- Jun
- 1,097
- 7,230
- مدالها
- 2
حمید دستش را فشرد و حرفی نزد، همان لحظه هرکسی از آشپزخانه بیرون میآمد متوجه رفتن ارسلان میشد. همه سویش پرگشودند و از او خداحافظی کردند. درونم پر از بغضهای فروخفته بود، هر از گاهی نگاههای دردمند ارسلان در نگاههای محزون و اندوهبار من گره میخورد. این عشق و این احساس لعنتی، همهی ما را فرسود و در غم خود گرفتار کرد! کاش میشد زمان را به عقب وارونه کرد و از راهی که تا انتها آمدهایم برمیگشتیم، تنها بیت آخر شعری که ارسلان چند لحظه قبل برایم گفتهبود، در سرم جولان میداد:
- مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمهی راهید اگر، برگردید!
اطرافش را همه گرفتهبودند و من با گلویی سرشار از بغضهای فروخفته به او مینگریستم. اندکی بعد چمدانش را از کنج دیوار برداشت و آخرین نگاه ماتمزدهاش را به من دوخت و سری با آرامش تکان داد و به راه افتاد. همه از پی او روان شدند تا بدرقهاش کنند، همگی از سالن بیرون میرفتیم و من هم آخرین نفری بودم که برای بدرقهی او از پشت سر بقیه روان شدم اما همینکه خواستم از در سالن خارج شوم حمید میان چارچوب در تالار ایستاد و دستش را روی چارچوب در گذاشت و مانعی برای خروج من ایجاد کرد. یکهای خوردم و هاج و واج به نگاه اخمآلود و آشفتهاش نگریستم. شوکه به نگاه لرزان و عصبانیاش چشم دوختم، به تندی غرید:
- تو همینجا میمانی!
گویی دنیا را بر سرم کوفتند، سپس سر چرخاند و منتظر ماند تا دیگران که همگی فارغ از اوضاع ما بودند، از کلاهفرنگی بیرون روند. از حرکت او خشکم زدهبود، از ناراحتی و خشم گر گرفتم و گفتم:
- کنار برو!
صورتش از خشم سرخ شد و با نگاه تیزی غرید:
- گفتم همینجا بمان! او نیازی به بدرقهی تو ندارد، بگذار پی زندگیاش برود.
نگاه بغضآلود هردوی ما به هم بود، با صدای بسته شدن در کلاهفرنگی به خود آمدم و نگاه از او گرفتم، چون مرغ بال و پر کندهای به اطراف تالار نگاه کردم. خواستم از در دیگر تالار سوی او روم که بازویم را در چنگ گرفت و وحشیانه مرا به سوی خود برگرداند و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
- فروغ! نمیفهمی چه میگویم؟!
چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شده و رگ پیشانیاش متورم گشتهبود، آنقدر به هم نزدیک بودیم که صدای نفسهای لرزانمان درهم میآمیخت. به خود آمدم و بازویم را از چنگالش وحشیانه بیرون آوردم و یک قدم به عقب رفتم و غریدم:
- تو دیگر حق امر و نهی کردن را در زندگی من نداری.
یک گام با عصبانیت جلو آمد اما در تلههای سرفههایش گرفتار شد، معطل نکردم و او را با عصبانیت پس زدم و از کنارش گذشتم، میان سرفه بریدهبریده و خشمگین فریاد کشید:
- فرو...غ!
اعتنایی به او نکردم و سوی در کلاهفرنگی دویدم اما دیگر دیر شده بود، وقتی در را گشودم بقیه داشتند به کلاهفرنگی برمیگشتند و ارسلان هم از باغ خارج شدهبود. دستهایم را با ناراحتی مشت کردم و سر به عقب راندم و نگاه کینهتوزانهام را به او دوختم که سرفهزنان سوی من میآمد.
*کاظم بهمنی
- مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمهی راهید اگر، برگردید!
اطرافش را همه گرفتهبودند و من با گلویی سرشار از بغضهای فروخفته به او مینگریستم. اندکی بعد چمدانش را از کنج دیوار برداشت و آخرین نگاه ماتمزدهاش را به من دوخت و سری با آرامش تکان داد و به راه افتاد. همه از پی او روان شدند تا بدرقهاش کنند، همگی از سالن بیرون میرفتیم و من هم آخرین نفری بودم که برای بدرقهی او از پشت سر بقیه روان شدم اما همینکه خواستم از در سالن خارج شوم حمید میان چارچوب در تالار ایستاد و دستش را روی چارچوب در گذاشت و مانعی برای خروج من ایجاد کرد. یکهای خوردم و هاج و واج به نگاه اخمآلود و آشفتهاش نگریستم. شوکه به نگاه لرزان و عصبانیاش چشم دوختم، به تندی غرید:
- تو همینجا میمانی!
گویی دنیا را بر سرم کوفتند، سپس سر چرخاند و منتظر ماند تا دیگران که همگی فارغ از اوضاع ما بودند، از کلاهفرنگی بیرون روند. از حرکت او خشکم زدهبود، از ناراحتی و خشم گر گرفتم و گفتم:
- کنار برو!
صورتش از خشم سرخ شد و با نگاه تیزی غرید:
- گفتم همینجا بمان! او نیازی به بدرقهی تو ندارد، بگذار پی زندگیاش برود.
نگاه بغضآلود هردوی ما به هم بود، با صدای بسته شدن در کلاهفرنگی به خود آمدم و نگاه از او گرفتم، چون مرغ بال و پر کندهای به اطراف تالار نگاه کردم. خواستم از در دیگر تالار سوی او روم که بازویم را در چنگ گرفت و وحشیانه مرا به سوی خود برگرداند و با صدایی که از خشم میلرزید گفت:
- فروغ! نمیفهمی چه میگویم؟!
چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شده و رگ پیشانیاش متورم گشتهبود، آنقدر به هم نزدیک بودیم که صدای نفسهای لرزانمان درهم میآمیخت. به خود آمدم و بازویم را از چنگالش وحشیانه بیرون آوردم و یک قدم به عقب رفتم و غریدم:
- تو دیگر حق امر و نهی کردن را در زندگی من نداری.
یک گام با عصبانیت جلو آمد اما در تلههای سرفههایش گرفتار شد، معطل نکردم و او را با عصبانیت پس زدم و از کنارش گذشتم، میان سرفه بریدهبریده و خشمگین فریاد کشید:
- فرو...غ!
اعتنایی به او نکردم و سوی در کلاهفرنگی دویدم اما دیگر دیر شده بود، وقتی در را گشودم بقیه داشتند به کلاهفرنگی برمیگشتند و ارسلان هم از باغ خارج شدهبود. دستهایم را با ناراحتی مشت کردم و سر به عقب راندم و نگاه کینهتوزانهام را به او دوختم که سرفهزنان سوی من میآمد.
*کاظم بهمنی