جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,537 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و سی و نهم»

رعدِ در سرِ هنری چنان سهمگین و وحشتناک خراشی به آسمانِ تیره و تارِ مغزش انداخت که لحظه‌ای انگار قلبش هم تپیدن را فراموش کرد. گره‌ی کورِ ابروانش قدری کمرنگ؛ ولی کامل گشوده نشد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و در ثانیه که حرفِ هوتن را تجزیه و تحلیل کرد فقط به یک نام رسید! تکانِ سرش ریز و کج، قفلِ دستانش را که گشود قدمی دیگر پیش رفت تا فاصله‌اش با هوتنی که نفس می‌زد و از همه جهت تحتِ فشار بود به دو گام رسید. خیره به چشمانِ او، تیزیِ چشمانش کشنده‌تر از هر تیغه‌ی مرگباری، تای ابرویی تیک مانند سوی پیشانی راند و سپس با شک و نخواستنِ اینکه هوتن حدسش را تایید کند گفت:

- به هیچ وجه حدسی که توی ذهنمه رو تایید نکن!

هوتن سکوت کرد؛ اما مُهرِ تاییدِ چشمانش با آن مردمک‌های زلزله‌زده را چه می‌کرد وقتی قطره اشکی را آواره‌ی گونه‌ی کبودش کرده، دردِ جسمش به بادِ فراموشی سپرده شد آن دمی که قلبِ بی‌پناهش با هر تپش درد را به دیواره‌های سی*ن*ه‌اش می‌کوفت. هنری قدمی دیگر جلو آمد، پررنگ تر شده در نگاهش این خواسته‌ای که حدسش مورد تایید نباشد هرچند که امضای چشمانِ هوتن به خودیِ خود پاسخش را داده بودند، لبانش را با زبان تر کرده و ابروانش را که همان گره خورده این بار هماهنگ باهم بالا پراند ادامه داد:

- تو چیزی از صدف به اون رئیسِ روانیت نگفتی، مگه نه؟

اطلاعاتِ خودش را روانه‌ی جهنم کرد، در ذهنِ او فقط یک نامِ صدف می‌چرخید که نگرانی را چون پیچکی دورِ قلبش پیچیده بود. مردمک میانِ مردمک‌های هوتن گرداند و قدری که سرش را پایین گرفت به این شکل از او خواست به جای تاییدِ آنچه در ذهنش می‌گذشت، آنچه بر زبانش جاری شده بود را اولویت قرار دهد. هوتن اما پس از مکثی که جانش را گرفت تا کلمات را به ذهنش باز پس داد، پلک لرزاند و تیرِ خلاص را زد:

- نمی‌دونم چه بلایی می‌تونه سرش بیاره ولی...

فرو خوردنِ حرفش به یاریِ مشتِ ناگهانی بود که پس از آزاد کردنِ ناله‌ی دردمندش، دو قدمی تلوخوران او را به عقب رانده با کمری اندک خمیده و سری کج به سمتِ راست، دردی در بینی‌اش جریان یافت و بر روی ردِ خونِ خشک شده پایینِ بینی‌اش رودی تازه جوشید و جاری شد. تک سرفه‌ای کرده و این هنری بود که پس از کوبیدنِ مشتِ محکم و بی‌مقدمه‌اش به صورتِ او، تک قدمی از دو قدم عقب افتاده‌ی او را جبران کرد، اخمش پررنگ و سی*ن*ه‌اش سوخته از آتشی که کلِ وجودش را شعله‌ور کرده بود، مشتش را بالا آورد و آنچنان فشرد که رنگِ دستش به سفیدی گرایید. چانه قفل کرده همراه با جمع کردنِ لبانش و خیره به هوتن و تشنه به خونِ اویی که سرفه می‌زد، نفس زده و بعد با صدایی بلند و خش گرفته پرسید:

- با این تفاسیر الان خواهرت کجاست هوتن؟ وقتی من رو فروختی برای به دست آوردنِ اون، باز چرا کنارت نیست؟

و داغی در دلِ هوتن جوشش گرفت که باز تا گلویش بالا آمد با فکر آنچه شاهرخ بر سرِ خواهرش آورده بود. داغی که بعد از مادر بر دلش نشست و حال دیگر چه امیدی به زندگی داشت وقتی حتی اگر هنری جانش را نمی‌گرفت عذابی از پرتگاهِ وجدان تا عمقِ نامشخصش او را پرت می‌کرد؟ این داغی شکلِ انفجاری در مغزش را گرفت که همزمان با رسیدنِ خون به دهانش و مزه- مزه کردنِ آن با بزاقش پلک بر هم فشرده، این بار او بود که همزمان با صاف ایستادنش از انفجاری که در مغزش رخ داد دستور گرفت و فریاد زد:

- کشتتش! من رو برد بالا سرِ قبرش، تمامِ این مدت من رو با یه جسد فریب داد!

بغضی که میانِ حرفش شکسته شد به اختیارِ خودش نبود که فقط صدای فریاد و زاری‌اش را به خوردِ دیوارهای کلبه داد آنگاه که روی زانوانش بر زمین افتاد و سر به زیر افکنده فقط لرزِ شانه‌هایش را برای نگاهِ هنری باقی گذاشت. اویی که حرفِ هوتن را شنید، حدسِ پیشینِ صدف در سرش زنده شد که می‌گفت ممکن بود اصلا خواهری در کار نباشد، حداقل الان! و اینطور که پیدا بود حرفِ هردو جامه‌ی یقین به تن کرده که پوزخندِ عصبیِ هنری را در پی داشت. او که همزمان با ریز تکان دادنِ سرش به طرفین قدمی رو به جلو برداشت و خیره به هوتن عصبی و متاسف گفت:

- احمقِ خوش خیال!

یک احمقِ خوش خیال بود که دلبسته به امیدِ واهی برای بازگشتِ خواهرش به زندگی‌ای که دیگر هیچکس را برای امیدواری در آن نداشت و حال این چنین جوابش را گرفت! هنری هم چون او در این لحظه از مغزِ خاموش شده‌اش نه و درواقع از نگرانیِ بیدار شده‌اش دستور می‌گرفت هرچند که واسطه‌ی هنوز زنده بودنِ هوتن همین خبرِ مرگِ خواهرش بود چرا که هنری هم خود با وجودِ الیزابت و داشتنِ یک خواهر می‌توانست احساسِ او را درک کند؛ اما نه در این لحظه که نامِ صدف میانِ حرف‌هایشان درخشید! هنری دستش را در جیبِ شلوارش فرو برد و موبایل که به دست گرفته بیرون کشید خطاب به هوتن محکم و عصبی‌تر از قبل زبان به تهدید گشود:

- آرزوت بشه اینکه برای صدف اتفاقی نیفتاده باشه وگرنه زندگی رو شکنجه‌گاهت می‌کنم!

حرف از شکنجه‌گاهی می‌زد که هوتن از مدت‌ها پیش درونش اسارت می‌کشید. اسارتی که فقط او را به آرام‌تر شدنِ گریه و مشت شدنِ دستانش روی شلوارِ رنگِ خاک گرفته‌اش محکوم می‌کرد. هنری رو از او گرفت، روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به عقب چرخید و پس از گرفتنِ شماره‌ی صدف که موبایل را به گوشش چسباند منتظرِ پاسخِ او هرچند بعید می‌دانست جوابش را دهد به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس گوش سپرده و با خود خطاب به صدفِ غایب زمزمه کرد:

- زود باش عزیزدلم، الان اصلا وقتِ مجازات کردنِ من نیست!

حتی اگر اتفاقی هم برای صدف نیفتاده بود خودش خوب می‌دانست با وجودِ رابطه‌ی شکرآب شده میانشان غیرممکن بود که صدف تماسش را پاسخگو باشد، از این رو پس از قطع شدنِ تماس که موبایل را پایین آورد، دمی با مکث چشم دوخته به دیوارِ پیشِ رویش و مغزش را برای پیدا کردنِ راه حلی که از صدف خبر بگیرد به کار انداخت. شبی که صدف او را ترک کرد کسی بود که بتواند برای خروج از جنگل و رفتن به جایی امن رویش حساب کند؟ این فکر که در ذهنش چرخید و چرخید، در نهایتِ این چرخیدن روی نقطه‌ای مرکزی ثابت ماند که تک جرقه‌ای هم به افکارش زد. یک تای ابرو تیک مانند سوی پیشانی رانده به ضرب به عقب چرخید تا نظاره‌گرِ هوتنِ همچنان نشسته بر زمین شد. نه شانه‌هایش می‌لرزیدند و نه حتی دیگر صدای گریه‌اش به گوش می‌رسید؛ فقط خاموش و مسکوت شده با پلک‌هایی بر هم فشرده و خودش را سپرده به سنگینیِ نگاهِ هنری، از آن گریزان نشد.

هنری اما قدم برداشته به سمتِ او و مقابلش که ایستاد، دستورِ لحنش را طوری با تحکمِ صدایش ترکیب کرد که یک دم باعثِ بالا آمدنِ سرِ هوتن و گشوده شدن پلک‌های نم‌دارش شد:

- اون شبی که صدف از کلبه رفت قطعا تورو خبر کرده. من رو ببر جایی که بردیش هوتن عجله کن!

نگاهش تیز و آنقدر بُرنده که هوتن در دل قسم خورد اگر تیغه‌ای بود واقعی قطعا دیوار را هم نصف می‌کرد، کمی ابرو درهم کشید و این هنری بود که بدونِ مجالِ فکر کردن را به او دادن سوی در برگشت و همزمان که خودش را به آن می‌رساند، دستش را پیش برد و در را که گشود بارِ دیگر هوتن را مخاطب قرار داد:

- از پنج دقیقه کمتر زمان داری!

از پنج دقیقه کمتر زمانی که او به هوتن داد تا برای همراهی‌اش اقدام کند، موقعیتِ روایت را به جایی دور از جنگل و درونِ شهر تغییر داد. به ساختمانی که درونِ یکی از واحدهایش آشفته‌بازاری شاید حتی بیش از آنچه هنری و هوتن متحمل می‌شدند وجود داشت. بیش... چرا که از شبِ گذشته طراوت ناپدید شده و نه موبایلش روشن بود که پاسخِ تماس‌های بی‌پاسخش را دهد و نه اصلا دسترسی به موبایلش داشت. این آشفته بازار را سه نفر تحمل می‌کردند، یکی طلوعی که از فرطِ نگرانی مدام سر و تهِ هال را با قدم‌هایش متر می‌کرد و هرچه پس از طراوت با شاهرخ یا گریس هم تماس می‌گرفت بی‌جواب می‌ماند. علناً او هیچ ردپایی از خواهرش نداشت برای دنبال کردن بلکه در نهایت به مقصدِ مشترک با او برسد و همین هم رنگِ رخسارش را پر داده بود. نفرِ دوم تیردادی که تکیه داده به تکیه‌گاهِ مبل و دست به سی*ن*ه ایستاده با ابروانی درهم و چشمانی ریز شده، مسیرِ رفت و برگشتی که طلوع مدام از اول می‌پیمود را دنبال می‌کرد و برای اولین بار او هم هیچ ایده‌ای نداشت که چطور باید به طراوت دسترسی پیدا می‌کردند!

سوی دیگرِ این پریشانی اما آتش بود که درونِ اتاق چشم از نگاهِ نگرانِ مادرش گرفته و همزمان که چشمانِ کشیده و قهوه‌ای سوخته‌ی نهال را مقصدِ دیدگانِ مشکی‌اش قرار می‌داد، گندم را از آغوشش گرفت. گندمی که رنگِ صورتش از گریه‌ی بی‌حدِ شبِ قبلش به سرخی می‌زد و ردِ اشک پای چشم‌های درشت، مشکی و نم‌دارش به چشم می‌آمد. هنوز بی‌قراریِ مادرش را داشت؛ اما باز حداقل می‌شد به بودنِ آتش برایش دل خوش کرد که قدری آرامشش را باعث شود؛ لااقل از گریه دست برداشته و خانه‌ای که تنها صدای گریه‌هایش را می‌شنید به سکوتی سنگین دعوت کرده بود. آتش او را در آغوش نگه داشت، بوسه‌ای بر سرش نشاند و خودش آشفته‌تر از آنچه که ظاهرش نشان می‌داد و درونش به هم ریخته‌تر، نگرانی بندِ دلِ خودش هم شده که اهمیت نمی‌داد سر منشأ این نگرانی کجا بود؛ فقط می‌دانست نیاز داشت به دیدنِ دوباره‌ی طراوت و اطمینان از سلامتِ جانِ او! تمامِ شبِ قبل را تا این لحظه اهلِ این خانه بیداری کشیده بودند، حتی گندم هم با بهانه‌گیری برای مادرش خواب به چشمانش نیامد، گویا قلبِ کوچکِ او هم آشوبی را چنبره زده به دورِ مادرش حس کرده بود.

این میان طلوع بود که بیش از این تاب آوردنِ نگرانی منجر به از دست دادنِ عقلش می‌شد و او تمامِ افکارش دیوانه‌وار در سرش و درهم برهم پخش شدند که هریک اظهارِ نظری تازه داشتند! مغزِ طلوع از فشارِ احتمالاتی که یکی از یکی بدتر بودند درحالِ انفجار بود و وجودش ملتهب، همه‌ی جانش را انگار در یخبندانی گذاشته بودند که آتش درونش شعله می‌کشید. جهنمی را سوزان به دورِ خودش حس می‌کرد، سوزی از سرما داشت و می‌سوخت از زبانه کشیدنِ شعله‌ای غیبی در وجودش! پلکی زد و در دل مدام به سرزنشِ خودش می‌پرداخت که همه‌ی آنچه درحالِ رخ دادن بود تقصیرِ او و ماحصلِ اشتباه‌ترین تصمیمِ عمرش بود! دستانِ یخ زده‌اش را درهم پیچید، حتی تیرداد هم عاجز بود از حرف زدن با او و آرام کردنی که خود می‌دانست با این اوضاعِ پیش آمده غیرممکن بود. طلوع را نمی‌شد به هیچ بهانه‌ای در این لحظه با غریبه‌ای به نامِ آرامش آشنا کرد چرا که تمامِ فکر و ذکرِ او را فقط خواهرش پُر کرده و فکر به اینکه چه بلایی بر سرش آمده بود!

آتش از میانِ درگاهِ اتاق با گندم در آغوشش خارج شد درحالی که یقه‌ی پیراهنِ سُرمه‌ای و نشسته بر تیشرتِ سفیدش که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود میانِ مشتِ کوچکِ گندم اسیر و خودش هم مظلومانه و ساکت چانه به شانه‌ی او چسبانده بود. نگاهش در گردش میانِ طلوع و تیرداد و سنگینیِ این خیرگی که وزنه‌ی متصل به پاهای طلوع شد تا درجا ایستاد، چشمانِ خاکستری‌اش با مردمک‌هایی لرزان به آتش افتادند و از نگاهِ او هم حسِ خوبی نگرفت چون در نهایت پاسخ یک چیز بود... قطع به یقین دزدیدنِ طراوت کارِ شاهرخ بود! اویی که از خودش برای طلوع فقط یک شماره گذاشته و یک ساختمان در انتهای کوچه‌ای که اگر پایگاهِ افرادِ تیمش نبود از یک مخروبه هم متروکه‌تر دیده می‌شد! این ساختمان تنها امیدِ طلوع بود برای وصل شدنش به شاهرخ و حرف زدن با او تا به جای خواهرش اگر حسابی هم داشت با خودش تسویه کند. از این یک جا ایستادن خسته شده بود، از چنگ زدنِ بغض به گلویش چه حاصل وقتی به هیچ جایی نمی‌رسید و حتی نمی‌شکست؟ دیده‌اش تار، نگرانی قلبش را به شوره‌زاری بدل کرده بود که هیچ تپشِ زنده‌ای را یارای گلستان کردنش نبود!

زبانی روی لبانش کشید، چشم از چهره‌ی آشفته‌ی آتش با آن تارِ موهای مشکی و به هم ریخته و چشمانی که رگه‌های خونینِ دورشان خبر از بی‌خوابی‌اش می‌دادند گرفت و همزمان با چرخیدن و گام برداشتنش به سمتِ در با صدایی خش‌دار گفت:

- من نمی‌تونم بیشتر از این دست- دست کنم و بیکار بشینم!

با قدم‌هایی محکم و بلند خودش را در کسری از ثانیه به در رساند، آن را به روی خود گشود و محل نداده به صدا زدن‌های تیرداد که نامش را ادا می‌کرد، راهِ خودش را در پیش گرفت. این بین تیرداد هم بود که با کلافگی و عصبی نچ کرد، تکیه از مبل گرفت و ناتوان برای تنها گذاشتنِ طلوع به سمتِ در قدم برداشته و دنبالِ او که راه افتاد، خروجش از خانه هماهنگ شد با محکم بسته شدنِ در. آهی از سی*ن*ه‌ی آتش فرار کرد و خیره به راهِ رفته‌ی آن‌ها تهِ قلبش حسی جوشید آنچنان سیاه و ناخوشایند که فشرده شدنِ لبانِ باریکش را بر هم در پی داشت. نهال که سر به سمتِ چپ کج کرده و نیم‌رُخِ پریشانِ او را می‌نگریست، پیچ و خمی کمرنگ به ابروانش داد و او هم دربندِ نگرانی برای طراوت، لب بر هم زد و حالِ آتش را پرسید:

- آتش... حالت خوبه؟

آتش که صدای ظریفِ او را شنید، سر به سمتش چرخاند و به چشمانش رسید. برقی در این نگاه‌ها خاموش شده، ربوده شدنِ طراوت شوکِ بزرگی به همه‌ی اهلِ این خانه وارد کرده و این شده بود فاجعه‌ای تازه در انبارِ فجایعِ پیشینِ خشاب! نفسش سنگین از ریه‌هایش بیرون آمد، نگاهی به گندمِ آرام گرفته انداخت و بعد دوباره رسیده به چشمانِ نهال بالاخره پرده از روی سکوت برداشته و آرام پاسخ داد:

- حقیقتش رو بگم...

لحظه‌ای مکث، فشرده شدنِ لبانش بر هم و بالا پریدنِ کوتاهِ ابروانش به سوی پیشانی تا نهایتاً رسید به سر تکان دادنِ ریز و آرامَش به طرفین و بعد گرفته و خسته و از تهِ قلبی که از بهانه‌اش برای بی‌تابی بی‌خبر بود ادامه داد:

- اصلا خوب نیستم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهلم»

و در این صبح حالِ هیچکس خوب نبود! این شاملِ زنی که پشتِ سرِ آن‌ها درونِ اتاق بر روی ویلچر نشسته و حتی توانِ صحبت کردن نداشت هم می‌شد. او که موهای مشکی‌اش با تارِ موهایی سفید لابه‌لایشان روی شانه‌های پوشیده با بلوزِ مشکی همرنگِ چشمانش پخش شده و شنوای حرف‌های آن‌ها، چنان آبِ دهانی از گلو گذراند که تکانی سخت هم به سیبکِ گلویش داد. پلکی زد، رو از آتش آهسته گرفت و سر چرخانده به سمتِ چپ و پنجره‌ی اتاق باز نگاه به منظره‌ی زمستانی دوخت و در دل اقرار کرد... تا به حال چنین زمستانِ شومی را ندیده بود! حتی او هم ناامید بود، همانندِ همه‌ی بازیچه‌های خشاب مِن جمله ساحلِ بیدار شده از خواب که از لحظه‌ی پلک گشودنش هیچ اثری از صدف را ندید. تعجبی هم نداشت برایش! صدف یک جا ماندن را ترجیح نمی‌داد چرا که انگار فکر و خیال بیش از پیش سرزمینِ مغزش را فتح می‌کردند و حتی اگر شده خودش را با سانت به سانت متر کردنِ این شهرِ برفی سرگرم می‌کرد؛ اما کلِ روز را در خانه سپری نمی‌کرد! این دو روزی که گذشت کافی برای واقف شدنِ ساحل به آنچه او می‌خواست، هرچند که نگرانش بود و تنهایی را برایش گزینه‌ی مناسبی نمی‌دید ولی چاره‌ای هم به جز پذیرفتن نداشت!

ساحلی که ایستاده مقابلِ میز آرایشِ سفید و چشم دوخته به چهره‌ی خودش درونِ آیینه، کشِ موی آبی رنگ را چون حلقه‌ای دورِ مچِ ظریفش انداخته و مشغولِ جمع کردنِ موهای فر و مشکی‌اش برای دم اسبی بستنشان بود. نازنین که دست به سی*ن*ه تکیه به دیوار سپرده و نظاره‌گرِ او بود، همچنان حالش گرفته با این گرفتگیِ ساحل، دمِ عمیقی گرفت و بازدمش را فوت مانند به هوا تقدیم کرد. ساحل زبانی روی لبانش کشید، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش به عقب چرخیده و نازنین که با تکیه گرفتنش از دیوار و صاف ایستادنش قفلِ دستانش را گشود، او که موهایش را بسته بود سوی تخت برای مرتب کردنش قدم برداشت. این میان نازنین هم خودش را رسانده به درِ نیمه بازِ اتاق و همزمان گفت:

- یکم عجیب نیست صبح به این زودی رفته بیرون حتی بدونِ خوردنِ صبحونه؟ برعکسِ این دو روز بود.

ساحل که پایینِ تخت با کمری اندک خمیده ایستاده و پتوی نازک و لیمویی را از انتها بر تشکِ سفید مرتب می‌کرد، دمی لبانِ متوسطش را بر هم فشرد، بدونِ نگاهی به نازنین شانه بالا انداخته و ذهنش آنقدر مشغول که شکِ نازنین را در کنجی خفه کرد و هیچ شمرد، پاسخش را همزمان با بیرون راندنِ آه مانندِ نفسش بر زبان راند:

- واقعا نمی‌دونم چرا، فقط می‌دونم صدفِ این روزها اون صدفِ سابق نیست!

نازنین سکوت کرد، ساحل هم. فکرش درگیر و مغزش بدون به جا گذاشتنِ حتی یک جای خالی برایش، او خودش هم این روزها ساحلِ سابق نبود! ساحل محکوم شده بود به دیدنِ خشکیِ دریای آرامشش، به دیدنِ غروبی که از انتهای این دریا به رویش پوزخند می‌زد و شبی طوفانی که پس از این غروب یک به یک کشتی‌های امیدش را غرق می‌کرد! دیگر دریایی نبود برای این دلخوش شدنِ این ساحل... زندگی را خالی می‌دید، نه مادرش را داشت، نه پدرش حاضر به برگشت به زندگی‌شان بود؛ فقط یک خودش بود و یک صدفِ جا مانده میانِ خشکیِ این دریا که چون دلی داشت فقط شکسته دیگر مرواریدِ درونش هم نمی‌درخشید. ساحل به فکر به خوشبختیِ صدف آرامش داشت و حال که کاخِ رویاهای او را آوار شده می‌دید دیگر کدام آرامش؟ کدام زندگی؟ هردو راهی را جدا از پدرشان برای رسیدن به زندگی‌ای آرام انتخاب کردند؛ اما انگار در هرصورت یک بار برای همیشه این خانواده باید کنارِ هم بودن را می‌آموختند چرا که بدونِ هم معنایی نداشتند!

ساحل که از انتهای تخت به سمتِ چپِ آن گام برداشت و زیرِ خیرگیِ نگاهِ نازنین که منتظرش بود تا باهم برای صرفِ صبحانه بروند، همچنان مشغولِ مرتب کردنِ پتو بر روی تخت بود که در انتهای کارش وقتی گامی دیگر به کنار برداشت برخوردِ پایش به جسمی را بر زمین حس کرد که توقفی به کارش بخشید. اندکی ابروانِ بلندش را درهم کشید، متعجب با همان کمرِ خمیده گامی روبه عقب برداشت و چون چشمانِ عسلی‌اش را هم پایین کشید رسید به موبایلی با صفحه‌ی خاموش و جا مانده بر زمین. باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد چشمانش ریز شدند و چون با بیشتر کمر خم کردنش دستش را هم پیش برد موبایل را از روی زمین برداشته، در همان نگاهِ اول پی به اینکه متعلق به صدف بود برد. نازنین که موبایل را در دستِ او دید خودش هم اخمی کمرنگ میانِ ابروانِ باریکش کاشت، در را همان نیمه باز رها کرده و با چرخیدنش به عقب و سوی ساحل، نگاه میانِ موبایل و رُخِ او گردانده و بعد متعجب و مشکوک پرسید:

- صدف موبایلش رو جا گذاشته؟

ساحل که لبانش را بر هم نهاد با حفظِ اخمِ کمرنگش لبانش را از دو گوشه پایین کشید و سرش را که بالا گرفت چشمانش را به دیدگانِ نازنین دوخته، التهابی تهِ قلبش نشست که گویا علتش را نفهمید فقط اولین سوالی که ناخودآگاه در ذهنش به گردش درآمد را به زبان آورد:

- انقدر عجله داشته که موبایلش رو جا گذاشته؟

شکی در دلِ هردو رخنه کرده نسبت به این جا ماندنِ موبایلِ صدف که چون می‌دانست ساحل برای خبر گرفتن حتما با او تماس می‌گرفت موبایلش را همیشه همراهش می‌برد و حال موبایلش بود و خودش نه، این نازنین بود که برای نگران نشدنِ ساحل سری کوتاه تکان داد و طره‌ای از موهای پر کلاغی‌اش را که پشتِ گوش راند با لبخندی کمرنگ و تصنعی گفت:

- یه نگاه به ساعت بنداز تا بفهمی نگرانیت بی‌دلیله وقتی تازه چند ساعته که رفته و عصر یا غروب بالاخره برمی‌گرده، بعدش هم بیا بریم که صبحونه‌مون رو بخوریم.

ساحل نفسی را در سی*ن*ه‌اش حبس کرده و طبقِ گفته‌ی نازنین برای آرامشِ خیالِ خودش هم که شده انگار ناخودآگاه مطیعِ حرفِ او برای دیدنِ ساعت دکمه‌ی پاورِ موبایل را در دستش فشرد؛ اما همین که صفحه‌اش روشن شد پیش از دیدنِ ساعت چشمش به دو اعلانِ متفاوت افتاد که یکی تماسِ بی‌پاسخ از جانبِ هنری بود و دیگری پیامی باز نشده. از اعلانِ تماس که گذشت رسید به پیامِ کوتاهی که از روی اعلان هم کامل خوانده می‌شد و چشمانش که از کلمه‌ای به کلمه‌ی بعدی بند شدند، یک آن گره‌ی اخمش کمرنگ و چشمانش ناخودآگاه تا حدی درشت شدند و رسید به جایی که نفسش را همان حبسِ سی*ن*ه نگه داشت. لبانش از هم جدا افتادند؛ اما انگار نفس کشیدن را فراموش کرده بود... نازنین که حالِ او را دید متعجب و مشکوک شده، همزمان با به سمتش آمدن پرسید:

- ساحل؟ چی شدی دختر؟

قلبِ ساحل... تند می‌کوبید یا اصلا نمی‌کوبید؟ محتوای پیام چه بود که صدف را از خانه بیرون کشاند و برنگرداند؟ چه بود که این چنین در یک لحظه رنگ را از رخسارِ ساحل فراری داد و در مغزشِ افکارش باهم مسابقه‌ی دو گذاشتند؟ قوی‌ترین احتمالی که در ذهنش تندتر از مابقی می‌دوید همان وحشتناک ترینی بود که زودتر هم خطِ پایان را پشتِ سر جا گذاشت؛ اما ساحل هیچ نمی‌خواست این قهرمانی را باور کند. صفحه‌ی موبایل پیشِ چشمانش خاموش شد هرچند که تغییری در مسیرِ دیدش ایجاد نکرد و او خیره به انعکاسِ چشمانِ خود بر صفحه‌ی موبایل ماند و حتی انگار نفهمید که نازنین کنارش ایستاده و نامش را صدا می‌زد. فقط یک صدای زنگِ در کافی بود برای پلک زدنِ تیک مانندِ ساحل و دستی که با موبایل کنارِ تنش پایین آمد و نگاهی که بالا کشیده شد تا به درِ اتاق رسید. امیدی تهِ قلبش به درخشش رسید، نازنین را قدری به کنار راند و به امیدِ صدف بودنِ کسی که زنگِ در را فشرده بود به سرعت از مقابلِ نازنین عبور و با خود زمزمه کرد:

- حتما صدفه!

نازنین دلیلِ این حالِ او را نفهمید که سریع هم قامت از میانِ درگاه عبور داد و پله‌های مشکی و منحنی را با دوتا یکی کردن پایین رفت تا خودش را به سالن رساند. رباب به قصدِ خروج از آشپزخانه میانِ درگاه ایستاده بود و این ساحل بود که بدونِ نگاه به او سوی آیفون نمی‌شد گفت دوید، بلکه پرواز کرد. به آیفون که رسید همه‌ی امیدش را تصویرِ چهره‌ای غیر از صدف که میانِ قابِ آن جای گرفته در یک لحظه چال کردند. انگار شکِ ذهنی‌اش به حدِ یقینی قوت گرفت و چون باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخت، اهمیت نداد به صدای رباب که گفت:

- کیه مادر؟

نفسش بی‌شباهت به نفس زدنی عصبی از سی*ن*ه‌ی خفه‌اش بیرون زد و بی‌خیالِ آیفون که با عجله سوی در گام برداشت دست دراز و سردیِ دستگیره‌ی نقره‌ای را حبس کرده میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ کشیده‌اش، پایین و سپس در را به سوی خود کشید تا با گشوده شدنش سرمای بیرون و حیاطِ برفی گرمای سالن را به یغما برد. این بین نازنین پله‌ها را به دنبالِ او پایین آمد و رباب هم که تعجب کرده پس از نگاهی به او همراه شده با نازنین هردو از میانِ درگاه عبور کرده و پشتِ سرِ ساحل روی مسیرِ سنگفرشی به سمتِ درِ مشکی رنگی که ساحل آن را به روی فردِ پشتِ در گشوده بود راه افتادند. ساحل که پس از باز کردنِ در چشمش به چهره‌ی آشنای هنری افتاد فرمان گرفته از خشمی زیرپوستی و نگرانی که همراه با خون در رگ‌هایش غُل می‌زد، قدمی محکم پیش گذاشت و این هنری بود که با لحظه‌ای تیک مانند بالا پراندنِ ابروانش نفسش را چون بخاری از فاصله‌ی میانِ لبانش بیرون داد و سپس با طعنه‌ای مسخره گفت:

- عجب صبحِ به درد نخوری!

ساحل که قدری رو بالا گرفته بود برای دیدنِ او، مردمک‌هایش را تیز میانِ مردمک‌های هنری گردش داد سپس لبانش را که با زبان تر کرد گفت:

- صدف کجاست؟

یک تای ابروی هنری ناخودآگاه بالا پرید. فکر کرده به اینکه او خودش هم برای دیدنِ صدف و اطمینان از امنیتِ او به اینجا آمده و حال ساحل کجا بودنش را از خودش می‌پرسید، این فکر با چرخشی گردباد مانند در سرش تبدیل به قطعیت شد و نگرانی‌اش به دوزی بالاتر رسیده، چشمانش را به گوشه کشید، لب باز کرد و خطاب به خودش گفت:

- از این موضوع که نگرانِ هرچی هستی سرت میاد، جداً متنفرم!

ساحل که دستانش را تختِ سی*ن*ه‌ی او قرار داد قصدش از ریز فشاری که با قدمی جلو رفتن وارد کرد، عقب راندنِ تنِ او بود؛ اما هنری یک قدم که هیچ، یک سانت هم عقب نرفت و چشمانش را برگردانده سوی دیدگانِ ساحل که مغزش تحتِ فشارِ هراسی که متحمل می‌شد، ولومِ صدایش هم ناخودآگاه بالا رفت درحالی که نازنین با گرفتنِ بازویش سعی داشت تنش را عقب بکشد:

- حرف بزن! گفتم خواهرم کجاست؟ این پیام رو تو براش فرستادی مگه نه؟ تو کشوندیش بیرون و بعد هم دزدیدیش.

به کمکِ نازنین که قدمی عقب آمد، هنری درحالی که از درون برای صدف نگرانی می‌کشید و همچون ساحل به واسطه‌ی آتشِ درون هیچ از سوزِ سرمای اطراف نمی‌فهمید و حتی برفی که همچنان آرام می‌بارید و کوچه را هم تا حدی گرفته، اصلا مهم نبود، فکر کرده به پیامی که ساحل از آن گفت و مغزش انگار تایید کرد اخبارِ بد از جانبِ صدف را، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با ساحل جدی و محکم گفت:

- فکر کردن به اینکه اینجا بودنِ من هیچ دلیلی به جز دیدنِ صدف نداره سخت نیست، چون قطعا شروعِ صبحم رو با دیدنِ تو رقم نمی‌زنم! پس حالا می‌تونی درموردِ پیامی که میگی با منم حرف بزنی تا یه نگرانیِ مشترک رو شریک بشیم، چطوره؟

آتشِ گر گرفته‌ی وجودِ ساحل انگار در یک لحظه فروکش کرد و چون هرچه به تیزیِ چشمانِ هنری نگریست نتوانست دروغی را از دریای متلاطمِ دیدگانش صید کند، از سویی هم خاموش شده بابتِ اینکه او هم هیچ خبری از صدف نداشت و نگرانیِ قلبِ آشوب زده‌اش که بالا گرفت، شانه‌هایش زیر افتادند، آهی سی*ن*ه‌اش را آتش زد و از این آتش دودی ساخت که شکافِ میانِ لبانش را ترک گفت، لحظه‌ای کوتاه نگاهش به هوتن افتاد که پشتِ هنری کنارِ ماشین ایستاده و روی جلو آمدن و نگاه کردن به چشمانِ نگرانِ ساحل را نداشت. ساحل چشم به هنری دوخت و عجزش برای او کاملا قابلِ حس چرا که در رابطه با صدف خودش هم چنین بود، دید که او قدمی نیمه جان پیش گذاشت و موبایل را که مقابلش گرفت فراموش کرده این موضوع را که مردِ ایستاده مقابلش باورهای خواهرش را شکسته بود و در این لحظه محتاجِ نگرانی‌ای از جنسِ خودش برای درک کردنش لب باز کرد و نگرانی گرفتگیِ لحنش را باعث شده و ارتعاشِ ریز و نامحسوسِ صدایش را رقم زد:

- صدف صبحِ زود از خونه بیرون زده و برنگشته، موبایلش رو جا گذاشته و یه پیام براش اومده که به بیرون کشوندتش و اون قطعا برای پیام رفته؛ ولی خبری ازش نیست!

هنری با ابروانی درهم پیچیده دستش را پیش برد و موبایل را که از ساحل گرفت، صفحه‌ی آن را پیشِ چشمانش روشن کرد و این میان رباب و نازنینی هم بودند که همچون آن دو نگرانی به دلشان چنگ زد تا نگاهی حواله‌ی یکدیگر کردند. هنری هم که پیام را از روی اعلان خواند، زبانی روی لبانش کشید، رو بالا گرفت و نفسش را محکم و کلافه بیرون فرستاد، قدمی عقب کشید که چون فرود آمدنِ کفِ کفشش بر جسمی را حس کرد، یک لحظه در جا ایستاد و نگاهش را پایین کشیده، پای راستش را به اندازه‌ی نیم گامی از پای چپش عقب تر گذاشت تا روی زمینِ کوچه که قدری برفش به کنار رانده شده بود دستبندی نقره‌ای، ظریف و آشنا را شکار کرد. پیشِ چشمانِ ساحل که ردِ نگاهش را گرفت، روی دو زانو نشست و دستش را پیش برده سرمای دستبند را به دست گرفته و از روی زمین برداشت. چشم دوخته به نمادِ بی‌نهایت در میانِ دستبند و با سرِ انگشتِ شستش که آرام آن را لمس کرد، نگرانی تهِ دلش تا تبدیل شدن به هراسی پیدا از چشمانش اوج گرفت.

این دستبند کادوی خودش به صدف بود برای روزِ تولدِ او! دستبندی که صدف لحظه‌ای از خودش جدا نمی‌کرد و حال... افتادنش بر زمین چه معنایی داشت به جز اینکه با وصل کردنش به پیامِ آمده تنها نتیجه‌ای که به دست می‌آمد ربوده شدنِ صدف بود؟ هنری پلک بر هم نهاد و فشرده از دردِ افتاده به سرش و نبضِ شقیقه‌ای واضح و آزاردهنده، دستبند را در مشتش حبس کرد و یک دم به ضرب از جا برخاست و بدونِ هیچ حرف زدنی با به عقب چرخیدنش قصد کرد سوی ماشین گام بردارد که صدای ساحلی که او هم دستبند را شناخت و وحشتناک ترین احتمالش جامِ قهرمانی به دست گرفت تا موفق به وحشت زده کردنش شد، متوقفش کرد:

- وایسا! اون... اون دستبندِ صدفه. صدف رو دزدیدن! تو کجا میری؟

هنری مکث را برای جواب پس دادن به ساحل جایز ندید و اولویت را صدف قرار داده و پیدا کردنِ او به هر طریقی که شده، حتی ناممکن‌ترینی که صدف همیشه تبدیل به ممکن‌ترینش می‌کرد، خطاب به هوتن طوری دستور داد که مشخص بود هوسِ جویدنِ خرخره‌ی او هم به سرش افتاده؛ اما چون در این راه نیازش داشت این هوس را کنترل می‌کرد دستور داد:

- بشین پشتِ فرمون هوتن!

هوتن درجا سری تکان داد و آبِ دهانی که از گلو گذراند، نیم نگاهی گذرا به ساحل انداخت، سپس به سمتِ درِ راننده پا تند کرد و ماشین را از عقب دور زد. این میان هنری هم که با بند کردنِ دستش به دستگیره‌ی درِ شاگرد آن را برای خود گشود، ساحل بود که بازویش را بیرون کشیده از دستِ نازنین و تند رفته به سوی هنری و بی‌قرار و ناتوان برای یک جا ماندن او را مخاطب قرار داد:

- هرجا بخوای بری و هرکاری بخوای انجام بدی منم همراهتم!

هنری دستش را به لبه‌ی در گرفت، پلک بر هم نهاد و سعی کرد آرامشِ نداشته‌اش را حفظ کند و ساحل که دستور گرفته از خودش به سمتِ درِ عقب رفت، هنری هم در همان حال رو به عقب چرخاند و همان دمی که پلک از هم می‌گشود، تندخو تشر زد:

- اصلا موقعیتِ تحمل کردنِ تورو ندارم ساحل!

و ساحل که مصمم بود برای همراهی کردنِ او فقط به خاطرِ نقطه‌ی مشترکی که داشتند و آن هم صدف بود، درِ عقب را از سمتِ راست همانطور که خیره بود به چشمانِ هنری گشود و خوش نیامدنش را همچون نفرتِ خودش از او به دام انداخته از چهره‌ی هنری نسبت به خودش و فقط جدی درحالی که قلبش داشت از سی*ن*ه بیرون می‌زد گفت:

- اما متاسفانه مجبوریم این نفرتِ دو طرفه رو بذاریم کنار و همدیگه رو تحمل کنیم؛ چون صدف نقطه‌ی مشترکِ بینِ ماست!

بعد هم بدونِ صبر برای شنیدنِ جوابِ هنری، حتی اهمیت نداد که خودش لباسِ گرم به تن نداشت و فقط یک بافتِ کرمیِ نیمه بلند را به روی بلوزِ سفیدی که آستین‌هایش رد شده از زیرِ آستین‌های بافت و تا کفِ دستانش می‌رسیدند پوشیده، در را محکم بست. این بین هنری بود که رو گرفته از او و نگاه دوخته به روبه‌رو، سری تکان داد و ابروانش را که بالا انداخت با خود گفت:

- این هم یکی از اون غیرممکن‌های ممکن شده‌ی من به دستت عزیزدلم، کنار اومدنِ مار و پونه!

نفسش را محکم از سی*ن*ه بیرون راند و روی صندلی که نشست در را محکم بست و این رباب بود که از سویی نگرانِ صدف و از سوی دیگر نگرانِ لباسِ گرم به تن نداشتنِ ساحل، نگاهی به نازنین انداخت و ماشینِ هنری که به رانندگیِ هوتن دور زد و بعد تا ابتدای کوچه راهی شد را دنبال کردند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و یکم»

از این ساختمانِ خاکستری تا ساختمانِ خاکستریِ دیگر انتهای کوچه‌ای خلوت فاصله‌ها بود. ساختمانی که کنارش تک درختِ سپیدار و برف گرفته نما داشت؛ اما این بار بلعکسِ هرروز ماشینی کنارش پارک نشده بود. درونِ این کوچه‌ی سفیدپوش ردِ قدم‌هایی تازه روی برف‌ها می‌ماند که کنارِ هم پیش می‌رفتند و نزدیک به ساختمان بودند. چشمانی خاکستری با مردمک‌های گشاد شده و برقِ از دست رفته، در این سوزِ سرمای زمستان می‌سوختند از بادی که می‌وزید و موهای قهوه‌ای رنگِ این دختری که صاحبِ این چشمانِ خاکستری بود، دو طرفِ صورتش پریشان و به سمتی کشیده می‌شدند. لبانِ متوسط و خشکش از هم جدا افتادند، مژه‌هایش را پژمرده بر هم زد و کنارِ او تیردادی قدم برمی‌داشت که هر چند دقیقه یک بار رو به سمتش می‌گرداند تا حالش را ببیند و هر نگاه از قبلی بدتر می‌شد! طلوع به قدم‌هایش سرعت بخشید و به درِ ساختمان که رسید ایستاده مقابلِ آن به سرعت دستش را بالا برد و زنگ را فشرد. قلبش در هر ثانیه با شماری بی‌نهایت و سریع می‌کوبید... تپش‌هایش از دستش درمی‌رفت و نفس‌هایش هم یکی در میان شده بودند. مانتوی نیمه بلندِ نوک مدادی که به تن داشت نمی‌توانست از نفوذِ سرما به تنش جلوگیری کند؛ هرچند او از شدتِ اضطراب به خودیِ خود یخ بسته بود!

گونه‌هایش همچون نوکِ بینی‌اش سرخ شده از سرما، چون دری به رویش باز نشد، بارِ دیگر زنگ را به صدا درآورد و محل نداد به اینکه تیرداد نامش را بر زبان راند و خواست به او بفهماند آمدنشان به اینجا قرار نبود دردی را دوا کند. حق هم داشت... باز هم دری به رویشان باز نشد که نشد، شاهرخ عملاً هر آن دریچه‌ای که می‌توانست برای دیگران به روی خودش باز شود را بسته بود تا دسترسی‌ها به خودش را به طورِ کل قطع کند! این مرد قصد داشت با همه بازی کند، از طلوع و تیرداد و آتش گرفته، تا هنری و ساحل و هوتن و... حتی خسرو! در که باز هم به رویشان باز نشد طلوع تک قدمی عقب آمد، رو بالا گرفت و نگاهی انداخته به نمای ساختمان، قدمِ عقب رفته را دوباره جلو آمد و این بار نه به زنگ، بلکه به در کوفت برای باز شدنش؛ اما از ساختمانِ خالی انتظار داشت تا معجزه‌وار در را برایش بگشاید؟ دیوانه‌وار و از زورِ فشارِ اضطرابی که متحمل می‌شد به در می‌کوفت و صدایش بلند و خش‌دار بود:

- باز کنید این در رو! هر خُرده حسابی هست تاوانش رو خودم پس میدم!

هیچکس نبود... و شاهرخ هم همین دیوانگی را برای مُهره‌های بازی‌اش می‌خواست! در تلاش بود همه‌شان را به مرزِ جنون برساند و انگار داشت موفق می‌شد وقتی فقط تیرداد بود که توانست با گرفتنِ شانه‌های طلوع تنش را عقب کشیده و نامش را طوری ادا کند که زبانش کوتاه بیاید:

- طلوع!

طلوع نفس زنان نگاهش می‌کرد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند و نامنظم می‌جنبید و اگر علائمِ حیاتی نداشت می‌شد گفت داشت آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. لرزِ ریزِ پلک‌هایش آمده به چشمِ تیردادی که او را عقب رانده و خود مقابلش پشت به در ایستاده بود دلش برای نگرانی و اضطرابِ او آتش گرفت که از رنگِ جدیتِ نگاهش کاسته شد، قدمی سوی طلوع برداشت و بازوانِ او را گرفته، خیره به چشمانش که دو- دو می‌زدند لب باز کرد:

- اینجا هیچکس نیست! وقتی تماس‌هات رو جواب نمیده یعنی خواسته دسترسیت به خودش رو کاملا قطع کنه!

طلوع بغض کرده و چانه‌اش که لرزید همچون لبانش، انگار حرفِ تیرداد به گوشش نرسید که قدمی جلو آمد و دوباره خواست به سمتِ در برود اما تیرداد او را نگه داشت و دمِ گوشش گفت:

- به من گوش بده! با اینجا وایسادن و فقط محکم در زدن جز وقت تلف کردن به هیچی نمی‌رسیم باید یه راهِ دیگه پیدا کنیم، باشه؟

طلوع سر به سمتش چرخاند، خیره شده به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ او و حالش بی‌تعریف، صدایش را قدری بالا برد و ارتعاشِ این صدا دست به یکی کرد با قطره اشکی که از چشمش روی یخ زدگیِ گونه‌اش فرود آمد:

- چه راهی پیدا کنیم تیرداد؟ همه‌ی راه‌ها رو بسته، معلوم نیست طراوت رو کجا برده. این‌ها همه‌اش تقصیرِ منه!

انتهای حرفش سنگین بغض شکاند و تلخ و ضعیف لب زد:

- تقصیرِ منه!

و تیرداد بود که تنها راهِ چاره برای آرام کردنِ او را فقط آغوشی چون مأمن دید و این شد که تهِ گلوی خودش هم بغضی ته‌نشین شده از حالِ او که شاید خودش هم در این ماجرا دخیل بود، تنِ او را پیش کشید و پیشانی‌اش را چسبانده به تختِ سی*ن*ه‌ی خود، هق زدنش را در آغوشش پذیرا شد و دستانش را به دورِ او محکم پیچید. چاره‌ای جز پیدا کردنِ چاره‌ای دیگر نبود وقتی شاهرخ همه‌ی درها را به رویشان بسته بود و خودش را گوشه‌ای از این شهر دور از دسترسِ آن‌ها پنهان کرده، در این بازیِ دیوانگیِ به راه افتاده قصدِ باختن نداشت!

اما دیوانگی... چه واژه‌ی آشنایی!

دیوانه‌ای در کنجی از این شهر، دارالمجانینِ خودش را داشت! نزدیک به عصرگاه بود و گوشه‌ای دور از همه و جایی حوالیِ حیاطی متروکه که به گورستان می‌مانست. هرچند که آمدنِ برف رنگی به رخسارِ این حیاط بازگرداند؛ اما از شادیِ وصلت نه و سفیدیِ برف اینجا گویی حکمِ کفن داشت. حیاطی که دو درختِ خشکیده‌اش در دو طرفش ردِ برفی به روی شاخه‌های نازکشان نشسته و سنگین شدنشان کمرشان را خم می‌کرد. دیوانه‌ای اینجا نبضِ حیات داشت، درونِ خانه و سالن، همانطور که روی صندلیِ گهواره‌ای مقابلِ شومینه‌ی روشن نشسته و سرمایی که از حفره‌ی شکسته‌ی شیشه به داخل راه پیدا می‌کرد را حس نمی‌کرد. دستانش از آرنج قرار گرفته روی دسته‌های صندلی و نگاهش دور را نشانه گرفته، ماگِ مشکی و پُر شده از تلخی و گرمای قهوه را در دستانش حبس کرده، ریز تکانی به صندلی داده و طبقِ عادتش با آرامش گوش سپرده بود به موسیقیِ بی‌کلام و ملایمی که تنها سمفونیِ فضا شده بود. او باز هم انتظار می‌کشید... انتظارِ آمدنی که صدای قدم برداشتن‌هایش در سالن را تقدیمِ گوش‌هایش کرده، بدونِ اینکه نگاهش را سوی اویی که به سمتش می‌آمد کج کند، قدری رو بالا گرفت و همچنان مسیرِ چشمانِ مشکی‌اش را روی جاده‌ای مستقیم و هموار به مقصدی از شیشه‌ی روبه‌رویش می‌فرستاد.

شخصی که صدای قدم برداشتن‌هایش را به خوردِ گوش‌های این مرد می‌داد، دختری بود که با پایین آمدنِ آهسته‌اش از پله‌های کوتاه و کم ارتفاع خودش را به بخشی از سالن رساند که در آن روی صندلی نشسته بود. دختری که همزمان با جلو آمدنش دو طرفِ کلاهِ پالتوی چرم و مشکی‌اش را به دست گرفته از روی تارِ موهای صاف و سیاهش پایین کشید و نگاه به نیم‌رُخِ خسرو دوخت و نتوانست نیمچه لبخندی محو و یک طرفه را کنجِ لبانِ باریکِ او تشخیص دهد. زبانی روی لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش کشید، دست به سی*ن*ه شده و با پوتین‌های ساق بلند و مشکیِ همرنگِ شلوارِ جذبش قدمی دیگر به سمتِ خسرو که آرام لبه‌ی ماگ را از لبانش پایین می‌آورد برداشت. آبِ دهانی فرو داد، قدری ابرو درهم کشید و بعد اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سپس لب باز کرد:

- چی شده که خواستی من رو ببینی خسرو؟

خسرو با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد، هوایی که به ریه‌هایش راه داد را همزمان با گرفتنِ تکیه‌اش از صندلی و متوقف کردنِ حرکتِ آن از راهِ بینی آزاد ساخت. لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانی که از گلویش گذراند، ماگش را قرار داده روی میزِ چوبی و پایه بلندِ کنارش، در عوض فنجانِ سفید و دیگری که درونش قهوه بود را به دست گرفت و همزمان با برداشتنش از روی صندلی هم برخاست. سر چرخانده به سمتِ یلدا؛ اما نگاهی حواله‌ی چشمانِ منتظرش نکرد، قدم‌هایش را آرام به سوی او برداشت و فنجان را که در دستش سوی او گرفت، یلدا ابتدا نگاهی را مردد میانِ نیم‌رُخِ اویی که کنارش ایستاده و فنجانی که مقابلش گرفته شده بود گرداند، سپس شنید که خسرو گفت:

- اگه می‌خوای گرماش از دست نره و دمای بدنت رو متعادل کنه، بگیرش!

یلدا مکثی به خرج داد؛ اما در نهایت کوتاه آمده و دستش را که بالا آورد، حلقه‌ی دستانش را دورِ بدنه‌ی گرمِ فنجان پیچید و آن را از دستِ خسرو گرفت. خسرو چرخی روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش که بندهایش را نبسته بود به عقب پیاده کرده و گام برداشته به سوی شومینه‌ی روشن، خیره به رقصِ شعله‌ها دستانش را پشتِ سرش درهم قفل کرد و بعد آرام و خونسرد ادامه داد:

- گفتم بیای که بهت بگم وقتِ فراری که تمامِ این مدت منتظرش بودی رسیده!

یلدا همزمان که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشید و لبه‌ی فنجان همچنان به لبش چسبیده بود، خیره به قامتِ خسرو تای ابرویی سوی پیشانی فرستاد و بعد که فنجان را پایین آورد قدری ابروانش را درهم کشیده از این تصمیمِ ناگهانیِ او درحالی که پیش از این چنین قصدی نداشت، آبِ دهانی از گلو گذراند و بعد گفت:

- چی این تغییرِ نظرت رو باعث شده؟ اون هم تویی که می‌گفتی بدونِ دیدنِ دخترهات محاله به فکرِ فرار باشی!

پوزخندِ خسرو با رویی که بالا گرفت بی‌صدا، از چشمِ یلدا هم دور ماند و حرف زدنشان میانِ صوتِ دلنشینِ موسیقی بود که هنوز شنیده می‌شد. یلدا که با جرعه‌ی بعدی کلِ قهوه‌اش را خورد، خسرو بود که خیره به نقطه‌ای نامعلوم پس از نفسِ عمیقی مرموز پاسخ داد:

- هنوز هم همین رو میگم! من نمیام... اما تو میری!

یلدا آبِ دهانی فرو داد، نمی‌دانست چرا؛ اما انگار ریز دردی را در سرش حس می‌کرد و سرگیجه‌ای کمرنگ داشت که بی‌محلش کرده، چندبار سریع پلک زد برای رفعِ این گیجی، هرچند که فایده‌ای نداشت و ندانستنِ دومی هم اضافه شد وقتی نفهمید چرا اکسیژن سخت به ریه‌هایش می‌رسید. ابرو درهم کشیده دستش را بالا آورد و به ماساژ دادنِ پیشانی‌اش مشغول شد، قدمی قدری سست رو به جلو برداشت و پرسید:

- منظورت چیه؟

خسرو لبانش را بر هم فشرد، از دو گوشه پایین کشید و رو به نیم‌رُخ از سمتِ شانه‌ی چپ گردانده به سمتِ یلدایی که سعی در سر پا نگه داشتنِ خودش داشت و چشمانش را که به گوشه کشید خونسردتر از قبل دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- مثبت نگاه کن یلدا! این خیلی بهتر از حبس کشیدن گوشه‌ی زندانه، حتی بیشتر از چند دقیقه هم وقتت رو نمی‌گیره!

دردِ سرش را بیشتر حس می‌کرد، سرگیجه را هم. حالت تهوعِ غیرقابلِ تحملی داشت و مجموعِ تمامِ این‌ها حلقه‌ی انگشتانش را به دورِ فنجان سست کرد که از دستش بر زمین افتاد و صدای شکستنش با موسیقی درهم آمیخت. این حالاتش ربطی به آنچه خسرو می‌گفت داشت؟ با این تنگیِ نفسی که هرچه قصدِ کشیدنِ هوا به ریه‌هایش را داشت ممکن نبود که نبود... سرفه می‌کرد، هوا نمی‌رسید! قصدِ دم گرفتن داشت ولی انگار هوا را از اطرافش ربوده بودند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید و قلبش کنترل از دست داده، تپش‌هایش را محکم و سریع حس می‌کرد. نگاهش را درحال گیج رفتن به خسرویی دوخت که سویش چرخید با سری اندک کج شده به سمتِ شانه‌ی راست نگاهش کرد و شنید که یلدا سخت و ضعیف در تلاش برای نفس گرفتن گفت:

- این... این دیگه... چی بود؟

خسرو آرام به سمتش قدم برداشت، نگاهش خنثی و بی‌حس بدونِ خم به ابرو آوردنی نظاره‌گرِ این شکنجه‌ی یلدا شد و با آرامشی دیوانه‌وار گفت:

- سردرد، سرگیجه و تهوع با تپشِ قلب! می‌دونی کم- کم به چی تبدیل میشه؟ فشارِ خونِ پایین، تپشِ قلبِ کند، تشنج و از دست رفتنِ هشیاری و نهایتاً... ایستِ قلبی!

هرچه می‌گفت داشت به حقیقت تبدیل می‌شد؟ یلدا روی زانوانش بر زمین فرود آمد و از بی‌نفسی سرفه زده، رنگِ صورتش کم- کم به کبودی می‌گرایید و این خسرو بود که با قدم به قدم جلو آمدنِ آرامَش اندکی سر به زیر افکنده و نیشخندِ مرموزش ناپیدا و یلدا هم سر به زیر افکنده، همچنان تلاش می‌کرد برای نفس گرفتن از هوایی که انگار نبود! فشار خون پایین، تپشِ قلبِ کند... قلبش می‌زد؟ چرا نمی‌دانست؟ دستش را به گلویش بند و نوازش می‌کرد شاید معجزه‌وار راه‌های تنفسی‌اش را این نوازش رام کرده برای باز شدن؛ اما نه! این شکنجه هنوز تمام نشده بود!

- می‌تونن توی تاریخ به عنوانِ احمق‌ترین آدم ازت یاد کنن یلدا که چشم بسته وعده‌ی انتقامِ من رو از مردی که به خودیِ خود کارمای دلِ شکسته‌ات رو با نامزدی که دوستش داشت پس داد قبول کردی و فکر نکردی وقتی سراغِ من میای تاریخ انقضا داری! یه نگاه به خودت بنداز! تاریخ انقضات برای من تموم شده دختر.

مرحله‌ی تشنج بود! یلدا بر زمین افتاد، پیشِ چشمانش سیاهی می‌رقصید و سفیدیِ چشمانش پیدا بود. عضلاتِ بدنش قفل کرده بودند، تنفسش هنوز غیرممکن بود و مرگ... مرگ بیخِ گوشش نفس می‌زد، از دهانش کف بیرون می‌زد و آخرین مرحله چه بود؟ کاهشِ سطحِ هشیاری و... ایستِ قلبی؟

- می‌دونی یلدا، باید می‌فهمیدی هیچ جنایتکاری بی‌گدار به آب نمی‌زنه! من فقط منتظر بودم دیر یا زود حرفِ انتقام از من رو پیشِ کاوه بزنی که خودت خواسته ناخواسته نقشه‌های من رو پیش بردی و جداً ازت ممنونم؛ اما بودنت از اینجا به بعدِ داستان اضافیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و دوم»

همینجا پایانِ یلدا بود! اویی که بودنش از این قسمت به بعدِ داستان اضافی بود و مرگش شد خاتمه‌ی انتقامی که قدم در مسیرِ مرگبارش گذاشت... و گاه باید لذتِ انتقام را نادیده گرفت و اگر بخششی هم در کار نبود، فقط فراموش کرد! قلبِ یلدا از کار افتاد و نفسش به کل قطع شد و این خسرو بود که ایستاده بالای جنازه‌اش، این تصویرِ آخر را از اویی که به قولِ خودش تاریخ انقضایش سر رسیده و با مسمومیت مرگی پُر شکنجه داشت را در ذهن ثبت کرد. آسمانِ خشاب برفی و زمینش خونین، این زنجیره‌ی خونبار مرگ تا کجای این داستان ادامه میداد، مشخص نبود؛ اما خشاب هم درگیرِ نفس‌های آخرش بود فقط باید منتظر ماند و دید در نهایت چه می‌شد!

از عصرگاه گذشت... قلبِ عاشقِ غروبی برای زمین تپید که تیرگیِ ابرها اجازه‌ی به نمایش درآمدنِ زیبایی‌اش را نمی‌داد! طلوعِ خشاب از سمتی بود و غروبش حال از سمتِ جنگل، رسید به کلبه‌ای که درونش سه نفر حضور داشتند. این سه نفرِ همراه شده از صبحِ امروز یعنی ساحل، هنری و هوتن. هنری دست به سی*ن*ه تکیه سپرده به دیوارِ کنارِ پنجره و نگاهش به روبه‌رو و نقطه‌ای نامعلوم، ساحل هم بود که شنوای حرف‌های آن دو و اتفاقاتِ پیش آمده‌ای که امروز را به اینجا رسانده بود شده و هرچه بیشتر می‌شنید دودِ بیشتری هم از مغزش بلند می‌شد. در آخر هم هوتن بود که از زورِ شرمندگی حتی نمی‌توانست وقتِ حرف زدن به چشمانِ عسلیِ او نگاه کند. این میان حرف‌هایش که پایان پذیرفت، کششی عصبی، یک طرفه و تیک مانند افتاده به جانِ لبانِ ساحل، نگاه میانِ هنری و هوتن گرداند و بعد ناباور گفت:

- باورم نمیشه! باورم نمیشه صدف به خاطرِ هیچی و پوچی الان توی یه دردسرِ تازه افتاده و ما فقط اینجا وایسادیم بدونِ اینکه هیچ کاری انجام بدیم!

هوتن سر به زیر افکند و هنری پلکی زده، یک دم که ساحل رو به سویش گرداند و مشخص بود این بار دوباره آماده‌ی گرفتنِ یقه و بازخواست کردنش بود، تای ابرویی بالا پراند و با محکم‌تر کردنِ قفلِ دستانش قدمی به سمتش آمدنِ او را دید و شنید که طلبکار و عصبی ادامه داد:

- و باز باید حدس می‌زدم که یه سرِ این داستان به تو وصل میشه.

تغییری در نگاهِ هنری ایجاد نشد و فقط نگرانی‌اش را در خود خفه کرده، مردمک میانِ مردمک‌های ساحل گرداند، او قدمی دیگر جلو آمد و بُرندگیِ نگاهش شمشیر را زیر سوال برده، دستش را بالا آورد و با انگشتِ اشاره‌اش هنری را حینِ حرف زدن نشانه گرفت:

- دردسرهای تو برای خواهرِ من تمومی نداره؟ هربار باید یه ضربه‌ی تازه از خودت براش جا بذاری؟

و سکوتِ هنری و هیچ نگفتنش که فقط دستِ راستش را از قفلِ مقابلِ سی*ن*ه‌اش آزاد کرده، آرنج چسبانده به مچِ دستِ خمیده‌اش و با کج کردنِ اندکِ سرش به سمتِ شانه‌ی راست گونه‌اش را به کفِ دستش چسباند کمی عجیب با آن خیرگیِ نگاهش، ساحل که هیچ از او نشنید پوزخندی زد و افزود:

- توقعی هم ندارم که الان چیزی برای گفتن داشته باشی که اگه داشتی عجیب بود! فقط خیلی دوست دارم بدونم صدف عاشقِ چیِ تو شده.

هنری آرام پلک بر هم نهاد، دمِ عمیقی گرفت و ابروانش را که سوی پیشانی فرستاد، تکیه از دیوار گرفته و رو از ساحل، حینی که به سمتِ هوتن آهسته قدم برمی‌داشت با اعصابی که از درون متلاشی شده بود و نمکِ ناخودآگاهش را باعث شده بود تا نگرانی‌اش را خنثی کند بدونِ نگاهی به ساحل خونسرد و بی‌قید گفت:

- خیلی تحتِ تاثیر قرار گرفتم عزیزم؛ ولی کاش تو هم می‌تونستی این سوالِ توی ذهنِ من رو جواب بدی که صدف چجوری خواهرِ تو شده؟

سرِ ساحل اندک کج، تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و نگریسته به قامت هنری قدمی سوی او که با پنج قدم فاصله مقابلِ هوتن ایستاده بود برداشت. هنری خیره به چشمانِ سبز و از برق افتاده‌ی هوتن که یکی از آن‌ها کبود بود، زبانی روی لبانش کشید و با ریز کردنِ چشمانش آرام پرسید:

- از دخترِ شاهرخ که ترکش کرده خبری داری؟

هوتن مردمک میانِ مردمک‌های او با ابرو درهم کشیدنی گرداند. تنش هنوز از آثار کتک‌های شبِ قبلش کوفته بود و درد می‌کرد، بماند ردِ خشکیِ خون پایینِ بینی و گوشه‌ی لبانش که زخمی بود. ظاهرش هم که آشفته‌تر از هر وقتی با آن پیراهنِ خاکی که پارگی کوچکی روی آستینش از ناحیه‌ی بازو به چشم می‌آمد بود. آبِ دهانی فرو داد، سرش را هم به نشانه‌ی تایید تکان داده برای هنری و سپس گفت:

- بعد از ترک کردنِ خونه‌ی پدریش انگار رفته خونه‌ی نامزدش.

هنری با دست به کمر شدنش قدمی رو به جلو برداشت، خیرگی‌اش به هوتن را کش داده و او هم فراری از تیزیِ چشمانِ آبیِ هنری، هرچند که فرار ممکن نبود! در آخر دوباره مردمک‌هایش بودند که میانِ دریای چشمانِ هنری سکونت کرده و صدای او را هم گوش‌هایش میزبان شدند:

- و آدرسش رو؟

هوتن همزمان با پلک زدن آهسته‌اش نفسِ عمیقی کشید و ریز سری که به نشانه‌ی تایید تکان داد، بندِ چشمانش به دیدگانِ هنری آنچنان فولادی که بریده نشدنی بود و پاسخِ مثبتش از زبانش هم بیرون زد:

- می‌دونم!

از همین لحظه بال زدنِ زمان برای رسیدن به اوج آغاز شد و دیارِ غروب را که ترک گفت، نهایتاً بر بامِ شب لانه ساخت. بامِ شب بی‌رنگ تر از همیشه چرا که لایه‌ای سنگین از ابرها را با خود داشت و ماه را به زنجیرِ اسارت کشیده تا زمانی که دانه‌های بلورینِ برفش همزمان با رقص در باد بر زمین می‌نشستند. دانه‌های برفی که روی شیشه‌ی جلوی ماشینی درحالِ حرکت جا خوش کرده و با حرکتی نیم دایره شکل از جانبِ برف پاک کن، تن به نابودی می‌دادند. ماشینی که درونِ کوچه‌ای فرو رفته در سکوت و تاریکی مقابلِ درِ سفید رنگِ خانه‌ای ترمز کرد. درِ سمتِ راننده گشوده و مردِ راننده که از آن پیاده شد، چهره‌اش میانِ تاریکیِ کوچه در سایه؛ اما چشمانِ آبی‌اش که نامش را هنری فریاد زدند برای شناختنش کفایت می‌کردند. نگاهی انداخته به راست و خانه‌ای که هوتن آدرسش را داده بود، قدری ابروانش را درهم گره زده و همان دمی که ماشین را از مقابلش دور می‌زد برای رسیدن به در، نفس‌هایش هم بخار مانند از شکافِ میانِ لبانش بیرون جستند و طولی نکشید که ردِ این بخار در هوا محو شد.

جای قدم‌هایش مانده روی برف‌ها، به در که رسید نگاهی به ارتفاعِ آن انداخت، از آنجا که مناسب بود کفِ بوتِ مشکی‌اش را قرار داده روی برجستگیِ در و تنش را که با اندک فشاری بالا کشید، با دستانِ پوشیده از دستکش‌های مشکی و چرمش دو میله از میله‌های بالای در را حبس کرده میانِ حلقه‌ی انگشتانش، برای کامل بالا کشیدنِ تنش فشارِ بیشتری خرج کرد تا با کمکِ برجستگی‌های رویش و میله‌های بالایش موفق به بالا رفتن شد و دمی بعد سکوتِ حیاط بود که با افتادنِ او بر زانوانش روی زمین و ریز صدایی که به گوش رسید شکسته شد. این بین درونِ خانه‌ای که فرو رفته در تاریکی و سکوت درِ شیشه‌ای و کشوییِ تراسش اندک باز بود و پرده‌ی سفیدِ مقابلش را کم جان به داخل هدایت می‌کرد، دختری بود که این صدای سکوت شکسته به گوشش رسید و چشمانِ قهوه‌ای رنگش که درشت شده به تراس افتادند، باریکه فاصله‌ای از استرس میانِ لبانش افتاد و نفسش در سی*ن*ه حبس شد.

کفِ دستش که روی سرمای میزِ چوبیِ کنارش قرار داشت فقط آرام به روی سطحِ آن کشیده شد تا سرِ انگشتانش دسته‌ی چاقوی آشپزخانه را لمس کردند. اقدامش ناخودآگاه بود؛ اما برای محافظت از خود که دسته‌ی چاقو را حبس کرده میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش و از روی میز برداشت. درونِ حیاط هنری بود که به سمتِ راست آرام گام برداشته و رسیده به سه پله‌ی کوتاهی که او را به درِ تراس می‌رساندند، سر به سمتِ راست چرخانده و چشمانش درِ نیمه بازِ آن و پرده‌ای که رو به داخل ریز حرکتی داشت را شکار کردند. پله‌ها را بالا رفت، مسیرش کج شده به سمتِ در، دستش را پیش برد و قسمتی از پرده را که میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی حبس کرد آن را به کناری رانده تا میدانِ دیدش سالنی شد که خالی از آدمی به نظر می‌رسید. اولین قدم را با سری که اندک به سمتِ شانه‌ی راست کج شده بود برای بهتر دیدن رو به داخل برداشت تا به سالن راه یافت. سمتِ راست را نگاهی انداخت؛ اما غافل شدنش از سمتِ چپی که رقصِ پرده را هم با خود داشت و دمی بعد با عقب رفتنِ پرده چهره‌ی دختری را نمایان کرد، زمان نبرد برداشتنِ دومین قدم که پیش از هر چرخشی از جانبِ نگاهش در یک لحظه سرمای جسمی فلزی را سمتِ چپِ گردنش احساس کرد.

درجا ایستاد، نگاهش به روبه‌رو سنگینیِ نگاهِ دختری که ایستاده کنارش و چاقو به رویش کشیده، دستش هم ریز لرزی داشت و از فشاری که به انگشتانش دورِ دسته‌ی چاقو وارد می‌کرد، رنگ از سرِ انگشتانش پریده بود را حس می‌کرد. پلک بر هم نهاد، با هدایتِ دستِ او و فشار چاقو که قدمی به عقب برداشت، چشم باز کرد و نگاهش این بار چهره‌ی همان دختر که حال مقابلش می‌ایستاد را در مردمک‌های چشمانش جای داد. دختری که آفتاب نام داشت و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید، ابروانِ بلندش را درهم کشیده، موهای خرمایی و صافش روی شانه‌های پوشیده با بافتِ سفیدِ تنش پخش بودند. از درون گر گرفته‌ی اضطراب بود؛ ولی تنش سرد و دمای بدنش نامتعادل پلکش هم ریز ارتعاشی داشت که از دیدِ هنری دور نماند. او که کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشیده و بالاخره سکوت را با صدای خود که آرامشی دیوانه‌وار داشت شکست:

- خیلی خب... اعتراف می‌کنم انتظارِ این حمله‌ی غافلگیرکننده رو نداشتم!

بر بُرندگیِ چشمانِ آفتاب که سعی در مخفی کردنِ ترسش داشت افزوده شد و چون قدری فشارِ چاقو را بیشتر کرد، نیشخندِ هنری بیشتر اعصابش را به بازی گرفته و این بار او بود که لب به حرف زدن گشود:

- تو کی هستی؟

هنری لبانش را با زبان تر کرد، مردمک بینِ مردمک‌های او گردش داد و کششِ یک طرفه‌ی لبانش پابرجا، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرده و سپس پاسخ داد:

- تو من رو نمی‌شناسی؛ اما من می‌شناسمت، حداقل دورادور!

مکثی بینِ کلامش انداخت، چشمانش را در حدقه پایین کشید و رسیده به انگشتانِ رنگ پریده‌ی آفتاب به علاوه‌ی دستی که نامحسوس می‌لرزید، دستِ راستش را بالا آورده برای کنار زدنِ دستِ او که آفتاب با فشاری بیشتر شده به چاقو و به نشانه‌ی تهدید، ریز خراشی روی گردنِ او نشاند. خراشی که سوزشش برای چند ثانیه‌ی کوتاه پلک‌های هنری را بر هم فشرد و ردی از قطره‌های خون هم روی تیغه‌ی براق چاقو افتاد که بالاخره ادامه داد:

- این روشِ اعتراف گرفتن بی‌رحمانه‌ست عزیزم؛ اما در هرحال... تو هم قطعا می‌دونی پشتِ واقعیتِ فاش شده‌ی پدرت برات نقشه‌ی یه نفر بوده که از بدِ داستان اون یه نفر منم!

شوکی چون زلزله مغزِ آفتاب را لرزاند، چشمانش مات شدند و لبانش جدا افتاده از هم نفسش در سی*ن*ه به بند کشیده و به اندازه‌ی یک ثانیه شاید فشارِ دستش دورِ چاقو کم شد. قلبش تند می‌زد و مغزش تکانی خورده و در سرش پیچیده این سوال که این مرد پس از چنین حالی را برایش ساختن دیگر چه علتی داشت برای سراغش را گرفتن دراین لحظه، نگاه میانِ چشمانِ هنری که خونسردی را کنار زده و سرش را اندک بالا گرفته و جدیت بخشیده به لحنش از اینجا به بعد و سپس از سکوتِ آلوده به شوکِ آفتاب که استفاده کرد حرف زد:

- و حالا گوش کن به اینکه پدرت برای تلافیِ این خودِ واقعیِ فاش شده‌اش بدترین راه رو انتخاب کرده.

پلکِ آفتاب ریز پرید و نفسش هنوز جا نیامده از سوالِ قبلیِ در ذهنش که توجیهِ حضورِ هنری در آنجا را خواستار بود، مانده در اینکه انتخابِ بدترین راهِ پدرش چه بود و همه‌ی افکارش پیچیده درهم حتی نمی‌دانست باید به کدام فکر برای متمرکز شدن ارجحیت بخشد و فقط در این لحظه بر زبانش آمد که پرسید:

- چه راهی؟

هنری پلکی زده و آشوبِ قلبش اوج گرفته با یادِ صدفِ دزدیده شده که از حرفِ هوتن و نقشه‌ی او به اینجا رسیده بود، دمی لبانش را بر هم فشرد و مکثِ کوتاهش را وقتی درهم شکست که پاسخ آفتاب را بر لب راند:

- دزدیدنِ دختری که دوستش دارم!

ریز لرزی هم کنجِ ابروی آفتاب را درگیر کرده، قلب و مغزش باهم به هم ریختند از فکرِ اینکه بی‌رحمیِ پدرش تا کجاها اوج گرفته بود و خودش که تازه داشت این روی او را می‌دید، نفسش سخت از ریه‌هایش بیرون آمد و پلکی تیک مانند زده، از بی‌رحمیِ پدرش گذشته و با دوربرگردانی در مغزش رسید به همان سوالِ اولی که خوره شده و چون دوباره فشارِ انگشتانش را به دورِ دسته‌ی چاقو رو به فزونی برد جدی؛ اما با اندک خشی در صدایش گفت:

- برای چی اومدی سراغِ من؟ فاش کردنِ واقعیتش برام بس نبود؛ الان اومدی اینجا که چیکار کنم؟

هنری پلکی زد، از چشمانِ او تمامِ شکستگیِ این مدتش را خواند، انگار در قابِ مردمک‌هایش آفتابی را دید که در تمامِ این وقت زندگی را بر خود حرام کرده و تازه با تنهایی‌اش پس از شوکی که از سر گذراند به آرامشی نسبی رسیده بود. سنگین شدنِ گلوی او را از تکانِ سختِ سیبکِ گلویش فهمید و چون داغی را بر سی*ن*ه‌ی او از سوی خودش حس کرد، آسیب زدنِ بیشتر را به او نخواست؛ پس فقط ملایمتی بخشیده به لحنش و آرام گفت:

- خوب به حرف‌هام گوش کن! صدفِ من بی‌گناه ترین، بی‌ربط ترین و مظلوم‌ترین آدمِ این قصه‌ست که پدرت برای تلافی از من انتخابش کرده...

پیش از تکمیلِ حرف‌هایش این آفتاب بود که از پسِ بغضِ سنگین شده در گلوی دردمندش برنیامد و چون به چشمانش رسید و برقی از نم به آن‌ها انداخت، قلبش سوخته برای خودش و آنچه که این مدت گذراند با اینکه بی‌رحمیِ پدرش را هم تایید نمی‌کرد؛ اما قدری ولومِ صدایش را بالا برده و همزمان با سقوطِ قطره اشکی بر گونه‌ی برجسته‌اش گفت:

- من معصوم نبودم که اونجوری همه‌ی واقعیتِ بابام رو نشونم دادی؟

عذابی در وجدانِ هنری شروع به شکنجه‌اش کرد که قلبش را به شعله کشید و دلش سوخته برای آفتاب، آبِ دهانی فرو داد، زبانی بر لبانش کشید و دستِ راستش را که بالا آورد مچِ دستِ آفتاب که چاقو را با آن گرفته بود میانِ زندانی از انگشتانش جای داد و قدری رو پایین گرفته برای دیدنِ او و ملایم‌تر حرف زد:

- بودی... بودی برای همین هم هست که اومدم اینجا برای کمک خواستن ازت نه به زور بردنت! به من گوش بده دختر، از هرکسی بپرسی بهت نمیگه من عاشقِ اون دخترم؛ می‌شنوی که من شیش ساله می‌پرستمش و اگه مجبور باشم به خاطرش التماس هم می‌کنم! اومدم اینجا و سراغِ تو، چون پدرت رو فقط با تو و خانواده‌اش میشه متوقف کرد.

خواست دستِ آفتاب را از گردنش پایین بیاورد؛ اما چون با مقاومتِ او روبه‌رو شد تلاشِ بیشتری خرج نکرد و اجازه داد اگر در این صورت احساسِ امنیت می‌کرد همین حالت را هم حفظ کند. آفتاب پلکی زد تا قطره اشکِ دیگری از چشمش چکید، نفس زد و بعد لب باز کرد:

- تو از من چی می‌خوای؟

هنری بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با او، چون حس کرد در راهِ نرم کردنش داشت موفق می‌شد، به حرف‌های قبلی‌اش کلماتِ تازه‌ای را بند کرد:

- همراهِ من به میلِ خودت بیا و جلوی پدرت تظاهر به دزدیدنت می‌کنیم تا مجبور شه صدف رو برگردونه!

از سست شدنِ دستِ آفتاب بود که بالاخره موفق شد دستِ او و چاقو را از گردنش پایین بیاورد. آفتاب ماتِ حرفِ او مانده و چون ندانست چه در سر داشت نمی‌توانست راحت اعتماد کند و سرش را اندکی کج تکان داده با درهم کشیدنِ ابروانش و گفت:

- تو می‌خوای...

دستِ آفتاب را پایین کشاند، جدیتِ چشمانش را با ریز نرمشی حفظ کرده و طوری حرف زد که برای جلبِ اعتمادِ او کافی باشد:

- می‌خوام پدرت رو وادار کنم به خاطرِ تو صدف رو برگردونه تا این قضیه قبل از ریخته شدنِ خون‌های بیشتر بسته شه!

نفسِ آفتاب قدری آرام شد، گیج بود و دو دل... از یک سو تحکمِ حرف‌های هنری کافی بودند برای جلبِ اعتمادش و از سوی دیگر می‌ترسید از اطمینان کردن! در ذهنش کسی می‌گفت اگر تله‌ای برایش پهن شده بود این مرد هیچ گاه برای کمک خواستن سراغش نمی‌آمد، بلکه به هر اجباری که شده او را با خود می‌برد و... صداقتِ چشمانش هم سندِ محکمی نبود؟ آفتاب گیج بود، آنقدر که فقط لب زد:

- چجوری باید بهت اعتماد کنم؟

هنری نفسِ عمیقی کشید، ابروانش کمرنگ درهم و تنش را به اندازه‌ی تک گامی عقب کشیده، نگاهِ آفتاب به ردِ خونی اندک که از زخمِ کوچکِ گردنِ او پیدا بود گره خورد و فقط شنید که پاسخ داد:

- این دیگه بستگی به خودت داره که بخوای به صداقتِ چشم‌هام اعتماد کنی یا نه، چون به هر صورت منم مثلِ پدرت یه جنایتکارم؛ اما می‌تونم این اطمینان رو بهت بدم که به اندازه‌ی اون بی‌رحم نیستم و البته... سراغِ تو اومدم تا شاید این قضیه با دردسرِ کمتری تموم بشه و اگه تو نخوای کمک کنی راهِ دیگه‌ام برای پدرت احتمالا چندان مسالمت آمیز نیست!

و شب به تصمیمِ آفتاب سپرده شد تا او در تاریکیِ سالن چشم دوخته به سایه‌ی افتاده بر رُخِ هنری و اعتماد کردن یا بی‌اعتمادی‌اش را هم هاله‌ای از ابهامِ این شب به بند کشید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و سوم»

***

هرروز تیره‌تر از دیروز و هر صبح تاریک تر از شبی که فرا می‌رسید! حتی خورشید هم از طلوعِ دوباره ناامید بود که زمینِ برفی را به حالِ خود رها و نور را در قلبِ خود تلنبار کرده، انگار به این نتیجه رسیده بود که حتی اگر روشنایی هم می‌بخشید، ویرانی‌های این روزها ترمیم نمی‌شد که نمی‌شد. بر زمین انگار جنگ بود و اهالیِ خشاب هم جنگ زده‌های آواره‌ی آن به هر سو که می‌رفتند باز داستان همان و ویرانه‌ها هم همان! روزی آغاز شده بود برده‌ی شب، سرِ تعظیم فرود می‌آورد و به تبعیت از آن تیرگی روانه می‌کرد. اثراتِ این تیرگی مشخص در دو سلولِ جدا از هم و هرکدام گوشه‌ای نامعلوم، این دو سلولِ کوچک و تاریک دو اسیر را هم به اسارت گرفته بود. یکی از این دو نفر طراوتی که دومین روزِ ناپدید شدنش را سپری می‌کرد و کنجِ اتاقکی نیمه تاریک که تنها روزنه‌اش پنجره‌ای میله‌دار در سمتِ چپ بود نشسته بر زمین و تکیه داده به دیوارِ ترک برداشته‌ی پشتِ سرش زانو در شکم جمع و دستانش را هم به دورِ پاهای جمع شده‌اش حلقه کرده بود. شالش افتاده به دورِ گردن و موهای قهوه‌ای روشنش پریشان، چشمانِ خاکستری و درشتش بی‌برق و مژه بر هم زدنش بیش از حد پژمرده بود.

اتاقکی که درونش حضور داشت به واسطه‌ی همان پنجره تا حدی قابلِ دید؛ اما طوری نبود که بتوان گفت نوری به آن دمیده بود. بر صورتِ رنگ پریده و گونه‌های برجسته‌ی طراوت ردی از خشکیِ اشک به چشم می‌آمد و لبانش هم خشک شده، در سرش غوغایی بود و در دلش طوفانی بپا، نیمه جان پلک زد و با محکم‌تر کردنِ حلقه‌ی دستانش به دورِ پاهایش بیشتر در خود جمع شد. حتی دلیلِ اینجا بودنش را نمی‌دانست، حبس شده بود به حکمِ حاکمی نامعلوم و بی‌خبری از گندم داشت جانش را می‌گرفت. حالش بی‌تعریف بود و خود را سوار بر قایقی از آشوب می‌دید که روی دریای طوفان‌زده‌ی فاجعه پارو می‌زد و هرچه می‌نگریست ساحلِ آرامش را نمی‌یافت. نگاهش به دیوارِ روبه‌رو و تنش سرد، ولی آنقدر سِر شده بود که گویا اصلا این سرمایی که به جانش تازیانه می‌زد را احساس نمی‌کرد. بینی‌اش را بالا کشید، بغض بارِ دیگر در گلویس چنان سنگین شد که لرزی انداخته به چانه و لبانش، خودش را با لب گزیدن کنترل کرد مبادا بیش از این رازِ حالش را فاش کند!

شاید بتوان گفت خیلی دورتر از او، درونِ اتاقکی دیگر که همچنان نیمه تاریک بود و آشنا، صدف نشسته بر صندلیِ چوبی که به رویش طناب‌های باز شده‌ای قرار داشت و مشخص بود پیش از خودش اسیری دیگر هم اینجا بوده، سر کج کرد و از سمتِ راست نگاهی به پنجره‌ی کوچکِ بالای دیوار با میله‌های مقابلش انداخت و ابروانِ باریکش درهم از هراسی که تهِ دلش می‌جنبید، او هم مانندِ طراوت از دلیلِ اینجا بودنش خبر نداشت و فقط می‌دانست باید محکومیت می‌کشید وقتی به وقتِ حضورش در اینجا چندین بار فریادِ کمک خواهی سر داد و هیچکس نبود تا دستِ یاری به سویش دراز کند. بی‌قرار بود و دل آشوبه‌ای همه‌ی وجودش را آوار کرده، از سرما لرز داشت یا استرس را نمی‌دانست؛ فقط بازوانش را در آغوش گرفت و کفِ کتانی‌های سفید همرنگِ شلوار و کتِ چرمِ تنش را روی کفِ خاکستریِ اتاقی که در نظرش سایه‌ی سنگینِ زمستان به رویش افتاده بود، تا پایه‌های چوبیِ صندلی عقب کشید؛ اما چون این بی‌قراریِ درونش را تاب نیاورد از جا برخاست و به سمتِ در گام برداشت.

مرور می‌کرد... او در حالِ خودش بود و پیامی ناشناس برایش آمد که جلوی در رفتنش را به بهانه‌ی حرف زدن در رابطه با ماجرای پدرش و تهدیدِ جانِ ساحل می‌خواست و انگار حرف‌هایی برای گفتن داشته؛ اما وقتی صدف رفت دیگر به خانه‌ی رباب بازنگشت. هرچند بی‌فایده می‌دید دوباره کمک خواستن را، ولی چون افسارِ اضطراب از دستِ آرامشِ قلبش دررفته بود با رو به جلو گام برداشتنِ آهسته‌اش بالاخره خود را مقابلِ درِ فلزی دید. قلبش تند می‌کوبید و خودش انگار صوتِ تپش‌هایش را می‌شنید، دستش را مشت کرد و بالا که آورد، مشتش را کوفته به سختیِ در و صدایش را بلند با خشی کمرنگ آزاد کرد که نالان بود و خواهانِ کمک:

- کسی اونجا نیست؟

اما در یک لحظه صدایی در همراهی با او که جان از سکوت گرفته بود به پرده‌ی گوش‌هایش خورد. صدایی همچون چرخشِ کلید در قفلِ در برای باز شدنش و چون چشمانِ قهوه‌ای روشنِ صدف را با آن مردمک‌های گشاد شده درشت کرد و به در دوخت، لبانِ برجسته و بی‌رنگش از هم جدا افتادند و قلبش درآمده به رنگِ هیجانی منفی با تمامِ قدرت به سی*ن*ه‌اش کوفت. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید، قدم‌هایش را که آرام رو به عقب برداشت در هم به داخل کشیده شده و این میان گردیِ مردمک‌های صدف شدند قابی که عکسِ قامتی مردانه را جای گرفته میانِ درگاه در خود نگه داشتند. این قامتی که همزمان با ورودش کلاهِ هودیِ مشکی را از سر و موهای جوگندمی که طبقِ عادت گرد پشتِ سرش بسته بود پایین کشیده، پس زمینه‌ی تصویرِ قامتش منظره‌ی زمستانی و سفیدپوشِ بیرون بود با برفی که آهسته شده؛ اما همچنان می‌بارید.

مرد که چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را به دیدگانِ صدف کوک زد، خونسردیِ نگاهش گلوله‌ای شده که مستقیم قلبِ آشوب زده‌ی صدف را هدف گرفت و حتی به یک آن شلیک کرد. نفسِ صدف حبسِ سی*ن*ه‌اش شد و این مردی که شاهرخ نام داشت با جلوتر آمدنش در را پشتِ سرش بسته، شنید که صدف همزمان با قدری درهم پیچیدنِ پررنگ ترِ ابروانش لب باز کرد و شوکه و با شک پرسید:

- تو کی هستی؟ برای چی من رو آوردی اینجا؟

و همانطور که شاهرخ آشنا بود، این اتاقک با همان صندلیِ چوبی و طناب‌های پاره شده به رویش هم آشنا بود چرا که پیش از این‌ها هوتن هم در همین اتاق اسیر شده و اتفاقا همینجا هم بود که با شاهرخ معامله کرد. شاهرخ که دستانش را در جیب‌های هودی فرو برد، قدمی دیگر رو به جلو برداشت و گره زده چشمانش را به چشمانِ مرتعشِ صدف، قدری رو بالا گرفته و سپس لب باز کرد:

- دخترِ دردسرسازِ خسرو! قبل از دیدنت توی اون منطقه‌ی جنگلی و دور و برِ ساختمونِ افرادم، شیش سالِ قبل اتفاقی توی عمارتِ پدرت دیدمت... بماند که تو متوجه‌ی من نشدی.

مغزِ صدف تکانی خورده از این شناختِ او نسبت به خودش و حتی پدرش در حدی که می‌گفت به عمارت هم آمده بوده، پلکش تیک مانند پرید، اخمش کمی رنگ گرفت و رسید به بخشی از حرفِ او درباره‌ی منطقه‌ی جنگلی و ساختمانِ افرادش. در ذهنش همان شبی که از بهرِ نگرانی به دنبالِ هوتن و هنری راه افتاد و بعد با گذر از سمتِ راستِ جاده به منطقه‌ای با یک ساختمان در مرکزش رسیدند و به سختی جانِ سالم به در بردند روی دورِ تکرار قرار گرفت. حتی تمامِ صحنه‌ها را مرور کرد تا آخرین لحظه‌ای که اسلحه‌ی گریس به سمتش نشانه‌گیری شده بود و با شلیکِ شخصی از فاصله‌ای دورتر زخمی شدنِ گریس جانِ صدف را به او بخشید. در آخر هم منطقه‌ای که از وجودِ افرادِ سیاهپوش خالی شد و راهِ فراری که به رویشان باز، وقتِ ملاقاتِ سه نفره‌شان یعنی خودش و هنری و هوتن به هویتِ شاهرخ هم آگاه شد و حدسیاتی در مغزش جولان دادند. این مرد شاهرخ نام داشت، رئیسِ هوتن بود کسی که به طرزِ مرموزی به پدرش متصل می‌شد و در یک شب او را از خطرِ مرگ نجات داد! حال این سوال در ذهنش پیچید که کسی که او را نجات داده به چه علت او را دزدیده بود؟

- صدفِ جهانگرد! دختری که شیش سالِ پیش و به وقتِ نوزده سالگیش پدرش اون رو پیشکشِ یه مردِ انگلیسی کرد که از قضا دیوانه‌وار عاشقش بود.

صدف زبانی روی لبانش کشید، مردمک میانِ مردمک‌های مرموزِ اویی که نیشخندش کفایت می‌کرد برای بر هم ریختنِ روان، گردش داد و چون نفسش را سخت بیرون فرستاد هیچ نگفته، گوش سپرد به آوای دلهره‌آورِ تپش‌های ناآرامِ قلبش. او را شناخته بود، لااقل دورادور و غیرمستقیم از طریقِ هوتن! شاهرخ دستانش را از جیب‌هایش بیرون کشیده و دست به سی*ن*ه شده که قدمی دیگر با پوتین‌های مشکی‌اش رو به جلو برداشت، صدف ناخودآگاه تک قدمی عقب رفت و شنید که ادامه داد:

- و تو از من چی می‌دونی؟ بذار خودم رو معرفی کنم! شاهرخی که سابقاً از اعضای خشاب بوده و بعد از مدتی تیمِ خودش رو با سرمایه‌ی پدرت راه انداخت و معامله‌ای که من با اون داشتم شد دلیلی برای اینکه تو اون شب به همراهِ اون مردِ انگلیسی از مهلکه‌ای که توی اون منطقه بپا شده بود جونِ سالم به در ببرین.

مکثش هماهنگ شد با زمانی که صدف پاک شدنِ رنگِ خونسردی را از صورتِ او شکار کرد و دید که ابروانِ پهن و مشکی‌اش درهم شدند. قدمِ دیگرِ شاهرخ اما این بار توسطِ صدف رو به عقب جبران نشد، سرمای اتاقک انگار رو به فزونی رفت و حال این سرما نه فقط بندِ زمستانِ حاکم؛ گویی از نفس‌های این مرد در هوا جریان پیدا می‌کرد وقتی که با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین ساخت، این سنگینی را با بازدمی از روی سی*ن*ه برداشت و این بار صدف بود که اضطراب را کنار گذاشت و چون جسارت در لحنش بیش خودنمایی کرد، لب باز کرده و به اطلاعاتِ کلامِ شاهرخ افزود:

- و یه جورهایی برده‌ی پدرِ من!

تک ابروی شاهرخ سوی پیشانی پرید، قدمی دیگر جلو رفت تا فاصله‌اش با صدف به دو گام کاهش پیدا کرد، خیره شده به تیزیِ چشمانِ اویی که اطلاعاتِ ذهنش تا حدی تکمیل شده بودند؛ اما هنوز به چراییِ اینجا بودنش نرسیده بود، شعله‌ای به مغزش کشیده شد بابتِ واژه‌ی «برده» که از زبانِ او شنید. لبانش را بر هم فشرد، به هم ریختگیِ اعصابش را بروز نداد و فقط چون یادگاری حک کرده بر دیواره‌های چشمانش، فاصله‌اش را با صدف به یک قدم رساند و هرچه شعله‌ی دیدگانش خاموش کلِ وجودش را سوزاند، لحنش تیغ شد برای زدنِ رگِ جسارت صدف:

- انتخابِ کلماتت رو دوست ندارم. برده نمی‌تونه واژه‌ی مناسبی باشه، به هرحال بینِ من و پدرت یه معامله‌گری بوده.

صدف زبانی روی لبانش کشید، تهِ دلش از هراسی غریب ریز لرزید انگار که فاجعه‌ای تازه را از پیش حس می‌کرد. این مرد ترسناک به نظر می‌رسید... حتی با همین آرامشِ دیوانه‌وار و دیوانه کننده‌اش و خونسردیِ لحنی که در خفا زبان از طرفِ مقابل قیچی می‌کرد؛ اما نه وقتی که این طرفِ مقابل صدف بود. اهمیتی نداده به این کلام و لحنِ او، نگاهی در فضای اتاقک چرخاند و بعد که دوباره به سمتِ شاهرخ برگشت جدی گفت:

- برای چی من رو آوردی اینجا؟ دنبالِ چی هستی؟

لبانِ باریکِ شاهرخ که به نیابت از پوزخندی صدادار یک طرفه کشیده شدند، نفسِ عمیقی کشید و هوای اتاقک در نظرِ او هم خفه آمد. چنان سایه‌ای بر سرشان آوار شده بود که از سنگینی‌اش هردو نفس از دست داده و حتی خودِ شاهرخ هم به این بی‌نفسی در چنین جای خفه‌ای اقرار می‌کرد. از بی‌نفسی گذشته، به دیدگانِ منتظرِ صدف رسید و لب باز کردنش با زبانی که در دهان چرخید صدایش چون پرنده‌ای نامه‌رسان در گوش‌های صدف لانه کرد و محتوای نامه‌اش هم شد کلماتی که بر زبان راند:

- بهت نگفتن طیِ نقشه‌ای که اون مردِ انگلیسی که... اسمش چی بود؟ آها هنری، کشید و هوتن اجرا کرد دخترِ کوچیکترِ من همه‌ی واقعیتی که سال‌ها از خودش و بقیه‌ی خانواده‌ام پنهون کردم تا با سیاهیِ دنیای من آشنا نشن رو فهمید و ترک کردنِ خونه‌ی پدریش شد دلیلی برای آوار شدنِ تک به تکِ آجرهای زندگیم؟

گره‌ی ابروانِ باریکِ صدف از هم باز شد، بینِ لبانش شکافی افتاده به حدِ باریکه‌ای؛ اما نفسش را حبسِ سی*ن*ه نگه داشت و فهمید چرا چشمانِ این مرد چون دو گویِ خالی به نظر می‌رسیدند. تهی و عمیق... آنچنان که گویا دره‌ای بود بی‌نام و نشان، حتی شاید خیلی دور! به یاد آورد حرف‌های هوتن و هنری را که از به هم ریختنِ زندگیِ شاهرخ به واسطه‌ی نقشه‌ای که هنری طراحش بود می‌گفتند و همین هم دلیلی بود که اجازه نمی‌داد تا صدف برای دیدار با پدرش مستقیماً سراغِ این مرد برود. دردسرهای بی‌پایانِ این زندگی صدفی که هنوز زمین خورده‌ی باورهایش بود و عزادارِ عشقی که ترک کرد را خسته کرده بود و مغزش آشفته شده بابتِ چاله‌ای که رد نکرده، او را با تهِ چاه آشنا می‌کرد سکوت را تاب نیاورده و با اینکه مضطرب بود در نگاهش هیچ بروز نداد وقتی چشمانش را دوخته به چهره‌ی شاهرخ و گفت:

- و تو هم برای تلافی منی رو انتخاب کردی که...

و شاهرخ چانه‌ای که پشتِ ته‌ریشِ جوگندمی‌اش پنهان بود را جمع کرد، قدری سر به زیر افکنده و آرام که به نشانه‌ی تایید تکان داد، همزمان قدمی دیگر هم جلو رفت تا صدف هم وادار به جبران کردنِ آن با به همان اندازه عقب رفتنش شد. شاهرخ همان سر به زیر صدایش را خونسرد و خنثی به گوش‌های صدف رساند:

- تویی رو انتخاب کردم که وجهِ مشترکِ بینِ پدرت و هنری بودی و... هستی درواقع!

صدف با آمدن نامِ پدرش ابروانش را درهم پیچیده از روی شک بابتِ اینکه اگر مشکلِ شاهرخ با هنری بود و قصدش تلافیِ نقشه‌ی او که کشتیِ زندگی‌اش را به گِل می‌نشاند، برای چه از وجهِ اشتراک بودنِ خودش برای پدرش هم حرف می‌زد، تپشی محکم دردی را از قلبش به تمامِ جانش پمپاژ کرد و نبضِ شقیقه‌اش را هم حس کرده، آغازِ طوفانی را از همین آرامشِ شاهرخ خواند و بعد لب باز کرد:

- اگه قصدت انتقام از هنریه، برای چی از بابام حرف می‌زنی؟

شاهرخ رو بالا گرفته و چشمانش را کوک زده به چشمانِ صدف تا با شکارِ لرزِ ریزِ مردمک‌های او به تشویشی که در وجودش غُل می‌زد، دامن زده و پاسخ داد:

- این همه سال زیرِ بلیطِ پدرت بودن و به خاطرِ بودنِ یه معامله‌ای بینمون جز چشم، چیزی نگفتن واقعا من رو خسته کرده صدف. ترجیح میدم از اینجا به بعدِ داستان روی انگشتِ من بچرخه از طرفی هم بد نیست پدرت یه بار برای همیشه با این هیولایی که خودش ساخته آشنا بشه!

و نیشخندِ آمیخته با جسارتِ صدف، چیزی نبود که از چشمانِ تیز شده‌ی شاهرخ دور بماند وقتی که از این نیشخند کبریتی به روانش کشیده شد و ردِ خونسردی‌اش را که بر چهره کمرنگ کرد، شنید که صدف پس از تای ابرویی بالا پراندن انگار طعنه آمیز اصلاح کرد:

- به عبارتی همون مار توی آستین پرورش دادنِ خودمون. اینطور نیست؟

شاهرخ که دندان‌هایش را بر هم فشرد، کششِ لبانش یک طرفه و پوزخند مانند، قفلِ دستانش را گشوده و در یک حرکت با پیش بردنِ دستِ چپش و رد کردنِ آن از بالای شانه‌ی صدف که نگاهِ او را هم به تعقیبش وا داشت، ناگهانی و یکباره تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنِ او را در مشت گرفته و با کشیدنِ سرش که دردی را به صدف هدیه کرد تا صورتش جمع و پلک‌هایش هم بر هم فشرده شدند، سرش را عقب کشید، حبس شدنِ مچش میانِ حلقه‌ای محکم از انگشتانِ ظریفِ صدف را حس کرد و چون نیروی او در برابرِ خودش هیچ بود، رنگی بخشیده به اخمی که چینِ پیشانی‌اش را ساخته بود و سپس گفت:

- از این جسارتِ احمقانه‌ات اصلا خوشم نیومد دختر، بالاخره آدم وقتی زبونِ سرخ رو می‌چرخونه که به فکرِ سرِ سبزش هم باشه...

موهای او را محکم‌تر با عقب بردنِ سرش کشید و به چشمش آمده لب بر هم فشردنِ او تا ناله‌ی دردمندش را خفه کند، دید که صدف مژه از هم فاصله داد و هرچند که به زورش افزود برای دستِ او را جدا کردن از موهایش؛ اما باز هم برابریِ قدرتش با شاهرخ ممکن نبود! فقط پوزخندِ تمسخرآمیزِ او را دید که با چشمکی زدن، همچون خودش ادامه داد:

- اینطور نیست؟

درد در رگ‌های صدف جوشید و کشیده شدنِ موهایش را به دستِ او آنچنان که انگار قصدِ از ریشه کندنشان را داشت حس کرده، شاهرخ قدم پیش گذاشت و صدف را هم با موهای در چنگش به دنبالِ خود کشاند، نهایتاً ایستاده مقابلِ صندلی به تقلای او برای رهایی خاتمه داد همان دمی که محکم سوی صندلی هُلش داد و صدف هم روی آن جای گرفت، موهایش بر هم ریخته پخشِ صورتش شدند و رو که بالا گرفت به شاهرخ رسید. شاهرخ قدری سر بالا گرفته اما چشمانش پایین برای دیدنِ صدف و به عنوانِ آخرین کلام گفت:

- بهت پیشنهاد می‌کنم حداقل الان رو با این جسارت نگذرونی چون مشخص نیست صبرِ منم کِی لبریز میشه. من همیشه انقدر مهربون نیستم!

صدف نفس زنان او را نگریست و شاهرخ با به عقب چرخیدنش سوی در گام برداشت و رسیده به قسمتی که سایه بیشتر آن را پوشانده بود، پیشِ چشمانِ صدف در را گشود، قامت از میانِ درگاه عبور داد و بلافاصله پس از خروجش در را محکم بست تا در آخر هم فقط صدای چرخشِ کلید در قفل را برای صدف باقی گذاشت. اویی که دستی کشیده به سرِ دردمندش بابتِ کشیده شدنِ موهایش، رو کج کرد و بالا گرفته، از پنجره و لابه‌لای میله‌ها برفی که می‌بارید را نگریست. آرام بود... دانه‌های برف در هوا چرخ می‌زدند، بعد آهسته بر زمین می‌نشستند و این آرامش مجرمِ دادگاهِ زمستان بود و محکوم به طوفان؟ شاید!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و چهارم»

و اما شاهرخِ بیرون زده از اتاقکی بود که نشسته درونِ ماشینش و از میانه‌ی جاده‌ای خاکی که دو طرفش را سفیدیِ برف‌ها پوشانده بود، پیش می‌رفت و ردِ لاستیک‌هایش را به جا می‌گذاشت. فرمان زیرِ دستانش می‌لغزید و نگاهِ او به روبه‌رو، درختانِ از برگ گذشته‌ای که شاخه‌های نازکشان حال همسایه‌ی سنگینیِ برف‌ها شده بودند را هم از نظر گذراند. همان دم صدای زنگِ موبایلش که نگاهش را با ابروانی کمرنگ به هم پیوسته سوی موبایلی که روی داشبورد قرار داشت کشاند، دستش را پیش برد، موبایل را برداشته و پیشِ چشم که گرفت نامِ مخاطب ابروانش را از روی شک و تعجب بیشتر به هم پیچ داد که در یک لحظه با وصل کردنِ تماس موبایل را به گوشش چسبانده و بعد شوکه گفت:

- الو؟ آفتاب؟

انتظارِ صدای ظریفِ آفتاب را می‌کشید تا پس از این مدت بی‌خبری علتِ تماسش را جویا شود؛ اما صدایی مردانه غافلگیرش کرد وقتی که همزمان با به گوش رسیدنش گره‌ی ابروانِ شاهرخ را گشود و ناخودآگاه تپشِ قلبش را برای ثانیه‌ای هم که شده متوقف کرد:

- می‌خوام بگم روز بخیر؛ اما حتی روز هم با وجود ما نمی‌تونه بخیر باشه انگار.

ترمزِ ناگهانیِ شاهرخ که برای یک لحظه صدای جیغِ لاستیک‌ها را هم درآورد تکانی به تنش داد و او شوکه بابتِ این صدای ناشناس و مردانه‌ای که با شماره‌ی آفتاب تماس گرفته بود، تشویشی دست و پا زنان از اعماقِ قلبش بالا آمد و نفسش را که به بند کشید، لب باز کرده و جدی و عصبی پرسید:

- تو کی هستی؟ گوشیِ دخترم دستِ تو چیکار می‌کنه؟

و این سوی خط که بود؟ مردی که شاهرخ او را نمی‌شناخت و با موبایلِ آفتاب تماس گرفته بود، همان هنری‌ای بود که شبِ قبل به سراغش رفته و خواهانِ کمکش برای نجات دادنِ صدف شده بود. اویی که با دستِ راست موبایل را به گوشش چسبانده و دستِ چپش را هم فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش روی کاشی‌های کرم رنگِ سالنی که در سمتِ راستش تلویزیونی خاموش و مبل‌هایی بود که رویشان را پارچه‌ی سفید پوشانده، نشان از مخفیگاهِ پیشینِ هوتن بودنش می‌داد، قدم برمی‌داشت و صدای شاهرخ را که همراه با پرسشش شنید نیشخندی بر لبانش نشسته، سوی میزِ غذاخوری چوبی رفت و در همان حال خونسرد پاسخ داد:

- بگیم یکی که برای انتقام ازش انقدری ترسو بودی که به جای مستقیم سراغِ خودش رفتن، دست روی نقطه ضعفش گذاشتی.

او که تکیه‌گاهِ صندلیِ رأسِ میز را به دست گرفته و عقب کشید تا در سکوتِ سالن صدای کشیده شدنِ پایه‌هایش روی کاشی‌ها به گوش رسید، شاهرخ بود که با توصیفِ او از هویتش یک آن برق از سرش پرید و آنچنان شوکی به جانش وصل شد که گره‌ی ابروانش را از هم گشود، آن‌ها را شوکه تا پیشانی‌اش راهی کرد و تک جرقه‌ای انگار مسببِ زبانه کشیدنِ آتش از کلِ وجودش بود. فقط یک نامِ آشنا بود که بارها و بارها چون ناقوسِ مرگ در سرش به صدا درآمد و در نهایت وادارش کرد صدا از بندِ حنجره رها کند:

- هنری؟

تک خنده‌ی هنری که روی صندلی جای گرفته و تکیه به تکیه‌گاهِ آن سپرد، چکش‌وار میخِ نابودی را به اعصابِ ترک برداشته‌اش کوبید و در این بین قابِ باختش را از دیوارِ ذهنش آویزان کرد. اما نه! برای اعتراف به باخت هنوز زود و این شاهرخ بود که تاییدِ حرفش را از تک خنده‌ی او دریافته، به ضرب درِ ماشین را گشود و پیاده که شد در را همانطور باز نگه داشت. سکوت از هنری گرفت و خودش آشوب شده از فکرِ مقابله به مثلِ او با آفتاب نفسش که بخار مانند از میانِ لبانش بیرون جست ابروانش را پررنگ درهم کشید و خیره به منظره‌ی برفیِ جاده و درختان عصبی پرسید:

- دخترم کجاست؟

و بی‌خبر بود از پا روی پا انداختنِ هنری و تکیه سپردنش به صندلی که نشان می‌داد از طوفانِ او آرامش می‌گرفت با تای ابرویی بالا پرانده، چون باز هم از هنری جز سکوت هیچ عایدش نشد، این بار ولومِ صدایش را بالا برد و اعصابش خُرد شده زیرِ این چکشِ نابودی و تکرار کرد:

- گفتم دخترم کجاست؟

هنری نفسِ عمیقی کشید، چشمانِ آبی‌اش را کوک زده به نقطه‌ای نامعلوم از روبه‌رو و بالاخره وقتی سکوت شکست که صدایش را این بار پیِ آوار کردنِ اعصابِ شاهرخ بر سرش فرستاد:

- آروم باش دوستِ من اینجوری باهم به توافق نمی‌رسیم. دخترت هم حالش خوبه، البته فعلا! بهتر از تو باهاش کنار میام.

آشوبِ شاهرخ فقط و فقط به خاطرِ آفتاب بود و چون موبایل را در دستش تا حدی فشرد که رنگِ سر انگشتانش پریده و به سفیدیِ برفی که می‌بارید درآمد، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌سوخت و از حجمِ خشمی که وزنه‌ی روی سی*ن*ه‌اش شده بود تند می‌جنبید. نفس زدنش را از شدتِ عصبانیت هنری متوجه شد و پی برده به اینکه در راهِ دیوانه کردنِ او تا اینجا موفق بوده، بارِ دیگر گوش‌هایش را میزبانِ صدای شاهرخ کرد که محکم حرف می‌زد و خشمگین، طوری که اگر هنری مقابلش بود قطعا جانش را می‌گرفت:

- می‌خوام با آفتاب حرف بزنم؛ همین الان!

و این درخواستش پوزخندی شد صدادار بر لبانِ هنری که چون دمی عمیق گرفت اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و خوشش آمده از دیوانه کردنِ این مردِ خونسرد که فقط خانواده‌اش توانِ این خنثی کردنِ خونسردی‌اش را داشتند، با صدا صاف کردنی خونسرد گفت:

- از اونجایی که من از صدف بی‌خبر موندم تا الان، برای اینکه این مقابله به مثل درست پیش بره در نهایتِ تاسف باید بگم درخواستت رد میشه! امیدم به اینه که انقدر پدرِ خوبی باشی که نجاتِ دخترت اولویتت باشه نه انتقام از من!

و شاهرخ نفسش را چنان سنگین و محکم از سی*ن*ه بیرون راند که چون پتکی بر سرِ اطراف فرود آمد. جسمش شده بود آرامگاهِ بعضی از دانه‌های برف و نگاهش افتاده به خمیدگیِ شاخه‌ای نازک و سفیدپوش زیرِ سنگینیِ برفی که می‌بارید، دندان‌هایش را بر هم فشرده و صدایش را خش‌دار از مانعی که کلید شدنشان بر هم ساخته بود بیرون راند:

- تو داری با من بازی می‌کنی؟

این بار نوبتِ هنری بود تا با او بازیِ دیوانگی را راه بیندازد و از بازیچه کردنش لذت ببرد، به تلافیِ تمامِ این مدتی که شاهرخ آن‌ها را چون مُهره‌های زمینِ بازی‌اش آنطور که خود خواهانش بود گرداند.

- یه عمر دیوونه کردنِ دیگران و الان هم دیوونه شدنِ خودت! قدرتِ کارما هنوز بهت ثابت نشده؟ بگذریم... تا شب بهت وقتِ تصمیم گیری و انتخاب میدم که ببینی دخترت برات باارزش‌تره یا انتقام! اگه انتخابت به عنوانِ یه پدرِ خوب و مسئولیت پذیر دخترت باشه، اونوقت باهم یه قرار تنظیم می‌کنیم و بعدش هم مسالمت آمیز پرونده‌ی این تلافیِ مسخره رو می‌بندیم، چطوره؟

دستِ چپ و یخ‌زده‌ی شاهرخ کنارِ تنش مشت شده، آنقدر دندان‌هایش را بر هم فشرد که کم مانده بود تا شکسته شدنشان و با فراری شدنِ رنگ از مشتش هم رگ‌های پشتِ دستش برجسته شدند. خواست حرفی بزند؛ اما خشم به زبانش قفل زده و کلیدِ کلمات را هم در چاهی عمیق از مغزش گم کرده بود. این شد که سکوتش همان علامت رضا برداشت شده توسطِ هنری، زبانی روی لبانش کشید و با همان لحنِ قبل ادامه داد:

- زیاد من رو منتظرِ نتیجه نذار دوستِ عزیزم؛ ما الان هردو باهم توی یه چاهیم!

و بعد پیش از اینکه به شاهرخ مهلتِ حرف زدنی دیگر دهد، موبایل را از گوشش پایین کشید و قطع شدنِ تماس صوتِ بوق‌های ممتد را چون مشت‌هایی به پرده‌ی گوش‌هایش کوفت و چون او هم موبایل را پایین آورد، نگاهش خونبار و با آتشی خاموش در وجودش دوخته به نقطه‌ای کور، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش جنبش‌هایی سریع داشت و نفس می‌زد، هر کلمه که در ذهنش مرور می‌شد چون افتادنِ هیزم به تنورِ داغ از خشمش بود آنچنان که ابروانش را با اخمی پررنگ به هم گره زد، نبضِ شقیقه‌اش را شکنجه‌آور حس کرده و موبایل را طوری در دستش کنارِ تن فشرد که اگر خُرد می‌شد هم جای تعجب نداشت. هنری داشت او را بازیچه می‌کرد، خواهانِ دیوانگی‌اش بود تا همچون خودش پاسخش را دهد و شاهرخ فکرِ اینجا را نمی‌کرد! اویی که یک دم از داغیِ خشمِ درونش تاب نیاورد، لبانش از هم جدا شدند و به عقب که چرخید، با کوبیدنِ محکمِ مشتش به سقفِ ماشین فریادش سکوتِ جاده را به آتش کشید! این فریادی که باعثِ بر هم خوردنِ تجمعِ پرندگان در سوی دیگرِ جاده شد و همه‌شان را پروازکنان تا اوجِ آسمان بالا فرستاد.

اما بانیِ دیوانگیِ این مرد که تماس را هم خاتمه بخشیده بود، موبایل آفتاب همچنان در دستش، سرش را بالا گرفته و رو به سقف پلک‌هایش را بر هم نهاده بود. هرچه سیاهی پیشِ چشمانش رقصندگی می‌کرد، گوش‌هایش اما دلبسته‌ی سکوت نبودند که صوتِ برداشته شدنِ قدم‌هایی به گوشش رسیده، این قدم‌ها زمانی کنارش متوقف شدند که صدایشان هم در سالن خاموش شد. هنری فهمیده ایستادنِ کسی را کنارِ صندلی‌اش و چون بدونِ تغییری در حالتش موبایل را به سمتش گرفت، با حسِ سنگینیِ نگاه‌هایی مشخص شد او در سالن تنها نبود! موبایل که آرام از دستش بیرون کشیده شد به دستِ آفتابی برگشت که کنارِ صندلی ایستاده و نگاهش می‌کرد، سوی دیگرِ سالن هم ساحل و هوتن بودند که حضوری می‌زدند. ساحلی که دست به سی*ن*ه ایستاده و به دیوار تکیه داده، هوتن هم دست در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و میانِ درگاهِ اتاقی کنارِ آشپزخانه ایستاده بود. هرسه در سکوت انگار انتظار می‌کشیدند و نهایتا همزمان با هنری که رو پایین گرفت صدای ظریفِ آفتاب عهده‌دارِ شکستِ سکوت شد:

- فکر می‌کنی جواب بده؟

و حضورِ او در اینجا یک چیز را فاش می‌کرد و آن هم... اعتماد کردنش به صداقتِ چشمانِ هنری بود! آفتاب تصمیم به کمک گرفته بود، برای متوقف کردنِ پدرش، برای نجاتِ دختری که هنری در وصفِ او گفته بود بی‌گناه ترین، بی‌ربط ترین و مظلوم‌ترینی بود که شاهرخ برای تلافی می‌توانست انتخاب کند! نگاهش خیره به هنری و در انتظار برای شنیدنِ پاسخِ او، دید که ابروانش را سوی پیشانی فرستاد، در همان حال آرام گفت:

- این رو تو باید بگی که می‌شناسیش! به نظرت جواب میده؟

سر به سمتِ راست چرخاند و این بار یک تای ابرو را بالا نگه داشته، منتظرِ پاسخِ او ماند تا آهی از سی*ن*ه‌ی سنگین و داغ دیده‌ی آفتاب بیرون زد و بازوانِ پوشیده با پالتوی مشکی‌اش را که در آغوش گرفت، لبانش را با زبان تر کرده و به فکر فرو رفت. زیرِ سنگینیِ نگاهِ هنری، هوتن و ساحل روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی همرنگِ شلوارِ جذبش به عقب و سوی پنجره‌ای که پرده از مقابلش کنار کشیده شده بود رفت. به این فکر کرد که... واقعا چنین نقشه‌ای روی پدرش جواب می‌داد؟ به جواب نرسید! آفتاب این روزها پدرش را نمی‌شناخت، اهمیتی نداشت بیست و چهار سال دخترش بود؛ او واقعیتِ پدرش را که زمین تا آسمان با آنچه نشان می‌داد فرق می‌کرد را به تازگی فهمیده بود و هیچ چیز را نمی‌توانست درباره‌ی بی‌رحمیِ او پیش بینی کند. نگاهش خیره به حیاطِ کوچک و برف گرفته تا آسمان بالا رفت و بعد آرام و نیمه جان گفت:

- از منم نمیشه این رو پرسید؛ خیلی وقته بابام رو نمی‌شناسم!

و از این لحظه تا زمانِ تصمیم گیریِ شاهرخ زمان روی دورِ تند گذشت. جان از ظهر و عصر هنگام که گرفت، غروب را پشتِ پرده‌ای از تیرگیِ ابرها به خفگی سپرده و تن داده به آرامش و سکوتِ شب که البته گوشه‌ای از خشاب این آرامش زیرِ سوال می‌رفت. گوشه‌ای از شهر که درونش صدای بلندِ موسیقی پیچیده همراه با هلهله‌ی جمعیتِ جوانی که به رقص و شادی مشغول بودند. تاریکیِ این سالن سپرده شده به رقصِ نورهای رنگارنگی که هر دم بر زمین و دیوار می‌افتادند، شادیِ جوانان غوغا بپا کرده بود. غوغایی شبیه به یک میهمانی و یا شاید هم چیزی شبیه به یک کلوپِ شبانه! بوی عطرهای مختلفِ تلخ و شیرین، گرم و خنک و حتی تند پیچیده در فضا و ترکیب شده با بوی سیگار، چنان رایحه‌ی گزنده‌ای را ساخته بود که هرکه وارد می‌شد چهره‌اش درهم می‌رفت. در انتهای این سالن و از سمتِ راست پایینِ پله‌هایی که به بالا می‌رسید، دری فلزی قرار داشت و پشتِ در اتاقِ کوچکی بود آشنا که برخلافِ روزی از روزهای گذشته این بار خاک گرفته نه و حتی تمیز شده بود. روزنه‌ی نورش هم شده بود لامپِ وصل شده به سقف که نورِ سفید رنگی را هم روی کاشی‌های صدفی و برق افتاده پهن کرده بود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و پنجم»

درونِ این اتاق پشتِ میزِ چوبی و قهوه‌ای تیره مردی بود نشسته بر صندلیِ چرخ‌دار و مشکی به صورتِ کج، سرش اندک بالا و چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش اما به پایین، آرنجِ دستِ چپش را روی میز نهاده و مکعب روبیکی را در دست می‌چرخاند هر از گاهی هم چشم به سمتِ ساعتِ بندِ چرمی و بسته شده به مچش می‌گرداند و ردپای عقربه‌ها را تا لحظه‌ی موعودی که انتظارش را می‌کشید می‌گرفت. این مردی که هودیِ مشکی به تن داشت، موهای جوگندمی‌اش را گرد پشتِ سرش بسته و اعصابش ناآرام از صبحی که گذشت تا او را به این لحظه برای تصمیم گیری برساند، یک دم به چرخاندنِ مکعب روبیک در دستش توقفی بخشید، چشمانش که مرموز و آهسته بالا آمدند به درِ فلزی و بسته‌ی اتاق برخوردند و او غرق در فکر، نفهمید چه زمانی مکعب را چنان با انگشتانش فشرد که رنگ از رویشان فرار کرد.

این مرد در خشاب به دنبالِ دریای خون ساختن بود تا پس از آن خودش و خانواده‌اش را سوار بر قایقی کرده روی سطحِ این دریا به مقصدِ ساحلِ آرامشی که ترتیب دیده بود ببرد؛ اما... کدام آرامش؟ او خود مُهره‌ای سیاه بود و سیاهی در خشاب... محکوم به فنا بود؟ مشخص نبود! دقایق گذشتند، عقربه‌های ساعت مچیِ او گذرِ زمان را پیشِ چشمانش نشانده بودند و در آخر لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشید رسید. بیرون از اتاق دری بود که رو به سالن باز شد و قامتی مشکی پوش و مردانه به داخل راه یافت. این قامتی که در ابتدای ورودش نگاهی به جماعتِ رقصان انداخت، درحالی که سوئیشرتِ مشکی و چرم روی بلوزِ یقه اسکیِ همرنگش به تن داشت، قدم‌هایش را با پوتین‌های مشکی‌اش روی کاشی‌ها به جلو برداشته و در را پشتِ سرش بست. همهمه و صدای بلندِ موسیقیِ بیس‌دار درحالِ پخش همزمان با صدای دست و سوتِ جوانان صدای بسته شدنِ در را بلعید، گذشته از رایحه‌ی گزنده‌ی ترکیبِ عطرها و سیگار، نگاهِ مشکی‌اش را به سمتِ درِ همان اتاق کج کرد و به سوی آن گام برداشت. این مردِ همیشه سیاهپوش با صورتی سوخته فقط می‌توانست خسرو باشد که با به پهلو شدنِ کوتاهش از کنارِ خدمتکارِ سینی به دستی گذشت تا نهایتاً مقابلِ دری که کلید در قفلش بود ایستاد.

نگاهی خنثی به کلید انداخت، دستش را جلو برد و سرمای آن را حبس کرده میانِ انگشتانش، همان دمی که شاهرخ درونِ اتاق مکعب روبیک را بر روی میز گذاشت، صدای چرخشِ کلید را محو شنید و پس از آن دری بود که با گشوده شدنش رو به داخل کشیده شد تا قامتِ خسرو هم میانِ درگاه جای گرفت. باز شدنِ در محرکی بود برای شاهرخ که قلابِ تصویرِ خسرو افتاده به دریای چشمانش و با صید کردنش، تا چشمانِ مشکیِ خود بالا کشید. نگاهِ هردو به هم سخت و سرد، شاید در ادعاهایشان یکدیگر را دوست خطاب می‌کردند؛ اما از چشمانشان پیدا که این دوست بودن فقط بهانه‌ای برای معامله‌گری‌شان بود. خسرو ابروانش را بالا انداخت، پلکی آهسته زد و با تک قدمی بلند که درگاه را پشتِ سر گذاشت تا واردِ اتاق شد در را پشتِ سرش بسته و با دمی عمیق هم سی*ن*ه سنگین کرد. همان لحظه‌ای که شاهرخ اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و نگاهش کرد، جلو آمده و خیره به او با دستانی که پشتِ سرش به هم بند کرد:

- یادی از من کردی دوستِ قدیمی؛ دیگه کم- کم داشتم ناراحت می‌شدم از اینکه فراموشم کردی.

شاهرخ کششِ یک طرفه‌ی لبانش که میل به نیشخند داشتند را کنترل کرده آرام که با فشاری از روی صندلی برخاست با کفش‌های مشکی‌اش رو به جلو گام برداشته تا با دور زدنِ میز از پشتِ آن خارج شد و همانطور که دستِ راستش را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برده بود گفت:

- فراموشی که غیرممکنه دوستِ عزیزم، اما برای این قرار دلیل دارم!

خسرو یک تای ابرو تیک مانند سوی پیشانی فرستاد، حالتِ نگاهش همچنان خنثی و مردمک‌هایش در گردش میانِ مردمک‌های شاهرخ برای کشفِ رازی که در عمقِ چشمانش دفن کرده بود، چون او آنچنان سختی‌ای را سنگِ قبرِ این رازِ دفن شده قرار داده و به هیچ ضربی شکسته نمی‌شد و بی‌جواب سکوت کرد تا خودِ شاهرخ همزمان با تکیه سپردنش به میز و خارج کردنِ دستش از جیب با دست به سی*ن*ه شدنش ادامه داد:

- دلیلِ این ملاقات... اینه که آخرین ملاقاتمون باشه!

تای ابروی خسرو همان بالا پریده باقی ماند، او که دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده بود، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خیرگی‌اش را مشکوک و مرموز به شاهرخ کش داد. سکوتش همراه شده با آرامشی دیوانه‌وار که این روزها زیاد از خود نشان می‌داد، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و انتظارش را شاهرخ چندان طولانی نکرد وقتی دنباله‌ی حرفش را مثلِ قبل گرفت:

- دلیلِ اینکه این ملاقات رو به عنوانِ آخرین دیدارمون می‌خوام بند میشه به همون مردکِ انگلیسی که شیش سالِ پیش دخترت رو پیشکشش کردی!

به میان آمدنِ نامِ هنری کافی بود تا سرش را بالا گرفته، قدمی جلو آمده و ابروانش را برای اخمی پررنگ از روی شک درهم پیچیده، با نزدیک کردنِ پلک‌هایش به هم جولان داده این فکر در سرش که هنری چه ارتباطی با شاهرخ و حتی این ملاقاتی که می‌خواست آخرین باشد داشت، سرش را ریز و کج تکان داده و باز هم در سکوت منتظر ماند تا او حرف‌هایش را تکمیل کند. این بین که شاهرخ تکیه از لبه‌ی میز گرفت و به تبعیت از خسرو که قدمی جلو رفت تیز خیره شده به چشمانِ او و سردیِ لحنش از اتاق و هوای زمستان بیشتر، کلماتِ تازه‌ای را ضمیمه‌ی قبلی‌ها کرد:

- از نقشه‌ای که اون برای به هم ریختنِ زندگیم کشید تا همه‌ی واقعیتی که از من برای دخترم فاش کرد و الان به جایی رسیدم که آفتاب ازم فراری شده و حالا...

مکثی در کلامش به خرج داد و خسرو منتظر مانده برای شنیدن از ارتباطی که این بین میانِ آن‌ها وجود داشت و آنچه شاهرخ برای گفتنش مقدمه‌چینی می‌کرد، این بار تیزیِ نگاهِ او بود که به نبرد با تیغه‌ی چشمانِ شاهرخ رفت. و این دو نفر در این لحظه دوستانی بدتر از دشمن به چشم می‌آمدند و این از برقِ تیزیِ چشمانشان که گردن می‌زدند هم پیدا بود!

- این معامله به هم می‌خوره چون دخترِ تو پیشِ منه، به حکمِ اسارت و به این خاطر که تنها و بزرگترین نقطه ضعفِ اون مرده!

اینجا بود که موفق شد قفلِ دستانِ خسرو پشتِ سرش را بشکند و گره‌ی کورِ اخمش را باز کرده، دید که باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانِ باریکش افتاد. جلو آمد و با شاهرخ فاصله کم کرد به اندازه‌ی دو گام و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او، چندین بار در ذهنش حرفِ او را تجزیه و تحلیل کرد تا هضم کند ریز سری که کج و از روی شوک با چشمانی ریز شده تکان داد بالاخره سکوت شکست وقتی پرسید:

- تو... تو چیکار کردی؟

و شاهرخ همین آشوب را برای خسرو می‌خواست، برای خشاب و تمامِ گلوله‌های آن که این چنین پریشانی را باعث شده را باعث شده و حال که نگرانیِ خودش هم شکلی از جنون و دیوانگی برایش گرفته بود، باید دیگران را هم به حالِ خودش دچار می‌کرد! او تصمیمش را گرفته بود... شاهرخ یک خشاب را به خاک و خون می‌کشید! خسرو که جلوتر آمد تیز و بُرنده چشمانِ او را نگریست، لحنش را تندتر و صدایش خش‌دار به گوشِ شاهرخ رسید که ادامه داد:

- یا بهتره بگم... تو چه غلطی کردی؟

جمله‌ی دوم همراه بود با بلند شدنِ ولومِ صدایش درحالی که تهِ دلش گردبادی بپا شد از نقش گرفتنِ صدف در این جهنمِ خودشان! صدفی که از رباب شنیده بود چگونه شکست خورده‌ی باورهایش هنری را ترک کرده و چون افسرده حالی گوشه‌گیر شده بود. آمدنِ نامِ صدف برای به هم ریختنِ تنظیماتِ مغزِ خسرو کفایت می‌کرد، اویی که قدمِ آخر را سوی شاهرخ برداشته و ایستاده چشم در چشمِ او، چون باز هم سکوتِ سنگینش با این آرامشی که در نظرش احمقانه بود عایدش شد این صدایش را بلندتر کرد:

- حرف بزن!

و شاهرخ فقط به حالِ او و دیوانگی‌ای که برایش ساخته بود پوزخند زد و این پوزخند تبدیل شده به مته‌ای بر روانِ خسرو، یک آن فرمان گرفته از ناخودآگاهِ خشمگینش و چون دستش را پشتِ سرش برد با لمس کردنِ اسلحه‌اش آن را از پشتِ کمر بیرون کشیده و در یک لحظه پیشانیِ شاهرخ را هدف گرفت. خون به مغزش نمی‌رسید انگار... بس بود هر اندازه تا به اینجا خودش و دخترانش کشیده بودند! این جهنم باید یک جا خاتمه پیدا می‌کرد؛ اما... هنوز جا داشت! از آنجا که نگاهِ شاهرخ همچنان خونسرد دوخته شده به آتشِ برافروخته از دیدگانِ به خون نشسته‌ی خسروی نفس زنان که فکِ بالا و پایینش را بر هم می‌فشرد و انگشتش ماشه را عقب می‌کشید، شنید که شاهرخ با طعنه‌ای فاحش به قصدِ آتش زدنش گفت:

- واو! چه پدرِ مسئولیت پذیر و بامحبتی که پونزده سالِ تمام خودش رو از دخترهاش دریغ کرد و دخترش صدف رو به بهونه‌ی توی حالِ خودش نبودن و پریشونیِ شبی که از قتلِ برادرش برگشت، به یه مردِ انگلیسی سپرد! ادعایی ندارم خسرو؛ اما مطمئن باش انقدری پدر هستم برای دخترهام که راضی به گرفته شدنِ جونِ خودم باشم، اما جدا شدنِ نفسِ اون‌ها از هوای اطرافم نه... اون هم انقدر دور که برسه به خارج از مرز!

و خسرو بود که با عصبانیتِ شعله کشیده در نگاهش نوکِ اسلحه را به پیشانیِ او چسباند اما باز هم تغییری در چهره‌ی او ایجاد نکرد و همانطور خونسرد مقابلش باقی ماند. خسرو ماشه را کمی عقب تر برد و با لب باز کردنش جدی و تهدیدوار گفت:

- صدف کجاست؟

شاهرخ با برقِ چشمانش که خون از دیواره‌های قهوه‌ای سوخته‌اش چکه می‌کرد خسرو را نگریسته و قدرت را این بار پس از سال‌ها در دستانِ خودش دید تا این شاهرخی که به قولِ دیگران برده‌ی خسرو بود را در تنگنایی نفسگیر گیر انداخت و شاهرخِ تازه را ساخت. اویی که قصد داشت خشاب را این بار خود روی انگشتش بچرخاند و برای همین هم با آرامش گفت:

- من جای تو باشم ماشه رو نمی‌کشم خسرو، چون اگه بمیرم تا آخرِ عمرت نه دستِ تو به دخترت می‌رسه و نه اون مردک! اینکه چه بلایی سر دخترِ زخم خورده و دلشکسته‌ات میاد هم نامعلومه. بنابراین به حرفی که می‌زنم گوش بده!

خسرو آمادگیِ داشت ماشه را عقب کشیده و فقط با یک شلیک جانِ شاهرخ را در یک لحظه بستاند؛ اما حرف از صدف قدرتش را می‌گرفت، اینکه بدونِ وجودِ این مرد خبری هم از صدف نبود اجازه نمی‌داد تا ماشه را عقب فرستاده و صدای شلیک را آزاد کند. اندکی سرش را بالا گرفت، اسلحه را در دستِ عرق کرده‌اش فشرد و شنید که شاهرخ ادامه داد:

- یه قرار باهم ترتیب میدیم، فردا ساعتِ هفت و نیمِ صبح توی یه روستای متروکه که آدرسش رو برات می‌فرستم! اونجا شاید بتونی دوباره با دخترت دیدار کنی.

موفق شد... شاهرخ به هدفش رسید و موفق شد جانِ خودش را حفظ کند لحظه‌ای که خسرو لبانش را بر هم فشرد، فشارِ دستش دورِ بدنه‌ی اسلحه بیشتر شده و ماشه را که عقب تر کشید، به سختی با خودِ درونی‌اش به جدل پرداخت تا فعلا جانِ شاهرخ را به او ببخشد فقط برای پیدا کردنِ صدف! این شد که دستش را محکم و همزمان با بازدمی سنگین که بیرون فرستاد، پایین کشید نفس زنان و با سی*ن*ه‌ای آتش گرفته چهره‌ی پیروزمندانه‌ی شاهرخ را دید و... با به عقب چرخیدنِ یکباره‌اش سوی در رفت، آن را گشود و از اتاق که خارج شد، همچون جنون زده‌ای که به سختی سعی داشت عقلش را سالم نگه دارد به سالنِ همچنان شلوغ قدم گذاشت تا مقصدِ خروج از آن. شاهرخی در اتاق تنها ماند که دمی کوتاه به عقب چرخید، موبایلش را از روی میز برداشته و اعلامِ نهاییِ تصمیمش بندِ همان لحظه‌ای شد که پیامی یکسان را برای چند نفر فرستاد. اولین نفر برای شماره‌ی آفتاب که موبایلش را در دستِ هنری می‌دانست و خبر نداشت دخترش خود تن به همکاری با او داده و موبایلش هم دستِ خودش بود.

آفتابی که ایستاده پشتِ پنجره و خیره به آسمان، دانه‌های برفی که رقصان بر زمین سقوط می‌کردند را با چشمانِ قهوه‌ای و درشتش دنبال می‌کرد، یک آن اعلانِ پیامِ موبایلش ابروانِ بلندش را بالا و سرش را پایین انداخت، موبایلش را که در دست داشت بالا گرفت و صفحه‌ی آن را در تاریکیِ سالنی که سه نفرِ دیگر هم در آن حضور داشتند روشن کرد. اعلانِ پیامش که توجهِ آن‌ها را هم جلب کرد، هرسه به سمتِ آفتاب رفتند منتها ساحل و هنری جلوتر افتادند و هوتن چند قدمی را عقب ماند. هنری سمتِ راستِ آفتاب و ساحلِ سمتِ چپ ایستاده، هرسه نگاه دوخته به صفحه‌ی موبایل و پیامی حاویِ آدرس که شاهرخ فرستاده بود، ساحل که پیام را خواند چشمانش را به سمتِ هنری که هنوز زومِ صفحه‌ی موبایل بود بالا کشید و آفتاب هم نگاهی به او انداخت و هردو که منتظرِ واکنشِ او ماندند، آفتاب لب باز کرده و تهِ دلش اضطرابی چون چشمه به جوشش افتاده و با اندکی بازیچه کردنِ اجزای چهره‌اش خیره به نگاهِ دقیق و جدیِ هنری گفت:

- آدرس فرستاده!

هنری دمی عمیق گرفت، یک تای ابرو تیک مانند بالا پراند و سرش را که بالا گرفت، نگاهی میانِ آفتاب و ساحل رد و بدل کرده و بالاخره لب باز کرد:

- یه روستای متروکه!

یک روستای متروکه! مقصدی واحد با پیامی که برای طلوع هم آمده بود. و اویی که دو طرفش تیرداد و آتش درونِ سالن ایستاده بودند و هرسه پس از خواندنِ آدرس نگاهی میانِ یکدیگر رد و بدل کردند. بازیِ تازه‌ای برای خشاب در راه بود... شاید آخرین بازی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و ششم»

***
شب تا اولین ساعاتِ شروعِ روز تا حدی حاکم بود. به وقتِ صبحِ تاریکی که نزدیک می‌شد به روشنایی، برف بند آمده؛ اما ابرها از قبولِ شکست سر باز می‌زدند. دانه‌های بلورینی دیگر بر زمینِ سفیدپوش سقوط نمی‌کردند، ولی هوا چنان سرد بود که ترک به استخوان‌ها می‌انداخت. اهلِ خشاب خواب نداشتند... چرا که امروز بازیِ تازه‌ای آغاز می‌شد درونِ روستای متروکه‌ای که شاهرخ به عنوانِ محلِ قرار تعیین کرده بود. در گوشه‌ای از شهر ابتدا نگاهِ روایت به آتشی افتاد که بیرون زده از ساختمان و کلاه کاسکتِ مشکی را که بر روی موهای مشکی و آشفته‌اش نهاد، سعی داشت دل از بندِ بی‌قراری نجات دهد و دمی که رو بالا گرفت نگاه به تیرگیِ آسمان دوخت. هنوز تا کامل روشن شدنِ هوا زمان باقی مانده بود؛ اما برای رفتن به روستا باید زود اقدام می‌کردند.

او که آبِ دهانی فرو داد، سرش را پایین گرفت و این بار چشمانِ مشکی‌اش را دوخته به روبه‌رو، دسته‌های موتور را هم میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ یخ بسته‌اش حبس کرد و انگار تمامِ تنش سُر شده بود. نفسِ عمیقی کشید هرچند که بازدمش را سخت بیرون داد، این بین پس از او طلوع و تیرداد بودند که با خروجشان از ساختمان به سمتِ ماشینِ مشکی رنگی می‌رفتند که قرضِ نهال بود. لحظه‌ای که آن‌ها به سمتِ ماشین رفتند آتش رو به سویشان چرخاند و یک دم نگاهِ هرسه باهم تلاقی کرد، در نهایت هم با سر تکان دادنی همزمان، آتش موتور را روشن کرده و طلوع و تیرداد هم به سرعت سوار شدند.

رفتنِ آن‌ها نگاهِ نهالی که گندمِ آرام گرفته در آغوشش را که مظلومانه چانه به شانه‌ی پوشیده با بافتِ یقه هفت و کرم رنگش چسبانده، نقطه‌ای نامعلوم را با چشمانِ درشت و برق اقتاده از نمِ اشکش می‌نگریست، به دنبالشان کشانده و او که سر به سمتِ گندم چرخاند، دلش سوخته برای این نوزادِ دور افتاده از مادر و خودش هم درگیرِ اضطراب برای طراوت، نفسش را با ریز لرزی از میانِ لبانِ متوسطش بیرون رانده، قدمی رو به عقب برداشت و با کشیدنِ پرده دیدِ خود را به بیرون کور کرد. نقطه‌ای دیگر از خشاب که مقصدی مشترک با آن‌ها داشت، خانه‌ای بود شبیه به خانه‌ی ارواح که درونش نبضی زنده می‌زد بی‌آنکه زندگی کند! اویی که رودِ خشم در رگ‌هایش جریان داشت تیزیِ برقِ چشمانِ مشکی‌اش بُرنده‌تر از هر زمانی، پس از برداشتنِ اسلحه‌ای نقره‌ای از درونِ جعبه‌ی مشکی که درونش را پارچه‌ی قرمز پوشانده بود و روی میزِ پایه بلندِ نسکافه‌ای کنارِ شومینه قرار داشت، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و اسلحه را پشتِ کمر جا داد.

این مرد که بلوزِ یقه گرد و مشکی به تن داشت، سر کج کرده و دمی چشمانِ مشکی‌اش را به چشمانِ آبیِ مردی دوخت که با فاصله از او پایینِ پله‌های کم ارتفاع ایستاده و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و هنوز از سوی چه کسی بودنِ این قرار نمی‌دانست، فقط از دلیلش که ربوده شدنِ دخترِ خسرو بود خبر داشت، سوالِ ذهنش را خفه کرد چرا که فقط باید دستوراتِ خسرو را اجرا می‌کرد و این بود که در تلاش برای نبشِ قبرِ رازی که در گورستانِ چشمانِ او دفن شده بود باز هم هیچ عایدش نشد. خسرو رو گرفته از شهریارِ ریموند نام گرفته برایش قدم‌هایش را محکم، بلند و سریع سوی پله‌ها برداشت و حینی که چشمانِ او تعقیبش می‌کردند پله‌ها را به سرعت بالا رفت. شهریاری که بلعکسِ سیاهپوش بودنِ خسرو، خودش پیراهنِ سفید را روی تیشرتِ همرنگش به تن داشت با دکمه‌های باز و آستین‌های تا زده تا آرنج با چشمانش که ردِ قدم‌های خسرو را تا رسیدن به درِ بسته‌ی سالن دنبال کرد، خودش پا جای پای او گذاشته و پله‌ها را به سرعت بالا رفت و سوی در گام برداشت.

خروج آن‌ها از خانه و حیاطِ برفی، نگاهِ روایت را بندِ آخرین گوشه‌ی در تکاپوی خشاب کرد که خانه‌ای کوچک بود و مخفیگاهِ هوتن و البته... متعلق به مادربزرگِ فوت شده‌ی شراره! در این خانه با آمدنِ زمانِ مورد نظر اولین نفر هنری بود که به سمتِ در گام برداشت و پشتِ سرِ او آفتاب، هوتن و ساحل هم جلو آمدند و هنری که در را گشود، یک دم با تای ابرو بالا پراندنی در جا ایستاده، سر چرخاند و گذشته از هوتن و آفتاب نگاهش را به چشمانِ ساحل دوخت که دلیلِ توقفش را نمی‌دانست. دستِ چپش را بالا آورد با انگشتِ اشاره‌اش او را مقصد قرار داده و سپس گفت:

- تو نمیای!

هوتن و آفتاب متعجب نگاهی به هم انداختند و این بین ساحل که ابروانِ بلندش را درهم کشید از این فرمانِ او، قدمی پیش گذاشت و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های هنری و سپس با تک خنده‌ای عصبی و کوتاه حرف زد:

- ببخشید؟

هنری دستش را پایین انداخت، با نیم چرخی روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش کامل به سمتِ او برگشته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سپس پاسخ داد:

- اومدنِ تو اصلا به کار نمیاد ساحل... تا زمانِ برگشتنمون می‌تونی مثلا خودت رو با غذا درست کردن برای ناهار سرگرم کنی.

شرایط اصلا بابِ شوخی و موقعیت به هیچ عنوان برای خنده مناسب نبود؛ اما این حرفِ هنری به ساحل ناخودآگاه ریز کششی یک طرفه به لبانِ هوتن بخشید و چون خودش را کنترل کرد، خنده‌اش را با صاف کردنِ صدایش فرو خورد و دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرد. ساحل که ماندن اینجا و هیچ کاری نکردنش را درک نمی‌کرد، لب باز کرد عصبی حرفی به هنری بزند؛ اما او بی‌توجه فقط رو گرفت و برای جلوگیری از اتلافِ وقت در را که گشود اولین نفر از خانه خارج و واردِ حیاط شد. هوتن اما ابتدا منتظر مانده برای خروجِ آفتاب و او که رفت، به دنبالش با خداحافظیِ کوتاهی خطاب به ساحل او هم خانه را ترک گفت و در را بست. مانده بود یک ساحلِ تک و تنها که استرس بی‌قرارش کرده و قلبش از این تشویش هر دم در سی*ن*ه دردمند تکانی می‌خورد. لب به دندان گزیده و ناخودآگاه چشم در اطراف چرخانده و در فکر فرو رفته برای یافتنِ راهی که از بهرِ رفتن به روستا یاری‌اش دهد، پوستِ لبش را محکم کشید؛ اما آنقدر در دامِ اضطراب دست و پا می‌زد که هیچ سوزشِ زخمی کوچک بر لبش را متوجه نشد.

باید چه می‌کرد؟ آنقدری تاب و توانِ تحمل را نداشت که به گفته‌ی هنری ماندن را بپذیرد و دست روی دست بگذارد؛ اما راهی هم برای رفتن بود؟ ساحل باید یا راهی را پیدا می‌کرد و یا راهی را می‌ساخت... ذهنش را به کار انداخت و بی‌قرار مسیری کوتاه را رفت و برگشتی پیمود و چون هر قدمش هماهنگ شده با تپشی محکم از سوی قلبش، یک آن دریچه‌ی مغزش به روی روزنه‌ای نور باز شد. نوری که منشأ آن فکرِ تازه جولان داده در سرش بود و لبش را که از شکنجه‌ی دندان رهانید، گره‌ی ابروانش را گشود و دستپاچه نگاه در سالن چرخاند تا چشمش به موبایلِ صدف بر روی میز افتاد. موبایلِ خودش را که به خاطرِ عجله‌اش برای همراهی با هنری نیاورده بود و حال قدم‌هایش را سرعت بخشیده به سمتِ میز غذاخوری و موبایل را که برداشت، پس از روشن کردنِ صفحه‌اش واردِ صفحه‌ی تماس شده و سعی کرد با فشار آوردن به مغزش شماره‌ای که قصدِ تماس با آن را داشت به یاد بیاورد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفت، قلبش مضطرب می‌تپید و چون پلک‌هایش را بر هم نهاد و فشرد در ذهن التماسِ مغزش را کرد تا درِ صندوقچه‌ی اسرارش را گشوده و اعدادِ شماره را یک به یک برایش نمایان سازد.

خواهش و التماس‌هایش گویا جوابگو بودند که پرده‌ی غبار را از روی دیواره‌های مغزش کنار زدند تا اعدادِ شماره‌ی مد نظرش به چشم آمد. امیدی تهِ قلبش چون چشمه‌ای میانِ صحرا جوشید، مژه‌های بلند و مشکی‌اش را که از هم فاصله داد، هیجان‌زده کششی یک طرفه و تیک مانند شد همان جوانه‌ی لبخند بر رخسارش و سرش را که پایین گرفت، صفحه‌ی رو به خاموشی رفتنِ موبایل را با تک لمسی کوتاه دوباره روشن کرد و مشغولِ شماره‌گیری شد. تماس گرفت و موبایل را که به گوشش چسباند، لب به دندان گزید، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و ناتوان برای یک جا ایستادن مشغولِ قدم زدن در سالن شد.

سوی دیگر مخاطبِ تماسِ او که بود؟ کسی که در این صبحِ سردِ زمستانی و میانِ تاریکیِ نسبیِ اتاقش روی تختِ تک نفره‌ای چسبیده به دیوار بر شکم دراز کشیده، نیم‌رُخش بر روی بالشِ سفید قرار داشت و دستِ راستش هم که آستینِ بلوزِ جذب و مشکیِ یقه اسکی‌اش را تا ساعد بالا داده بود از لبه‌ی تخت آویزان، پلک‌هایش را بسته و نفس‌های منظمش نشان از عمقِ خوابش می‌دادند. پتوی نازک و سرمه‌ای رنگ روی کمرش افتاده بود و باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانِ باریکش، باید دید امیدِ ساحل از او با چنین خوابی ناامید می‌شد یا نه!

شاید از خوش شانسیِ ساحل بود که خوابِ عمیقِ کیوان را بلند شدنِ صدای زنگِ موبایلِ قرار گرفته‌اش بر روی عسلیِ کنارِ تخت زیرِ سوال برد و چون یک دم نفسش را محکم به ریه کشید، پلک‌هایش لرزی گرفته و فاصله‌ی لبانش را که از بین برد، لحظه‌ای پلک بر هم فشرد، آبِ دهانی فرو داد و به هر سختی‌ای که بود بالاخره مژه‌های کوتاهش را به حدِ نیم فاصله‌ای از هم جدا انداخت تا ردی از چشمانِ مشکی‌اش نمایان شد. پلک‌هایش سنگین و تنش کرخت و خسته، آنقدر این خوابِ صبح به جانش چسبیده بود که هیچ جوره دلِ دل کندن از آن را نداشت؛ اما در آخر انگار اضطرابِ ساحلی که لبش را به دندان گرفت و «خواهش می‌کنم جواب بده» را لب زد فهمید که دستش را پیش برده و همان لحظه‌ای که شانه‌های ساحل با ناامیدی زیر افتادند و قصدِ پایین آوردنِ موبایل را کرد، کیوان موبایل را به دست گرفت و وقتی برداشت شماره را با چشمانِ نیمه بازش ناشناس دید و ابرو درهم کشیده اما جواب داد با وصل کردنِ تماس و چسباندنِ موبایل به گوشش، صدای خش گرفته‌اش را به گوشِ ساحل رساند:

- الو جانم؟

بذرِ امید در قلبِ ساحل ریشه زد و هیجانِ قلبش که اوج گرفت، موبایل را محکم‌تر گرفته میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش و لبانش را با زبان تر کرده سپس برقِ چشمانش بودند که به روبه‌رو خیره شدند و سریع پاسخ داد:

- الو کیوان، منم ساحل!

ابروانِ کیوان این بار بیشتر درهم پیچیدند و نامِ ساحل را که شنید، هرچه خواب بود در یک ثانیه از سرش پرید تا با گشودنِ کاملِ پلک‌هایش از هم به سرعت درجا نیم‌خیز شده و مانده در اینکه این وقت از صبحی که رو به آغاز بود ساحل با او چه کاری داشت، گلو با آبِ دهانی تر و صدایش همچنان خش‌دار گوش‌های ساحل را پُر کرد:

- ساحل... خودتی؟ خوبی؟ اتفاقی افتاده که الان بهم زنگ زدی؟

اتفاق؟ ساحل در بندِ یک فاجعه بود که بر بومِ هیجانِ قلبش رنگِ سیاه پاشید و ضربان‌هایش را چون شکنجه‌ای برایش شکل داده همانقدر دردمند که انگار شلاق به تنِ دیواره‌های سی*ن*ه‌ی سنگین شده‌اش می‌کوفت، پریشان حال و آشفته دستی به موهای فر و مشکی‌اش کشید و کوتاه که در جا چرخی زد نفسی گرفت و بعد با عجله گفت:

- کیوان یه مشکلی برام پیش اومده، باید... باید زودتر به یه جایی برم ولی نه کسی رو دارم که من رو ببره و نه خودم می‌تونم برم! می‌خواستم ببینم برات آدرس بفرستم می‌تونی بیای دنبالم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و هفتم»

کیوان مشکوک تر شده به اینکه چه اتفاقی افتاده بود، شکافی بینِ لبانش افتاد و پتو را که از تن کنار زد تنش را روی تخت جلو کشید و اول لب باز کرد برای پرسیدن از اینکه چه اتفاقی این چنین پریشانیِ او را باعث شده و قصدش کجا رفتن بود؛ اما بعد با مرورِ عجله‌ی لحنِ او که نشان می‌داد هیچ نباید استخاره می‌کرد، سری تکان داده انگار که او مقابلش بود و می‌دید سپس از تخت پایین آمد و برخاستنش هماهنگ شد با لحظه‌ای که خطاب به ساحل گفت:

- خیلی خب، آدرس بفرست من همین الان راه می‌افتم!

نیمچه لبخندی بر لبانِ ساحل شکل گرفت و در دل ممنون‌دارِ او، بر زبانش تشکری کوتاه جاری کرد و خوبیِ موبایلِ صدف بدونِ رمز بودنش، صفحه را که باز کرد آدرسِ خانه‌ای که بود را برای کیوان تایپ کرد و فرستاد. نفسِ عمیقی پُر دلشوره کشید و سعی کرد خودش و قلبش را آرام کند و مغزش را به خاطری آسوده بسپارد تا آدرسی که دیشب از روستا در ذهن ثبت کرده بود را فراموش نکند! این میان کیوان بود که سوئیشرتِ چرم و مشکی‌اش را از یقه به دست گرفته و با گشودنِ درِ اتاق که قامت از میانِ درگاه عبور داد در سکوت و خاموشیِ سالن نگاهی به اطراف انداخت و بعد بی‌صدا برای بیدار نشدنِ اهلِ خانه سوی در گام برداشت. در را باز کرد، بیرون رفت و با ورودش به راه پله در را هم پشتِ سرش بسته و پس از به پا کردنِ پوتین‌‌های مشکی‌اش مشغولِ پوشیدنِ سوئیشرتش از پله‌ها پایین رفت. گذرِ زمان را کلاغی با همراهی‌اش نشان داد که بال‌های سیاهش را گشوده در آسمانِ آشوب زده‌ی خشاب پر زد و رفت... رفتن تا کجا؟ آنجایی که رنگِ صبح به زمین پاشیده شد و درونِ جاده‌ای جنگلی که دو طرفش را درختانِ سفیدپوش و درهم پیوسته گرفته بودند، ماشینی پیش می‌رفت.

سرعتِ ماشین به نسبت زیاد بود و می‌شد گفت حتی زودتر از زمانِ تعیین شده برای قرار نزدیک به مقصد قرار گرفت. این ماشینی که صدای فشرده شدنِ سنگریزه‌های جاده را زیرِ فشارِ لاستیک‌های درحالِ چرخشش درآورده و سکوت را فقط خود عهده‌دارِ شکستن بود. به وقتِ نزدیکی به مقصد با ترمزِ ماشین کناره‌ی چپِ جاده کلاغ هم آوازی سر داد و بر شاخه‌ی درختی که نشست ذره‌ای از برف‌های نشسته به روی شاخه را پایین انداخت. این ماشینی که به عنوانِ اولین ماشین و به خاطرِ سرعتِ بالایش زودتر به مقصد رسید، سه سرنشین داشت که هماهنگ هم از آن پیاده شدند. هنری به عنوان راننده، آفتاب که روی صندلیِ شاگرد نشسته و هوتن هم که بر روی صندلیِ عقب جای گرفته بود. آفتاب و هوتن نگاهی به هم انداختند و هنری بدونِ نگاهی به آن دو با چشمانی که خیره به روبه‌رو بودند در را محکم بسته رو به جلو گام برداشت.

به دنبالِ قدم‌های او آفتاب و هوتن هم روانه شدند تا با جلوتر رفتنشان به شیبِ رو به پایینِ مسیر رسیدند. جایی که روستا را از نمای بالا برایشان به نمایش می‌گذاشت و می‌شد دید خانه‌هایی فرسوده، متروکه و خالی را که نزدیک به هم روستایی کوچک؛ اما خالی از سکنه را تشکیل داده بودند. هنری که ابروانش را کمرنگ به هم پیچیده بود، دمِ عمیقی که گرفت با بازدمی بخار مانند به هوا پس داد، نگاهش را با چشمانی ریز شده به نمای کلیِ روستا از بالا دوخت و حس کرده نزدیکیِ فاجعه‌ای را در چنین جایی که شاهرخ برای قرار تعیین کرده بود، انگار بوی خون هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده هم در مشامش جریان یافت، همانطور که تیرگیِ آسمانِ سقف شده بر سرشان سیاهیِ این روز را فریاد می‌زد. آسمان گرفته و ابری؛ اما برف بند آمده و به جای آن سرمایی استخوان‌سوز حاکم شده بود. آفتاب زبانی روی لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش کشید، سر به سمتِ چپ چرخاند و نگاهی انداخته به نیم‌رُخِ هنری بادِ سردی که می‌وزید هجومِ تارِ موهای خرمایی‌اش را به سمتِ صورتِ یخ زده‌اش باعث شده بود. این میان هوتن هم ایستاده پشتِ سر آن‌ها و خیرگیِ او هم به قامتِ هنری، منتظرِ دستورِ او بود.

و هنری سکوت را شکست، آن گاه که با نیم چرخی به عقب برگشت و چشمانش این بار هوتن را نشانه گرفتند و لبانِ باریکش را که با زبان تر کرد، جدی و محکم او را مخاطب قرار داد:

- تو فعلا همینجا بمون هوتن! اوضاع به هم ریخت یا خبرت می‌کنم برای اومدن یا خودت زودتر می‌فهمی.

هوتنی که هنوز ردِ کبودی پای چشمش توی ذوق می‌زد و زخمِ کنجِ لبانش هم پیدا بود، درحالی که لغزشِ تارِ موهای مشکی‌اش را روی پیشانی‌اش حس می‌کرد سری برای هنری به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از بالا کشیدنِ بینی‌اش، تک قدمی با کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش رو به عقب برداشت و در همین لحظه نگاهِ هنری سوی چشمانِ منتظر و مضطربِ آفتاب رفت و با بالا راندنِ تیک مانندِ ابروانش خونسرد گفت:

- وقتِ رفتنه عزیزم.

آفتاب پلکی آهسته به نشانه‌ی تایید زد، دلشوره در وجودش بالا گرفت آنقدر که تپش‌های قلبش را در گلو حس کرد و هنری که با رو گرفتن از او رو به جلو گام برداشت آفتاب هم دنبالش رفت و چشمانِ سبز و بی‌برقِ هوتن قفلِ ردپاهای جا مانده‌ی آن‌ها روی برف‌ها شدند. نگاهش خیره به آن‌ها که پایین می‌رفتند و درحالِ دور شدن بودند، دستانش را به کمر گرفته و باد لبه‌های پیراهنِ سرمه‌ایِ تنش که روی تیشرتِ سفید به تن کرده و دکمه‌هایش به جز دو دکمه‌ی بالا بسته را ریز تکان می‌داد و آستین‌هایش را هم تا ساعد تا زده بود. ابروانِ مشکی‌اش را درهم پیچیده و نفسش را محکم از سی*ن*ه بیرون فرستاد. هنری همراه با آفتاب شیبِ مسیر را که رو به پایین پیمودند با قدم‌هایی بلند و هماهنگ خودشان را به روستا رساندند. نگاهِ آفتاب با نگرانی و استرس مدام این سو و آن سو مرتعش چرخ می‌خورد و قلبش چنان تند و پر قدرت می‌کوبید که گویا قصدِ حفاریِ سی*ن*ه‌اش را داشت. نفسش سخت بود و کنارِ او هنری بود که به دنبالِ محلِ قرارِ تعیین شده توسطِ شاهرخ چشم می‌چرخاند و چون با نیم نگاهی گذرا و گوشه چشمی چشم چرخاندن‌های سریعِ آفتاب به این سو و آن سو را شکار کرد لب باز کرده و خیره به روبه‌رو خطاب به او گفت:

- استرس نداشته باش، طبقِ تجربه میگم که سوپرایزِ پدرت فقط منتظرِ استقبال از منه.

نگاهِ آفتاب به سوی او چرخ خورد و کششِ کمرنگ و یک طرفه‌ی لبانش را که دید، در مغزش نگنجیده این حجم از آرامش و خونسردیِ دیوانه‌وارِ هنری که نفسش را محکم از میانِ لبانش بیرون فرستاد و خودش غرق در آشوب و دلهره از او پرسید:

- چطور انقدر خونسردی؟

پوزخندِ ریز و بی‌صدای هنری را فهمید و از درونِ به هم ریخته‌ی او بی‌خبر ماند، فقط به چشمش آمد که پس از ورودشان به روستا و کمی جلوتر، نگاهِ هنری میانِ خانه‌های در نزدیکیِ هم چرخید و چشمش که به خانه‌ای کاهگلی و قدیمی سمتِ راست افتاد، مسیرش را با تک قدمی بلند کج کرده به سمتِ آن و پاسخِ آفتاب را هم در همان حین داد:

- پدرت رو زیاد بزرگ نبین عزیزم؛ اون نمی‌تونه من رو به ترس بندازه!

پیشِ چشمانِ آفتاب به سمتِ ساختمانِ کاهگلی رفت که سه پله‌ی کوتاه مقابلِ درِ چوبی و نیمه بازش بود و آفتاب هم که با فهمِ رسیدنشان به محلِ قرار دنبالِ خود کشاند، پله‌ها را بالا رفت، کفِ دستِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش را چسبانده به سطحِ در و با سر کج کردنی اندک به سمتِ شانه‌ی راست، در را که به عقب هُل داد سرکی به فضای خالیِ داخلِ خانه کشید که نیمه تاریک هم بود. در را که کامل رو به داخل فرستاد، آفتاب هم دو پله را بالا آمد و ایستاده تک پله‌ای پایین‌تر از او و با نگاهی به داخل رو به هنری لب باز کرد و مضطرب گفت:

- کسی داخل نیست!

نیشخندِ هنری را متوجه شد؛ اما از علتش سر درنیاورد. خونسردیِ او را فهمیده و خودش چون هنوز در انتهای اقیانوسی از دلشوره دست و پا می‌زد و بالا نمی‌آمد برایش غیرطبیعی، نگاهِ هنری را خیره به داخلِ خانه دید درحالی که با حفظِ نیشخندش گفت:

- گفته بودم استقبالِ بی‌نظیری انتظارم رو می‌کشه... مثل اینکه وقتشه!

وقتش بود؟ بود! همان دمی که سرمای جسمی را پشتِ سرِ خود احساس کرد و آفتاب دید اسلحه‌ای که رو به او گرفته شده و هینِ کشیده‌اش که ترسیده آزاد شد کمرش به درگاه چسبید و چشمانش درشت شدند. نفس‌هایش تند و نامنظم از میانِ فاصله‌ی افتاده بینِ لبانش بیرون می‌زدند و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید. از دستی که اسلحه را گرفته بود رسید به قامتِ سیاهپوشی که فشارِ نوکِ اسلحه را برای جلو راندنِ هنری پشتِ سرِ او بیشتر کرد تا هنری هم با قدمی جلو رفتن از میانِ درگاه عبور کرد و آفتاب هراسیده لب زد:

- اینجا داره چه اتفاقی می‌افته؟

و هنری بود که با کششی خونسرد بخشیدن به لبانش از دو طرف، دستانش را بالا آورده کنارِ تن به نشانه‌ی تسلیم و چشمانش را که از گوشه سوی آفتاب کشید، انگار که هیچ اتفاقی درحالِ رخ دادن نبود پاسخ داد:

- دیدی دختر؟ سوپرایزی که منتظرش بودم رسید!

با هدایتِ مردِ سیاهپوش به داخل راه یافت و این بین آفتاب بود که نگاهش به رفتنِ آن‌ها خیره، حال علتِ این دلهره‌ی بیش از حدش را درک می‌کرد چرا که آشوبی به دورشان چنبره زده بود. اوجِ این آشوب همان لحظه‌ای که دستی از پشتِ سر دورِ بازوی آفتاب پیچید و تنِ او را که همزمان با ثانیه‌ای از کار افتادنِ قلبش، درشت تر شدنِ چشمانش تا آخرین حدِ ممکن و جیغِ خفیفش عقب کشید، لحظه‌ای بعد از حضورِ آفتاب در آنجا فقط ردپاهایی روی برف‌ها ماند و صدای جیغش نگاهِ هنری را هم دمی به سوی محلِ حضورش کج کرد.

اما اینجا مقصدی مشترک بود با پوتین‌های مشکی که روی برف‌ها مُهر می‌زدند و هر قدمش سهمگین بر تنِ زمین برداشته می‌شد. آغازگرِ فاجعه‌ی این روز از خشاب، همین مردی بود که هودیِ مشکی به تن داشت و حین قدم به جلو برداشتنش که دستانش را به دو طرفِ کلاه گرفت آن را از روی موهای جوگندمی و گرد بسته پشتِ سرش آهسته پایین آورد. سر به راست چرخاند، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش به همان خانه‌ی کاهگلی گره خوردند و مسیرش هم به سوی همانجا کج شد. پله‌ها را که بالا رفت و بعد او هم با احساسی سیاه که از هر قدمش جاری می‌شد واردِ خانه‌ای شد که درونش هنری ایستاده و مردی هم پشتِ سرش اسلحه گرفته، نگاه چرخاندنش او را متوجه‌ی داخل آمدنِ شاهرخ کرد. شاهرخی که همزمان با ورودش دست به سی*ن*ه شده و انگار حضورش خانه را تاریک تر کرد و حتی سرمایی که به داخل راه یافته بود را هم بیشتر. صدای قدم‌هایش شده سمفونیِ دلهره‌آورِ فضا و نگاهش به هنری با آن چشمانی که آماده‌ی گردن زدن بودند، پوزخندش صدادار و او را مخاطب قرار داد:

- از سوپرایزی که برات ترتیب دیدم لذت بردی؟

لبخندِ هنری چنان خونسرد و مرموز که انگار اصلا اسلحه‌ای پشتِ سرش برای تهدیدِ جانش نبود. زبانی روی لبانش کشید و ابروانش را که بالا پراند پلک‌هایش هم را هم لحظه‌ای بر هم نهاد و جوابِ او را داد:

- انتظار داشتم شوکه کننده‌تر باشه؛ اما... قابلِ قبول بود!

شاهرخ با فاصله از او ایستاده سویِ دیگرِ خانه و مقابلش پشت به پنجره‌ای لکه‌دار که چندان هم به روشن کردنِ فضا کمک نمی‌کرد، پلکی زد و پس از نفسی عمیق گفت:

- هنوز مونده دوستِ عزیزم، انقدر سریع قضاوت نکن!

هنوز مانده بود! این روز تازه شروع شده و غافلگیری‌هایش هم برای هنری یکی- یکی رو می‌شد که دومین غافلگیری شاید مربوط به همان دختری می‌شد که با هدایتِ نه چندان ملایم و می‌شد گفت خشنِ مردِ سیاهپوشی که بازویش را به چنگ گرفته بود به خانه راه یافت و نگاه‌ها را سوی خود کشید. این دختر با موهای قهوه‌ای روشن، فر و آشفته، لبانی برجسته و بی‌رنگ به همراهِ رخساری رنگ پریده، جز صدف دیگری بود؟ اویی که به محضِ ورودش با هنری چشم در چشم شد و ابروانِ باریکش که به هم پیوند خوردند، لب بر هم زده و قلبش روی قله‌ای از سرعت و قدرت، لب بر هم زد و ضعیف زمزمه کرد:

- هنری!

و این لحظه جرقه‌ای در زمان زده شد تا رسیده به ورودِ سه نفرِ تازه به روستا. این سه نفری که نگاه میانِ خانه‌ها چرخاندند و شانه به شانه‌ی هم گام برمی‌داشتند. اگر شاهرخ در پیامش برای هنری خانه‌ای را به عنوانِ مقصدِ اصلی برای او تعیین کرده بود، برای این سه نفر راهنمایی وجود نداشت آن گاه که طلوع موبایلش را از جیبِ مانتوی مشکیِ تنش بیرون کشیده و صفحه‌اش را که مضطرب و پُر دلشوره پیشِ چشمانِ خاکستری‌اش روشن کرد، پس از وارد کردنِ رمز واردِ پیام‌هایش شد و با مرورِ آدرسِ فرستاده شده نهایتا فقط به این روستا رسید نه مکانی دیگر که نشان می‌داد چندان هم محتوای پیام‌های فرستاده شده‌اش برای همه یکی نبود. همه‌ی وجودش را تبِ دلهره ملتهب کرده آنچنان که انگار سرمای رسیده از هوا به جانش را حس نمی‌کرد همزمان که رو بالا گرفت زبانی روی لبانِ متوسط و خشکش کشید، پریشان نگاه در اطراف چرخاند و بعد رسیده به تیرداد و آتش و سپس گفت:

- آخرینِ بخشِ آدرسی که فرستاده فقط روستاست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهل و هشتم»

آتش دست به کمر شد، لبانش را بر هم فشرده و چشمانِ مشکی‌اش را که در فضا چرخاند، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و پس از سر تکان دادنِ کوتاهش کلافه و آشفته حینی که ریز قلقلکی را از جانبِ لغزشِ تارِ موهای مشکی‌اش روی پیشانیِ کوتاه و روشنش حس می‌کرد گفت:

- یا می‌دونسته با چند نفر میای، خواسته از هم جدامون کنه یا هم اینکه خواسته باهات بازی کنه.

ابروانِ بلندِ طلوع درهم پیچیدند و آتش همزمان که قدمی پیش گذاشت، وقت را طلا دیده و از دست دادنش را طلایی که تبدیل به خاک می‌شد، نگاهِ تیرداد را به روی خود حس کرده و همزمان با جلو رفتنش که کوتاه به عقب چرخید رو به آن‌ها با اشاره به سمتِ چپ گفت:

- شما اون سمت رو بگردین و منم این سمت رو، عجله کنین!

طلوع و تیرداد پس از نیم نگاهی به یکدیگر به نشانه‌ی تایید سر تکان دادند و آتش هم رو گرفته از آن‌ها گام‌هایش را شبیه به دویدن برداشت. محدوده‌ی حضورِ آن‌ها فاصله‌ای نسبی داشت با خانه‌ای که محلِ قرارِ شاهرخ با هنری شده بود. این سه نفر هم از هم جدا شدند و زمان قرار گرفته روی تایمر و شمارشِ معکوس، سه نفر را به گشتن درونِ روستا و دنبالِ طراوت وادار کرد و باز هم سوی دیگر خانه‌ای بود که درونش صدف پُر دلهره نگاه میانِ هنری و شاهرخ گرداند و وقتی با هدایت سیاهپوشِ همراهش تک قدمی می‌شد گفت رو به جلو تلوخوران رفت، هنری دستش را مشت کرد تا خود را کنترل کرده و بدونِ واکنش باقی ماند. از درون درحالِ سوختن و خاکستر شدن بود؛ اما فعلا موقعیت را برای خاکستر کردن مناسب نمی‌دید! فقط چشم به صدفِ رنگ پریده دوخته و حالِ نه چندان جالبِ او چنگ انداخته به قلبش، لبانش را بر هم فشرد و قدری که سرش را بالا گرفت صدای شاهرخ به گوشش رسید و وادارش کرد تا چشمانش را برای دیدنِ او به گوشه بکشد:

- از اینکه این بازی تا الان بی‌هیجان و خسته کننده بوده جداً متاسفم؛ اما هنوز نقشه های من رو کامل ندیدی.

هنری رو به سمتِ اویی که با لبخندی یک طرفه و مرموز دستش را به پشتِ کمر رساند و با لمسِ اسلحه‌اش آن را به دست گرفت چرخاند، این بین نگاهِ صدف هم سوی شاهرخ چرخ خورد و نفس‌هایش به شماره افتاده، یک ثانیه... فقط یک ثانیه برای افتادنِ قلبش به چاهی پُر عمق از شوکی دوباره کافی بود تا آن دم که نگاهِ هنری مشکوک خیره به شاهرخ ماند و او که فاصله‌اش با صدف را پُر کرد، ناگهانی از حلقه‌ی دست زندان ساخته به دورِ گردنِ باریکِ او و صدفی که چشمانش درشت شدند را سوی خود کشید تا با چسبیدنِ شانه‌هایش به تختِ سی*ن*ه‌ی او، حینی که ضربانِ قلبش در یک آن روی هزار رفت و دستانش ناخودآگاه بالا آمده به دورِ ساعدِ دستِ شاهرخ پیچک زدند برای آزادی، او نوکِ اسلحه را به شقیقه‌ی صدف چسباند تا هم تنِ او و هم هنری هماهنگ سرد شود. فشارِ دستش دورِ گلوی صدف آنچنان که نفس از او ربود و پلک‌ها و لبانش را که بر هم فشرد تمامِ تلاشش را برای آزادی خرج کرد و صورتش درهم و ضعیف لب زد:

- ولم کن!

شاهرخ به تقلاهای صدف برای رهایی بها نداد، فقط پیشِ چشمانِ هنری که آشوب به قلبش راه یافته و قدمی جلو گذاشت به نشانه‌ی تهدید انگشتش را روی ماشه لغزاند تا او درجا خشک کرد. شاهرخ از او چه می‌خواست؟ اگر دیوانگی بود که او همین حالا هم با چنین روانِ به هم ریخته و چشمانِ هراس‌زده‌ای تسلیمِ دیوانگی بود! اگر جنون می‌خواست که دارالمجانینِ قلبش مدرکی محکم بود برای این جنون زدگی! قلبش مجنون‌وار و وحشیانه حمله کرده بود و شنید که شاهرخ با سر بالا گرفتنش حینی که تقلای صدف را مهار می‌کرد لب باز کرده و آنچه می‌خواست را به زبان آورد:

- اگه اونقدر که تعریفت رو شنیدم مجنون باشی، زانو زدن برای لیلی قطعا کمترین کاریه که ازت برمیاد؛ اینطور نیست؟

نگاهِ هنری به سمتِ صدف برگشت و از شنیدنِ خواسته‌ی او خشکش زد. هر لغزشِ انگشتِ شاهرخ روی ماشه یخِ وجودِ هنری را با آتشِ هراس آب می‌کرد و قطره- قطره جانش را بر زمین می‌چکاند. نفس‌هایش نامنظم، دل نگرانِ صدف و آزار دیده از آزارِ او که خفگی سرفه‌هایش را باعث شده بود و هرچه تلاش می‌کرد برای آزادی بی‌نتیجه ماند، مغزش بر هم ریخته و شاهرخ بارِ دیگر زبان به حرف گشود و کمی بلندتر ادامه داد:

- انقدر مرددی برای زانو زدن؟ از اون عشقِ پرستیدنی که حرفش رو شنیده بودم بیشتر انتظار داشتم!

هنری نگاهش را تیز به چشمانِ شاهرخ دوخت و هر اندازه بُرندگیِ چشمانش نصیبِ او شد، همانقدر هم دلواپس به صدف رسید که فاصله انداخته میانِ پلک‌هایش و با دوختنِ نگاهش به هنری سخت سری به طرفین تکان داده و از او زیرِ بارِ این خواسته نرفتنش را خواست. هنری پلکی محکم زد، آشوبِ وجودش اوج گرفت و نگاهش به صدف آنچنان که قلبش بیش از این تاب نیاورد آزارِ او را ببیند، جان از غرورش گرفت و باخت داده به عشقِ پرستیدنی‌ای که شاهرخ از آن دم می‌زد، طبقِ گفته‌ی خودش به آفتاب که گفته بود به خاطرِ صدف اگر مجبور می‌شد التماس هم می‌کرد، چشم به سمتِ شاهرخ کشاند و یک دم... سستی برای پاهایش خرج کرد تا طبقِ خواسته‌ی شاهرخ همه چیز پیش رفت! هنری پیشِ چشمانِ صدف و به خاطرِ او زانو زده بر زمین فرود آمد، این درحالی بود که هنوز هم سیاهپوشی پشتِ سرش ایستاده و اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفته بود. هنری اندکی رو بالا گرفته و نگاه دوخته به چشمانِ شاهرخ گذشته از صدفی که ناراضی بود بابتِ این شکستِ غرورِ او پیشِ عشقِ خودش، پوزخندِ متمسخرِ شاهرخ را شکار کرد و بعد شنید که گفت:

- این لحظه خاطره‌ی خوبی از عشقتون رو به یادگار می‌ذاره.

و هنری فقط با رویی بالا گرفته و چهره‌ای جدی که از درون متلاشی بود بدونِ ذره‌ای پشیمانی بابتِ غروری که خود تن به شکستنش داده بود، محکم گفت:

- اگه چیزی که می‌خواستی همینقدر کوچیک و پیشِ پا افتاده بود بینِ تمامِ کارهایی که برای این عشقِ به قولِ خودت پرستیدنی ازم برمیاد، صدف رو ول کن!

کوچک و پیشِ پا افتاده بود... شاهرخ هنوز هنری را نمی‌شناخت، عشقِ او را از نزدیک ندیده بود، زانو زدن کمترین کاری بود که می‌توانست در برابرش انجام دهد و شکستِ غرورش حتی ذره‌ای هم برایش اهمیت نداشت! در این بین اما صدف بود که تقلاهای بی‌پاسخش را آن گاه پایان بخشید که استفاده کرده از غفلتِ شاهرخ و ابرو درهم کشیده، زانو زدنِ هنری که خود به هیچ عنوان خواهانش نبود محرکی شد تا با فشردنِ لبانش بر هم، ضربه‌ای محکم را حواله‌ی ساقِ پای شاهرخ کند و چون چهره‌ی او از دردی لحظه‌ای که در جانش پیچید درهم شد و حلقه‌ی دستش هم سست، صدف به سرعت از زیر دستِ او گریخت و نگاهی انداخته به سمتِ راستش و مردی که قدمی پیش گذاشت، دست جلو برد و با استفاده از بی‌حواسیِ او هم اسلحه‌ای که در دستش بود را گرفته، پیشِ چشمانِ هنری که چشم ریز کرده و به دنبالِ نقشه‌ی صدف در حرکاتش کنکاش می‌کرد، او یک آن اسلحه را سوی شاهرخ نشانه گرفت. شاهرخی که سر چرخانده به سمتِ صدفِ نفس زنانی که موهایش روی صورتش پخش شده بودند، نیشخندی زده و دردِ پایش کم شده، خیره به چشمانِ جسورِ او لحنش را آغشته به تحسینی تصنعی کرد:

- آفرین، از دخترِ خسرو هم همین رو انتظار داشتم!

همان دم که سیاهپوشِ پشتِ سرِ صدف قدمی به جلو گذاشت برای مهار کردنِ او صدف که سنگینیِ حضورش را پشتِ سرش متوجه شد رو بالا گرفته و چشمانش همچنان تیز به شاهرخ، قدمی رو به جلو برداشت، قدری ماشه را عقب برد و با بالا بردنِ ولومِ صدایش، محکم تهدید کرد:

- شلیک می‌کنم!

شاهرخ با چشمانش علامتی به مرد داد تا پشتِ سرِ صدف بدونِ حرکت باقی بماند و این دختر بود که قدمی به سمتِ شاهرخ جلو رفت. و در این بین غرورِ از دست رفته‌ی هنری بود که با دیدنِ این جسارتِ صدف بارِ دیگر جوانه زد و تبدیل به نهالی شد که هیچ تبری را یارای نصف کردنش نبود! او که بازگشته به جلدِ خونسردِ سابق و از غفلتِ جمع که توسطِ صدف ایجاد شده بود استفاده کرده، کششی یک طرفه و کمرنگ به لبانش بخشید، دستش را نامحسوس به جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش رسانده و همزمان با لمسِ جسمِ مد نظرش و به دست گرفتنش، شنید که شاهرخ خطاب به صدف همزمان با مردمک گرداندن میانِ مردمک‌هایش گفت:

- این جسارت رو زانو زدنِ مردی رقم زد که همه‌ی باورهات رو خاکستر کرد؟ تو واقعا ساده‌ای دختر!

ساده؟ نه شاید... صدف با همه‌ی دلشکستگی‌اش، با همه‌ی باورهای ویران شده‌اش عاشق بود! شاید هرگز دوباره به هنری برنمی‌گشت، بودنشان را کنارِ هم غیرممکن می‌دید و همچنان ترکش می‌کرد؛ اما این واقعیت در قلبِ او عوض نمی‌شد که دلش دلبسته‌ی هنری بود!

- درموردِ احساسی که بویی ازش نبردی نمی‌تونی نظر بدی!

لحنِ تندِ صدف با آن صدای اندک خش گرفته و این چنین کلامی پوزخندِ صدادارِ شاهرخ را باعث شد، این بین کسی خبر داشت از هنری که چاقوی ضامن‌دار را به دست گرفته و نگه داشته کنارِ تنش، با کشیدنِ ضامنش تیغه‌ی براقِ آن را در حرکتی نیم دایره شکل بیرون فرستاد؟ چرخی به چاقو در دستش داده و بدونِ تغییرِ مسیرِ چشمانش، لبانش را بر هم فشرد چاقو را عقب برد و در ذهن شمارشِ معکوس از عددِ سه را آغاز کرده، رسیدن به آخرین عدد در ذهنش هماهنگ شد با زمزمه‌ای که برای آغازِ رسمیِ این فاجعه بر لب راند:

- وقتشه!

و این رسیدنِ وقت را صوتِ فریادِ دردمندِ مردِ سیاهپوشی اعلام کرد که پشتِ سرش ایستاده و دردِ ساقِ پایش را به واسطه‌ی فرو رفتنِ تیغه‌ی چاقو تحمل می‌کرد تا آن دم که با جلب شدنِ توجه‌ها به همان سمت، شاهرخ قدمی عقب کشید، هنری چاقویش را خونین از پای مرد بیرون کشیده و چون برخاست، با چرخیدنش به عقب پیش از اجازه‌ی هر حرکتی را به مرد دادن چاقو را این بار در گردنِ او فرو برد و بعد بیرون کشید. در این لحظه مردِ پشتِ سرِ صدف هم جلو آمد و او که احساس خطر کرد و فهمید در این لحظه وقتِ غفلت نبود، به عقب برگشت و فرمان گرفته از ترسی که در قلبش ریشه زد، با فشردنِ انگشتش روی ماشه اولین صدای شلیک در این صبح به هوا برخاست. شاهرخ عقب کشید؛ اما طبقِ فرمانش افرادش هنوز همان حوالی حضور داشتند که در لحظه صدای شلیکِ دیگری سکوتِ روستا را همزمان با شکسته شدنِ حفره‌ای شکلِ بخشی از پنجره شکست. مردِ سیاهپوشی که صدف درست پیشانیِ او را هدف قرار داده و شلیک کرده بود روی زمین فرود آمده و پلکِ صدف پریده، مغزِ خاموشش بیدار شد با فکرِ اینکه جانِ کسی را گرفته بود!

مژه‌هایش لرزیدند، حتی صدای شکسته شدنِ شیشه و شلیکِ دوم هم او را به خود نیاورد. هنری اما به عقب برگشته و بیرون از خانه چشمش به مردی افتاد که از پنجره این بار صدف را هدف گرفته و همین صحنه باعث شد تا با بیرون کشیدنِ اسلحه‌اش از پشتِ کمر و جلو رفتنش حینی که شاهرخ در راهِ بیرون رفتن از خانه بود به سمتِ مرد شلیک کرد و حفره‌ی دیگری هم در پنجره به دستِ او ایجاد شد. شاهرخ از خانه بیرون زد و این بین چراییِ رفتنِ او هم بماند، نگاهِ هنری به صدف گره خورد که ماتِ جسدِ افتاده مقابلش بود و اسلحه را که در دست پایین آورد، هضم نکرده این موضوع را که برای نجاتِ جانِ خود، جانی را گرفت، نفسش حبسِ سی*ن*ه شد بدونِ حکمِ آزادی که حتی به وقتِ صدا زدنِ نامش توسطِ هنری هم به خود نیامد! افرادِ شاهرخ به دورِ خانه بودند و صدای شلیک‌های پشتِ هم فضا را گرفته بود... شلیک‌هایی که عمدا به مقصد نمی‌رسیدند و جنبه‌ی سرگرمی داشتند، شاید به همان دلیلِ مخفی که شاهرخ را از خانه فراری داد!

و این دلیلِ مخفی درونِ کمدِ فلزی و زنگ زده که گوشه‌ی خانه بود جای داشت. تایمری با صفحه‌ی مشکی و اعدادِ قرمز رنگ که آخرین دقایق را دلهره‌آور به عقب می‌برد و نشان از چه بود؟ یک بمبِ ساعتی!

جدا از آشوبِ این خانه و حتی بیرون از روستا، درونِ جاده‌ی جنگلی که مسیرِ رسیدن به آن بود این بار ماشینی دیگر ترمز کرد که راننده‌اش کیوان و روی صندلیِ شاگرد هم ساحلِ بی‌قرار و پریشان نشسته بود. توقفِ ماشین بدونِ فوتِ وقت قصدِ پیاده شدنِ ساحل را رقم زد و دستش را که به دستگیره رساند، در را گشوده همان حین که کیوان نگاهی به او انداخت و عجله‌اش را به وقتِ پیدا شدنش دید، ابروانش را بالا پراند و ماشین را خاموش کرد، سوئیچ را برداشت، خودش هم از ماشین پیاده شد و با نگاهی انداختن به ساحل که قصدِ جلو رفتن داشت درِ سمتِ راننده محکم بست و او را مخاطب قرار داد:

- وایسا ساحل! کجا میری؟

ساحل پلکی تیک مانند زد، درجا ایستاد و روی پاشنه‌ی صندل‌هایش که سوی کیوان چرخید خیره به چشمانِ مشکیِ او نفسش را محکم و کلافه بیرون داده و سپس با عجله و هول کرده گفت:

- باید برم اون روستا، همین الانش هم دیر شده.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین