جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [خسته از سرنوشت] اثر «S.S.A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط .Blue با نام [خسته از سرنوشت] اثر «S.S.A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,258 بازدید, 8 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [خسته از سرنوشت] اثر «S.S.A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع .Blue
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط .Blue
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
بسم الله الرحمن الرحیم
«و یبقی الله معک حینما لا یبقی معک أحد»
و زمانی که هیچ‌ک.س برایت نمانده، خدا با تو می‌ماند.


اسم اثر: خسته از سرنوشت
نویسنده: سمیرا سادات امیری
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ S.O.W.(3)

خلاصه:
داستان محترق روایتگر زندگی زنانیست آسمانی!
که از بخت بدشان در زمین و در میان تلخی های روزگار گیر افتاده اند؛ زنانی که از سرنوشتشان شکایت دارند، سرنوشتی که همیشه با آنها سر ناسازگاری داشته ودارد!
سرنوشتی که زندگی شان را با کشتار و خون ریزی مزین کرده است و...
 
آخرین ویرایش:
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,495
986
مدال‌ها
2
1686072958041.png
|بسمه تعالی|

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.



قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان
قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

نقد کاربری

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
در خواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
در خواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
مقدمه:
یک قدم به جلو
یک قدم به عقب
سرگردانی... ؟
نام ندارد!
شاید تاریک‌ترین نقطه جهان... .
پای ماندن ندارد
مادری که جانش را به خون کشیدند
دخترکانی که در پی فردا
آزادی را میان خون نوشتند
خمپاره‌ی هراس، رویاهایشان را تکه‌تکه کرد پرواز... .
در آسمانی که باد وعده مرگ می‌دهد
جرئتی است که فقط از یک دختر افغان بر می‌آید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
پارت دو
حیرت زده چند باری دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما دریغ از یک کلمه!
رفته بودند!؟ کجا رفته بودند!؟ چطور امکان دارد؟ او فقط یک روز از خانه پا به بیرون گذاشته بود، آن هم برای این‌که مجبور شده بود.
اشک درون چشمان سیاه رنگش حلقه زد، لبانش از بغض لانه کرده در گلویش لرزید و دردی که در قلبش پدیدار شد را با تمام وجود احساس کرد؛ زانوهایش تا خورد و جسم نحیفش روی زمین آوار شد، به کجا می‌توانستند پناه برده باشند؟
مریم‌اش هنوز بسیار زیاد کوچک بود و... نرگس‌اش!
نرگس‌اش که هنوز شیرخوار بود، چطور می‌توانستند بدون مادر دوام بیاورند!؟
گرفته و ناامید با چشمان پر شده از اشک به پیرزن چشم دوخت و زد:
_ ش... شما می‌دونید؟ می‌دونید اهالی شهر به کجا رفتند!؟
پیرزن با مهربانی به چشمان سیاه رنگش چشم دوخت، دستی با محبت بر سرش کشید و با مهربانی گفت:
- چرا ناراحتی گل دختر؟ نگران خانوادت هستی؟
رابعه که حالا رسماً به هق_ هق افتاده بود، با عجز سر تکان داد و بریده_ بریده زد:
- ب... بچه‌هام ه... هنوز خ... خیلی ک... کوچیک‌ان، معلوم نیست الان تو... تو چه وضیعتی‌ان.
چشمانش را بست، با عصبانیت دستش را بند سرش کرد و ادامه داد:
- اگه منِ احمق از خونه نمی‌رفتم بیرون، الان کنارشون بودم.
پیرزن دستی روی شانه‌اش گذاشت و با دل‌داری گفت:
- غصه نخور دخترم، همه‌چیز درست میشه؛ ایشالا به‌زودی پیداشون می‌کنی!
رابعه اما، دیوانه‌وار سرش را به چپ و راست تکان داد. از جا پرید و برقع‌اش را از روی زمین برداشت، روی سرش مرتب کرد و با شتاب به سمت در قدم برداشت.
پیرزن با تعجب نگاهش را به رابعه داد، از جا بلند شد و گفت:
- دختر جان! داری کجا میری!؟ دیر یا زود ممکنه طالبان به اینجا برسند و اگه تو رو تنها اون بیرون ببینند، قطعا یک بلایی سرت میارن.
رابعه بی‌توجه به سمت در قدم برداشت و هم‌زمان گفت:
- به درک! اصلا مهم نیست، بمیرم بهتر از اینه که دوری از بچه‌هام رو تحمل کنم؛ میرم پیداشون کنم.
با دستان لرزان سعی کرد زنجیر در را باز کند، بعد از کمی کوشش کردن بلأخره موفق شد با شتاب در را باز کرد و بی‌توجه به صدا زدن‌های پیرزن از خانه خارج شد.
در آن وقت شب کوچه خلوت_ خلوت بود، در اصل مردمی وجود نداشت که رفت و آمدی وجود می‌داشت.
بی‌توجه به وحشتی که در دلش خانه کرده بود، با قدم‌های بلند در کوچه‌های تاریک و خلوت قدم بر می‌داشت.
کوچه به‌قدری تاریک بود که به سختی می‌توانست جلوی پاهایش را ببیند؛ همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان حس کرد پایش روی جسم نرمی فرود آمد، با چشمان گرد شده از وحشت جیغ کوتاهی کشید و دوقدم به عقب برداشت.
ترسیده با اضطراب به پارس کردن سگی که ناخواسته پا رویش گذاشته بود خیره شد، زیر نام خدا را بر زبان آورد و نفس عمیقی کشید و سعی بر آرام کردن خود کرد؛ بزاق دهانش را به سختی قورت داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
پارت_۳

هنوز چند ساعت از قدم زدنش در آن کوچه های تاریک نگذشته بود، که دوباره با صدای شنیدن صدای بلند گلوله حتی بلندتر و نزدیک تر از دفعه قبل در همان حوالی، ترس مانند خنجری در قلبش فرو رفت.
با چشمان گشاد شده از ترس به روبه رو خیره شد، لرزش دستانش که پیش از این برای سردی هوا بود، حالا دلیلش فقط و فقط ترس بود؛
آن ظالمان وحشی به شهر رسیده بودند، و خیلی زود سر راهش سبز می شدند یک لحظه از تصمیم عجولانه اش پشیمان شد، شاید بهتر بود نزد پیرزن می ماند؛ اما با یادآوری دوری از فرزندانش که حتی نمی دانست کجا هستند در تصمیم اش مصمم تر شد.
او باید قوی می بود، چون او یک مادر افغان است و یک مادر برای فرزندانش حاضر است جانش را هم فدا کند، ترسش در یک لحظه تبدیل به شجاعتی شد، که خودش هم دلیلش را نمی دانست.
او حتما خودش را نزد فرزندانش می رساند، چون آنها به مادرشان نیاز داشتند؛ با یادآوری چهره زیبا و معصومشان بغض برگلویش چنگ انداخت و چشمانش را به عجز بست.
ای کاش هیچ وقت آن روز نحس از خانه پا به بیرون نمی گذاشت!
ای کاش هرگز خبر مرگ همسرش را نمی شنید، تا برای کفن و دفن جسد عزیز ترینش از خانه به ولایت پروان نمی رفت.
و حالا بعد از ازدست دادن همسرش، دیگر طاقت از دست دادن فرزندانش را نداشت؛ بایدهر چه زودتر خودش را به فرزندانش می رساند و آنان را در آغوش می گرفت، تا بتواند نفس بکشد.
برای جلوگیری از گریه نفس عمیقی کشید، دگر گریه کردن بس بود به اندازه کافی گریه کرده بود؛ دستانش را مشت کرد و قدم هایش را از سر گرفت.
همچنان در حال راه رفتن بود که ناگهان با شنیدن صدای ماشین های طالبان در جایش متوقف شد، حالا باید چیکار میکرد!؟
اگر خودش را نشان می داد، آیا او را می کشتند!
چطور بایداز شهر خارج می شد!؟ همه ی شهر تحت سلطه آن ظالمان بودند، باید در جایی مخفی می شد، تا آن ها از آن جا می گذشتند و او هم می توانست به راحتی از اینجا برود.
با این فکر نگاهی به دور بر کرد و با دیدن سنگ بزرگی که در پایین کوهی در آن طرف خیابان وجود داشت با عجله به آن سمت رفت، پشت اش مخفی شد و منتظر ماند...

بعد از گذشتن چند دقیقه سر و کله ای آن ظالمان خونخوار پیدا شد، همه ی شان تفنگ به دست در حالی که دهان و بینی شان را با دستمال پوشانده بودند؛ سوار بر ماشین ها با چشمانی که بی رحمی در آن فریاد میزد به رو به رو خیره شده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
پارت_۴

آن سوی داستان


هوا سردبود و کوه ها سردتر، بادهای تندی که می وزیدآخرین رمق شان را از آنها می گرفت در حالی که نوک انگشتان پاهایش از سردی هوا بی حس شده بود؛ بی تعادل به راهش ادامه می داد.
همه ی تنش از سردی بیش از حد هوا در حال لرزیدن بود، مردمی که همراهش بودن هم حالشان دست کمی از آن نداشت؛ بی توجه دستان سرد خواهرزاده اش را محکم تر فشرد
مریم پنج ساله با آن نگاه معصومش در حالی که دماغ کوچکش از سردی هوا قرمز شده بود با مظلومیت گفت:
- خاله جان! من خیلی سردمه، پاهامم خسته شدن.
با شنیدن صدای مریم کوچک در جایش توقف کرد، لبان خشک شده از سرمایش به لبخند تلخی باز شد و به سختی در حالی که دومین امانت خواهرش را در آغوشش جابه جا می کرد روی دو زانویش نشست تا هم قد خواهرزاده اش شود، دستان سردش را روی گونه ی مریم گذاشت و امیدوار لب زد:
- خاله قربونت بره عزیزم، خیلی کم مونده یه کم دیگه تحمل کن خیلی زود به قریه می رسیم اونجا گرم میشی، باشه عزیز خاله!؟
مریم کوچک چشمان سبز رنگش را به چشمان سیاه رنگ زینب دوخت، چشمانی که او را به یاد مادرش می انداخت لبان کوچکش را روی هم فشردو با لجبازی گفت:
- خاله پس مامان کِی میاد پیشمون!؟من دلم براش تنگ شده نرگسم گریه میکنه خب اونم حتما دلش برای مامان تنگ شده دیگه.
با یاد خواهر عزیزش داغ دلش تازه شد، یعنی تا حالا رابعه به خانه رسیده بود!؟ فهمیده بود که آنان نیستند!؟ نکند هنوز در شهر باشد و گیر طالبان افتاده باشد، با این فکر قلبش تیر کشید
اگر بلایی سر خواهرش می آمد او قطعا می مرد، همین که پدر و مادرش تنهایش گذاشته بود کافی بود، دیگر طاقت از دست دادن رابعه را نداشت قطعا نداشت!
با حس دست مریم کوچک روی گونه اش از فکر بیرون آمد، لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
- میاد عزیزم، اونم وقتی بره خونه و ببینه ما نیستیم خودش ما رو پیدا میکنه خوب.
و مریم فقط با مظلومیت سر تکان داد، خسته و ناتوان از جا بلند شد و دست مریم را درون دستانش جای داد و همین که خواست اولین قدم را بر دارد صدای افتادن جسمی بر روی زمین توجه اش را جلب کرد، بابهت چرخیدو زنی باردار را دید که بی هوش روی زمین افتاده است، با وحشت به زن خیره شد...
آن زن را می شناخت، اسمش بصیره بودو یکی از همسایه های دیوار به دیوار شان...
زن خوب و مهربانی بود، آب دهانش را قورت داد و چون دید مردم برای کمک به زن نزدیک نشدند و بی توجه به راهشان ادامه دادند؛ ناچار به زن نزدیک شد، نرگس را به سختی در آغوشش جا به جا کرد و با دستانی بی حس و لرزان زن را تکان داد و صدایش زد:
- ب... بصیره، بصیره خانم بیدار شید، بیدار شید بصیره خانم باید بریم!
اما جوابی جز سکوت دریافت نکرد، لحظه ای از ذهنش گذشت نکند از سردی زیاد مرده باشد!
ولی زود آن فکر های مزخرف را از سرش کنار زد، امکان نداشت!
مگر می شد!؟
اما رنگ صورت زن که به کبودی می زد فکرش را تأیید میکرد، با تردید دستان لرزانش را روی نبض زن گذاشت اما با چیزی که حس کرد تکانی سختی خورد و با وحشت از زن فاصله گرفت...
نبضش نمیزد!
زن از سردی زیاد یخ زده بود و نبضش نمیزد، با وحشت صاف ایستاد دستان مریم را محکم تر فشرد
بزاق دهانش را به سختی قورت داد و اشک در چشمانش حلقه زد،
زن هنوز خیلی جوان بود و بچه اش!
آن جنین بیچاره که تا حالا به دنیا هم نیامده بود!
حال باید چیکار میکرد!؟
او که به تنهایی نمی توانست کاری کند و
مردم همچنان در حال دور شدن بودند.
با بغض و اشک دستان سرد مریم کوچک را فشرد
و با نوزادی که در آغوشش بود، به مردمی که در حال رفتن بودند ملحق شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
پارت_۵

بعد از ساعت ها راه رفتن که واقعا اینبار چیزی تا مرگ فاصله ی نداشتند، بلاخره به روستایی رسیدند.
اول فکر کرد اشتباه دیده است، چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند؛ و با دیدن دودی که در هوا پخش شده بود بلاخره لبخندی روی لبان سرما زده اش نقش بست.
با خوشحالی رو به مردم کرد و گفت:
- بیبینید! اونجا یه روستا هست.
مردم با شنیدن سخنان زینب امیدوار به آن سو خیره شدند و به قدم هایشان سرعت بخشیدند.
با لبخند پهنی رو به مریم کوچک که حالا دیگر نایی برای راه رفتن نداشت کرد و گفت:
- عزیز خاله! قربونت برم رسیدیم الان گرم میشی، یکم دیگه تحمل کن باشه عزیزم؟
و مریم فقط با ناتوانی سرش را تکان داد.
و زینب با زمزمه کلمه آفرین گلمِ زیر لب به قدم هایش سرعت بخشید.

***

پیاله چای داغ را در دستان کوچک مریم داد،و او را برای نوشیدن آن مایع گرم ترغیب کرد.

با صدای گریه ی نرگس توجه اش جلب شد، نرگس کوچک را از روی تُشک کنارش برداشت و در آغوش گرفت، با نگرانی شروع به تکان دادن نوزاد کرد تا بلکه آرام بگیرد اما نه تنها آن آرام نمی شد، بلکه گریه اش نیز شدید تر شد، ناگهان با یاد این که شاید گرسنه باشد درمانده به چشمان قرمز شده از گریه اش خیره شد.
او که هنوز شیر خوار بود و رابعه هم که آن جا نبود، پس چه کسی به آن طفل معصوم شیر می داد؟
در مانده نگاهی به دور بر کرد، حالا باید چیکار میکرد!؟
از کجا باید برایش شیر پیدا می کرد!؟
در مانده در حال تکان دادن نوزاد بود که یکی از زن های اهالی روستا وارد خانه شد، با دیدن گریه شدید نرگس با نگرانی با آن لحجه هراتی شیرینش پرسید:
- چی کار شده دختر جان، چره ای نوزاد ایگذر بی قراری میکنه!؟
زینب کلافه از گریه های بی امان نوزاد جواب داد:
- گرسنه است، خواهرمم که اینجا نیست نمیدونم چیکار کنم!
زن لحظه ای به گریه های شدید نرگس خیره شد و سپس گفت:
- دخترجان! ای بچه نادان که از گریه کرده که هلاک میشه، مایی بری برم شیر بز بیارم!؟
زینب بااندکی تعجب و تردید به زن خیره شد و گفت:
- شیر بز!؟ برای نوزاد؟ ضرری براش نداره؟
زن در حالی که از اتاق خارج می شد لب زد:
- نه بابا چه ضرری مایه دیشته باشه، حالی میرم بری بیارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

.Blue

سطح
1
 
مدیر آزمایشی
مدیر آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jul
513
2,181
مدال‌ها
4
پارت _۶
آن سوی داستان


با اضطراب و ترس نهفته در دلش به روبرو خیره شده بود و قلبش، مانند گنجشکی که در قفس زندانی شده خودش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید؛ با چشمان پر از وحشت به گذر آن ستمکاران پست که از دروازه شهر کابل به داخل وارد می‌شدند، چشم دوخته بود.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد، و چشمانش روی موتر سیاه رنگی که بزرگتر از همه ی شان بود و با موتر های دیگر فرق داشت ثابت ماند، موتر متوقف شد و یکی از آن خونخواران که سوار بر موتر سایکل بود پا به زمین گذاشت و تفنگ بدست به سمت آن موتر سیاه رنگ قدم تند کرد، در باز شد و مردی چاق باریش های بلند وسیاه رنگ چشمان سبز رنگ که با سرمه سیاه شده بود و چهره ی کریه اش را صدبرابر ترسناک تر نشان میداد با موهای سیاه رنگی که تا شانه اش می رسید،لُنگی به سر از موتر پیاده شد.
رابعه که چیزی نمانده بود از ترس زیاد پس بیفتد، ناتوان دستش را بند سنگی که در پشتش پنهان شده بود کرد تا سقوط نکند، اما از آن جایی که سنگ لیز بود دستشان رابعه هم بشدت می لرزید، تعادلش را ازدست داد و محکم به زمین افتاد...
زمان لحظه ای ایستاد و رابعه احساس کرد چیزی تا مرگ فاصله ندارد و با شنیدن همه همه و صدای قدم های چندیدن شخص که به او نزدیک می شدند با چشمان گشاد شده از وحشت دست روی قلبش که نزدیک بود سی*ن*ه اش را بشکافد و خودش را به بیرون پرتاب کند گذاشت و با وحشت در حالی که اشک ترس و دلتنگی از دوری فرزندانش در چشمانش جمع شده بود، تیله هایش را بست و منتظر مرگ خود ماند.
که به یکباره با حس لمس فلزی باریک روی سرش که حتم داشت چیزی به جز تفنگ نمی تواند باشد با وحشت چشمانش را گشود، و خیره شد به طالبی که با آن چشمان آبی رنگ سرد به او می نگریست و...


موتر: ماشین
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین