جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط RPR" با نام {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,840 بازدید, 66 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {خدمتکار خانه در حال تماشا است} اثر «مترجم سونیا»
نویسنده موضوع RPR"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
البته او می داند که هنگام آخرین زایمان، لوله های رحمم را برای همیشه بسته‌ام. به شکمم نگاه می‌کنم و متوجه می‌شوم که پیراهنم به طرز تأسف باری برآمده است. احساس بدی دارم با دلخوری می‌گویم: «باردار نیستم.»

سوزت دستش را جلوی لب‌های سرخش می‌گذارد و می‌گوید: «وای ببخشید. شرمنده! فکر کردم...»

قبل از اینکه اوضاع بدتر شود سریع میان حرفش می‌پرم و می‌گویم: «اشکالی نداره.»

راستش را بخواهید، من اندامم را دوست دارم در دهه بیست زندگی‌ام، لاغر و ترکه‌ای بودم؛ اما اکنون برآمدگی‌های زنانه بیشتری دارم شوهرم نیز این موضوع را دوست دارد. در ضمن باید خاطر نشان کنم که این پیراهن را دور می‌اندازم. انزو به حرف سوزت توجهی نمی‌کند و دستش را دور شانه‌هایم می‌اندازد و می‌گوید: «ما دو تا بچه داریم یه پسر به نام نیک، و یه دختر به نام آدا.»

انزو عاشق فرزندانش است. اگر پس از زایمان دوم پیشگیری نکرده بودم به احتمال زیاد، اکنون پنج فرزند داشتیم حتی یک بار تصمیم گرفتیم کودکی را به فرزند خواندگی بگیریم اما با توجه به گذشته من، این موضوع برای همیشه مسکوت باقی ماند.

می‌پرسم: «سوزت تو بچه داری؟»

سرش را تکان می‌دهد، چهره‌اش به طرز وحشتناکی به هم می‌ریزد: «نه، من اهل بچه‌داری نیستم. فقط من و شوهرم جاناتان هستیم. بدون بچه هم خوشبختیم.»

با خود می‌گویم، خدا را شکر که متاهل است و خطری مرا تهدید نمی‌کند.
سپس ادامه می‌دهد اما پسر کوچکی در خانه روبروی شما زندگی می‌کند که کلاس سوم است.»

انزو مشتاقانه می‌گوید: «نیک هم کلاس سوم است. شاید بتونیم اونا رو به همدیگه معرفی کنیم؟»

ما تقریباً وسط سال تحصیلی نقل مکان کردیم، بنابراین مجبور شدیم بچه ها را از مدرسه قبلی به مدرسه جدید منتقل کنیم. به نظرم باید مدرسه بچه‌ها را در اواسط ماه مارس تغییر داد. تا حدودی عذاب وجدان داشتم؛ از طرفی نمی‌توانستیم تا پایان سال تحصیلی رهن و اجاره خانه را بپردازیم، بنابراین مجبور به نقل مکان شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
نیک مانند پدرش، برون گراست و از این موضوع چندان یکه نخورد. همچنین آشنایی با دوستان جدید، برای شیطنت‌های کودکانه و ماجراجویی‌هایش سرگرم‌کننده خواهد بود. آدا با شنیدن این خبر واکنشی نشان نداد؛ اما بعداً متوجه شدم که در اتاقش گریه می‌کند زیرا مجبور بود از دو دوست صمیمی‌اش جدا شود. امیدوارم تا پایان پاییز هر دو در مدرسه‌هایشان جا بیفتند و ضربه روحی ناشی از جابه جایی در اواسط سال تحصیلی از ذهنشان پاک شود.

سوزت شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «می‌تونین پیش‌قدم بشین و خودتون رو بهش معرفی کنید. البته اونجا زنی به نام جانیس زندگی می‌کنه که خیلی خون‌گرم نیست. به ندرت از خونه بیرون میاد مگه اینکه بخواد پسرش رو به ایستگاه اتوبوس برسونه بیشتر اوقات می‌بینم که از پنجره به خیابون خیره شده فکر کنم یه ذره فضول باشه.»

می‌گویم: «وای، چه بدا»

در این فکرم که چرا جانیس دوست ندارد خانه‌اش را ترک کند و در عین حال فضولی می‌کند. به پلاک سیزده خیره می‌شوم با اینکه وسط روز است؛ اما تقریباً همه پنجره‌ها تاریک به نظر می‌رسند و گویی تمام اهالی منزل حضور دارند.

سوزت می‌گوید: «امیدوارم واسه پنجره‌های خونتون پرده‌های خوبی نصب کنید. چون جانیس خوب بلده دید بزنه.»

من و انزو هم زمان سرمان را به سمت خانه جدیدمان می‌چرخانیم ناگهان در می‌یابیم که هیچ یک از پنجره‌های خانه پرده ندارند. چطور متوجه این موضوع نشده‌ایم؟ هیچ‌ک.س به ما نگفت که باید پرده بخریم! هر خانه‌ای که قبلاً در آن زندگی می‌کردیم از قبل پرده داشت!

انزو در گوشم زمزمه می‌کند: «من واسه اینجا پرده می‌خرم.»

می‌گویم: «ممنون.»

گویی سوزت از بی‌خبری ما خوشحال است با طعنه می‌گوید: «مشاور املاکتون
بهتون نگفت که باید پرده بخرید؟»

آرام می‌گویم: «یادم نمیاد چیزی گفته باشه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
اگر سوزت مشاور املاک ما بود، حتماً این موضوع را به ما یادآوری می‌کرد؛ اما اکنون کمی دیر است. در حال حاضر، فهمیده‌ایم که حواسمان جمع نیست.

سوزت می‌گوید: «می‌تونم به جای خوب واسه نصب پرده بهتون معرفی کنم پارسال اومدن و واسه خونه ما پرده نصب کردن واسه طبقه اول، دوم و زیر شیروونی پرده‌های لونه زنبوری خوشگلی نصب کردن الان نمی‌دونم قیمت پرده چه‌قدره؛ اما می‌دونم گرون شده.»

انزو می‌گوید: «نه ممنونم خودم ترتیبش رو میدم.»

سوزت چشمکی می‌زند و می‌گوید: «بله، شما حتماً می‌تونید انجامش بدین از اینکه این زن جلوی چشمانم با شوهرم این‌گونه صحبت می‌کند، احساس انزجار می‌کنم. مخصوصاً اینکه ما همسایه هستیم و باید کمی بیشتر مراعات کند. یعنی نمی‌تواند با نجابت بیشتری رفتار کند؟ می‌خواهم به او تذکر بدهم؛ اما ترجیح می‌دهم در پنج دقیقه اول آشنایی دشمن تراشی نکنم.

سوزت می‌گوید: «در ضمن می‌خواستم شما رو برای شام دعوت کنم. البته فقط
خودتون دوتایی... اگه دوست دارین میتونین بچه هاتون رو هم بیارین.»

معلوم است علاقه‌ای به دعوت کردن بچه ها ندارد. همچنین، از تمایل نیک برای شکستن اشیاء گران‌قیمت در همان دقایق نخستین و پس از ورود به خانه خبر ندارد.

انزو می‌گوید: «حتماً، بسیار عالی»

چشمان سوزت برق می‌زند و می‌گوید: «وای، چه‌قدر خوب! فردا شب چطوره؟
می‌دونم تا فردا آشپز خونتون راه نمی‌افته پس بد نیست تشریف بیارید منزل ما.»
انزو با تعجب به من نگاه می‌کند. او عاشق مراسم و مهمانی است. اما من فردی درون‌گرا هستم و از اینکه منتظر نظر من می‌ماند از او سپاسگزارم.

راستش، از اینکه یک شب را در کنار این زن بگذرانم، احساس خوبی ندارم به نظرم کمی غیر عادی است. اما اگر قرار است اینجا زندگی کنیم، باید با همسایه رابطه خوبی داشته باشم. می‌دانم که خانواده های حومه شهر اغلب با هم رفت و آمد دارند. در ضمن، خالی از لطف نیست که کمی هم او را بشناسم. بنابراین می گویم: «حتما مزاحم میشیم ما توی لانگ‌آیلند با کسی رفت و آمد نداریم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
سپس سرش را عقب می‌گیرد و می‌خندد و دندان‌های سفید و مرتبش نمایان می‌شوند: «وای میلی...»

نگاهی به انزو می‌اندازم. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. هنوز دلیل خنده‌اش را نمی‌دانیم.

می‌گویم: «چیه؟»

با خنده می‌گوید: «هیچ‌ک.س نمی‌گه توی لانگ‌آیلندا!»
می‌گویم: «چی؟ نمیگن توی لانگ‌آیلند؟ پس چی میگن؟»

سرش را به علامت نفی تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه میگن توی لانگ مگه نمی‌دونی آیلند میشه جزیره اگه بگی توی لانگ آیلند انگار افتادی وسط جزیره تو که توی جزیره نیستی به ذره احمقانه به نظر می‌رسه.»

انزو موهایش را می‌خاراند. هنوز موی سفید ندارد موهای من نیز به لطف رنگ مو تیره است وگرنه از زمان تولد نیک، موهایم خاکستری شده است. اما انزو تنها چند تار موی سفید در ریشش دارد که آنها را کوتاه می‌کنند.

وقتی به انزو می‌گویم که موی سفیدی در سر ندارد سریع جلوی آینه می‌دود تا تار
مویی بیابد و آن را به من نشان دهد؛ گویی این کار وضعیت را بهتر می‌کند.

می‌گویم: «واقعاً نمی‌فهمم یعنی مردم هاوایی یا استاتن باید حتماً تأکید کنند که
در جزیره هاوایی یا استاتن زندگی می‌کنند؟»

لبخند از صورتش محو می‌شود و می‌گوید: «خب، استانن یا هاوایی فرق دارن.» سعی می‌کنم با نگاهم توجه انزو را به خود جلب کنم، اما ظاهراً غرق حرف‌های سوزت شده است.

سپس می‌گویم: «خیلی خب از اینکه در شهر لانگ هستیم خیلی خوشحالیم سوزت فرداشب می‌بینمت.»
می‌گوید: «اصلا نمی‌تونم صبر کنم.»

به زور لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «چیزی لازم داری بیارم؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
با انگشت اشاره روی چانه‌اش ضربه می‌زند و می‌گوید: «می‌تونی دسر درست کنی؟

بسیار خب! اکنون باید بدانم چه دسری آماده کنم که با استانداردهای سوزن هم‌خوانی داشته باشد. فکر می‌کنم بیسکوئیت کرم‌دار بد نباشد.

به چشم‌های سوزت خیره می‌شوم و می‌گویم: «عالیه!»

سوزت به سمت عمارت بزرگش رهسپار می‌شود و هربار که پاشنه‌هایش روی سنگ فرش صدا می‌کنند احساس می‌کنم چیزی در قلبم تکان می‌خورد.

هنگام خرید این خانه هیجان‌زده بودم ما سال‌های زیادی در آپارتمان‌های کوچک به سر بردیم و بالاخره توانستیم خانه رویایی خود را بخریم؛ اما اکنون در این فکرم که
مبادا با نقل مکان به این محله مرتکب اشتباه وحشتناکی شده‌ام.
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
فصل سوم

امشب چهار نفری پشت میز آشپزخانه شام می‌خوریم. باورتان می‌شود؟ آشپزخانه جدیدمان به قدری بزرگ و جادار است که یک میز داخل آن جای گرفته است؛ اما فضای آشپرخانه قبلی به قدری تنگ و کوچک بود که به سختی یک نفر می‌توانست داخل آن بایستد. امشب از رستوران غذای چینی سفارش داده‌ایم من و شوهرم روی انتخاب غذا حساسیت چندانی نداریم فقط انزو به غذاهای ایتالیایی علاقه‌ای ندارد و معتقد است که غذاهای آنها بی‌خاصیت و چرب است. اما پیتزاهای سفارشی را دوست دارد، زیرا پیتزا را یک غذای ایتالیایی قلمداد نمی‌کند!

آدا نیز مانند پدرش است؛ اما نیک نسبت به غذا حساس است. به همین دلیل ما نودل و گوشت گاو با کلم بروکلی می‌خوریم در حالی که برای پسرم یک بشقاب برنج سفید با کمی کره و نمک آماده کرده‌ام. او عاشق چلوکره است.

با افتخار اعلام میکنم: «اولین شام ما توی خونه جدید. باید قبل از غذا دعای شکرگزاری بخونیم.»

نیک می‌گوید: «مامان چرا همش این جمله رو تکرار می‌کنی؟ چرا باید واسه همه چی دعا بخونیم؟»

راستش را بگویم او پیش از این واژه شکرگزاری را از من نشنیده است. اما در چند ساعت گذشته حداقل پنج بار از آن استفاده کرده‌ام در بدو ورود به خانه که روی کاناپه نشسته بودیم گفتم باید برای اتاق نشیمن دعا بخوانیم وقتی با توپ بیسبالش به حیاط می‌رفت، گفتم باید برای حیاط‌مان دعای شکرگزاری بخوانیم. حتی شاید حواسم نبوده و گفته‌ام باید برای دستشویی و حمام سجده شکر به جای آوریم.

انزو از آن سوی میز دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «مامانتون هیجان‌زده است. اما راست میگه اینجا خونه قشنگیه.»

نیک می‌گوید: «آره، خونه قشنگیه اما ای کاش دیواراش قرمز و سقفش زرد بود.»

نیک به نحوی به ما می‌فهماند که دوست دارد در مک دونالد زندگی کند. اینکه دیوارهای خانه چه رنگی باشند برایم هیچ اهمیتی ندارد. به هر حال، ما این خانه را برای نیک و آدا خریده‌ایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
در محله برانکس، در آپارتمان کوچکی زندگی می کردیم که مردهای ساختمان زیر چشمی به آدا نگاه می‌کردند. اکنون در منطقه خوبی سکونت داریم و فرزندانم میتوانند بدون دغدغه و ترس برای بازی به حیاط خلوت یا محوطه کوچه بروند. شاید آدا و نیک درکی از این موضوع نداشته باشند؛ اما دلیل نقل مکان ما به این محله به خاطر آنها بود. دخترم با اوقات تلخی رشته‌های نودل را داخل بشقابش جابه جا می‌کند و می‌گوید: «مامان؟ از فردا باید بریم مدرسه؟»

بچه‌هایم خیلی شبیه پدرشان هستند انگار من فقط نقش تولید کننده‌ای را داشته‌ام که آنها را به دنیا آورده‌ام آدا دختر زیبایی است موهای بلند مشکی و چشمان قهوه‌ای گیرایی دارد. انزو می‌گوید که بیشتر شبیه خواهرش آنتونیاست.

آدا اکنون در شرف بلوغ است. می‌دانم در بزرگسالی بانوی زیبارویی خواهد شد که توجه همه را به خود جلب خواهد کرد شک ندارم پدرش مدام با پسرهای محله درگیر خواهد شد. انزو مرد متعصبی است و اصلاً دوست ندارد کسی اطراف دخترش پرسه بزند.

می‌پرسم: «آدا! واسه مدرسه آماده‌ای؟»

سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «آره!»

ادامه می‌دهم: «الان آخر تعطیلات بهاره حدود یک هفته‌ست که بچه‌ها همدیگه رو ندیدن الان کسی هم‌کلاسی‌هاش رو یادش نمیاد.»

آدا خوشحال نیست؛ اما نیک خندان است.
انزو می‌گوید: «فردا خودم تا مدرسه می‌رسونمتون با کامیون می‌برمتون.»

چشمان نیک از خوشحالی برق می‌زند، زیرا عاشق کامیون سواری است. سپس با ذوق و شوق می‌گوید میشه روی صندلی جلو بشینم؟

انزو با تعجب به من خیره می‌شود. او دوست دارد فرزندانش از ماشین سواری لذت ببرند، اما خداراشکر بدون رضایت من این کار را انجام نمی‌دهد.

می‌گویم: «عزیزم، تو واسه نشستن روی صندلی جلو خیلی کوچیکی، اما چند ساله دیگه می‌تونی بشینی.

نیک می‌گوید: «امسال برام سرویس بگیرین دوست دارم با اتوبوس برم مدرسه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
مدرسه قبلی به خانه ما خیلی نزدیک بود؛ بنابراین نیازی نبود تا با اتوبوس به آنجا برود. اما از زمانی که اولیای مدرسه بچه‌ها را برای بازدید علمی به کارخانه شکلات سازی بردند، عاشق اتوبوس سواری شده است. الان تمام فکر و ذکرش سرویس مدرسه است.

آرام می‌گوید: «مامان خواهش می‌کنم.»

می‌گویم: «باشه.» سپس نگاهم را به آدا می‌‌دوزم و ادامه می دهم: «آدا! تو می‌خوای یا بابات بری مدرسه؟»

با قاطعیت پاسخ می‌دهد: «نه من با نیک میرم می‌خوام با اتوبوس برم.»

آدا شدیداً از برادر کوچکش مراقبت می‌کند همیشه از دیگران می‌شنیدم که با تولد نوزاد جدید کودک بزرگ‌تر بسیار حسادت می‌کند اما آدا از همان ابتدا شیفته نیک شد.

تمام عروسک‌هایش را کنار گذاشت و به مراقبت از برادرش پرداخت چند عکس احساسی از آدا دارم که نیک را روی پاهایش گذاشته و به او شیر می‌دهد.

نیک قاشق برنج را در دهانش فرو می‌برد، اما مقداری از آن از کنار لب‌هایش بیرون می‌ریزد. دانه‌های برنج روی پاها و زیر صندلی پخش می‌شود. با دهان پر می‌گوید: «راستی... مامان میشه به حیوون خونگی داشته باشم؟ تو رو خدا؟»

می‌گویم: «باشه.»

نیک با تأکید می‌گوید: «گفتی اگه بزرگتر و مسئولیت پذیرتر بشم، می‌تونم حیوون خونگی داشته باشم.»

می‌دانم اکنون بزرگتر شده است؛ اما در رابطه با مسئولیت پذیری هنوز به او شک دارم.

آدا امیدوارانه می‌پرسد: «می‌شه یه سگ بیاریم؟»

می‌گویم: «اول باید دور حیاط حصار بکشیم، بعد سگ بیاریم.»

همچنین، دوست دارم قبل از افزودن یک عضو دیگر به خانواده از لحاظ مالی پایدارتر باشم.

آدا می‌گوید: «لاک پشت چطور؟»

موهای تنم سیخ می‌شود با انزجار می‌گویم: «نه! اصلاً اسم لاک‌پشت رو نیارین. از لاک‌پشت متنفرم.»

نیک می‌گوید: «من سگ با لاک پشت نمی‌خوام به ملخ بزرگ می‌خوام.»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
کلم بروکلی داخل گلویم می‌پرد. به سختی فریاد می‌زنم: «چی؟»

انزو می‌گوید: «حیوون خونگی خوبیه. مراقبت ازش هم خیلی راحته.»
خدای من انزو می‌داند که نیک می‌خواهد چنین حشره وحشتناکی را به خانه بیاورد؟

می‌گویم: «نه. حق ندارین ملخ بیارین.»

نیک با لبخندی دلبرانه می‌گوید: «چرا نه مامان؟ خیلی خوشگلن. توی اتاق خودم
نگهش می‌دارم. می‌خوای ببینی چه شکلیه؟»

صورت گرد و دندان‌های فاصله دارش مرا به وجد می‌آورد. از همین حالا می‌توانم
ببینم که شش یا هفت سال دیگر، مانند پدرش قلب افراد بسیاری را خواهد ربود.

می‌گویم: «هیچ علاقه‌ای به دیدنش ندارم. خودم می‌دونم ملخ چه شکلیه.»

شوهر جذاب و دوست داشتنی‌ام می‌گوید: «توی محفظه نگه می‌داریمش.»

می‌پرسم: «غذا بهش چی میدین؟»

نیک می‌گوید: «مگس خواره.»

سرم را تکان می‌دهم: «نه! اصلا نمی‌شه.»

نیک می‌گوید نگران نباش اونا مگس‌های بی‌بال هستن.»

انزو باخنده می‌گوید: «مگس‌های دو پا هستن.»

نیک ادامه می‌دهد: «نیازی به خریدن غذا هم نیست. خودمون می‌تونیم مگس‌ها
رو پرورش بدیم.»

می‌گویم: «نه، نه، نه، نه!»

انزو دستش را زیر میز می‌برد و زانویم را می‌فشارد: «میلی ما بچه‌ها رو از مدرسه قبلی بیرون کشیدیم و مجبورشون کردیم بیان اینجا اگه نیک می‌خواد ملخ داشته باشه...»

چه مزخرفاتی! ملخ سبز! نمی‌دانم این حشره چه جذابیتی برای انزو دارد؟ برای کمک به آدا زل می‌زنم؛ اما غرق پیچ و تاب دادن رشته های داخل بشقابش است. نام خود را بین رشته‌ها هجی می‌کند. تاکنون ندیده‌ام با غذایش بازی کند می‌دانم از روی
اضطراب است.

می‌گویم: «فرض کنید قبول کنم. از کجا باید ملخ بخریم؟»
 
موضوع نویسنده

RPR"

سطح
4
 
مدیر تالار موسیقی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
3,525
24,029
مدال‌ها
6
انزو و نیک کف دست‌هایشان را به نشانه پیروزی به هم می‌کوبند؛ زیرا فهمیده‌اند
که از این حشره چندش‌آور هیچ هراسی ندارم.

نیک می‌گوید: «می‌تونیم تخم ملخ بخریم.»

وای خدای من آنها همه چیز را از قبل برنامه‌ریزی کرده‌اند.

سپس ادامه می‌دهد: «از یه تخم، صدتا ملخ به وجود میاد.»

فریاد می‌زنم: «صدتا؟»

انزو سریع می‌گوید: مشکلی پیش نمیاد همه ملخ ها همدیگه رو می‌خورن و در نهایت یکی دو تاشون باقی می‌مونن.»

نیک با عجله می‌گوید: «بعدش می‌تونیم بابت ملخ جدیدمون دعای شکرگزاری برگزار کنیم. باشه مامان؟»

تصور چهره‌ی وحشت‌زده سوزت لاول، وقتی بفهمد یک ملخ بزرگ و تعداد زیادی مگس‌های بی‌بال حوالی خانه‌اش زندگی می‌کنند مرا به خنده می‌اندازد. ایده خوبی است. باید به نیک اجازه بدهم تا ملخ بیاورد؛ اما خدا شاهد است. اگر قرار باشد.

مگس‌ها در سرتاسر خانه‌ی زیبایم پرسه بزنند نیک را از خانه بیرون خواهم کرد.
 
بالا پایین