکم گفت:
-‌ به آن دختر زنگ زدی ببینی مزه‌ی دهانش چیست؟
فردین کلافه گفت:
-‌ آخر عزیزجان! خیال کردی دختر مردم آش دهان‌سوزی پیدا کرده که شما می‌برید و می‌دوزید و عروسی برای من می‌گیرید!
توپید:
-‌ معلوم است که آش دهان‌سوزی هستی! لب تر کنی کافی است! از خدایشان باشد که تو دامادشان شوی.
فردین خنده‌ی تمسخرباری زد که خاله را بیش از پیش جری می‌کرد، او دوباره سوالش را پرسید که زیر لب گفتم:
-‌ به کلاه‌فرنگی که رفتیم زنگ می‌زنم ببینم نظرشان چیست.
فردین لبخند کجی زد و گفت:
-‌ بی‌خود به دلتان صابون نزنید، آن دختر نمی‌پذیرد.
با همین حرف‌ها خاله گر می‌گرفت و غرولند می‌کرد و من هم مشغول خودخوری بودم که باز محکوم به کلاه‌فرنگی شده‌بودم و باید سایه‌ی سنگین حمید را تحمل می‌کردم.
به کلاه‌فرنگی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خاله جلوتر راه افتاد و من و فردین از پشت سر او روانه شدیم. خطاب به فردین گفتم:
-‌ مگر به زری چه گفتی که از جواب او مطمئن هستی؟
فردین مکثی کرد و گفت:
-‌ چه کسی با مردی ازدواج می‌کند که هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شود؟
پفی کردم و گفتم:
-‌ حالا شاید برای او مهم نباشد بعد هم بالاخره شاید بتوانی دنبال دوا و علاجی بروی.
حرفی نزد و نگاه ناامیدش را به دوردست‌ها پر کشید. حرفی نزدم، به کلاه‌فرنگی رسیدیم. با‌بی‌میلی و چهره‌ای نه چندان رضایت‌بخشی داخل شدم. در بدو ورود ارسلان را دیدم که در تالار نشسته بود و مثل همیشه آراسته و با لباس‌های اتوکشیده مشغول نوشیدن چای از فنجان‌های قجری بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
با دیدنم با لبخند مصممی از جا برخاست، با لبخند گرمی آن را پاسخ دادم و سلامی به او دادم. همان‌دم حمید از سه‌دری بیرون آمد، او را نادیده گرفتم و با معذرت‌خواهی کوتاهی سوی شاه‌نشین می‌رفتم تا لباسم را عوض کنم که رامین از آشپزخانه بیرون دوید و با اشتیاق به سویم پرکشید و فریاد زد:
-‌ خاله‌فروغ! آمدی! ترسیدم نیایی و قولت یادت رفته باشد.
مقابلش زانو زدم و با لبخندی صورتش را بوسیدم و گفتم:
-‌ معلوم است که یاد نرفته است.
او لبخند دلنشینی زد و گفت:
-‌ کی می‌رویم؟
-‌ هر وقت که کمی هوا تاریک شود.
همان‌دم سوسن درحالی که دست‌های خیسش را پاک می‌کرد، از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-‌ خیر باشد! کجا می‌خواهید بروید؟
از جا برخاستم و سلامی دادم و گفتم:
-‌ به رامین قول داده‌ام او را به رستوران ببرم، البته اگر پدر و مادرش مخالفتی نداشته‌ باشند.
سوسن خنده‌ی شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
-‌ خب چرا ما را هم با خودتان نمی‌برید؟
خنده‌ای در پاسخش کرده و موهای رامین را نوازش کردم و گفتم
-‌‌ یک دیدار دوستانه است و فقط رامین را می‌توانم با خودم ببرم.
سوسن خنده‌‌ی دیگری کرد و گفت:
-‌ خیلی‌خب، باشد.
رامین به لباس مادرش آویزان شد و التماس می‌کرد تا قبول کند او را ببرم. من هم سوی شاه‌نشین برای تعویض لباس رفتم. بعد از عوض کردن لباس بیرون آمدم که ندا دادند وقت ناهار است. به سر میز رفتیم و این‌بار جایی دورتر از حمید نشستم. بحث ازدواج گرم بود و فردین هدف سخن بود. حمید تک سرفه‌ای کرد و گفت:
-‌‌ حالا کدام گیس‌گلابتونی می‌خواهد زن فردین شود؟
سوسن با غرور گفت:
-‌ دوست فروغ است، زری‌خانم!
پوزخند حمید آتشم زد که به فردین گفت:
-‌ حواست باشد کلاه به سرت نرود فردین‌خان!
سپس نیم‌نگاه تمسخری به من انداخت. حتی رغبت نکردم جوابش را بدهم که سوسن گفت:
-‌ معلوم است که نمی‌رود! مثل فروغ یکپارچه خانم است. هم زیبا بود و هم خانواده‌ی خوبی داشتند.
فردین سری تکان داد و گفت:
-‌ می‌بینی حمید! ببین چطور گرفتار شدیم!
حمید هم خنده‌ای به لب راند که تهش به سرفه ختم شد، عمورحیم لیوان آبی برایش ریخت و گفت:
-‌ باید سر و سامان بگیری! چه با زری‌خانم چه با کَس دیگری! من و عزیزت از اینجا نمی‌رویم تا تو را زن نداده‌ایم.
حمید جرعه‌ای از آب نوشید و گفت:
-‌ آخر این بیچاره را چه کار دارید؟ بلای جان برایش می‌خواهید تا عمرش را تمام کند؟
خاله پاسخش را داد:
-‌ حمیدجان اگر زن بلا است، الهی هیچ خانه‌ای بی‌بلا نباشد.
او هم یکه‌تاز میدان بود گفت:
-‌ فردین‌جان از من می‌شنوی خودت را اول راه نجات بده، وگرنه دیگر نجات از این مسئله برایت ممکن نیست و یک عمر باید بسوزی و بسازی!
عمورحیم غرید:
-‌ ساکت باش پسر! نوبتی هم که باشد، نوبت تو و فروغ است! تا کی می‌خواهید صبر کنید؟! به فردین سپردم مقدمات عروسی تو و فروغ را بچیند. از فردا خودم پی کارهای شما می‌افتم.
حمید دست تسلیم بالا برد و گفت:
-‌ تو را به خدا به همان فردین بچسبید!
خاله معترض گفت:
-‌ هردویتان باید تا ما اینجا هستیم، سر و سامان بگیرید! روی حرف بزرگترتان حرف نزنید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
درحالی که از بحث میان آن‌ها کلافه بودم و چاره‌ای جز سکوت و خویشتن‌داری نمی‌دیدم، پفی کردم و چشم چرخاندم، نگاهم به نگاه دردمند ارسلان گره خورد که با ناامیدی مرا می‌نگریست. همین‌که نگاهش کردم، چشم از من دزدید و با غذایش مشغول شد.
سوسن گفت:
-‌ فروغ، چند مجله آوردم که لباس عروسی‌های به روز را در آن مصور کرده، بعد از ناهار باید بیایی و یکی از آن‌ها را انتخاب کنی.
همان لحظه ارسلان از جا برخاست و با عذرخواهی و تشکری کوتاه از آشپزخانه بیرون رفت. از دیدن حالش حس ترحم‌باری به دلم چنگ انداخت‌، چشم که چرخاندم متوجه نگاه حمید شدم که موشکافانه و با سگرمه‌های درهم مرا زیر نظر داشت. بی‌اعتنا روی از او برتافتم و خونسرد به سوسن گفتم:
-‌ هنوز حرف من همان است و برای من نقشه نکشید، آدمیزاد از یک لحظه دیگرش غافل است شاید یک شبه همه‌چیز زیر و رو شود.
سپس نگاه حق به جانبم سوی حمید گشت که داشت خون خونش را می‌خورد. موج اعتراض آمیز خاله و سوسن و عمورحیم به هوا برخاست. بی‌توجه به آن‌ها با عذرخواهی کوتاهی از سر میز برخاستم و آشپزخانه را با ناراحتی ترک گفتم.
دست‌هایم را از ناراحتی مشت کردم و به تالار می‌رفتم که ارسلان را دیدم، چمدان خود را بسته‌بود و آن را پشت سر خود می‌کشید و بارانی مشکی بلندش را روی دست انداخته بود. از دیدن چمدان بسته‌اش ماتم برد و گفتم:
-‌ ارسلان!
نگاه غم‌زده‌اش را به من دوخت و با چهره‌ای که سعی داشت آن غم سوزناک را در خودش پنهان کند، گفت:
-‌ به گمانم دیگر وقت عزیمت رسیده است، می‌خواهم قدری در تهران قدم بزنم اما نمی‌دانم هنوز وعده‌ای که به من دادی پا برجا است یا نه؟
با ناراحتی چشم به چمدان او دوختم و گفتم:
-‌ البته که هست!
زهرخندی محزون به لب نشاند و نگاهش را به من دوخت، آهسته زیرلب گفت:
-‌ پس وداع آخرمان را همان‌جا با تو خواهم کرد.
آهی سی*ن*ه‌سوز کشید و زیرلب سرشکسته و غمگین ادامه داد:
-‌ من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه پرواز پرید.*
چشمانش تر شدند و سپس گفت:
-‌ زمانش رسیده که ارسلان باز به دنیای تاریک و بی‌فروغش برگردد.
او چمدانش را گوشه‌ای از تالار گذاشت، با ناراحتی لب گزیدم. دوباره با گام‌های طمانینه سوی من برگشت و نگاه سبزش را به من دوخت و گفت:
-‌ می‌خواهم تو را در آن رستورانی ببینم که آخرین‌بار سرنوشت ما را رقم زد، همان رستورانی که آخرین‌بار به خاطر بی‌حرمتی به آن پسرک فقیر از پیش تو رانده شدم.
با تاسف سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. همان‌دم حمید از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن ارسلان و من در سالن سگرمه‌هایش در هم تابید و باز خار حسادت در قلبش جنبید و گفت:
-‌ ارسلان‌خان! به گمانم وقت عزیمتت رسیده!
ارسلان تبسم کم‌جانی به لب راند و گفت:
-‌ بله‌، قصور مرا ببخشید که نمی‌توانم شاهد مجلس وصالتان شوم. امشب پروازم به سوی لندن است و الان هم می‌خواهم قدری در خیابان‌های تهران قدم بزنم.
حمید لبخند کجی به لب راند و گفت:
-‌ تو قصور ما را ببخش که آن‌طور که باید میزبانی‌ات را نکردیم.
ارسلان دستش را فشرد و زهرخندی بر لب نشاند و گفت:
-‌ برایتان آرزوی خوشبختی از صمیم قلب دارم.


*کاظم بهمنی
 
بالا پایین