جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,426 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 89.3%
  • خوب

    رای: 3 10.7%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
حمید دستش را فشرد و حرفی نزد، همان لحظه هرکسی از آشپزخانه بیرون می‌آمد متوجه رفتن ارسلان می‌شد. همه سویش پرگشودند و از او خداحافظی کردند. درونم پر از بغض‌های فروخفته بود، هر از گاهی نگاه‌های دردمند ارسلان در نگاه‌های محزون و اندوه‌بار من گره می‌خورد. این عشق و این احساس لعنتی، همه‌ی ما را فرسود و در غم خود گرفتار کرد! کاش می‌شد زمان را به عقب وارونه کرد و از راهی که تا انتها آمده‌ایم برمی‌گشتیم، تنها بیت آخر شعری که ارسلان چند لحظه قبل برایم گفته‌بود، در سرم جولان می‌داد:
-‌ مقصد آن‌گونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمه‌ی راهید اگر، برگردید!
اطرافش را همه گرفته‌بودند و من با گلویی سرشار از بغض‌های فروخفته به او می‌نگریستم. اندکی بعد چمدانش را از کنج دیوار برداشت و آخرین نگاه ماتم‌زده‌اش را به من دوخت و سری با آرامش تکان داد و به راه افتاد. همه از پی او روان شدند تا بدرقه‌اش کنند، همگی از سالن بیرون می‌رفتیم و من هم آخرین نفری بودم که برای بدرقه‌ی او از پشت سر بقیه روان شدم اما همین‌که خواستم از در سالن خارج شوم حمید میان چارچوب در تالار ایستاد و دستش را روی چارچوب در گذاشت و مانعی برای خروج من ایجاد کرد. یکه‌ای خوردم و هاج و واج به نگاه اخم‌آلود و آشفته‌اش نگریستم. شوکه به نگاه لرزان و عصبانی‌اش چشم دوختم، به تندی غرید:
-‌ تو همین‌جا می‌مانی!
گویی دنیا را بر سرم کوفتند، سپس سر چرخاند و منتظر ماند تا دیگران که همگی فارغ از اوضاع ما بودند، از کلاه‌فرنگی بیرون روند. از حرکت او خشکم زده‌بود، از ناراحتی و خشم گر گرفتم و گفتم:
-‌ کنار برو!
صورتش از خشم سرخ شد و با نگاه تیزی غرید:
-‌ گفتم همین‌جا بمان! او نیازی به بدرقه‌ی تو ندارد، بگذار پی زندگی‌اش برود.
نگاه بغض‌آلود هردوی ما به هم بود، با صدای بسته شدن در کلاه‌فرنگی به خود آمدم و نگاه از او گرفتم، چون مرغ بال و پر کنده‌ای به اطراف تالار نگاه کردم. خواستم از در دیگر تالار سوی او روم که بازویم را در چنگ گرفت و وحشیانه مرا به سوی خود برگرداند و با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت:
-‌ فروغ! نمی‌فهمی چه می‌گویم؟!
چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شده و رگ پیشانی‌اش متورم گشته‌بود، آنقدر به هم نزدیک بودیم که صدای نفس‌های لرزانمان درهم می‌آمیخت. به خود آمدم و بازویم را از چنگالش وحشیانه بیرون آوردم و یک قدم به عقب رفتم و غریدم:
-‌ تو دیگر حق امر و نهی کردن را در زندگی من نداری.
یک گام با عصبانیت جلو آمد اما در تله‌های سرفه‌هایش گرفتار شد، معطل نکردم و او را با عصبانیت پس زدم و از کنارش گذشتم، میان سرفه بریده‌بریده و خشمگین فریاد کشید:
-‌ فرو...غ!
اعتنایی به او نکردم و سوی در کلاه‌فرنگی دویدم اما دیگر دیر شده بود، وقتی در را گشودم بقیه داشتند به کلاه‌فرنگی برمی‌گشتند و ارسلان هم از باغ خارج شده‌بود. دست‌هایم را با ناراحتی مشت کردم و سر به عقب راندم و نگاه کینه‌توزانه‌ام را به او دوختم که سرفه‌زنان سوی من می‌آمد.


*کاظم بهمنی
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
همان‌ لحظه بقیه سر رسیدند، رامین سوی من دوید و گفت:
-‌ خاله فروغ! چرا عموارسلان رفت؟ مگر قرار نیست من و تو هم با او به رستوران برویم؟!
نگاه بهت‌زده و حیران حمید روی چهره‌ی من خشک شد. من هم ترسان لب گزیدم و به رامین گفتم:
-‌ بگذار بعداً به تو می‌گویم.
نگاه‌ مبهم خاله روی صورت من و حمید افتاد که حمید خشمگین از جا تکانی خورد و درحالی که سرفه‌هایش پشت لب بسته حصار کرده بود، ناباورانه غرید:
-‌ چی؟ چی شنیدم؟ نفهمیدم! رامین آن‌ها کجا می‌خواهند بروند؟
نگاه‌های حیران بقیه سوی من خزید، خودم را از تک و تا نیانداختم و گفتم:
-‌ به تو ربطی ندارد.
حمید خشمگین و مسر سوی رامین رفت و درحالی که از شدت حرص و ناراحتی به نفس‌نفس افتاده‌بود، مقابلش نشست و مصمم گفت:
-‌ رامین با فروغ کجا می‌خواهید بروید؟
سپس نگاه بغض‌آلود و تیزش سوی من نشانه رفت، همه نفس‌ها در سی*ن*ه گره خورده‌بود و رامین از سر ترسش سکوت کرده‌بود. دندان به هم فشردم و نفس عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و با لحن تیزی برای چزاندن او گفتم:
-‌ درست شنیدی! من و ارسلان امشب در رستوران قرار شام داریم.
نگاه ناباور و بهت‌زده‌اش روی صورت مصمم و لجوج من ماند. طولی نکشید که سگرمه‌هایش را درهم کرد و از جا برخاست. شتابان گامی به سویم برداشت، درحالی که صورتش رو به کبودی می‌رفت با خشمی‌دیوانه‌وار فریاد کشید:
-‌ فروغ!
از فریادش روح در تن همه به رقص درآمد، به جز من که گویی پیه‌ی آن را به تنم مالیده‌بودم. آتش از نگاهم زبانه می‌کشید و با تحکم غریدم:
-‌ اگرچه امروز مانعم شدی اما ... .
دست‌هایش را مشت کرد و درحالی که خشمگین سوی من می‌جهید، به میان حرفم آمد و فریاد تهدیدش کلاه‌فرنگی را لرزاند:
-‌ حق رفتن به آنجا را نداری و اِلّا خونت روی دستم می‌ماند.
از صدای فریاد تهدیدوارش گویی همه از آن حال تسخیر شده بیرون آمدند و جنبشی میانشان افتاد تا میانجیگری کنند. او دو قدم مانده بود تا به من برسد، درتله‌ی دست‌های فردین و عمورحیم و ایرج به عقب رانده شد. همزمان من هم شعله گرفتم و برای ریختن زهرم فریاد کشیدم:
-‌ تو حق تعیین تکلیف برای من را نداری! تو هیچ حقی نداری که بخواهی امر و نهی کنی!
او میان حصار دستان عمورحیم و فردین سعی داشت خودش را به من برساند درحالی که از شدت خشم صورتش به رنگ سیاه می‌شد، روی پا خم شد و با فریادی جنون‌وار گفت:
-‌ من حقش را ندارم؟ به خدا که دیگر کارد را به استخوانم رساندی، دیگر هم تو را می‌کُشم و هم خودم را!
خاله و سوسن مرا عقب کشیدن و همهمه‌ای میان فریاد‌های من و او پیش آمد. خاله با خشم بر سرم غرید:
-‌ خجالت بکش چشم سفید! او شوهرت است معلوم است که حق دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
درحالی که میان دست‌های آن‌ها تقلا می‌زدم، از سر استیصال فریاد زدم:
-‌ کدام شوهر؟ چه کسی گفته او شوهر من است؟! او هیچ‌گاه شوهرم نبود و نیست! سهم من از او فقط تنهایی و رنج بود، چه کسی می‌گوید او شوهر من است؟!.
او درحالی که میان دست‌های عمورحیم و فردین چون مرغ سرکنده در تقلا بود، بعد از سرفه‌ی خشنی، دیوانه‌وار با فریاد دلخراش و عاجزانه‌ای گفت:
-‌ چندبار باید به تو بگویم من زن ندارم! چرا نمی‌فهمی و خودت و مرا آزار انقدر می‌دهی!
حرفش همه را منجمد کرد به جز من که بغضم شکفته‌بود و فریاد کشیدم:
-‌ دروغگو! تو زن داری، حتی از آن زن، یک بچه هم داری! آنقدر وقیح هستی که حتی خودت جلوی صاحب‌خانه‌ات آن را اعتراف کردی!
همه با چشمان از حدقه بیرون‌زده و نگاه‌های گیج و سردرگم ما را می‌نگریستند. حمید خشمگین از میان حصار دستان عمورحیم و فردین یک گام با خشم سوی من آمد و فریاد کشید:
-‌ دیگر طاقتم را تمام کردی! هم تو را می‌کشم و هم خودم را!
اما قبل از اینکه به من برسد عمورحیم و فردین فریادکشان او را به عقب راندند و چهره‌ی کبود حمید از شدت سرفه به سیاهی مبدل شد و چون پرکاهی روی دستان آن‌ها فروریخت. همان‌لحظه ایرج با فریادی سوی او دوید و جیغ‌های سراسیمه خاله و سوسن بند دلم را از هم گسست. همه مضطرب و پریشان سوی او دویدند و من روی زمین فروریختم درحالی که از عمق وجودم می‌گریستم. ایرج پریشان فریاد می‌کشید:
-‌ زود باشید دستگاه اکسیژن را بیاورید! نفسش قطع شده!
فردین دوان‌دوان خودش را به اتاق رساند و اکسیژن را آورد. روی زمین درمانده خم شده‌بودم و اشک‌هایم روی قالی‌های گلسرخی‌ چکه می‌کرد. صدای ایرج مدام می‌آمد که می‌خواست دور او را خلوت کنند و به اورژانس زنگ بزنند.
هر کَس مضطرب و سراسیمه سویی می‌دوید و بعد از مدتی آمبولانس آمد. پیکر بی‌رمق او را در درون آن گذاشتند و عمورحیم و ایرج هم با او رفتند. از شدت گریه به حال بی‌رمقی افتادم. خاله برایم آب‌قند هم می‌زد و به زور مجبورم می‌کرد تا جرعه‌ای بنوشم. همه پریشان و بهت‌زده و سردرگم بودند. طولی نکشید که خاله با نگرانی گفت:
-‌ فروغ، چه شده! من هنوز گیج هستم؟ چه کسی گفته او زن دارد؟!
حرفش باز داغ دلم را تازه کرد و بغضم بیش از پیش سر باز کرد. فردین دست به کمر با ناراحتی گفت:
-‌ فروغ می‌گوید حمید زن گرفته‌است! می‌گوید در این سال‌ها به خاطر این سراغی از او نگرفته چون سرگرم آن‌ها بوده.
خاله درحالی که باورش نمی‌شد گفت:
-‌ مگر می‌شود؟! امکان ندارد.
فردین کلافه دستی به سبیلش کشید و گفت:
-‌ من هم می‌گویم، اما خودش می‌گوید من تحقیق کرده‌ام و همسایه‌هایش گفتند حمید زن و بچه دارد.
خاله و سوسن با نگاه گیج و مات مرا نگریستند که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. خاله با تحکم و نگرانی گفت:
-‌ حرف بزن فروغ! موضوع از چه قرار است؟
سرم را میان دو دستم گرفتم و عاجزانه نالیدم:
-‌ راحتم بگذارید! دیگر حتی نمی‌خواهم از او چیزی بشنوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
سوسن شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ خب لااقل یک چیزی بگو! داریم از نگرانی می‌میریم، چه کسی گفته او زن دارد؟
کلافه قامت راست کردم و با هق‌هق‌هایی که در گلو خفه می‌کردم گفتم:
-‌ او را با زن و بچه‌اش دیدم، مرا راحت بگذارید.
سپس مقابل چشمان حیرت‌زده آن‌ها از جا برخاستم و آشفته وسایلم را زیر بغلم زدم و عزم رفتن به خانه‌ی خودم را کردم که فردین مانعم شد و به زور مجبورم کرد عقب‌نشینی کنم. دوباره در محاصره سوال‌ها و سیم‌جین‌های آن‌ها قرار گرفتم که با فریاد بی‌قرار من سکوت کردند.
خاله مرا به اتاق سه‌دری برد و خواست کمی آرام شوم و بعد بیایم و هر آنچه اتفاق افتاده را بازگو کنم. فردین هم به بیمارستان رفت تا خبری از او بیاورد. مدتی طول کشید تا آرام شوم، هوا رو به تاریکی می‌رفت و من کنج سه‌دری کز کرده بودم و به او می‌اندیشیدم. هر چه می‌گذشت به زمان قرارم با ارسلان نزدیک می‌شدیم که بالاخره فردین آمد. همه سراسیمه سوی او دویدند، از اتاق با نگرانی بیرون آمدم و حالش را پرسیدم، نفس راحتی کشید و گفت:
-‌ حالش بهتر است و در آی‌سی‌یو بستری است.
خیالم که راحت شد سر به زیر انداختم. خاله و سوسن سویم آمدند و خاله گفتند:
-‌ خداراشکر به خیر گذشته است. حالا فروغ‌جان بیا! بیا مادرجان! بگو چه شده؟!
درحالی که از تله‌ی آن‌ها گریزی نمی‌دیدم درمانده سوی او کشیده شدم و او مجبورم کرد تک‌‌تک هر آنچه که اتفاق افتاده‌بود را برایشان بگویم. آن‌ها هم از شنیدن آن حقایق عجیب بیش از پیش ماتشان می‌برد.
فردین دست به کمرش زد و گفت:
-‌ باید آدرس آن خانه را بدهی!
به او توپیدم و گفتم:
-‌ به آنجا هم بروی، همان حرف‌هایی را می‌شنوی که من شنیدم. حتی عکس حمید را هم نشان آن‌ها دادم، خودش هم جلوی صاحب‌خانه اعتراف کرد که زن دارد اما حالا با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد.
او پفی کلافه کرد، اشک‌هایم را با دستمال زدودم و گفتم:
-‌ فردین، ارسلان آنجا منتظر من است و من هم با این حال و روز و ریختم، نمی‌توانم به آنجا بروم.
خاله سرزنش‌کنان گفت:
-‌ آخر فروغ! این چه کاری است که کردی؟ به خدا که کارت زشت بود! تو شوهر داری! آن موقع که خیال می‌کردیم حمید زنده نیست، بحثش فرق داشت که دعوت شام ارسلان را قبول می‌کردی! الان چرا باید چنین کاری را کنی؟
با ناراحتی گفتم:
-‌ او شوهر من نیست! حتی اسمش هم در شناسنامه‌ام هم نیست. او شوهر زن دیگری در آن‌سوی شهر است.
لب برچید و گفت:
-‌ هر چه باشد خطبه عقدتان را خواندند! تو نباید با ارسلان قرار شام می‌گذاشتی. من تو را دختر عاقلی می‌دیدم با این کارت مرا ناامید و حمید را روانه‌ی بیمارستان کردی!
لب فشردم و باز از بغض سنگینی تار و پود حنجره‌ام آماس کرد، فردین گفت:
-‌ آدرسش را بده من به آنجا می‌روم و می‌گویم که نمی‌توانی بروی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
آدرس را به او دادم و آشفته از جا برخاستم و گفتم:
-‌ مرا هم به خانه برسان.
علی‌رغم اصرار خاله و سوسن ترجیح دادم به خانه بگریزم و در تنهایی‌ام، دردهای قلبم را با سیل‌های اشکم فریاد بزنم. هنگام جدا شدن از فردین خواستم دلجویی مرا به گوش ارسلان برساند و خراب شدن حال حمید را بهانه نیامدنم کند.
در حیاط را بستم و با گام‌های کشیده سوی خانه‌ام رفتم. گوشه‌ای از خانه کز کردم و به وسایل کم و بیش جمع و جور شده نگریستم و در افکار دردناک خودم غرق شدم.
صبح با صدای زنگ در از چشم گشودم، درحالی که ساعتی از به خواب رفتنم نگذشته‌بود. از زور گریه‌های دیشب سرم تهی و چشمانم تار بود. با صدای زینب‌خانم و صدای پر اشتیاق رامین در حیاط، به خودم آمدم. از جا سراسیمه برخاستم و دستی کلافه به موهایم کشیدم. با ورود سوسن و خاله به خانه‌ام به استقبال آن‌ها رفتم. خاله که معلوم بود از دیشب ناراحت و دلگیر است، داخل شد و پیشانیم را به عادت معهود بوسید، سپس گفت:
-‌ فروغم، حالت چطور است؟!
تبسم کم‌جانی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ بهترم!
اما از چشمان دردمندم خواند که حالم خوش نیست، من‌من‌کنان گفتم:
-‌ حمید... .
حرفم را خوردم و سوسن با لبخند گرمی پاسخ داد:
-‌ حالش خوب است، امروز عصر ترخیص می‌شود.
نفس راحتی کشیدم. خاله گفت:
-‌ آمده‌ایم در جمع کردن وسایلت کمکت کنیم.
لب فشردم و حرفی نزدم، بعد از خوردن صبحانه خاله حرف را باز به آن زن کشید و من با سماجت از دادن آدرس او به آن‌ها امتناع کردم، کمی بعد موضوع را به فردین کشاندم و خواستم تا به زری زنگ بزنم و نتیجه‌ را بدانم که سوسن گفت:
-‌ آنقدر ناراحت هستیم که دیگر حوصله‌ی خواستگاری او را نداریم. آخر چطور ممکن است حمید زن گرفته باشد.
خاله هم تایید کرد درحالی که اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد گفت:
-‌ فروغ‌جان بگذار به سراغ آن زن بروم و ببینم او چه می‌گوید، شاید حمید راست می‌گوید که زن ندارد و به قول فردین چیزی تو را به اشتباه انداخته‌ باشد.
غریدم:
-‌ بگذارید ما خودمان مسائلمان را حل کنیم، شما به فکر فردین باشید و او را پا سوز ما نکنید.
سپس بی‌توجه به چهره‌ی آویزان و دلخور آن‌ها به زری زنگ زدم و بعد از شنیدن جواب مثبت، آن را با شوق با آن‌ها درمیان گذاشتم اما از چهره‌ی متفکرشان معلوم بود که ذوقشان کور شده‌است. تا عصر آن‌ها در کنار من بودند و در جمع کردن وسایلم به من کمک می‌کردند. در چهره‌هایشان نگرانی و دلگیری و ناباوری موج می‌زد اما دیگر همه‌چیز برای من تمام شده‌بود.
شب بود که فردین به سراغ آن‌ها آمد، خاله صورتم را بوسید و مرا در آغوشش فشرد و رفت. سوسن هم درحالی که رامین خفته را در آغوش داشت، صورتم را بوسید و گفت:
-‌ فردا به کلاه‌فرنگی بیا، تو را به خدا غصه‌نخور! من می‌دانم که همه‌ی این‌ها ختم بخیر می‌شود.
صورتش را بوسیدم و لبخند تلخی در پاسخش زدم، فردین را نگریستم و گفتم:
-‌ حال حمید چطور است؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
-‌ امروز مرخص شد و کنار آقاجان و ایرج در کلاه‌فرنگی است، حالش هم خوب است خدا را شکر!
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ ارسلان... .
حرفم را ناتمام گذاشتم، فردین نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ اولش کمی آزرده شد اما پذیرفت و برای همیشه به لندن رفت.
گوشه‌ی لپم را از ناراحتی گزیدم و گفتم:
-‌ همیشه قلب او را شکستم و آن‌طور که باید با او خوب تا نکردم.
فردین سری تکان داد و گفت:
-‌ فردا به سرکار می‌روی؟
سری به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
-‌ فردا عصر باید آماده‌ی خواستگاری شوی، آن‌ها جواب مثبت دادند.
فردین در سکوت پرتردیدش مرا نگریست، سپس سری تکان داد و رفت. در را بستم و با گام‌های کشیده به سوی خانه رفتم. وسایل خانه کم و بیش جمع و جور شده‌بودند. دوباره کنج خانه کز کردم و در خیال او ماتم گرفتم. تنها می‌دانستم این تقدیر هرگز نمی‌گذاشت دست ما به هم برسد، اگر هم قرار روزی او را به چنگ بیاورم آن را از من دور می‌کرد‌. خیال باطلی بود که نمی‌خواستم جلوی آن سر خم کنم، غافل از اینکه زور او بیشتر بود و من حالا کمر خم کرده‌بودم. قطره‌اشکی از سر ناامیدی از گوشه‌ی چشمم سر خورد.
ظهر خسته و دلمرده از سر کار برگشتم، مقنعه از سر کشیدم که زنگ در را زدند. نگاهی به ساعت کردم و ترجیح دادم این‌بار خودم به جلوی در بروم. ناچار با گام‌های کشیده و بی‌رغبت سوی در رفتم. در را که گشودم سرجایم میخکوب شدم و گویی خون در همان حال در رگ‌های مغزم خشکید. مقابل چشمانم صورت مصمم فردین و زن حمید، طاهره نقش بست. آنقدر شوکه شده‌بودم که تا چند ثانیه مغزم فرمان نمی‌داد، تنها نگاهم روی صورت طاهره‌، زن حمید مانده بود که چشمان و نوک بینی‌اش اندکی سرخ بود و نشان می‌داد که گریه کرده‌است.
چند ثانیه بعد تازه هجوم خون و گرما را در صورتم حس کردم و تکانی خوردم و از شدت ناراحتی گر گرفتم و خواستم در را ببندم که فردین پیش دستی کرد و در را نگه داشت و با تحکم غرید:
-‌ فروغ!
با صدایی که می‌لرزید و آتشی که به جانم افتاده‌بود، رو به‌ طاهره گفتم:
-‌ از اینجا بروید! من حرفی با کسی ندارم.
فردین در را هل داد و مصمم گفت:
-‌ هیچ‌جا نمی‌رود، می‌خواهد با تو حرف بزند و تو هم می‌شنوی!
هاج و واج قیافه‌ی ترشرو و عصبانی فردین را نگریستم و همان لحظه بغض طاهره ترکید و گفت:
-‌ فروغ‌خانم به خدا آن‌طور که فکر می‌کنید، نیست! من کنیز شما هستم. تو را به خدا با آقاحمید این کار را نکنید.
فردین گفت:
-‌ بروید داخل! اینجا که نمی‌شود حرف بزنید.
هاج و واج به طاهره نگریستم که صورتش را با چادرش پوشانده بود و مظلومانه می‌گریست، او به نرمی به طاهره گفت:
-‌ آبجی شما هم داخل شو، گریه نکن!
لب فشردم که فردین غرید:
-‌ تعارفش کن فروغ! بِربِر مرا نگاه می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ لطفاً داخل بیایید.
سپس از جا کنده شدم و خودم زودتر با حالت قهر و ناراحتی داخل خانه شدم و وسط هال دست به سی*ن*ه و طلبکار ایستادم، فردین در را گشود و گفت:
-‌ بفرما آبجی.
او درحالی که فین‌فین می‌کرد، داخل شد و من با نگاهی دردمند و کینه‌توزانه او را نگریستم. با تعارف فردین با اکراه نشست و در حالی که زار می‌زد، میان گریه گفت:
-‌ فروغ خانم به خدا آقا حمید شوهر من نیست، تو را به خدا او را سرزنش نکنید.
برای لحظه‌ای هاج و واج ماندم و دهانم نیمه‌باز ماند، او درحالی که می‌گریست گفت:
-‌ شوهرم فوت کرده و محمد پسرم هم پدرش را ندیده‌است و چون آقاحمید به ما لطف داشتند، او را مثل پدرش می‌بیند. چهار سال قبل شوهرم از داربست ساختمانی درحال ساخت، افتاد که آقاحمید مهندسِ ناظرش بود. شوهرم عمرش را به شما داد. آقاحمید که می‌دانستند ما در این شهر غریب هستیم و زندگی نابسامانی داریم؛ من و این بچه‌ی شیرخواره که تازه بدنیا آمده‌بود، تنها پناهمان را از دست دادیم، به کمک ما می‌آمد و نیازهای ضروری ما را رفع می‌کرد. اما همین رفت و آمدها باعث شد همسایه‌های خانه‌ی قبلی تهمت ناروا به من بزنند و آبروی من و او را به ناحق لکه‌دار کنند، صاحب‌خانه هم از این موضوع شاکی شد و اسباب و اثاثیه‌ی مرا به بیرون ریخت و مرا بیرون انداخت.
او درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت گفت:
-‌ همان روز آقاحمید به طور تصادفی آمد و مرا درمانده دید که وسط کوچه کنار اسباب و اثاثیه‌ی بیرون ریخته‌شده با یک بچه‌ی یکساله نشسته‌ام و اشک می‌ریزم. خدا خیرش بدهد... پناهم دادند، ناچار شدیم جای دیگری خانه اجاره کنیم اما کمتر کسی به یک زن بیوه‌ی جوان خانه اجاره می‌داد. این‌طوری شد که مجبور شدیم یک عقد سوری داشته باشیم، که یک ماه بعد از آن هم آن را باطل کردیم، بدون اینکه صاحب‌خانه چیزی بداند. به خدا که ایشان هیچ‌وقت نگاهی جز نگاه یک خواهر به من نداشتند، بچه‌ام که سایه‌ی پدر بالای سرش ندیده‌بود، تا چشم باز کرد او را دید و به خاطر همین او را پدرش می‌داند. نمی‌خواستم بار زندگی‌ام بیش از این روی دوش آقا باشد، برای همین پرستار یک پیرزن شدم تا ایشان هم پی زندگی‌ خودشان بروند و ما بیشتر از این اسباب زحمتشان را فراهم نکنیم اما آقاحمید هم همچنان محبتش را از ما دریغ نکرد و علی‌رغم مخالفت من همچنان ماهی یکبار می‌آمدند و خریدهایی برای ما انجام می‌دادند. بعد از اینکه خیالمان از بابت خانه اجاره کردند راحت شد، مدتی نگذشت که باز پچ‌پچ حرف‌های همسایه‌ها و صاحب‌خانه که کنجکاو بود، مرا ترساند که نکند باز سقف خانه بر سرم ویران شود. وقتی به ایشان گفتم پذیرفتند که شب‌هایی که من پیش آن پیرزن می‌مانم او هم به خانه‌ی من بیاید و هم کنجکاوی صاحبخانه فروکش کند و هم محمد را در نبود من نگه ‌دارد. من با بهانه‌ی اینکه او به جبهه می‌رود همیشه به آن‌ها دروغ می‌گفتم، تنها یک جفت کفش از او به امانت گرفته‌بودم و گاهی بیرون در می‌گذاشتم تا خیال کنند او به اینجا آمده‌است. به خدا که او هیچ‌گاه اگر من در خانه بودم، به خانه نمی‌آمد و هیچ‌وقت یکبار مستقیم به صورت من هم زل نزد و همیشه مرا طاهره‌خانم یا آبجی صدا می‌زد. تو را به خدا او را سرزنش نکنید او بی‌گناه است، به پای شما می‌افتم که او را از خودتان نرانید! پسرخاله‌تان گفتند که آقاحمید خاطرتان را خیلی می‌خواهد. تو را به خدا از او بگذرید که گناهی هم باشد، به گردن من است.
از حرف‌های او چشمانم از فرط حیرت گشاد شده‌بود و قطرات اشک ناباورانه از چشمانم ریزش می‌کردند. طاهره‌خانم درحالی که با گوشه‌ی چادرش اشکش را پاک می‌کرد با صدای لرزانی از بغض گفت:
-‌ همیشه غمی در چشمانش موج می‌زد، من نمی‌دانستم او خاطر شما را خیلی می‌خواهد و اِلّا نمی‌گذاشتم اینطوری به خاطر ما به دردسر بیافتد. تو را به خدا او را سرزنش نکنید. قول می‌دهم من و پسرم از زندگی شما بیرون برویم اما به آقاحمید رحم کنید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
نگاه اشک‌آلود و ناباورم سوی فردین چرخید که حق‌به جانب به من چشم به من دوخته بود و گفت:
-‌ حالا فهمیدی فروغ کجا اشتباه کردی! تیر قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ات نه تنها او را، بلکه خودت را هم زخمی کرد. هر چقدر به تو گفتم آدرس او را به من بده لجبازی کردی! عاقبت این حمید بود که مجاب شد و دیروز در بیمارستان آدرسش را به من داد. ببین چقدر با خودت و او بد کردی!
سپس به طاهره گفت:
-‌ آبجی شما هم گریه نکنید، این خواهر ما فروغ‌خانم، آنقدرها دل‌سنگ نیست، سختی زیاد کشیده‌است. انشاءالله که مشکلاتشان با حرف‌های شما رفع شود. حالا بفرمایید تا شما را به منزل برسانم.
او اشک‌هایش را پاک کرد و نگاه ملتمس و اشک‌آلودش را به من دوخت، اما من همچون مجسمه‌ای روی همان نقطه‌ی زمین میخکوب بودم. نه در این دنیا بلکه در دنیای دیگری رها شده‌بودم. اصلاً نفهمیدم آن‌ها کی رفتند، تنها تن سبکم چون پر کاهی روی زمین فروریخت و درمانده به نقطه‌ی نامعلوم خیره مانده‌بودم. قطره‌قطره اشک از چشمان ناباورم می‌چکید و روی قالی می‌افتاد. من با او چه کرده بودم؟!
چند روز از این ماجرا گذشت، در این چند روز هر بار خاله و سوسن به سراغم آمدند تا مرا به کلاه‌فرنگی ببرند، از رفتن امتناع کردم چون روی نگاه کردن به حمید را نداشتم و دلم نمی‌خواست با او روبه‌رو شوم. اگرچه تمام ماجرا معلوم شده‌بود و بی‌گناهی او ثابت شده‌بود اما هنوز تصمیم من از جدایی از او در مه‌ای از تردیدها بود. این فروغ خسته دیگر این عشق ناممکن را نمی‌خواست، می‌دانستم همین‌که خیال وصالش را داشته باشم روزگار بهانه‌ای دیگری می‌آورد و قلبم را با آن شکنجه می‌کند. چرا که اگر تقدیرمان را با هم نوشته بودند، دنیا برای رسیدن ما کوچک می‌شد که به هم برسیم اما هر بار در یک قدمی‌ وصالش جهانی بین ما فاصله انداخت تا هیچ‌گاه دست ما به هم نرسد. من در مقابل این تقدیر و این سرنوشت زورگو سر خم کرده‌بودم و می‌خواستم دیگر خاکسترهای سرد این عشق را به دست باد فراموشی بسپارم گرچه ممکن نبود.
در این چند روز بالاخره زری به فردین بله را داد و قرار بود فردا مراسم عقد فردین در کلاه‌فرنگی برقرار شود. از این‌رو دیگر برایم چاره‌ای نمانده‌بود و ناگزیر به خاطر مراسم به فرحزاد رفتم. آفتاب پاییزی کم و بیش از لابه‌لای برگ‌های طلایی و نارنجی نور به زمین می‌افشاند و دست نسیم سرد و دلپذیری گه‌گاهی برگ‌های خشکیده را می‌چید و با خودش به یغما می‌برد. قدم که در باغ گذاشتم باز دنیایم زیر و رو شد. باغ با لامپ‌های رنگی آذین شده بود و شور و شوق جشن در آن به پا شده‌بود، عمورحیم داشت به کارگران امرو نهی می‌کرد تا صندلی‌ها مخملی استیل را در باغ بچینند و بقیه هم در تکاپوی آماده کردن مجلس عقد سرگرم بودند. خاطره‌ها یکایک جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. ده سال پیش آن روز در عروسی سوسن در باغ هم همان تکاپوها بود. آهی از ته دل برکشیدم و به راه افتادم. سر در گریبان فرو برده‌بودم و به او می‌اندیشیدم. هنوز جسارت روبه‌رو شدن با او را در خودم نمی‌دیدم و دعادعا می‌کردم در کلاه‌فرنگی نباشد. به عمارت که رسیدم نفسم را حبس کردم و در را گشودم که همزمان با من کسی در آن سو، در را کشید و محکم به کسی برخوردم. روی پا چرخیدم و نگاه حیرانم در نگاه پرجذبه و اخم‌آلود و دلخورش گره خورد. چندثانیه همان‌طور نگاهمان درهم گره خورده‌بود و هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدیم. ضربان قلبم غوغا به پا کرد و از ترس اینکه صدایش به گوش او برسد، یک قدم با تردید به عقب راندم. نگاه اخم‌آلود و دلگیرش را از من گرفت و با حالت قهر و طلبکارانه از کنارم گذشت.
نگاهم سوی او کش آمد که با گام‌های مصمم از من دور می‌شد، کمی بعد عمورحیم تا او را دید صدایش زد و او به سمت عمورحیم جهتش را عوض کرد. گوشه‌ی لبم را غم‌زده گزیدم و با چشمانی که تر شده‌بودند، داخل شدم. سوسن و خاله را درحال تکاپو و جشن زدن دیدم که سوسن با دیدن من بادکنک باد کرده را کنار گذاشت و با شوق گفت:
-‌ فروغ آمدی!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
خاله با دیدنم تبسمی کرد و گفت:
-‌ الهی پیر شوی دختر که مرا از غصه‌ی خودت پیر کردی! الان باید تو هم با فردین روی این صندلی عروسی می‌نشستید.
زهرخندی به لب پاشیدم و سکوت تلخی کردم و بعد گفتم:
-‌ به من هم کاری بسپارید.
سوسن دستم را گرفت و گفت:
-‌ بیا برویم سیب‌ها را دستمال بکشیم.
بازویم را کشید و از پی او روانه شدم که سوسن کنجکاو گفت:
-‌ حمید را دیدی؟
پای سینی مملوء از سیب‌ها نشستم و تنها با تکان سر پاسخش را دادم. او دستمال به دست مشغول برق انداختن سیب‌های قرمز شد و گفت:
-‌ با هم حرف زدید؟
با بغضی که لب برچیده بودم گفتم:
-‌ نه!
-‌ عیبی ندارد! کمی دلخور است اما امشب دیگر بگذار ختم بخیر شود فروغ! قهر کردن آشتی کردن را دشوار می‌کند. تو را به خدا تو هم کوتاه بیا.
لب فشردم و حرفی نزدم که او گفت:
-‌ در این چند روز عزیز و آقاجان خیلی با او حرف زدند که مجلس تو و فردین هم یکی شود اما هردویتان لجباز هستید. فروغ این بار تقصیر تو است، تو باید بروی منت او را بکشی.
در سکوت سیب‌ها را دستمال می‌کشیدم و با بغضی که در گلویم باد کرده‌بود دست و پنجه نرم می‌کردم. سوسن هم که دید من تمایلی به حرف زدن ندارم سکوت کرد.
مدتی بعد از تمام شدن کارها از آشپزخانه بیرون آمدم و حمید و فردین را دیدم که در تالار صحبت می‌کردند و او همچنان مرا نادیده می‌گرفت. ماندن را جایز ندانستم و ترجیح دادم به اتاق بروم. داخل اتاق شدم و سعی کردم بر جوش و خروش درونم فائق بیایم. درحال خودم غرق بودم که کسی وارد اتاق شد و قامت او در قاب چشمان لرزانم نشست. هری دلم فروریخت. نگاه اخم‌آلود و حق به جانبش را به من دوخت. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت، چهره از او برگرداندم، همزمان با او خاله هم داخل شد و گفت:
-‌ فروغ!
سپس که اوضاع را مناسب دید گفت:
-‌ با هردوی شما کار دارم، بهتر است که دیگر این قهر زن و شوهری را تمام کنید! به امید خدا تا از اینجا نرفتیم شاید مجلس شما را بعد از عقد فردین بگیریم.
حمید با حرص نگاه اخم‌آلودش را به او دوخت و گفت:
-‌ بین ما تمام شده است! دیگر تلاشی نکنید.
از حرف حمید بند دلم از هم گسست، نه تنها من، بلکه خاله هم خشکش زده‌بود. حمید نگاه دلگیر و حق به جانبش را به من دوخت که از آن سخن تلخش دهانم هم تلخ شده‌بود. بی‌رحمانه لب گشود و غرید:
-‌ فروغ آبروی آن زن بیچاره و بی‌پناه را برد و مرا متهم کرد! زندگی که در آن اعتماد نباشد، به مفت هم نمی‌ارزد! دیگر تقلای آن را نزنید.
نگاه تلخ دلگیر و دلخورمان تنها به هم بود و او چه بی‌رحمانه شمشیرش را از رو بسته‌ بود آن هم بعد از آن همه شکنجه‌ای که در این مدت کشیده‌بودم. قبل از اینکه خاله به زبان بیاید، در جوابش تاختم تا غرور شکسته‌ام را نجات دهم، زهرخندی لبم را کش و قوس داد و گفتم:
-‌ خیال کردی چون حقیقت آن مسئله رو شد، همه چیز تمام شده است؟ هنوز حرف من همان است، دیگر تو را نمی‌خواهم. تمام این مدت مرا با دروغ‌هایت زجر دادی و لب باز نکردی بگویی حقیقت چیست!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
لب با ناراحتی فشرد و چند ثانیه نگاه خشمگینش را به من دوخت و با صدایی رسا از خشم گفت:
-‌ چندبار به تو گفتم؟! چندبار گفتم من زن ندارم! مگر باور کردی؟! هر بار مرا با قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ات شکنجه کردی.
خاله به خود آمد و سراسیمه خواست پا درمیانی کند که با صدایی که از ناراحتی و بغض ارتعاش داشت گفتم:
-‌ بعد از آن همه رکبی که خورده‌بودم، انتظار داشتی تنها با گفتن اینکه می‌گویی زن نداری حرفت را باور می‌کردم؟ حتی تمام تلاشم را کردم تا کسی را پیدا کنم رابطه‌ی تو و او را انکار کند اما دریغ که خودت جز همان حرف‌های تکراری چیزی برای اثبات حرفت نداشتی و تا لحظه‌ی آخر مرا زجر دادی.
خاله با ناراحتی غرید:
-‌ دیگر تمامش کنید! این مسئله ختم به خیر شده!
حمید با خشمی دیوانه‌وار گفت:
-‌ کدام تلاش؟! همان که رفتی و صاحبخانه‌اش را آوردی تا جلوی او حقیقت را بشنوی؟ انتظار داشتی چه بگویم؟ بگویم یک مرد غریبه هستم که به خانه یک زن جوانی رفت و آمد می‌کنم؟ آبروی آن زن بیچاره را بردی و آواره‌اش کردی! تلاش تو این بود؟ دیگر مقابل چشمم نباش که نمی‌خواهم تو را ببینم.
خاله با ناراحتی و لحن گلایه‌مندانه‌ای گفت:
-‌ آخر چرا اینطوری همدیگر را آزار می‌دهید؟ حمید! صبر کن ببینم!
حمید درحالی که با ناراحتی از اتاق با حالت قهر بیرون می‌زد، غرید:
-‌ هیچ‌کَس حق دخالت ندارد! فروغ برای من تمام شد! به زودی در دادگاه صیغه‌ی طلاقش را می‌خوانند.
بغض در گلویم باد کرد و بی‌آنکه کنترلش را داشته باشم، در گلویم شکفت و اشک‌هایم سیل‌وار ریزش کردند. خاله با استیصال به دنبالش دوید و صدایش زد.
از در باز تالار با چشمانی اشکبار می‌دیدم که همه از حرف تند حمید خشکشان زده‌بود.
همان لحظه صدای غرش عمورحیم آمد که گفت:
-‌ یعنی‌چی؟! اینجا چه خبر است؟
سوسن وفردین هاج و واج با چشمان از حدقه بیرون زده به طرف ما آمدند.
حمید با ناراحتی که سعی داشت مهارش کند، با چند سرفه ادامه داد:
-‌ هیچ کَس حق دخالت بین ما را ندارد.
عمورحیم با خشم و صدایی دورگه فریاد زد:
-‌ حمید!
حمید با حالت قهر بی‌توجه به او عزم رفتن کرد، عمورحیم مصمم از پی او روان شد و از کلاه‌فرنگی بیرون رفتند. همان‌دم بغض خاله ترکید و به روی پایش زد و گفت:
-‌ آخر چرا اینطوری می‌کنید؟ چرا زندگی را به کام خودتان تلخ می‌کنید؟
اشک‌هایم را پاک کردم و مصمم از جا کنده شدم و با ناراحتی شانه‌های خاله را تسلی دادم و گفتم:
-‌ این درست‌ترین کاری است که باید انجام بدهیم تو را به خدا ناراحت نشوید.
فردین با خشم غرید:
-‌ حالا باید اصل امشب در شب مجلس من این حرف‌ها را بزنید؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین