- Jun
- 1,097
- 7,230
- مدالها
- 2
خاله با دیدنم پرگشود. مرا در آغوش گرفت و گفت:
- باز کجا مانده بودی فروغ؟! رامین، مادرجان تو چرا برگشتی؟
رامین گفت:
- خاله فروغ قول داده فرداشب مرا به رستوران ببرد.
خاله دست نوازشی بر سر او کشید و رامین به دنبال شیطنتهایش رفت. رو به من گفت:
- چرا مرخصی نگرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیتوانستم کسی را پیدا کنم تا جایگزین من شود.
نگاهی به تالار کردم و کسی جز خاله در آن نبود گفتم:
- بقیه کجا هستند؟
- سوسن و ایرج که به بازار رفتند، عمویت هم با حمید به بیمارستان رفتند تا او را معاینه کنند، دیشب حالش زیاد خوش نبود.
بیاعتنا گفتم:
- فردین هم رفته؟
- او هم در حیاط است و با باغبان مشغول هرس درختان هستند.
سری تکان دادم که گفت:
- حمید هم باید امروز باید بخیههایش را بکشد.
- مگر ایرج این کار را نمیکند.
- چرا اما دیشب حالش مساعد نبود و بهتر بود دکتر او را یک نظر ببیند.
نگاه نگرانش را به من دوخت و دستم را گرفت و مرا به سوی مبلی در تالار راهنمایی کرد و خواست بنشینم و گفت:
- هنوز هم میخواهی لجاجت کنی و با او قهر بمانی؟ دخترم من این گیسها را در آسیاب سفید نکردم.
لپم را با ناراحتی از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- باید گوشمالیاش بدهم، او وقتی مرا سست میبیند مدام بهانهی جبهه میکند.
دستم را گرفت و مقابلم نشست و خطاب به من گفت:
- دیروز صبح مفصل با او حرف زدم، خودت میدانی که وضعیت سلامتیاش خوب نیست. مشتمشت قرص میخورد و با خودش هی نمیتواند کپسول اکسیژن جابهجا کند. ایرج گفت بخشی از ریههایش آسیب دیدهاست و امکان خوب شدنش خیلی کم است، اینها را ما به تو نگفتیم که نگرانش نشوی.
با تمسخر گفتم:
- او با آن حالش دست از جبهه نمیکشد! من او را که میشناسم، همین که حالش خوب شود فیلش یاد هندوستان میکند.
- همین که سر زندگی بروید دلش به وجود تو گرم میشود و از تو جدا نمیشود، پای بچه هم که به میان بیاید بیشتر احساس مسئولیت میکند.
زهرخندی به صورتش پاشیدم و برای قانع کردن او گفتم:
- فعلاً بگذارید خودمان تصمیم بگیریم.
- باز کجا مانده بودی فروغ؟! رامین، مادرجان تو چرا برگشتی؟
رامین گفت:
- خاله فروغ قول داده فرداشب مرا به رستوران ببرد.
خاله دست نوازشی بر سر او کشید و رامین به دنبال شیطنتهایش رفت. رو به من گفت:
- چرا مرخصی نگرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیتوانستم کسی را پیدا کنم تا جایگزین من شود.
نگاهی به تالار کردم و کسی جز خاله در آن نبود گفتم:
- بقیه کجا هستند؟
- سوسن و ایرج که به بازار رفتند، عمویت هم با حمید به بیمارستان رفتند تا او را معاینه کنند، دیشب حالش زیاد خوش نبود.
بیاعتنا گفتم:
- فردین هم رفته؟
- او هم در حیاط است و با باغبان مشغول هرس درختان هستند.
سری تکان دادم که گفت:
- حمید هم باید امروز باید بخیههایش را بکشد.
- مگر ایرج این کار را نمیکند.
- چرا اما دیشب حالش مساعد نبود و بهتر بود دکتر او را یک نظر ببیند.
نگاه نگرانش را به من دوخت و دستم را گرفت و مرا به سوی مبلی در تالار راهنمایی کرد و خواست بنشینم و گفت:
- هنوز هم میخواهی لجاجت کنی و با او قهر بمانی؟ دخترم من این گیسها را در آسیاب سفید نکردم.
لپم را با ناراحتی از داخل گاز گرفتم و گفتم:
- باید گوشمالیاش بدهم، او وقتی مرا سست میبیند مدام بهانهی جبهه میکند.
دستم را گرفت و مقابلم نشست و خطاب به من گفت:
- دیروز صبح مفصل با او حرف زدم، خودت میدانی که وضعیت سلامتیاش خوب نیست. مشتمشت قرص میخورد و با خودش هی نمیتواند کپسول اکسیژن جابهجا کند. ایرج گفت بخشی از ریههایش آسیب دیدهاست و امکان خوب شدنش خیلی کم است، اینها را ما به تو نگفتیم که نگرانش نشوی.
با تمسخر گفتم:
- او با آن حالش دست از جبهه نمیکشد! من او را که میشناسم، همین که حالش خوب شود فیلش یاد هندوستان میکند.
- همین که سر زندگی بروید دلش به وجود تو گرم میشود و از تو جدا نمیشود، پای بچه هم که به میان بیاید بیشتر احساس مسئولیت میکند.
زهرخندی به صورتش پاشیدم و برای قانع کردن او گفتم:
- فعلاً بگذارید خودمان تصمیم بگیریم.