هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
لبخند بر لبانشان میدرخشید، اگر خورشید دربند اسیر بود و نیرو نداشت که با آزادی از این اسارت زمین را به تماشای لبخندِ نورانی و گرمِ خود دعوت کند پیشِ این لبخندهایی که از هر نوری روشنتر بر چهرهی این دو حاضر بود چه ارزشی داشت؟ حرف زدنشان بیوقفه بود، یکی میگفت دیگری میشنید... کاوه شوخی میکرد و از حرص خوردنِ نسیم به خندهای میافتاد که طرحِ چالِ گونههای کمرنگ و مخفی شده پشتِ تهریشش را به نمایش میگذاشت. نسیم هم با به خنده افتادنِ او میخندید و این میشد که نفرینِ امروزِ خشاب را شاید باطل میکرد.
نسیم تکهای از کیک را با چنگال جدا کرد و سپس به دهان گذاشت، شیرینیِ آن را مزه- مزه کرد و وقتی دستهی فنجان را به دست گرفت میانِ این سکوتِ کوتاه و شکنندهای که بینشان راه افتاده بود چشم به کاوه دوخت که انگار حرفی برای گفتن داشت؛ اما دست- دست میکرد. از این رو لبهی فنجان را چسبانده به لبانِ سرخ و متوسطش جرعهای از گرمای قهوه را به گلو فرستاد و سرش اندکی زیر افتاده چشمانِ سبزش را در حدقه بالا کشید و به کاوه دوخت.
سنگینیِ نگاهش که بر شانههای او افتاد، همانطور که سر به زیر افکنده و با سرِ انگشتِ اشارهاش لبهی فنجان را لمس میکرد و در مسیرِ دایره شکلِ آن حرکت میداد چشمانِ قهوهای رنگش را بالا کشید و نگاهش با نسیم تلاقی کرد. دریافتِ نگاهِ کاوه سبب شد تا همانطور که لبهی فنجان همچنان وصلهی لبانش بود ابروانش را کمرنگ به هم نزدیک ساخته، چشمکی مشکوک زده و دنبالهی افکارِ ذهنیِ کاوه را بر زبانش خواستار شود. کاوه که شکِ نگاهِ او را گرفت دستانش را روی میز پیچیده درهم، نفسِ عمیقی کشید و با حفظِ لبخندش و همزمان ریز و کج تکان دادنِ سرش گفت:
- چی شده؟
نسیم فنجان را از لبانش پایین کشاند و روی میز که گذاشت، همچون کاوه دستانش را هم روی میز درهم قفل کرده و سری کج و کوتاه تکان داد تا تارِ موهای خرمایی و صافش که کنجی از پیشانیِ کوتاهش جای گرفته و نوکشان گونهاش را لمس میکرد عقب رفته و مسیرِ دیدش را باز بگذارند. زبانی روی لبانش کشید و بعد خیره به چشمانِ براقِ کاوه همانطور مشکوک و موشکافانه لب باز کرد:
- یه چیزی وصل به علتِ این قراره که میخوای بگی؛ ولی طفره میری، این برقِ عجیبِ چشمهات هم شاهد.
کاوه پس از این حرفِ او به تک خندهای افتاده از بابتِ اینکه نسیم او را خوب شناخته بود، یک دست از قفل آزاد کرد و چون پیش برد چنگالی که لبهی بشقاب نهاده بود را به دست گرفت و تکه کیکی جدا کرده، بعد به دهان گذاشت. مشغولِ جویدن بارِ دیگر نگاه سوی چشمانِ مشکوکِ نسیم که یک تای ابرو بالا میانداخت روانه کرد و هوسِ شیطنت زده به سرش، ترکیب با همان شیرینیِ کیک و سپس بیربط گفت:
- اما کیکش خوشمزهست!
شیطنت و مزه پرانیاش که در آن دم به مذاقِ شکِ جا خوش کرده در نگاهِ نسیم خوش نیامد و باعثِ ادا شدنِ با تاکیدِ نامش شد تا این شیطنت را شروع نشده به پایان برساند، او تکه کیکِ جویده شده را از گلو گذراند و بدجنسی بود بیداریِ این فکر در ذهنش که هوسِ شنیدنِ این چنینِ نامش با ظرافتِ صدای نسیم را بخواهد با کش دادنِ این شیطنت آرام کند. قصدِ ادامهی مسیرِ اولیهی خود را داشت؛ اما بیش از این اذیت کردنِ او را دلش تاب نیاورده، چون با زبانی کشیدن روی لبانِ باریکش گلو هم صاف کرد تنش را روی صندلی عقب کشید و با تکیه سپردن به تکیهگاهِ آن پا روی پا انداخت و دست به سی*ن*ه شد. نسیم این بار قفلِ دست شکست، آرنجِ دستِ راست بر میز نشاند و ستونی ساخته از انگشتانِ اندک جمع شدهاش به سمتِ کفِ دست برای چانه همچنان منتظرِ پاسخی از جانبِ او ماند که بالاخره شنوای صدایش شد؛ اما... عجیب به نظر میرسید، انگار گیراتر از قبل بود!
- مادرم به وجودِ یه معجزه توی زندگیم شک کرد.
از شکِ چهرهی نسیم فقط یک نام ماند که آن هم با درهم شکسته شدنِ حالتش پر زد و چون تای ابروی بالا پریدهاش به جای قبل بازگشت، کنجکاوِ آنچه قرار بود در ادامهی کلامِ کاوه بر ریلِ زبانش راهی شود، مردمک بینِ مردمکهای او گرداند. تصویرِ چهرهاش با این حالتِ کنجکاو بانمک آمده در نظرِ کاوه و خودش خوشش آمده از این بازی با کلمات، طوری که مشخص بود دیدنِ این نمکِ نگاهِ نسیم برایش دلنشین بود اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و حرفش کوتاه و ساده؛ اما معلوم نبود برای چندمین بار دل از دلِ این دختر ربود:
- و منم از تو براش گفتم!
معجزه خواندنِ نسیم در زندگیاش حکمِ طوفان در قلبِ او بپا کرد که تپشهایش تند و خارج از کنترل، پلک هم نزد مبادا لحظهای از این ثانیههای خاطره انگیز و شیرین را برای ثبت در حافظهاش از دست دهد. کششی تیک مانند و یک طرفه افتاده به جانِ لبانش، منتظر ماندنش خلاصه شد در لحظهای که لبخندِ کاوه را شکار کرد جدای از شیطنت و رنگ گرفته با ملایمتی عاشقانه که شیرین به کامِ این قلبِ افسار گسیخته نشست و بعد ادامهی حرف زدن و ادامهی دل دادن شاید برای هزارمین بار!
- خلاصهاش کنم؟ وقتی ازت بهش میگفتم حس کردم انقدر به حضورت محتاجم که شروعِ هرروزم رو کنارت بخوام، اینکه به جای خورشید هرروز بتونم طلوعِ تورو توی زندگیم تماشا کنم و حالا با تمامِ این حرفها...
تکیه از صندلی گرفت، تنش را قدری جلو کشید و قفلِ دستانش را که گشود، پیشِ چشمانِ برق افتادهی نسیم از شوقی که لبخندش را هم پررنگ تر و زیباتر میکرد با حیرتی تهنشین در انتهای چشمانش از بابتِ آنچه که برای کلامِ بعدیِ کاوه پیش بینی میکرد، او دستش را روی میز دراز کرد و مچِ دستِ نسیم را که لمس کرد از او قفلی برای دستانشان را خواستار شد. کنجکاوی فرو ربخت؛ اما در ازایش بنایی از شوق در چشمانِ نسیم ساخته شد که اهلِ این بنا حیرتی تهنشین و ذوقی عاشقانه بود. دستش که با هدایتِ دستِ کاوه آرام از زیرِ چانهاش پایین افتاد، به وصالِ دستِ او رسید و شنید که او عاشقانهتر از هر وقتی حتی ثانیههای پیشین لب زد:
- بهم این شانس رو میدی که هوا رو با عطرت نفس بکشم؟ نمیدونم چقدر میتونم کنارت از آرزوهای هردومون خاطره بسازم؛ اما امیدوارم به اینکه قدرتش رو تو بهم بدی!
آنقدر لشکری از هیجان را شتابان سوی قلعهی قلبِ نسیم فرستاد که او در یک لحظه لبخندش کمرنگ شده بابتِ جان گرفتنِ همان حیرتِ نشسته در انتهای دیدگانش، آبِ دهانی سنگین از گلو گذراند که تکانی هم سخت به سیبکِ گلوی پنهان شدهاش پشتِ شالِ نازک و زیتونیِ سرش داد. قلبش انگار توان نداشت این همه احساس را یک جا هضم کند و نشسته به تحلیلِ تک به تکِ کلماتِ کاوه به نوبت و برای فهمیدنِ معنایشان وقتِ قرارگیری در جملههای پُر احساسِ او، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاد تا همزمان با رنگ بخشیده شدن به لبخندِ کاوه و حسِ نوازشِ سرِ انگشتِ شستِ او بر پشتِ دستِ ظریفش حیرتش قوت گرفت و لبخندش زنده شد. تحلیلِ تک به تکِ کلمات به پایان رسید که مغز و قلبش باهم هر آنچه کاوه گفته بود را هضم کردند و دلیلی شدند برای تک خندهی نسیم. او که کفِ دستِ به لبانِ کشیده شدهاش از دو سو چسباند و بعد بالاخره با شوق و متحیر گفت:
- این یعنی...
پیش از ادامه دادنش چشمکِ کاوه بود که برای بارِ هزارم نسیم را به این باور رساند حق داشت این چنین دلباختهاش شود و پس از آن کلامی که گوشهایش را نوازش کرد:
- اگه هماهنگی با تو باشه، گل و شیرینی هم با منه!
و شاید این شیرینترین شروع در خشاب نام میگرفت که دو قلبِ عاشق را این چنین به هم وصله پینه زد. کاوه خود را محکوم کرد به دیدنِ تکرارِ هرروزهی طلوعِ نسیم در زندگیاش! به نفس کشیدن از هوایی که عطرِ او را حمل میکرد، با چشم گفتن از عاشقانهای که درخشش به نامِ او میانداخت و حتی اگر پایانِ این محکومیت اعدامی بود برای دل، میپذیرفت که عشق طنابِ دار دورِ قلبش شود. عشق هم جز اینها نمیخواست، جز همین محکومیت، جز همین پذیرفتن و کاوه با عمقِ وجود این انتظارات برآورده میکرد. نقشی از خوشیِ آنها، شوق و لبخندشان پیدا از شفافیتِ شیشه به خنده که رسیدند این طرح شد انعکاسی کشنده و قاب گرفته شده در گردیِ مردمکهای چشمانی درشت و مشکی رنگ میانِ رهگذران که این روزها سنگینیِ نگاهش را از روی کاوه برداشته بود؛ اما انگار این برداشتن چندان هم طولانی نشد! نگاهی گره خورده با حسرت بیپلک زدن فقط مختل شدنِ اندکی از دیدش را به واسطهی سقوطِ دانه برفی بر مژههای مشکی و بلندش قبول کرد و درحالی که نگاهش خیره به قفلِ دستانِ آنها بود به سمتی کشیده شدنِ طرهای از موهای مشکی و صافش که دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند حس میکرد.
کاوه کشتیِ زندگی را بر اقیانوسی از خوشی هدایت میکرد و چنان کلِ مشامش را رایحهی دلانگیزِ زندگیای تازه پُر کرده بود که هیچ عطرِ شومِ حضوری سنگین را حس نمیکرد. این برای همان حضورِ شوم هم قابلِ حس، چون روی پاشنهی کتانیهای سفیدش به راست چرخید رو از نسیم و کاوه گرفت و با دستانی فرو برده در جیبهای پالتوی نیمه بلند و مشکیاش قدم پیش گذاشته روی کاشیهای پیادهرو و مسیر کج کرد.
میانِ رهگذرانِ ناشناسِ این پیادهرو، آشنایی هم بود که قدمهایش را کم جان برمیداشت. دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی کرم رنگش، نگاهش به روبهرو بود و از مقابلِ شیشهی سراسریِ کافه که رد شد، خوشحالیِ نسیم و کاوه پشتِ قدمهای رو به جلو برداشتهاش جا ماند. سرما و سوزِ هوا هیچ به حالش فرق نمیکرد، چشمانِ قهوهای رنگش را که از وزشِ باد میسوختند بیمحل کرده و فقط چشم روی منظرهی مقابلش و عابران نگه داشته، لغزشی را هم از جانبِ تارِ موهای فر و قهوهای روشنش روی صورت به سمتی دیگر حس میکرد. گرفتارِ خودی غریب شده بود، شش سال با این صدفِ غمگین خو گرفته؛ اما در این یک ماه و اندی که گذشت بدعادت شده بود به صدفِ خندان و آرامش گرفتهای که نوری را تابیده به تاریکیِ زندگیاش میدید، نه افتادنِ سیاهیِ سایهای را بر روی روشناییِ زندگیاش! نفسِ عمیقی کشید، حالش بیتعریف و پیدا از چشمانش، این نقش را از خودش به جا گذاشت که انگار مقابلِ چند درِ شبیه به هم ایستاده، نمیدانست کلیدِ خوشبختی در دستش متعلق به کدام در بود! بازگشت به هنری را با وجودِ همهی علاقهاش یک محال میدانست، پیدا شدنِ پدرش را دور میدید... صدف در باتلاقی بیانتها گیر افتاده بود! با دست و پا زدنش پایینتر میرفت و حتی به نقطهای رسیده بود که برای رهایی از این شکنجه غرق هم نمیشد!
آهی از سی*ن*هاش برآمد و از باریکه فاصلهی میانِ لبانِ برجسته و بیرنگش بیرون جست. سر به زیر افکند و نگاه دوخته به پوتینها و ردِ قدمهایش خودش را محکوم به نابودی دید وقتی با نهایتِ ناامیدی در دل زمزمه کرد که شاید کلید در دستش به هیچ دری تعلق نداشت و او فقط داشت فریبِ امیدی را میخورد که به هر طریقی شده میخواست سر پا نگهش دارد؛ اما خبر داشت از این صدفِ زانو زده مقابلِ سرنوشت که شیشهی امید را در چشمانش شکسته بودند؟ از راهی که او را به زندگی برمیگرداند خیلی دور شده بود. صدف این روزها خوب نبود... و نمیدانست این خوب نبودن تا کجا قرار بود کش پیدا کند! اگر کششِ زندگیاش را از دست میداد چه؟ پوزخندی در دل زد. او همین الان هم این کشش را از دست داده بود و فقط ثانیهها را به امیدِ پایان یافتنشان پشتِ هر قدمی که به جلو میرفت جا میگذاشت.
تنهایی و ناامیدی با وجودِ صدف عجین شده، این میان اما امیدی زنده شده بود در دلِ طراوت بابتِ روشن شدنِ موبایلِ طلوع؛ ولی چون ظهر شده و باز هم با او تماس گرفت و ندانست برای چندمین بار بود که بیجواب ماند، همانطور که گندمِ گریان را در آغوش تکان میداد برای آرام شدنش و بیفایده بود وقتی صدای گریهاش کل خانه را گرفته بود، نفسش را محکم به بیرون فوت کرد، موبایلش را روی کاناپه انداخته و لبانش را چسبانده به سرِ گندم، بوسهای بر سرش نشاند تا شاید این بهانهگیریاش آرام گیرد هرچند که نشد. این میان درونِ راهروی بیرون از خانهی طراوت با باز شدنِ درِ آسانسور از دو طرف قامتِ مردانهای از اتاقکِ آن خارج شد و قدم در راهرو گذاشته نگاهش خیره به روبهرو و مقصدش واحدِ طراوت بود که چشمانِ مشکیاش را به سمتِ راست کشاند. موها و ظاهرش آشفته و به هم ریخته؛ از چشمانش که سرخیِ اندکی داشتند خستگی جاری بود و خشکیِ لبانش گویای احوال، گامهای بلندش بالاخره او را مقابلِ درِ واحد متوقف کردند.
پلکی بر هم نهاد و ثانیهای فشرد، بیخیالِ مرتب کردنِ تای نامرتبِ آستینهای پیراهنِ مشکیاش که یکی تا ساعد تا زده و دیگری فقط تا قدری بالاتر از آن، پلک از هم گشود سه تقهی کوتاه را به در وارد کرد که طراوت با شنیدنِ صدا تای ابرویی بالا پرانده، گندمی که از گریه صورتش سرخ شده و حال شاید گریهاش کمرنگ شده؛ اما ردِ آن با کشیدگیِ لبانش از دو گوشه رو به پایین و درهم شدنِ چهرهاش از بغض همچنان پابرجا، به سمتِ در پا تند کرد با فکرِ طلوع بودنِ شخصِ پشتِ در و یا حتی آتش برای آرام گرفتنِ نگرانیاش، دستش را که به دستگیره رساند و آن را پایین کشید، در را گشود تا چشمش به آتش افتاد. طلوع نبودنِ فردِ پشتِ در سنگین تمام شده برایش؛ اما از آنجا که دیدنِ آتش هم باری از نگرانیاش را کم کرد، نفسی با ریز آسودگی کشیده و آرام لب زد:
- آتش؟
آتش کششی بسیار محو و تصنعی از دو سو بخشیده به لبانِ باریکش و سری تکان داده، پیش از اینکه او لب به حرف زدنی بگشاید، طراوت با نگاهی او را برانداز کرد. از آشفتگیِ موهای مشکی و خستگیِ دیدگانش با آن رگههای کمرنگِ سرخ پیدا که اتفاقی را شبِ قبل گذرانده، از سر و رویش گذشته و نگاهش به آستینهای لنگه به لنگه تا خوردهی پیراهنش افتاد که شکش را با کمرنگ پیچیدنِ ابروانش درهم قوت بخشید و لب باز کرده؛ اما پیش از اینکه حرفی بزند آتش آرام گفت:
- میتونم بیام داخل؟
چشمانِ طراوت تا دیدگانِ او بالا آمد، قلموی شک با رنگِ نگرانی بر بومِ چهرهاش طرح کشید و ریز سری به نشانهی تایید که تکان داد، قدمی رو به عقب آمد تا راه را برای آتش باز کند. او که به لبانِ به هم چسبیدهاش کششی محو از دو سو بخشید و قدری چانه جمع کرد، از طراوت رسیده به گندم در آغوشش که آمادگیِ گریهی دوباره را داشت و معلوم نبود این بیقراریها و بهانهگیریهایش از کجا نشأت میگرفت، دستش را بالا آورد و آرام و بر سرِ او با محبت کشید و لبخندش را این بار واقعی رنگ بخشید تا از آرامش و محبتش گندم هم آرام گیرد. شاید هم این نوزاد بهانهی آتش را میگرفت وقتی با همین نوازشِ کوتاه و ملایمتِ نگاه از بغضِ چهرهی درهمش کاسته شد و لبانِ کوچک و برچیدهاش هم با پلک زدنی کوتاه به حالتِ قبل برگشتند. آتش دستش را پایین انداخت، چرخیده به سمتِ اتاقی که درش نیمه باز بود و داخلش تا حدی پیدا برای سراغِ مادرش رفتن، اولین قدم را پیش گذاشت که صدای طراوت زنجیرِ پاهایش را به حکمِ توقف کشید:
- آتش... اتفاقی افتاده؟
آتش زبانی روی لبانش کشید، سنگینیِ نگاهِ طراوت را به روی قامتِ خود از پشتِ سر خرید و چون مکث کرد، دستش را بالا آورد و کوتاه میانِ موهای مشکیاش پنجه کشید. سپس به عقب چرخیده و با کششی محو، تصنعی و یک طرفه به لبانش، سری اندک کج کرده به سمتِ شانهی راست و گفت:
- نه، چطور؟
نگاهِ طراوت چیزی شبیه به اینکه انگار داشت به آتش میفهماند بهتر بود از تلاش برای فریب دادنش دست بکشد، لبانش را بر هم فشرده، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و چون گندم را قدری در آغوشش بالا کشید با چشمانش اشارهای کرده به سر تا پای آتش و از طرفی پیراهنِ او با آن تای آستینهای نامرتب و سپس پاسخ داد:
- خودت هم بخوای دروغ بگی ظاهرت همکاری نمیکنه!
و این حرفش دلیلی شد برای بالا پریدنِ یک تای ابروی آتش سوی پیشانی درحالی که دنبالهروی مقصدِ نگاهِ او سر به زیر افکنده و یک دور خودش را از نظر گذراند. حق با طراوت بود! اگر زبانش دروغ میگفت صداقتِ ظاهرش را چه میکرد که از صد فرسخی فریاد میزد شبِ ناآرامی را پشتِ سر گذاشته؟ از این رو سرش را بالا گرفت، چشم دوخته به انتظارِ نگاهِ طراوت و لبخندش این بار از روی شوخی نیمه جان، نفسِ عمیقی کشید و گفت:
- بازجوی خوبی میشی. به گوشهات بشه دروغ گفت، از شکنجهی چشمهات نمیشه فرار کرد.
بازی با کلماتش جالب برای طراوت، او که خودش را کنترل کرد برای باقی گذاشتنِ جدیتِ انتظارش مبادا کششِ لبخندی این جدیت را زیرِ سوال ببرد از نمکِ تهنشینِ لحنِ آتش، هیچ نگفت و این آتش بود که باز هم پس از نفسِ عمیقی حرف زد... حرف زدنی که رسید به گوشِ زنی هم درونِ اتاق نشسته بر ویلچر و رو به پنجره خیره شده به برفی که آرام میبارید و توجهش جلب به حرفهای آتش و طراوت، هرقدر هم که مقصدِ نگاهش منظرهی زمستانی بود:
- دیشب یه درگیری پیش اومد، باهات درموردش صحبت میکنم و مفصل توضیح میدم...
طراوت مانده در اینکه چه دلیلی پشتِ این مفصل توضیح دادنی بود که از آن دم میزد و چه لزومی داشت، ابرو درهم پیچانده از نگرانی، قدمی پیش گذاشت و آتش ادامه داد:
- یه موضوعاتی هست که خواهرت رو هم دخیل کرده، به همین خاطر بهتره که تو هم بدونی.
نگرانیِ طراوت بیش از پیش جان گرفته با آمدنِ نامِ طلوع و تعجبی هم در جانش ریشه زد با درختی که شاخه به شاخه، سوال پشتِ سوال میوه داد، این بین زنِ درونِ اتاق چشمانِ مشکیاش را که به گوشه کشیده بود بارِ دیگر کشانده به سوی پنجرهی بسته، اندکی رو بالا گرفت و سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد. نگاهش خیره به آسمانِ ابری و دانههای بلورینِ برف، حس کرد اندک سرمایی را که از چهارچوبِ پنجره ریز به داخل نفوذ میکرد؛ اما فکرِ او را فقط یک چیز پُر کرده بود و آن هم مشامی که با هر نفس رایحهی شوم و آلوده به خونِ این زمستان را به جانش تقدیم میکرد!
اما طلوعی به ماجرای شبِ قبل و یا به عبارتِ بهتر... به ماجرای خشاب وصل بود و علتِ نگرانیِ طراوت، هنوز بازنگشته به خانه درونِ ساختمانی بود با نمای خاکستری، انتهای کوچهای درحالی که تک درختِ سپیدار هم کنارش به چشم میآمد. تک درختی که زیرِ سایهاش قامتی مردانه ایستاده و دست به سی*ن*ه تکیه سپرده به تنهی آن، پای راستش را به صورتِ کج مقابلِ پای چپ قرار داده، نوکِ پوتینش را به آسفالتِ کوچه چسبانده و نگاهش به روبهرو و دیواری سفید، نفسش را که از شکافِ میانِ لبانِ خشک و سرمازدهاش بیرون فرستاد، جامهی بخار به تن کرد و لحظهای بعد محو شد. او که پیراهنِ خاکستری را روی تیشرتِ مشکی به تن کرده، آستینهایش را تا آرنج بالا داده و لبههای پیراهنش به دستانِ باد تکان میخوردند، هرچند که از سرمای هوا آزار میدید؛ اما محکوم بود به انتظار تا زمانِ خروجِ طلوع از ساختمانی که پس از پلک زدنی کوتاه آرام سر به سمتش چرخاند.
گذشته از سالنِ خالی و مسکوتِ این ساختمان که کدر بود از تیرگیِ آسمان، با بالا رفتن از پلهها میشد رسید به درِ نیمه بازِ اتاقی که سرک کشیدن از لای فاصلهی آن با درگاه، نگاه را به داخل وصل میکرد تا طرحی از پنج نفرِ حاضر در اتاق نشان داده شود. پنج نفری که متشکل بود از دانیال، گریس، دختری دیگر و طلوع به علاوهی شاهرخی که مقابلِ میزِ خودش ایستاده، حرف میزد و از آنها تایید میخواست. چه گفتنش در این لحظه شاید مهم نبود وقتی غرق در فکر بودنِ طلوع بیشتر به چشم میآمد، انگار که نگاهش به شاهرخ و گوشش با حرفهای او؛ اما چون ذهنش حوالیِ کوچه و خیابانهایی بینام و نشان پرسه میزد، از آنچه او میگفت چیزی نمیفهمید. پایانِ حرف زدنِ شاهرخ که در رابطه با سوژهی قتلِ تازه بود همراه شد با اذنِ خروجش به هر چهار نفر، و چون سه نفر به سمتِ در حرکت کردند و با گشوده شدنِ کاملِ در به دستِ دانیال ابتدا گریس از اتاق خارج شد، سپس دختر و در آخر خودش و پس از آن، در باز ماند برای خروجِ طلوع ولی او انگار قصدِ رفتن نداشت که همچنان میخکوبِ جایش ایستاده بود.
شاهرخ که میزش را دور زد و پشتِ آن روی صندلیِ مشکی و چرخدار جای گرفت، گریس بود که چند پلهای را پایین رفته و بعد با دیدنِ جای خالیِ طلوع میانشان چون روی پله ایستاد، مشکوک اخمی بر چهره نشاند، سر به عقب کج کرد و نگاه به اتاق دوخت. این بین توقفِ او را هم دانیال و دختر متوجه شدند و بعد که رسیدند به همراهی نکردنِ طلوع برای از اتاق بیرون آمدن، تعجب و شکِ هرسهشان رنگی تازه به خود گرفت. گذشته از آنها که نگاهی میانِ هم رد و بدل کردند و هیچ یک سر درنیاوردند، طلوع بود که نگاه دوخته به شاهرخِ نشسته بر صندلی که خونسرد لپ تاپش را روشن میکرد، دلش از آشوبِ ذهنش آشفته شده و خود پریشان، حرفهایی داشت در ذهن برای گفتن؛ اما با دیوارِ آوار نشدنیِ تردید مقابلش چه میکرد؟ شاهرخ خونسرد بود... طوری که گویا اصلا طلوعی در اتاق حضور نداشت و درحالی که نورِ لپ تاپ میانِ تیرگیِ نسبیِ فضای اتاق به صورتش منعکس شده بود، کارش را میکرد.
طلوع زبانی روی لبانِ متوسطش کشید، نگاهش در اضطراب غوطهور بود و چشمانِ خاکستریاش به شاهرخ، نهایتا دید که او با تای ابرو بالا راندنی غیرمنتظره به حرف آمد:
- منتظرم مثلِ بقیه اتاق رو ترک کنی طلوع!
اما طلوع مانده بود چون برای ماندنش دلیل داشت. دلیلی که هرقدر هم زهرِ تردید در رگهایش جاری میشد باز نمیتوانست بدونِ بر زبانش آمدن تن به مرگ دهد. از این رو با حس کردنِ تپشهای تند، محکم و بیامانِ قلبش که گویی نزدیک به گلویش بودند، کنجِ لب به دندان گزید، نگاه به شاهرخی دوخت که علیرغمِ اندک پایین بودنِ سرش، چشمانِ قهوهای سوختهاش را با آن برقِ بُرندهای که داشتند در حدقه بالا کشید و منتظرِ حرفِ طلوع ماند. شاهرخ این روزها آرامشی ترسناک داشت... خونسردیِ وهم انگیزی که سکوتش بلندتر از هر فریادی برای به رعشه انداختنِ تن کفایت میکرد. حاصلِ تیزیِ نگاهش شد خونی که از قلبِ طلوع بر کفِ سی*ن*هاش چکید و نفسش را ربوده، آبِ دهانش را فرو داد. دیوارِ تردید را در سر تصور کرد، خودی درونی در ذهن ساخت و مشغولِ چکش ساختن از کلماتی که قصدِ به زبان آوردنشان را داشت، بالاخره لب باز کرد و گفت:
- من... من میخوام از این تیم جدا شم!
نفسش مُرد و زنده شد تا یاریاش داد برای گفتنِ همین جملهی کوتاه. همین جملهی کوتاهی که هیچ یک از اجزای چهرهی شاهرخ را بازیچه نکرد و او با همان خونسردیِ دیوانهوارش باقی ماند؛ اما رویی که به بالا گرفت، تنی که روی صندلی عقب کشید با تکیه سپردنِ آرامَش به صندلی حتی بدتر از هر واکنشِ خشن و کوبندهای قلبِ طلوع را به تکاپو انداخت. دید که ریز چرخی داده به صندلی، اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد درحالی که دستِ چپش به صورتِ دراز شده روی میز قرار داشت و انتظار میکشید برای شنیدنِ ادامهی حرفهای او. طلوع که با قاب گرفتنِ این انتظار شاهرخ در گردیِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانش با گفتنِ جملهی قبلی تا حدی راحت تر شده برای ادامه با وجود دیوارِ همچنان پابرجای تردید ادامه داد:
- نه به کسی چیزی میگم، نه به پلیس. فقط... دیگه نمیخوام ادامه بدم!
این حرفها برای گوشهای شاهرخی که بارها افرادِ تازه وارد به تیمش را در چنین شرایطی شکار کرده بود، تکراری بود. هرچند خونسردیاش از چهرهاش کنار رفت؛ اما تیزیِ چشمانش به قوتِ خود باقی، طلوع خبر نداشت شاهرخِ این روزها فقط یک جرقه به اعصابش میطلبید برای آتش زدن! شاهرخ چشمانش را آرام زیر انداخت، لبانش را کمرنگ به یک سو کشید و پوزخندش صدادار، این بار او بود که لبانِ باریکش را با زبان تر کرد و پس از به خرج دادنِ مکثی انگار که اصلا حرفهای طلوع را نشنیده باشد گفت:
- خیلی خب... میتونی بری!
بیربط بود چرا که مجوزِ خروجش از تیم را نداد و فقط به او گفت که میتوانست از اتاق خارج شود. این را طلوع هم فهمید که دلآشوبهاش تبدیل به گردبادی شد و همهی وجودش را در خود حل کرده، لب از لب گشود برای حرف زدن:
- من...
پیش از جملهبندیِ کاملش، جدیتِ تلفیق شده با خونسردیِ شاهرخ به علاوهی جملهای کوتاه پایانبندیِ آنچه قصدِ گفتنش را داشت رقم زد:
- فقط میتونی بری طلوع!
راهِ یکی از افرادِ شاهرخ شدن، بیبازگشت بود! همانطور که خودِ او پیش از اینها لب به اعتراف گشوده و گفته بود که پشیمانی برای قبل از او بود نه بعدِ او! این شد که کلامِ طلوع را بند کرده به طنابِ داری از جنسِ تحکمِ کلامِ خود تا او را وادار به رفتن کند، طلوع که دیگر هیچ قصدی برای ماندن در این تیم به هیچ قیمتی نداشت و گویی با خبرِ زنده بودنِ تیرداد تازه چشم باز کرده بود، روی پاشنهی کتانیهای مشکیاش آهسته به سمتِ در چرخید و پیشِ نگاههای متعجب و منتظرِ سه نفری که همچنان بر پلهها ایستاده بودند، پلهها را به سرعت پایین رفت و به ادا شدنِ نامش از زبانِ گریس هم محل نداد. فقط از این لحظات ماند صدای باز و بسته شدنِ محکمِ درِ سالن که خبر از رفتنِ طلوع میداد و بارِ دیگر این سه نگاه را چون کلافی سردرگم به هم پیچش داد. آشوبی حوالیِ خشاب کمین کرده بود... شاید نزدیک به این خاموشیِ ویرانگری که شاهرخ نام داشت و هرروزی که از خشاب میگذشت با وجودِ او سیاهتر میشد! اویی که پس از رفتنِ طلوع نگاهش خیره به نقطهای نامعلوم روی دیوارِ پیشِ رویش با همان موهای جوگندمی و گرد بسته پشتِ سرش، حرفهای او را که در ذهن مرور کرد ناخودآگاه کششی یک طرفه به لبانش افتاد و ختم شد به تک خندهای آرام و مرموز.
مقصدِ نگاه تغییر داد و رسیده به پنجرهی بستهی اتاقش در سمتِ راست، چشمش به سیاهیِ کلاغی افتاد که لبهی پنجره جای گرفته بود. صدایی از کلاغ نمیشنید؛ اما اخبارِ شومی که در ذهنش میچرخید را با ارتباطِ چشمی از دیدگانِ قهوهای سوختهی خود به چشمانِ گرد، سیاه و براقِ کلاغ انتقال داد. پایانِ این ارتباط که شد پلک زدنِ آهستهاش کلاغ بالهای سیاهش را گشود و پرواز کردنش همزمان با آواز قار- قاری که سر داد و در سکوتِ کوچه پیچید تا سرِ تیرداد را هم به دنبالِ صدا و پروازِ خود بالا کشید، چشمانِ قهوهایِ او دوخته شده به کلاغِ درحالِ دور شدن و احساسِ بدی را در رگهای او هم به جریان انداخت. پس از صدای کلاغ، صوتِ باز و بسته شدنِ درِ اصلیِ ساختمان به گوش رسید که باعثِ پلک زدنِ تیرداد و هماهنگ پایین آمدنِ سرش شد تا نگاهش با چرخشی سوی ساختمان برگشت. طلوع را به هم ریختهتر از پیش دید و مانده در اینکه چه چیزی این چنین آشوبش را پس از خواندنِ پیامی باعث شده بود، ابرو به هم گره زد و تکیه از درخت گرفته، صاف ایستاد. جلو آمدنِ طلوع را دید و خیره به پریشانی و اضطرابِ حاضر در چشمانِ او، طلوع که مقابلش ایستاد لب باز کرد و با شک پرسید:
- داستان چیه طلوع؟ این ساختمون دیگه کجاست؟
طلوع مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و کلافه و گلهمند بابتِ اینکه تمامِ این مدت او را با خبرِ مرگِ خود فریب داد تا به چنین طوفانی قدم بگذارد هرچند که تیرداد هم انتظارِ چنین حرکتی را از طلوع نداشت و پنهان ماندنش صرفاً جهتِ احتیاط بود، این کلافگی و گلهمندی را به روی خود نیاورده، قدمی پیش گذاشت و تا تیرداد همراهش شد یک معامله دو طرفه از حرفهایش طلبید:
- بیا بریم همونطور که تو باید یه چیزهایی رو بهم توضیح بدی، منم باید یه سری چیزها رو بهت بگم.
و شکِ تیرداد از پررنگ شدنِ اخمِ نشسته بر صورتش پیدا، پیروِ قدمهای طلوع همراهِ او جلو رفت. این میان آنها هم قدمی غیبی هم کنارِ خود داشتند، هم قدمی که با چشم دیده نمیشد؛ اما میشد حضورش را احساس کرد... هم قدمی به نامِ زمان! زمان که با گامهای آنها پیش رفت، از جایی به بعد جا ماند و طلوع و تیرداد زودتر از او برگشتند؛ اما این زمان تا خودِ شب را دوید بلکه داروی ماه را به دلِ بیمارِ شب دهد، غافل از اینکه زهرِ تیرگیِ ابرها هنوز در رگهای آسمان جریان داشت. زهری که از شدتِ تاریکی آسمانِ شب را رو به مرگ برد و چون ماه هم به عنوانِ پادزهر افاقه نکرد، محکوم شد به تحملِ این بیماریِ لاعلاج تا رسیدن به لحظهی مرگ و آغازِ روزی تازه! برف همچنان با طنازی و آرام میبارید، رقصندهی شب شده بود که تا رسیدنش به زمین همدست باد خوش دلبری میکرد و بعد فرود میآمد. گوشه و کنارِ زمین و حتی بخشی از سقفِ خانهها تا حدی سفیدیِ برف را به خود دیده، این شاملِ خانهای هم میشد که در این شب تاریک تر از هر وقتی به چشم میآمد.
حیاطِ کوچک و تاریکش چون قبرستانی متروکه انگار که گورِ خیلیها بود و در چنین جایی فقط ارواح میتوانستند زندگی کنند، درختانِ دو طرفش خشکیده و باریک بخشی کم از برفِ باریده بر شاخههای برهنهشان بود که چیزی تا سنگینی کردنشان فاصله نداشت. این درخت نگاهی را به خود خیره داشت حتی تاریک تر از این شبی که درحالِ گذر بود. نگاهی با چشمانِ سیاه، ایستاده پشتِ شیشهای سراسری که حفرهای در سمتِ راستش ذوق کور میکرد بابتِ همان گلولهای که از بطنِ اسلحه به سمتش روانه شد. این سیاهیِ دیدگان تعلق داشتند به مردی به نامِ خسرو که نگاهش را خنثی و بیحس دوخته به روبهرو با سری اندک بالا گرفته، به علاوهی پاهایی به عرض شانه باز و دستانی که در جیبهای شلوارِ مشکیاش فرو رفته بودند. سیاهپوش بود مثلِ همیشه! میانِ سیاهیِ موهایش تارهای سفیدی هم بودند برای یادآوریِ اینکه هرروز از دیروز شکستهتر میشد. پیراهنِ مشکی به تن داشت که آستینهایش را تا آرنج تا زده، دو دکمهی بالا را باز گذاشته و نمایی ریز از تختِ سی*ن*هاش هویدا بود.
حال و هوایش مثلِ همیشه سرد همچون این زمستانِ سنگین، انگار کوهی را بر سی*ن*هاش نهاده بودند که حتی نفس کشیدن را هم مشکل حس میکرد. آبِ دهانی از گلو گذراند چشمانش ریز و تیز به مقابل و برقشان خاموش برای امشب، آنقدر غرقِ احوالاتِ نامعلومِ خود دست و پا زد و پایین رفت که حتی نگاهش گذشت از ورودِ شخصی به حیاط و از حسِ شنواییاش رد شد صدای باز و بسته شدنِ درِ سالن. نیازی به نگاه کردن نداشت، خوب میدانست شخصِ وارد شده به سالن که بود، پس فقط سکوت کرد و گوش سپرده به صدایی کم از قدمهایی که برداشته میشدند و نهایتا پلههایی کوتاه و کم ارتفاع که رو به پایین پیموده شده، قامتِ زنی مسن و آشنا را مقابلِ شومینهی خاموش توقف بخشید. خسرو پلک بر هم نهاد و فشرد، نفسِ عمیقی کشید و با خارج کردنِ دستانش از جیبهای شلوار آنها را پشتِ سرش به هم بند کرده سپس خود عهدهدار شکستنِ سکوت شد که لب باز کرد:
- حالِ ساحل خوبه؟
پرسیدن از حالِ ساحل بس نبود برای افشای هویتِ این زن؟ اویی که با چشمانِ قهوهای رنگش و چین و چروکهای صورتش به علاوهی لبانی باریک درحالی که چادرِ مشکی بر سر داشت و صورتش از سرمای بیرون یخ کرده بود، قدمی سوی خسرو که سمتِ چپِ خودش و مقابلِ شیشه ایستاده بود برداشت و خیره به قامتِ او با تلخیِ واضحی گفت:
- مادرِ از دست رفته و پدری که خودش رو حبسِ یه چهاردیواری کرده با یه زندگیِ ویرونهای که هرروز بیشتر از قبل روی سرش آوار میشه چطور میتونه برای حالش خوب باشه؟
ناخودآگاه بود سنگین شدنِ گلوی خسرو که پس از این حرفِ رباب پلک از هم گشود و باز فقط چشم به حیاط دوخت و سکوت کرد. از زبانش برنیامد حرفی بزند و برای همین هم گفتنیها را به رباب سپرد و از گوشهای خود فقط شنیدن را خواست به هر بهایی که بود حتی اگر در این لحظه همهی زندگیاش را بر سرش فرو میریخت. تلخیِ او کامش را چون زهرمار کرد و رباب ادامه داد:
- از لحظهی شروعِ زندگیِ تو و ماهی کنارتون بودم و براتون کار کردم، برای دخترهات مادری کردم انقدر که الان جایگاهشون توی قلبم با نازنینِ خودم برام فرقی نداره، تو هم جای پسرم؛ اما خودت بگو تهِ این راه به کجا میخوای برسی خسرو؟
مقصدش تهِ این راه کجا بود؟ به فکر فرو رفت و در ذهن با خود حرف زد... خسرو به کجا رسیدن را میخواست که تاختن را به قیمتِ باختن هم به جان میخرید؟ خودش میدانست، ولی بر زبان نیاوردنش شد دلیلِ ندانستنِ رباب که چون باز هم جز سکوت از او دریافت نکرد، ریز سری تکان داده به طرفین و سی*ن*هاش سنگین، قدمی دیگر پیش گذاشت و مقدمهچینی را که پایان بخشید اصل مطلب را گفت:
- صدف اومده پیشِ من!
نامِ صدف کافی بود برای به خود آوردنِ خسرو، برای از بیحسی درآوردنِ چشمانش که چون رنگی از شوک و حیرت به خود گرفتند، کمرنگ ابرو درهم پیچانده و باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ باریکش و یک دم روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش به عقب چرخید تا شکارچیِ چشمانِ رباب شد و او دنبالهی حرفش را با سری بالا گرفته بابتِ بالا بودنِ خسرو به کمکِ پلههایی که او را تا شیشه همراهی میکردند، گرفت:
- دخترت برگشته... ناامید و دلشکستهتر از قبل، حتی بیشتر از اون وقتی که خودت پسش زدی چون این بار باورهاش از مردی نابود شد که عاشقانه دوستش داشت!
اخمِ چهرهی خسرو پررنگ تر شد؛ اما انگار جانِ زبانش را گرفته بودند که در کام نمیچرخید برای به زبان آوردنِ حرفی. هر دقیقهای را که به کشتن میداد برای هضمِ کلامِ رباب بود و پلکی که تیک مانند زد، حضورِ بغض را در گلوی او هم فهمید که ریز ارتعاشی نامحسوس به صدایش انداخت:
- وقتی حالش رو میبینم که شب و روز یه چشمش اشکه و یه چشمش خون دلم میخواد بیام جلو و مادرانه بزنم توی گوشِت و بگم تو و اون مردِ خارجی با زندگیِ این دختر چیکار کردین؟
بغض بیخبر در گلوی خسرو سنگین شد، بیخبر نیش زد و در آخر... بیخبر هم برق به چشمانش انداخت و ردی گرم را بیپلک زدن روی سرمای گونهاش فرود آورد. خیره شده به رباب با همان باریکه فاصلهی افتاده میانِ لبانش حرفی هم اگر داشت برای زدن در این لحظه با فرو ریختنِ تک به تکِ آجرهای مغزش از دست داد. زبانش همچنان ناتوان برای به حرف آوردنش، بارها حرفِ رباب در سرش اکو شد و مات مانده فقط شنید... فقط شنید...
- پونزده سال درست وقتی بهت نیاز داشتن خودت رو ازشون گرفتی که علاوه بر حسرتِ داشتنِ مادر، داغِ بودنِ یه پدرِ تکیهگاه روی دلشون بمونه، صدف رو سوزوندی وقتی پیشکشش کردی به یه مردِ انگلیسی و همون لحظهای که به امیدِ تو تمومِ شیش سال رو پشتِ سرش جا گذاشت بازم به هر دلیلی پسش زدی سکوت کردم؛ ولی این بار کوتاه نمیام خسرو! تو کِی میخوای خودت رو به زندگیِ دخترهات پس بدی؟ ساحل کنارِ منه، شاید آرامش داشته باشه و به روی خودش نیاره؛ اما از درون متلاشیه بابتِ پدری که توی تمومِ این سالها هرروز بیشتر از دیروز تنهاشون گذاشت!
رباب پتک بر سرِ خسرو میکوبید. اهمیتی به روانِ بر هم ریختهی او نمیداد وقتی دلِ خودش در سی*ن*ه خاکستر شده بابتِ حالی که از ساحل و صدف میدید، اشکی از چشمِ او هم بر گونهی چروکیدهاش سقوط کرد و برقِ چشمانش در تاریکی پیدا وقتی قدمی دیگر هم پیش گذاشت. لرزِ صدایش این بار واضح میخکوب شدنِ خسرو را در جا دیده بود که نگاهش میکرد و چه اشکی این بار با پلک زدنی آهسته از چشمانِ این مرد بر پوستِ سوختهی صورتش سقوط کرد. پانزده سال را گویی در سی ثانیه مرور کرد، آخرین حرفهایی که با ساحل زد، او که روزی از سنگ بودنِ پدرش میگفت، صدفی که نفرتش را از او فریاد زد و... به یاد آورد شبی را که به گفتهی رباب او را پیشکشِ مردی انگلیسی کرد. همین یادآوری برای پخش شدنِ صدای گریههای صدف در سرش کفایت میکرد که در یک لحظه همهی جانش را زلزله زد، قفلِ دستانش را پشتِ سر شکست و چون بالا آورد، انگشتانش را پشتِ گردنش به هم پیوند زد و رو بالا گرفت و امشب او فقط میشنید.
- درک کردم چه ضربهای خوردی بابتِ از دست دادنِ زنی که همیشه و توی تک به تکِ ثانیهها پرستشش میکردی؛ اما یه نگاه به خودتون انداختی؟ دیدی تاریخ داره تکرار میشه؟ هنری با همهی عشقش به دخترت میشه خسروی این لحظه و ماهی میشه صدف! حتما باید جونِ این بچه بازیچه بشه تا به خودتون بیاین؟
بغضِ او شکست و چشمانِ خسرو همچنان نمدار، گرمای اشک را حبس کرده پشتِ پلکهای بستهاش و ندید سر تکان دادنِ رباب به طرفین را، فقط گوش سپرده به لشکرِ کلماتِ او که نه فقط گوشهایش، سرزمینِ ذهنش را فتح میکردند:
- صدف معلوم نیست از کجا فهمیده هنری اون شبِ برگشتش توی ویلا تورو با ساحل تهدید کرد تا حفظش کنه، پریشونه و نابودتر از چیزی که بتونم توصیف کنم... حالِ بدِ اون ساحل رو هم به هم ریخته که نگرانشه و نمیدونه برای برگردوندنِ لبخند به لبهای خواهرش باید چیکار کنه! نمیدونم چی توی ذهنته خسرو... اما این بار تصمیمِ درست رو بگیر، حداقل یه بارِ دیگه اون پدرِ وقتِ بچگیشون رو بهشون برگردون. دخترهات بیپناهتر از همیشه محتاجِ پناهتن!
دقایقی گذشت تا با رفتنِ رباب بارِ دیگر خسرو در این خانه تنها ماند و چشمانش همچنان بسته بودند. مغزش رو به انفجار و سرش از درد نبض میزد، حالش بدونِ تعریف و قلبش له شده زیرِ بارِ سنگینیِ حرفهای رباب، در این لحظه چشم باز کرد و تصمیمِ درستی که رباب از آن دم میزد شاید کنجی از چشمانش مخفی بود؛ اما... چقدر زمان میبرد تا عملی شدنِ این تصمیم؟
صبحِ تازه از سمتِ ساختمانی با نمای خاکستری شروع شد که دیوارهای حصار کشیده به دورش سفید رنگ با حیاطی کوچک که مسیرِ سنگفرشی داشت و دو طرفش چمنهای سبزِ مخفی شده زیرِ پوششی نازک از سفیدیِ برف بودند و درختانی با تنهی باریک، روی تنهی نازکِ شاخههای این درختان هم لایهای از برف به چشم میآمد. امروز هم برف میبارید، کمی سریعتر از روزِ قبل و بیخیال ناز و طنازی شده، انگار که زودتر خواهانِ جامهی عروس به تنِ زمین کردن بود بلکه جشن گرفتنِ وصلتش با آسمان غمی از غمهای این روزهای خشاب کم کند. چه فایده؟ این ساختمانی که مدتی را با صدای خندههایی گذرانده بود، حال دوباره رنگِ ماتم کدهای مسکوت را به خود گرفته که جز صدای تیک تاکِ ساعت درونش هیچ شنیده نمیشد! پردههای سفید کامل کشیده شده مقابلِ پنجرههای سمتِ راستِ خانه و حکمِ تیرگی داده به سالنِ آن، گرمایش را شومینهای روشن چسبیده به دیوار و میانهی سالن رقم میزد. صدای تیک تاکِ ساعت با گذرِ زمان و حرکتِ عقربهها رسیده به گوشِ نازنینی که جای گرفته روی مبلِ هلالی، چرم و سفید، پاهای پوشیده با شلوارِ راحتی و سفیدش را به صورتِ کج جمع کرده روی مبل قرار داده بود.
او که دستانش را قفل کرده به هم، چانه به این قفل چسبانده موهای صاف و پر کلاغیاش هم روی شانهی پوشیده با بافتِ سبزِ روشن و یقه اسکی که آستینهایش تا کفِ دستانش میرسید پخش شده بودند. چشمانِ قهوهای رنگش را در حدقه بالا کشیده و دوخته به ساعت دیواریِ گرد، با چشمانش حرکتِ دورانیِ عقربهها را دنبال و در دل ثانیهها را شمارش میکرد. سکوتِ این صبح چون وزنهای سنگین وصل به گوشهایش، زبانی روی لبانِ باریکش کشید، پلکی زد و نگاه جدا کرده از ساعت با اندکی سر کج کردنش به سمتِ چپ این بار گونهاش را از همان سمت به قفلِ دستانش چسباند. صبحِ خوبی نبود... شروعش این چنین دلگیر حتی برای نازنینی که همیشه خوش انرژی بود، گویا او هم حوصلهی گذراندنِ زمان را نداشت و فقط ثانیهها را تا پایان یافتنِ این بیست و چهار ساعتِ تازه شمارش میکرد که خب... این انتظار برای پایان گذرِ زمان را هم سخت و طولانیتر کرده بود!
از درونِ آشپزخانه و بالای کانتر رباب نگاهی انداخته به او و بیحوصلگیاش، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت. رو گرفته از او و نگاهش را پایین کشیده مشغولِ قرار دادنِ دو فنجانِ سفید و پُر شده از گرمای قهوه که بخار به هوا بلند میکردند درونِ سینی استیل و نقرهای شد. فنجانها را که گذاشت، دستههای سینی را از دو طرف به دست گرفت و برداشته از روی میز، روی پاشنهی پاهایش به عقب چرخید و قدم برداشته سوی درگاه، دمی بعد از میانِ آن خارج شد تا به تاریکیِ نسبیِ سالن راه رفت. سوی نازنین که نگاه به نقطهای نامعلوم دوخته بود گام برداشته و پس از اندک زمانی رسیده به او، قدری خم شد و سینی را روی میز گرد، چوبی و نسکافهایِ مقابلِ مبل نهاد و دمی بعد خودش هم روی مبل نشست. نفسی گرفته و چون نگاهِ نازنین را با گونهای که از قفلِ دستانش جدا کرد و سوی خودش گرداند با چانهای دوباره قرار گرفته روی این قفل خیره به خود دید، لبخندی به نرمی لبانِ باریکش را بازیچه کرد دستش را پیش برد و تارِ موهای نازنین را که میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش گرفت پشتِ گوشش پناه داد و بالاخره لب باز کرد:
- به دخترها حق میدم حالشون خوش نباشه؛ اما تو چرا مادر؟
نازنین پلکی آهسته زد، کششی کمرنگ به لبانش همزمان با فشردنشان بر هم و جمع کردنِ کمرنگِ چانهاش بخشیده، شانههایش را کوتاه بالا انداخت و خیره به چشمانِ مادرش که همرنگِ چشمانِ خودش بودند آرام گفت:
- نمیدونم... شاید به حالِ خوبِ ساحل و شیطنتش عادت کرده بودم ولی اون هم به خاطرِ صدف حال و روزِ خوبی نداره، حال و احوالِ منم گرفته شده!
زبانی روی لبانش کشیده و دمی نیم نگاهی گذرا حوالهی پلههای مشکی و براق که منحنی به طبقهی بالا و اتاقِ خودش میرسیدند کرد و بعد ابروانِ باریکش را که کمرنگ به آغوشِ هم فرستاد دوباره رو گردانده سوی رباب و در ادامه پرسشی افزود:
- کجا رفتن جفتشون؟
آهی از سی*ن*هی سنگین شدهی رباب رهایی جست که کلِ وجودش را لحظهای به خاکستر بدل کرد. شانههایش زیر افتادند و همان ردِ محوِ لبخند هم از روی لبانش پر کشیده، پرندهی غم را بر بامِ قلبش دید که آرام- آرام لانهسازی میکرد گویی برای ابدی ساکن شدنش برنامه داشت. دستانش قرار گرفته روی پاهایش و نگاهش خیره به نقطهای نامعلوم بر دیوارِ پیشِ رویش، لب باز کرد و پاسخ داد:
- هرچقدر هم ویژگیهاشون از هم سوا باشه، این خصوصیت رو مشترک دارن که برای فرار کردن از دردهاشون شده باشه یه شهر رو متر میکنن؛ اما یه جا ساکن نمیمونن! صدف که از خونه زد بیرون، ساحل هم رفت... حالا اینکه کجا رفتن رو خدا میدونه!
نگاهِ نازنین هم رنگی از غم گرفت، چنان حالی نصیبِ زندگیِ خواهرانِ جهانگرد شده بود که دلِ هر شنوندهای را به حالشان آتش میزد. نازنین هم دلش برای صدف سوخته بود، برای ساحل، برای باتلاقِ بیانتهای زندگیشان که حتی غرق هم نمیکرد تا رهایشان کند. این خواهرانی که هرکدام گوشهای از شهر را به خود اختصاص داده، کجا بودنِ صدف بماند؛ اما ساحل؟ او را میشد در کتابخانهی محبوبش یافت، جایی که همیشه میتوانست برای فرار از هرآنچه قلبش را به دام انداخته بود به آن پناه ببرد. جدا شده از سرمای بیرون و گرما رسیده به جسمش در سالنِ روشنی یافته با نورِ سفیدِ کتابخانه که برق به کاشیهای شیریاش افتاده بود، نشسته بر روی صندلیِ چوبی و قهوهای روشنی پشتِ میزِ همرنگش میانِ دو ردیف از قفسههای کتاب دو طرفش، کتابی هم مقابلش روی میز قرار داشت که صفحاتش را بدونِ خواندن ورق میزد گرچه نگاهش به خطوطِ کتاب بود. با چشمانش سطر به سطر را دنبال میکرد؛ اما هیچ کلمهای را نمیخواند، زاویهی دیدِ مغزِ درگیرش به گوشهای دیگر بود، حوالیِ آسمانِ صاعقه زدهی زندگیشان که هرروز بیش از دیروز ویرانی به بار میآورد!
در این کتابخانه و پشتِ این میز او اما تنها نبود! آشنایی را داشت که متوجهی این گرفتگی و غرقِ فکر بودنش باشد. آشنایی که فقط یک نگاهش به چشمانِ عسلی و از برق افتادهی ساحل کافی بود تا نشستنِ غبارِ غم به روی قلبش را حتی از صد فرسخی هم احساس کند. رخسارِ ساحل بیرنگ و رو بود، بیحس و حال... آنقدر در گردابی به نامِ خودش فرو رفته و دست و پا میزد که حتی دیگر چشمانش زندگی را هم نمیدیدند. باز به همان ساحلِ گذشته برگشته بود که چنگ زد به ریسمانِ همراهِ رباب آمدنش تا خود را از سختیهای زندگی کنارِ پدرش نجات دهد؛ اما نجات نیافته، باز هم تهِ درهی ناامیدی سقوط کرده بود! چشمانی مشکی رنگ او را زیرِ نظر داشتند و چون دلش از این حالِ او گرفت درحالی که پس از این یک هفته و اندی دوری لبخندش را میطلبید، زبانی روی لبانِ باریکش کشیده، دستانش را روی میز درهم قفل و سری اندک کج کرده به سمتِ شانهی چپ خیره به نگاهِ زیر افتادهی ساحل لب باز کرد و آرام گفت:
- هی دخترِ مو فرفری!
تای ابروی ساحل تیک مانند پرشی سوی پیشانیِ کوتاهش داشت، چشمانش را در حدقه همراه با سرش بالا کشید و در ذهنش میانِ گردابی که درونش دست و پا میزد، دستی را یاریدهنده دراز شده سوی خود دید که با گرفتنش بیرون کشیده شده و این گرداب را ترک گفت. چشمانش خیره به دیدگانِ مشکیِ کیوان که نفسِ عمیقی کشید، منتظرِ ادامهی حرفِ او ماند و شنید که بالاخره مکثش را گردن زد:
- خوشحالم از اینکه امروز اتفاقی اومدنم به کتابخونهی محبوبت باعث شد بتونم بعدِ این مدت ببینمت؛ اما دلگیرم بابتِ این حالی که ازت میبینم! چی شده؟
ساحل صفحاتِ کتاب را رها کرد، کمی تنش را روی صندلی عقب کشید و کششی یک طرفه، محو و سخت بخشیده به لبانِ متوسط و بیرنگش، نگاهِ پژمردهاش را خیره به کیوان نگه داشت. آهی که در سی*ن*هاش خفگی میکشید را همچنان زندانی کرده تا لحظهی مرگش و پلکی که آهسته زد، با سری ریز تکان دادنش به طرفین گفت:
- چیزی نیست یکم... یکم وضعیتم این روزها به هم ریخته، گرفتاریهام یکم زیاد شده.
کیوان مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و چون حس کردی دردی را که بزرگتر بود از گرفتاریهای زیاد شده، ندانست چه چیزی این چنین ماتم زدگیِ ساحل را باعث شده بود و نخواست هم که زیاد به او برای حرف زدن فشار بیاورد چون به هرحال حق میداد که شاید هنوز آنقدر به او اعتماد نداشت که بخواهد اسرار زندگیاش را فاش کرده و سفرهی دل پیشِ او باز کند. از این رو قفلِ دستانش روی میز را که گشود تنش را روی صندلی قدری عقب کشید تا به تکیهگاهش تکیه سپرد و سپس گفت:
- میدونی من تو چشمِ همه معمولا یه آدمِ بیدرک با یه درصدِ کوچیکی از خنگی به حساب میام...
به زبان آوردنِ بانمکِ واژهی «خنگی» که ناخوداگاه کششِ لبانِ ساحل را به دو طرف در پی داشت، او لبانش را همراه با چانه جمع کرده و سعی کرد تا خندهاش را محفوظ نگه دارد؛ اما از آنجا که قصدِ کیوان هم به خنده انداختنِ او بود، شکار کرده این تلاشی که برای نخندیدنش به کار میگرفت و بعد خودش هم لبخندی زده و با سر کج کردنش به سمتِ شانهی چپ بانمک تر از قبل ادامه داد:
- خب شاید یه همچین آدمِ مزخرفی به نظر بیام اما واقعا اینجوری نیست. یعنی... هست، اما نه انقدر!
کیوان پیروز شد، چنان کششِ لبانِ ساحل را رنگ بخشید که او به خنده افتاده و صدای خندهاش طنین انداخته در گوشهای کیوان، او هم به تک خندهای کوتاه افتاد. ساحل که سرش را بالا گرفته و میخندید، بالاخره رو پایین انداخت، سر به زیر موهای فر و مشکیِ بیرون زده از شالِ حریر و لیموییِ سرش را به داخلِ شاحل هدایت کرده، حینی که بازوانِ پوشیده با آستینهای پالتوی مخمل و شیریِ تنش را در آغوش میگرفت لبانش را دمی بر هم فشرد و به دهان فرو برده رو بالا گرفت تا دوباره کیوان را نگریست. او که آبِ دهانی فرو داده و از خندهاش طرحِ لبخندی ملایم مانده بر لبانش راضی از صدای خندهای که شنیده بود و خودش که در نظرش حداقل این یک کار را درست انجام داد، نفسی گرفته و در ادامهی حرفهای قبلش افزود:
- در کل خواستم بگم درسته که اینطوری به نظر میام؛ اما تو داری عادتهای بدِ من رو ازم میگیری، مثلِ همین نفرتم از کتاب خوندن که واقعا کی فکرش رو میکرد من یه هفته تمام پای خوندنِ یه کتاب بشینم؟ شاید بی درک بودنم رو هم تو بتونی درمان کنی با اعتماد کردن بهم که حداقل برای تو درکم بالاست!
ساحل خیره به اویی که نگاه کرد که با انگشتِ اشاره نشانش داد و تاکید کرده بر اینکه حداقل برای او میتوانست آدمی بهتر از آنچه باشد که دیگران تصور میکردند، لبخندش خوش نشست به کامِ ساحل که او هم از خندهی پیشینش فقط طرحِ لبخندی باقی گذاشت و فکر کرد... میتوانست به او اعتماد نکند؟ چنان صداقتی را از دریای دیدگانِ او صید کرد که اگر میخواست هم نمیتوانست انکار کند علاقهای که در دیدگانِ او نسبت به خودش بال میزد. کیوان رسوای عالم شدهای بود که دیگر حتی ساحل را هم به حالِ خود واقف کرده و سعی میکرد جاهای خالیِ زندگیِ او را با حضورش تا حدی پُر کند. دلگرمی باشد و ساحل را از دلسردی فراری دهد، کنارش بودن را مثلِ عاشقی یاد بگیرد و وجودش را پررنگ کرده، آنقدر که شاید بتواند از این احساس پُلی بسازد دو طرفه که هردو را در میانهاش به هم برساند. در آخر چشمکی ضمیمهی لبخند و اشارهاش کرده، دلگرم کنندهتر از پیش گفت:
- با تمامِ این احوالات خواستهی تو کافیه برای اینکه بعد از گفتنِ شمارهام بهت، بگم میتونی من رو با اسمِ کیوان سیو کنی!
کیوان... ساحل نامِ او را پس از مدتها از زمانِ آشناییشان بالاخره فهمید و لبخندش ناخودآگاه، اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و خیره ماند به کیوان که دست در جیبِ شلوارِ مشکیاش فرو برده و بعد با موبایل بیرون کشید. دستِ راستش را که موبایل را با آن گرفته بود از آرنج قرار داده روی میز، صفحهی آن را پیش چشمانش روشن کرد و تای ابرویی بالا رانده بانمک و مردمک گردانده میانِ مردمکهای ساحل، ثانیهای بعد با خودش را به ندانستن زدن پرسید:
- و من تورو با چه اسمی میتونم بشناسم؟
ساحل تک خندهای کرده و تهِ قلبش آرامشِ شیرینی جاری شده چون رودی عسلی همرنگِ چشمانش که حال نیمچه برقی را بر خود داشتند، نفسِ عمیقی کشید و صدای ظریفش را به گوشِ کیوان رساند وقتی که ادا کرد:
- ساحل.
سر تکان دادنِ آهستهی کیوان شد آغازگرِ راهی تازه برای آنها، شبیه به همان راهی که به روی نسیم و کاوه باز شده بود. کیوان درِ درستی را به روی خودشان گشوده بود، کلیدِ خوشبختی در دستانِ صدف که به خیالِ خودش به هیچ دری تعلق نداشت حال در دستِ کیوان و درونِ قفلِ درستی چرخیده بود. باید دید سرنوشتِ مابقیِ گلولههای خشاب چه میشد... آنها با درهای سردرگم کنندهی پیشِ رویشان چه میکردند؟ معلوم نبود! تا زمانی که سایهای به سنگینیِ یک نام بر سرِ اهالی پهن شده، هیچ معلوم نبود سرنوشتِ باقی به کجا میرسید! نامی که این روزها سایهی سنگین بر سرِ خشاب بود، مربوط به همان ویرانگرِ خاموشی که از هر قدمش ردپایی سیاه بر تنِ زمین به جا میماند، این شاهرخی بود که پیاده شده از ماشینِ پارک شدهاش کنارِ تک درختِ سپیدارِ انتهای کوچه روی لایهی نازکی از برف که بر آسفالتِ کوچه جامه پوشانده بود ردِ کفشهایش را به جا میگذاشت و نفسهایش را بخار مانند به این سرمای هوا تقدیم میکرد.
آخرین نقشِ این صبح اویی بود که خودش را رسانده به ساختمانی با نمای خاکستری و درِ آن را که به روی خود گشود، به وقتِ ورودش به ساختمان فقط صدای بسته شدنِ در برای سکوتِ سنگینِ کوچه باقی ماند. کوچهای که میزبانِ زمستان شده بود، با جامهی سفیدی به تن کرده از برفی که همچنان میبارید تا قدرتِ این زمستان را به رخ بکشد. درِ سالن درونِ ساختمان که گشوده شد شاهرخ میانِ درگاه قامت بست تا نگاهِ سه نفر حاضر در سالن هماهنگ به سویش چرخید. این سه نگاه، یکی گریس با صورتی نیمه سوخته و تک چشمِ آبی درحالی که تارِ موهای بلوند و کوتاهش نیمهی سوختهی صورتش را پوشش میدادند، بافتِ یقه اسکیِ طوسی به تن داشت که بلندیِ آستینهایش تا کفِ دستانش میرسیدند، با شلوارِ جذبِ مشکی و پوتینهای همرنگش هم به پا؛ دیگری دانیال بود که پیراهنِ آبی روشن را روی تیشرتِ سفید به تن کرده، دکمههایش را باز گذاشته و آستینهایش را تا آرنج تا زده بود با شلوارِ جین مشکی و بوتهای همرنگش، در آخر دختری سیاهپوش که چشمانِ میشیاش منتظر به شاهرخ دوخته شده بودند و از قرارِ معلوم امروز هم در این جمع خبرهایی بود.
شاهرخ که میانِ این سه نفر چشم چرخاند، یک جای خالی به چشمش آمد متعلق به طلوعِ تازه عضو شده که نبودش را فقط یک چیز میشد برداشت کرد... او طبقِ حرفِ دیروزش دیگر به هیچ قیمتی حاضر به ادامه دادن در تیمِ شاهرخ نبود! این حرف در ذهنِ شاهرخ روی دورِ تکرار نشست، نیشخندی بر لبانش جای داد که وقتی هرسه نفر مقابلش میانِ چشمانِ هم نگاه گرداندند فهمیدند خبرهای خوشی در راه نبود! شاهرخ به دنبالِ آغازِ یک طوفان بود، چنان که از نیشخندِ مرموزش پیدا بیخیالِ جای خالیِ طلوع نگاهی گذرا به هر سه نفر انداخت و سپس با اشاره به گریس و دانیال و همزمان ادا کردنِ نامشان سوی پلههای سمتِ چپ گام برداشت و جدی گفت:
- بیاین بالا کارتون دارم!
گریس و دانیال سری تکان دادند و چون پلههای کوتاه و کم ارتفاع را به دنبالِ شاهرخ بالا رفتند درونِ سالن فقط دختری ماند که نگاهش خیره به راهِ رفتهی آنها و خنثی، تک قدمی را درحالی که دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ مشکی فرو برده بود عقب رفت. نفسِ عمیقی کشیده و حضورِ آشوبی را حوالیِ اینجا با اعماقِ وجود حس کرده، بندِ این حس را از سوی دیگر متصل به شاهرخ دید که آرامشِ این روزهایش حکمِ طوفان برای روزهای آینده داشت و از پسِ برقِ چشمانش گویی خون میچکید!
و روزی بود که گریزان شد. پناه برده به شبی سرد، از زمانِ صبح دویدن را آغاز کرد تا پشتِ سنگرِ آسمانِ شب مأمنی برای خود ساخته و از جنگی که در راهِ آغاز بود جانِ سالم به در ببرد. آنچنان که از صبح گذشت، پشتِ قدمهای سریعش ظهر را جا گذاشت و عصرگاه و غروب را هم ترک کرده تا زمانی که تیرگیِ شب با وجودِ ابرهای خاکستری بدونِ ماه و ستارگان حاکم شد و نوری از جانبِ این پهنهی تیره شده که سقفِ همگان بود، دامانِ زمین را نگرفت. شب از سه گوشهی متفاوتِ خشاب به طورِ هماهنگ آغاز میشد... گوشهای درونِ سکوتِ کوچهای که نورِ چراغِ پایه بلند اندک روشنایی به آن بخشیده بود صدای بسته شدنِ درِ خانهای پیچید و پس از آن کاوهای بود که کت و شلوارِ مشکی به تن کرده همرنگِ کفش و پیراهنی که زیرِ کت دو دکمهی بالاییاش را باز گذاشته بود، درِ سمتِ شاگرد را برای مادرش که پالتوی نیمه بلند و کرمی به تن داشت و روسریِ ساتن و سفید هم به سر، گشود تا او با لبخند و به آرامی روی صندلی نشست. درِ شاگرد را که بست، نگاهی به ابتدای کوچه انداخت و نفسش را محکم بیرون فرستاده که از سرما شکلِ بخاری در هوا را به خود گرفت، سپس دستانِ سردش را برای اندک گرم شدنی به هم کشید و بعد با دور زدنِ ماشین از انتها قدمهایش را محکم و بلند سوی درِ راننده برداشت.
همزمان با گشوده شدنِ درِ ماشین و نشستنِ کاوه پشتِ فرمان و بعد بلافاصله بستنِ در، چشمانی بودند که جلوتر از خانهی او و قامتی بود خودش را پنهان کرده پشتِ ماشینی، حینی که پالتوی مشکی به تن داشت و بازوانش را به آغوش کشیده، کلاهِ پالتو را هم روی موهای مشکی و صافش انداخته بود، ماشینِ کاوه را نگاه میکرد. چشمانِ درشت و مشکیاش از پلک نزدنِ طولانی مدتش و سرمای هوا میسوختند، نوکِ بینیاش سرخ شده و گونههایش یخ بسته از سردی، باریکه فاصلهای میانِ لبانِ قلوهای و خشکش بود برای عبور و مرورِ هوا. برفی که آرام میبارید روی سرشانههایش اندکی جای گرفته و موهایش هم با همدستی باد به سمتی روی صورتش کشیده میشدند، این میان وقتی دانه برفی روی مژههای مشکی و بلندش سقوط کرد و کمی اختلالِ دیدش را باعث شد، پلکی آهسته زده و فقط با چشم راهِ ماشینی را دنبال کرد که در تاریکی نورِ چراغهایش افتاده بر زمین و ردِ لاستیکهایش کشیده شده روی برفها به سرعت تا ابتدای کوچه پیش رفت.
حدسِ کجا رفتنِ کاوه با آن ظاهر و به همراهِ مادرش سخت نبود! این دختری که با چشمانِ مشکیاش هم او را دنبال میکرد غیر از یلدا نمیتوانست باشد، او که ردِ لاستیکها را تا آخر با چشمانش گرفت و ماشین که از کوچه خارج و بعد هم از میدانِ دیدش محو شد، پلکی آهسته زده، به موازاتِ ردِ لاستیکها روی برفها گام برداشت تا این بار با ردِ قدمهای خودش بر زمین مُهر بزند. گوشهی دیگر پیادهرویی میزبانِ قدمهای طراوت بود، او که میانِ حلقهای از انگشتانِ کشیده و یخ بستهاش دستهی عصا مانندِ چترِ مشکی را به دست گرفته و از نشستنِ دانههای برف بر روی جسمِ خودش جلوگیری میکرد. پالتوی خاکستری و پشمی به تن داشت و شالِ حریر و همرنگِ پالتو روی موهای قهوهای روشنش، از راهِ بینی که دم گرفت، بازدمش را از باریکه فاصلهی میانِ لبانش پس داد. نگاهش به روبهرو و افکارش خیره به نقاطی نامعلوم بر نقشهی ذهنش، هر آنچه از آتش و پس از آن خودِ طلوع شنیده بود را مرور میکرد و مغزش از فکرِ زیاد به درد افتاده، دمی آرام مژه بر هم زد، دستِ آزادش را بالا آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیِ کوتاهش شد.
پیادهرو به نسبت شلوغ بود و علاوه بر صدای حرف زدنهایی درهم و برهم صوتِ خندههای کودکانهای را میشنید که گویا مشغولِ برف بازی بودند. اما... کنارهی خیابان ماشینِ مشکی رنگی بود که هماهنگ با طراوت پیش میآمد و شیشههایش دودی مقصدِ چشمانِ قهوهای رنگِ رانندهاش قامتِ طراوت بود که غرقِ افکارِ خودش حواس به هیچ سمتی پرت نمیکرد جز نقطهای کور که مد نظرِ چشمانِ خاکستریاش با آن مردمکهای گشاد شده بود. برقِ چشمانِ رانندهای که او را زیر نظر داشت چون تیزیِ خنجری به چشم آمده و رنگِ نگاهش مرموز؛ اما آنچه در افکارش میگذشت هیچ خوانا نبود!
گوشهی آخری هم در این شب وجود داشت... جایی میانِ سکوتِ شب هنگامِ کوچهای نیمه تاریک و برف گرفته که باز هم ردِ قدمهایی روی این برف به جا میماند. این قدمهایی که به جوانی با چشمانِ سبز تعلق داشتند درحالی که تارِ موهای مشکیاش به سببِ وزشِ باد روی پیشانیاش میلغزیدند و سفیدیِ دانههای برف میانِ تارِ موهایش خودنمایی کرده، دستانش را در جیبهای شلوارِ مشکیاش فرو برده و سر به زیر به سمتِ انتهای کوچه پیش میرفت. مقصدِ او ساختمانی با نمای خاکستری بود که گویی خونی سیاه رنگ در رگهایش جریان داشت و هرچه احساساتِ منفی بود از قلبش به دیوارهای کوچه پمپاژ میکرد. رو که بالا گرفت، چشمانش قفلِ ساختمان و پس از آن تک درختِ سپیدار کنارش شدند که ماشینی مشکی و پارک شده هم کنارِ این درخت قرار داشت. دل آشوبهای در قلبِ او قدرت گرفت، هیجانی سیاه بود که دور تا دورِ قلبش زنجیر کشید و حسی منفی قفل زده به این زنجیر، گه گاه تپشهایش را میربود و چون گروگان با این قلب برخورد میکرد، انگار که حتی نباید زنده بودن و تپیدنش فاش میشد. لبانش خشک و پوستِ صورتش هم سرد شده، لبههای پیراهنِ یشمی که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستینهایش را تا ساعد تا زده بود به دست باد سوی عقب کشیده میشدند.
هیچ مهم نبود که سرما به جسمش تازیانه میزد، بیاهمیت ترین بود لباسِ گرم به تن نداشتن و حتی یخ بستنش در این شبِ زمستانی؛ از آنجا که نامِ این جوان هوتن بود و همهی فکر و ذکرش را خرج خواهرش و پیدا کردنش کرده، هیچ مهم نبود حتی اگر در این شب تبدیل به مجسمهای یخ بسته میشد! هدفِ او فقط خواهرش بود، پیدا کردنش، برگرداندنش طبقِ حرفی که شاهرخ زده و قول و معاملهی او! به خاطرِ همین هم به گامهایش فرمانِ تا اینجا آمدن را صادر کرد، به هر قیمتی هم که شده او امشب باید خواهرش را پس میگرفت و به دنبالِ توقفِ قدمهایش مقابلِ ساختمان، دری بود که باز شد تا در آخر با خروجِ شاهرخ از ساختمان نگاهِ این دو نفر به هم زنجیر شد. شاهرخ که هوتن را دید مردمک گردانده میانِ مردمکهای او، قدمی پیش گذاشت و در را که آرام پشتِ سرش بست، نگاهش خنثی روی چهرهی او که از چشمانش فقط خواستهاش مبنی بر آزاد کردنِ خواهرش خوانده میشد متمرکز شد. نفسِ عمیقی کشید، تای ابرویی بالا پراند که خطوطی کمرنگ را هم روی روشنیِ پیشانیاش ترسیم کرد، سپس با دستِ راست اشاره کرده به ماشینِ پارک شدهاش کنارِ درخت و به این شکل از هوتن سوارِ ماشین شدن را خواست.
و این آغازِ طوفانزدهای برای این شب بود به وقتِ تاریکیِ هوا و گردبادی که داشت نفس میگرفت برای بلعیدنِ شب!
از گذرِ زمان همین بس که توقفِ ماشینِ کاوه را مقابلِ ساختمانی با نمای سفید در میانهی کوچهای باعث شد تا پس از نگاهی که خودش و مادرش به ساختمان انداختند با خاموش کردنِ ماشین، نفسِ عمیقی کشیده و این بار او بود که درِ قلبش به روی هیجانی گشوده شد؛ اما نه سیاه و منفی، این هیجان مثبت ترین بود و روشنترین که نور به قلبش دواند و وعدهی آیندهای را داد زیباتر از همیشه برای ویران کردنِ هر آن خرابهای که گذشته بنا کرده بود. دستش را به دستگیره رساند و همین که در را گشود و کفِ کفش بر زمین نشاند، صدای مادرش را با خندهای تهنشین شنید که نشأت گرفته از دیدنِ عجلهاش بود. نامش که ادا شد، ابروانش با همدستیِ هم بالِ پرواز گشوده تا پیشانیاش سر چرخانده و نگاهِ خندانِ مادرش را که با آن چینِ کنجِ چشمانش شکار کرد، دید که او هم ابرو بالا انداخت، به دسته گل و جعبهی شیرینی که در دست داشت اشاره کرد و سپس با شیطنت گفت:
- داماد انقدر دستپاچه؟ اولین بارت هم نیست که بگم بیتجربهای مادر.
حرفش کشش لبانِ کاوه را از دو طرف باعث شد که علاوه بر چین انداختن به گوشهی چشمانِ قهوهای و براقش، ردِ چال گونههای کمرنگش را هم از پشتِ تهریشش به نمایش گذاشت. پس از این خنده به حالِ خود که دستانش را پیش برد، جعبهی شیرینی و دسته گل را از مادرش گرفته، سپس با باز شدنِ در از سمتِ او هردو هماهنگ از ماشین پیاده شدند و درها را بستند. کاوه نفسش را باز هم محکم بیرون فرستاد، ماشین را از جلو دور زد و نگاهی انداخته به ساختمان که خانهی خودِ نسیم نبود و درواقع به پدر و مادرش تعلق داشت، آبِ دهانی فرو داده، سپس ابتدا منتظرِ جلو رفتنِ مادرش شد و بعد هم خودش پشتِ سرِ او قدم پیش گذاشت. هردو که پشتِ درِ مشکی ایستادند، کاوه دستش را بالا برد و با فشردنِ زنگ و به صدا درآوردنش منتظر ماند. چندی از به صدا درآمدنِ زنگ نگذشته بود که در به رویشان باز و چهرهای که نمایان شد، نسیم بود که لبخند کششی پررنگ به لبانِ متوسط و سرخش از دو سو داده، دورِ چشمانش را خطِ چشمِ مشکی و باریک حصار کشیده و نگاهش میانِ کاوه و مادرش چرخید.
لبخندش پررنگ و برقِ چشمانِ کاوه را که همراه با چشمک زدنِ کوتاهش دید، قلبش گرفتارِ حالی خوش از این شبی که میخواست تا ابد در خاطرش ثبت شود، پس از کاوه بارِ دیگر نگاه سوی مادرِ او کج کرد و همزمان با سر تکان دادنِ آهستهاش محترمانه خوشامد گفت:
- سلام شبتون بخیر، خیلی خوش اومدین!
سحر یا به عبارتی مادرِ کاوه که لبخندش از قبل لبانِ باریکش را به بازی گرفته بود، قدمی پیش گذاشت و پس از دست دادن با نسیم و روبوسیِ کوتاهی با او، نگاه به عقب سوق داد تا رسید به پلههای کوتاه و کم ارتفاعی که از آن پدر و مادرِ نسیم درحال پایین آمدن بودند، گذشته از لبخندِ پررنگِ نشسته بر لبانِ پدرش رنگِ نگاهِ مادرش در عینِ احترام قدری جدی بود که گویا نشان میداد هنوز در کنار آمدن با کاوه لنگ میزد. نسیم که سر به عقب چرخانده و سلام و احوالپرسیِ مادر و پدرش را با مادرِ کاوه میدید، این خودِ کاوه بود که بالاخره گذشته از درگاه، قدم به داخلِ حیاطِ سنگفرشی که همچون بیرون لایهای برف به رویش نشسته بود گذاشت و صدا صاف کرده، چرخشِ سرِ نسیم را سوی خودش باعث شد. نسیم که او را دید و لبخندش را این بار شیطنت بار شکار کرد، هردو انگار نه انگار که زیرِ بارشِ برف ایستاده بودند وقتی بقیه همزمان با حرف زدنشان به داخل راه پیدا میکردند. کاوه اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و گل و شیرینی را گرفته سوی نسیم و سپس گفت:
- قشنگ تر شدی امشب دختر... داستان چیه؟
کششِ کمرنگ شدهی لبانِ نسیم از نو رنگ گرفته، تک خندهاش نصیبِ کاوه شد و دستانش را که پیش برد با گرفتنِ گل و شیرینی از اوی خندان چشم غرهای برایش رفته، روی پاشنهی صندلهای سفیدش که زیرِ دمپای شلوارِ یاسی و همرنگِ کتی که روی تاپِ سفید به تن داشت و تک دکمهی میانیِ کت را بسته، شالِ نازک و همرنگش هم روی موهای تیرهاش انداخته بود، با گل و شیرینی چرخید. پشتِ چشمی نازک کرده و حینی که لغزشِ ریزِ تارِ موهایی که دو طرفِ صورتش را قاب گرفته بودند بر روی گونههایش حس میکرد سوی پلهها گام برداشت و گفت:
بعد هم خود به سمتِ پلهها رفت تا کاوه هم با ریز سری تکان دادنش به طرفین قدمی جلو آمده، در را پشتِ سرش ببندد. او که گامهایش جای خالیِ قدمهای برداشته شدهی نسیم را پُر کردند تا خودش را به پلهها رساند و بالا رفت. اما شب هنوز دراز بود و قلندر هم بیدار! گذشته از کاوهای که بعد از نسیم واردِ سالن شد گوشهی درگیرِ این شب سر زدنی دوباره میطلبید تا باز طرحی از قامتِ طراوت پیدا شود. اویی که هنوز در پیادهرو پیش میرفت، صدایی از اعلانِ پیامِ موبایلش که در جیبِ پالتویش بود برخاست و نگاهش را با ابروانی بالا پریده پایین کشید. دستش را فرو برده در جیب و موبایل را که به دست گرفت، بیرون کشیده و صفحهی آن را پیشِ چشمانش روشن کرد تا نورِ آن به صورتش منعکس شد. وارد صفحهی پیام شده و چون آن را کامل خواند که از جانبِ نهال بود و حرفش هم بیقراریِ آرام نشدنیِ گندم، زبانی روی لبانش کشید، صفحهی موبایل را خاموش کرد و آن را که دوباره به جیبش برگرداند راه کج کرده به سمتِ جدول و با گذشتن از آن خودش را به کنارهی خیابان رساند تا برای برگشتن تاکسی بگیرد. قدمی جلو رفت، دستش را مقابلش برای توقفِ ماشینی حرکت داد و خیلی طول نکشید که ماشینی مشکی با شیشههای دودی مقابلش ترمز کرد.
نگاهِ طراوت با پلک زدنی سریع چرخید سوی شیشهی سمتِ شاگردِ ماشین که به دستِ راننده پایین کشیده شد، خودش هم قدمی به کنار برداشت و چون مقابلِ دیدگانِ قهوهای رنگِ رانندهی جوان ایستاد و لبخندش را کمرنگ شکار کرد، خودش هم قدری کمر خم کرده و کششی کمرنگ بخشیده به لبانش، با زبانش لبانش را بارِ دیگر تر کرد و آدرسِ خانهاش را گفت. تاییدِ را که دریافت کمر صاف کرد، چترش را مقابلش گرفته و جمع کرده، پس از بستنش درِ عقب را از سمتِ راست به روی خود گشود و بعد از سوار شدن در را محکم بست. اینطور که به نظر میآمد تنها نبود؛ چرا که در دم با سر چرخاندنش به سمتِ چپ مسافری دیگر را هم دید که کلاهِ لبهدارِ مشکی بر سر داشت و سایهی آن را رُخش را پوشانده بود. ماشین که به راه افتاد از آیینهی بالا نگاهش را با ابروانی محو درهم پیچیده بینِ چشمانِ راننده و مسافر گردش داد، حسِ بد که به جانش افتاده بود را خفه کرد و فقط تکیه سپرده به صندلی و چتر را هم قرار داده روی کفپوش کنارِ پوتینهای مشکی و چرمش، سر به سمتِ راست چرخاند و دیدنِ بیرون را تا زمانِ رسیدنش ترجیح داد.
سه گوشهی هماهنگ در این شب وجود داشت و سومین گوشه؟ جنگلی خاموش، مسکوت و برفی که دو طرفِ جادهی خاکیاش فرشِ سفیدِ برف پهن شده و شاخههای نازک و برهنهی درختانِ خشکیده هم دو طرفش مزین شده بودند به سفیدیِ برف. ردِ لاستیکهای ماشینی بر سطحِ جاده به چشم میآمد که با دنبال کردنش میشد رسید به ماشینی پارک شده کنارهی راست که خالی از سرنشین هم بود. سرنشینانِ این ماشین کجا بودند؟ دو نفری که پایشان به این جنگل باز شده بود همراهِ هم در سمتِ چپ پیش میرفتند یعنی یکی شاهرخ که چند قدمی جلو افتاده از دیگری هوتن بود. او که گوشش را صدای جغدی در همان حوالی پُر کرده، قلبش محکم به سی*ن*ه میکوبید و لبانش جدا افتاده از هم نگاهش دچارِ لغزش میشد و مدام با دلآشوبهای که سرچشمهاش را نمیدانست دست و پنجه نرم میکرد. نفسهایش سخت در رفت و آمد بودند، آبِ دهانش گویی خشکیده همچون گلوی صحرا شدهاش، چشم از اطراف گرفته و شاهرخی را نگریست که دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی تنش و قدم به قدم جلو میرفت بیآنکه به سنگینیِ نگاهِ هوتن روی قامتش اهمیت دهد.
هوتن نمیدانست به کجا میرفتند، حتی نمیدانست قرار بود کجا خواهرش را ملاقات کند... اضطرابی تهِ قلبش چون چشمهای جوشید و سپس جاری شد؛ اما در عینِ حال هیجان و دلتنگی هم کلِ وجودش را تصرف کرده بودند. نفس میزد و نمیدانست مگر چند قدمِ دیگر تا رسیدن به خواهرش فاصله داشتند که هرچه بیشتر پیش میرفتند به طولِ این فاصله هم افزوده میشد؟ به شاهرخ نگاه میکرد و گوشهایش فقط انتظار میکشیدند از جانبِ او تا رسیدنشان را تایید کند. انتظار را بیش از این تاب نمیآورد، بیقراری در همهی وجودش میدوید و چون زبان به کام چسباندنش گویا غیرممکن بود بالاخره اندک آبِ دهانی را سخت از گلوی خشکش پایین فرستاد و لب باز کرد:
و این لحظه زمانِ توقفِ شاهرخ بود. جایی که او کنارِ درختی تنومند توقف کرده و رو بالا گرفته، لب باز کرد و بیحس و سرد گفت:
- رسیدیم!
حرف از رسیدن زد تا برقی با شوق سوی جنگلِ پژمردهی چشمانِ هوتن دوید؛ اما نه! این اطراف که چیزی به جز درخت وجود نداشت و درواقع در بخشی از جنگل ایستاده بودند که هیچ مکانِ خاصی نداشت برای اینکه مغزش را قانع کند شاهرخ خواهرش را تمامِ این مدت اینجا نگه داشته بود، نفسش حبسِ سی*ن*ه و نگاهش مردد چرخان، ابروانش را کمرنگ به آغوشِ هم فرستاد و ضربانهای قلبش را کوبندهتر حس کرد. نگاهش مرتعش و قلبش رو به مرگ چند قدمی که جلو رفت شاهرخ را پشتِ سر جا گذاشت و چشمش به نیشخندِ او نیفتاد. فقط برای اطمینان چشم در تاریکیِ فضا چرخانده و امید بست به جایی را جا انداختنِ دیدگانش برای دیدن، رو به سمتِ شاهرخ چرخاند و گفت:
- اینجا که نه کسی هست، نه چیزی! خواهرم کجاست شاهرخ؟
و پوزخندِ شاهرخ خالی کنندهی تهِ دلش بود همان دمی که برقِ شوم و مرموزِ چشمانش را به نمایش گذاشت و تک قدمی که جلو رفت با اشارهی چشم و ابرو به زمین تمامِ جانِ هوتن را به تاراج برد:
- چرا از من میپرسی وقتی روی قبرش وایسادی هوتن؟
از فرقِ سر تا نوکِ پای هوتن بر سرش آوار شد، قلبی که تا آن دم زنده بودنش را به حکمِ تپشهایی محکم و پُر سرعت اثبات میکرد در یک لحظه چنان از نفس افتاد که هوتن حتی زنده ماندنش را هم نفهمید. میانِ لبانش فاصله افتاده و نفسش گیر کرده در سی*ن*ه، یارای بیرون آمدن نداشت! هوتن حتی قدرتِ پلک زدن هم نداشت، حتی وحشت داشت از پایین کشیدنِ چشمانش در حدقه تا به زمینِ زیرِ پایش دوخته شوند و دوباره و دوباره تکرارِ حرفِ شاهرخ را در سرِ دردمندش بشنود که... روی قبرِ خواهرش ایستاده بود؟
همهی تنش یخ بست؛ اما نه از سرمای زمستان... کل وجودش به کوهِ یخی شباهت پیدا کرد که برای شکسته شدن به هیچ صراطی مستقیم نبود! چشمانش میسوختند و او فقط پلک لرزانده، سعی کرد حرفِ شاهرخ را هضم کند و شوکِ او با گوشهی دیگری از این شب پیوند خورد وقتی دیدگانِ طراوت که مسیر را دنبال میکردند، او را به ناآشناییِ راهی که میرفتند متوجه کردند. ابروانِ بلندش به هم گره خوردند نگاهش را بارِ دیگر به راه دوخت تا از درست یا غلط بودنش مطمئن شود و وقتی دید این راهی نبود که باید میرفتند، استرسی قلبش را بازیچه کرد که از چشمانش هم پیدا؛ اما سعی کرد با تسلط بر خود این استرس را له کند و رو گردانده به سمتِ راننده ابتدا آرام گفت:
- آقا این راهی که داری میری اشتباهه.
راننده که خیره به روبهرو بود، نهایتِ توجهش ختم شد به به نیم نگاهی گذرا و گوشه چشمی که طراوت پی به آن نبرد و چون در جواب فقط سکوت عایدش شد، استرسش پررنگ تر تا جایی که قلبش بهانه پیدا کرد برای از کنترل خارج شدن اخم پررنگ تر کرده و ولومِ صدایش را بالا برده و این بار جدی گفت:
- آقای محترم با شمام!
اما راننده باز هم توجه نکرد وقتی فقط پشتِ سر چسبانده به تکیهگاهِ صندلی و چشم دوخته به روبهرو، سکوت خرج کرد. طراوت قالب تهی کرد، نگاهی میانِ راننده و مسافری که کنارش نشسته بود گرداند و این سری صدای قفل شدنِ در بود که گوشهایش را پُر کرد تا اخمش از زورِ حیرت باز و چشمانش که درشت شدند، به درِ قفل شده رسیدند. این ماشین یک تاکسیِ معمولی نبود... حتی راننده و مسافرش هم! طراوت حکمِ طعمهای به دام افتاده را داشت و چون صاعقهای در سرش زده شد همهی تنش از ترسِ آنچه درحال رخ دادن بود سرد شد. رو گرداند تا دوباره به راننده رسید و زبان باز کرد حرفی بزند؛ ولی قرار گرفتنِ سرمای جسمی بر شقیقهاش که این بار نفسش را از وحشت ربود، باعثِ کشیده شدنِ چشمانش به گوشه و افتادنِ نگاهش به مسافری شد که خونسرد اسلحه را کنارِ شقیقهاش گرفته بود. مسافر و راننده آشنا؛ اما نه برای طراوت، همین بس که تک چشمی آبی پیشِ نگاهِ هراسیدهاش برق زد و رانندهای هم همدستِ این مسافر خودشان هویتشان را فاش میکردند.
و این ماشین رفت، دور شد و فقط در حافظهی شب طراوتی ناپدید شده را ثبت کرد.
اما به وقتِ دور و گم شدنِ طراوت در قلبِ شب، هوتن بود که نگاهش همچنان مات به شاهرخ و وحشت زده، قدرت نداشت نگاه تا قبرِ خواهرش زیرِ پاهایش پایین بکشد. همهی وجودش میلرزید، مغزش قفل کرده بود، قدمی سخت رو به جلو برداشت و خیره به چشمانِ شاهرخ گوشهی ابروی راستش که ریز ارتعاشی افتاد میانِ تاریکیای که سایه بر رُخش افکنده بود از چشمانِ شاهرخ دور ماند؛ اما او میتوانست همین ریز لرز را هم تصور کند، خودش خوب میدانست چه حالی را برای هوتن ساخته بود و طوری با عطشی خاموش شده از کینه نگاهش میکرد که مشخص بود آزارِ او آرامشِ روحش را فراهم میکرد. شاهرخ برای تلافیِ همهی آن واقعیتی که سرمای خانوادهاش را باعث شد و آفتاب را دور کرد، قدم به قدم پیش میرفت و اولین گامش له کردنِ هوتن بود! هوتنی که لب لرزاند برای حرف زدن اما نه بغضِ نشسته در گلو اجازهاش را داد و نه شوکی که در هضم کردنش مانده بود. همهی وجودش را تهی و پوچ شده حس میکرد، از قایقِ زندگی در اعماقِ اقیانوسِ ناآرامِ آشوب رها شده و دست و پا میزد برای روی آب رسیدن و نفس گرفتن. هرچه تمنا میکرد فایده نداشت، هوتن حتی نمیتوانست التماسش به خود را جوابگو باشد!
صدایش درنمیآمد برای پرسیدن از مرگِ خواهرش، حرف زدن از اینکه شاهرخ او را هم چون مادرش گرفت و تنهایش گذاشته در این جهنمی سوزان که شاید به دیده شعلهای نداشت؛ اما خودِ شاهرخ ایفاگرِ نقشِ آتشش بود! به سختی زبانِ خشکیده را در کام چرخاند... به چه روزی افتاده بود؟
- چی... چی داری میگی تو؟
شاهرخ خونسرد قدمی جلو آمد، در تیرگیِ براقِ چشمانش هوتن خوی وحشیگری را شکار کرد که عطشی مرگبار به دیدنِ شکنجهاش داشت، آنقدری که این چنین با یک کلام جانش را بگیرد درحالی که هنوز زنده بود! و این زندگیِ مرگ شده همان شکنجهی سهمگینِ این شبش نبود که ویرانش کرد؟
- واقعا فکر کردی انقدر احمقم که بعد از به هم ریختنِ زندگیم و فاش کردنِ واقعیتم برای دخترم الان خواهرت رو بهت برگردونم؟
پتکی چندین و چندبار بر سرِ هوتن فرود آمد، چون خواب زدهای که وادار شد بیداری را قبول کند و چشمانش درشت، پلکش تیک مانند پرید و انگار زمان برایش در این لحظه متوقف شد. ثانیهها به خواب رفتند، قلبش از خستگی رمق از از دست داده و میلی به تپیدن نداشت. مغزش خاموش بود، عقلش نمیتوانست کار کند و فقط فرمان گرفت به مشت کردنِ دستانش کنارِ تن آنچنان که رگهای پشتِ دستانش برجسته شدند رنگ هم از آنها فراری شد. ذهنش خالی و برقی به چشمانش افتاده از آب شدنِ بغضش در گلو و چشمانی که نم گرفتند، تصویرِ شاهرخ را تار دید و سری به طرفین تکان داد؛ اما ادامهی کلام را شاهرخ عهدهدار شد:
- احمقی هوتن، یه احمقِ ساده که هنوز بعد از این همه مدت نتونسته من رو بشناسه!
هوتن که بود؟ همان احمقِ سادهای که شاهرخ از آن دم میزد؟ او که کاسهی پُر شدهی چشمانش لبریز شد آن دم که قطره اشکی بر گونهی یخ زدهاش فرود آمد، از عقل فرمان نگرفت و خشمی قلعهی پادشاهی بنا کرده درونش، همزمان با حرف زدنِ فریاد مانندش جلو رفت و یقهی شاهرخ را میانِ دستانش اسیر کرده، تنِ او را به عقب راند:
- عوضی میکشمت، این بار دیگه میکشمت!
اما هیچ تغییری در اجزای چهرهی شاهرخ ایجاد نشد حتی وقتی تنش محکم به تنهی درختِ تنومندی پشتِ سرش کوبیده شد که کلاغی بر روی آن نشسته و با برخوردِ او به درخت همزمان با آوازی شوم که سر داد بال گشوده و پرواز کرد. هوتن این بار به قصدِ خفه کردنِ شاهرخ دستانش را دورِ گلوی اویی پیچید که انگار هیچ مرگ و زندگیاش برایش مهم نبود، گلوی او را میانِ پنجههایش فشرده و پلک بر هم نهادنش را که دید فریاد زد:
- چطور تونستی آشغال؟ چطور تونستی؟
یک دم با عقب کشیده شدنِ تنش به دستی که یقهاش را از پشتِ سر گرفته بود، به هر سختیای که بود و با کمکِ زورِ دستِ شاهرخ که انگشتانش را دورِ دستِ هوتن پیچید تا گلویش آزاد شود، هوتن پیش از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده با مشتی که محکم به صورتش کوفته شد تلو خوران عقب رفت و صورتش از درد درهم، بیتعادلیاش او را بر زمین فرود آورد. گرمای مایعی را پایینِ بینی و بالای لبانش حس کرده، قبل از به خود آمدنِ او دو نفرِ سیاهپوشی بودند که افتاده به جانش و شروع به کتک زدنش کردند. این میان شاهرخ با تک سرفهای کوتاه تکیه از تنهی درخت گرفت، همزمان که دستی به گلویش و اندک ردِ مانده از انگشتانِ هوتن به رویش کشید قدمی رو به جلو برداشت و نگاهش را به کتک خوردنِ او دوخت که فریادِ دردمندش سکوتِ جنگل را میشکست. به هدفش رسیده بود... اولین نفر هوتن تاوانِ دردی که آفتاب از فهمیدنِ واقعیتِ پدرش کشیده بود را پس داد و دومین نفر؟ تسویه حسابی هم داشت با او که دو روزی میشد هیچ خبری از او نبود و فقط از نامش در خاطرهها و یا حرفها میشد خبری گرفت و بس!
و این شاید اولین بار بود که زندانی شدنِ ماه در سلولِ ابرهای خاکستری به صلاح و ندیدنِ چنین بیرحمیای بهترین اتفاق بود! اگر دیدهی نورانیِ ماه به دیدنِ چنین دردی خاموش میشد، روشن شدنش تا ابدیت ممکن بود؟ بعید به نظر میرسید! زمانی که گذشت شاهرخ که دست به سی*ن*ه نظارهگرِ کتک خوردنِ هوتن بود بالاخره با تک کلامی مجوزِ آزادیِ او را صادر کرد:
- کافیه!
دو نفری که فرمانِ او را شنیدند با این حرف کنار کشیدند، هوتن ماند که با درد در خودش پیچیده و پهلوهایش را گرفته، صورتش درهم، پای چشمش کبود و گوشهی لب و بینیاش خونین، سرفه زد و تنش از سرما ریز لرزید. شاهرخ چند گامی جلو آمد تا به او رسید، مقابلش ایستاد و قفلِ دستانش را گشوده، پای راستش را پیش برد و کفِ کفشش را چسبانده به بازوی هوتن و همزمان که اخمی پررنگ چهرهاش را بازیچه و خودش هم چانه قفل کرد، تنِ او را محکم به عقب هُل داد تا او هم با خفه کردنِ دردش رو به سقف دراز کشید درحالی که چهرهاش از شدتِ درد درهم بود و نفسش ثانیهای رفت و بعد برگشت. نگاهش تلفیق شده با هالهای از اشک به شاهرخ افتاد که ایستاده بالای سرش همچون عزرائیل، صدایش را تهدیدآمیز، پُر هشدار و با لحنی ترسناک به گوش رساند:
- اگه تا صبح از سرما زنده موندی بعدش فقط برو یه جایی که چشمم بهت نیفته هوتن. این یه تهدید نیست؛ فقط یه هشدارِ دوستانهست!
و آخرین ضربه شد لگدی که از سوی پوتینِ مشکیاش حوالهی صورتِ هوتن شد و صورتِ او را به نیمرُخ روی سرمای برفها نشاند و فریادِ دردمندش به گوش رسید. شاهرخ نگاهِ آخر را به او انداخت، به عقب چرخید و همزمان با دو نفرِ دیگر راهِ بازگشت را در پیش گرفت تا با رفتنِ آنها فقط یک هوتنِ کتک خورده باقی بماند که چرخیده به پهلو و دستانش را به پهلوهای دردمندش گرفته چون جنین در خودش جمع شد. کنارِ قبرِ خواهرش افتاده بود، درست همانجایی که قدم به روی آن گذاشت و شاهرخ با حرف زدنش خشکش کرد. بغضی نه از سرِ دردِ جسمش، بلکه برای خواهری که دیگر هرگز فرصتِ دیدنش را نداشت، پُر صدا شکاند و چنان فریادِ خشداری حنجرهاش را سوزاند که تا آخرِ عمر در حافظهی این جنگل چون خاطرهای غمناک باقی ماند!
از این غم تا شادیِ امشب کیلومترها فاصله بود؛ اما انگار این فاصله بند شده به باریکه مویی، درخششِ شب نصیبِ ساختمانی با نمای سفید رنگ شد که درونِ سالنش نوری سفید ساطع شده از لوسترِ کریستالیِ متصل به سقف، صدای قدم برداشتنهایی روی کاشیهای سفید و براقِ سالن شنیده میشد که با کشیده شدنِ نگاهها به سمتِ منبعِ صدای قدمها میشد رسید به نسیم که دو طرفِ سینیِ استیل و نقرهای که فنجانهای چای درونش بودند را به دست گرفته و با لبخندی روی لبانش پیش میآمد. رسیده به چهار نفری که پدر و مادرش و کاوه و مادرش که روی کاناپههای مخمل و طوسی دورِ میزِ شیشهای گرد و تیره نشسته بودند، ابتدا به سمتِ سحر رفته و با اندک خم شدنی که سینی را مقابلِ او گرفت، آرام و کوتاه «بفرمایید» گفت تا او دست بالا آورده و فنجانی چای از درونِ سینی با تشکر برداشت. حینی که بقیه مشغولِ حرف زدن بودند سوی کاوه رفته و این بار سینی را مقابلِ او گرفته، کششِ لبانش را که به نیتِ خنده دید و فهمید سعی داشت خودش را برای نخندیدن کنترل کند، قدری ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخته با شکی حرصی خیره به خندهی او گفت:
- به چی میخندی الان؟
کاوه با فرو خوردنِ خندهاش صدایی صاف کرد، قدری در جا صاف نشست و چون دستش را پیش برد همزمان با برداشتنِ فنجانی سفید رنگ از درونِ سینی نفسِ عمیقی کشید، نگاهی به مادرش و مادر و پدرِ نسیم انداخته سپس دوباره چشمانش را بازگشت داده سوی چشمانِ سبزِ نسیم و با شیطنت گفت:
- نسیم این حجم از آروم بودن و متانت به خرج دادن ازت بعیده، حس میکنم خواستگاریِ تو نیومدم!
و نسیم که ابروانش را بالا پراند و لبانش را جمع کرده به گوشه کشید، بیملاحظهی اینکه در جمعی بودند، چانه با حرص جمع کرده و پایش را که بلند کرذ لگدِ محکمش نثارِ پای کاوه شد تا در یک لحظه هم نالهی دردآلودِ او را با صورتی جمع شده آزاد کرد هم نگاهِ بقیه را به سویشان کشاند که سحر با دیدنِ کاوه نگران پرسید:
- حالت خوبه مادر؟
این بار پدرِ نسیم به حرف آمد و نگاه انداخته به کاوه، نیم نگاهِ گذرای همسرش به خودش را بیپاسخ گذاشت و اندک ابرو درهم کشیده پرسید:
- مشکلی پیش اومده پسرم؟
کاوه که با فشردنِ لبانش بر هم و کشیدنشان از دو طرف به زور سری به نشانهی منفی به طرفین تکان داد، نسیم بود که لبخندی تصنعی و مسخره بر چهره نشانده، روی پاشنهی صندلهایش به عقب چرخید و خیره به نگاهِ پرسشگرِ پدر و مادرش گفت:
- چیزی نیست؛ حواسشون نبود چای داغه یه مقدار سوختن.
سحر تای ابرویی بالا پراند و پدر و مادرِ نسیم هم فقط نگاهی مشکوک میانِ هم رد و بدل کردند و کاوه هم نگاهش را حرصی سوی نسیم فرستاد بماند که بیجواب هم ماند. لحظاتی در سکوت گذشت تا نسیم سینیِ چای را مقابلِ پدر و مادرش گرفت و آنها هم که فنجانی برداشتند، او سینی را روی میز قرار داد و کنارِ مادرش نشست. زنی که موهای شرابیاش زیرِ شالِ سبز- آبیِ همرنگِ چشمانش پنهان بود و شومیزِ سبزِ روشنی به تن داشت با شلوارِ دمپای سفید به پا و پس از اینکه گلو با جرعهای از گرمای چای تر کرد خیره کاوه با ریز جدیتی در لحنش گفت:
- خب پسرم... منتظریم از خودت برامون بگی.
کاوه که فنجانِ چای را از لبانش پایین آورد، نیم نگاهی گذرا به نسیم انداخت و بعد رسیده به مادرِ او سپس با آرامشی در لحنش محترمانه لب باز کرد:
- بیست و شیش سالمه و سابقاً مامورِ پلیس بودم که یه ماهِ پیش بنا به دلایلی استعفا دادم. از خودم خونه و ماشین و سرمایهی اولیهی شروعِ یه زندگی رو دارم.
از لحنِ محکمِ حرف زدنِ او نسیم راضی همچون مادرش، پدرِ نسیم هم بود که لبخندی کمرنگ نشانده بر لبانِ باریکش و سری آهسته تکان میداد، این بین مادرِ نسیم تای ابرویی بالا انداخته همچنان خیره به کاوه با ریز شکی بیدار در لحنش پرسید:
- استعفا دادی... پس الان یه جورهایی بیکاری، درسته؟
نسیم نگاهی کلافه سوی نیمرُخِ مادرش فرستاد و کاوه بود که فهمید هر اندازه توانست برای به دست آوردنِ دلِ پدرِ نسیم سرعت خرج کند تا اینجا در برابرِ مادرِ او ناموفق بوده و این زن به دنبالِ نقطهای کور میگشت برای اعلامِ مخالفت، لحظهای کوتاه مکث کرد و لبانش را بر هم فشرده به دهان فرو برد و با کمرنگ جمع کردنِ چانهاش سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
- موقت بله؛ تا زمانی که یه کارِ مناسب پیدا کنم.
زن نفسِ عمیقی کشید و سری تکان داده، این میانِ نگاهِ نسیم بود که از مادرش جدا و سوی کاوه روانه شد. سر تکان دادنِ با آرامشِ او را که دید، خودش هم حفظِ آرامش و فقط به دم و بازدمی بسنده کرد. این میانِ سکوتِ چند دقیقهایِ جمع را پدرِ نسیم شکست وقتی که با صدا صاف کردن و پس از آن شروع به حرف زدن کردنش نگاهها را سوی خود کشاند:
- از اونجا که حرف، حرفِ دخترمه و بحث، بحثِ آیندهی این دوتا جوون، نظرِ من اینه که چند دقیقهای رو به خلوت و حرف زدنِ تنهاییشون اختصاص بدن که بهتر به نتیجه برسن!
نگاهِ همه سوی پدرِ نسیم بود و نگاهِ او هم به دخترش رد شده از پسِ مانعی به نامِ همسرش که کنارِ او نشسته بود، با سر تکان دادن و آهسته پلک زدنش مجوزِ خلوتِ آنها را صادر کرد تا نسیم لبخندی پررنگ نشانده بر لبانشِ همانندِ کاوه، هردو همزمان از جا برخاستند. نسیم برای راهنماییِ او جلوتر رفت و کاوه هم پشتِ سرش در سمتِ چپِ سالن و کنارِ آشپزخانه به درِ قهوهای روشنِ اتاقی رسیدند که به دستِ نسیم گشوده شد. ابتدا او داخل رفت و سپس کاوه، نسیم سرکی به سالن کشید پس از آن در را به آرامی بست تا کاوه هم که میانِ اتاق ایستاده بود چشم در فضای آن چرخاند. ترکیبی از رنگهای سبز و سفید بود، حدسِ اینکه احتمالا این اتاقِ سابقِ نسیم در خانهی پدر و مادرش بوده باشد سخت نبود. کاوه که تک قدمی عقب رفت روی لبهی تختِ تک نفرهای که به رویش پتویی سبز رنگ قرار داشت نشست، نسیم هم تکیه داده به میز آرایشِ سفیدِ پشتِ سرش و دستانش را گرفته به لبهی آن از دو طرفِ جسمش، دید که کاوه با تحسینِ بانمکی اندکی لبانش را از دو گوشه پایین کشیده و چانه جمع کرده، ریز سری به نشانهی تحسین تکان داد و سپس گفت:
- خوش سلیقه بودنت از انتخابِ من که پیداست؛ اما اینم یه مدرکِ محکمه!
نسیم تای ابرویی بالا پراند، نفسش را محکم فوت کرده و اعتماد به نفسِ کاوه را در این شب فوران کرده دیده، سپس با لحنِ بانمکی گفت:
- من بعدا باید حرفهای عاشقانه از تو بشنوم، یا قراره هرروز این کاکتوسِ اعتماد به نفست رو که زعفرون میده تحمل کنم؟
کاوه بلند خندید و نسیم هم از خندهی او به تک خندهای شیرین افتاده، آنچنان در این شب هردو بیش از قبل شیطنت به خرج میدادند که اگر میخواستند هم توانِ کنترلِ خندهشان را نداشتند. شب، شبِ خاطرهسازی بود، امشب برایشان شبِ بافتنِ رویاها بود تا برسد روزی که این بافت زندگیشان را گرم کند همچون قلبهایشان. پس از این حرفِ نسیم، کاوه بود که به حرف آمد و گفت:
- حقیقتا اون روزی هم که توی پیادهرو بهت اعتراف کردم خودم هم نمیدونم چجوری تونستم کلمات رو توی ذهنم به هم بپیچم و جملههام شاعرانه بشن؛ اما راضی بودم.
نسیم سری تکان داد، زبانی روی لبانش کشید و با یادآوریِ موضوعی که لبخندش رنگ گرفت، بشکنی زده پیشِ چشمانِ کاوه که مانده بود در این حرکاتِ او، در آخر لب از لب گشود:
- اتفاقا دوربینم رو هم الان همراهم آوردم، میتونیم از همین شب تمرین رو با هر شب پلی کردنِ این ویدیو واسهات شروع کنیم که از خودت یاد بگیری!
کاوه خندید و سری تکان داده، تاییدِ او سبب شد تا نسیم هم با چرخشی روی پاشنهی صندلهایش به سمتِ میز آرایش، درونِ کیفِ مشکیاش دست برده و دوربین فیلمبرداریِ کوچکش را به دست گرفته و بیرون آورد. سر به زیر افکنده، مشغولِ کار با دوربین برای پخش کردنِ فیلم آرام- آرام جلو رفت. سنگینیِ نگاهِ کاوه را به روی قامتِ خود پذیرا شد، لبهی تخت کنارِ او نشست و فیلم را که پلی کرد، لبخندی لبانش را به بازی گرفته دوربین را به دستِ کاوه داد. او که دوربین را گرفت همراه با نسیم سرگرمِ دیدنِ فیلم شد؛ اما پیش از هر آغازی از جانبِ او به منظورِ اعتراف درونِ فیلم، چشمش به قامتِ دخترانه و آشنایی درونِ فیلم و پشتِ سرِ خودش افتاد که هرچند گذرا بود و به سرعت رد شد و رفت؛ اما هویتش چیزی نبود که از چشمانِ کاوه پنهان بماند. دخترِ آشنا را میشناخت که ابروانش به هم نزدیک و چشمانش ریز شدند، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاد و عقلش در شوک به سر برده، این حالتش نگاه نسیم را به نیمرُخش دوخت که سر درنمیآورد به یکباره چه شده و همین هم لبخند را تا حدی از روی لبانش پر داد.
متعجب از نگاهِ درهمِ کاوه که مشخص نبود چه چیزی درونِ فیلم این چنین به فکر فرو رفتنش را باعث شده بود، نامش را ادا کرد؛ اما بی، پاسخ ماند. این میان کاوه ناخوداگاه فیلم را قدری به عقب برگرداند برای مطمئن شدن از اشتباه نکردنش و دوباره که دید، دوباره همان نتیجه را گرفت. دخترِ افتاده در قابِ دوربین که به سرعت هم رد شد، یلدایی بود که تمامِ این مدت ترکشِ کینهی او چشمانش را کور کرده و حال... شاید بهتر علتِ اینکه هربار بیرون میرفت سنگینیِ نگاهی را به روی خود احساس میکرد، درک میکرد. مغزش خاموش، دوربین را پایین آورد و نسیم باز هم نامش را ادا کرد و باز هم... بیجواب ماند!
شب عجیب میگذشت... با اتفاقاتی عجیب تر! گذشته از مراسمِ خواستگاری مسیرِ روایت بارِ دیگر بر جادهای هموار برگشت میخورد و میرسید به خاموشیِ هولناکِ جنگلی که در این شب انگار سالها بود کسی قدم به آن نگذاشته، شبیه به قبرستان دیده میشد، همچنان هوتن بود بر زمین به پهلو دراز کشیده و در خود جمع شده از درد حالش بیتعریف و چشمهی اشکش خشک شده، دیگر حتی نای عزاداری نداشت. بر تنش ردِ برف نشسته و همهی وجودش یخ بسته از سرما، به این باور رسیده که امشب قرار بود زیرِ تلی از برف دفن شود و حتی مقاومت نمیکرد برای زنده ماندن! چشمانش از سرما میسوختند و نبضِ شقیقهاش تند میزد، پلکی که بر هم نهاد آخرین قطرهی نیمه جانِ اشک از کنجِ چشمش سقوط کرد و تا تیغهی بینیاش روانه شد. نگاهش قفل شده بود به کنارِ خودش، همان خاکی که حال خانهی ابدیِ خواهرش شده بود و دستِ راستش را که آرام از پهلو جدا کرد پیش برد و قرار داده روی سطحِ برفی و با کنار زدنش که به لمسِ خاک رسید بارِ دیگر بغضی ناخودآگاه شکست و شانههایش لرزیدند وقتی انگشتانش را به سمتِ کفِ دست جمع و خاک را در مشتش را حبس کرد.
قدمهایی همان حوالی برداشته میشدند، ردپاهایی روی برفها جا میماند و مردِ سیاهپوشی در تاریکی پیش میآمد. آنقدر بیصدا و در سکوت که هوتن با گوشهایی که رو به سنگینی میرفتند هم چیزی نشنید. مردی که از میانِ دو درخت گذشته و بالاخره به هوتن رسید. نگاهش خیره به او و این بار به سمتش گام برمیداشت. هوتنی که مغزش رو به خاموشی میرفت و پلکهایش سنگین میشدند، آنقدر که لحظهای بعد از نقشِ قامتِ سیاهپوش میانِ مردمکهایش تصویری تار باقی ماند و بعد هم در اعماقِ سیاهی زیرِ آوار ماند.
این جنگل هنوز بیدار بود. با همهی خاموشیاش هنوز کسانی را داشت که درونش زنده نفس میکشیدند. درونِ کلبهای چوبی که روی پلههایی ایستاده و از سمتِ راست به پایین پله میخورد، با رد کردنِ درِ نیمه بازی که اجازه میداد داخل تا حدی قابلِ دید شود، سه نفری بودند که از آنها به نامهای تیرداد، طلوع و آتش یاد میشد. این سه نفری که میانشان سکوتی سنگین برقرار بود و تیرداد نشسته بر کاناپه، آتش هم سر و ته اتاق را با قدمهایش متر میکرد و طلوع هم جای گرفته بر روی دستهی همان کاناپه نگاهش میکرد. هرسه بابتِ وضعِ پیش آمده و معضلِ تازهای به نامِ شاهرخ به فکر فرو رفته بودند. شاهرخ این روزها دغدغه، ای برای کلِ خشاب به حساب میآمد و حال... طلوعی بود که با امروز به ساختمان نرفتنش حتی به دستورِ شاهرخ، علناً خودش را خودخواسته از تیمِ او جدا کرد. او که مضطرب نگاه میانِ تیرداد و آتش میگرداند و این در لحظهای بود که آتش با چرخیدنش به عقب دستانش را به پهلو گرفته، این بار چشمانِ مشکیِ او بود که میانِ طلوع و تیرداد به چرخش درآمد. طلوع که معنای نگاهِ آنها را میدانست دمی عمیق گرفت، بازدم پس داد و سپس با کلافگیِ کمرنگی گفت:
- اینجوری که شما نگاه میکنین حسِ حماقت بهم دست میده.
تیرداد در سکوت سر به زیر افکند و آتش با تای ابرو بالا پراندنی سوی پیشانی، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و بیتعارف حداقل برای اولین بار لب باز کرد:
- نباید دست بده؟
طلوع اندکی ابرو درهم پیچید و مردمک میانِ دو برادر گرداند:
- بهتر نبود همه چی رو با منم در میون میذاشتین حداقل تا کار به اینجا نکشه؟
تیرداد چشمانِ قهوهای رنگش را به گوشه کشید، سرش را بالا آورد و کششی یک طرفه به لبانِ باریکش بخشیده و پس از بالا انداختنِ آهستهی شانههایش گفت:
- والا من این یه تیکه رو پیشبینی نمیکردم؛ یعنی حقیقتا بگم عزیزم سوپرایزم کردی!
طلوع چشم غرهای کمرنگ به او رفت و بعد هم نفسش را با کلافگی فوت کرد. سپس رو به سوی آتش گرداند و او را هم بدونِ راهِ چارهای دید، فقط مانده در اینکه چطور باید از این چاهی که به دستِ خودش حفر شده بود نجات پیدا میکرد سر به زیر افکند. به ناگاه بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلی توجهِ هرسه را جلب کرد. موبایلی که صدای زنگش از جیبِ مانتوی طلوع برخاسته، او ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش راهی کرد، سرش را پایین انداخت و موبایلش را که بیرون کشید، با دیدنِ نامِ نهال درحالِ تماس اندکی ابروانش را به هم پیوند زد، فلش سبز رنگ را کشیده و تماس را که وصل کرد موبایل را به گوشش چسباند:
- الو نهال؟
صدای گریهی گندم از پشتِ خط به گوشش رسیده و شکش که قوت یافت، نگرانی هم با آن عجین شده، اضطرابِ تهِ دلش را به آشوبی تازه بدل کرد. نهال زبانی کشیده روی لبانش، همانطور که گندم را با یک دست در آغوش گرفته و برای آرام کردنش ریز تکان میداد؛ اما فایدهای نداشت چرا که او بهانهی مادرش را میگرفت چشمانِ قهوهای سوخته و کشیدهاش را دوخته به روبهرو و سپس خطاب به طلوع گفت:
- طلوع، طراوت هنوز برنگشته؛ گندم بیقراری میکنه هرکاری میکنم آروم نمیشه، به موبایلِ خودش هم زنگ میزنم خاموشه.
آشوبی تازه در وجودِ طلوع به راه افتاد که گردابی را هم در سی*ن*هاش ساخته، قلبش را تا انتهای این گردابِ پُر دلشوره پایین کشید. مضطرب و نگران که از روی دستهی کاناپه پایین آمد و ایستاد، نگاهِ آتش و تیرداد هم گره خورده به او که نگران و مشکوک گفت:
- یعنی چی خاموشه؟
از بلندتر شدنِ صدای گریهی گندم بود که نهال دمی پلک بر هم نهاده و فشرده، او را در آغوشش بالا کشید، مژههایش را که از هم فاصله داد چشمش افتاده به صورتِ از گریه سرخ شدهی گندم و دلش آتش گرفته برای این نوزادی که بهانهی ندیدنِ مادرش بیقراری و این چنین گریان شدنش را باعث شده بود خطاب به طلوع گفت:
- منم نمیدونم طلوع، نگرانشم... گندم از بس گریه کرده سرخ شده، بچه بیتابیِ مادرش رو میکنه!
طلوع زبانی روی لبانش کشید و چشمانش درشت شده، قلبش هراسیده محکم و سریع تپید و نگاهش مات، نفسش در سی*ن*ه حبس شد. جرقهای در مغزش زده شد که آتشِ راه افتاده از آن را تا نامِ شاهرخ راهی کرد. نمیخواست ناپدید شدنِ طراوت را به او ربط دهد؛ اما انگار ممکن نبود! بیخداحافظی با نهال که موبایلش را پایین آورد و تماس را قطع کرد، خود مشغولِ گرفتنِ شمارهی طراوت شد و وقتی گرفت دوباره موبایل را به گوشش چسباند که در همان دم اعلانِ خاموش بودنِ موبایل گویی قلبش را از نفس انداخت. نامش را که از زبانِ تیرداد شنید پس از آن صدای آتش بود که در گوشش پیچید:
- چی شده؟
طلوع نمیدانست، شاید زود به این بدترین احتمالِ ذهنیاش رسیده بود؛ اما در هرحال یک لحظه از مغزِ آشفته و پریشانش آنچه سوی زبانش راهی شد که اولین حرفِ ذهنش بود:
و این جرقهای بود تا رسیدن به آخرین موقعیتِ ناکامِ این شب! موقعیتی که مراسمِ خواستگاریِ پایان یافته بود... نسیم و پدر و مادرش کاوه و مادرش را تا دمِ در بدرقه میکردند، این میان زمانی که سحر سوارِ ماشینِ کاوه شد و در را بست، کاوهای بود که مغزش پریشان شده آن شور و هیجانِ ابتدای مراسم را نداشت. نسیمی هم بود که شانه چسبانده به درِ باز و مشکی، نگاهش با گرفتگی و شکِ اندکی به کاوه بود که علتِ به هم ریختنِ حالش را نفهمید. زمانی که کاوه پس از خداحافظیِ کوتاهی با مادر و پدرِ نسیم نگاه سوی خودِ او سوق داد، لبخندش همچنان محو و تصنعی آمده به چشم دید که نسیم بیصدا لب زد و از او حالش را پرسید. به هم ریخته بود؛ اما برای اینکه این چنین شبِ خوششان را با پایانی تلخ در خاطرِ او ثبت نکند، کششِ لبانش را قدری پررنگ کرد و سر تکان دادنش هم معنای خداحافظی گرفت هم تاییدِ خوب بودنِ حالش. نسیم که همچنان با همان حالتِ سابق نگاهش کرد حینی که پدر و مادرش سرگرمِ صحبت بودند دید که کاوه سه انگشتش را به سمتِ کفِ دست جمع کرد، دستش را مقابلِ چانه و پایین لبانش گرفته طوری که فاصلهی انگشتِ شست و اشارهاش به نشانهی لبخند خواستنش از او برداشت شد.
نسیم که خواستهی او را از علامتی که داد فهمید، نیمچه کششی کمرنگ و یک طرفه لبانش را آرام بازیچه کرد و پلکی هم آهسته زد. کاوه راضی شده دستش را پایین انداخت به عقب چرخید و او هم که سوارِ ماشین شد به وقتِ رفتنش نسیم و پدر و مادرش هم داخل رفته، در را پشتِ سرشان بستند. این میان کاوه بود که نگاهش خیره به روبهرو و باز هم در فکر فرو رفته، فرمان را آرام زیرِ دست میلغزاند. قدری که جلوتر رفت، نگاهش سمتِ آیینهی بغلِ ماشین کج شد و چون قامتی دخترانه را در سایه شکار کرد ابروانش به هم گره خوردند چشم ریز و یک دم که ناگهانی ترمز کرد، هم خودش هم مادرش درجا تکانی خوردند و کاوه سنگینیِ نگاهِ متعجب و شوکهی سحر را به روی خود خرید؛ اما مقصدِ نگاهش عوض نشد! حتی دستش را به دستگیره رساند و با باز کردنِ در یک لحظه از ماشین پیاده شده، مادرش را هم وادار به پیاده شدن کرد تا خطاب به کاوه نگران گفت:
- کاوه چی شده؟ چرا پیاده شدی؟
کاوه زبانی روی لبانش کشید، چشمش افتاد به چرخیدنِ دختر رو به عقب که راهِ رفتن را برگزید و برای گم نکردنش همانطور که به جلو میرفت خطاب به مادرش گفت:
- بشین توی ماشین مامان، الان برمیگردم!
سحر مانده در دلیلِ او که چرا انقدر ناگهانی آشفته شد، دویدنِ کاوه را به سمتِ انتهای کوچه دید و دوباره با قدری بلند کردنِ صدایش پرسید:
- کجا میری کاوه؟
و باز هم نامِ کاوه را به زبان آورد و بیجواب که ماند، فقط سکوت کرده به مسیرِ رفتنِ اویی خیره شد که به وقتِ رسیدنش به انتهای کوچه، قامتش از پیشِ چشم محو شد. این بین کاوهای بود که پیچیده به سمتِ راست که منتهی میشد به کوچهی کناری نفس زنان ایستاده و نگاه در اطراف میچرخاند؛ اما ردی از آنی که باید وجود نداشت! قفسهی سی*ن*هاش تند میجنبید و دستی کشیده به موهایش که دانههای برف میانِ تارهایشان جا خوش میکرد، دستش را که پایین انداخت صدای ظریفی را اندک خشدار از پشتِ سر شنید:
- کاوه؟
یک دم خشک شد، نفس زدنش کمرنگ شده و ابروانش را از روی شک بابتِ صدایی که شنیده بود پیچیده درهم به ضرب به عقب چرخید تا همین چرخشِ یکباره نگاهش را به چشمانِ مشکی و آشنایی دوخت با نگاهی که احساس درونش شعله میکشید؛ اما دیگر این احساس بیوقت بود! به کار نمیآمد، دردی دوا نمیکرد و از همه مهمتر... این نوشداروی بعد از مرگِ سهراب به دنبالِ چه میگشت؟ کاوه مردمک میانِ مردمکهای او گرداند، شکِ نگاهش رنگِ یقین گرفت از این موضوع که تمامِ این مدت یلدا به دنبالش بود، آرام لب زد:
- یلدا!
یلدا درحالی که لبِ پایینش ریز لرزی نامحسوس گرفته بود از این دیدارِ ناگهانی و غیرمنتظره، قدمی پیش گذاشت و دمی که لبانش را نرم بر هم فشرد، آبِ دهانی از گلو گذرانده کششیِ مرتعش، یک طرفه و محو بخشیده به لبانش و گفت:
- حالت خوبه؟
کاوه با حالتی که گویا هنوز باور نکرده بود یلدا این همه وقت بر ردپاهایش گام برمیداشت سری اندک کج تکان داده بدونِ جدا کردنِ نگاهش از چهرهی او که سایه به رویش افتاده بود و گفت:
- فکر میکردم فرار کردی!
یلدا سکوت کرد و کاوه که قدمی پیش گذاشت، از دیدگانِ او احساسی را خواند که برایش ناشناس بود و غریبه؛ میشناخت و از جانبِ او نمیشناخت، انگار تلفیق شده بود با حسرتی کمرنگ که پشیمانی هم چاشنیاش بود. پشیمانی را کاوه اما غریب میدید برای چشمانِ او که ادامه داد:
- نترسیدی به وقتِ پیدا کردنت برم سراغِ پلیس برای لو دادنت؟
یلدا لبانش را بر هم فشرد، سری به طرفین تکان داد و در ذهنش انگار شبی از شبهای یک ماهِ پیش را روی دورِ تکرار گذاشت، وقتی صدای شلیکی سکوتِ جنگل را به یغما برد و خودش که وحشت زده با چشمانِ درشت نظارهگرِ مردِ لاغر و نیمه جانی شد که با همهی بیرمقیاش دستش را بر شانهی کاوه نهاد و او را که به کناری راند خودش مقصدِ گلولهای شد که کاوه را هدف گرفته بود. یلدا گوشهای از فاجعهی آن شب را تشکیل میداد، همان گوشهای که ختم میشد به افسردگی و گوشهگیریِ یک ماههی کاوه و مرگِ پدرش، دوریاش از نزدیکانش و فکر کرد... خودش این چنین نفرتِ او را از خود باعث شده بود.
- نتونستم بگذرم! وجدانم نذاشت...
پیش از ادامهی حرفش کاوه آبِ دهانی از گلو پایین راند که تکانی سخت به سیبکِ گلویش داده، پوزخندش صدادار و معنیدار در واکنش به حرفِ او که دم از وجدان میزد، برایش غیرقابلِ باور بود اویی که از بهرِ خنک کردنِ دلِ سوخته در آتشِ کینهاش این چنین دامانِ زندگیِ او را به خاکستر نشاند، حال پشیمان باشد سپس او آتش زد:
- آدم از داشتههاش حرف میزنه یلدا! وجدانت همونی بود که علیرغمِ تاوان پس دادنم خودش یه مجازاتِ سنگینتر ساخت؟
یلدا با ادا کردنِ نامش قدمی جلو آمد و کاوه هم با زبانش لبانش را تر کرده، نفسی گرفت و این بار او بود که برای یلدا شکنجه خرید، پس فقط حرف زد:
- به خاطرِ همون قلبی که یه روز خودم شکستمش میگم... امشب از اینجا برو یلدا و دیگه تا ابد به زندگیِ من برنگرد! من و تو یه گذشتهای بینمونه که نه میذاره تو من رو ببخشی و نه من تورو.
بعد هم جلو رفت تا از کنارِ یلدا رد شده و راهِ آمده را بازگردد؛ اما مچِ دستش که اسیرِ دستِ یلدا شد در جا نیم چرخی به عقب زد و فقط صدای او را با اندک لرزی نامحسوس شنید:
- از خیلی قبلتر فهمیدم بزرگترین تاوان برای من دیدنِ تو کنارِ یکی دیگهست کاوه! کاری به اون گذشتهی غیرقابل بخشش بینمون ندارم، فقط پشیمونم و میخوام جبران کنم.
کاوه که مچِ دستش را به ضرب از دستِ او بیرون کشید چشمانش را تیز دوخته به برقِ نمدارِ چشمانِ او که در تاریکی هم به چشم میآمد لب باز کرد و تیغهی لحنش از خنجرِ چشمانش هم تیزتر شد:
- چی رو چطوری میخوای جبران کنی یلدا؟ پلِ شکسته رو چطوری میخوای از نو بسازی؟ یا لابد جونِ از دست رفتهی پدرِ من رو میخوای برگردونی؟ هرچی بوده و شده رو بذار توی گذشته، هردومون به ازای اشتباهاتمون تاوانِ سنگینی پس دادیم پس حالا بیحسابیم! برو و هیچوقت دیگه برنگرد!
و رو گرفت و راهِ رفتن را در پیش؛ اما... اما... هنوز انگار حرفی بود که قدرتِ درجا نگه داشتنِ کاوه را داشته باشد! حرفی که از زبانِ یلدا برخاست و به گوشهای کاوه نشست تا قدمهایش را پیش از بیشتر رفتن همانجایی که بود متوقف کند و رعدی در سرش را باعث شود تا رنگِ نگاهش هم تغییر کند:
- کمکت میکنم از خسرو انتقام بگیری!
و از این شب به بعد خشاب سرزمینِ عجایب بود؛ پُر از نفرین، طلسم... و هریک از گلولههای آن محکوم به نابود کردنِ دیگری بود اگر میخواست زنده بماند!
آسمانِ خشاب این روزها خورشید را گم کرده بود. جایی در پستوی تیرگیِ ابرها، زندانیِ سایهی شومِ سرنوشت... جایی که نور را گردبادِ تاریکی بلعیده بود! زمستان شده بود واسطهی جداییِ خورشید از زمین، درست همان هنگامی که میشد وصالشان را جشن گرفت. انگار بذرِ نفرت در قلبِ نورانیِ خورشید کاشته بودند که هیچ میلِ دیدنِ زمین را نداشت و در این زندان محبوس ماندن را ترجیح میداد، حتی رحمی هم به اهالیِ بیگناهِ زمین که انتظارِ روشناییِ گرمی را میکشیدند، روا نداشت. خورشید از آسمانِ خشاب رخت بسته و تیرگیِ ابرها حاکم بر آسمان برفی بود که همچنان میبارید؛ اما آرامتر، ملایمتر! خورشید نه فقط از آسمان، بلکه انگار از زندگیِ صدف هم رو گرفته بود. اویی که تمامِ شب را بیداری کشیده لبهی تختِ دو نفرهای که نازنین و ساحل به رویش خوابیده بودند و جای خودش کنارهی تخت خالی بود، تکیه سپرده به لبهی آن و دستانش را دورِ پاهای جمع شدهاش حلقه کرده بود.
پردهی سفید از مقابلِ درِ بستهی تراس کنار رفته و چشمانِ صدف را به دیدنِ منظرهی زمستانی و بارشِ برف دعوت کرده بود. او که پیراهنِ سبز روشنی به روی کراپِ سفید پوشیده و دو طرفش باز، آستینهایش را تا آرنج تا زده و حلقهی دستانش را به دورِ پاهای پوشیده با شلوارِ سفیدش محکم کرد. سوزِ سرمایی که نامحسوس به داخل راه یافته، بس بود برای احساسِ سرما کردنِ او؛ اما همچنان هیچ واکنشِ خاصی نداشت، فقط چانه به زانوانش چسبانده و همچون تمامِ این دو روز غرقِ فکر باقی ماند. نه شب خواب داشت و نه روز پلکهای سنگینش بر هم مینشستند، نه سطلِ رنگی را میدید برای پاشیدن به زندگیِ بیرنگش و نه حتی دری به رویش باز میشد برای فرار از این حالی که داشت. زندگیِ صدف بندهی ویرانی شده بود، آنچنان که هرروز آجری از آجرهایش را فرو میریخت تا در نهایتِ این قطره- قطره جمع شدنها وانگهی ویران شود! خسته شده بود... تاب و توانِ گذشته را نداشت، آن دخترِ گذشته هم نبود که از پسِ خاکستر ققنوسوار برخیزد. صدف خود حکمِ خاکستر داشت در این جهنمی که نامش نهاده بودند زندگی!
آهی که از سی*ن*هاش فراری شد، هماهنگ شده با ویبرهی موبایلش که بر زمین و کنارِ پاهایش قرار داشت، پلکی تیک مانند زد، اندکی ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت و با جدا کردنِ چانهاش از زانوانش، سر به سمتِ چپ گردانده، نگاهِ قهوهای روشن و بیبرقش گره خورد به صفحهی موبایلی که یک دم روشن و بعد هم خاموش شد. قطعا پیامی برایش آمده بود؛ اما مانده در اینکه این پیام از جانبِ چه کسی و به چه منظوری بود، قفلِ دستانش را شکست، دستِ چپش را پیش و پایین برده که لغزشِ دستبندِ ظریف و نقره با نمادِ بینهایت در میانش را بر مچش حس کرد، سپس موبایل را در دست گرفته و با برداشتنش این بار آن را مقابلِ خود گرفت. دکمهی پاور را فشرد، صفحه را روشن کرد و پیام را که از روی اعلان خواند، اخمش پررنگ تر شد و مشکوک که رو بالا گرفت نگاهی به روبهرو انداخت. سپس موبایل را دوباره به جای قبلیاش بر زمین بازگرداند و چون با ریز فشاری از جا برخاست به سمتِ کمد رفت.
اندک زمانی گذشت تا صدف کتِ چرم و سفیدی را به روی پیراهن به تن کرده، با پاهای پوشیده از جورابِ سفید سوی درِ اتاق گام برداشت. بیصدا از اتاق رفت، بیصدا هم در را باز کرد و بست طوری که ساحل و نازنینِ غرق شده در دریای خواب هیچ متوجهش نشدند. و از پسِ رفتنِ او زمانی هم بود که گذشت، گذشت و گذشت... به اندازهی چند ساعتی تا باز شدنِ کاملِ چشمانِ صبح به روی زمین؛ اما از صدف فقط موبایلی باقی ماند که صاحبش رفت و نه هیچ خبری از او شد و نه حتی بازگشت!
شروعِ صبح با رازی در صندوقچهی اسرارِ روز رقم خورد و این راز دفن شده زیرِ غبارِ همان پیامی که صدف خواند و پس از رفتنش قدمهایش بازگشت را پس زدند، از خانهای که عطرش در هوایش پخش بود گذشت تا رسید به کلبهای که درونش مردی محتاجِ فقط یک نفس از هوای معطر به رایحهی ارکیدهی موهای او بود. مردی ایستاده پشتِ پنجرهای که پرده از مقابلش کنار رفته، نگاه به حیاطِ برفی دوخته و دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده بود. سیاهپوشی بود که سوئیشرتِ جین و مشکی را پوشیده به روی بلوزِ همرنگش با شلوارِ جین و بوتهای مشکی، از هویتش همین بس که چشمانِ آبی و موهای بسیار کوتاهش خودشان از چه کسی بودنش دم میزدند. این مردی که دو روزِ تمام فقط از نامش در خاطرهها و حرفها میشد خبری گرفت و خودش سرگردان، از زمانی که توسطِ صدف ترک شده بود انگار منی را درونش گم کرده بود!
او در این کلبه تنها نبود؛ چرا که پشتِ سرش قامتِ مردِ جوانی نشسته بر زمین و تکیه داده به دیوار به چشم میآمد که سرِ کج شده به سمتِ شانهاش با چشمانی بسته و نفسهایی منظم بیهوش بودنش را نشان میدادند. لباسهایش خاکی و ظاهرش آشفته، تنی داشت خونین و مالین با پای چشمی کبود و ردِ خونِ خشک بر گوشهی لبِ زخمی با پایینِ بینیاش. موهای مشکیاش که ردی از خاک میانشان به چشم میآمد آشفتهتر از ظاهرش بودند و این جوان همان هوتنی بود که شبِ قبل از مرگِ خواهرش باخبر شده و حال با این چنین حالِ زاری تکیه به دیوار بر زمین افتاده بود. کمی طول کشید؛ اما در آخر لرزشِ ریزِ پلکهای بستهاش بود که به چشم آمد و اویی که به هر سختیای که شده، با فشردنِ پلکهایش ثانیهای بر هم لحظهای بعد میانشان فاصلهای انداخت تا پرده از روی چشمانِ سبزش برداشته شد.
نگاهش به روبهرو افتاد با دیدهای تار که هنوز تلاش میکرد برای واضح شدن و او که چندین بار سریع پلک زد تا مسیرِ دیدش صاف شد، به سختی تکانی به گردنِ خشک و دردمندش داد تا با درهم شدنِ صورتش نالهای خشدار هم از حنجرهاش گریخت. تنش کوفته بود و جانی برای برخاستن نداشت وقتی همهی وجودش از درد نبض میزد انگار که با تریلی از روی جسمش رد شده بودند.
حتی در دستش هم احساسِ سنگینی میکرد که بالا آوردنش برایش سخت بود؛ اما به هر ضرب و زوری که شده دستش را بالا آورد و بند کرده به گردنش، همهی تنش را چون چوبی خشکیده حس کرد انگار که از شدتِ سرما حسش را هم از دست داده و سِر شده بود. درد داشت و مانده در چه جایی بودنش، پشتِ سر به دیوار چسباند و پلک بر هم فشرد، پاهایش را روی زمین عقب کشید و سرش را هم چون وزنهای صد کیلویی به تنش حس کرد.
- امیدوارم شب رو با خوابِ خوب سپری کرده باشی هوتن.
صدایی که چون مشت به پردهی گوشهای سنگین شدهاش کوفته شد آشنا، باعث شد تا نیم فاصلهای انداخته میانِ پلکهایش و رو که به سمتِ راست کج کرد چشمش به قامتی افتاد که پشت به خودش و رو به پنجره ایستاده، باریکه فاصلهای هم میانِ لبانش افتاد. ریتمِ منظمِ نفسهایش از دستش دررفت، قلبش باز آشوبی را متحمل شد و انگار چرخ دندههای مغزش تازه به کار افتادند تا با روشن کردنِ موتورِ حافظهاش هر آنچه گذشت و هر آنچه درحالِ گذر بود را پردازش کند. نفسی سنگین به ریههایش کشید، لبانش را خشک بر هم زد و به سختی صدایش را با درهم گره خوردنِ ابروانش از تهِ چاه بالا کشید:
- هنری!
هنری که نامش را از زبانِ او هرچند ضعیف شنید، اندکی رو به زیر افکنده و کششی بسیار محو و یک طرفه بخشیده به لبانِ باریکش، آهسته روی پاشنهی بوتهایش به عقب چرخید و قفلِ دستانش را هم پشتِ سرش از هم باز کرد. نگاهش افتاده به هوتن که با دیدنش گرهی ابروانش گشوده شد و گویی بالاخره توانست با پشتِ سر گذاشتنِ دروازهی خواب و خیال، قدم در وادیِ حقیقت بگذارد، به سمتِ او گام برداشته و همزمان با لب باز کردنش خونسرد گفت:
- با دو روز نبودنم حقیقتا انتظارِ چنین ظاهرِ آشفتهای رو ازت نداشتم؛ اما به نظر میاد پشتِ این تنِ کتک خورده باید داستانِ جالبی باشه!
صوتِ قدمهایی که رو به جلو برمیداشت تنها سمفونیِ این کلبه، نگاهِ هوتن به او بود اما ذهنش... چون پردهی سینما عمل کرد که یک آن همه چیز را برایش روی دورِ تندِ پخش گذاشت. او صدف را به خانهی رباب برد، به وقتِ برگشتنش گیرِ دانیال افتاد و بعد هم با اسیرِ شاهرخ شدنش تن داده به معاملهی بیسر و تهِ او و از اسرارِ هنری همین بس که از صدف به عنوانِ بزرگترین نقطه ضعفش نام برد و در آخر هم که از همهی این درگیریها فقط از شبِ قبل هوتنِ کتک خوردهای باقی ماند که نه به خواهرش رسید و نه از حالا به بعد میتوانست پاسخگوی وجدانش باشد!
با یادِ صدفی که وقتِ رفتنش پیشِ رباب هیچ حالِ خوبی نداشت و اکنون مشخص نبود قرار بود دوباره با چه داستانِ تازهای دست و پنجه نرم کند، نگرانی، غم، عذاب وجدان، همه و همه مجموعِ احساساتی بودند که با پیچیدنشان به هم طنابی ساختند و حلقهی این طناب گلوی هوتن را حبس کرد. آنچنان که آبِ دهانی فرو داد، نگاهِ هنری را سنگین به روی خود دید و دستش را که از گردنش پایین انداخت، چنان سکوتی فقط از پسِ زبانش برآمد که ابروانِ باریک و مشکیِ هنری را محو به آغوشِ یکدیگر فرستاد. دست به سی*ن*ه شده، چند قدمِ آخری که او را به هوتن نزدیک تر میکردند آهسته برداشت و خیرگیِ نگاهش پابرجا، با لحنی محکم برای به حرف آوردنِ او گفت:
- خشکت نزنه هوتن، نجاتت دادم تا بفهمم داستان چی بوده، پس حرف بزن!
در گلوی هوتن بغضی خفه کننده نشسته بود، آنقدر که به قدرتِ یک سیاهچاله انگار تمامِ هوا را به درونِ خود کشیده بود. آبِ دهانش را سخت فرو داد از دردِ گلو و چون اشکی بود که به چشمانش نیش زد، به آرامی و با سختی از جا برخاست. نگاهش به هنری و او برقی از نم را در چشمانِ سبزِ هوتن به دام انداخت، هوتن قدمی آهسته جلو آمد و سرش را اندکی بالا گرفت، همزمان که قطره اشکی از چشمش بیپلک زدن روی سرمای گونهاش ردی از خود تا چانهاش به جا گذاشت لب لرزاند و خشدار حرف زد:
- بعد از گفتنش... بدونِ اینکه یه ثانیه تعلل کنی، فقط من رو بُکش! جونم رو بگیر و از این شکنجه خلاصم کن!
شکی تلفیق با نگرانیِ تهنشینی به جانِ هنری افتاد، فقط اندکی اخمش را پررنگ تر و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راستش، قدمی که جلو آمد بدونِ ربودنِ نگاهش از چشمانِ نمدارِ هوتن با خونسردیای که ردِ جدیتی کمرنگ برای خنثی کردنش کافی بود، سرد و خسته و از وقت تلف کردنهای هوتن برای به حرف آمدن لب باز کرد:
- برای کشتن یا نکشتنت من تصمیم میگیرم؛ فقط حرف بزن هوتن!
این حرفِ او یعنی اگر هنری میخواست شکنجهی این زندگی با شلاقِ مرگِ خواهرش و عذاب وجدان از بابتِ صدف قرار بود تنش را تا آخرین ثانیهی عمرش زخمی کند. در دل فقط نخواستنِ او را خواست و رویا داشت پس از گفتنِ هرچه که باید با گرفتنِ جانش این آخرین لطف را در حقش کرده که شاهرگِ حیات را در وجودش بزند. نفسی گرفت و حرف زدن برایش سخت تر از هرکاری با اینکه فقط یک زبان در کام چرخاندنِ ساده و چیدنِ درستِ کلمات بود؛ اما بالاخره گفت:
- من با شاهرخ معامله کردم!
گویی رعدی میانشان زده شد. هرچند که تغییری در حالتِ اجزای چهرهی هنری به وجود نیاورد؛ اما هوتن جرقهای را از جانبِ او حس کرد. نگاهش منتظرِ یک تلنگر بود و به حرف آمدن! ادامه دادنی که هوتنِ از جان سیر شده به جان خرید و وقتی پلک بر هم نهاد و فشرد همچنان دستانی که کنارِ تنش مشت و فشرده شدند، فقط شنید صدای قدمی جلو آمدنِ هنری و گریزان از تیزیِ چشمانِ او ادامه داد:
-گفت... گفت خواهرم رو بهم برمیگردونه.
چشم بستن به روی حقیقتی که مقابلش ایستاده و هر ثانیه به رنگِ شکِ نگاهش افزوده میشد چه فایده وقتی همان سنگینیِ نگاهی که از جانبِ او وزنهی شانههایش شده بود را حس میکرد؟ با ضرب و زور پلک از هم گشود، نمیتوانست هنری را نگاه کند ولی تیغهی تیز شدهی چشمانِ او گویا در صددِ قطع کردنِ زبانِ سنگینش بود. انگار سارقی در مغزش کلمات را دزدید و وقتی هنری حرف زد تازه به تپشهای تند و پریشانِ قلبش واقف شد: