هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
کیوان با نگاهی سر تا پای او را برانداز کرده، بدونِ لباسِ گرم بودنش را که دید، سوی صندوق عقب به سرعت گام برداشت برای تلف نکردنِ وقت و در همان دم خطاب به او گفت:
- بیا اینور!
ساحل آبِ دهانش را فرو داده با استرس و دید که کیوان مشغولِ باز کردنِ درِ صندوق عقب شد و چون با تاکید نامش را ادا کرد، باز هم همان درخواستِ دستور شکل را از او شنید. از آنجا که به یک همراه برای کمک کردن نیاز داشت و کیوان تنها کسی بود که در این اوضاع میتوانست به او اعتماد کند، سویش قدمهایش را شبیه به دویدن برداشت که چند باری هم لیز خورد و تا مرز افتادن رفت؛ اما با گرفتنِ دستش به بدنهی سردِ ماشین خود را نگه داشت. رسیده به کیوان و او را خم شده رو به صندوق دید درحالی که پس از کنار زدنِ وسایلِ درونش به دنبالِ آنچه مورد نظرش بود، پیدایش که کرد، تای ابرویی بالا انداخت و شنید که ساحل پریشان حال لب باز کرد:
- دیره، خواهش میکنم وقت رو از دست ندیم... چیکار داری الان؟
کیوان که رو بالا گرفت تک قدمی عقب کشید و کمر صاف کرده، کتانیهایی مشکی و کمی رنگ و رو رفته که مشخصه بود قدیمی هستند را هم به دست گرفته، لبهی صندوق نشست. مشغولِ باز کردنِ بندِ پوتینهای مشکیاش شد و همان دمی که نفسش را چون بخاری در هوا به رقص درآورد، پاسخ داد:
- اول کفشهات رو عوض کن بعد! با اون صندلها که نمیشه توی این هوا قصهی جنایی دنبال کرد.
ساحل قدری ابرو درهم کشید و متعجب از کارِ او، دید که کیوان پس از درآوردنِ یک لنگه کفش مشغولِ درآوردنِ دیگری شد و چون بیحرکتیِ ساحل را دید چشمانش را به گوشه کشیده سوی او، زبانی روی لبانش کشید و پس از مکثی با اشاره به پوتینها ادامه داد:
- زود باش دیگه دختر وقت نداریم!
ساحل مضطرب نگاهی به او انداخت و بعد به پوتینها که رسید، خواست لب به مخالفت بگشاید؛ اما از دست رفتنِ زمان هراس به دلش انداخت و دید که کیوان مشغولِ به پا کردنِ کتانیها شد و از این رو خودش هم ناچار آبِ دهانی فرو داد و روی زانوانش که نشست، مشغولِ از پا درآوردنِ صندلها و پوشیدنِ پوتینها شد. کیوان راضی از رضایتِ او کششی یک طرفه به لبانش بخشید، بندِ کفشهایی که چون اندکی تنگ شده بودند پاهایش را میزدند بست و بیاهمیت به ریز دردِ پاهایش چشم به ساحل دوخت. ساحل که پوتینهایی که برایش تا حدی گشاد بودند را به پا کرد، قدمی به عقب برداشت و نفس زده از اضطرابی فوران کرده چون آتشفشان در قلبش با اشاره به راه لب بر هم زد:
- بریم دیگه!
اما هنوز یک جای کار میلنگید که کیوان با برخاستنش از لبهی صندوق و پس از قرار دادنِ صندلهای ساحل درونش و محکم بستنش، به سمتِ ساحل که قصدِ رفتن داشت گام برداشته و برای بارِ دوم متوقفش کرد:
- یه دقیقه صبر کن!
ساحل کم مانده بود به گریه بیفتد که عاجزانه سوی کیوان چرخید؛ اما او هم نمیتوانست با چنین وضعی ساحل را راهی کند. از این رو سوئیشرتش را که از تن خارج کرد مقابلِ او ایستاد و سوئیشرت را انداخته روی شانههایش بالاخره رضایتش را اعلام کرد تا با سر تکان دادنش زبانی روی لبانِ سرد شدهاش کشید و گفت:
- حالا میتونیم بریم.
نیمچه کششی کم جان به جانِ لبانِ ساحل افتاد و در این موقعیت حتی نمیتوانست برای این توجه و محبتی که از سوی کیوان سراغش را میگرفت خوشحال شود و این احساسِ مهم بودن ذوقش را باعث شود. فکرِ او را تماماً صدف پُر کرده بود که چون بالاخره بهانههای کیوان پایان یافت، همزمان با رد کردنِ دستانش از آستینهای سوئیشرتِ او به سمتِ جلو میشد گفت پرواز کرد. کیوان هم از سمتِ دیگر جلو رفت و چون به درِ سمتِ راننده رسید، در را گشوده، یک چشمش به قامتِ درحالِ دور شدنِ ساحل و چشمِ دیگرش به ماشین، خم شده و دستش را دراز کرد، داشبورد را باز کرد و با برداشتنِ اسلحهاش که آن را بست تنش را عقب کشید و در را هم دوباره محکم بست. دنبالِ ساحل ردِ قدمهایش را سریع بر زمین نشاند و در جاده که پیش رفت چشمش افتاده به سه ماشین و یک موتور، ابروانش از روی شک درهم پیچیدند و همزمان با کار گذاشتنِ اسلحه پشتِ کمرش سعی کرد این سوال در ذهنش را پاسخ دهد که... به جز آنها دیگرانی هم اینجا بودند؟
از ساحل در حدِ دزدیده شدنِ خواهرش و آمدن به چنین روستایی را برای آزاد کردنش شنیده بود و نفسش را که سنگین از ریههایش بیرون فرستاد، بیخیالِ فکر کردن به دیگران شده و رفتن دنبالِ ساحل را اولویت قرار داد. رسیده به شیبِ مسیر و همان دم که همچون ساحل قصدِ پایین رفتن کرد، صدایی مهیب تمامِ فضا را در بر گرفت و از همان بالا که نمای روستا مشخص بود انفجاری به چشم آمد که ثانیهای تپشهای قلبِ ساحل را از او دزدید و تنش را خشک کرده، چشمانِ عسلیاش درشت شدند و نفسش هم در سی*ن*ه از چاله درنیامده، به چاه افتاده بود. فکرِ صدف تمامِ روانش را بر هم ریخت و اوج گرفتنِ اضطرابش همراه شد با لب بر هم زدنش و نامی که ضعیف به زبان آورد:
- صدف!
و هرچه تنش خشک بود، او این خشکی را بابتِ نگرانی از جانِ خواهرش درهم شکسته، وحشت زده و هراسیده بیتوجه به لغزندگیِ مسیر پایین رفت و کیوان هم که ابروانش از شوکِ انفجار بالا پریده و پیشانیاش را چین انداخته بودند، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاده و لحظهای بعد او هم با ساحل همراه شد. این انفجار به چشمانِ مشکیِ دیگری هم آمد، مردی به نامِ آتش که در میانهی راهِ گشتنش در روستا و میانِ خانههای خالی، رو به عقب چرخانده و چشمش به انفجارِ خانه افتاد. قلبِ او هم کنترلِ ضربان از دست داد و انگار این انفجار برایش حکمِ اخطار گرفت که نفس زد، قفسهی سی*ن*هاش تند میجنبید و نگاهش بیپلک زدن به خانهی منفجر شده عصبی و آشفته «لعنتی» بر لب راند و با رو گرفتنش سرعت به قدمهایش بخشید و با دویدن این بار میانِ خانهها سرک کشید.
در این آشفته بازار اما... طراوت کجا بود؟ از او خبر گرفتن میرسید به اتاقکی کاهگلی که همچون روزِ قبل زندانیِ تاریکیاش بود، منتها با تفاوتی فاحش این بار دست و پا بسته به صندلی و حتی دهانش هم بسته شده با چسبی نقرهای، از شدتِ هراسی که به قلبش افتاده بود، بغض در گلویش نشسته و هرچه از حنجره کمک میگرفت برای تقلای آزادی، جز نالههایی نامفهوم هیچ نه عایدِ خودش میشد و نه عایدِ دیگری! هراسِ او هم دلیلی داشت شبیه به همانی که دودش از محلِ قرارِ هنری و شاهرخ به هوا میرفت، از همان جنس و حتی به همان شکل! چرا که در این اتاق هم کمدی فلزی با درِ باز قرار داشت و نگاهِ نمدارِ طراوت که به سویش کشیده شد، هر قدم عقب نشینیِ اعدادِ تایمر قطرهای از قلبِ شمع شدهاش که ذوب شده بود را سوزان بر کفِ سی*ن*هاش فرود میآورد. تنِ طراوت سرد بود و رنگش پریده، تقلایی دیگر هم خرج کرد و بیجواب ماند وقتی هنوز هیچکس حوالیِ او نبود!
در جاده سه ماشین پارک شده بود! یکی متعلق به هنری، دیگری در دستِ طلوع و تیرداد و ماشینِ سوم؟ متعلق به دو نفری که آنها هم محلی برای تعیینِ قرار نداشتند و طبقِ بازیِ به راه افتادهی شاهرخ باید برای پیدا کردنِ صدف روستا را زیر و رو میکردند. این دو نفر که یکی خسرو بود و گوشهای دورتر از محلِ قرارِ شاهرخ با هنری ایستاده، چشمش به انفجارِ رخ داده بود و این انفجار روانِ او را هم تحتِ تاثیر قرار داده بود. دستهی اسلحه را محکم در دستش فشرد، رو گرفته از خانه و مسیرش را ادامه داده، اسلحهاش را هم آمادهی شلیک کرده بود و خودش آماده برای خون ریختن! جدای از او شهریار بود که در جهتِ مخالفش و دورتر ردپا بر زمین مینشاند و چشمانِ آبیاش را ریز کرده، بادِ سردی که میوزید علاوه بر لبههای پیراهنش ریز تکانی را هم نصیبِ تارِ موهای قهوهای رنگش بر روی پیشانی میکرد. آبِ دهانی فرو داد، نگاهی میانِ خانههای فرسوده و خالی از سکنهی دو طرفش گرداند و بعد هم نیم نگاهی را گذرا هم نصیبِ پشتِ سرش کرد.
آسمانِ ابری و خاکستری سقفی بالای سرشان شده بود. برف بند آمده؛ اما سفیدیاش جامهی زمین شده بود. این سقف بالای سرِ مسببِ فاجعهی امروز هم بود، همان شاهرخی که نگاهش به خانهی منفجر شده و دودی که از آن بلند میشد بود و نفسش را که محکم و بخار شکل بیرون فرستاد تا در آغوشِ هوا حل شد، شنید صدای ظریفی که کنارِ گوشش گفت:
- با فرارِ تو از اون خونه و دور شدنِ افراد چند ثانیهی باقی مونده به انفجار حتما فهمیدن یه داستانی هست و فرار کردن.
شاهرخ قدری رو بالا گرفت، دستانش را در جیبهای شلوارِ مشکیاش فرو برد و قدمی را که روی برفها چون ردی خطی شکل عقب کشید، بدونِ رو برگرداندن و نگاه کردن به تک چشمِ آبیِ دختری که کنارش ایستاده، خیره به نیمرُخش بود و تارِ موهای کوتاه و بلوندش که نیمهی راستِ صورتش را پوشانده، با دستِ نوازشِ باد سرد ریز تکانی میخوردند، لب باز کرده و خنثی گفت:
- زنده موندنشون مهمه! جسدِ همهشون رو امروز اینجا میخوام؛ اما اون مردِ انگلیسی باید زنده بمونه، تسویه حسابی باهاش دارم که میخوام شخصاً بهش برسم.
بعد هم پیشِ نگاهِ ماتِ گریس که با حرف از هنری به میان آمدن حتی پلک هم نزد و خیره ماند به شاهرخ که با نیم چرخی روی پاشنهی پوتینهایش به راست گام برداشتن را آغاز کرد و از کنارِ او رد شدنش تلنگری شد تا گریس به دادِ سوزشِ چشمش رسیده و پس از پلک زدنی رو به سمتش بچرخاند. احساسات در قلبش به هم ریخته و متفاوت، حتی نمیدانست دقیقا در این لحظه چه حسی را تجربه میکرد، فقط قدم نهادنش پس از چرخشی کوتاه بر جای پاهای باقی مانده از شاهرخ روی برفها نشان از تاییدِ ادامهی راهِ او میدادند!
در این لحظه نامی از هنری برده شد که شاهرخ زندهی او را میطلبید برای حسابی که خود شخصاً به دنبالِ تسویهاش بود تا باهم یِر به یِر شوند. پهنهی تیرهی آسمان سقف بر سرِ هنری و صدفی بود که نجات یافته از انفجارِ خانه طبقِ حرفِ گریس پا به خانهی دیگری گذاشته و درونِ حیاطش ایستاده بودند. هنری نگاهی انداخته به نمای کاهگلی و قدیمیِ خانه که همچون محلِ قرارشان بود، نفسش را محکم بیرون فرستاد و رو که چرخاند رسید به صدفِ پریشان که از شوکِ رسیده به جانش انگار حتی قدرتِ تکلمش را هم از دست داده بود. اویی که کفِ دستِ راستش را قرار داده روی سختیِ دیواری که چندان هم مستحکم نبود و با لمسش ریز ذراتی از خاک هم بر زمین افتادند، کفِ دستِ دیگرش را هم به تختِ سی*ن*ه و کتِ چرم و سفیدِ تنش بند کرده بود. چشمانِ قهوهای و برق افتاده از نمِ اشکش خیره به زمین، برای هزارمین بار در سرش لحظهی شلیکش به مردِ سیاهپوش را مرور کرد و همانندِ قلبش گلویش هم سنگینتر شد! آبِ دهانی سخت از گلو گذراند، هنری که مات بردگیِ او را درک کرد و فهمید صدفی که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید حال از بابتِ گرفتنِ جانی هرچند برای محافظت از خود این چنین پریشان شده بود، غم و نگرانی چهرهاش را بازیچه کرد به سمتِ صدف قدم برداشته و ملایم صدا زد:
- صدف؟
صدایش محرکی شد برای پلک زدنِ تیک مانند صدف تا ردِ گرمِ اشک سرمای گونهی برجستهاش را به بازی گرفته، چشمانش را که همراه با سرش بالا کشید رو به عقب و سمتِ هنری که پشتِ سرش ایستاده بود گرداند و نگاهش را که مظلومانه به او دوخت، چانهاش لرزید و چنان آتشی به قلبِ هنری افکند که خاموشیاش را هیچ آبی توان نداشت! کامل که سوی او چرخید، با سقوطِ قطره اشکی از کنجِ چشمش نفسش را هم مرتعش بیرون فرستاده و لرزان و مظلوم لب زد:
- من... من یه نفر رو کشتم هنری.
هنری عاجز شده برای اولین بار در دلداری دادنِ او که احساسِ گناهی از گرفتنِ جانِ یک آدم داشت ذره- ذره جانِ خودش را میگرفت، دستش را پیش برد و موهای پریشانِ او را که پشتِ گوشش راند آرام گفت:
- عزیزدلم...
اما هنوز حرفش کامل نشده بود که با بینتیجه ماندنِ مقاومتِ صدف، بغضش شکست و هقی زد که جانِ هنری را از گلویش بالا آورده، همچنان با خود تکرار کرد:
- من جونِ یه نفر رو گرفتم هنری. نمیخواستم... نمیخواستم بکشمش؛ اما ترسیدم، من فقط از خودم دفاع کردم.
برای هنری گرفتنِ جانِ یک آدم به عنوانِ یک جنایتکار ساده بود؛ اما صدف؟ او هرچقدر هم که برای دفاع از خود تهدید به مرگ میکرد و حتی زخمی به جانِ دیگری مینشاند، نه! او هرچه که بود آدم نمیکشت، خونی نمیریخت... دلباختهی یک جنایتکار شدنش این چنین تاوانی را برایش باعث شده بود؟ هنری اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و دستانش را که بالا آورد صورتِ صدف را قاب گرفت تا روی او را برای خیرگی به چشمانِ خودش بالا کشانده و بعد خیره به چشمانِ براق از اشکِ او و مژههای نمدارش لب باز کرد و با اطمینانی برای آرام کردنِ او لب باز کرد:
- من رو ببین عزیزم، به من گوش بده! تو قاتل نیستی صدف، تو فقط خواستی از خودت دفاع کنی، اگه بیحرکت میموندی اون آدم تورو میکشت، خیلی خب؟
پریشانیِ صدف که با هق زدنِ دوبارهاش شدت گرفت، هنری تاب نیاورده این خاطرِ آزردهی اویی که پلک بر هم نهاد و شانه از گریه لرزاند، سرش را جلو برد و لبانش را به حکمِ گرمای بوسهای نرم چسبانده به پیشانیِ سرمازدهی او بعد که رو بالا گرفت صدف را به سمتِ خود کشید، سرش را به تختِ سی*ن*هاش تکیه داد و دستانش را که چون حصاری امن دورِ او پیچید، صدف هم در آغوشش جمع شد و همهی حالِ بدش را معصومانه گریست. هنری چانه به سرِ او چسباند و پلک که آرام بر هم نهاد، موهای او را نوازش کرده و پس از نفسی عمیق و سخت آرام زمزمه کرد:
- عزیزدلِ من!
عزیزِ دلش بود صدف که این چنین تابِ دیدنِ آشفتگیاش را نداشت و هر قطره اشکِ او دریایی میشد برای غرق کردنِ کلِ وجودش! او میدانست صدف در این روزها از هر زمانی شکنندهتر شده بود و با تلنگری کلِ وجودش فرو میریخت. صدف را آرام میکرد تا زمانِ خروج از این مهلکه و نفسی که گرفت، زاویهی دیدِ روایت از او جدا شد تا بندِ دو نفرِ دیگر به نامهای طلوع و تیرداد شد. آن دو که شانه به شانهی هم و هم گام با یکدیگر پیش میرفتند و طلوع که مضطرب و مردد نگاه میانِ خانهها میچرخاند و سرکی به هرکدام برای پیدا کردنِ طراوت میکشید بینتیجه میماند. حالِ خوبی نداشت، استرسی که از قلبش به همهی جانش پمپاژ میشد نفسهایش را یکی درمیان کرده بود. در این بین آنها اما تنها نبودند... چرا که سیاهپوشی سایهوار پشتِ سرشان گام برمیداشت و تیرداد به حضورِ شخصِ سومی هم شک کرده بود؛ اما بروز نداده و فقط با چهرهای جدی و ابروانی درهم جلو میرفت. شخصِ سومی که هر قدمِ آنها را محتاط و بیصدا تعقیب میکرد و چون طلوع مقابلِ خانهای ایستاد و به داخلش سرک کشید برای پیدا کردنِ طراوت، تیرداد بود که یک لحظه رو به عقب چرخاند و گوشه چشمی نگاهی به پشتِ سرش انداخت؛ اما مرد پشتِ دیواری پناه گرفت و از دیدِ او مخفی شد.
دور از آنها آتشی بود که همچنان خانهها را تک به تک به دنبالِ طراوت میکاوید و نفسش بند آمده از اضطراب و دویدنهای طولانی، سر به سمتِ راست چرخاند برای کاوش در این خانهای که کنارش بود. مسیرِ گامهایش کج شده به سمتِ خانه و همان دم مشخص شد نیمی از چهرهی سیاهپوشی پشتِ سرِ او که از دیوارِ خانهای برای خود سنگر ساخت و همانجا هم مخفی ماند. آتش که درِ چوبیِ و قهوهای تیرهای که شکسته بود را به داخل فرستاد و باز کرد، با ابروانی درهم و چشمانی ریز شده به حیاط راه یافته و قدمهایش را که آهسته برمیداشت نگاهش را موشکافانه در جای- جایِ آن میچرخاند. ردی از کفِ بوتهای مشکیاش مانده بر روی برفهای حیاط، هوایی که به ریه کشیده بود را بخار مانند به اکسیژنِ اطراف پس داد و نگاهش که سمتِ پنجرهای با میلههای مقابلش کشیده شد، از لای میلهها چشمش به زنی افتاد سر به زیر افکنده درحالی که موهای قهوهای روشنش صورتش را پوشانده بودند و از تقلا هم افتاده بود.
شناختنِ زن از همان فاصله هم کفایت میکرد برای آتش که چشمانش درشت شدند و با بالا پریدنِ ابروانش سوی پیشانی، لبانِ باریکش از هم جدا افتادند و نامِ طراوت را که شوکه زمزمه کرد، قدمهایش را شبیه به دویدن سوی درِ چوبی و بسته برداشت و چون قفل بود و باز نمیشد، به ناچار برای شکستنش اقدام کرده، تنش را عقب برد و محکم به در کوبید. این کوبیدنش که حضورش را برای طراوت در آنجا فاش کرد، امید پیدا کرده به نجاتش و نوری تاریکیِ قلبش را به یغما برده، در یک لحظه رو بالا گرفت و انگار جانی به نگاهِ از پا افتادهاش برگشت. چشمانش خسته و بیرمق به در افتادند و قلبش تند میکوبید، از حنجره صدا آزاد کرده برای مطمئن کردنِ شخصِ پشتِ در به حضورش تا یاریاش دهد، همان دم پس از چندین بار کوبیده شدنِ محکمِ تن و شانهی آتش به در، موفق به از جا کندنش و در آخر هم کوفتنش به دیوار شد. نفس زنان که به داخل راه یافت، چشمانش قفلِ دیدگانِ طراوت شدند و جنبشهای قفسهی سی*ن*هاش تند، مات شدنِ طراوت را از حضورِ خود فهمید؛ اما از آنجا که وقت طلا بود و هدر دادنش شبیه به خاکستر کردنش، به سرعت جلو رفت و مشغولِ باز کردنِ گرههای طنابِ دورِ دست و پاهای او شد.
پس از باز کردنشان طراوت بود که به سرعت چسب را هم از روی لبانش کند، نفسِ عمیقی کشید و آتش که از روی زانوانش مقابلِ او برخاست و خیره نگاهش کرد لب باز کرد تا با نگرانی حالش را جویا شود؛ اما طراوت هراسیده و مضطرب فقط سریع گفت:
- باید زودتر بریم آتش، اینجا بمب گذاشتن!
ابروانِ آتش بالا پریدند، این حرفِ طراوت برای کج شدنِ چشمانش به سمتِ راست و افتادنِ نگاهش به کمدی با درِ باز که تازه متوجهش شده بود، کفایت میکرد تا در نهایت رسید به تایمری که کمتر از یک دقیقه تا انفجار فاصله را اعلام میکرد!
نفسش به بند کشیده شد، با عملکردی سریع دستِ طراوت را گرفته و او را که با همهی سستیِ پاهایش به دنبالِ خود کشاند، با گامهایی پُر سرعت و شبیه به دویدن هردو از خانه خارج شدند، حیاط را پشت گذاشته پس از خروج کاملشان که به چپ پیچیده و به سرعت از آنجا گریختند با کمی دور شدنشان تایمر آخرین عدد را هم پشتِ سر گذاشت و یک آن صدای مهیبِ دومین انفجار در این صبح گوشِ همه را پُر کرد. دومین خانه منفجر شد و این فاجعه هر لحظه بیش از پیش اوج میگرفت، همانجایی که تیرداد و طلوع هم سر به سمتِ منبعِ صدای انفجار چرخاندند و فقط دودی درحالِ بالا رفتن به چشمشان آمد. همان دم احساسی شبیه به یک نزدیکیِ دلهرهآور مغزِ تیرداد را درگیر کرد و باعثِ کشیده شدنِ چشمانش در حدقه به گوشه شد، اینجا بود که سیاهپوشِ آمده به دنبالشان قدمی مخفیگاهِ خود را ترک گفت، اسلحهاش را سوی طلوع نشانه گرفته و ماشه را که عقب برد، تیرداد چشمش افتاده به غفلتِ طلوعِ ترسیده که انفجار وحشتش را رو به فزونی برده بود، همان دم با عقب تر رفتنِ ماشه زیرِ انگشتِ اشارهی مرد او هم قدمی به سمتِ طلوع برداشت و بازویش را که گرفت او را با فریادی سریع سوی خود کشاند:
- مواظب باش!
طلوع هینی ترسیده کشیده و گلولهای از بطنِ اسلحهی مرد رهایی یافت که به لطفِ عکسالعملِ به موقعِ تیرداد هم به نتیجه نرسید. حینی که انگار صوتِ ضربانهای کوبندهی قلبِ طلوع در سکوتِ ساکن شدهی اطراف پیچیده بود، تیرداد اسلحهاش را بالا آورد و به سرعت مردِ سیاهپوش را که نشانه گرفت، انگشتِ اشارهاش را روی ماشه فشرده و با فرستادنِ گلولهای سوی پیشانیِ او جانش را گرفت. جسمِ مرد که بر زمین سقوط کرد طلوع وحشت زده نگاهش را به تیرداد دوخت و نفسش به سختی زنجیر پاره کرد تا به رهایی رسید. سوی دیگر هماهنگ با آنها طراوت و آتش بودند که پیش میرفتند؛ اما... طراوتی که نای راه آمدن نداشت و قدمهایش چنان تلوخوران بودند که هر دم کم مانده بود تنش را راهیِ زمین کنند. چشمانش گه گاه سیاهی میرفتند و نفسش تنگ، سرگیجهای داشت که حتی با پلک زدنِ محکمش هم آرام نگرفت. دستِ راستش را به سرِ دردمند و گیجش گرفته، دستِ چپش که دستِ آتش را در خود اسیر داشت قدری فشرد تا با او را آگاه کردن به بدحالیاش وادار به ایستادنش کند. آتش که توقف کرد، نیم چرخی به تنش داده سوی طراوتی که یک قدم عقب افتاده بود، نگاهش را به حالِ نه چندان جالبِ او دوخته و آرام و نگران لب زد:
- طراوت خوبی؟
طراوت صادقانه سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داده و آتش که کامل به سویش چرخید و قدمی برداشت همان دم چشمش افتاده به مردی سیاهپوش که اسلحه به دست آنها را هدف گرفته بود، برق از سرش پرید، زمان را روی دورِ تند احساس کرده و یک آن با فریادی طراوت را کنار کشید و خودش هم با به کنار آمدنش همزمان اسلحهای را از پشتِ کمرش برداشت و مرد را نشانه گرفت:
- مواظب باش طراوت!
جیغِ طراوت و صدای دو شلیکِ همزمان باهم درآمیخت و جسمِ مرد بود که بر زمین سقوط کرد. آتش نفس زنان نگاهی به مرد انداخت که سرخیِ خونش چون سطلِ رنگی برعکس شده بر سفیدیِ برفها جاری شد. طراوت ترسیده به صحنهی پیشِ رویش نگریست و حس کرد لحظهای قلبش از کار افتاد... حتی نفسش هم بند آمد و چون چشمانش بیش از پیش سیاهی رفتند تک قدمی رو به عقب رفت و نامش را که از زبانِ آتش گفته شد با گوشهای سنگین شدهاش سخت شنید. حالش بیتعریف و رو به بیهوشی از فشاری که تمامِ این دو روز و حتی تا این لحظه متحمل شده بود، آتش نگران او را نگریست که لحظهای بعد هم سستیِ پاهایش را تاب نیاورد، با از دست رفتنِ هشیاریاش حینی که آتش نگران و هراسیده نامش را بلندتر ادا کرد بر روی برفها سقوط کرد. آتش روی زانوانش نشسته بر زمین کنارِ او، اسلحه را روی برفها انداخته و زیرِ شانههای طراوت را که گرفت، آرام چند ضربهی ریز و ملایم به صورتش زد تا شاید بیدار شود و چون به نتیجه نرسید، خیره به چشمانِ بستهی او و قلبش در بدترین حالت از تجربهی استرس و اضطرابی سنگین آنچنان که انگار به گلویش راه باز کرده بود، هول کرده دستش را در جیبِ شلوارش فرو برد، موبایلش را به دست گرفته و بیرون که کشید، با عجله شمارهی تیرداد گرفت.
موبایل را به گوشش چسباند و به ثانیه نرسیده با وصل شدنِ تماس پیش از اینکه حتی حرفی از او بشنود فقط تند و سریع بر لب راند:
- طراوت پیشِ منه تیرداد، زودتر مسیرِ خروج از روستا رو بیاین باید سریعتر از اینجا بریم!
تماس را قطع کرد، بارِ دیگر طراوت را صدا کرده و چون بیجواب ماند، همانطور که با یک دست شانههای او را گرفته بود، دستِ دیگرش را هم زیرِ زانوانش انداخته، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و لبانش را بر هم فشرد، سپس با فشاری از جا برخاست و طراوتِ از هوش رفته را هم در آغوشش بلند کرد. نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی او انداخت و زبانی کشیده روی لبانش، همانطور که خطاب به تیرداد گفت خودش هم به سرعت مسیرِ خروج از روستا را در پیش گرفت همانندِ طلوع و تیردادی که تقریبا میشد گفت راهِ آمده را برای برگشتن با قدمهایی شبیه به دویدن در پیش گرفتند. آنها میرفتند؛ اما این روستا هنوز قربانیهایی را داشت با افرادِ سیاهپوش و پخش شده در روستا که تنها وظیفهشان گرفتنِ جانِ این قربانیان بود. زمان گذشته، ساحل و کیوانی هم بودند همچنان به دنبالِ صدف و بدونِ رد و نشانی پیدا کردن از او که فقط به یک خانهی منفجر شده رسیدند؛ اما ساحل ناامید نبود برای گشتن، چرا که هرطور شده باید خواهرش را پیدا میکرد.
هم قدم با کیوان پیش میرفت، بغضی سنگین در گلو داشت که اگر بحثِ موقعیت نبود چنان میشکست تا زمین و زمان به حالش زار بزنند. کیوان حالِ او را میفهمید؛ اما در چنین شرایطی و با چنین موقعیتی از زبانش برنمیآمد که آرامشِ غیرممکن را از او خواستار شود وقتی هیچ خبری نه از خواهرش بود، نه از هنری و نه از هوتن و... به راستی هوتن کجا بود؟ حضورِ او قرار بود به وقتِ به هم ریختگیِ اوضاع باشد و حال روستا را تازیانهی آشوب زده در این وضعیت او کجا جا مانده بود؟ همان دمی که کیوان حضورِ کسی را به دنبالشان حس کرد و سر به عقب چرخانده، دمی در جا ایستاد، ساحل که با دو قدمی فاصله از او پس از فهمیدنِ توقفش با ابروانی درهم به عقب برگشت، دید که کیوان هم سر به عقب چرخانده و انگار به دنبالِ کشفِ رازی بود، آنچنان که اخمی از روی شک بر چهره داشت، چشمانش هم که باز ریز شده بودند و با نگاهی موشکافانه آن سو را زیرِ نظر گرفته بود؛ اما به نتیجه نرسید. ساحل که شکِ او را دریافت لب باز کرده و مضطرب از بابتِ زمانی که تلف میشد و میگذشت، پرسید:
- چرا وایسادی کیوان؟
کیوان کامل به عقب چرخیده با حسِ قویتر شدنِ شکش نسبت به حضورِ کسی حوالیشان، سکوت کرد و اسلحهاش را که از پشتِ کمر خارج کرده و آماده بود برای هر عکسالعملی به حضوری غریبه، همان لحظه بود که ردی از کفشهایی مشکی را خارج شده از پشتِ دیوارِ خانهای دید و اسلحهاش را بالاتر آورده، آن دم که قامتِ فردی تازه از پشتِ دیوار بیرون زد قصدِ فشردنِ ماشه را کرد؛ اما در لحظه شخصی که جلو آمد دستانش را با دیدنِ ساحل به نشانهی تسلیم بالا آورده، ساحل هم که او را شناخت امیدی تهِ قلبش نشسته از دیدنِ آشنایی در این دم، لب باز کرد و خطاب به کیوان بلند گفت:
- وایسا کیوان آشناست!
آنقدر پریشان بود که حتی اهمیت نداد اسلحهی در دستِ کیوان از کجا آمده و شک هم نکرد، فقط وقتی کیوان اسلحه را در دستش پایین کشاند و سرش را هم به عقب چرخاند، ساحل جلو رفته و خیره به چشمانِ سبز و آشنای جوانِ مقابلش لب باز کرد:
- تو اینجایی هوتن؟
هوتن نفسِ عمیقی کشیده و سر تکان داده، نیم نگاهی گذرا سوی کیوان که سر به سمتشان میچرخاند روانه کرد، بعد نفسِ عمیقی کشید و قدمی جلو آمده، خیره به چشمانِ عسلی و بیبرقِ ساحل گفت:
- رئیس توی ماشین میگفت اگه راهی پیدا نکنی برای اومدن، یه راهی میسازی! معرفی نمیکنی؟
ساحل دستی به موهایش کشید، نگاهی به کیوان که اسلحه را کنارِ تن گرفته بود انداخت و آبِ دهانی که فرو داد خسته و آشفتهتر از آن بود که بخواهد چه کسی بودنِ کیوان را برای هوتن توضیح دهد برای همین هم پلکی محکم زده و سپس گفت:
- بعدا توضیح میدم، فقط الان... تو خبری از هنری نداری؟
هوتن سری ریز تکان داده به طرفین و به نشانهی نفی، شانههای ساحل که زیرِ بارِ سنگینِ ناامیدی زیر افتادند هوتن دست به کمر شده، نفسش را با باد کردنِ گونههایش محکم به بیرون فوت کرد. نگاه در اطراف چرخاند و همان دم کیوان هم با نگاهی به اطراف چرخاندن، انگار که باز هم احساسی منفی را از حضورِ غریبهای در آن اطراف داشته باشد در وجودش جوشیده، زبانی روی لبانِ باریکش کشید، کنارِ ساحل ایستاد و همچون او خیره به هوتن شد با این تفاوت که از انتهاییترین نقطهی قلبِ ساحل چشمهی ناامیدی میجوشید. خسته بود، کلافه بود، دیگر نای ادامه دادن با این وحشتِ صبحگاه را نداشت و قلبش که با تپشی محکم انگار اعلامِ حضور کرد، عاجز و درمانده پُر بغض لب زد:
- خدایا من سراغِ خواهرم رو از کی بگیرم؟
کیوان و هوتن هردو دل سوخته او را نگریستند، این میان خبر نداشتند که از دو طرفِ بخشی که ایستاده بودند محاصره شده بودند. محاصرهای توسطِ دو سیاهپوشِ مسلح که یکی ساحل را هدف گرفته و دیگری هوتن را، انگار رودی از احساسی مشترک در چشمانِ سبزِ هوتن و مشکیِ کیوان جریان گرفت که نگاهی به هم انداختند. هوتن نامحسوس و گوشه چشمی نگاهی به عقب انداخت و به احساسش مطمئن شد، این بین کیوان هم رو به عقب چرخانده و پشتِ سرِ خودش و ساحل را که نگریست اطمینان یافته به حضوری، پیش از اینکه برای گرفتنِ جانِ سیاهپوش اقدام کند با ابروانی درهم و چشمانی درشت از شوک گویی زمان را متوقف شده حس کرده در این لحظه ساحل را با فریادی سوی خود به کنار کشید و جیغِ خفیفِ او ترکیب شد با دو صدای شلیکِ هماهنگ. دو صدای شلیکی که پس از آن سکوتِ حاکم شده را صوتِ آوازِ کلاغی که در آسمان پرواز میکرد، شکست و لحظهای بعد دو جسمِ سیاهپوش بر زمین سقوط کردند. کیوان و ساحل نفس زنان و شوکه ماتِ تصویرِ مردی شدند که جسمش بر زمین سقوط کرده و سرخیِ خونش برفها را رنگ آمیزی میکرد. این بین هوتن هم پس از سیاهپوشی که خود جانش را گرفت، رو به عقب چرخاند و نگاهِ هرسه گره خورد به مردی آشنا و دختری کنارش؛ مردی به نامِ هنری!
هنری که اسلحهاش را پایین آورد و از آن فاصله نگاه میانِ هرسه نفر چرخاند، دستِ سردِ صدفی که ظاهرا آرام بود؛ اما از درون همهی وجودش را زیرِ آوارِ زلزله حس میکرد، در دست محکم فشرد و چون همراهِ او قدم پیش گذاشت، نگاهِ ساحل تازه به خواهرش افتاد، انگار که جانی در رگهایش جوشید و صدف که او را دید مات شده، از چشمانِ برق افتاده و گلوی سنگین شده تا مرزِ خفگیاش همین تک قطره اشکی که بر روی گونهی برجستهاش فرود آمد بس، دید که ساحل کششی یک طرفه و تیک مانند به لبانش بخشید، ناامیدیاش را در بازارِ احساساتِ دل معامله کرده با امیدی پُر شوق، چشمانش که از این اشتیاق برق افتادند نامِ صدف را ادا کرده و میشد گفت به سمتش دوید. صدف هم با رها کردنِ دستِ هنری دویده به سمتِ ساحل و... این روستای متروکه و طوفانزده امروز را در خاطرش به نامِ آغوشِ خواهرانهی این دو ثبت کرد. هنری لبخندی کمرنگ بر لب نشاند و جلوتر که رفت چشمش افتاده به کیوانِ غریبه و خنثی که چشمانِ او را نگریست، مقابلش ایستاد و بعد صدایش را به گوش رساند:
- مثلِ اینکه طبقِ حرفم ساحل راهش رو برای به اینجا اومدن ساخته؛ اما متاسفم، از اونجا که وقتمون ضیقه برای آشنایی فقط پیشاپیش میگم خوشبختم!
کیوان تای ابرویی بالا پراند، لحظهای لبانش را بر هم فشرد و چانهاش را که کمرنگ جمع کرد، سری به نشانهی تایید تکان داده و در ذهن هویتِ او را ثبت کرد. نفس عمیقی کشید و بدونِ حرفِ اضافهای او هم فقط «خوشبختم» گفت و هنری رو از او گرفته، سوی هوتن چرخاند و با اشارهی سرش به ساحل و صدف جدی دستور داد:
- صدف و ساحل رو از روستا ببر بیرون و برگردون خونه، من هنوز اینجا میمونم.
ساحل و صدف به سمتشان آمدند و هوتن با اینکه چراییِ ماندنِ او برایش سوال بود؛ اما سکوت کرد و این صدفِ ایستاده کنارِ ساحل بود که با رنگِ رُخی شبیه به میت و لبانی بیرنگ، نفس از راهِ باریکه فاصلهی میانِ لبانش بیرون فرستاده همچون بخاری در هوا سرش را بالا گرفته خیره به نیمرُخِ هنری پلکی پژمرده زده و ضعیف، خسته و نگران لب لرزاند:
- برای چی میخوای بمونی؟
هنری سر به سمتِ صدف چرخاند و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ لبخندش را همان کمرنگ نگه داشته برای آرامشِ خاطرِ او از بابتِ حالِ خودش و سپس پاسخ داد:
- چیزی برای ادامهی این نگرانی وجود نداره عزیزدلم، به من اعتماد کن!
صدف از اعتماد شکسته بود، به روی خود نیاورد و در چشمانش ریخته رنگِ این خواسته را که همراهشان بیاید؛ اما هنری تنها چشمکی به رویش زد و با بالا گرفتنِ چشمانش به سمتِ هوتن آخرین اشاره را به او در رابطه با مراقبت از صدف داد و سر تکان دادنش را هم دریافت کرد. رو گرفت و قدمهایش را در مسیری که آمده بود برای رفتن امتداد داد و نگاهِ صدف را هم خیره به قامتِ درحالِ دور شدنِ خود نگه داشت. نفسِ صدف لرزان از میانِ لبانش بیرون زد، ساحل شانههای او را با یک دست گرفته و آرام به سمتِ مسیری که قصدِ رفتن داشتند هدایتش کرده، این میان صدف بود که رو به نیمرُخ کج کرد و نگاهی به ردِ قدمهای هنری انداخت و تهِ دلش ناآرام برای او، لبانش را بر هم فشرد و این ناآرامی را در خود خفه کرد. هنری دردسرِ از اینجا به بعد را برای خود میخواست، میدانست شاهرخ امروز خواهانِ جنازهی همه بود به جز خودش تا به تسویهی حسابشان برسد و برای همین هم صدف و ساحل را با هوتن فرستاد. صدف بیش از این تاوانِ او را پس نمیداد... البته شاید! رفتنِ آنها پیشِ چشمانِ مشکی و آشنایی بود که از دور زیر نظرشان داشت. آشنایی که با دیدنِ صدف و ساحل انگار کوه را بر سی*ن*هاش نهاده بودند و از دیدنِ شکستگیِ صدف چنان دلی شکاند که چشمانش برایش خون گریستند با قطره اشکی که روی گونهی سرد و سوختهاش سقوط کرد.
اندک زمانی گذشت... اما این روز رنگِ نور به خود ندید که ندید! آسمان همچنان دلگیر و تیره و تار، انگار که سالهای سال با زمین قهر کرده بود و خورشید هم فراری از سرمای این زمینِ بیرحم، گرمای نور دزدیده و آدمیان را به حالِ تلخِ خودشان رها کرده بود تا سوختن و ساختن را بیاموزند! با گذرِ زمان چهار نفرِ تازه خارج شده از روستا، همراهِ هم شیبِ برفیِ مسیر را رو به بالا میپیمودند برای رسیدن به جاده و پس از آن سوارِ ماشین شدنشان تا با برگشتن به خانه قائلهی امروز در این روستا خاک شود. صدف به کمکِ ساحل پیش میرفت و کیوان و هوتن هم جلوتر از آنها، تک نفری هنوز بود که آنها را تعقیب میکرد. تک نفری که پایینتر از آنها بود و آرام بالا میآمد، با چشمِ آبیاش نگاهش را تیز روانهی آنها کرده و به دنبالِ موقعیت بود. نفسِ عمیقی کشید، تارِ موهایش روی نیمهی راست و سوختهی صورتش تکان خوردند و اسلحهاش را که بالا گرفت، همان دم صدف با حسِ حضوری منفی اندکی ابروانش را درهم پیچانده، رو به عقب چرخاند و چون چشمش به گریسی افتاد که اسلحهاش را سوی ساحل نشانه گرفته بود، وحشتی مُرده در قلبش از گور برخاست و چشمانش که درشت شدند، لبانش جدا افتاده از هم و همین که ماشه زیرِ انگشتِ اشارهی گریس فشرده شد، همزمان صدف نامِ ساحل را بلند ادا کرد و صدای شلیک تا قلبِ آسمان بالا رفت!
اما به چه کسی شلیک شد؟ قلبِ زمان محکم تپید، انگار هیچکس نفس نمیکشید و همان لحظه... جسمی که بر زمین سقوط کرد متعلق به صدفی که پلکش تیک مانند پرید، دستِ نشسته بر پهلوی چپش گرمای سرخیِ خون را از میانِ انگشتانش جاری کرد و نگاهها شوکه به صدف، ساحل بود که گویی قلبش را در یک لحظه به طورِ کل از دست داد! زبانش بند آمد هرچند که لبانش برای حرف زدن چون ماهیِ بیرون افتاده از آب تکان میخوردند، حتی انگار نامِ صدف را برای به زبان آوردن فراموش کرد و افتادنِ جسمِ او بر زمین را دید. ساحل بر زمین نشست، چشمانش وحشت زده و درشت شده به روی چهرهی صدف چرخیدند و قطره اشکی که شوک زده بر گونهاش فرود آمد، همهی تنش منجمد شده از زمستانِ شوک و ترس، فریادِ ناگهانیاش تنِ درختان را لرزاند:
- صدف!
هوتن که به عقب چرخیده بود گریس را درحالِ فرار شکار کرده کرده و او را شناخت؛ اما جز «لعنتی» گفتنی خطاب به او بر زبانش هیچ ننشست و سریع به سمتِ پایین حرکت کرده و کیوان هم به دنبالِ او، به صدفی رسیدند که ساحلِ شوکه و وحشت زده کنارش نشسته بر روی برفها نامش را با گریه ادا میکرد و دستِ لرزانش را که سمتِ صورتش برد پس از لمسِ گونهاش لب از لب گشوده و خیره به چشمانِ نیمه بازِ اویی که دستش را بر جای گلوله نهاده و خون دستش را رنگین میکرد و سخت و سنگین و کشیده نفس میگرفت، لب لرزاند و با ترس گفت:
- صدف؟ چشمهات رو نبند لطفا. من رو ببین عزیزم؛ صدف!
نامش را بلند و خشدار ادا کرده، هقی زد و هوتن و کیوان که به آنها رسیدند، صدف پلکهایش را بر هم فشرده از درد و سوزش، هوتن دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوار و سوئیچِ ماشینش را که لمس کرد و به دست گرفت، با عجله بیرون کشیده و گرفته به سمتِ کیوان، تند و سریع خطاب به او گفت:
- زود باش برو ماشین رو راه بنداز، سمتِ چپِ جاده پارک شده و روی درِ سمتِ راننده خط خوردگی داره، باید ببریمش بیمارستان!
کیوان سوئیچ را از او گرفته و به هر سختیای که بود خودش را از شوکِ چند لحظهی پیش فراری داده، به سرعت مسیر را رو به بالا رفت تا هوتن هم یک دست پیچانده دورِ شانههای صدف و دستِ دیگرش را هم انداخته زیرِ زانوانِ او، حینی که صدف را در آغوشش بلند میکرد، ساحل هم همراه با او برخاست و این شد که هر سه نفر به سمتِ جاده دویدند؛ اما... به این معنا نبود که آشفته بازارِ پیش آمده به خطِ پایان رسیده بود!
گوشهای از روستا خبر شد از آفتابی که از لحظهی شروعِ فاجعه بیخبری از خود را باقی گذاشته بود. آفتابی که کنارِ یکی از افرادِ پدرش بود و هرچه او خواهانِ بردنش از این روستا بود، او منتظرِ دیدار با پدرش تن به رفتن نمیداد که نمیداد. تکیه داده به دیوارِ کاهگلیِ خانهای دست به سی*ن*ه و ریزشِ اندک خاکی را هم از روی دیوار بر روی سرشانهی پالتوی سیاهِ تنش فهمید. سر کج کرده به سمتِ چپ و سیاهپوش را دید که پشت به او ایستاده و سویی دیگر را زیرِ نظر گرفته بود. تازه آرامش و سکوتی فریبنده برقرار شده در روستا؛ اما به تاراج رفت زمانی که صوتِ شلیکی دوباره برخاست و چشمانِ آفتاب که درشت شدند، افتاده به سیاهپوشی که شقیقهاش را داغیِ گلوله حفاری کرده بود، لبانش از هم جدا افتادند و هینی کشیده که از حنجرهاش برخاست، دستش را مقابلِ دهانش گرفت. از مردِ سقوط کرده که گذشت با قلبی که ضربانهایش را به گلویش فرستاده بود چشمانش را بالا کشید تا به تصویرِ چهرهای آشنا رسید. چهرهای که چند وقتی از ندیدنش میگذشت و چنان شوکی را چون برق به تنِ آفتاب متصل کرد که درجا خشک شده، دستش از روی دهانش به آرامی زیر افتاد، حتی نتوانست حرفی بزند و فقط شنید که آشنای مقابلش آرام و با شک، انگار که او هم شوکه شده بود، لب زد:
- آفتاب؟
و از این لحظه زمان باز هم قدری جلو رفت. جلو رفتنی که این دو آشنا را مقابلِ هم قرار داده آفتاب با چشمانی قهوهای روشن و مردی با چشمانِ آبی که هویتش را نه چهرهاش و بلکه قلبِ آفتاب با ضربانهایی محکم فاش میکرد. دلتنگ بود و دلش پر میکشید برای دیدنِ این مرد؛ اما نه در این لحظه، نه در اینجا! اصلا او در این روستا چه میکرد؟
- باورم نمیشه! تو... تو اینجا چیکار میکنی شهریار؟
شهریار مردمک گردانده میانِ مردمکهای او، ابروانش را از روی شک درهم پیچیده و قدمی فاصله را میانِ خودش و آفتاب که از میان برداشت لب بر هم زد و پُر از شک این بار او به حرف آمد:
- من وسطِ ماموریتم؛ اما سوال اینه... درواقع تو اینجا چیکار میکنی آفتاب؟
آفتاب دل نگران و هراس زده برای حضورِ او که اگر پدرش به آن پی میبرد قطعا قصدِ جانش را میکرد و این نشان میداد چنان باورهایش از پدرش سقوط کرده بود که میدانست تن به کشتنِ شهریار هم خواهد داد، بازوانِ او را با هردو دستش گرفت در گردیِ مردمکهای مرتعشِ چشمانش سطلِ التماس را برعکس کرد و عاجزانه لب باز کرد:
- خواهش میکنم شهریار! همین الان از اینجا برو، جونت در خطره... لطفا اینجا نمون!
ابروانِ شهریار پررنگ تر درهم پیچیدند و مانده در هضمِ کلامِ او و از طرفی نمیدانست چه علتی پشتِ حضورِ آفتاب و حتی این احساسِ خطرِ وحشتناکش بود، زبانی روی لبانش کشید، ارتباطِ چشمیاش را با او پایدار نگه داشت و بیخیالِ پرسشی که لبانش را بر هم فشرد، دستِ راستش را بالا آورد، مچِ آفتاب را میانِ حلقهی انگشتانش اسیر کرده و سری که به نشانهی تایید تکان داد همزمان با قصدش برای رو به عقب برگشتن و دنبالِ خود کشاندنِ آفتاب گفت:
- خیلی خب، اول تورو از اینجا میبرم بعد.
چشمانِ آفتاب درشت تر شدند، ابروانش را که سوی پیشانیِ کوتاهش بالا پراند سری به نشانهی منفی تکان داده به طرفین و با دستِ دیگرش که او این بار مچِ شهریار را اسیر کرد، خود را در جا نگه داشت و هول کرده گفت:
- نه شهریار من جام امنه، هیچ اتفاقی برام نمیافته!
شهریار چشم ریزکرد، سوی او چرخید و ممانعتش را که برای خروج از روستا دید، کششی تیک مانند و یک طرفه بخشیده به لبانش به نشانهی تک خندهای عصبی و سر درنیاورده از حرفِ آفتاب که جایش را در چنین روستای آشوب زدهای امن میدانست، گفت:
و آفتاب پلکها و لبانش را بر هم فشرد، نفس در سی*ن*ه حبس کرده و تاب نیاورده بیش از این تحملِ فشار و حرف نزدن را دردی که روی سی*ن*هاش مدتها سنگینی میکرد را بالاخره بر لب راند و بمبی را انگار منفجر کرد:
- جام امنه، چون این جهنم رو بابای من ساخته!
یک آن گرهی کورِ ابروانِ شهریار از هم باز شد، نگاهش ماتِ چشمانِ آفتابی که پلک از هم میگشود مانده و شوکه شده از کلامِ او، لبانش از هم فاصله گرفتند و گرهی انگشتانش هم به دورِ مچِ او آهسته شل شد. تک قدمی عقب رفته و بعد پُر از بُهت لب زد:
- یعنی چی دختر؟ میفهمی چی داری میگی؟
آفتاب به سیمِ آخر زده بود، انگار هیچ از آنچه بر زبان جاری میکرد نمیدانست و فقط میگفت تا سبک شود، میگفت تا خالی شود و شهریار را وادار به رفتن کند بلکه آشوبِ امروز و این روستا گریبانِ او را رها کند. این یک واقعیت بود! آفتاب از زمانِ فهمِ واقعیتِ پدرش از او میترسید و حال اگر شهریار و پدرش در چنین مکانی باهم روبهرو میشدند چه اتفاقی میافتاد؟ کسی که جانش را پای این بازی میباخت کدامشان بود؟ آفتاب از دست دادنِ هیچکدام را نمیخواست؛ اما میدانست پدرش به شهریار رحم نمیکرد، از این رو خود مچِ او را بیشتر میانِ حصارِ انگشتانِ ظریف و یخزدهاش فشرد و تند کلمات را پشتِ هم چید:
- تو جونِ این مرد رو گرفتی چون فکر کردی برای من خطرناکه؛ اما اینطور نیست شهریار! اون... اون از آدمهای بابامه و من به خواستِ اون با این مرد اینجا بودم. فکر کردی چرا از خونهی پدریم دل کندم و پناه آوردم به تو؟ تا الان سکوت کردم چون از جدالِ بینِ تو و بابام ترسیدم؛ اما هر لحظه سکوتِ من داره خونهای بیشتری رو، روی دستهاش جا میذاره!
پیشِ چشمانِ ماتِ شهریار که دریایشان خروشان شده بود، لبانش را بارِ دیگر با زبان تر کرد، گلویش کویر و بغضش سنگین طوری که انگار هوا به ریههایش نمیرسید و چون نفسی لرزان کشید، مردمکهایش را هم مرتعش میانِ مردمکهای او به گردش درآورده و نالان ادامه داد:
- به من گوش بده و از اینجا برو! من نمیخوام تورو از دست بدم؛ من این روزها بابام رو نمیشناسم شهریار، حتی نمیتونم حدس بزنم چه بلایی میتونه سرت بیاره. تورو به جونِ خودم قسمت میدم شهریار، به هر بهونهای که اومدی با همون بهونه هم برگرد... بابای من وسطِ این ماجرا تورو به عنوانِ مامور زنده نمیذاره!
بغضش آنچنان سنگین شد که حلقهی براقِ اشک در چشمانش چرخید و چرخید تا در نهایت پس از تار کردنِ دیدش قطرهای را از صخرهی چشمانش پایین انداخت. شهریار مسکوت بود و شوکه، انگار هیچ برای به زبان آوردن نداشت و مغزش از کلمات خالی شده بود؛ اما در این بین حرفهای آقتاب گران تمام میشد! چرا که قدمهایی رو به جهتِ مخالفِ آنها برداشته شدند و چشمانی مشکی و تیز با نگاهی جدی و میشد گفت ترسناک به روبهرو افتادند. نگاهی که راهِ دوری از آنها را در پیش گرفت و شنید که شهریار یک مامور بود... نه ریموند!
زمان امروز تقریبا سریع درحالِ گذر بود؛ اما نه به خوشی! ناخوشیِ این احوال مشخص از راهروی بیمارستانی در شهر که پشتِ درِ اتاق عملش کیوان دست به کمر و سر به زیر، هوتن هم نگران و دست در جیب قدم میزدند و ساحلِ شکستهای بود که روی دیوارِ سفید رنگ سُر خورده بر کاشیهای همرنگش و سرمای آنها، کفِ دستانش را به سرمای زمین چسبانده و پشتِ سرش را هم به دیوار، کنارِ صندلیهای پلاستیکی و آبی رنگ نشسته بود و با شانههایی لرزان هق میزد. چشمانش سرخ شده بودند و چهرهاش رنگ پریده، ردِ اشک بر گونههایش پیدا بود و از گریهی زیاد جانی در تنش نمانده بود. حالش بیتعریف و گریهدار، سر کج کرده به سمتِ چپ و چشم به درِ ماتِ اتاق عمل دوخت. دیدگانِ خودش هم از اشکِ جمع شده درونشان تار و نفسهایش نامنظم، کیوان بود که این پریشانی و بر هم ریختگیِ او را تاب نیاورده و با برداشتنِ قدمهایش به سمتش مقابلش آرام روی زانوانش نشست. چشم به چشمانِ خون گرفتهی او دوخته و لب تر کرده، نفسی گرفت و بعد آرام گفت:
شانههای ساحل با هقی دوباره به لرزش افتادند و نگاه از درِ اتاق عمل جدا نکرد. اتاقی که درونش صدفِ بیهوش بود با چشمانی بسته و درونِ روستا هم بیخبر از حالِ او هنری بود که قدم برمیداشت و از سکوتِ فضا بوی آرامشی قبل از طوفان به مشامش میرسید! شاید مشامش خوب کار میکرد، همان دمی که هماهنگ با ایستادنِ او در جا درونِ بیمارستان هم نازنین و رباب که ساحل از طریقِ موبایلِ کیوان خبرشان کرده بود، با پریشانی سر رسیدند و سوی ساحل رفتند، چند نفر سیاهپوشِ مسلح از دور و برِ هنری سر درآوردند و به عبارتی دورِ او حصار کشیدند. او که چشم میانِ افرادِ این حصار چرخاند، و چون خودش را محاصره شده دید، یک تای ابرو بالا پرانده با نیشخندی و سپس گفت:
- دیرتر از اون زمانی که انتظارش رو داشتم رسیدین.
چندین اسلحه دور تا دورش بودند و عملاً هیچ کاری از او برنمیآمد. رهبرِ این افراد، همان سیاهپوشی بود که دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم گره کرده از روبهروی هنری و میانِ دو نفرشان که با قدمهایی بلند رد شد، پیشِ روی هنری ایستاد. هردو چشم به چشمانِ یکدیگر کوک زدند و این شاهرخ بود که پس از پوزخندی صدادار گفت:
- بالاخره گیر افتادی مردِ انگلیسی!
و همینجا شد صاعقهای در دلِ زمان؛ این فاجعه متوقف شد تا حاکمیتِ شب بر آسمان!
سایهای از تیرگیِ شبی بیستاره و ماه افتاده بر زمین، هوای سرد تنِ هر رهگذری را به لرزه میانداخت و این زمستانِ استخوانسوز شده بود کابوسِ اهالیِ خشاب! ابرهای تیره هنوز درهم و علاوه بر خورشید ماه را هم به اسارت کشیده بودند و چه روزی پُر تنش از روزهای خشاب گذشت و چه شبی با آرامشی پوچ آغاز شد! پوچیِ آرامش و گل در دستانِ طوفانی که امروز گذشت، درونِ حیاطِ بیمارستانی هوتن نشسته بر روی نیمکتی در سمتِ راست و اندکی کمر خم کرده دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده بود. بادی که میوزید تارِ موهای مشکیاش روی پیشانیاش میلغزاند و او خیره به صفحهی روشنِ موبایل پیشِ چشمانش که نور به صورتش منعکس کرده بود، نفسِ عمیقی کشید و بارِ دیگر شمارهی هنری را که گرفت، موبایل را به گوشش چسبانده ولی باز هم با خاموشیِ موبایلِ او مواجه شد. موبایلش را از گوشش پایین کشید، ابروانش را درهم پیچیده و نگران و مشکوک بابتِ این بیجواب ماندنش، یک آن با فشاری از جا برخاست و سوی ماشین برای بازگشت به روستا و خبر گرفتن از هنری گام برداشت.
از بیمارستان چه خبر؟ درونِ راهروهای آن که با نورِ سفید روشن شده بودند کیوانی بود که با گذر از پذیرش درحالی که کیکِ کوچکی را همراه با آبمیوهی پرتقال در دست داشت پیش میرفت. اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و انتهای راهروی سمتِ چپ و در همان سمت هم رسید به اتاقی که صدفِ بیهوش درونش بر روی تخت با پلکهایی بسته قرار داشت. اتاقی که ساحل ایستاده پشتِ شیشهی آن و دستِ راستش خمیده مقابلِ سی*ن*ه، آرنجِ دستِ چپش را هم روی مچِ دستِ خمیدهاش نهاده و ناخن به دندان گرفته، با چشمانی خون گرفته از گریه چشم به نیمرُخِ صدف از پشتِ شیشه دوخته بود. کنارِ او هم رباب ایستاده، با دستِ چپش شانههای او را ماساژ میداد و آرامشش را میخواست؛ اما ساحل به انتظارِ باز شدنِ چشمانِ صدف بود. انگار در ذهن حتی جنبشهای منظمِ قفسهی سی*ن*هی او و نفسهایش را میشمرد برای اینکه مغزش را آرام کند. برای هزارمین بار در سرش لحظهی تیر خوردنِ او را مرور کرد، گلولهای که او برایش سپر شد مقصدش ساحل بود و همین موضوع وحشت و نگرانیِ ساحل را رو به فزونی میبرد. کیوان که جلو رفت و به آنها نزدیک شد، مقابلِ صندلیها ایستاد و با اندک خم شدنی کیک و آبمیوه را روی یکی از صندلیها گذاشت.
ساحل که هیستریک وار با پای چپش بر روی کاشیهای سفید ضرب گرفته بود، پی به آمدنِ او نبرده و این رباب بود که وقتی کیوان را دید اشارهی کج و کوتاهِ سرِ او را به آبمیوه و کیکِ میز دریافت، سپس صدای قدمهایی را که در راهرو شنید، قدمی به کنار برداشته برای گذرِ پرستاری از کنارش، دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده و سر به زیر افکند. رباب خیره شده به نیمرُخِ ساحل و بوسهای که بر شانهاش زد، لبخندی کمرنگ و مادرانه هم نشانده بر لبانش و سپس گفت:
- حالِ صدف خوبه مادر، جونِ خودت رو با این همه نگرانی نگیر! بیا یه چیزی بخور وگرنه با این حالِ زار تا دو دقیقه دیگه هم سر پا نمیمونی.
ساحل نگاهی حوالهی او نکرد و رباب که بیجوابیِ او جوابش شد، لبانش را بر هم نهاده، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و دمی که رو به عقب چرخاند چشمش به نازنین افتاد که دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه داده بود. ساحل در خلسهی خود فرو رفته بود، بدونِ راهِ نجات... شبیه به محکومی که شکنجهاش شده بود انتظار برای دیدنِ چشمانِ بازِ خواهرش تا خوب بودنِ او را باور کند.
شب هنوز ادامه داشت... درونِ روستایی که آشوبِ روزش را این خاموشیِ شب نداشت؛ اما آیا تاریکیِ خانهای قدیمی هم درونش شاهد بود برای این ادعای آشوب نداشتنش؟ خانهای که درونش خبر از هنری بود و اوی نشسته بر دو زانو درحالی که کفِ دستانش را به زمین چسبانده بود، سرش اندک کج به سمتِ راست بابتِ مشتی که به صورتش کوفته شد، تک سرفهای کرد و تمامِ بدنش را کوفته و دردمند حس کرد درست شبیه به هوتن وقتی که از افرادِ شاهرخ کتک خورده بود. نشانههای شکنجهی او هم زخمِ کنجِ ابرو و کنجِ لبانش، نفس زده و همانطور که سر به زیر افکنده بود چشمش به پوتینهایی مشکی افتاد که نشان از ایستادنِ کسی مقابلش را میداد. تک سرفهای خشک کرد، نفسهایش نیمه جان و خودش سخت رو به بالا گرفته با همه دردی که در جانش میجوشید کششی یک طرفه به لبانش بخشید و نگاهش را خونسرد به سرِ زیر افتاده و چشمانِ شاهرخ دوخت. مشامش هنوز کار میکرد... از رایحهی گزندهی آشوب و بوی خون که گذشت، بوی بنزین اضافه شد و او پلک بر هم فشرده و بعد شنید که شاهرخ گفت:
- عجیب نیست که داری شکنجه میشی و هنوز هم خونسردی؟
هنری تک خندهای کرده و پلک که از هم گشود، بیخیالِ دردِ طاقت فرسای پهلوهایش، نفسی سخت گرفت و چشمانش را که به برقِ چشمانِ شاهرخ دوخت با همان خونسردیای که او از آن دم میزد پاسخ داد:
- چرا فکر کردی منی که هشت سالِ زندگیم رو به شکنجه گذروندم الان این وضعیت داره اذیتم میکنه؟
تیری بود که از سوی شاهرخ به سنگ خورد؛ اما کم نیاورد، زانو خم کرده و مقابلِ هنری که نشست، یک زانویش تا خورده و دستش هم خمیده قرار گرفته روی همان زانو خیره به زخمِ کنجِ لب و ابروی او گفت:
- حواست باشه یا نباشه، اینجا رو بنزین ریختیم مردِ انگلیسی! مرگ هم برات مهم نیست؟
هنری همچون خودش پوزخندی تحویلش داد، تنش را قدری عقب کشید و آهسته که پلک بر هم نهاد، سرش را به نشانهی نفی تکان داده به طرفین و سپس کوتاه جواب داد:
- مهم نیست!
شاهرخ تای ابرویی بالا پراند، در سکوت با فشاری از جا برخاست صورتِ هنری را که درهم شده از درد دید، با چرخشی روی پاشنهی پوتینهایش به عقب و سمتِ در همزمان با گام برداشتنش لب باز کرده و او را مخاطب قرار داد:
- پس حالا که برات مهم نیست، توی جهنم منتظرم باش دوستِ عزیزم. بالاخره من و تو هردومون اهلِ همونجاییم!
از خانه خارج شد، درِ چوبی را پشتِ سرش بسته و بیاهمیت به تک سرفهی خشکِ هنری که انگار جانش را بالا کشاند، در تاریکیِ شب ایستاده کنارِ یکی از افرادش و در مسیری خطی شکل و کوتاه تا درِ خانه که برفها را کنار زده و بر زمین بنزین ریخته بودند، فندکِ نقرهای را از جیبِ شلوارِ مشکیاش بیرون کشید. رقصِ شعلههایش را در سیاهچالههای مردمکهایش به تماشا نشسته، بادِ سردی وزید و ریز تکانی به شعلهی پیشِ چشمانِ او داد تا در آخر شاهرخ با انداختنِ فندک بر زمین، حکمِ آتش گرفتنِ خانهای که هنری درونش گرفتار بود را امضا کرد. طولی نکشید برای غرقِ شعله شدنِ خانه و شاهرخ که قدمی رو به عقب برداشت این تصویرِ آخر را از این شب ثبت کرده در حافظهاش، نفسی عمیق کشید و با به عقب چرخیدنش کلاهِ هودیاش را از دو سو گرفته و بر سر که نهاد پیش رفت و مرد را هم به دنبالِ خود کشاند.
هنریِ گرفتار شدهای در این خانهی غرقِ آتش باقی ماند و تنش ملتهب و به عرق نشسته از گرمای جهنم مانندِ اطرافش، چشمانِ آبیاش را در فضا چرخ داد و از دودی که در ریههایش پیچید به سرفه افتاد. رمقِ برخاستن و نجات دادنِ خود را نداشت! انگار جان را از تنش ربوده بودند و حالش اصلا جالب نبود. سعی در بلند شدن داشت؛ اما تنِ دردمند و کوفتهاش این اجازه را به او نمیداد وقتی حتی دستش را به صندلیِ کنارش گرفته و با فشاری برای بلند شدن که تقلا کرد نتیجهای عایدش نشد. مرگ را به چشم میدید... اکنون که از حرف گذشته و به تجربه رسیده بود باز هم برایش مهم نبود که میخواست خودش را نجات دهد؟ چشمانش را سوزان در اطراف به گردش درآورد، رقصِ شعلههای آتش منعکس شده بر مردمکهای گشاد شدهی چشمانش و با خود فکر کرد... راضی به مرگ بود در این ثانیهها؟ باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاده و او به جای اکسیژن دود را به ریههایش تقدیم میکرد. در سرش انگار گذشتهای روی دورِ تکرار بود، پسرِ جوانی را میدید که از دردِ شکنجه و کتکهای هرروزهاش فریاد میزد و یاریِ پدرش را میخواست؛ اما کدام پدری که فرزندش را در چنین شرایطی به حالِ خود رها کرده و قصدش فقط ضعف نشان ندادن از خودش بود؟
پسرِ گذشته در جلدِ هنریِ این لحظه ظاهر شده بود که جدا از شعلهها، رقصِ مرگ را پیشِ چشمانش میدید! هنری گیر کرده بود، شاید نه حتی میانِ این آتش؛ هنری درونِ خودش زندانی بود و خاطراتی تلخ از شکنجهی هشت سالهاش طوری که انگار در این دم همهی روزهای فراموش شدهاش را بازبینی میکرد، از اول تجربه میکرد و این تکرارِ شکنجهآورِ تاریخ روانش را بر هم ریخته بود! مرگ را میخواست؛ اما با آرامش و در این لحظه که هر ثانیهی شومِ گذشته برایش تداعی میشد از مرگ هم عاصی بود و فراری! سرفهای کرد، هوا به ریههایش برنگشت و دود جریان یافت... نجاتِ او ممکن بود؟
درونِ همان جادهی جنگلیِ منتهی به روستا، پشتِ ماشینِ کیوان که در این جاده باقی مانده بود ماشینی ترمز کرد که رانندهاش هوتن بود و او به سرعت پیاده شده از ماشین و در را که محکم بست، به سمتِ شیبِ مسیر دوید و ایستاده آن بالا، از همانجا نمای روستا را زیرِ نظر گرفت و چشمش به خانهای غرق در آتش افتاد. لبانش از هم فاصله گرفتند، ابرو به آغوش هم فرستاده و حدسی در ذهنش در جریان، بدونِ فوتِ وقت دویدن را برای رد کردنِ شیبِ مسیر رو به پایین و تا رسیدن به روستا آغاز کرد. چندی نگذشته بود که بالاخره به روستا راه یافت و خودش را رسانده به خانهای که آتش از وجودش زبانه میکشید، سوخته شدنِ درِ چوبیاش را دید و به هر سختیای که بود با احتیاط قدم پیش گذاشت، با نوکِ کفشش درِ سوخته را رو به داخل فرستاد و در از جا کنده شد که بر زمین افتاد، پلکهایش را نزدیک به هم ساخته از هجومِ دود، آتش و گرما نفس که کشید به سرفه افتاده، به سختی شعلهها را برای نسوختنِ خودش پشتِ سر گذاشت و هنری را که دید کمی سرعت به قدمهایش بخشیده و سوی اویی رفت که با قدری فاصله از جسمش بر زمین ردِ شعلهها بود. با رسیدنش به او که کنارش بر روی دو زانو نشست، دستِ راستش را بلند کرده و انداخته دورِ گردنِ خود، مچِ دستِ او را با یک دست و کمرش را با دستِ دیگر گرفته، برای بلند شدن یاریاش داد.
چند دقیقهای گذشت تا از پسِ شعلههای سوزانِ خانه و جهنمِ به راه افتاده، به سرمای بیرون رسیدند و جلوی خانه با فاصلهای از آن هردو نفس زنان روی برفها نشستند. هنری سرفه میزد و سر به زیر افکنده بود، این بین نگاهِ هوتن هم دوخته شده به نیمرُخِ او و نفس زنان حالش را جویا شد. هنری که سرفههایش رو به کمتر شدن میرفتند سری برای هوتن به نشانهی تاییدِ خوب بودنِ حالش تکان داد، نفسی سخت گرفت و انگار جان به تنش بازگشت هرچند که این سرمای پس از آن گرما کمی سنگین بود. هوتن زبانی رو خشکیِ لبانش کشید نگاهش را مردد به هنری که پلک بر هم میفشرد انداخت و آبِ دهانی که فرو داد مانده بینِ گفتن یا نگفتن، دل به دریا زدنش شد حکمِ طوفانِ کلمات وقتی نتوانست او را در بیخبری نگه دارد:
- رئیس یه چیزی رو باید بهت بگم.
هنری صدایی صاف کرد، رو بالا گرفت و سر که به سمتش چرخاند، حس کرده از خفگی آزاد شدنِ سی*ن*ه و باز شدنِ راه نفسش و بعد منتظر هوتن را نگریست. او که در مکثی کوتاه زمان خرید برای جملهبندیِ درست و چون در هرصورت یک نتیجهی واحد میگرفت لحظهای پلک بر هم فشرده و سپس به جانِ هنری صاعقه زد:
- صدف تیر خورده!
ابروانِ هنری درهم پیچیدند و مات که هوتن را نگریست، به عمد در سرش چندین و چندبار جملهی او را روی دورِ تکرار گذاشت تا کلامش را هضم کند و چون ممکن نشد، سخت و با همان شوک لب زد:
- چی؟
و این رعد جایی دیگر هم زده شد... درونِ بیمارستان و به وقتِ زنگ خوردنِ موبایلِ رباب در کیفِ نشسته بر شانهاش، نگاه که از ساحلِ مسکوت گرفت ابروانش تیک مانند بالا پریدند و با گشودنِ زیپِ کیفش موبایلش را بیرون کشید. نامِ خسرو به عنوانِ تماس گیرنده درخشیده، او که از ساحل فاصله گرفت نگاهی به کیک و آبمیوهی دست نخورده روی صندلی انداخت، سپس جلوتر رفته و فاصله گرفته از ساحل و نازنین و در نبودِ کیوان تماس را که وصل کرد موبایل را به گوشش چسبانده، پیش از اینکه حرفی بزند صدای خسرو را شنید:
- ساحل و صدف برگشتن رباب؟ حالشون خوبه؟
رباب لب به دندان گزید، نفسی سخت گرفت آن سوی خط خسرویی بود که نخ سیگاری را جای داده کنجِ لبانِ باریکش و همین که خواست در تاریکیِ سالنِ خانه آن را فندک بزند، تیرِ خلاصِ رباب با آهی سی*ن*هسوز از جانبِ او متوقفش کرد:
- صدف تیر خورده خسرو؛ ما الان بیمارستانیم!
و واکنشِ خسرو مشترک با هنری، ابروانش شوکه گره کمرنگ کردند؛ اما این گره گشوده نشد و در ازایش چشمانش تا حدی درشت شده از روی شوک، لب باز کرده و خیره به نقطهای نامعلوم او هم لب زد:
- چی؟
و اگر روزهای خشاب از سیاهیِ شب تاریک تر بودند، این شب به خودیِ خود چنان جامهی عزا به تن کرده بود که انگار زمینش را به قتل رسانده بودند!
شب هنوز سایهای تیره و تار بر زمین افکنده بود. بادِ سردی میوزید و شب از نیمه گذشته، سیاهچالهی وجودش عمق گرفته بود آنچنان که در قعرِ آن ماه دربند و ستارگان هم عاجزانه یاری میطلبیدند؛ اما با وجودِ ابرهای پرده انداخته بر این سیاهچاله، کدام چشمی درخششِ ماه و ستارگانش را میدید تا دستِ یاری به سویش دراز کند؟ ماه در حالتِ عادی هم دست نیافتنی بود، وای به این لحظه که در عمقِ سیاهچالهای تاریک حبس میکشید و حتی نورش را هم در خود خفه کرده بود. حیاطِ بیمارستان در این زمان خلوت و گوشهای از آن کیوان موبایل به دست ایستاده بود و خطاب به فردِ پشتِ خط که مادرش بود حرف میزد. او که با دستِ چپ موبایل را کنارِ گوشش گرفته و دستِ راستش را هم بند کرده به پهلو، از آنجا که سوئیشرتِ چرم و مشکیاش هنوز به تنِ ساحل بود خودش بلوزِ یقه اسکی و مشکی با آستینهای تا ساعد بالا رفته به تن داشت. او مشغولِ حرف زدن و جدا افتاده بود از ساحلی که درونِ راهروی بیمارستان روی صندلیِ آبی نشسته و رباب هم کنارش، سمتِ دیگرِ او هم نازنین نشسته و هردو سر به شانههای او تکیه داده بودند.
چشمانِ هرسهشان بسته بود و نفسهایشان منظم که خبر از به خواب رفتنشان میداد، این بین سمتِ دیگرِ ساحل و بر صندلیِ دیگری کنارش هنوز کیک و آبمیوهای که کیوان برایش گرفته بود دست نخورده به چشم میآمد. غفلتِ کیوان و خوابِ این سه نفر، دلیلی شد برای بیخبر ماندنشان از ورودِ مردِ سیاهپوشی سایهوار به اتاقِ صدف. اویی که قدمهایش را با پوتینهای مشکیاش روی کاشیهای سفید به جلو برمیداشت و در تاریکیِ فضا به سمتِ تختِ صدف میرفت. نگاهش خیره به چهرهی رنگ پریدهی اویی بود که پلکهایش بسته و نفسهایش منظم، انگار فارغ از هر آنچه برایش رخ داده بود در خوابی عمیق به سر میبرد بلکه برای مدت زمانی کوتاه هم که شده رنگِ فراموشی را بر بومِ پریشانِ ذهنش ببیند. دستِ چپش که سرم به آن وصل بود روی شکمش قرار داشت و دستِ راستش هم دراز شده کنارِ تنش، مرد که کنارِ تختِ او ایستاد، چشم روی اجزای چهرهی پژمردهی او گرداند و با خود فکر کرد... از چه زمانی خودش را از دیدنِ او محروم کرد که حال به چنین روزی افتاده بود؟
دستِ چپش را مردد بالا آورد، برقی افتاده به چشمانِ مشکیاش و در این تاریکیِ اتاق که درخشید، با همهی تردید و غمی که در جانش جوشش گرفته بود، آبِ دهانی فرو رانده از گلو بلکه بغض را وادار به عقب نشینی کند؛ اما کجا زورِ آدمی به سنگینیِ بغض در گلو میچربید که به شکستش امیدوار باشد؟ دستش را بر سرِ او گذاشت، تارِ موهای فر و قهوهای روشنش که روی سفیدیِ بالش پخش بودند لابهلای انگشتانش جای گرفتند و بغض آنقدر در گلویش سنگین و دردمند شد که بیصدا همانجا هم منفجر شد. دودِ این انفجار رفته به چشمانِ مشکی و برق افتاده از نمِ او، چنان اشکی در دیدگانش رقصید که تاریِ دیدش را به صدف سبب شد. نفسش از عبور و مرور سر باز میزد و انگار در این لحظه زنده بودنش را نمیخواست طوری که قلبش هم بینوا تیر کشید و با لرزشِ ریزِ پلکهایش گرمای قطره اشکی بر گونهاش سقوط کرد.
دستِ راستش را هم که بالا آورد، پیش برده و به نرمی ظرافتِ دستِ صدف را حبس کرده در دستش، بینیاش را کوتاه بالا کشیده و مشغولِ نوازشِ تار به تارِ موهای او و خیره به صورتش سوخته دل لب بر هم زد:
- من رو ببخش بابا! پدر نبودم براتون؛ اما قسم به همهی هست و نیستم که جز شما نیست، همیشه پدرانه دوستتون داشتم! مقصر خودم بودم که باهم غریبه شدیم... یه جوری بعد از مرگِ ماهی خودم رو باختم که انگار دنیا رسیده به تهش؛ اما اگه دریای این زندگی ماهیِ من رو غرق کرد، یه ساحلِ مقصد و یه صدف و مرواریدش رو برام گذاشت که به همهی دنیا میارزید!
اشکش که میریخت دستِ خودش نبود. خسرو امشب خودش را به این حالی که از صدف میدید باخت، به این پژمردگی و بیروحیِ او که انگار در چشمانش برقِ زندگی را خاموش کرده بودند... خسرو باخته بود به آشفتگی و تنهاییِ ساحل، به پریشانی و زندگیِ ناآرامِ او. و حالا که خوب فکر میکرد میفهمید... او تمامِ این پانزده سال را بازنده زندگی کرد!
- من باختم، به شما، به زندگیمون، به خودم. گاهی آرزو میکنم کاش بشه از زمان شکایت کرد که بعد از رد کردنِ هر پلی رو به جلو، خرابش میکنه تا آدم رو توی بُن بستِ آینده گیر بندازه با همهی اشتباهاتِ گذشته و حتی راهِ برگشت نداشته باشه برای پاک کردنِ اون اشتباهها! خستهام صدف... به قدرِ یه سال، به قدرِ یه عمر و نابودم به خاطرِ کاری که با زندگیِ شماها کردم.
راهِ اشک باز شده بود، دیگر تعارف نمیکرد و بیمهابا از پرتگاهِ گونههایش پایین میافتاد تا با کم کردن از برقِ چشمانش مسیرِ دیدش را هم واضح کند و خوب ببیند تصویرِ صدف و از تهِ قلبش اعتراف کند بیاندازه دلتنگِ دیدنِ لبخندها و خندههای از تهِ دلش بود! خسرو زندگی را گم کرده بود، همان وقتی که خودش را از فرزندانش دریغ کرد، همان دمی که دیگر تا ابد محکوم شد به محرومیت از دیدنِ لبخندهای صدف به گناهی که خود مرتکب شده و جای لبخند بر لبانِ او، اشک بر چشمانش نشانده بود. کنجِ لبانش نمدار از روان شدنِ قطراتِ اشک به سویشان، دمی مژههای نم گرفتهاش را آهسته بر هم زد، سپس اندکی کمر خم کرده و دستِ صدف را که در دستش بالا آورد، ردی گرم از بوسهی پدرانهاش را بر پشتِ دستِ او کاشت و بعد که رو بالا گرفت، دستِ او را در دستش فشرده و آرام ادامه داد:
- من رو ببخش عزیزدلِ بابا، فقط همین!
و اندک زمانی که گذشت، از او در این اتاق فقط جای خالیاش ماند و... صدفی که تصور میشد خواب بود؛ اما پلک لرزاندنش درست بعد از رفتنِ خسرو برقِ اشک را در دیدگانِ قهوهای رنگش با مردمکهای گشاد شده به نمایش گذاشت و بغضی هم در گلوی دردمندش سنگین شده، آنچنان که آبِ دهان از گلو گذراندنش تکانِ سختِ سیبکِ گلویش را هم در پی داشت. تمامِ این مدت خود را به خواب زده و همهی حرفهای پدرش را شنیده بود! فکر کرد به اینکه شاید توهم از دلتنگی گریبانش را گرفته بود؛ اما توهم مگر لمس میشد؟ او انگار هنوز نوازشِ دستِ پدرش را میانِ موهایش حس میکرد، گیر کرده بود میانِ گرمای بوسهای که او بر پشتِ دستش نشاند و حوالیِ کوچه پس کوچههای قلبش دردی را رهگذر میدید که سرگردان بود و راهش را گم کرده، ناچاراً باز هم ساکنِ قلبش شده بود!
آهسته سر چرخانده به سمتِ راست و از پشتِ شیشه راهرو را نگریست، پلک نزدنش سوزی به چشمانِ اشک گرفتهاش انداخت و دمی که عمیق و سخت گرفت با دردی کمرنگ پیچیده در جانش که انگار اصلا پی به آن نبرد، پلکش ریز پرید و نهایتاً که قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد و با غلتیدن از بالای گوشش رد شد، لبانِ بیرنگش را بر هم زده و ضعیف زمزمه کرد:
- با... بابا!
و از این زمزمهی صدف زمان پیش رفت تا طلوعِ صبحی دوباره، هرچند که این صبح بیرنگ بود و تفاوتی با شب نداشت؛ اما باز هم نامش نهاده بودند روز و آغاز شدنش وظیفهای بود که به آن عمل کرد. شروعِ صبح با فاصله گرفتن از بیمارستان بود، جایی رسیده به خانهای که درونِ حیاطش و مقابلِ درِ نیمه باز و کشوییِ تراس که پردهای سفید هم مقابلش قرار داشت، آفتاب روی صندلیِ فلزی و سفید پشتِ میزِ همجنس و همرنگش جای گرفته، دفتری هم در دست داشت و خودکاری آبی هم میانِ انگشتانش، سرمای صبح را نادیده گرفته هرچند که با وجودِ ژاکتِ یقه ایستاده و کرم رنگی که به تن داشت و آستینهایش تا کفِ دستانش میرسیدند این سرما را احساس میکرد. پاهای پوشیده با شلوار دمپا و سفیدش را پایینِ صندلی و میانِ پایههای آن پیچیده درهم، طوری که نوکِ پاهایش زمین را لمس میکردند و او با کوبشهای محکمِ قلبش از اضطرابی نفسگیر، در ذهنش به دنبالِ کلمات میگشت و انگار هرچه را که پیدا میکرد نمیتوانست برای جمله بندی به کار گیرد. او که موهای خرماییاش را بافته و پشتِ سر انداخته، طرهای از آنها دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند و هرچه با خود کلنجار میرفت که رازِ پدرش را در سی*ن*ه خفه کند، انگار به بُن بستی میخورد به نامِ گرداب که میچرخید و میچرخید و نهایتاً همه را تا انتهای خود پایین میکشید.
او که دیروز را به کمکِ افرادِ پدرش و حتی نهایتاً بدونِ دیدنِ او بازگشت، زبانِ کام نداشت برای حرف زدن و رازِ دل فاش کردن؛ برای همین هم پناه برده به زبانِ قلم برای گفتن از هر آنچه که باید به مادر و خواهرش، کلماتی مینوشت و بعد ناراضی و تسلیمِ تردید شده برگه را از دفتر جدا و در آخر هم مچاله میکرد. خودکار را میانِ دفتر جای داد، دستانش را روی میز درهم پیچیده و نگاهش کلافه بابتِ خودی که با خودش به نتیجه نمیرسید به حیاط دوخته شد. نفسش را محکم فوت کرد، پلکی زده و چشمانش بیبرق دوخته شدند به پرندهی آوازخوانی که لبهی دیوار نشسته و فارغ از هر آنچه در این زنجیرهی خونینِ خشاب میگذشت برای خود آوازی دلانگیز سر داده بود!
دور از آفتاب، ساختمانی بود در شهر که یکی از واحدهایش به طراوتِ بازگشته به خانه تعلق داشت. اویی که به تلافیِ دو روز دوریاش با لبخند گندم را در آغوش گرفته و تکان که میداد، شیرین برایش حرف میزد و قربان صدقهاش میرفت تا خندهی پُر شوق و چشمانِ براقِ گندم را هم باعث شد. این تصویرِ مادر و دختری حبس میکشید در آغوشِ مردمکهای چشمانِ مشکیِ آتشی که پشت به پنجره ایستاده و تکیه داده به لبهی آن، دستانش را هم دو طرفش قدری باز کرده بر لبهها نهاده بود طوری که شانههایش هم بالا افتاده بودند. با لبخندی روی لبانش سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و لذت برده از آرامشی عسل مانند که میانشان جریان داشت، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد. کنارِ او تیرداد دست به سی*ن*ه و تکیه داده به سفیدیِ دیوار ایستاده با لبخندی عمیق بر لبانش، دید که طلوع هم با گامهایی بلند جلو رفت تا خودش را به طراوت رسانده و کنارِ او ایستاد. یک دستش را دورِ شانههای پوشیده با بلوزِ آستین پفی و یقه هفتِ نسکافهایِ تنِ او حلقه کرده، دستِ دیگرش را هم روی شانهی دیگرش نهاده و سرش را که جلو برد، لبانش را با بوسهای محکم و خواهرانه به گونهی او چسباند تا کششِ لبانش را هم باعث شد.
طراوت کوتاه خندید و گندم را در آغوشش بالا کشید، تیرداد و آتش هم نگاهی به یکدیگر و پس از آن مادرشان که بر روی ویلچر نشسته بود انداختند و نگاهِ هرسه با لبخند و برقِ چشمانشان پُر آرامش، گویی از شروعِ این صبح زندگی به رویشان لبخند پاشیده بود. و شاید خانوادهی رهبر داشت از نو زندگی کردن را آغاز میکرد، این بار با آدمهایی تازه و رنگِ لبخندهایی متفاوت! میانِ این چهاردیواری آرامشی برقرار شده بود که هیچ کجای خشاب شبیهاش پیدا نمیشد و از ترکیبِ چهار نفر و صدای خندههایشان که پردهی غم را از روی خانه کنار زد، میشد به عشقی رسید شاید تضمین کنندهی آیندهای نزدیک برای وصلت با آرامش تا آخرِ عمر!
خیلی دورتر از آنها از آشوبِ روزِ قبل هنوز ردی به جا مانده بود. ردی به نامِ ماشینِ کیوان درونِ جادهی جنگلی که او را همراه با کاوه برای بردنِ ماشین باز به نزدیکیِ روستا رسانده بود. درونِ جاده کیوان که همراه با کاوه از ماشینِ او پیاده شد به سمتِ ماشینِ خودش رفته و کاوه همانطور که درِ سمتِ راننده را محکم میبست، رو بالا گرفته و متعجب و مشکوک با ابروانی درهم تنیده چشمانش را این سو و آن سو گرداند. جلو رفت و ماشین را از مقابلش دور زده برای رسیدن به کیوان و حینی که دو طرفِ جاده را از نظر میگذراند کیوان را با لحنی آلوده به شک مخاطب قرار داد:
- تو دقیقا برای چی اومده بودی همچین جایی دیروز کیوان؟
کیوان دستش را بند کرده به دستگیرهی درِ ماشین و پرسشِ کاوه را که شنید لحظهای مکث به خرج داده در ذهنش مشغولِ پردازش افکارش و تراشیدنِ بهانهای مناسب بود که اینجا آمدنش را توجیه کند؛ اما خب... واقعا به قولِ کاوه، کیوان به چه دلیلی میتوانست به این روستای متروکه راه یابد؟ او که لبانش را بر هم فشرد، از دو سو کمرنگ کشید و راهِ گریزش که شد بینیِ استخوانیاش روی پاشنهی کتانیهای مشکیاش به عقب چرخیده و برای دررفتن از پاسخ دادن به پرسشِ کاوه، دستِ پیش را گرفته مبادا پس بیفتد:
- تو چرا روبهراه نیستی شاه دوماد؟ کلِ مسیر تا رسیدن به اینجا رو هم توی فکر بودی.
کاوه دمی را کوتاه مردمک میانِ مردمکهای اویی که دستانش را دو طرفش به صورتِ خمیده روی سقفِ ماشین نهاده و موشکافانه با سری کج شده به سمتِ شانهی چپ نگاهش میکرد، گرداند و با تر کردنِ لبانش به کمکِ زبان نفسش را آهسته بیرون داده، فکرش درگیر و جوابِ کیوان را این چنین داد:
- چیزی نیست؛ یکم فکرم درگیره و سردردِ عجیبی دارم این روزها که کلافهام کرده.
کیوان ابروانش را بالا و پیشانیِ کوتاه و روشنش را چین انداخت، اندکی چانه جمع کرده و لبانش را که کمرنگ از دو گوشه پایین کشید، چشمانش را ریز شده روی اجزای چهرهی کاوه به گردش درآورد. کاوه هرکسی را هم که با بهانهی حالِ خوبش فریب میداد، از شیره مالیدن بر سرِ کیوان در چنین زمینهای هم بیاستعداد بود و هم با وجودِ شناختِ بینقصِ او از خودش ناموفق! کیوان هم در نهایت سری تکان داده معنادار که کاوه به این منظورِ خاموشِ زبانِ بدنِ او فقط با نگاهی تیز جواب داد. سپس به عقب چرخیده برای دوباره سوارِ ماشینِ خودش شدن و همزمان گفت:
- ماشینت رو بردار بریم، اونجوری هم نگاه نکن!
لبانِ کیوان از بهرِ خنده به یک سو کشیده شدند و چون با مقاومتش در حدِ همان ریز لبخندی باقی ماند با فشاری به تنش تکیه از بدنهی ماشین گرفته دستانش را پایین انداخت و در را که به روی خود گشود، سرش را هم ریز و متاسف به طرفین تکان داد. او سوار شد و همراه با کاوه قصدِ رفتن کرد، اینطور که پیدا بود در این روز از خشاب آرامشی نسبی بر فضا حاکم بود.
البته... آرامش همیشه و برای همهی گوشههای خشاب صدق نمیکرد! جایی درونِ شهر خانهای بود که درونش خانوادهی مجد با یک نفر کم شده از اعضا و به عبارتی منهای آفتاب زندگی میکردند. زندگیشان این روزها سردتر از زمستان بود... آفتاب برنمیگشت و حتی قصدی هم برای برگشتن در آینده نداشت انگار که به طورِ کل از خانوادهاش بریده بود. درونِ این خانه زنی بود به نامِ مهری که همسر شاهرخ بود و دختری به نامِ آسا با دو فرزند کوچکش یعنی مهرداد و نگار. پشتِ میز شیشهای و تیره مقابلِ مبل و بر روی زمین آسا نشسته کنارِ دخترش یعنی نگار و مدادِ سبز رنگ به دست مشغولِ همراهی کردنِ در رنگ کردنِ کتابِ رنگ آمیزیاش بود. مهری هم درونِ آشپزخانه پشتِ سینک ایستاده دستکشهای پلاستیکی و سبز رنگ به دستش، مشغولِ شستنِ ظرفها بود هرچند که فکرش حوالیِ آفتاب پرسه میزد و نگرانی برای او.
صدای زنگِ در که نگاهها را در لحظه به سمتِ آیفون کشاند، ثانیهای بعد مادر و دختر نگاهی به هم انداختند، مهری شیرِ آب را بسته و به سمتِ کانتر که چرخید، آسا از روی زمین برخاسته و با قدمهایی بلند و سریع خودش را به آیفون رساند. تصویری آشنا را ندید و فقط غریبهای سیاهپوش به چشمش آمد که پشت به زنگ ایستاده بود. آسا گوشیِ آیفون را برداشت و با شک پرسید:
- کیه؟
جوابی از مرد نگرفت. ابروانش در هم پیچیدند، لبانِ باریکش را از دو گوشه به نشانهی ندانستن پایین کشیده و گوشیِ آیفون را که سر جایش گذاشت، شالِ نخی و گلبهیاش را چنگ زده از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار و کنارِ در، سنگینیِ نگاهِ پرسشگرِ مادرش را به روی خود حس کرد و در را که گشود لب باز کرد:
- الان برمیگردم.
در را پشتِ سرش باز نگه داشت، با به پا کردنِ صندلهای سفیدش پلهها را دوتا یکی پایین رفته و شال را انداخته روی موهایش، به در که رسید آن را به روی خود گشود؛ اما خبری از هیچکس پشتِ در نبود. شک و تعجبش قوت گرفت از میانِ درگاه قامت گذراند و قدم نهاده به کوچه چون این سو و آن سو را با چشمانِ قهوهای سوختهاش زیر و رو کرد و باز هیچکس را ندید، ابروانش را پررنگ تر به هم پیوند زد، در لحظه به عقب چرخید و همان دم پایینِ زنگ چشمش به کاغذی خورد که با چسبی کوچک به دیوار چسبیده بود. کاغذ را که از دیوار جدا کرد برگردانده و چشمش به نوشتهای با دستخطی آشنا افتاد؛ دستخطی متعلق به پدرش!
چشمانش درشت شدند و قلبش رفته روی دورِ تندِ ضربانهایش پس از هر کلمهای که میخواند، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاده و... محتوای نامه چه بود که این چنین آشوبش کرد؟ پدرش درخواستِ ملاقات داشت و گفته بود در مخمصهی بدی گیر افتاده و این نامه را هم به کمکِ یک دوست برایشان فرستاده و خواهش کرده بود به هیچ عنوان با موبایلش تماس نگیرند و فقط به محل قرارِ نوشته شده پایینِ برگه بیایند. مغزِ آسا به هم ریخته از ندانستنِ اینکه چه مخمصهای این چنین گرفتار شدنِ پدرش را در پی داشت که ملاقاتِ مخفیانه را خواستار بود و به سرعت که داخل رفت، در را هم محکم بست. اما داستان واقعا چه بود؟ این ربط داشت به مردِ ایستادهِ پشتِ ماشینی درونِ کوچه و سمتِ راست که نظارهگرِ آشفته حالیِ آسا شده، ریز کششی محو و نیشخند مانند به لبانش از دو سو داد. مردی که با بیرون کشیدنِ موبایلش از درونِ جیبِ شلوارِ مشکیاش صفحهی آن را پیشِ چشمانِ مشکیاش روشن کرده و با ورود به پیامهایش همزمان که روی نامِ شاهرخ کلیک کرد، مشغولِ تایپِ پیامی برای او با خود لب زد:
- حالا که شراکتمون به هم خورده، این آخرین ضربه رو از طرفِ من با تقلیدِ دستخطت داشته باش دوستِ قدیمی.
پیام را که ارسال کرد، این پیام رسیده به موبایلِ شاهرخی که درونِ اتاقِ نیمه تاریکش به واسطهی پنجرهای که پردهی مقابلش کامل کشیده شده بود موبایل به دست سر به زیر افکنده و نورِ این موبایل بر چهرهاش منعکس شده، پیامی که از جانبِ خسرو برایش آمده بود را خواند. پس از رد کردنِ آخرین کلمه، رو بالا گرفته و نگاهش خیره به نقطهای کور روی دیوارِ پیشِ رویش، موبایل را خاموش کرد و همزمان با پایین آوردنش لبانش را بر هم فشرد و بازدم آزاد کرد. انگار امروز غافلگیریِ خشاب و حتی دیوانگیِ تازهای انتظارِ این مرد را میکشید به تلافیِ روزِ قبل که به دستورِ او برای همه جنونوار گذشت!
گویی این روز داشت با معجزهای درگیر میشد؛ معجزهای به نامِ نور! آغوشِ سفت و سختِ ابرها به نرمی درحالِ شکستن بود و از شکافِ افتاده میانشان ریز ردی از خورشید پیدا که به کمکِ آن باریکه نوری هم بر زمین تابید. این آرامشِ پس از طوفان بود یا رنگین کمانِ پس از باران؟ هرچه که بود رنگ میبخشید به این روزهای بیرنگ و درحالِ گذرِ خشاب، از پسِ این زمستانِ خونین گلستانی را وعده میداد که باید دید چه کسانی از این زمستان زنده میگذشتند تا قدم به گلستانی که در پستوی آن پنهان بود بگذارند. نور به زمین افتاده و از گرمای امیدبخشِ آن بود که انگار یخِ ناامیدی به دورِ قلبِ ساحل ترک برداشت. اویی که به خواستِ رباب و با همراهیِ او حینی که مدام رو به سمتِ صدف میچرخاند و از او میخواست اگر خواستهای داشت بگوید و صدف هم با لبخندی نخواستنش را اعلام میکرد، صدای خندهی نازنین پیچیده در گوشهایشان و هرسه از اتاقِ او خارج شدند. رباب حینی که شانههای ساحل را با یک دست گرفته و با دستِ دیگر هم چادرِ مشکیاش را بر سر صاف میکرد هم گام با او جلو میرفت و به فاصلهی تک قدمی پشتِ سرشان نازنین به پیش میآمد.
رباب لبخندی نشانده بر لبانِ باریکش، حینی که به ساحل برای راه رفتنِ بهتر کمک میکرد با محبتی مادرانه گفت:
- بذار هم اون یه استراحتی کنه هم خودت مادر، از دیروز هیچی نخوردی رنگ به رخسار نداری اینجوری جون توی تنت نمیمونه که.
ساحل که لبخندی نیمه جان به رویش پاشید، نازنین هم که کنارِ مادرش راه میرفت دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی نیمه بلند و سفیدِ تنش، ریز تکانی کج به سر داد تا طرهای از موهای پر کلاغیاش که جلو دیدگانِ قهوهای رنگش افتاده بودند کنار رفته و بعد چشمانش را که در حدقه بالا کشید با طعنهای بانمک در لحنش نگاهِ ساحل و رباب را سوی خود کشید:
- بله خب... ما هم که آدم نیستیم اصلا گشنگی و تشنگیمون برای کسی مهم باشه.
ساحل به خنده افتاد، رباب کوتاه خندید و چشم دوخته به نیمرُخِ بانمکِ او که در تلاش بود چشمانش را در حدقه پایین نکشد، شنید که مادرش هم گفت:
- لوس نشو دختر، معلومه که برام مهمه!
نازنین گوشه لبی بالا رانده همراه با یک تای ابرو که سوی پیشانی فرستاد، به شوخی و حتی بانمک تر از قبل چشمانش را در حدقه پایین کشید تا رسید به رخسارِ خندانِ مادرش و سپس با تمسخر گفت:
- آره خیلی عزیزم!
ساحل و رباب خندیدند و خودِ نازنین هم آنها را همراهی کرده، به این ترتیب بود که هرسه نفر به سمتِ خروجیِ بیمارستان رفتند تا به حیاط رسیدند. حیاطی که گوشهای از آن هوتن ایستاده بود با همانِ استایلِ دیروز یعنی پیراهنِ سرمهای به روی تیشرتِ سفید، شلوارِ جینِ مشکی و کفشهای همرنگش با این تفاوت که این بار فقط دکمههای جلوی پیراهن را کامل باز گذاشته بود. کنارِ او هنری ایستاده که لباسهای او هم همان سوئیشرتِ جینِ مشکی به روی بلوزِ یقه گرد و شلوار و بوتهای همرنگش بود درحالی که آستینهای بلوزِ تنش قدری از زیرِ آستینهای سوئیشرت بیرون زده بودند. ردِ زخمی کوچک را گوشهی ابرو و لبانش داشت با ریز خراشی که به لطفِ آفتاب بر گردنش افتاده و البته چندان به چشم نمیآمد. او که کلاهِ لبهدارِ مشکی را بر سر داشت و رو که بالا گرفت، خروجِ ساحل، رباب و نازنین را از فضای بیمارستان دید و نفسی عمیق کشیده، دستانش را که در جیبهای شلوارش فرو برد خیره به قدم برداشتنهای آنها لب زد:
- از اینکه ساحل رفت بینهایت خوشحالم، واقعا امروز جوابی برای حرفهای اون ندارم.
هوتن با شنیدنِ حرفِ او حس کرده میلِ لبانش را به کششی یک طرفه و ریز به خنده افتاده، با جمع کردنِ لبانِ باریکش که خود را کنترل کرد، دستانش را پشتِ سرش به هم بند و صدایش را که صاف کرد خطاب به هنری با شیطنت گفت:
- ولی شاید هم ازش میترسی رئیس.
بعد هم رو و چشمانش را بالا گرفته، خودش را با دیدنِ آسمان سرگرم کرد و هنری هم بدونِ نگاهی به او فقط خیره به روبهرو خونسرد و با تهدیدی نمکین بر لب راند:
- اگه سرت رو دوست داری، مراقبِ زبونت باش هوتن.
هوتن خندهاش را بلعید سر پایین گرفت و به نشانهی تایید که تکان داد، قدمی پیش گذاشت و به دنبال او هنری هم اندکی سر خم کرده، دستش را بالا آورد و لبهی کلاهش را که گرفت قدری پایین کشید. مقصدِ گامهای رو به جلوی آنها کجا بود؟ اتاقی در انتهای راهروی سمتِ چپ که درونش صدفِ دراز کشیده بر روی تخت سر به سمتِ چپ چرخانده و از پشتِ پنجره نگاهش را به بیرون دوخته بود. در افکارِ خودش غوطهور بود... مدام شبِ قبل و حرفهایی که از پدرش شنیده بود را مرور میکرد و مانده در اینکه وهم بود یا واقعیت، پلکهایش که ریز لرزی گرفتند سر روی بالش به جهتِ مخالفِ چرخاند و نگاهی انداخته به دستش که میزبانِ بوسهی پدرش شده بود و انگار که هنوز گرمایش را حس میکرد انداخت. لبانش را که بر هم فشرد و آبِ دهانش را از گلو گذراند، آهش را در سی*ن*ه خفه کرد و پلکی آرام زد.
سعی داشت یادِ شب و روزِ قبل را که فقط به فاجعهای گذراند از سرش پاک کند؛ اما حتی اگر لحظهی تیر خوردنِ خودش را خط میزد، با آن دمی که از ترسش جانِ آن مردِ سیاهپوش را گرفت چه میکرد؟ مغزش آزرده خاطر از یادآوریِ آنچه تجربهاش کرده بود و حالی که از سر گذراند، دستِ چپش که سرم به آن وصل بود را بالا آورد، رو به سقف و چشمانش را که بست و دستش را به سرش گرفته، نفسش را آرام فوت کرد. دقیقهای بعد صدایی شبیه به باز شدنِ در که به گوشش رسید، توجهش جلب شده و ابرو که اندک درهم کشید از شک بابتِ چه کسی بودنِ اویی که در را گشود، سر به سمتِ راست چرخاند و دستش را از سرش پایین انداخته، قامتی که از میانِ درگاه رد شد و به داخل راه یافت گرهی ابروانش را از هم گشود، نفس را در سی*ن*ه و تپشی را در قلبش زندانی کرده، دروغ نبود گفتنِ اینکه دیدنِ او در این لحظه شوقی مُرده را در قلبِ خستهاش زنده کرد. آنچنان که ناباور از دیدنش، کششی تیک مانند، دو طرفه و رو به پررنگی افتاده به لبانِ برجستهاش و با همان شوق؛ اما خشدار لب زد:
- هنری؟
هنری گرچه قلبش از این وضعیتِ او در بیمارستان فشرده شد؛ اما شوقِ صدف را بیجواب نگذاشت و چون لبخندی زد، ندایی که از درون سرزنشش میکرد را فعلا خفه کرده، قدمی پیش رفت و ذوقِ شیرینِ چشمانِ صدف را با هیچ چیز معاوضه نکرد حتی سرزنشِ خودش! همزمان که به سمتِ تختِ او قدم برمیداشت گفت:
- صبحت به زیباییت عزیزدلم!
کششِ لبانِ صدف پررنگ و لبخندش دندان نما، هنری که جلوتر رفت و در آخر لبهی تخت کنارِ او نشست تا صدف برای دیدنش اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد، هوتن هم میانِ درگاه قامت بست و نگاهش با لبخندی کمرنگ به آنها افتاد. هنری خیره به چشمانِ قهوهای روشنِ صدف و لبخندش پابرجا و ملایم برای او لب باز کرد و آرام با نگرانی چاشنیاش گفت:
- خیلی دیر اومدم، حتی خیلی؛ اما ببخش و فقط خیالم رو راحت کن وقتی میپرسم حالت خوبه؟
صدف لبخندش را لب بسته کرد، سری به نشانهی تایید آهسته برای او تکان داد و هنری که نفسش را آسوده خاطر بیرون فرستاد، با حسِ سنگینیِ هوتن به رویشان لبانش را با زبان تر کرد، نفسی گرفت و نگاهش را که دمی به سقف دوخت پلک بر هم نهاده و طعنه آمیز به در گفت برای شنیدنِ دیوار:
- بعضی آدمها واقعا معنیِ خلوت رو درک نمیکنن و دوست دارم بدونم چه اصراری به مزاحم بودن دارن.
صدف که منظورِ او را فهمید، لبانش را برای کنترلِ خنده جمع کرده و چشمانش را کشیده به سمتِ هوتنی که چون منظورِ هنری را خودش برداشت کرد، تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و دستپاچه لبخندی تصنعی جای داده بر روی لبانش، نگاه میانِ صدف و هنری که با باز کردنِ چشمانش سر به سمتش میچرخاند به گردش درآورد. مزاحم بودنش را برای خلوتِ آن دو درک کرد، لبانش را با همان طرحِ کشش بر هم فشرد، چانه جمع کرد و سپس همزمان با قدمی عقب کشیدنش گفت:
- آم... معذرت میخوام برای مزاحمتم؛ راحت باشین، من جلوی در میمونم کسی اومد خبر بدم!
صدف که سری تکان داد، او از اتاق خارج شد و در را بسته؛ اما همانطور جلوی در ایستاد و طبقِ گفتهاش منتظر ماند برای اینکه اگر کسی آمد هنری را خبر کند. هنری رو از در گرفت و سر که به سمتِ صدف چرخاند لبخندش از بین رفته و آهی که در سی*ن*هاش جوشید لبخندِ صدف را هم به آرامی کمرنگ کرد. آبِ دهانی فرو داده و ندانست از کجا شروع کند؛ اما همین قلبی که هنوز سرزنشش میکرد، نگرانی میکشید و خون بود از دیدنِ رنگِ پریدهی صدف و نگاهِ پژمردهاش مسیر را نشانش داد:
- یه جوری هرچی تجربه کردی تقصیرِ منه که هرجور فکر میکنم نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم بلکه قبول شه.
نفسِ صدف سنگین از ریههایش بیرون جست، لبخندِ کمرنگش که به آرامی محو شد چشم دوخته به چشمانِ آبیِ هنری و همان لحظه تازه متوجهی زخمِ کنجِ لب و ابروی او شده، نگرانی که ابروانش را به هم پیچش داد، دستش را بالا برده و با چشمانی ریز شده لب زد:
- ابرو و لبت چی شده؟
هنری دستِ او را در دست گرفت و پایین آورد، پیشِ نگرانیِ نگاهِ او که از جانبِ زخمش هم ریز دردی را احساس میکرد سری به طرفین تکان داده و گفت:
- چیزِ مهمی نیست، به خاطرِ درگیریهای دیروزه.
قلبِ صدف آرام نگرفت اما حتی وقتی که هنوز دستش اسیرِ دستِ هنری بود و یخ میشکست با گرمای دستِ او. مردمک میانِ مردمکهای هنری گرداند و شنید که او در ادامهی کلامِ خودش با همان لحنِ آرامِ قبل افزود:
- من رو نبخش صدف! چند روزه گیر کردم تو خودم... به حرفی که زدی فکر کردم، به آینه نگاه کردم و دروغ نیست اگه بگم از خودم وحشت کردم!
گرهی ابروانِ صدف باز شد و به یادآورد شبی را که باورهای شیرینِ جامهی دروغ به تنش کردهاش را زلزلهی حقیقت آوار کرد و به وقتِ ترک کردنِ هنری به او گفت که در بیرحمی کم- کم داشت شبیهِ پدرش میشد. حرفِ حقیقیِ قلبش این نبود؛ اما هنری را به فکر فرو برد و او واقعا از خودش ترسید، از اینکه روزی شبیهِ پدرش شود... همان مردی که هشت سال در برابرِ دزدیده و شکنجه شدنِ فرزندش سکوت کرد فقط برای اینکه نقطه ضعفی نداشته باشد مبادا دیگری سوءاستفاده کند!
- من رو نبخش صدف؛ اما به حرفهام گوش کن! من عشق رو از هیچکس یاد نگرفتم، تا چشمهام رو باز کردم محتاجِ قطرهای از دریای محبتِ پدری بودم که جز سردی ازش ندیدم... اون از خاکسترِ خودش من رو مثلِ خودش بلند کرد، منی که همیشه شبیهِ اون شدنم بزرگترین کابوسم بود.
صدف خواست حرفی بزند و بگوید از اینکه حرفِ قلبش دقیقا آنی نبود که بر زبان راند و هر اتفاقی هم که میانشان افتاده بود، او هنری را شبیه به پدرش نمیدید وگرنه هرگز دلبستهاش نمیشد؛ اما بنای این ملاقات به دستِ هنری ساخته شده و او آمده بود برای حرف زدن تا هر آنچه شبی که صدف ترکش کرد و شنیدن نخواست را در این لحظه به زبان آورد. از این رو پیش از لب بر هم زدن و کلمهای به زبان آوردنِ صدف او خود ادامه داد:
- وسطِ اون زندگیِ بیمحبت بودم تا وقتِ اومدنم به ایران و دیدنِ تو، توی اون انبار. از یه چهاردیواریِ سرد و تاریک بهت گفته بودم که توش گیر افتاده بودم و وقتی با تو نجات پیدا کردم برگشتن بهش رو نخواستم. خودخواهانه بود شکستنِ تو برای نجاتِ خودم؛ اما میخوام بدونی حرفِ این نبود که بهت حقِ انتخاب ندم، من فقط برای خودم ترسیدم از اینکه دوباره بیفتم توی همون چاهی که به زور ازش بیرون اومدم.
صدف فقط گوش میکرد و این هنری بود که خیره به چشمانِ او قدری تنش را عقب کشید درحالی که هنوز دستِ صدف را در دست داشت. به عنوانِ آخرین حرف صندوقچهی ذهن گشود و به دنبالِ کلماتِ مناسب برای جملهبندی درونش گشت و هرچند از درون درحالِ فرو ریختن بود؛ اما باید میگفت و این «باید» را چنان در ذهن خطاب به خود محکم ادا کرد که زبانش از تهدیدِ آن ترسیده و وادار به اطاعت شد:
- یه چیزی رو میدونم، اون هم اینکه هر اندازه هم دلت به دلِ من وصل باشه با وجودِ اتفاقی که پیش اومده برگشتنمون به هم شاید... غیرممکن باشه و حتی خلافِ خواستهی تو و برای همین هم این تصمیم با تو؛ اما یه چیزِ دیگه هست صدف مربوط به این لحظه که باز هم انتخابش رو به عهدهی تو میذارم.
قلبِ صدف بیتابی میکرد، اندکی ابرو درهم کشیده و منتظر که هنری را نگریست، او نیم نگاهی گذرا و آرام را به درِ بستهی اتاق انداخت که هوتن هنوز پشتِ همان در ایستاده بود. سخت تر از حرفِ قبلیاش نبود گفتنِ این حرف برای همین چندان مکث کش نداد:
- مخفیانه به اینجا اومدم، چون در هرصورت پای منم وسطِ داستانِ خشاب اومده و احتمالِ دستگیریم هم بالاست؛ اما به عهدهی تو میذارم موندنم یا رفتنم رو حتی اگه بودنم ختم بشه به دستگیر شدنم.
و لبخندی را هم کمرنگ ضمیمهی صورتش کرده و دمِ عمیقی که گرفت منتظر به صدف نگاه کرد برای شنیدنِ پاسخِ او. این بار خودخواهانه عمل نمیکرد، انتخاب را به عهدهی صدف گذاشته و هرچه از او میشنید همان را اجرا میکرد، هنری یک بار برای همیشه عشق را به همان درستی که تجربه کرد میآموخت. سکوتِ صدف مرددش کرد برای شنیدنِ پاسخِ او و اینکه چه میتوانست باشد؛ اما کششِ یک طرفه و کمرنگِ لبانِ صدف را دید که پس از آن با صدایی اندک خشدار گفت:
- برو!
مکثی به خرج داد و هنری که لبخندی همچون او بر لبانش داشت، نگاهش را خیره به او حفظ کرده و این بار خودش بود که دستِ صدف را نشسته بر دستِ خود حس کرد که مکثش را هم درهم شکسته و ادامه داد:
- شانسی برای باهم بودنمون که نباشه، برای اینکه دوباره ببینمت هست؛ برای همین هم خواستهی من رفتنته!
و عشق شاید در همین لحظهها خلاصه میشد! با همهی دلشکستگیها، خستگیها و حتی ناامیدی برای دوباره کنارِ هم بودن؛ اما اعتماد کرده به شانسی که شاید روزی دوباره آنها را برای هم میخواست... برای آیندهای امیدوارکننده! هنری که خواستهی او را شنید، لبخندش را رنگ بخشیده، دستِ صدف را در هردو دست گرفته و با بالا آوردنش خود سر خم کرد و گرمای لبانش را به نقشِ بوسهای بر پشتِ دستِ او به یادگار گذاشت. عشق همیشه هم به باهم بودن نمیرسید... گاه دورترینها عاشقترین میشدند، فقط باید راهِ خودشان را پیدا میکردند!
دستِ صدف را آرام پایین آورد و بر روی تخت نهاد، پلک زدنِ آرام و علامتِ او را که با اشارهای به سمتِ در برای رفتنش دید، هر اندازه سخت برای رفتن و دل کندن از دیدنِ او؛ اما از طرفی هم از آنجا که دیر یا زود ساحل همراه با رباب و نازنین برمیگشت، به آرامی از روی تخت برخاست، گامهایش را سوی در برداشت و همین که به آن رسید، یک لحظه و حتی یک صدای ظریف برای ایستادنش در جا و پشتِ در کفایت میکرد:
- هنری!
ایستاد، به عقب چرخید و دید که صدف دستش را بالا آورده و با چسباندنِ سرِ انگشتانش به لبانش و سپس سوی او پایین آوردنش بوسهای برایش فرستاد. از بوسهی دورادورِ او بود که قلبِ هنری آرام گرفت و لبخندش با کششی یک طرفه پررنگ تر شد که لبخندِ صدف را هم عمق بخشید. این بار او بود که چشمکی به روی صدف زده و آرام که رو گرداند پس از باز کردنِ درِ اتاق قامت از میانِ درگاه عبور داده و به راهروی بیمارستان راه یافت. در همان وهلهی اول هوتن را دید که پشت به خودش ایستاده و چشم به ابتدای راهرو دوخته بود برای زیر نظر گرفتنِ آمدن یا نیامدنِ کسی. هنری که بارِ دیگر لبهی کلاهی را به دست گرفته و قدری با سر به زیر افکندنش پایین کشید، رو به جلو قدم برداشته و همزمان با گذرش از کنارِ هوتن او را مخاطب قرار داد:
- بیا هوتن!
هوتن که صدای او را شنید، ابروانش تیک مانند روانهی پیشانی شدند رو به سوی هنری چرخاند و گذرِ او از کنارش را هم که دید نیم نگاهی را هم حوالهی درِ بستهی اتاق کرد و بعد به دنبالِ هنری راه افتاده و برای رسیدن به اویی که اندکی جلو افتاده به قدمهایش سرعت بخشید. موفق شد شانه به شانهی او این بار گام برداشتن را ادامه دهد و در همان حال هم هنری بود که خیره به روبهرو جدی از او پرسید:
- گفته بودی کسی که به صدف شلیک کرد گریس بود؟
هوتن همزمان با سری تکان دادنش به نشانهی تایید با «آره» گفتنی کوتاه هم تاییدِ زبانیاش را برای او به ارمغان آورد. هنری زبانی روی لبانش کشید، همراهِ او که به حیاط راه یافت در ادامه افزود:
- به عنوانِ آخرین جواب باید به کاری انجام بدیم!
نگاهِ هوتن به نیمرُخِ او با ابروانی اندک درهم تنیده، مانده در اینکه آخرین جوابِ او چه بود، هیچ نگفت و فقط همراه با هنری راهِ خروج از بیمارستان را در پیش گرفت. و دو نفر آخرین جواب را برای ویرانگرهای این روزها داشتند که یکی هنری بود و دیگری خسرو نام داشت!
ابرها دل نازک شده بودند، انگار التماسهای خورشیدِ هوایی شده برای نور دواندن و آشتی با زمین افاقه کرده بود که به آرامی پیوندِ میانشان را خاتمه بخشیده و به کنار میرفتند بلکه خورشید از قلبِ تیرگی جوانهی امید بزند. انگار هنوز هم میشد به آسمانِ خشاب امید داشت، به باز شدنِ قفلِ زندانِ ابرها، به کنار رفتنِ تاریکی، صبح شدنِ این شب، باز شدنِ این در... این روزها خطِ پایانِ هرکس در خشاب به وقتِ رسیدنش به آن مشخص میشد، خطِ پایانی که شاید در این روز و حوالیِ عصرگاه سراغِ شاهرخ را میگرفت با عنوانِ آخرین جواب از سوی خسرو!
نورِ خورشید گرمایی را دوانده میانِ سرمای هوا در جنگلی که ردِ سفیدیِ برفها درونش هنوز به چشم میآمد. دلنشین بود آوازِ پرندهای کوچک و زرد رنگ که بالهای گشودهاش را به وقتِ نشستنش بر شاخهای نازک و بدونِ برگ از درختی بسته، ریز برفی را هم از روی شاخه روانهی زمین کرد. تصویرِ پرندهی آوازخوان صاف و پس زمینهاش تار اگر این قاعده معکوس میشد تا با تار شدنِ تصویرِ پرنده پس زمینهی او واضح شده میشد رسید به ردِ قدمهایی جا مانده بر زمین متعلق به دو نفری که کنارِ هم نگران و مردد گام برمیداشتند. درخششِ نورِ خورشید سایه بر مادر و دختری افکند که با تصورِ از طرفِ شاهرخ بودنِ نامهای که برایشان آمده بود قدم در جنگل میگذاشتند و مقصدشان کلبهای قدیمی و چوبی بود که چون ویرانهای برای ارواح به نظر میرسید با دری چوبی و شکسته که به سختی میانِ درگاه حفظِ تعادل کرده بود. این دو نفر نگاهی به هم انداختند و مانده در اینکه چه اتفاقی برای شاهرخ افتاده که اینجا را برای دیدارشان مشخص کرده بود، هرچه به کلبه نزدیک تر میشدند تپشِ قلبهایشان هم کوبندهتر میشد انگار که سازِ آوازِ پرنده بود و از دلانگیزیِ آن موسیقیِ دلهره آوری را میساخت.
به کلبه که رسیدند، اولین نفر آسا پیش رفته، کفِ دستش را آرام روی در گذاشت و کمی به داخل هُل داد؛ اما نه طوری که باعثِ به کل از جا درآمدنش شود. مادرش هم پشتِ سرِ او جلو آمده، پس از سرک کشیدنِ او به کلبه و نهایتاً ورودش مادرش را هم با خود همراه کرد. کلبه هنوز از حضورِ کسی یا حتی شاهرخ خالی بود فقط نورِ اندکی به درونِ فضای خالیاش راه یافته، هر قدمی که رو به جلو برمیداشتند ریز صدایی از سطحِ چوبیِ کفِ کفشهایشان بلند میکرد که به دلهرهی فضا هم دامن میزد. بیرون از کلبه چه خبر؟ شاهرخی بود که به همراهِ چند نفر از افرادش و به هوای گرفتنِ جانِ خسرویی که با او قرارِ ملاقات ترتیب داده بود جلو میرفت و نزدیکیاش که به کلبه او را با دری نیمه باز روبهرو کرد پوزخندی زده و با پوتینهای مشکیاش روی برفها به سمتِ کلبه ردی دیگر انداخت. با هر قدمی که پیش میرفت اسلحهاش را هم بالاتر میگرفت و افرادش را هم به دنبالِ خود میکشاند. دلشوره در قلبِ این مادر و دختر اوج گرفت و هردو که نگاهی به هم انداختند نگرانی را از چشمانِ یکدیگر خواندند.
شاهرخ و افرادش اسلحه به دست پیش میرفتند و در آخر نزدیکی به کلبه بود و یک تیر خلاص که...
با هُل داده شدنِ در رو به داخل نگاهِ شوکهی آسا و مادرش با چشمانی درشت به عقب چرخید و در این لحظه شاهرخ کسی بود که نه به روی خسرو و شاید افرادی احتمالی همراهش اسلحه میگرفت، بلکه مقصدِ هدف گیریِ خودش و افرادش که به داخل راه پیدا کرده بودند، همسر و دخترِ بزرگِ خودش بودند! او که تصورِ حضورِ خسرو را داشت و حال به غیرمنتظرهترین شکلِ ممکن با تصویری از همسر و دخترِ خودش مواجه شد، رعدی چون خنجر به جانِ مغزش زده شده و انگار همین رعد تنِ زمان را هم خشک کرد تا از جلو رفتن باز ماند. نفسش گیر کرده در ریهها و چشمانِ قهوهای سوختهاش با این تصویرِ شوکه کننده درشت، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاد و حتی حس نکرد قلبش میزد. رکب خورده بود! به معنای واقعیِ کلمه با خواستِ خودش به دامی افتاد که خسرو برایش پهن کرده بود تا رسواییاش را برای باقیِ افرادِ خانوادهاش به بار آورد و انگار... آورده بود!
حتی زبان در دهانش نمیچرخید برای حرف زدن! حلقهی انگشتانِ یخ زدهاش به دورِ بدنهی اسلحه سست شده و این سستی که در همه جای جانش پیچید دستش را آرام پایین آورد و ماتِ چشمانِ همسرش ماند که انگار این شاهرخِ پیشِ رویش را پس از چندین سال زندگی نمیشناخت. زنی که بالاخره لب بر هم زد و با شوکی چون برق وصل به جانش سخت گفت:
- داستان چیه شاهرخ؟
و این رسوایی را چشمانِ مشکیای با فاصلهای دورتر از کلبه مینگریست. اویی که دامِ شاهرخ را برایش پهن کرده و اگر هنری قطرهای از جانِ زندگیاش را ذوب کرد، او کبریت کشیده و حتی آتش از این زندگیِ رو به ویرانیِ او بلند کرد! خسرویی که سیاهپوش بود طبقِ معمولِ همیشه و دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده، کنارِ درختی با تنهی باریک ایستاده و از آن فاصله کلبه را مینگریست با نیشخندی بر لبانش. حال برابر شده بودند! خسرو همان جامِ زهرآلودی که پانزده سالِ تمام خودش را مسموم کرده بود به دستِ شاهرخ داده و با فریبِ شیرینیاش تلخیاش را چون سمی کشنده در رگهای او به جریان انداخت تا از این به بعد دیگر هوای بازی کردن با او به سرش نزند! با پلک ردنی آهسته، روی پاشنهی پوتینهای مشکی و بندیاش به عقب چرخید، رو از کلبه گرفت و همینجا پایانِ جوابش به او قدمهایش را در جهتِ دوری از کلبه برداشت تا از حسِ حضورش فقط ردی از سیاهی در قلبِ جنگل باقی بماند و بس!
و اما جوابِ دومی هم در راه بود! این دام برای چه کسی پهن شده بود؟ همان گریسی که نگاه انداخته به صفحهی پیامِ موبایلش و آخرین پیامی که از سوی هوتن برایش آمده بود را مرور میکرد. طبقِ خواستِ پیامِ او همانطور که در پیادهرو و بینِ رهگذران قدم برمیداشت، حینی که دستِ چپش را خمیده مقابلِ سی*ن*ه نگه داشته بود و آرنجِ دستِ راستش را هم روی مچِ دست خمیدهاش جای داده بود، اخمی کمرنگ بر چهره نشانده و قدری چشم ریز کرده، لبانش را هم کمرنگ از دو گوشه پایین کشیده و موبایل در دستش را هم به چانهی محو جمع شدهاش چسبانده بود. فکر میکرد به این درخواستِ هوتن که بهانهاش هم حرفهایی برای گفتن بود و هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر در رابطه با کاری میشد او با خودش داشته باشد نتیجه میگرفت.
بیخیالِ بیشتر فکر کردن شده و همزمان که نفسش را محکم بیرون میفرستاد موبایل را در دستش پایین آورد، جلوتر رفت و نهایتاً با گذر از جدول کنارهی خیابان ایستاده و دستانش را در جیبهای پالتوی خاکستری و کوتاهش که کلاهش را هم بر سر نهاده بود فرو برده، منتظر چشم به خیابان دوخت. چندی نگذشته بود که ماشینی با شیشههای دودی مقابلش ترمز کرده و گریس که آن را شناخت و تعلق داشتنش به هوتن را میدانست، با کلافگی نیم قدمی جلو رفت دستش را پیش برد و پس از گرفتنِ دستگیره که در را گشود، بدونِ نگاهی به راننده جای گرفته روی صندلیِ شاگرد و همزمان با بستنِ در لب باز کرد:
- سوال پیش اومده که واقعا تو چه کارِ مهمی با من داری هو...
حرفش را وقتی فرو خورد که همزمان با به راه افتادنِ ماشین سر چرخانده و چشمش به نیمرُخِ راننده افتاد. همان تک چشمِ سالمش درشت شده و نفسش حبسِ سی*ن*ه از دیدنِ ناگهانی و بیمقدمهی او به جای هوتن، انگار که فاجعه را نه جایی حوالیِ خود؛ بلکه درست در مرکزِ قلبش که محکم کوفت احساس کرد. ماتِ چهرهی مردی که چشمانِ آبیاش را خونسرد به روبهرو دوخته و رانندگی میکرد، شده و پلکش که پرید سخت نامش را بر زبان راند:
- هنری؟
هنری سکوت کرد؛ اما قفلِ مرکزی را که زد و عملاً راههای فرار را به روی گریس بست، آشوبی را در رگهای او به جریان انداخت وقتی که با رو گرفتنش از هنری سر چرخانده به سمتِ در و دستش را که سوی دستگیره برد، همهی تلاشش برای باز کردنِ در پوچ شد و این پوچی گل را به دستانِ هنری سپرد که دامش را برای گریس پهن کرده، حال قفلِ سکوت به زبانش زده بود. گریس هنری را نگریست و برای اولین بار بیش از حد از او هراسید، حتی بیشتر از وقتی که درونِ انبار همه چیز را برای صدف فاش کرد! این واهمه از چشمانش پیدا که قطعا هم برمیگشت به ماجرای روستا و روزِ قبل که او به صدف شلیک کرده بود، تند پرسید:
- من رو کجا میبری هنری؟ با من چیکار داری؟
و هنری باز هم سکوت کرد که ترس از آنچه درحال رخ دادن بود و یا حتی قرار به رخ دادنش بود، ولومِ صدای گریس را بالا برد:
- با توام!
و هنری خونسرد و آرام جواب داد؛ اما طوری بود که اگر بر سرش فریاد میزد قلبِ هراسزدهاش را کمتر میترساند:
- جایی میبرمت که بهش تعلق داری عزیزم؛ جهنم!
دریای ذهنِ گریس چنان طوفانزده شد که امواجش وحشیانه به تنِ بیدفاعِ ساحلِ مغزش تازیانه میزدند و حتی دیگر از او برنیامد پرسیدنِ سوالی که هنری آن را جوابگو باشد! زمان که گذشت، آنها را به همان جنگلی رساند که شاهرخ را برای خانوادهاش رسوا کرد و حال نوبت آخرین جوابِ هنری به گریس بود! هنری که ماشین را درونِ جادهی خاکی متوقف و خاموش کرده، سوئیچ را برداشته و درها را که گشود، خودش به سرعت از آن پیاده شده و در را که محکم بست با دور زدنِ ماشین از عقب، دمی مقابلِ صندوق عقب ایستاد، آن را گشود و گالنِ قرمز رنگِ بنزین را که برداشت، درِ صندوق را بسته خودش را به درِ سمتِ شاگرد رساند. دستگیره را به دست گرفت، در را باز کرده و از حلقهی انگشتانش زندانی ساخته به دورِ بازوی گریس، چهرهاش خونسرد بود؛ اما درونش طوفان بپا و این هم این لبانی که بر هم فشرد پیدا، بیتوجه به تقلاهای گریس با محکمتر کردنِ انگشتانش به دورِ بازوی او خود تک قدمی عقب رفت و او را با زور از ماشین بیرون کشید.
جلو رفت و گریس را هم که با خود کشاند، تنِ او را به جلو و البته سمتِ راستِ جاده آنقدر محکم هُل داد که گریس تعادل از دست داده و لحظهای بعد تلوخوران بر زمینِ خاکی سقوط کرد. با نفس زدن هنری را نگریست که درِ گالنِ بنزین را گشوده و به سویی پرت کرد. وحشت در رگهای گریس جاری شد، کلاهِ پالتو از سرش پایین افتاده و کفِ دستش نشسته بر سنگریزهها، خود بیتوجه به ریز دردشان تنش را عقب میکشید بلکه راهِ گریزش را باز کند؛ اما هرچه او عقب میرفت هنری جلوتر میآمد و گریس که مغزش هم خاموش شده بود، سری تکان داده به طرفین و با فرو دادنِ سختِ آبِ دهانش از گلوی خشکش گفت:
- هنری چشمهات رو باز کن! من گریسم... همون دختری که به خاطرِ تو نصفِ صورتش سوخت.
اما دیگر مهم نبود! نه گریس، نه حتی دِینی که خودش و پدرش بر گردنِ هنری داشتند. او اصلا اهمیتی به وحشتِ گریس در این لحظه نمیداد چرا که مقابلِ چشمانش اوی هراسزده نه و صدفِ رنگ پریده نقش بسته بود که از بابتِ گرفتنِ جانِ آدمی برای دفاع از خودش مظلومانه میگریست و چنان فشاری را در این مدت تحمل کرده بود که زیرِ بارِ سنگینیاش داشت له میشد! خواهش و التماسهای گریسی که با عقب کشیدنِ تنش روی زمینی که برفهایش در آن بخش آب شده بودند هیچ برای هنری مهم نبود و او با عقب تر رفتنش به درختی برخورد کرده، در لحظه بن بستی را با همهی وجودش حس کرد. و وحشتناک ترین لحظه؟ همان دمی که بوی بنزین به مشامش رسید و تماماً قالب تهی کرده از خیس شدنِ تنش بابتِ بنزینی که به رویش ریخته شده بود، نفس زدنش بیشتر شد و چشم به هنری دوخت که گالنِ بنزین را سویی پرت کرد. او که فندکِ نقرهای را از جیبِ شلوارش بیرون کشید، درپوشِ آن را کنار زد و شعلهاش را با صدایی تیک مانند رقصانده پیشِ چشمانش، قدمی به سمتِ گریس برداشت و از درون گر گرفتهی خشمی که همهی وجودش را میسوزاند، لب باز کرد:
- تو از بازی کردن با من لذت میبری گریس، وگرنه خلافِ تمامِ تهدیدهای من سمتِ صدف نمیرفتی؛ این هم بالاخره یه جور بازیه!
گریس از وحشتِ بیحدش بود که بغضی را در گلویش حس کرده و مرگ را هم در دو قدمیِ خود به چشم دیده، چشمِ آبیاش که برق افتاد از نمِ اشکی که حاصلِ این بغض بود دوخته به شد به شعلهی رقصانِ فندک و انعکاسش بر شیشهی افتاده مقابلِ دیدهاش شبیه به رقاصیِ مرگ بود! رو به سوی هنری بازگرداند، خیره به چشمانِ او سری به طرفین تکان داده و لبانش را خشک بر هم زد با احساس کوبشهای محکمِ قلبی که انگار در گلویش بود:
- خواهش میکنم هنری!
اما هنری آماده برای خاکستر کردنِ او همانطور که زندگیاش را چون دودی به دستِ باد سپرد قدمی دیگر رو به جلو برداشت و صدفِ افتاده بر تختِ بیمارستان را که یادآوری کرد، آتشی از همهی جانش زبانه کشید و باعثِ فشرده شدنِ فندک در دستش شد آنچنان که رنگ از انگشتانش پرید و سپس آرام ادامه داد:
- خسته نشدی از بازی کردن با من؟ معصومتر از صدف پیدا نکردی برای آزار دادن؟
بغضِ گریس سنگینتر شد و قطره اشکی که گرما روی سرمای گونهی برجستهاش شد، ریز چانه لرزاند و آخرین تلاشش را هم به کار گرفت:
- لطفا هنری!
و هنری اما قدری رو بالا گرفت، تک قدمی عقب رفت و خواهشِ او را برای زنده ماندن له کرد، وقتی فندک را به سوی که همهی جانش را بنزین خیس کرده بود انداخت و فریادِ ترسیدهی گریس تن از سکوتِ جنگل لرزاند، هنری خیره شد به برخاستنِ آتش از جانِ اویی که نیمهی صورتش به کنار، حال تمامِ جانش میسوخت و حتی دیگر فرار هم برایش جواب نمیداد! هنری سوختنِ او را تماشا میکرد، بدونِ پشیمانی... او بارها فقط با تهدید به گریس فرصتِ زندگی داد تا با خط زدنِ صدف جانش را خود برای خود بخرد؛ اما این آخرین بار خودش تن به مرگ داده بود و هنری هم خواستهاش را به اجابت رسانده و... حال قلبش آرامتر بود!
زمان خسته از جنگ و جدلهای تمام نشدنیِ خشاب به امیدِ صلحی بعید جان از عصرگاه گرفت و شاهدِ این جانِ بیجان شده غروبی بود که رنگِ خون به آسمان پاشید. ردِ این غروبِ خونین را شب از جامهی آسمان پاک کرد تا در این زمستانِ تیره و تارِ خشاب پس از مدتی ماه بود که درخشید و ستارگان را هم سرِ ذوق آورد برای همراهی. نورِ این ماه به دنبالِ آخرین مقصد بود تا پایانِ این شب را به دستِ او رقم بزند که ناغافل جا ماند بر روی ماشینی که از انتهای کوچه به داخلش راه یافت و پیش از هر جلو رفتنِ دیگری که ترمز کرد، چشمانِ سبزِ رانندهاش را کوک زد به قامتِ مردِ جوانی خارج شده از ساختمانی در میانهی کوچه، دست سوی دستگیره برد تا پیاده شود؛ اما مرد که به سمتِ ماشینِ پارک شدهاش مقابلِ ساختمان رفت، ابروانِ بلندِ این رانندهای که از چشمانِ سبز، لبانِ متوسط، پیشانیِ کوتاه و بینیِ قوزدار و سر پایینش نسیم بودنش فاش میشد را درهم پیچید از روی شک. چشمانِ نسیم مردی را دنبال میکردند که سوارِ ماشین شده و این مرد کسی جز کاوه میتوانست باشد؟ اویی که نگاهش جدی به روبهرو بود، ماشین را روشن کرده و به راه انداخت تا لحظهای بعد نسیمِ مشکوک شده را هم با خود به بهانهی تعقیبش و پرسیدن از این به هم ریختگیای که از شبِ خواستگاری نصیبش شده و تا این شب هم ادامه داشته، باعثِ بیخبریاش از او شده بود، کشاند.
نسیم با دقت ماشینِ او را زیر نظر گرفته و چشمانش را ریز کرده، حینی که طرهای از موهای صاف و تیرهاش دو طرفِ صورتش را قاب گرفته بودند و مابقی در پناهگاهِ شالِ نخی و آبی روشنش پنهان بودند، به دنبالش میرفت و سوی دیگر کاوهی غرق در فکری بود که تعقیبِ او را متوجه نمیشد! اویی که ابروانش کمرنگ درهم و فرمان را فشرده میانِ انگشتانش، نگاهش را به خیابان دوخته و حرفهای یلدا را با آدرسی که از خسرو داده بود مرور میکرد. حتی هیچ نقشهی از پیش تعیین شدهای نداشت برای به سراغِ او رفتن و خودش هم دقیق نمیدانست قرار بود چه کند؛ اما... اگر رفتنش فقط به پرسیدنِ اینکه چرا چنین بلایی را بر سرشان آوار کرد هم ختم میشد، باید میرفت.
در تاریکیِ شب و انتهای کوچهای روح مُرده که ترمز و ماشین را خاموش کرد، نسیم هم با اندک فاصلهای پشتِ سرِ او توقف کرد. کاوه به سرعت پس از خاموش کردنِ ماشین از آن پیاده شده، جلو رفت و خودش را مقابلِ درِ میلهای و مشکی دید. از لای میلهها چشم دوخته به تاریکی و سکوتِ حیاط آنچنان که به قبرستان میمانست، چشم که چرخاند جز تاریکی ندید چرا که لوسترِ سالن هم خاموش بود و حتی از شیشهی سراسری هم نوری به بیرون دمیده نمیشد. هوای شب سرد و همان دمی که کاوه قصدِ بالا رفتن از در را کرد، نسیم بود که دستش را نشانده روی دستگیره در را که به روی خود گشود، با فرود آوردنِ کفِ بوتهای مشکی و پاشنه بلندش بر رمین، فشاری هم به جسمش وارد کرده و از روی صندلیِ ماشینی که متعلق به پدرش بود برخاست. نگاهش را از کاوه جدا نکرد، حینی که قدمهایش را پُر سرعت و شبیه به دویدن سوی او برمیداشت نامش را در سکوتِ حاکم ادا کرد که کاوه مشکوک شده به گوشهایش از بهرِ شنیدنِ صدای نسیم و آن هم اینجا، ابرو درهم کشید و سریع رو به عقب چرخاند.
او را دید که به سمتش میشد گفت میدوید و نزدیکش شده، حال علاوه بر گوشهایش به توهمِ چشمانش هم شک کرده بود که با درشت شدنشان گرهی ابروانش را هم گشود. نسیم که جلو آمد و مقابلش نفس زنان ایستاد، کاوه نگاهی انداخته به سر تا پای او و پالتوی آبی روشنِ تنش که همرنگِ شالِ سرش بود با شلوارِ جذبِ مشکی و بوتهای همرنگش برای اینکه توانِ هضمِ حضورِ او و حتی علتش را داشته باشد تا هم گوشهایش باور کنند و هم چشمانش قانع شوند، خیره شده به دیدگانِ نسیم و پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نسیم نفس زدنش را پس از نهادنِ کفِ دست بر قفسهی سی*ن*هاش کنترل کرد و چون خاتمه دادنش را سپرد به نفسی عمیق، پس از آن نگاه دوخته به چشمانِ کاوه و لبانش را که با زبان تر کرد، ابروانش همچنان درهم از اینکه قصدِ او را نمیدانست لب بر هم زده و جوابی کوتاه داد و بعد خودش هم سوال پرسید:
- اومدم ببینمت و سر دربیارم از روزِ خواستگاری تا الان چت شده که دیدم اومدی اینجا. حالا برای چی اومدی؟ اینجا کجاست اصلا کاوه؟
کاوه با کلافگی یک دست به کمر زده و دستِ دیگرش هم میانِ موهایش پنجه کشیده، سکوت کرده و چون آمدنِ نسیم را پیشبینی نکرده بود مانده در چه جوابی به او دادن که میدانست تا راستِ ماجرا را نمیشنید بیخیال نمیشد و سکوتش که عمق گرفت، نسیم بود که طلبکار تشر زد:
- جواب بده کاوه!
طلبکار بود و تشر میزد چرا که نگرانِ کاوه بود و به چاه افتادنش را نمیخواست وقتی نمیدانست چنین خانهی وهم انگیزی متعلق به چه کسی بود و کاوه هم اینجا چه کاری داشت! کاوه گونه باد کرده و نفسش را که محکم فوت کرد، همزمان با پایین انداختنِ دستش از موهایش و پلکی زدنی محکم خیره شده به چشمانِ نسیم و بعد بالاخره پاسخ داد:
- مخفیگاهِ قاتلِ پدرم!
هردو ابروی نسیم که تیک مانند روانهی پیشانیِ کوتاهش شدند، انگار یک دم نفهمید کاوه چه گفت که تک به تک کلماتِ او را به نوبت در ذهنش معنی کرد و باز هم که عاجز ماند بهت زده «چی» را پرسشی و با تاکید ادا کرد که کاوه هم باز بیجواب گذاشت. رو گرفته از نسیم و چشم دوخته به در، نسیم جلو رفت و دستش را هم که دراز کرد بازوی کاوه را گرفته و او را سوی خود چرخاند سپس کمی صدایش را بالا برد و تند گفت:
- وایسا ببینم! اونوقت تو اومدی اینجا برای چی کاوه؟ اصلا چطور پیداش کردی؟
کاوه که عجله داشت و هیچ وقت را برای توضیح دادن به نسیم مناسب نمیدید، خیره به چشمانش او هم کمی تندی چاشنیِ لحنش کرده و اخمی کمرنگ هم میانِ ابروانش جای داد:
- الان اصلا وقتِ توضیح دادن بهت رو ندارم نسیم، باشه یه وقتِ دیگه!
بعد هم پیشِ چشمانِ مات بردهی نسیم که شوکه نامش را ادا کرد، به آرامی بازویش را از حصارِ انگشتانِ او خلاصی بخشیده، چرخی به تن داد و مقابلِ درِ بستهی خانه قرار گرفت. قصد کرد برای راه یافتنش به داخل از در بالا برود؛ اما همین که انگشتانش سرمای میلهها را لمس کردند، در با ریز صدایی رو به داخل رفت و تا حدی باز شد. هر اندازه کاوه متعجب شد، نسیم ترسید و نگاهش که از درِ باز شده مردد بالا رفت، نمای ساختمانش را دید و ناخودآگاه بود تند شدنِ این ضربانهای قلبش. کاوه که با سر کج کردنِ اندکش به سمتِ شانهی چپ سرکی به داخلِ حیاطِ سوت و کور کشید، بارِ دیگر به ادا شدنِ مضطربِ نامش توسطِ نسیم اهمیت نداد و از در که گذشت، قامتش را به حیاط راه داد. نسیم نگاهی به او انداخته و چهرهاش رنگِ ناچاری گرفته از ناتوانی برای تنها گذاشتنش که به هیچ صراطی مستقیم نیود، لحظهای لبانش را بر هم فشرده و به دهان که فرو برد با چانه جمع کردنِ کمرنگش محکم پایی بر زمین کوفت سپس به دنبالِ کاوه روانه شد.
از حیاط گذشتنشان آنها را از درِ نیمه بازِ دیگری عبور داد که به سالنِ غرق در تاریکی وصل میشد. کاوه که کفِ دستش را روی سطحِ در نهاد و آن را به داخل هُل داد، خود ابتدا قامت از میانِ درگاه رد کرد و در تاریکی چشم چرخاند. حتی نورِ ماه یارای روشن کردنِ این خاموشی را نداشت و این سو پشتِ سرِ او نسیمی بود که از کنارِ قامتش نگاهی روانهی سالن کرد و مضطرب آبِ دهانی فرو داد. در که به دستِ کاوه به طورِ کامل گشوده شد و هردو داخل رفتند کاوه دستش را به کناری دراز و این بار مشغولِ لمسِ دیوار شد به دنبالِ کلیدِ برق و چون بالاخره یافت، با فشردنش نوری سفید همهی سالن را در بر گرفت که ثانیهای هم چشمانِ عادت کرده به تاریکیِ هردو را زد. نگاهشان در سالن چرخید و چون کاوه به سمتِ پلهها رفت نسیم عاجز برای مخالفت با او دنبالش کشیده شد. این بار به جای پشتِ سر کنارِ کاوه مشغولِ آرام بالا رفتن از پلهها شده، این آهسته بالا رفتنها آنها را به اولین پله نزدیک کرد و...
همان دم از درِ بازِ اتاقی سمتِ راستِ پلهها قامتِ مردی اسلحه به دست بیرون زد که در دم چرخیده به سمتِ نسیم و کاوه، حیرت را به چهرهی هردو هدیه و نفسشان را در سی*ن*ه حبس کرد. اضطراب قلبِ نسیم بالا گرفت و چشمانش درشت شده، مرد که پلهای را پایین آمد نسیم ناخودآگاه دو پله را آرام عقب رفت و کاوه هم دستِ چپش را مقابلِ او گرفته برای عقب ماندنش، خودش هم تک پلهای پایین آمد. مردِ مسلح به سمتِ آنها پلهها را رو به پایین میپیمود؛ اما آن دو در جهت دوری از مرد بودند. پله- پله پایین میرفتند، بیخبر از مردِ مسلحِ دیگری که پشتِ سرشان به سالن راه یافته و آنها را نشانه گرفته بود، یک لحظه به عقب برگشتنِ نسیم و دیدنِ دیگری جیغِ خفیفش از سر شوک و اضطراب را در پی داشت که کاوه را هم متوجه کرد و او هم وقتی رو به عقب چرخاند، فهمید در تلهای گرفتار شده بودند که خسرو برایشان پهن کرده بود.
کاوه نیم نگاهی گذرا میانِ هردو مرد گرداند و مردِ پشتِ سرشان هم که پلهای را بالا آمد، همان لحظه کاوه شکار کرده لغزش انگشتِ اشارهی مردِ ایستاده بالای پلهها را که قصدِ شلیک داشت و مقصدِ گلوله هم خودش بود. نسیم ترسیده نگاهی به سوی نیمرُخِ او روانه کرد و کاوه اما بیجواب گذاشته، نگاهی به مردِ پشتِ سرش که تا حدی سمتِ خودش بود انداخت و قلبش که با تپشهایی اوج گرفته محکم کوبید، در ذهن سه شماره شمرد و نهایتاً که صدای شلیک با جیغِ نسیم و برخوردِ آرامِ کمرش با نرده درآمیخت به واسطهی کنار رانده شدنش توسطِ کاوه، او هم چسبیده به دیوارِ کنار و نفس زنان چشم به مردی که پایینِ پلهها با قلبی حفاری شده از داغیِ گلوله بر زمین سقوط کرد، دوخت. مردِ بالای پلهها که ناموفق بودنش را دید قصدِ شلیکی دیگر را کرد که کاوه سریع به خود آمده و یک پا نهاده بر اولین پله و پای دیگر هم بر زمین، به سرعت کج شد و اسلحهی مرد مُرده را از روی زمین چنگ زد.
دیگری را نشانه گرفت که این بار مقصدِ گلولهاش نسیم بود و لبانش را که بر هم فشرد در لحظه دو صدای شلیک را آزاد کرد و فریادِ آغشته به دردِ مرد درحالی که هردو پایش زخمی شده بودند بر سکوتِ سالن ترک انداخت. نسیم و کاوه به سرعت پلهها را پایین آمدند و مرد دست گرفته به نرده و چون با دو پای تیر خورده یارای ایستادن نداشت و صورتش از درد درهم شده بود با سستیِ پاهایش و فریادی دوباره از پلهها تا پایین سقوط کرد و درست کنارِ مردی که جان سپرده بود بیهوش افتاد. کاوه نگاهی به چشمانِ درشت شدهی نسیم که از شدتِ هراس جانش را درحالِ بالا آمدن حس میکرد انداخت و در دم صدای شلیکی دیگر از سوی حیاط گوش خراشید که به پلهها برخورد کرد و این نشان از حضورِ قاتلِ سومی میداد که خسرو برایشان گذاشته بود و... در آخر تلهای دیگر در این روز که کاوه خود به این دامِ پهن شده برایش نه نگفت.
مردی درونِ حیاط به چشم آمد که قدم به قدم جلو آمده و کاوه ماشه را برای شلیک میفشرد؛ اما... کدام گلوله بود برای آزاد شدن؟ اسلحهی در دستِ کاوه خالی بود و او که «لعنتی» به این موقعیت و خالی شدنِ بیوقتِ اسلحه فرستاد، عقب- عقب پلهها را آرام رو به بالا پیمود و نسیم هم چون او گامهایش را عقب- عقب و منتها به سمتِ سالن برمیداشت. تنشِ موقعیت آنقدر بالا بود که کاوه چشمش به اسلحهی مردِ بیهوش بر زمین نیفتاد و فقط به فکرِ گریزی نجات یافتنی برای خودش و نسیم از این مهلکه بود. نگاه سوی نسیم نمیچرخاند که مردِ مسلحی که همهی حواسش را به او داده بود همچنان غافل از او باقی باقی بماند.
این میان نسیم ترسیده بابتِ اسلحهای که کاوه را نشانه گرفته بود، نگاه در اطراف به دنبالِ سلاحی کارآمد چرخاند و چون در زاویهی دیوار چشمش به گلدانی شیشهای خورد و به سرعت به سمتش رفت، گلدان را برداشت و دیده ماشهای که زیرِ انگشتِ اشارهی مرد عقب میرفت و همهی جانش یک دم حبس شده در قعرِ چاهِ وجودش گلدان به دست سوی مرد رفت و در لحظه صدای شکسته شدنِ گلدان بر سرِ او شنیده شد و... جسمش با خونی جاری از سرش بر پلهها پیشِ کاوه سقوط کرد. نسیم که لبانش از هم جدا افتاده بودند، نفس زنان قدمی رو به عقب برداشته خیره به جسمِ سقوط کردهی مرد بر پلهها، تکههای شیشهی شکسته را فشرده کفِ بوتهایش و نگاهش را که آرام بالا کشاند به کاوهای رسید که پلهها را از کنارِ دیوار به سرعت پایین آمده و رفته به سمتِ نسیم، شانههایش را که با یک دست گرفت او را در آغوش کشید و شقیقهاش را به شانهاش تکیه داد تا آرام شود.
و خشاب یک شبِ دیگر به پایانِ خود نزدیک شد... خوش یا تلخ!
یک هفتهی دیگر چون برق و باد؛ اما به آرامشی عجیب گذشت. آرامشی غریب با خشاب که اهلِ آن معجزه خواندنش را درست میدیدند! هفت روزی که گذشت بدونِ تنشی دیگر بود، بدونِ هیجانی اضافی و حتی زیادی آرام... گذشته از این یک هفته، روزِ تازه را درواقع شب آغاز میکرد از ساختمانی با نمای خاکستری که درونش صدای خنده میپیچید و انگار از چاهِ یک ماتمِ بزرگ نجات یافته بود، طوری که دیوارهایش هم رنگِ شوقی متفاوت داشتند و گویی رگِ پاره شدهی زندگی را درونش وصله پینه زده بودند تا راهِ این آرامش هموار باقی مانده و این حسِ زندگی را زیرِ پوستِ کلِ خانه به جریان بیندازد. نقاشیِ آسمان که با قلموی ابرهای تیره بود و رنگشان هم سفیدیِ برف بر بومِ زمین، به واسطهی آفتابی که کلِ این هفت روز در قلبِ آسمان زنده شده بود آب شده و هلالِ ماهی خندان بود که شوقِ نور دواندن داشت. از این ساختمان و درونِ اتاقش که کنار رفتنِ پردهی سفید از مقابلِ درِ شیشهای و کشوییِ تراسش اجازهی دیدنِ داخل را میداد نوری به بیرون میرسید و در این اتاق چه خبر بود؟
صوتِ موزیکِ شادی که از موبایلِ قرار گرفته بر میز تحریرِ نازنین فضا را گرفته بود، ساحل و صدف را دعوت کرده به دیدنِ رقصِ او که با سر تکان دادنش به این سو و آن سو موهای پر کلاغی و صافش را هم چون شلاقی بر تنِ خودش تکان میداد، صدای خندههای این سه نفر تلفیق شده با موزیک و حالِ خوب را چند برابر میکرد. ساحل ایستاده مقابلِ میز آرایش و لبانِ متوسط و سرخش مزین به ردی از خنده بر چهرهاش، با دقت ریمل را به مژههای مشکی و بلندش میکشید و چشمانِ عسلیاش را هم به تصویرِ خود در قابِ آیینه دوخته بود. موهای فر و مشکیاش پخش شده روی شانههای پوشیده با پیراهنِ سبز تیرهای که چون شنل به تن داشت و از پشت تا روی کمر بلند بود و از جلو هم به واسطهی جایگیریاش پشتِ کمربندِ طلایی کوتاه به نظر میرسید، کارش که با ریمل تمام شد پس از قرار دادنِ آن در جایش قدمی با کفشهای پاشنه بلند، مخمل و همرنگِ لباسش که تا حدی از زیرِ شلوارِ دمپا به همان رنگ پیدا بود عقب رفت و نگاه چرخانده میانِ نازنین که سمتِ راستش ایستاده و صدف هم سمتِ چپش، دستانش را دو طرفش قدری باز کرده و پرسید:
- خب دخترها، چطور شدم؟
صدف که لبخندی پررنگ روی لبانِ برجسته و رژِ صورتی پررنگ خوردهاش داشت و خود به تنش اورالِ سفید و یقه خشتی نشسته بود که آستینهایش هم پف دار بودند، سری به نشانهی تحسین تکان داده برای خواهرش، تارِ موهای فر و قهوهای روشنش که دم اسبی بسته و تارهایی روی شانه و نزدیک به گردنش نشسته بودند را با یک دست عقب رانده و قدمی با صندلهای سفید و پاشنه بلندش برداشته به سوی ساحل و سپس گفت:
- ندزدنت ساحل!
ساحل خندید و سر که به سمتِ نازنین چرخاند او را با لبانی غنچه و چشمانی ریز شده متفکر دید انگار که در ذهنش به زیباییِ ساحل مطمئن نبود و داشت استایلِ او را با نمکی در چهرهاش تحلیل میکرد. کمی که در همین حالتِ متفکر ماند، لبانش را بر هم فشرد اندکی چانه جمع کرد و پس از پاک کردنِ ردِ خنده از لبانِ ساحل نچی کرده و سری بالا انداخته، با شیطنتی در کلامش که مشخص هم بود گفت:
- واقعا زشت شدی ساحل، به نظرم یه تجدیدِ نظری درموردِ استایلت داشته باش.
صدف خندید و ساحل هم لبانش را با کششی که داشتند فشرده بر هم، چشمانش را در حدقه سوی صدفِ دست به سی*ن*ه کشید و با اشارهی دستش به نازنین بیقید گفت:
- من چرا از آدمِ بخیل نظر میپرسم رو جدی نمیدونم!
صدف بلند خندید و صدای نچ گفتنِ نازنین را هم ساحل شنیده، خودش هم به خنده افتاد و این میان صدف قفلِ دستانش را که مقابلِ سی*ن*ه درهم شکست و آنها تا دو طرفِ تنش پایین انداخت، لبخندش را کمرنگ باقی گذاشته بر لبانش و قدمی که جلو آمد، چشمانِ قهوهای روشنی که سایهبانِ مژههای فر و مشکیاش را بر خود داشتند چرخانده میانِ ساحل و نازنین و بعد با زبانی کشیدن روی لبانش گفت:
- دخترها میگم من این دوستتون رو تا به حال ندیدم، اون هم من رو ندیده... به نامزدی دعوت نشدم به عنوانِ آشنا؛ اومدنم همینجوری سرخود زشت نیست؟
ساحل نگاهی به نازنین انداخت و او که ناآشنا بودنِ صدف را با دوستشان درک کرد قدم پیش گذاشته و با جلو رفتنش متوقف شده در یک قدمیِ صدف و خیره به چشمانِ او لبانِ باریک و سرخش را بر هم زد و با لبخند پاسخ داد:
- نسیم اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست، خیلی خاکی و دوست داشتنیه؛ اتفاقا من از تو باهاش حرف زدم و خیلی هم استقبال کرد، اصلا نگران نباش.
صدف یک تای ابرو بالا انداخت و لبخند پررنگ کرد. این سه نفر آماده میشدند برای رفتن به یک مراسمِ نامزدی و اما به عبارتی... نامزدیِ نسیم؟ انگار! خیلی دورتر از آنها مراسمِ نامزدی آغاز شده در باغی نسبتاً بزرگ با زمینِ چمن پوش، میز و صندلیهای سفید رنگ و فلزی که تمامِ محوطهی باغ را پوشش داده بودند، در رأسِ آن جایگاه برای عروس و داماد با میزی مستطیل شکل و تزئین شده با رزِ سفید به چشم میآمد و پشتِ میز دروازهای مستطیل و گل آرایی شده به چشم میآمد و روشناییِ باغ را هم چهار چراغِ پایه بلند و مشکی در چهار گوشهی باغ بر عهده داشتند. فضا شلوغ و صدای حرف زدن و خندهی میهمانانِ حاضر شنیده میشد و سرمای هوا هم چندان با این گرمای صمیمیتی که میانِ همه برقرار بود حس نمیشد. در این بین درونِ باغ کاوهای بود که کت و شلوارِ مشکی روی پیراهنِ سفید به تن داشتن و دستِ نسیم که کنارش گام برمیداشت را محکم در دست گرفته، هردو لبخندی پررنگ بر لب داشتند و محترمانه با خوشرویی به میهمانان خوشامد گفته و تبریکهایشان را دریافت میکردند.
نسیم لباسِ سفید و سادهای به تن داشت که دنبالهی دامنش از پشتِ سر کمی بر زمین کشیده میشد، یقهاش هم باز و آزاد تا روی شانههایش با پارچهای نازک و سفید بود همرنگِ کفشهای پاشنه بلندش. دورِ چشمانِ سبزش را خطِ چشمِ باریک و ترکیبی از سفید و مشکی به چشم میآمد همانطور که بر لبانِ کشیده شدهاش از دو سو، برقی نشسته به کمکِ برقِ لب و سرخیشان هم به چشم میآمد. موهایش پشتِ سر صاف و باز بودند و فقط بخشی را جدا کرده از مابقی و همان پشتِ سر بسته بود. به همراهِ کاوه حینی که بخشی از دامنش را گرفته و برای راحت تر راه رفتنش اندک بالا میگرفت سرِ هر میز میچرخید و سلام و احوالپرسی میکرد. پشتِ سرِ آنها هم دو میهمانِ آشنا به چشم میآمد که شانه به شانهی هم در باغ قدم برداشته و از کنارِ میزها رد میشدند. این دو نفر یعنی کیوانی که استایلش همچون کاوه بود و بهمن هم همانندِ او انگار که برای انتخابِ استایل کاوه کپی بود و بقیهی مردانِ جمع پِیست شدهی او، بهمن چشمانِ میشیاش را در محیط چرخاند و از دیدنِ شلوغیِ آن بود که ابروانِ مشکیاش را سوی پیشانی رانده، لبانش را هم کمرنگ از دو گوشه پایین کشید و اندکی که چانه جمع کرد، رو برگردانده به سمتِ کیوان و ضربهای که ملایم با آرنج به بازوی او زد در جلب کردنِ توجهش به سوی خود موفق بود.
کیوان که سر به سمتِ او چرخاند، بهمن با اشارهای گوشه چشمی به میهمانان و خیره به چشمانِ مشکیِ او کششی به لبانش بخشیده و گفت:
- این کاوه هم خوب مهمون دعوت کرده ها!
کیوان پلکی آهسته زد، همانطور که دستانش را در جیبهای شلوارِ مشکیاش فرو برده بود، شانههایش را کوتاه بالا انداخته و چشمانش را هم دوخته به روبهرو و مسیری که در پیش گرفته بودند، سپس بانمک گفت:
- والا جوری که این مهمون دعوت کرده، فقط کم مونده واسه خسرو کارتِ دعوت بفرسته؛ اون هم دستش کوتاه بود ازش میدونی.
بهمن بلند خندید و کیوان هم از خندهی او به خنده افتاده، سر به سمتِ بهمن چرخاند؛ اما از پسِ قامتِ او چشمانش را رساند به میزی که کاوه و نسیم به سویش میرفتند و میهمانانی که دور تا دورِ میز گرد هم آمده بودند. مثلِ اینکه حق با کیوان بود و میهمان دعوت کردنِ کاوه برای جشنِ نامزدیاش طوری که فقط در حقِ خسرو کم لطفی شده بود، آشناهایی دیگر هم در باغ بودند. چهار یا به عبارتی پنج آشنا، که یکی از آنها طراوت بود درحالی که گندم را در آغوش گرفته، پیراهنِ بلندِ مشکی و دنبالهداری با یک کمربندِ طلایی در میانش به تن داشت، موهای قهوهای روشنش را دم اسبی بسته و طرهای را کنجِ پیشانیاش انداخته، لبخندی لبانِ قلوهای و صورتیاش را به بازی گرفته بود که برجستگیِ گونههایش را هم به چشم میآورد. دیگری کنارِ او ایستاده یعنی آتش که پیراهنِ سفید را زیرِ کتِ مشکی همرنگ شلوار و کفشهایش پوشیده، دو دکمهی بالاییاش را باز گذاشته، طلوع و تیرداد هم کنارِ هم ایستاده بودند و استایلِ تیرداد هم با آتش مشترک که تنها تفاوتشان در رنگِ مشکیِ پیراهنِ تیردادی خلاصه میشد که یک دست بر تکیهگاهِ ویلچرِ مادرش کنارش نهاده و نگاهی به نیمرُخِ لبخند بر لبِ او انداخت.
طلوع کت و شلوارِ فیروزهای رنگی به تن داشت و موهایش را همچون خواهرش دم اسبی بسته، نگاهش با چشمانِ براق و خاکستریاش به نسیم و کاوه دوخته، اگر این چند نفر در این لحظه مقابلِ هم این چنین صمیمی ایستاده بودند با فراموش کردنِ گذشته و از سر گذشتههایش بود که همگیشان را امروز در چنین جایگاهی قرار داد. طلوع و طراوت با نسیم دست داده و صمیمانه تبریک که گفتند به همان شکل هم تشکری را از زبانِ نسیم شنیدند، این میان کاوهای بود ایستاده مقابلِ تیرداد، هردو چشم به چشمانِ هم دوخته بلعکسِ روزهای گذشته این بار با لبخند و این تیرداد بود که با قدمی پیش گذاشتن از پشتِ میز خارج شد رو به کاوه لب باز کرد:
- کارِ دنیا رو میبینی جناب سروان؟ فکرش رو میکردی یه روزی اینجا جلوت وایسم و نامزدیت رو بهت تبریک بگم؟
کاوه خندید، ردِ کمرنگِ چاله گونههایش از پشتِ تهریشش پیدا و تیرداد هم که همانندِ او خندهای چهرهاش را بازیچه کرده بود تای ابرویی بالا پراند و بعد شنید که او گفت:
- حقیقتاً خیلی عجیبه و انگار غیرقابلِ باور؛ اما در هرصورت... خوشحالم که اینجا میبینمت.
لبخندِ تیرداد پابرجا، دستِ راستش را پیش برده، همان دم کاوه هم دستِ چپش را جلو برد و قفلِ دستانشان کافی بود برای بریده شدنِ حکمِ دوستی میانشان بیخیالِ اینکه اصلا گذشتهای وجود داشت برای فکر کردن! همه چیز عوض شده بود... دیگر نه طلوع نامزدِ کاوه و درگیرِ علاقهی او به خود و نه کاوه دربندِ او چرا که هرکدام قطعهی تکمیل کنندهی پازلِ زندگیشان را پیدا کرده بودند. و این تیرداد بود که این بار دوستانه کاوه را مخاطب قرار داد:
- براتون آرزوی خوشبختی میکنم جناب سروان!
و پس از لحظاتی قفلِ دست گشودند که همان دم صدای نق زدنِ گندم چون جیغی خفیف برخاست و انگار خسته شده از این همه تعارف و صمیمیت به این شکل با اخمی کودکانه بر چهره نارضایتیاش را اعلام کرد که نگاهِ همه را هم سوی خود کشید و صدای خندهها را هم با حرصِ شیرینِ خود بلند ساخت. نسیم که دلش ضعف رفت برای شیرینیِ گندم و چشمانش برق افتادند، دستش را جلو برد و لپِ او را گرفته میانِ دو انگشتِ شست و اشاره، نرم و مهربان کشید. امشب خبرهای خوبِ آرامش در خشاب از شیپورِ سرنوشت شنیده میشد، همین خندهها و کنارِ هم بودنها به هر بهانهای و حتی فراموش کردنِ روزهای گذشته هم مدرک!
اندک زمانی که گذشت نسیم رو به سمتی دیگر چرخاند و دمِ ورودی دو چهرهی آشنا را دید، منهای یکی که نمیشناخت؛ اما حدسِ چه کسی بودنش هم سخت نبود. سرِ شوق آمده با دیدنِ ساحل و نازنین که به جمعِ میهمانان اضافه شده بودند، ناخودآگاه یک دم کاوه را به فراموشی سپرده و با خنده که به سویشان رفت، نامشان را ادا کرد تا توجهشان را سوی خود دریافت. نگاهِ نازنین و ساحل هماهنگ افتاده به او و لبخندشان پررنگ، کمی سرعت به قدمهایشان بخشیدند، از طرفی صدف هم که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده بود آرامتر از آنها اما به سمتشان گام برداشت. نسیم با ذوقی که برق به چشمانش انداخته بود، ابتدا نازنین و بعد هم ساحل را در آغوش گرفته، تبریکِ هردویشان را شنید و پس از آن تشکر کرد، مقابلشان ایستاده و چشم میانشان میگرداند در این بین نازنین هم با ماهی گرفتن از آبِ گِل آلود فرصت را مناسب دیده برای گله و شکایت، پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
-پس بگو کجا بودی این همه مدت به ما محل نمیدادی، واقعا خجالت داره نسیم!
نسیم با خنده چهرهای درمانده به خود گرفته و انذکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و سپس پاسخ داد:
- به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود؛ اما خیلی هم درگیر بودم. راستی مادرت کو؟
نازنین نیم نگاهی روانهی ساحل کرده و چشمکِ او را که هماهنگ با پررنگ شدنِ لبخندش دریافت، بیش از این سر به سرِ نسیم گذاشتن را جایز ندید، موهایش را از روی شانهی پوشیده با کتِ سبز- آبیِ نشسته بر کراپِ سفید تنش که همرنگ هم با شلوارِ دمپای پایش بود، عقب رانده و گفت:
- خیلی تبریک گفت و عذرخواهی کرد، یه کوچولو سرما خورده برای همین نتونست بیاد.
نسیم سری به نشانهی فهمیدن تکان داده، این میان صدای دخترانهای را شنید که سلامش کرد و چون نگاهش را به سمتِ صدا چرخاند، تازه متوجهی صدف شده و لبخندِ او را که شکار کرد، با همان لبخندِ بر لبانش قدری گیج از نشناختنِ او ابرو درهم کشیده و در همان حال که سلامش را پاسخ گفت، لحظهای بعد انگار به یادآورد که وقتِ دعوت کردنِ ساحل و نازنین در رابطه با خواهرِ ساحل شنیده بود، گرهی ابرو از هم گشوده و صدف که دستش را جلو آورد و محترمانه گفت:
لبخندِ نسیم تا دندان نما شدنش عمق یافت، دستش را جلو برد و دستِ صدف را که گرفت، هردو قفلِ دستانشان را ریز تکانی دادند و تشکرِ کوتاهِ نسیم به گوشِ صدف رسید. میشد گفت این شب حداقل برای نیمی از اهالی به خوشی میگذشت... شاید منهای یک گوشهای که ختم میشد به تاریکی و سکوتِ وهم انگیزِ جنگل در شب، آنچنان که فقط صدای جغدی از دوردستها پیچیده در آن و تنها سمفونی بود. در این تاریکی و سکوت میانِ درختان، قدمهایی از سوی دو نفر برداشته میشد که یکی سیاهپوش بود و چند قدمی جلوتر افتاده، بیصدا پیش میرفت؛ اما لحظهای با فشرده شدنِ شاخهی نازکی از درخت کفِ پوتینِ مشکیاش این بیصدا بودن را زیرِ سوال برد. سیاهپوشِ جلو افتاده که از سیاهیِ روزگارش بالاتر رنگی نبود، دمِ عمیقی که از هوای سرد و شب هنگامِ زمستانی گرفته، پشتِ سرِ او مردی بود با چشمانِ آبی که قدم بر ردِ قدمهای او میگذاشت و جای خالیشان را ثانیهای برای زمین پُر میکرد. بادی آرام میوزید و تکانی به شاخههای نازکِ درختانِ درهم پیوسته میداد؛ اما اینجا نقطهی پایان نبود!
سیاهپوشی که با دستانی قفل به هم پشتِ سرش از او جلوتر افتاده بود، همان خسرویی که رنگِ زندگیاش از چشمانش پیدا و حتی سیاهتر سنگین بازدم به هوا پس داد و پشتِ سرِ او شهریاری بود که ابروانش را اندکی نزدیک ساخته به هم چشمانش را ریز شده دوخته به قامتِ او و مانده در پیشبینی کردنِ این مرد که از همان ثانیهی اول هم ثابت کرده بود تا خودش نمیخواست هیچ از افکار و نقشههایش در ذهن هویدا نمیشد، تصمیم گرفت این به دنبالِ او گام برداشتن را تا رسیدن به نقطهای که او منتظرش بود ادامه دهد. شهریاری که لبههای پیراهنِ لی و آبی روشنِ تنش که به روی تیشرتِ سفید پوشیده بود به دستِ باد تکان خورده و به عقب میرفتند. این بین قفلِ سکوت شکسته شد وقتی زبانِ خسرو در دهان چرخید و راهِ فرار را به صدای فراری از حنجرهاش نشان داد:
- شب واقعا عجیبه ریموند! همونقدر که ترسناکه و دلهرهآور، زیباست و فریبنده! آرامشش حکمِ طوفان میده به فردایی که توی راهه و چه حماقتی بالاتر از دل بستن به حقهی ماهش که ظاهراً ناجیِ تاریکیه؟
شهریار حرفِ او را به دنبالِ منظوری نهفته و پنهان کنکاش کرد تا یاریاش دهد لااقل از بینِ پیوندِ شاعرانهی کلماتِ او که بر زبان رسیده بودند بتواند چون دریل دیوارِ نفوذناپذیرِ مغزش را حفر کرده و به داخلش راه یابد، نفسِ عمیقی کشید؛ اما هرچه فکر کرد به منظورِ او نرسید و نهایتاً خسرو که در جا ایستاد، چشم دوخت به رو بالا گرفتنِ اویی که از پسِ شاخههای چون تار عنکبوت درهم تنیدهی درختان بالای سرش نگاهش را به ماه دوخته و خونسرد ادامه داد:
-اگه از من بپرسی، میگم نور برای تاریکی و نیلوفر برای مرداب معجزه حساب نمیشن؛ فقط از بدشانسیشون دلبستهی بدترینها شدن. به اطرافت نگاه کن! اگه ماه هست ما چرا هنوز توی تاریکیایم؟
خسرو قصد داشت با این حرفهایش چه منظوری را به او برساند، نمیدانست؛ اما گیر کرده در تجزیه و تحلیلِ کلمه به کلمهی حرفهای او تا آنچه در هوشِ سیاهش میگذشت را پیدا کند، باز هم عاجز ماند و لب بر هم نهاده، سکوت اختیار کرد تا ببیند او در آخر از چه رازی پشتِ این حرفهایش پرده برداری میکرد.
- اما شاید هم مشکل از حضورِ منه که نورِ ماه هم قدرتِ همیشگیش رو باخته...
روی پاشنهی پوتینهایش به عقب و سوی شهریار چرخید، چهرهاش جدی و خونسرد نگاه به چشمانِ او انداخت و برقِ چشمانِ مشکیاش در این تاریکی همچون تیغهی تبر به چشم میآمدند. قدمی پیش گذاشت و سپس با همان لحنِ خنثی قبل ادامه داد:
- سیاهتر از من وسطِ قصهی خشاب پیدا نمیکنی ری... اوه متاسفم؛ شهریار!
برق از سرِ شهریار همچون جریانِ الکتریسیته گذشت و نگاهش ماتِ خسرو درحالی که نفسش حبس و پلکهایش هم خشک شدند در حدی که سوزشِ چشمانش هم یارای بستنشان را نداشت، سر بالا گرفتنِ خسرو را با نیشخندِ محوش شکار کرده و فقط یک حرف چون رعدی خانه برانداز در سرش زده شد که میگفت... او همه چیز را فهمیده بود! از هویتِ شهریار گرفته تا ماموریتش حتی و در این بین واقعیتِ دیگری که فهمیده بود را هم فاش کرد:
- پدرِ نامزدت خیلی امیدواره که بدتر از خودش توی این داستانِ من و پروندهی قطور شدهی خشاب وجود نداره؛ اما میبینی؟ تو با نور برای شکستِ تاریکیِ من اومدی و حالا کی رکب خورد؟
خسرو شنیده بود! روزی که درونِ آن روستای متروکه و نفرین شده شهریار با آفتاب روبهرو شده و حرفهایی هم میانشان رد و بدل شده بود، خسرو همه را شنیده بود و حال... با هر قدمِ تاریکی که او به سمتِ شهریار برمیداشت در نهایت ماموریتی هم میماند؟ شهریار هنوز این شوکِ فاش شدنِ هویتش برای او را هضم نکرده بود. مغزش عاجزانه فریاد میزد و از او به خودش آمدن را میخواست؛ اما ممکن نبود! مخصوصا وقتی که خسرو اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و افزود:
- پروندهی خشابِ من رو هیچکس نمیتونه ببنده، میدونی چرا؟ چون فقط منی که شروعش کردم میتونم تمومش کنم!
لحظهای بعد پیشِ چشمانِ ماتِ شهریاری که همچنان سکوت خرج کرده بود، دستش را با اسلحه از پشتِ سرش بیرون کشیده و مقصدِ آن فقط یک نفر بود! همین مرد با چشمانِ آبی که هرچه تا این لحظه رشته کرده بود را چند حرف پنبه کرده بودند و باید در دل وصیت میکرد؛ اما... سکوتش عجیب بود! شهریار شوک را از سر گذراند، ولی خم به ابرو نیاورد و انگار از ابتدا هم پیشبینی میکرد به وقتِ افتادنِ پروندهی خشاب در دستش باید روزی انتظارِ این لحظه را هم میکشید:
- حرفی، وصیتی، نصیحتِ دوستانهای اگه داشته باشی میشنوم و قول میدم به گوشِ عزیزانت برسونم!
تارِ موهای شهریار روی پیشانیِ کوتاهش و به دستِ باد کنار کشیده میشدند. ابروانش درهم و نفسهایش به شماره افتاده؛ اما آرامشی را در خود حفظ کرد که بلعکسِ انتظارِ خسرو هم نبود! او میدانست شهریار تا ثانیهی آخر باخت نمیداد، پس فقط شنید صدایش را وقتی که لب بر هم زده و آرام گفت:
- تهِ این همه بازی، بعد از این همه خون ریختن و گرفتنِ جونِ آدمهای بیگناه یا حتی گناهکار به کجا میخوای برسی؟ از پایانت برام بگو که حداقل بدونم مرگم ارزشش رو داره یا نه!
پوزخندِ صدادارِ خسرو نصیبش شد و او که ماشه را زیرِ انگشتِ اشارهاش قدری عقب برد، نفسِ عمیقی کشیده و سپس پاسخِ او را این چنین داد:
- بذار پایانم رو محفوظ نگه دارم؛ اصلا دلم نمیخواد هیجانِ قصهی من رو از دست بدی دوستِ عزیزم!
و این بار پوزخندِ شهریار بود که به چشمانِ او در تاریکی آمد. چشمانی که به هم خیره بودند، یکی به سیاهیِ شب و خلاصه شده در نگاهِ خسرو، دیگری به رنگِ دریایی که امواجش پریشان شده و صخره را برای کمک التماس میکردند؛ اما با پس زده شدنشان باید آغوشِ طوفانزدهی دریا را میپذیرفتند!
- اگه پایانِ شب روشناییِ روزه، اگه رنگین کمون بعد از بارونه... مطمئن باش قاتلِ سیاهیِ تو هم همون نوریه که قدرتش رو مسخره میکنی. برای همین هم میتونم امیدوار باشم به همین زودیها این تاریکی رو با خودت به گور میبری...
اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و کششِ یک طرفهی لبانش را برای آزرده ساختنِ او از روی تمسخر پررنگ کرده، با طعنه و کنایهای واضح ادامه داد:
- دوستِ من!
خسرو زبانی روی لبانش کشید، حرفهای او در ذهنش اکو شدند؛ اما بیمحل کرده و ماشه را عقب تر برده، پلکی آهسته زده و بعد اولین تیرِ خلاص را با زبانش به سوی او رها کرد:
- زیادتر از اون چیزی که مجوزش رو بهت دادم حرف زدی؛ عدالتی که دنبالشی رو اینجا پیدا نمیکنی، پس این لطف رو در حقت میکنم که دنبالِ عدالت نه توی دنیای زندهها، بلکه توی سرزمینِ مُردهها باشی!
لبانش را بر هم فشرد، اندک چانه جمع کرده و یک آن فشرده شدنِ کاملِ ماشه زیرِ انگشتِ اشارهاش پس از آزاد کردنِ صدای شلیک، اولین گلوله را هم راهیِ قلبِ او کرد و بعد دومین شلیک... سومین شلیک و نهایتاً آخرین شلیک. آخرین شلیک که جسمِ شهریار را به سقوطی محکم بر زمین وادار کرد با چشمانی بسته و تنی که رو به آسمان قرار گرفت. خسرو خیره به اویی که حال از جان در وجودش ردِ بیجانی مانده بود، آهسته اسلحهاش را پایین آورد. با دو گامِ بلند به سویش رفت، کنارِ جسدِ شهریار که ایستاد، خیره به چشمانِ بستهی او، اسلحهاش را که پشتِ کمر قرار داد، موبایلش را از جیبِ شلوارِ مشکیاش بیرون کشید. صفحهی آن را روشن کرده پیشِ چشمانش و واردِ دوربین که شد، با نورِ فلاش عکسی از او گرفته و با خود؛ اما خطاب به اویی که گوشی برای شنیدن نداشت، گفت:
- دومین لطفم در حقت، غریب نمردنته! دامادِ شاهرخ بودنت چندان هم به ضررت نبود پسر. پیدا کردنِ شمارهی نامزدت هم سخت بود؛ اما غیرممکن نه! ولی خوشحال باش؛ حداقل یه نفر رو داری که بالای قبرت گریه کنه.
غریب نمردنش لطفی بود در حقش؟ شاید از همان عکسی دم میزد که پس از لحظاتی برای مخاطبی ذخیره شده با نامِ آفتاب فرستاده شد و او که خود موبایلش را به جیبِ شلوارش بازگرداند، رو چرخانده و مسیرِ بازگشت را در پیش گرفت. ماند عکسی که برای موبایلِ آفتاب فرستاده شده بود و با اعلانِ پیامی که برای موبایلِ قرار گرفتهاش روی میزِ شیشهای آمد، صفحهی موبایل ثانیهای روشن و بعد هم خاموش شد. اما در این میان خودِ آفتاب کجا بود؟ او بیرون از سالن دست به سی*ن*ه ایستاده مقابلِ درِ کشویی و نیمه بازِ تراس، نگاه به مادر و خواهرش دوخته بود که دو طرفِ میزِ فلزی و سفید نشسته بودند. صدای خنده و بازیِ فرزندانِ آسا در حیاط را میشنید و نیم نگاهی که به آنها انداخت، نفسش را آرام؛ اما با کلافگی بیرون فرستاد. رازِ پدرش در بدترین شکلِ ممکن برای مادر و خواهرش فاش شده و حال آنها را هم مانندِ آفتاب از شاهرخ فراری داده بود. این هم شاید تاوانی بود برای شاهرخی که طبقِ گفتهی هوتن تاوان پس دادنش فقط با خانوادهاش ممکن بود.