جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,543 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و نوزدهم»

ایستاده مقابلِ در، با تردید دستش را بالا برد، سنگینیِ نگاهِ هوتن را به روی قامتِ خود حس کرده، لبانش را دمی بر هم فشرد و به دهان فرو برد. سپس فائق آمده به تردیدش، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را پس از مکثی بالاخره روی زنگ فشرد و با به صدا درآمدنش نیم گامی را ناخودآگاه عقب رفت. داخلِ خانه صدای زنگ رسیده به گوشِ هرسه نفر، نگاه‌ها به سمتِ آیفون چرخید و هرسه متعجب از اینکه چه کسی این وقت از شب می‌توانست به اینجا بیاید، نگاهی بینِ هم رد و بدل کردند. این بین ساحل بود که کمی ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخت، لبانِ متوسطش را از دو گوشه کمرنگ پایین کشید و چانه‌اش را هم که محو از روی ندانستن جمع کرد، کفِ دستانش را فشرده به میز و صندلی را با فشاری به عقب رانده بی‌توجه به صدای کشیده شدنِ پایه‌های آن روی سرامیک‌ها. با گام‌هایی بلند از درگاهِ آشپزخانه گذشت تا خودش را به آیفون رساند. با تصویری که در آیفون به نمایش درآمده بود، چنان حیرت و شوک به جانش وصل شد که ابروانِ کمرنگ درهم پیچیده‌اش تا پیشانیِ کوتاهش بالا پریدند. میانِ لبانش باریکه فاصله‌ای افتاده و چشمانِ کشیده و عسلی‌اش که درشت شدند بارِ دیگر مردمک روی تصویری که می‌دید لغزاند تا هضم کند و چون هضم شدنی نبود، سخت لب بر هم و لحظه‌ای بعد کوتاه و شوکه صدا زد:

- صدف؟

صدای او تا حدی رسیده به گوش‌های نازنین و ربابِ درونِ آشپزخانه، رباب مشکوک از شنیدنِ نامِ صدف ابرو درهم پیچاند و به نازنین نگاه کرد. این میان ساحل بدونِ برداشتنِ گوشیِ آیفون فقط سریع به سمتِ در چرخید، دستش را پیش برد و در را که به ضرب گشود بدونِ به پا کردنِ کفش یا حتی صندل روی مسیرِ سنگفرشی با پاهای پوشیده از جوراب‌های سفیدش دوید تا خود را به در رساند. در را که در یک لحظه سریع به روی صدفِ منتظر باز کرد، نگاهش به اویی که همان واقعیتِ تصویرِ درونِ آیفون بود افتاد و قلبش تپیدن را از یاد برد که نفس را در سی*ن*ه‌اش به بند کشید. نگاه روی قامتِ صدف که او هم شوکه و حیران از بودنِ ساحل آنجا با چشمانِ درشت نگاهش می‌کرد بالا و پایین کرده، گویی حتی حس نکرد باد به موهای فر و مشکی‌اش وزید و رو به جلو هدایتشان کرد. نوکِ طره‌ای از موهایش چسبیده به گوشه‌ی لبانِ فاصله افتاده‌اش از هم دستش از روی لبه‌ی در سُر خورد و پایین افتاد. این بار صدف بود که مردمک گردانده روی اجزای چهره‌ی ساحل، علاوه بر حیرت دلتنگی هم از اعماقِ وجودش زبانه کشید و چون ماهی لبانش را بر هم زده، نامِ ساحل را بی‌صدا لب زد. بغضی در گلوی ساحل گیر کرده از همان دلتنگیِ بهانه‌گیر در قلبِ خودش هم، تک قدمی را روی زمین جلو کشید و لبانش که تیک مانند لرزیدند برای به یک سو کشیده شدن، لب زد تا صدایش ضعیف به گوش‌های صدف رسید:

- صدف تو... تو اینجایی، باورم نمیشه!

طول کشید؛ اما بالاخره در مغزِ هردو آنجا بودنشان جای گرفت. ساحل قصدِ لبخند زدن داشت از دیدنِ صدف؛ اما با دیدنِ سرخیِ چشمانِ او از گریه، رنگِ پریده از رخسارش و جسمی که زیرِ باران شبیه شده بود به گنجشکی باران زده، حس و حالِ لبخند از روی لبانش پر کشید. ابروانش را کمرنگ درهم کشیده از حالِ پریشان و آشفته‌ی او و لب زد:

- چی شده صدف؟ این چه حالیه؟

همین حرفش کافی بود برای شکسته شدنِ دوباره‌ی بغضِ صدف که گذشته از شوکش بابتِ دیدنِ ساحل در خانه‌ی رباب، بارِ دیگر فرصت یافت عزای باورهای لگدمال شده‌اش را بگیرد و چون چانه‌اش همراه با لبانش لرزید، پس از یک ماه و اندی جلو رفت و طی یک حرکتِ ناگهانی به آغوشِ خواهرش پناه برد و دستانش را دورِ او پیچید. ساحل که این حالِ او را دید، متعجب و نگران ابتدا دمی را گیج ماند؛ اما بعد دستانش حلقه کرده به دورِ تنِ صدف بوسه‌ای روی موهایش نشاند و آرام شدنش را خواستار شد. این بین که رباب همراه با نازنین از خانه بیرون زد و همچون ساحل هردو درگیر شوک شدند از دیدنِ صدف در آنجا، هوتن بود که با پیاده شدنش از ماشین و بستنِ محکمِ درِ سمتِ راننده نگاهش را به آغوشِ خواهرانه‌ی ساحل و صدف دوخت. از به هم ریختگیِ صدف همین پیدا که هرچه بود مربوط می‌شد به انتخابی که انگار دوباره از آن ناامید شده، حتی دیگر نمی‌توانست با قطعیت از حکمتی پشتِ ویران شدنِ باورها دم بزند! در همین لحظه بود که ماشینی قصدِ گذر از کوچه را داشت و راننده‌اش مشفولِ همخوانی با موزیکِ درحالِ پخش از ضبط که صدایش چندان زیاد نبود، لحظه‌ای سر چرخاند و حینِ گذر از مقابلِ خانه‌ی رباب چشمش به هوتن افتاد.

مات شدنِ نگاهش که باعثِ کم شدنِ فشارِ پایش روی پدالِ گاز بود دختری که کنارش روی صندلیِ شاگرد مسکوت و جدی خیره به روبه‌رو بود را هم متوجه کرده تا با یکی شدنِ مسیرِ دیدگانِ قهوه‌ایِ مرد و میشیِ دختر، هردو به یک مقصدِ مشترک رسیدند، یعنی هوتن! ماشینِ مرد از کنارِ هوتن گذشت و زمان گذشته با ورودِ هر چهار نفر به خانه و هوتن که ساک‌های صدف را از صندوق عقب برداشته و به آن‌ها برگرداند. او که بی‌خبر از ماشینِ متوقف شده در سایه و تیرگیِ انتهای کوچه، سوارِ ماشین شد و پس از دور زدنش راه را به سمتِ سرِ کوچه از سر گرفت. به دنبالش همان ماشین هم با فاصله به راه افتاد. از غمِ دقایق گذشت، وقتِ اضطرابی تازه برای خشاب بود که از سوی هوتن و ماشینی که با دو سرنشین در تعقیبش بود اوج گرفت. او که با نگاه کردنش از آیینه‌ی بالا به عقب پی برده به تعقیب شدنش، قدری ابروانِ مشکی‌اش را درهم کشید و چشمانِ سبزش را ریز کرد. سرعتی به ماشین بخشید که راننده‌ی ماشینِ پشتِ سری هم سرعت گرفت و این تعقیب حال روی دیگری را هم به خود اضافه کرد با نامِ گریز!

رسیده به جاده‌ای خالیِ و خاموش بیرون از شهر، اینجا بود که ماشینِ پشتِ سری از هوتن سبقت گرفت و با سرعت جلو آمدنش رسید به کج پارک کردنِ ماشین مقابلِ ماشینِ هوتن که ترمزِ یکباره‌اش تکانی سخت به تنش داد، راهش سد شد و چشمانش درشت شدند. شوکِ جدیدی در راه بود، از آنجا که هوتن با نگاهی به ماشین، تنش را کج خم کرده و دستش را که پیش برد، قفلِ فرمانِ قرمز رنگ را از روی کفپوشِ کرمیِ ماشین و مقابلِ صندلیِ شاگرد برداشته، لبانِ باریکش را بر هم فشرد و آبِ دهان فرو دادنش تکانی سخت به سیبکِ گلویش داد. دستِ دیگرش را به دستگیره رساند، در را باز کرد و پیاده شده از ماشین همان دم راننده‌ی آشنای ماشینِ روبه‌رویی هم پیاده شد و در را پشتِ سرش محکم بست. در تاریکیِ جاده به لطفِ نوری که از چراغ‌های ماشینِ خودش ساطع می‌شد توانست هویتِ مرد را تشخیص دهد. از روی چشمانِ قهوه‌ای رنگ و موهای همرنگِ چشمانش که به دستِ باد نرم روی پیشانی‌اش می‌لغزیدند با ته‌ریشِ کمرنگ و لبانِ باریکش شناختنِ او سخت نبود، او با یک نام شناخته می‌شد و یک هویتِ می‌توان گفت آدم فروش به نامِ دانیال!

دیدنِ دانیال چشمانِ هوتن را درشت کرد اما او بی‌قید لبانش را از یک سو کشیده و همزمان که دستانش را پشتِ کمر قفل می‌کرد، لبه‌های پیراهنِ آجریِ تنش به روی تیشرتِ سفید بود که جلویش را بسته و آستین‌هایش تا آرنج تا زده، به دستِ باد تکان می‌خورد. هوتن قفلِ فرمان به دست جلوتر رفت، با یادِ تله‌ی چند وقت پیشِ این مرد برایشان درونِ ساختمانِ افرادِ مخفیِ شاهرخ که کم مانده بود به مرگِ خودش، هنری و صدف منجر شود، قفلِ فرمان را طوری در مشتش فشرد که علاوه بر پریدنِ رنگ از دستش رگ‌های پشتِ دستش هم برجسته شدند و نفسش از خشم حبسِ ریه‌ها کشیده، قدم‌هایش را میانِ سرمای بادی که می‌وزید به جلو کشاند. صدای مرد با آن ولومی که اندک بالا رفته بود برای دامن زدن به عصبانیتش کفایت می‌کرد:

- توی آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم و روی زمین پیدات کردیم هوتن!

هوتن ایستاده در پنج قدمی فاصله با دانیال، نگاه روی اجزایِ رُخِ او رقصاند و حالش به هم خورده از خودی که او را پیش از این‌ها رفیق خطاب می‌کرد، دستش را بالا آورد و گفت:

- خیلی بی‌معرفت و آدم فروشی دانیال!

دانیال اما بی‌خیال تک خنده‌ای کوتاه کرده و خود فاصله‌اش را با هوتن رسانده به دو قدم و خیره به چشمانِ او، رگِ برجسته‌ی شقیقه‌اش را هم شکار کرد و قدمی دیگر جلو رفته، سپس گفت:

- رفاقتی توی کارِ ما وجود نداره که الان بتونی اسمِ کارِ من رو بی‌معرفتی و آدم فروشی بذاری هوتن.

مغزِ هوتن گر گرفت و تمامِ جانش تسلیمِ این خشمِ گر گرفته، سوخت از آتشی که گویا بادِ درحالِ وزیدن به آن دامن می‌زد. قفلِ فرمان را در دست بالا برد و بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با دانیال گفت:

- راست میگی! برای همین هم هست که الان با ریختنِ خونت می‌تونم آروم شم!

و قفلِ فرمان را بالا برده و آماده‌ی حمله به دانیال برای ضربه زدن به سرش، او اما در یک واکنشِ سریع دستانش را بالا آورد، بالای سرش همانندِ هوتن قفلِ فرمان را گرفته و با هرچه در توان داشت او را متوقف کرده، زورِ هوتن را خشم چندین برابر کرده بود که قدمی دانیال را به عقب هُل داد. در همان حینِ درگیری بی‌خبر از پیاده شدنِ دختر از ماشین که آن را دور زد، او باز هم حمله‌ور شده به سمتِ دانیال و چون باز هم با واکنشِ به موقعِ او متوقف شد، حواسش پرتِ عطشی که برای کشتنِ او به جانش سرریز شده، نفهمید رد شدنِ دختر را از کنارِ ماشینِ خود که در آخر به پشتِ سرش رسید، چوبی را در دست بالا و لحظه‌ای بعد پایانِ این شب را فریادِ هوتن با ضربه‌ای به سرش رقم زد که زیرِ خیرگیِ نگاهِ ماه، دستِ او دورِ قفلِ فرمان سست شد و افتادنِ هوتن بر زمین با افتادنِ قفل فرمان هماهنگ، شب به پایان رسید با آخرین نگاهی که میانِ دانیال و دختر رد و بدل شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست»

***

اولِ وقتِ صبح با خورشیدی که به تازگی درحالِ طلوع کردن بود شکل گرفت. زمین تیره از بارانی که شبِ قبل باریده بود، این زمین میزبانِ گام‌های بلندی بود که در خلوتی و سکوتِ کوچه به سمتِ انتهای آن برداشته می‌شدند. خانه‌ای در نهایتِ این کوچه بود که شروعِ صبح از آن بود و طلوعی که خورشید را بالا می‌کشاند در اولین نگاه به این خانه می‌رسید. قدم‌هایی که به مقصدِ این خانه برداشته می‌شدند رسیده مقابلِ درِ میله‌ای و مشکیِ آن که نمایی از حیاطِ کوچک و خاموشش را به نمایش می‌گذاشت، از لای میله‌های در دو درختی در دو طرفِ حیاط با شاخه‌های برهنه به چشم آمدند و پس از آن نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌ی مرد گذشته از درختان رسید به پنجره‌ی سراسری با حفره‌ای شکسته در میانش و خُرده شیشه‌هایی که داخلِ سالن هنوز بر زمین افتاده بودند. مرد زبانی روی لبانش کشید، کلید به قفلِ در رساند و لحظه‌ای بعد که آن را رو به داخل هُل داد و کامل گشود به حیاط راه یافت. این خانه‌ای که چون مخروبه‌ای متروکه پیشِ چشم نما داشت، مخفیگاهِ مردی بود که در طبقه‌ی بالا پس از به تن کردنِ پیراهنِ مشکی و بستنِ دکمه‌های آن به جز دو دکمه‌ی بالا حال مشغولِ بالا دادنِ آستین‌هایش تا آرنج بود.

ورودِ مرد به سالن همزمان شد با سر چرخاندنش به سمتِ راست و در این دم مردِ آشنای دیگری به چشم آمد که مقابلِ شومینه‌ی خاموش و پایینِ پله‌هایی کوتاه و کم ارتفاع دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش و سر به زیر افکنده، حینی که ردِ قدم‌هایش را با چشمانِ آبی‌اش می‌گرفت مسیری رفت و برگشتی را می‌پیمود و در لحظه‌ای باز شدنِ در حواسش را به سوی دیگر جلب کرد که ابتدا چشمانش را به گوشه کشید و بعد قدری رو بالا گرفته، قامتِ آشنایی را شکار کرد. مردی سیاهپوش که ابروانش را کمرنگ به هم پیچیده و همزمان که گامی را رو به جلو برداشت، در را آرام پشتِ سرش بست. مثلثِ شروعِ صبح را این سه نفر تشکیل می‌دادند؛ یکی خسروی حاضر در اتاقی از طبقه‌ی بالا که پس از چند دقیقه قامت از میانِ درگاه عبور داد، دیگری شهریار که کامل سوی مرد چرخید و رو بالا گرفت، در آخر مردی شاهد نام که با سر تکان دادنی کوتاه رو گرفته از شهریار، صدای خسرویی که از پله‌های سفید و براق پایین می‌آمد توجهِ نگاهش را جلب کرد:

- اخبارِ تازه رو می‌شنوم شاهد!

شاهد زبانی روی لبانِ باریکش کشید، دمِ عمیقی را به سی*ن*ه راه و پس از ثانیه‌ای که بازدم پس داد، از خیرگیِ نگاهِ شهریار که گذشته از او و بندِ خسرویی که آخرین پله‌ها را رو به پایین می‌پیمود شد، آبِ دهان از گلو گذراند و بالاخره گفت:

- افرادی رو که دستور داده بودی برای امشب آماده کردم رئیس؛ اما... سوال پیش اومده برام که دلیلِ این دستور چی بوده؟

خسرو نفسِ عمیقی کشید، دو پله‌ی آخر را هم رد کرد و رسیده به سفیدیِ کفِ سالن و بدونِ نگاهی به شهریار که چشمانش ریز و تیز به او دوخته شده بودند و گوش تیز کرده برای شنیدنِ پاسخش، پایینِ پله‌ها ایستاد و دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد. تای ابرویی بالا پرانده و کششی یک طرفه و مرموز بخشیده به لبانِ باریکش و خیره به دیدگانِ شاهد گفت:

- یه نفر امشب یا جونش رو از دست میده یا با کنار گذاشتنِ ترس به زمینِ بازیِ من برمی‌گرده!

از گفته‌ی او ابروانِ قهوه‌ای رنگِ شهریار درهم پیچیدند و نگاهش در گردش میانِ خسرو و شاهد باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش از رو شک و حالاتِ او مُسری به شاهد انتقال یافتند البته... منهای درهم پیچیدگیِ ابروانِ او که از ابتدا پایدار و فقط در این لحظه پررنگ شده بود! نامی پیچیده در ذهنِ شاهد و شکش پیجیده به سمتِ جاده‌ی منتهی به این نام، لب باز کرد و پرسید:

- تیرداد؟

رو گرداندنِ خسرو به سمتِ شهریار نیشخندش را از دیدِ شاهد پنهان کرد؛ اما در عوض برای شهریار رد این نیشخند بر چهره‌ی سوخته‌ی او پررنگ چون در ذهن با توجه به این نیشخندِ خسرو حرفِ شاهد را تایید کرد نگاهش را منتظر به خسرو دوخت که آرام قدم به سمتش با پوتین‌های بندی و مشکی برمی‌داشت و در این روزِ تازه آغاز شده از خشاب، برقِ مرموزی را روی دیدگانِ مشکی‌اش کشیده، به دنبالِ ویرانگریِ تازه‌ای بود انگار! خسرو که جلو آمدنش و از طرفی حرفی که در ذهن داشت چشمانش را به چشمانِ آبیِ شهریار کوک زد، علاوه بر تایید افزود:

- هدایتِ افراد با توئه ریموند! گرفتنِ جونش اولویته؛ اما اگه ممکن نشد هم موردی نیست، همین که اون رو از لاکِ خودش بیرون بکشی کافیه!

شهریارِ ریموند خطاب شده از سوی او سری تکان داده به نشانه‌ی مثبت، این خسرو بود که همزمان با جلوتر آمدنش و نگاهی که همچنان به شهریار بود، خونسردیِ مرموزِ چشمانش را پله- پله تا لحنی که با آن کلام بر زبان می‌راند پایین فرستاده و ادامه داد:

- این به عنوانِ اولین دستورِ من بهته، امیدوارم ناامیدم نکنی!

و بالا انداختنِ تیک مانندِ ابروانش با هشداری زیرپوستی آمده به چشمانِ شهریار، او که بدونِ تغییری در حالتِ خنثی چهره‌اش سری دوباره تکان داد و در ذهن به دستورِ خسرو فکر کرد. به عبارتی دستورِ قتلِ تیرداد را داده بود؛ منتها با این تفاوت که اگر به احتمال نیم درصد هم او توانست جانِ خود را نجات دهد مشکلی پیش نمی‌آمد! خسرو که پیشِ چشمانِ او پله‌ها را به سرعت با پایین آمدنش رد کرد، از کنارش با به پهلو شدنی گذر کرده و قدم برداشته به سمتِ شومینه‌ی خاموش و آخرین دستورش را هم در این لحظه صادر کرد:

- برای شب آماده باشین!

آخرین فرمانش برای این صبح، ختم به دستورِ غیرمستقیمِ خروجشان که شاهد و شهریار متوجه‌ی منظورش شدند و در آخر این شهریار بود که دستانش را بیرون کشیده از جیب‌های شلوار، پله‌ها را با دوتا یکی کردن بالا رفت. نگاهِ شاهد هم گذشته از خسرو و دنباله‌روی شهریار، رد شدنِ او از کنارش را متوجه شد که در را به روی خود گشوده و قدم در حیاط گذاشت. این بین شاهد هم به دنبالش روانه شده و بستنِ در را او عهده‌دار شد. شهریار اما سرعتِ قدم‌هایش کند، به میانِ حیاط که رسید فرمانِ توقف را به پاهایش صادر کرد و سرش را بالا گرفت. مردمک‌های چشمانِ آبی‌اش گشاد شده از این طلوعِ بی‌نوری که در هر روزِ خشاب آغاز می‌شد و به پایان می‌رسید، در ذهن گذشته از دستورِ امروزِ خسرو، فکرِ این مردِ مرموز و اهدافش ذهنش را درگیر کرده بود. دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم گره کرد، سرمای بادی که وزید تکانی داده به لبه‌های پیراهنِ لی و آبی روشن که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و مقابلش باز، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود. صدای قدم‌های شاهد را می‌شنید که لحظه‌ای بعد توقفِ قامتِ او را کنارش در پی داشت؛ اما چرخشِ نگاهِ شهریار را نه! او همچنان خیره به آسمانی که ابرهای تیره دست از سرش برنمی‌داشتند، سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد و بازدم پس داد. شاهد دمی کوتاه نیم نگاهی به پشتِ سر و شیشه‌ی سراسری انداخت، نهایتاً نگاه گردش داده سوی شهریار و لب به پرسش گشود:

- رسما دستورِ قتلِ برادرزاده‌اش رو داده!

شهریار پلکی آهسته زد، چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش جدا شده از مابقی و روی پیشانیِ کوتاهش که سقوط کردند به کناری لغزیدند. آسمانِ خشاب را از این زمستان چنان تیرگی‌ای به بند کشیده بود که هیچ آفتابی را یارای نور رساندنش نبود! شاید همین بود که این روزها شوم‌تر از هر وقتِ دیگری در گذر بودند و ذهنِ شهریار پُر شده و مسموم از آینده‌ای پیش‌بینی نشدنی که قصد داشت سراغشان را بگیرد، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و آرام و غرق در فکر پاسخ داد:

- می‌خواد همه‌ی انتقامجوهایی که خودش پشتِ سرش سبز کرده رو یه بار و برای آخرین بار از ریشه بزنه!

پلک بر هم نهاد، همزمان با سر به زیر افکندنش تای ابرویی تیک مانند ابرویی بالا پراند و وقتِ بیشتری را برای فکر کردن خرید. در ذهنش این روزهایی که می‌گذشت را بندِ اهدافِ خسرو کرد، طوری که در ذهنش اینطور درخشید که خسرو خود پایانش را ساخته بود و فقط روزشماری می‌کرد تا رسیدن به این پایان! به راستی خسرو چه در سر داشت؟ پایانش را ساخته بود؟ شاید... از بی‌حسی و خونسردیِ چشمانِ اویی که با آرامشی دیوانه‌وار روی صندلیِ چوبی و گهواره‌ای نشست، رو بالا گرفته و پشتِ سر چسبانده به تکیه‌گاهِ صندلی پلک‌هایش را بر هم نهاد، چیزی جز این برداشت نمی‌شد! خسرو آجر به آجر هرروز بر روی یکدیگر می‌چید تا در آخر دیوارِ پایانش را کامل کند. حدسِ شهریار درست بود؛ اما اینکه اوی در ذهنش چه نهایتی را برای خود در نظر داشت نامشخص بود! خسرو پلک بست؛ اما شهریار پلک از هم گشود و قفلِ دستانش را که شکست بی‌نگاهی به نگاهِ خیره‌ی شاهد با همان گره‌ی باز نشدنیِ ابروانش، قدم پیش گذاشت تا خودش را به درِ میله‌ای و مشکی رساند. گشوده شدنِ در به رویش و قامتی که از حیاط به کوچه راه یافت را شاهد نگریست تا جایی که فقط نقشِ او در حیاط باقی ماند با چشمانی که قامتِ شهریار را از پشتِ میله‌ها دنبال کردند.

خورشید کجای آسمانِ این روزهای خشاب غروب کرده بود که حتی طلوعش هم این چنین خاموش و بی‌فروغ، انگار نور گرفته بود از اهلِ زمین که هیچ تقلایی نمی‌توانست باژگشتش را رقم بزند! طلوعِ این صبح هم بی‌شباهت به غروب و حتی تیرگیِ شب، حالِ غریبِ صدفی را رقم زده بود که در خانه‌ی رباب و درونِ اتاقِ نازنین روی تختِ دو نفره‌ی سفید دراز کشیده به پهلوی چپ رو به درِ نیمه بازِ تراس که پرده‌ی سفیدِ مقابلش به واسطه‌ی باد عقب کشیده می‌شد و گه گاه ردی از خاکستریِ آسمان را به نمایش می‌گذاشت. سکوتی سنگین عجین شده با کلماتی که در دل داشت برای فریاد زدن، چون روی حرف‌هایش را زمین زد، او مانده بود با لبانی چفتِ هم و پلک‌هایی بسته. خوابی بود بیدار، پتوی لیمویی و نازک را تا شانه‌های پوشیده با بافتِ مشکی که آستین‌هایش تا کفِ دستانش را می‌پوشاندند بالا کشیده، دستانش را خمیده زیرِ سر نهاده بود و به سختی بغضش را نگه می‌داشت برای شکستن مبادا بیدار بودنش را فاش کند. خودِ خواب زده‌اش را چون رازی دفن کرده در قلبِ این اتاق، بیداری نمی‌خواست چرا که حضورِ ساحلی که بر لبه‌ی تخت کنارش نشسته بود را حس می‌کرد. ساحلی که اندک سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، دستش را پیش برد و آرام مشغولِ نوازشِ تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنِ صدف که روی بالشِ سفید پخش بودند شد.

از اینکه خود را به خواب زده خبر داشت؛ اما چون می‌دانست در این دم او میلِ سخنش با هیچکس نبود، فقط دمِ عمیقش را چون آهی سی*ن*ه‌سوز خفه نگه داشت، دلش گرفته از حالِ اویی که تا امیدوار می‌شد به روی خوشِ زندگی، گردبادی همه‌ی خوشی‌اش را در خود حل می‌کرد لبانش را بر هم فشرده و لحظه‌ای به دهان فرو برد. از شبِ قبل تا این دم از صبحی که تازه آغاز می‌شد چشمانِ هیچ یک از چهار نفرِ حاضر در این خانه رنگِ خواب را به خود ندیده بود. ساحل هم که از سرخیِ کمرنگِ چشمانِ عسلی‌اش این بی‌خوابی پیدا؛ هرچند که عادت داشت اما این بار وضعیت فرق می‌کرد! آهِ خفه‌اش را نامحسوس از سی*ن*ه بیرون راند، دستش را از موهای صدف عقب کشید، آهسته از جا برخاست و پیش از هر رفتنی ابتدا خم شده، چشم بست و بوسه‌ای را بر شقیقه‌ی صدف مُهر زد. نگاهِ آخر را به او انداخت و چون تنش را عقب کشید، روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش هم به عقب برگشت و سوی در گام نهاد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و یکم»

چند دقیقه‌ی بعد این ساحل بود که بیرون زده از اتاق، درِ آن را محتاط، آرام و بی‌صدا بست. پله‌های براق و مشکی را یکی- یکی پایین رفته، مقصدش آشپزخانه‌ای بود که درونش رباب و نازنین روی دو صندلی پشتِ میز غذاخوریِ شیشه‌ای، گرد و تیره در سکوت نشسته بودند. رباب غمگین بود و کلافه از حالِ صدف، دستانش را از آرنج نهاده بر روی میز و انگشتانش را قفلِ هم کرده، نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم از میز کوک زده بود. نازنین هم که جو را سنگین می‌دید سکوت را به جای حرف زدنِ خود ترجیح می‌داد. فضای خانه واقعا هم از دیشب سنگین بود و از وقت آمدنِ صدف و پس از آن با شنیدنِ ماجرای پیش آمده هم لبخند به کل از لبانِ این سه نفر فراری شد. حال ساحل رسیده به آشپزخانه و رد شده از درگاه، نگاهِ رباب را سوی خود کشاند. نگاهی که جامه‌ی کلافگی را کنار زده، پرده‌ی نگرانی را به روی خود کشید تا زمانِ نشستنِ ساحل مقابلش و کنارِ نازنین. گرفتگیِ هویدای چهره‌ی ساحل پاسخِ همه‌ی معماهای ذهنی را به خودیِ خود می‌داد؛ اما رباب که در این لحظه عاجز بود از سکوت و نپرسیدن، لب باز کرد و خیره به ساحلی که آرنج‌هایش روی میز، قدری سر خم کرده و دستِ راستش را پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش می‌کشید پرسید:

- بهتره؟

ساحل لبانش را با زبان تر کرد، چشم دوخته به نگرانیِ چشمانِ رباب و آهی دوباره سنگین‌تر از پیش سی*ن*ه‌اش را به بند کشید که دربندِ خفگی، همانجا هم سوخت. سری به نشانه‌ی نفی و ریز تکان داده به طرفین، نیمچه امیدِ جوانه زده‌ی این زن را زیرِ خاک دفن کرد و آرام گفت:

- ساکت کز کرده روی تخت و خودش رو زده به خواب که از حرف زدن و توضیح دادنِ بیشتر فرار کنه!

و آهِ خفه شده‌ی او از سی*ن*ه‌ی رباب برآمد و این نازنین بود که نگاهش در گردش میانِ رباب و ساحل، سکوت اختیار کرده بود مبادا حرفی را بزند که نباید. رباب که فقط آه کشید و هیچ نگفت، ساحل بود که با یادآوریِ گفته‌های شبِ قبلِ صدف کمرنگ چانه جمع کرده، ابروانِ بلندش را قدری به هم پیوند زد و لبانش را که بر هم فشرد، نفسش از راهِ بینی رهایی جست. بیش از پیش علتِ احساسِ بدی که نسبت به هنری داشت را درک می‌کرد و چون از حرصِ این وضعیتِ پیش آمده که بارِ دیگر دزدِ لبخندهای خواهرش شده بود تاب نیاورد، چشمانِ عسلی‌اش را در حدقه چرخ داده دوباره به سوی رباب و گفت:

- من گفته بودم این آدم غیرقابل اعتمادترینه! نگفته بودم؟ از اولش هم حسِ خوبی بهش نداشتم.

رباب که حرصِ او را دید با ولومِ صدایی که کم رو به بالا می‌رفت، نگران بابتِ اینکه یک وقت این حرف‌های رد و بدل میانشان با رسیدن به گوش‌های صدف آشفته‌ترش نسازند، آبِ دهانی از خشکیِ گلو گذراند، نیم نگاهی حوالیِ پله‌های بیرون از آشپزخانه کرد و چون نفسی سخت را برای سی*ن*ه‌ی خفه‌اش خرید خسته و کلافه گفت:

- خیلی خب مادر، اگه دلداری ازت برنمیاد لااقل نمک هم روی زخمش نپاش!

تنش را عقب کشید و تکیه داده به تکیه‌گاهِ صندلی، لبانِ باریکش را بر هم فشرد، پلک‌هایش را آهسته بر هم نهاد و سری آرام تکان داده به طرفین و با خود زمزمه کرد:

- دخترِ بیچاره‌ی من!

ساحل که حالِ صدف را حتی بدتر از شبی می‌دید که به خاطرِ هنری از خسرو گذشت، قلبش درد گرفته از بهرِ دردی که خواهرش می‌کشید و در دل فریادِ دلتنگی سر داده برای لبخندهای بی‌بهانه‌ی او که از شش سالِ پیش تا همین اواخر فقط اشکِ چشمانش را به یاد داشت، بغضی که به گلویش نشست و نمی را کمرنگ از عمقِ چشمانش پرورش داد خاموش کرد. این میان نازنین بود که کوتاه لب به دندان گزیده، آبِ دهانی فرو داد و بالاخره با پشتِ گوش زدنِ طره‌ای از موهای پر کلاغی‌اش با چشمانِ قهوه‌ای رنگی در گردش میانِ مادرش و ساحل لب باز کرد و گفت:

- من انقدر دور بودم ازتون و بی‌خبر که حتی درست و حسابی داستانِ صدف رو هم یادم نیست! شیش سالِ پیش پدرت... درواقع پدرتون، توی حالتی از بی‌هوش و حواسی اون رو به یه مردِ انگلیسی سپرد درسته؟

ساحل چشمانش را به گوشه کشیده با پس زدنِ نم سری ریز به نشانه‌ی تایید تکان داد و این رباب بود که سرش درد گرفته و حالش بدونِ توصیف، در ذهنش می‌گذشت خانواده‌ی جهانگرد از پانزده سالِ پیش و بلای خانمان‌سوزی که از سر گذراند دیگر خانواده نمی‌شد! صدای نازنین و تکرارِ مکررات فکرِ هردو را آشفته‌تر کرد:

- و صدف بعد از شیش سال برگشت و پدرت رفت که برش گردونه؛ اما اون مرد برای نگه داشتنِ صدف پیشِ خودش پدرتون رو با جونِ تو تهدید کرد تا صدف رو پس زد و حکمِ موندنش رو داد، و بعدش صدف... عاشقِ اون مرد شد؟

اطلاعات تکراری بودند؛ اما به طرزِ عجیبی سرسام‌آور! به قدری که ساحل کفِ دستش را به پیشانی چسباند و سر به زیر افکند. نگاهِ نازنین به دنبالِ حرکاتِ او، فهمید بهتر بود با برگزیدنِ سکوت و دوختنِ لبانش به هم بیش از این به آشفته‌بازارِ پیش آمده دامن نزند حال که بهتر همه‌ی ماجرا را درک کرده بود. سکوتِ او آرامشی موقتی را میانشان به جریان انداخت، ساحل بود که از پسِ این آرامش سر برآورد و نگاه دوخته به رباب، رنگِ نگاهش به خواهشی رسید و عجز نقش بسته در دیدگانش، دستش را پیش برد و چون دستِ رباب را روی میز گرفت نالید:

- تو باهاش حرف می‌زنی رباب؟ پیشِ تو سکوت نمی‌کنه. من و صدف که بعد از بابامون به جز تو کسی رو نداریم!

لرزی که به صدایش در بیانِ آخرین جمله‌اش افتاد، حاکی از سنگین‌تر شدنِ بغضی که گویا کلِ حجمِ گلویش را پُر کرده بود، برقِ نمناکِ چشمانش آمده به دیده‌ی رباب و لبخندش تلخ و محو سری به نشانه‌ی تایید برای ساحل تکان داد. دستِ آزادش را پیش برد و روی دستِ ساحل که گذاشت لب زد:

- حرف می‌زنم باهاش عزیزم، بذار یکم از این وضعیت فاصله بگیره و به خودش بیاد.

چانه‌ی ساحل جمع و لرزش نامحسوس، تلخیِ لبخندی محو لبانش را لرزاند و چون دیدش به رباب بابتِ درگیر شدنِ کلِ حدقه‌ی چشمانش با گرمای اشک تار شد، بدونِ پلک زدن دو قطره از چشمانش حکمِ آزادی گرفت که یکی روی گونه‌اش نقش انداخت و دیگری تک قطره‌ای شد روی سطحِ میز که جدای رباب، دل از نازنین خاکستر کرد. حالِ بدِ این دو خواهر میانشان سرایت پذیریِ بالایی داشت؛ صدف که می‌گریست، قلبِ ساحل هم پُر می‌شد و شاید در این لحظه اشک‌های او هم دلیلی همچون صدفِ پلک از هم گشوده داشتند که نگاهش خیره به رقصِ پرده و از پسِ آن طرحِ خاکستریِ ابرها که بر رخسارِ آسمان نقاب نهاده بود، سی*ن*ه‌اش سنگین همچون گلوی دردمندش، به جنبش‌هایی سریع افتاد و گوش سپرده به صدای گریه‌ی صدفی در سرش، چانه‌اش جمع و صورتش درهم شده برای گریه‌ای تازه، پُر شدنِ کاسه‌ی چشمانش نهایت رسید به اشکی که گذشته از استخوانِ بینی‌اش و ریز لکه‌ای روی سفیدیِ بالش انداخت. حالش را تاب نیاورد، شبِ قبل را مرور کرد، صدای خودش و هنری در سرش پیچید و مغزش را آزرده ساخته، بی‌صدا بغض شکاند و با گرفتنِ لبه‌ی پتو و بالا کشیدنش تا روی لرزِ شانه‌ها بود و ردِ اشک‌هایش را زیرِ پتو پنهان و در دل آرزو کرد... کاش زودتر به دردِ خود می‌مرد!

صدف دل شکسته‌تر از آن بود که به این زودی‌ها به زندگی بازگردد. رسیده بود به تهِ خطی که مردن را طلب می‌کرد و دلش پا گذاشتن روی محکومیتِ این زندگی را می‌خواست و فرار... آرزویی برآورده نشدنی داشت انگار؛ اینکه پلک بر هم نهاده و فردایی نباشد برا باز شدنِ چشمانش! کدام فردا؟ به آرامشی می‌رسید که باید لبخندش را فدای ترس از حکمِ طوفان گرفتنش می‌کرد؟ انگار فردایی را برای دلخوشی نمی‌دید، حال که حتی باید بیراهه‌ی عشق را هم ترک می‌گفت و به این دوری عادت می‌کرد! بیراهه‌ای که فریبی شیرین از خوشبختی را برایش در پی داشت و به لبخندی گذرا تا جهنم او را کشاند! جهنم... آشناییِ این کلمه را دیگر کجای خشاب می‌شد پیدا کرد؟ جهنمی بدونِ آتش برپا بود، اطرافِ هوتنی که درونِ اتاقی نیمه تاریک بابتِ پنجره‌ی میله‌ایِ بالای دیوار که پرنده‌ای خاکستری هم بر لبه‌اش از بیرون و میانِ دو میله جای گرفت، روی صندلیِ چوبی بی‌هوش و با سری خمیده به پایین با کمکِ طناب بسته شده بود. طنابی که علاوه بر تنش دورِ پاهایش هم حصار بسته، رسما هر راهی را به روی او برای فرار سد کرده بود. در این اتاقِ خالی از هرچیزی که دیوارهای خاکستری داشت و تیرگی‌اش بیش از هر وقتی توی ذوق می‌زد او تنها نبود و آشکار شدنِ واقعیتِ این تنها نبودن به همان لحظه‌ای بند شد که سطلی فلزی از آبِ یخ پاشیده شده بر سرش، هشیاری‌اش را با نفسی هین مانند و ترسیده به او بازگرداند.

سرش را که به ضرب بالا گرفت، چشمانش بیش از حدِ معمول درشت شده بودند، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند میجنبید و سرمای آب لرز انداخته به جانش، فاصله‌ای میانِ لبانِ باریک و نم‌دارش افتاده بود. قطراتِ آب روی پوستش به پایین می‌لغزیدند، مژه‌هایش را چندباری سریع از سوزِ چشمانِ سبزش بر هم زد و تارِ موهای مشکی‌اش خیس و نم‌دار به پیشانیِ کوتاه و روشنش چسبیدند. دورِ یقه‌ی پیراهنِ یشمی و تیشرتِ سفیدی که زیرِ آن به تن داشت را هاله‌ای تیره از خیسی گرفته و نفسش که کم- کم جا آمد، سر به سمتِ چپ چرخاند تا چشمش به دانیال افتاد که سطلِ فلزی و نقره‌ای را روی زمین گذاشت. قلبش تند می‌کوبید و پلکی تیک مانند که زد، در سرش یادی از شبِ قبل زنده شد و مغزش بیدار، ابروانِ مشکی‌اش را کمرنگ به هم نزدیک کرد و در صددِ حرف زدن برآمد که در ثانیه‌ای درِ اتاقی که زندانی‌اش شده بود گشوده شده و قامتی آشنا از میانِ درگاه به آرامی عبور کرد تا به داخل راه یافت. نگاهِ هوتن از دانیال رفته سراغِ قامتِ آشنایی که دید، گره‌ی کمرنگِ ابروانش باز شده و به معنای واقعی نبضِ شقیقه‌اش را هم کوبنده حس کرد.

این قامتِ آشنا که سایه‌اش روی کفِ خاکستریِ زمین افتاده و با هر قدم جلو آمدنش به دیوارِ پشتِ سرِ هوتن هم می‌رسید، که بود؟ افشاگرِ هویتش رویی شد که بالا گرفت با برقی جنون آمیز در دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش که نفسِ هوتن را در سی*ن*ه به یکباره زنجیر کرد. آبِ دهان از گلو گذراندنش تکانِ سیبکِ گلویش را برای این مردی که موهای جوگندمی‌اش را پشتِ سر گرد بسته و پالتوی مشکی، یقه ایستاده و نیمه بلندی را به تن داشت با شلوار و پوتین‌های همرنگش هم به پا درحالی که دستانش را در جیب‌های پالتو فرو برده و به سمتش می‌آمد، به نمایش گذاشت. تمام شد! پیدا شدنِ هوتن برای شاهرخ تمامِ نقشه‌های او و هنری را که از اولِ خط تا این نقطه‌ای که گویا سرِ خط جای گرفته بود نابود می‌کرد. پلکِ هوتن تیک مانند پرید و شاهرخ که در فاصله‌ی دو قدمی‌اش ایستاد، قدری سر بالا گرفته؛ چشمانش را اما در حدقه پایین کشید برای دیدنِ هوتن و سپس صدایش را خونسرد به گوش رساند:

- امیدوارم خوب خوابیده باشی هوتن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و دوم»

این حرف چون کابوسی بود که رعد به جانِ هوتن انداخت و ضربانِ قلبش را تا داغ کردنِ سی*ن*ه بالا برد. سعی کرد خود را نبازد و برای همین هم حالتِ شوکه‌ی چهره‌اش را درهم شکسته، ابروانش را کمرنگ به هم نزدیک ساخت و دندان‌هایش را به هم سایید. تکانی کج و ناکام داده به تن برای رهایی از بندِ طناب و صندلی، شاهرخ که تقلای او را دید نیشخندی لبانش را به بازی گرفت که روانِ هوتن را بر هم ریخت. قدمی دیگر به هوتن نزدیک شد، تیز خیره شده به رنگِ سبزِ چشمانِ او که مردمک‌هایشان گشاد شده بود، ادامه داد:

- بی‌نهایت هوشمندانه بود خیانتت به من و تیمی که زندگیت رو ساخت با یه رئیسِ تازه که از اهالیِ غریبه‌ست واسه مایی که اینجاییم.

در ذهنِ هوتن به سرعت حرف‌های او پردازش شد. دانیال هرچه که باید و نباید را به این مرد لو داده بود حتی ایرانی نبودنِ هنری را! رو از شاهرخ نگرفت، فقط به انتظار نشست برای شنیدنِ باقیِ حرف‌های او تا در نهایت به هدفش برسد و این شاهرخ بود که در ذهنش تصویری از شبی که درگیریِ درونِ منطقه‌ی پُر درخت و ساختمانی که محل حضورِ افرادش بود پیش آمد را مرور می‌کرد. همان دمی که صدف را دید و برای نجاتِ جانش به گریس شلیک کرد و پس از آن دستورِ خالی شدنِ منطقه را به افرادش داده، تیری را از چله‌ی کمان ناخواسته به سمتِ قلبِ زندگیِ خودش رها کرد. شاهرخ در آن شب قاتلِ زندگی‌اش را نجات داد، کسی که نقشه کشید تا آفتاب به همه‌ی واقعیتش پی ببرد، هنری بود و شاهرخ در آن شبِ لعنتی همراه با صدف او را هم نجات داد!

- حالا به من بگو هوتن! از به هم ریختنِ زندگیِ من و دختری که با فهمیدنِ حقیقتِ زندگیم ازم فراری شده، دلت خنک شد؟ چه حسی داری؟

هوتن اخم پررنگ کرد، چانه قفل کرده و آماده‌ی حمله به شاهرخ، از تظاهر گذشته و واقعا چون رفته- رفته عصبانیت بود که آتشِ حاکم بر وجودش می‌شد، تکانِ ناکامی دوباره به تن داد تا خود را رها سازد که البته ممکن هم نبود. از این رو بود که شاهرخ بدونِ تغییری در اجزای صورتش دستانش را از جیب‌های پالتوی تنش خارج کرده، دست به سی*ن*ه شد و فقط شنید که هوتن با صدایی خش‌دار گفت:

- اگه تونسته به اندازه‌ی منی که مادرم رو ازم گرفتی و خواهرم رو هم معلوم نیست کدوم جهنم دره‌ای بردی آتیشت بزنه؛ آره، دلم خنک شد!

شاهرخ سکوت کرد، نگاهِ گوشه چشمیِ دانیالی که سمتِ چپِ صندلیِ هوتن ایستاده بود به سویش روانه شد و بی‌محلی کرده به آن، فقط رو به هوتن که تقلا می‌کرد برای باز کردنِ طناب‌های دورش و بی‌نتیجه می‌ماند، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و منتظرِ شنیدنِ ادامه‌ی حرف‌های او ارتباطِ چشمی‌شان را قطع نکرد که هوتن با پوزخندی ادامه داد:

- تاوان پس دادنِ تو فقط با خانواده‌ات ممکنه شاهرخ، حتی گرفتنِ جونت هم نه، چون جونِ تو بندِ خانواده‌ایه که با فهمیدنِ واقعیتت حتی تف هم توی صورتت نمی‌اندازن!

مغزِ شاهرخ بر هم ریخته و خودش را کنترل کرد برای کنترل از دست ندادن! فکش را قفل کرد و همچنان خونسرد رخِ عصبیِ هوتن را زیر نظر گرفت. نبضِ شقیقه‌اش تندتر از هوتن، حتی با ادامه‌ی کلامِ او هم با وجودِ سوختنش به دنبالِ ساکت کردنش نرفت:

- اینکه دخترت ازت فراری شده امیدوارکننده‌ست؛ نشون میده مثلِ پدرش وجدانش رو به حراج نذاشته!

شاهرخ که حرف‌های او را شنید و ظرفیتش رو به پُر شدن رفت، پلکی کلافه و آهسته زده، آبی با وعده‌ی آینده و تلافیِ تمامِ حرف‌های هوتن ریخته بر داغیِ مغزش، یک قدم فاصله را پُر کرد و درست مقابلِ صندلیِ هوتن ایستاد. او رو بالا گرفته و شاهرخ بلعکسش، حرفی که بر لب راند مغزِ هوتن را خاموش کرد:

- می‌خوام باهات یه معامله‌ای کنم هوتن!

گره‌ی ابروانِ هوتن به نرمی رو به باز شدن رفت؛ اما کامل گشوده نشد! مردمک گردانده میانِ مردمک‌های شاهرخ و سعی کرد زودتر از کلامی که او قصدِ بر لب راندنش را داشت، از چشمانش مقصودش را بخواند؛ اما شاهرخ که هدفِ او را فهمید رنگی خنثی از سطلِ احساسات را پاشیده بر بومِ چشمانش که پس زمینه‌ی قهوه‌ای سوخته داشتند، نفسی گرفت و با لحنی سرد و مرموز ادامه داد:

- تمامِ اطلاعاتِ رئیست رو می‌خوام! هر معامله‌ای که باهم داشتین، هرکاری که برات کرده و هرکاری که براش کردی، هر نقشه‌ای که توی سرتون بوده و... مهم‌ترینش...

برق از سرِ هوتن رد شد که ردِ کمرنگِ اخمش هم از صورتش پاک شده، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد و تپشی محکم بود که قلبش را به درد انداخت تا رسیده به حرفِ بعدیِ شاهرخ که رسما تمامِ جانش را از ریشه خشک کرد:

- بزرگترین نقطه ضعفش!

تپشِ دردمندِ بعدی همزمان شد با آتش گرفتنِ مغزِ هوتن که با این مهم‌ترین، فقط یک نام در سرش زنده شد و آن هم... صدف! بزرگترین نقطه ضعفِ هنری که حکمِ رئیسِ دومِ هوتن را داشت و معامله‌ای میانشان برقرار بود، صدف بود و... این مرد قصد داشت با او بازی کند؟

- در عوض منم خواهرت رو بهت برمی‌گردونم!

سنگینیِ وزنه‌ی این پیشنهاد آویخته شده به مغزِ هوتن، همانی بود که با وجود باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش نفسش را در سی*ن*ه به قتل رساند و حتی نیمچه هوایی مُرده هم از ریه‌های این جوان بیرون نزد که نزد! شوک چون جریانِ الکتریسته‌ای بود که در تمامِ تنش پیچیده و آتشِ مغزش گر گرفتنِ کلِ وجودش را باعث شد. باید چه می‌کرد؟ همه چیز را از هنری و صدف به این مرد می‌گفت؟ مگر نه این که این زوج همان دو نفری بودند که شبی از شب‌ها برای نجاتِ خواهرش کم مانده بود جانشان را در ساختمانِ نفرین شده‌ی شاهرخ از دست دهند؟ اگر همه‌ی اسرارِ هنری را برای شاهرخ فاش می‌کرد، تضمینی وجود داشت که میانِ درگیریِ آن‌ها صدف جانِ سالم به در ببرد؟ نه؛ اما خواهرِ خودش چه می‌شد؟ چه کسی قرار بود به دادِ او برسد وقتی حتی معلوم نبود شاهرخ او را کجا مخفی کرده و حتی یک بار هم با تلاشی ناموفق از بهرِ یافتنش نزدیک بود خونِشان زمین را رنگین کند؟ این افکار که همگی پیچیده درهم در سرِ هوتن ادا شدند و سرش را به درد انداختند، پلک بر هم نهاد و وقتی فشرد سر به زیر افکنده، سری به طرفین تکان داد و شاهرخ راضی از پریشانیِ او دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- پیشنهادِ بی‌نظیریه هوتن، مگه همین رو نمی‌خواستی که به خاطرِ پیدا کردنِ خواهرت اون شب با نقشه به ساختمونِ افرادم حمله کردی؟

هوتن نفس می‌زد، حالِ خوبی نداشت، حتی قدرتِ تصمیم‌گیریِ درست را هم! پیشنهادِ شاهرخ داشت عقلش را خاموش می‌کرد، هرچه با وجدانش کلنجار می‌رفت نمی‌دانست باید هنری و اطلاعاتش و حتی صدف را به خواهرش می‌فروخت یا اینکه... نمی‌دانست! هوتن در این لحظه از درست و غلطِ هیچ فکری سر درنمی‌آورد که مژه‌های کوتاه، مشکی و نم‌دارش را از هم گشوده و نگاهش به زمین، سنگینیِ نگاهِ شاهرخ را به روی خود حس کرد و صدای او بارِ دیگر آزارِ روانِ از هم گسیخته‌اش شد:

- تا فردا همین وقت فرصتِ فکر کردن داری؛ اما یادآوری کنم هوتن... هر برادرِ بزرگترِ خوبی، قطعا خواهرش رو به یه غریبه ترجیح میده؛ اینطور نیست؟

این مرد بی‌شک قصدِ دیوانه کردنش را داشت! بی‌امان حرف می‌زد و وسوسه‌ی پیشنهادش در عینِ خوب بودن، نیشِ زهری بود کشنده که همه‌ی وجودِ هوتن را مسموم می‌کرد! اویی که دیدنِ خواهرش و پیدا کردنش آرزویش بود و حال باید با فروختنِ وجدانش او را به دست می‌آورد! این ناجوانمردانه بود؛ اما مگر ترحمی هم در وجودِ شاهرخ بیدار بود که انصاف داشتنش را باعث شود؟ او فقط به یک چیز فکر می‌کرد... گرفتنِ انتقام از هنری به سبکِ خودش، آنقدر که کمکش وسوسه‌ی هوتن باشد و کامِ هنری را هم به تلخیِ خ*یانت مسموم کند. او که پوزخندی بی‌صدا زد، تک قدمی عقب کشید و چرخیده به سوی درِ بازِ اتاق، گام برداشته به سمتِ در و دور شد از آشوبی که به جانِ هوتن انداخت تا رسیدن به صبحِ فردا و همین وقت برای شنیدنِ حرف‌های او! رفتنِ شاهرخ، دانیال را هم به دنبالش روانه کرد تا فقط صدای بسته شدنِ در به گوشِ هوتنی رسید که سر به زیر افکنده، لرزِ نامحسوسِ شانه‌هایش نشان از شکستنی بی‌صدا بود برای او که حبسِ چاهی عمیق به نامِ خود، فقط شاهرخ را ناجیِ بالای چاه می‌دید برای نجات پیدا کردنش! در که بسته شد اتاق تاریک تر شد و خفه‌تر و مقصدِ شاهرخ و دانیال هم گره خورد به ساختمانی درِ انتهای کوچه‌ای درونِ شهر که تک درختِ سپیدار کنارش حکمِ شناسنامه‌اش را داشت تا مالکیتش را افشا کند!

این ساختمانی که در این اواخر بیش از هر وقتی انرژیِ منفی را جذب کرده و در هر نفسی که از هوایش گرفته می‌شد، بوی مرگ می‌پیچید! مرگی که روزِ قبل به فاصله‌ی یک قدمیِ گریس ایستاده بود، اویی که درونِ سالنِ خالی از هر وسیله‌ای روی پله‌های سفید، کوتاه و کم ارتفاعِ مقابلِ درِ نشسته و رنگِ رخسارش پریده، لبانش خشک بودند و نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش هم پشتِ روشنیِ تارِ موهای بلوند و کوتاه شده‌اش پنهان بود. اخمی کمرنگ نشانده بر چهره از دردی که کمرنگ در جانش می‌رقصید، دستِ راستش را از مقابلِ شکم به پهلوی چپ گرفته و نگاهش با آن تک چشمِ آبی به نقطه‌ای نامعلوم از روبه‌رو، باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ کویرش و در ذهن دیروز را مرور می‌کرد. دیروزی که انگار کوبندگیِ نبضِ مرگ را حوالی‌اش می‌شنید، از همان فریادی که از صدای هنری ثبت شده در ذهنش، تا چاقویی که با پایین آمدن از گردنش به پهلوی چپش رسید و نهایتاً... به سرخیِ خونش آلوده شد!

فکرش را می‌کرد؛ اما انتظارش را نداشت! فکرش می‌کرد که در پسِ ذهنش تصویری دیگر پدید آمد از خودی که پیش از رسیدنِ هنری به انبار با دانیال تماس گرفت و آدرسِ انبار را به او داده، ابتدا آمدنش را خواستار شد و بعد با دیدنِ آمدنِ هنری و ورودش به انبار، خودش هم قدم پیش گذاشت. اگر دانیال را خبر نمی‌کرد، اگر کمکِ اویی که چند دقیقه پس از رفتنِ هنری سر و کله‌اش پیدا شده بود به دادش نمی‌رسید، گریس طلوعِ آفتابِ امروز را نمی‌دید! دانیال او را نجات داد، دانیال به همراهِ دختری که درونِ سالن قدم به قدم به سمتش می‌آمد و دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جذب و مشکی که به پا داشت و صدای برداشته شدنِ قدم‌هایش با آن بوت‌های مخمل و پاشنه بلند پیچیده در سالن، مقابلِ گریس که ایستاد صدایش را پیِ بر هم زدنِ خلسه‌ی او و سکوتش فرستاد:

- شانس آوردی به خوب کسی اعتماد کردی، فقط دانیال می‌تونست نجاتت بده!

اما ذهنِ گریس گیر کرده بود در لحظه‌ای که هنری که به قصدِ کشتنش چاقو را در پهلویش فرو برد. این صحنه چندین و چندبار مرور شده در سرِ دردمند و سنگین شده‌اش، لبانش را بر هم زد و با پلک زدنی نیمه جان که رو بالا گرفت، خیره به چشمانِ میشیِ دختر طوری که انگار هنوز ناباور بود و اتفاقِ پیش آمده را هضم نکرده بود، دختر و دانیال هم شناختی از مردی که گریس به او علاقه‌مند بود نداشتند و از هنری بودنش هم بی‌خبر بودند، لب زد:

- هیچوقت فکر نمی‌کردم جنونِ یه دختر جوری عقل رو از سرش بپرونه که به گرفتنِ جونِ منم راضی بشه!

فکرش را می‌کرد و انتظارش را نداشت! این ندایی بود پیچیده در سرِ دختر که پوزخندی زده، نخ سیگاری را از یک جیب و فندکِ نقره‌ای را از جیبِ دیگرِ شلوارش بیرون کشید. سیگار را نهاده کنجِ لبانِ سرخ و باریکش درحالی که روی تاپِ مشکی سوئیشرتِ لی و آبی به تن داشت و ساق دست‌های نیم انگشتی و مشکی هم به دست، پُکی به سیگار زد، دودش را بیرون فرستاد و آن را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش، همزمان با لحظه‌ای کوتاه که از لبانش جدا کرد گفت:

- اما دیدی که شد! از این خوابِ مسخره بیدار شو گریس، تو نمی‌تونی هیولایی که خودت ساختی رو دلباخته‌ی خودت کنی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و سوم»

به جز شاهرخ و دانیال، نفرِ سومی هم بود که قدم در مسیری با مقصدِ مشترک با آن‌ها می‌گذاشت و آن هم دختری که به تازگی راهش به این ساختمان باز شده بود. دختری با چشمانِ خاکستری، لبانِ متوسط و بی‌رنگ و پوستی روشن که از زورِ اضطرابِ این روزها رنگش ریخته و چون گچی از دیوار به چشم می‌آمد. او که شالِ حریر و طوسی روی موهای قهوه‌ای و پریشانش بود که طره‌ای دو طرفِ صورتش آزادانه به فرمانِ باد سمتی می‌رفتند و دستانش را فرو برده در جیب‌های مانتوی نیمه بلندی که همرنگ بود با شلوارِ دمپا و کتانی‌هایش، به میانه‌ی کوچه که رسید ناخودآگاه از سرعتِ قدم‌هایش کاسته شد. انگار تردیدی خوره‌ی جانش شد که دوباره و دوباره، شاید برای هزارمین به عقب برگشتنش را خواستار شد؛ اما او نگاه چرخانده روی نمای خاکستریِ ساختمان و پس از آن تک درختِ سپیدار کنارش دستانش را در جیب‌های مانتو مشت کرد، لبانش را بر هم فشرد و در ذهن با خود به جدال پرداخت. نهایتِ این جدال فقط ختم شد به قدمی برداشته شده که تردید را زیرِ پا گذاشت و منطق را محکوم به سقوط آزادی از صخره‌ی تصمیماتِ این دختر کرد تا دوباره با همان سرعتِ قبل سوی ساختمان رفت.

راهِ طلوع برای خلاصی از کینه اشتباه‌ترین بود و او در این راه، بی‌اهمیت ترین به اشتباه بودنش! شک می‌کرد، تردید را به جان می‌خرید؛ اما باز پا پس نمی‌کشید! و این شاید عاقبتی بود از یکی از تصمیماتی که مشورت می‌طلبید و حرف زدن تا مسیرِ درستش را پیدا کند؛ اما منطقِ فعلیِ او مسیرِ درست را پس می‌زد. به وقت رسیدنِ او به ساختمان، فشرده شدنِ زنگ و دمی بعد با صدایی تیک مانند به رویش باز شدنِ در و داخل رفتن با بسته شدنِ در، سطلِ پُر شده از رنگِ ظهر بر بومِ زمان پاشیده شد تا با گذرِ چند ساعت شاید بهانه‌ای باشد برای سر زدن به چند نفری در خشاب!

اولین نفر صدفی بود که همچنان بهانه‌ی خواب تراشیده اما بیدارتر از همیشه بود و پشتِ درِ بسته‌ی اتاق تکیه سپرده به تاجِ تختی که پتوی لیمویی به رویش نامرتب قرار داشت، دستانش را دورِ پاهای جمع شده‌اش حلقه کرده و نگاه به تصویرِ خودش در آیینه‌ی قرار گرفته بر روی میز آرایشِ سفید مقابلِ تخت دوخته بود. اثری از لبخندها و خنده‌های صدفِ عاشق نبود؛ در قابِ آیینه او خودی را دید برگشته به شش سالِ قبل محکوم بود به تکرارِ تاریخ حال هربار به یک شکل! شکنجه‌ی این محکومیت شده بود شلاقِ اشک‌هایی که با گرما به گونه‌ی سرمازده‌اش تازیانه می‌زدند و در آخر با سقوطی تا پایین به چانه‌ی لرزانش می‌رسیدند.

بیرون از این اتاق سه نفری بودند نشسته درونِ آشپزخانه و پشتِ میزِ غذاخوری برای صرفِ ناهار، انگار بندِ اشتهای هرسه را بریده بودند و صدایشان را در اعماقِ حنجره به زنجیر می‌کشیدند که سکوتی سنگین میانشان حاکم بود. سنگین‌تر از این سکوت اما ساحلی بود که قاشقِ نقره‌ای به دستش و مشغولِ جابه‌جا کردنِ دانه‌های برنج در بشقابش، نگاه با چشمانِ عسلی و تلخ شده‌اش به نقطه‌ای نامعلوم روی میز دوخته بود. آبِ دهانی فرو راند، سرِ خمیده‌اش را بالا گرفت و چون رو چرخاند از میانِ درگاهِ آشپزخانه چشم دوخت به پله‌هایی که منتهی می‌شدند به اتاقِ نازنین با حضورِ صدف. دلش بیش از پیش گرفته از این حالِ او که از دیشب تا به این لحظه حتی قطره آبی از گلو نگذرانده و فقط زل زده به نقطه‌ای برای خود و سیاهیِ بختش اشک می‌ریخت، آهی از سی*ن*ه‌اش فرار کرد که ربابِ نشسته مقابلش را هم متوجه کرد.

حالِ صدف خوب نبود، از شکست گذشته او به اندازه‌ی یک شبِ طولانی که معادلِ ده شب برایش گذشت از هنری دور مانده و برای اویی که به حضورش در زندگی‌اش بدعادت شده چنین دوری‌ای هرچه می‌گذشت سخت تر می‌شد. هنری جنایتکار بود، شاید بد بود؛ اما با همه‌ی بد بودنش قلبِ این دختر بود! همان قلبِ شکسته‌ای که از این دوری نیمه جان می‌تپید ولی تابِ تحملِ شکستِ سه باره‌ای را نداشت که تلاش کند ماندن را تجربه کند. حرف از هنری بود... در این روز او کجا بود؟ نامش حک شده بر دیواره‌های ذهنی چون ذهنِ ساحل و در تلاشی ناموفق برای خط خوردن از ذهنِ صدف، در این روز گویی هیچکس از او خبر نداشت حتی جنگلی که این روزها خانه‌اش بود، حتی کلبه‌ای شاهدِ آوار شدنش پای رفتنِ صدف بود! کلبه‌ی رز خالی بود از حضورِ او، شاهدِ این خالی بودن پرنده‌ای بود خاکستری که همان حوالی پر می‌زد و چون بر لبه‌ی پنجره رو به سالن جای گرفت نقشِ این سالنِ خالی از هرکسی منعکس شده بود بر سیاهیِ براقِ چشمانِ گِردش! در این روزِ درحال گذر از هنری فقط یک نام بود برای یادآوری و او گمگشته‌ی تنهایی، معلوم نبود نفس‌هایش را کجا می‌شد پیدا کرد!

اگر پرنده‌ای اینجا بر لبه‌ی پنجره ساکن شد، دسته‌ای از پرندگان هم با همین شمایل درونِ شهر نشسته بر شاخه‌های خشکیده‌ی درختی که سایه‌بان مانند صف کشیده بودند، در خلوتی و سکوتِ کوچه صدای خنده‌های دختری را شنیدند که از خوش نوایی و ظرافتش آوازِ هر پرنده‌ای هیچ می‌شد و آن هم دختری به نام نسیم که زیرِ شاخه‌های درختان مسیری را به سمتِ ابتدای کوچه‌ای می‌پیمود و حالش مانندِ این چند وقتی که گذشت خوش، احساس می‌کرد این دریچه‌ی تازه باز شده از زندگی‌اش به روی روشنایی را هیچ اتفاقی نمی‌توانست ببندد. او که شالِ نازک و استخوانی رنگ را روی تارِ موهایش نهاده، پالتوی کوتاه و کرمی را با شلوارِ بگ و همرنگِ شال به تن داشت بندِ نیمه بلندِ کیفِ کوچک و چرمِ مشکی‌اش را به صورتِ مورب دورِ شانه انداخته بود.

با کتانی‌های سفیدش روی آسفالتِ کوچه‌ای که هنوز از پاییزِ گذشته یادگاری‌هایی با برگ‌های خشکیده به جا گذاشته بود با دستانی فرو رفته در جیب‌های پالتو پیش می‌رفت. نگاهِ او با طرحی از چشمانِ سبزش که دورشان را خطِ چشمِ مشکی، باریک و کوچک حصار کشیده بود به روبه‌رو و زنده در یادی آشنا که همین امروز را فقط با ندیدنش هوایش را کرده بود و مشامش بهانه‌ی عطرش را می‌گرفت، چشمانِ قهوه‌ای رنگش ناله‌ی دلتنگی برای سرسبزیِ جنگلِ چشمانِ او را سر می‌دادند، قلبش بی‌تابیِ حضورش را می‌کرد و هر نفسش خواهانِ پیوند با نفس‌های او بود. قابی که تصویرِ نسیم را در خود حبس کرده بود آویخته شده به دیواره‌های ذهنِ کاوه‌ی به زندگی برگشته که درونِ آشپزخانه نشسته پشتِ میز غذاخوریِ چوبی و مربع شکلِ میانِ فضا مقابلِ مادرش و هردو در سکوت مشغولِ صرفِ ناهار بودند که فقط صدای برخوردِ قاشق و چنگال با بشقاب‌هایشان به گوش می‌رسید. کاوه‌ای که در هماهنگیِ جالبی با نسیم بلوزِ کرمی و جذبِ یقه گردی به تن داشت و آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده دورِ مچِ چپش هم ساعتِ بندِ چرمی و مشکی با صفحه‌ی گرد و همرنگش به چشم می‌آمد.

سنگینیِ نگاهِ مادرش که رو زیر افکنده؛ اما گه گاهی چشمانش را در حدقه بالا می‌کشید و نگاهِ کاوه را به بشقاب شکار می‌کرد، حس کرده، همانطور که قاشقی برنج و قیمه را به دهان می‌گذاشت کششی یک طرفه به لبانش داد که از یک سو ردِ چالِ گونه‌ی مخفی پشتِ ته‌ریشش را هم بر چهره‌اش نشاند. این موضوع برایش قابلِ حس که او حرفی در سر داشت و این نگاه‌های گاه و بی‌گاه مقدمه‌اش بودند، قاشق را درونِ بشقاب گذاشت، رو بالا گرفت و چشمانِ قهوه‌ای رنگش را کوک زده به چشمانِ همرنگِ مادرش و آرام گفت:

- چی توی ذهنت می‌گذره ولی برای رسیدن به حرف‌هات تردید داره سحر بانو؟

نگاهِ سحر به چشمانِ او و باز شدنِ رنگ و رویش به چشمش آمده که از او کاوه‌ی پیش از ماجرای مرگِ پدرش را ساخته بود، به دنبالِ معجزه‌ای در زندگیِ او گشت که این روزها امیدِ دیدگانِ پسرش را بیدار کرده بود. از این رو لبخندی جای گرفته بر لبانِ باریکش و او هم که قاشقش را درونِ بشقاب رها کرد، دستانش را روی میز درهم پیچید، سر به سمتِ شانه‌ی راست اندک کج کرد و سپس گفت:

- توی چشم‌هات دنبالِ انعکاسِ اون معجزه‌ای می‌گردم که کاوه‌ی سابق رو به من برگردونده!

کاوه که منظورِ او را فهمید، کششِ یک طرفه‌ی لبانش دو طرفه شد و چون در ذهنش این حرف پخش شد که مادرش انگار ذهن‌خوانی بلد بود، همان دم که او به نسیم فکر می‌کرد حرفش را پیش کشید، تک خنده‌ای کرده، پای راستِ پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش را انداخته بر پای چپ، همچون سحر اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و پاسخ داد:

- چی شده که این معجزه کنجکاوت کرده؟

سحر که با این حرفِ او اطمینان یافت پای معجزه‌ای از جنسِ محبتی تازه در میان بود، رنگ بخشیده به کششِ لبانش و شوقِ قلبش هم پررنگ شده، انگار روحی تازه به جسمش دمید؛ اما شوق پنهان و در این لحظه آرامش را به لحنش بند کرد:

- روزها که میری بیرون تا دیروقت برنمی‌گردی و این با وجودِ دیگه سرکار نرفتنت یکم شک برانگیز نیست پسرم؟ جدا از اون، چشم‌های خندونت با برقی که دارن رسوات می‌کنن! وقتِ حست به طلوع هم من انقدر حالت رو خوب ندیده بودم.

نامِ طلوع و حرف از احساسِ پیشینِ کاوه به او، این مرد را به فکر فرو برد که به نرمی و آهسته از رنگِ لبخندش کاسته شد، با پلک زدنی چشمانش از دیدگانِ مادرش پایین افتادند و نقطه‌ای نامعلوم روی میز را برای دیدن برگزید. احساسش نسبت به طلوع را چه نام می‌نهاد؟ در عشق بودنش تردید داشت، هرکه او را از گذشته می‌شناخت و با این لحظه‌اش مقایسه می‌کرد به رویش می‌آورد که کنارِ نسیم شوقِ دیگری داشت و حتی برقِ چشمانش واقعی‌تر بود! کاوه کنارِ نسیم خودی بود واقعی، با احساسی واقعی‌تر! از این رو کمرنگ چانه جمع کرده و لبانش بر هم کششی از دو سو به آن‌ها بخشید و چون آهسته پلک زد تا دوباره چشمانش را سوی نگاهِ منتظرِ مادرش سوق داد، لب به حرف زدن از معجزه‌ی این روزهایش گشود:

- زندگی هرروز عجیب تر میشه مامان؛ با آدم‌هایی روبه‌رو میشم و توی زندگیم رنگ می‌گیرن که حتی خودم هم می‌مونم چطور و چی شد که اینطوری شد! باور نمی‌کردم برگشتن به تو و کیوان برای خوب شدنِ حالم کم باشه؛ اما... کم نه، میشه گفت ناقص بود. وقتی برگشتم یکی رو توی روزهای قبل از افسردگیم جا گذاشته بودم که بدونِ برگشتن به اون حال و آینده‌ام بی‌معنی بود و الان... توی نقطه‌ای وایسادم که حس می‌کنم تازه معنیِ زندگی رو فهمیدم!

هر جمله‌ای که می‌گفت سوار بود بر قایقی از احساس روی دریای قلبش که ساحلش زبانِ در کام چرخیده بود با صدایی که وقتِ گفتن از نسیم انگار گیراتر می‌شد! عشق را می‌شد در همین کلمات پیدا کرد، جایی میانِ آوای خوشِ حرف‌های عاشق که معشوق را معنای زندگی‌اش می‌خواند و این معنای زندگی، چه لبخندِ شیرینی شد بر لبانِ مادری که از تهِ قلب مشتاقِ شناختنِ این معجزه بود بی‌آنکه خبر داشته باشد پیش از این با او آشنا شده! عشق خالقِ معجزات بود همانطور که برای کاوه و زندگیِ او معجزه کرد، معجزه‌ی دیگرش تغییرِ کیوان بود و عاداتِ خاصِ اویی که به طرزِ عجیبی دیگر نه فقط به خاطرِ قولش به ساحل، محضِ آرامشِ مغزِ خود رو آورده به کتاب خواندن و با محو شدنِ آهسته‌ی تصویرِ کاوه و مادرش، طرحِ قامتِ او بود که چهار زانو نشسته بر تخت، تکیه سپرده به تاجِ آن و سر به زیر افکنده، چشمانش را هر دم به گوشه می‌کشید که نشان از خواندنِ کتابِ در دستش می‌داد. نفسی گرفته و سی*ن*ه سنگین کرده، نیمه تاریک بودنِ اتاقش بابتِ هوای ابری و پرده‌ی کامل کشیده شده مقابلِ پنجره‌ای که کنارش بود به مذاقش خوش، جالب بود که حتی خودش هم از لبخندِ محوِ کنجِ لبانش خبر نداشت!

اما عشقِ معجزه‌گری در زندگیِ هوتن پیدا نمی‌شد! تمامِ زندگیِ او را خواهرش پُر کرده و فکر به او، در همان سلولی که چون تنگنایی نفسگیر برایش بود با آن تاریکی و تیرگیِ فضا، نگاهش خاموش و خسته برای نشان دادنِ احساسی به نقطه‌ای نامعلوم از دیوارِ پیشِ رویش خیره بود و با یادآوریِ سوزشِ چشمانش بود که گه گاه تازه به یاد می‌آورد نیاز به پلک زدن هم داشت. آهی در سی*ن*ه‌اش یخ بسته و افکارش چون کلافی پیچیده درهم، در دل به شاهرخ لعنت فرستاد که چنین دو راهیِ وحشتناکی را پیشِ پایش گذاشته بود. توان نداشت خواهرش را رها کند؛ اما هنری چه؟ صدف چه می‌شد؟ دختری که خود شبِ قبل به چشم دید حتی زنده بودن و روی پا ایستادنش با نسیه بود، حالش را که مانندِ مُرده‌ای متحرک بود دید و... نیاز داشت کسی مانعِ پخش شدنِ صدای خواهرش در سرش شود تا شاید راحت تر تصمیم بگیرد؛ اما... هرچه فکر می‌کرد هیچ راهِ دیگری نداشت!

و گاه تصمیمی از میانِ بد و بدتر نه فقط یک زندگی، بلکه جرقه‌ی ویرانیِ زندگی‌های دیگری هم بود... و جرقه‌ی تصمیمی که هوتن گرفت با همه‌ی سخت بودنش که مغزش را به درد انداخت و در این چند ساعت هرچه فکر کرد به هیچ نتیجه‌ای نرسید وقتی زده شد که او سخت آبِ دهانش را با تکانی محکم از جانبِ سیبکِ گلویش پایین راند، با فشردنِ دندان‌هایش بر هم تلاش کرد لرزِ چانه‌اش را کنترل کرد؛ اما تاب نیاورد و پلک که بر هم فشرد از گرم و پُر شدنِ کاسه‌ی چشمانش بابتِ اشک مژه‌هایش بودند که نم گرفتند و چون شانه‌هایش لرزیدند، خود رازِ دل با صدایی خش‌دار و گرفته فاش کرد وقتی عاجزانه و از تهِ دل نالید:

- من رو ببخشین، خواهش می‌کنم فقط من رو ببخشین!

و صدای گریه‌ی مردانه‌اش ماند برای سکوتِ غم زده‌ی فضای اتاق و جرقه‌ی تصمیمش آتش زد به جانِ نیمه سوخته‌ی خود و ماند تا زمانی که شاهرخ وعده‌ی آمدنش را داده بود. به راستی از این پس چه بلایی بر سرِ خشاب می‌آمد؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و چهارم»

***

از لطفِ ماه بود و درخشندگیِ ستارگان که زمین رنگی از محبت را به خود دید، انگار که ابرهای سیاه دل سوزانده به حالِ این زمینِ محتاج به نور، راه را برای یاریِ ماه باز گذاشته بودند، لااقل امشب را! نورِ این ماه گذشته از شهر و پهن شد بر فضای جنگلی که در بخشی از آن کلبه‌ای چوبی ایستاده بر پایه‌هایی از همان جنس و پله‌هایی داشت که از سمتِ راست به پایین می‌رسید. بخشِ مربع شکل و کوچکی مقابلِ درِ نیمه بازِ کلبه هم قرار داشت و نرده‌ی پله‌ها از آن شروع می‌شد و تا آخرین پله امتداد پیدا می‌کرد. درونِ این تاریکیِ نسبی که امشب برقِ ماه به آن افتاده، دو نفری را نشان می‌داد که مقابلِ کلبه نشسته بر کفِ چوبیِ آن، یکی آتش بود نشسته سمتِ چپِ در و پای چپش دراز شده، پای راستش هم رو به شکم جمع کرده و آرنجِ دستش که آستینِ پیراهنِ مشکیِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش را تا زده بود نهاده روی زانوی پوشیده با شلوارِ همرنگِ پیراهن، نگاهش خیره بود به تیرداد که هردو پای پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش را جمع کرده رو به شکم و دستانش را از آرنج قرار داده روی زانو، تکیه به نرده سپرده و چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش روی پیشانیِ کوتاهش می‌لغزیدند.

غرقِ فکر و نگاهِ هردو به نقطه‌ای نامعلوم، انگار درونِ خود با افکارشان در ستیز بودند. چنان سکوتی میانشان برپا بود که شاید حتی شکستنش را نوای هیچ سازی ممکن نبود مگر آنکه آوای این نوا از حنجره‌ی این دو برمی‌خاست. تیرداد کمرنگ ابرو درهم کشیده، مقابلش هم آتشی بود که از سرمای ملایمِ این شب هنگام چند تار از موهای مشکی‌اش جدا شدند و روی پیشانی‌اش سقوط کردند. نفسِ عمیقی کشید، چشمانِ همرنگِ موهایش را سوی تیرداد هدایت کرده و این سمت از شب گویی در آرامش بود؛ آرامش اما وقتی به کار برده می‌شد که خبری از چند سیاهپوشِ پخش شده در گوشه و کنارِ این بخش نبود! سیاهپوش‌هایی که بی‌صدا قدم بر زمین می‌گذاشتند و میانِ درختانِ جنگل پیش می‌رفتند، این بین بودند چشمانِ آبی رنگی که در فاصله‌ای متوسط و با تیزیِ بُرنده‌ای خالی از احساس به کلبه دوخته شده بودند. نگاهی مرموز که بدونِ چشم برداشتن از کلبه، اسلحه‌ای را مقابلِ خود گرفته و آماده‌ی شلیک کرد.

آرامشِ شب پیش از طوفان بود و بی‌خبری از این طوفان فقط دو برادر را در سکوت مقابلِ هم نشانده، در لحظه‌ای کوتاه آتش بود که آرام سرش را عقب کشید و پشتِ سر به دیوارِ چوبیِ کلبه چسباند. او هیچ نگفت؛ اما برداشتنِ بارِ سکوت از میانشان را سپرد به تیردادی که چون دستانش روی زانوانش قرار داشتند، مچِ دستِ راستش را حبسِ حصارِ دستِ چپ کرده و دمی عمیق از هوای آزاد گرفته، قدری رو بالا آورد و سپس صدایش را با خشی کمرنگ به گوش رساند:

- شیش سالِ پیش اگه بهم می‌گفتن یه روزی قراره به این نقطه برسم بهشون می‌خندیدم؛ اما می‌بینی برادر بزرگه؟ گیر کردم وسطِ خشاب که نه شروعش به پایان می‌رسه و نه حتی میشه به پایانش امید داشت!

آتش همچنان زمان را به سکوت گذراند، فقط غرقِ فکر شنوای حرف‌های تیرداد بودن را ترجیح داد و چون پلکی آهسته زد با مرورِ شش سالِ گذشته گویی دوباره در وجودش انبارِ باروتی رنگِ آتش به خود دید! چون سی*ن*ه سوخته‌ای که هیچ نفسی یارای تسکینِ دردش را نداشت، نگاه به تیرداد دوخت تا او کششی تلخ، یک طرفه و محو داده به لبانِ باریکش، پس از چانه جمع کردنی کمرنگ ادامه داد:

- به امیدِ پیدا کردنِ قاتلِ بابا و انتقام ازش خودم رو تهِ این باتلاق رها کردم... بازیچه‌ی خسرو و خشاب شدن بزرگترین اشتباهِ زندگیِ منی بود که همیشه فکر می‌کردم برخلافِ تو تصمیماتم عجله‌ای نیستن و می‌تونم روی خودم حساب کنم؛ اما چه دروغ بزرگی!

آتش آبِ دهانی از گلوی سنگین شده‌اش گذراند که تکانِ سختی هم به سیبکِ گلویش داد، فقط چشم از تیرداد نگرفت و به این فکر کرد... اگر پس از مرگِ گلبرگ به جای سرخوردگی و بهانه‌ی ویرانیِ پل‌های پشتِ سرش را آوردن برای برگشتن، بازمی‌گشت باز هم روزی می‌رسید که این چنین شنوای حسرتِ صدای خش‌زده‌ی برادرش باشد؟

- کم آوردم آتش! وسطِ یه داستانی گیر افتادم که نه راهِ پس دارم و نه راهِ پیش، نه می‌تونم به عقب برگردم و نه اونقدر توان دارم که جلو رفتن رو ادامه بدم. محکومم به دنبال کردنِ این مسیرِ پوچ تا رسیدن به تهش؛ ولی تو به من بگو! کدوم اطمینانی می‌تونه این باورِ من رو زنده کنه که میشه به خوشبختیِ سابقمون برگردیم؟

و شاید پاسخش را وقتی به دیدگانِ آتش خیره شد گرفت؛ همان برقِ چشمانِ به نم نشسته‌ای که نمایانگرِ بغضِ زندانی در گلوی او بود. بغضی سنگ شده که آب شدنش منجر شد به پلک زدنی با نم کاشتن کنجِ چشمانِ او و به روی مژه‌هایش. تیرداد پاسخش را گرفت، خوشبختی به زندگی‌شان برنمی‌گشت، لبخندی قرار نبود دوباره با آن‌ها آشتی کند چون دیگر هیچ چیز مثلِ قبل نبود! نه پدرشان را داشتند، نه مادرشان سالم بود و نه حتی خودشان مثلِ قبل بودند. تیرداد که پاسخش را گرفت، لبخند به نیشخند بدل کرد و رو گرفته از آتش، سرش را بالا آورده و چشم به ماه دوخت. گذشته از ستاره‌ی چشمک‌زنِ کنارِ آن دنباله‌ی حرف‌هایش را گرفت:

- راست گفتی آتش! خشاب تهِ یه بن بسته، توی این خطِ پایان حتی بیشتر از قبل با خاکش خون بلند میشه. من محکومم به دنبالِ این راه رو گرفتن تا تهش؛ اما...

مکثی در کلامش بیدار شد و یادِ چشمانی آشنا در دلش زنده، نفسی سخت رفت و برگشت تا با گلو تر کردنی از راهِ فرو دادنِ آبِ دهان، انگار که قلبش تختِ سلطنتِ وجودش را با شورشی علیه مغز تصرف کرد:

- امیدوارم قبل از عمل کردن به قولم، خونِ من این خاک رو رنگ نکنه!

و قولِ او بماند در دل، لبخندِ تلخش بماند بر لب و ثبت شود این تصویر از تیردادی که روزی از گذشته رسیدن به چنین نقطه‌ای را برای خود غیرممکن می‌دید! او قولی داده بود و از بدقول شدن می‌ترسید؛ قولِ بازگشت داده و حال... خیلی وقت بود که از برگشتنش می‌گذشت ولی ترسناک بود پیش از دیدنِ یک بار و شاید هم برای آخرین بار دیدنِ لبخندِ طلوع پس از عمل به قولش دیارِ زندگانی را به مقصدی ابدی ترک کند! پس از این حرفِ او بارِ دیگر سکوت نیش زد و ردِ این گزیدگی تا چند دقیقه‌ای میانشان باقی ماند که برای این هوا فقط صدایی اندک از نفس‌هایشان را به جا گذاشت. آرامش حکمِ طوفان گرفت، فراری شد و شروعِ این طوفان به عهده‌ی همان صاحبِ چشمانِ آبی افتاد که قدمی عقب رفت و پنهان شده پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی درحالی که نیمی از تصویرِ پوشیده شده با نقابِ پارچه‌ای و مشکیِ خود که فقط چشمانش را نشان می‌داد پیدا گذاشته بود، دستش را همراه با اسلحه بالا گرفت، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد تا آزاد شدنِ صدای شلیک و گلوله‌ای هوایی، هم به مابقی خبرِ شروعِ این شب را برساند و هم به تیرداد و آتش!

تیرداد و آتش بودند صدای شلیک نگاهشان را با ابروانی درهم از روی شک به سوی منبعِ صدا که پشتِ سرِ تیرداد بود فرستاد. به دنبالِ چرخشِ نگاهِ آن‌ها، قامتِ همان سیاهپوشِ آشنا بود که به کل پشتِ درخت پنهان و از دید محو شد. در این دم تیرداد بود که چون در تاریکی چیزی به چشمش نیامد، سر به سمتِ آتش چرخاند و نگاهِ رنگ شک گرفته‌ی او همانندِ خودش را شکار کرد. چون هردو فهمیدند امشب خبرهای خوبی در راه نبود با سر تکان دادنِ تیردادی که علامتی داشت قابلِ مفهوم برای خودشان به آرامی از جا برخاستند. آتش از سمتِ پله‌ها آرام پایین آمد و تیرداد که پشتِ نرده ایستاده نگاه در فضا می‌چرخاند، دستش را عقب برد، لبه‌ی پیراهنِ خاکستری که روی تیشرتِ مشکی پوشیده و دو طرفش باز، آستین‌هایش را تا ساعد تا زده بود، با دستی که به مچش ساعتِ استیل و نقره‌ای وصل بود کنار زد و اسلحه‌اش را پشتِ کمر به دست گرفته بیرون کشید. سکوتی پس از صدای شلیک فضا را غرق کرده بود که لحظه‌ای بعد با فرود آمدنِ تیرداد روی زانوانش بر زمین از سمتِ نرده کوتاه شکسته شد.

آتش از سمتِ راست قدم برداشته و همچنان که تیرداد با زانو صاف کردنش بلند می‌شد آتش هم به او رسید. تیرداد اسلحه به دست و آتش دستش را فرو برده در جیبِ شلوارش، سرمای جسمِ فلزی که چاقوی ضامن‌دار و نقره‌ای بود را لمس کرد و با به دست گرفتنش بیرون کشید. هردو نگاه در فضا به گردش درمی‌آوردند و آرامشی نسبی برقرار بود؛ اما...

حکمِ طوفان به اجرا درآمد با آزاد شدنِ دومین صدای شلیک که قلبِ زمان را به تپش انداخته، گلوله‌ای را درست سوی پایه‌ی چوبیِ کلبه که تیرداد کنارِ آن ایستاده بود روانه کرد. چشمانِ هردو چرخیده به سمتِ حفره‌ای کوچک که روی پایه شکل گرفته شک درهم شکستند تا اسلحه با بالا آمدن در دستِ تیرداد و نشانه‌گیری به سمتِ منبعِ شلیکِ دوم آغازی آشوب زده را برای این شب اعلام کرد به کمکِ سومین صدای شلیک!

نگاهِ ماه ترسیده و نگران از آشوبی که دوباره به قلبِ خشاب راه یافته بود سوی شهر چرخید به امیدِ قطره‌ای آرامش از جانبِ آن! آشوبِ جنگل دور بود از آرامشِ نسبیِ حاکم بر شهر، نگاهِ ماه روی پنجره‌ی واحدی روبه‌روی واحدِ خالیِ متعلق به آتش ثابت ماند. درونِ این واحد می‌شد به رنگ و بویی از آسودگی رسید، چرا که طرحِ نشسته بر بومش تصویری بود از طراوتِ نشسته بر لبه‌ی تختِ دو نفره درونِ اتاق، درحالی که کنارِ تخت زنی روی ویلچر نشسته و با چشمانِ مشکی‌اش و لبخندی جای گرفته بر لبانِ باریکش او را می‌نگریست. طراوت بلوزِ یقه کشی و سبزِ روشن که آزادیِ یقه‌اش تا اندکی پایین‌تر از شانه‌هایش می‌رسید به تن داشت با شلوارِ آبی روشن به پا، نوکِ انگشتانِ پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش را چسبانده به زمین، دستانش از آرنج قرار گرفته روی زانوانش و انگشتانش را درهم گره کرده بود. چشمانِ درشت و خاکستری‌اش را قفلِ دیدگانِ زن که بی‌شباهت به چشمانِ آتش نبودند کرده و با لبخندی پررنگ بر لبانِ قلوه‌ای‌اش برای او حرف می‌زد، از هر دری می‌گفت و اینکه او با حوصله به حرف‌هایش گوش می‌داد برایش بی‌نهایت دلنشین بود.

مِهرِ طراوت هم افتاده به قلبِ این زن، چنان که در دل پسرِ بزرگش را حق‌دار دید برای کاشتنِ محبتِ او در دل! پیشِ خود اعتراف کرد طراوت مهربان، محترم و خوش قلب بود؛ صدای ظریف و دلنوازی که داشت هر شنونده‌ای را وادار به شنیدنِ حرف‌هایش می‌کرد و از همین رو بود که اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، همانطور که می‌شنید سری آهسته تکان داد و پلکی با آرامش زد. این درحالی بود که کنارِ طراوت گندم روی تخت خوابیده و خبری از شیطنت‌های به وقتِ بیداری‌اش نبود! گذشتن از حال و هوای شیرینِ این خانه، بیرون از آن ماتم کده‌ای را پیشِ چشم می‌آورد که قدم‌هایش را خسته و نیمه جان برمی‌داشت طوری که این روزها گویا حتی حوصله‌ای برای زندگی کردن هم نداشت، فقط رد شدن می‌طلبید و... تمام شدن!

در راهروی ساختمان به مقصدِ واحدِ متعلق به خواهرش پیش می‌رفت و فقط در انتظارِ گذرِ این زمانِ باقی مانده از شب تا پرده‌ی پایان بکشد به روی این روزی که گذشت، نفسش را سنگین و محکم از ریه خارج ساخت. پس از اندک زمانی مقابلِ در که ایستاد، کلید را از جیبِ مانتویش بیرون کشیده و در نهایت صدای چرخشِ کلید درونِ قفلِ در بود که کلامِ طراوت را قیچی کرد. او که سکوت ناگهانی بندِ زبانِ درحالِ چرخشش شد، سر به سمتِ چپ چرخاند تا از درگاهِ درِ بازِ اتاق چشمش افتاد به درِ باز شده‌ی هال که پس از چند ثانیه قامتِ طلوع از میانِ درگاهش عبور کرد. طلوع که وارد شد طراوت هم کفِ پا نشانده بر زمین با قرار دادنِ دستانش لبه‌ی تخت و وارد کردنِ فشاری اندک از جا برخاست. طلوع وارد شده به خانه همان دم طراوت با «ببخشید» گفتنی به زن سوی در قدم برداشت و ایستادنش میانِ درگاه دیدِ طلوع را به زن کور می‌کرد. طلوع که چشم در هال چرخاند سر به سمتِ راست گرداند تا طراوت را با لبخندی کمرنگ بر لبانش شکار کرد. لب باز کرد و پس از سلام کردنِ کوتاهش که سر تکان دادنِ طراوت را به همراه داشت او وضع و حالِ طبقِ معمول آشفته‌ی طلوع را دید و زبانی کشیده روی لبانش، سپس گفت:

- تا تو لباس‌هات رو عوض کنی منم شامت رو گرم می‌کنم، درضمن... مهمون داریم.

تک ابروی طلوع که بالا پرید، طراوت پلکی سریع زد، رنگی به کششِ لبانش بخشید و گامی که رو به جلو برداشت به سمتِ راست و آشپزخانه رفت تا چشمِ طلوع به زن افتاد. ابتدا لبخندی تصنعی بر لب نشاند تا با میهمانی که طراوت از آن دم می‌زد خوش و بش کند؛ اما نگاهش افتاده به چهره‌ی آشنای او، در لحظه رعدی در سرش زده شد که لبخندش را به یغما برد. نگاهش خیره به زن که ابروانش سوی پیشانی راهی شده بودند و باریکه فاصله‌ای هم میانِ لبانش افتاده بود، برق از سرش پرید و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. طلوع این زن را می‌شناخت، درونِ عمارتِ خسرو او را دیده بود که طبقِ معرفی‌های تیرداد مادرش بود و... مادرِ تیرداد در خانه‌ی خواهرش چه می‌کرد؟ داستان از چه قرار بود؟ این زن پیشِ تیرداد زندگی می‌کرد و حال اگر بنا بر مرگِ تیرداد بود، او اینجا چه می‌کرد درحالی که پسرِ بزرگش هم طبقِ فرضیه‌ی طلوع و با بی‌خبر بودنش از اتفاقات ایران نبود؟ پلکی زد تا چشمانش دمی را استراحت کنند و فرض را بر این گذاشت که از کم پلک زدنش در این روز، خستگیِ چشمانش شده بود توهمِ ذهنی‌اش؛ اما مژه از هم فاصله دادنش که بارِ دیگر نمایانگرِ چشمانِ خاکستری و مردمک‌های ریز شده‌اش شد، پتکی از واقعیت بودنِ آنچه توهم می‌خواندش بر سرش کوبیده شد.

انعکاس نقشِ این زنِ نشسته بر ویلچر گیر افتاده در قابِ دیدگانش، آبِ دهان که فرو راند قدمی پیش رفت و چون انگار تصویرِ او برایش واقعی‌تر شد، شقیقه‌اش دردمند نبض زد و حالش مانده در هاله‌ای از ابهام و خودش گنگ مانده بابتِ اینکه چه می‌توانست بر لب براند، خلافِ جسمش که گویی به یکباره سنگین شده بود پاهایش با میل و اراده‌ی خود او را پیش کشیدند تا چند گامِ بلند و اندک سرعت گرفته قامتِ او را از میانِ درگاه عبور داده و رسیدنش به اتاق را رقم زدند. طلوع زن را می‌شناخت، او هم طلوع را و این شناختِ دو طرفه این چنین شوکی به هردو داده بود. طلوع مردمک روی اجزای چهره‌ی او گرداند، فکری در سرش پیچید که نهایتاً دود از مغزش بلند ساخت و پلکش ریز پرید. هوا کجا بود؟ اکسیژن به مغزش نمی‌رسید که هر فکری در سرش بی‌اجازه‌ی او جولان می‌داد؟ ندایی بود درونش که فریاد می‌زد و می‌گفت یعنی ممکن بود تمامِ این مدت فریبِ اتفاقات و پیشامدهای یک شبِ پاییزی را خورده باشد؟ یعنی ممکن بود ادامه داشتنِ زندگی درست در نقطه‌ای که او فکر می‌کرد به پایان رسیده؟

مغزش که از هجومِ همه‌ی این افکار و رد شدنشان چون قطاری سوت کشید، جلوتر رفت و بالاخره تاب نیاورده روی پاهایش مقابلِ زن نشست و نگاهِ او را هم دلسوز و نگران پایین کشید. بی‌اختیار بود نشستنِ بغض در گلویش و حبس شدنِ گرمای اشک در کاسه‌ی چشمانش؛ اما بی‌توجه به دیدی که رو به تاری می‌رفت، لبانش را بر هم زد و ضعیف پرسید:

- من... شما من رو یادتون میاد؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و پنجم»

به یاد می‌آورد؛ طلوع را با کنارِ تیرداد بودنِ همیشه‌اش به یاد می‌آورد که درونِ عمارتِ خسرو چشمش به او افتاده بود. این دختر را می‌شناخت که لبانش را بر هم فشرده سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد. نفسِ طلوع با لرز درآمد و لحظه‌ای بعد دمی عمیق را حبسِ سی*ن*ه‌اش نگه داشت، فراموش کرد قلبی هم زنده در چپِ سی*ن*ه‌اش بود که می‌تپید و ضربانش را هم حس می‌کرد و هم نه! بینی‌اش را بالا کشید، قطره اشکی از کنجِ چشمش لغزید و تاریِ دیدش را که کنار زد، دستانش را جلو برد و یخِ دستانش حصاری شدند دورِ گرمای دستِ زن که ماتش برد از این دمای پایینِ بدنِ او!

- تیرداد... به من بگین، اون... اون زنده‌ست؟ اون همیشه پیشِ شما بود و حالا شما اینجایین، ازتون خواهش می‌کنم اگه زنده‌ست بهم یه علامتی بدین!

و نگاهش چرخیده روی اجزای صورتِ او و التماس در نگاهش ریخت که حالا که قدرتی برای حرف زدن نداشت حداقل با نشانه‌ای قلبِ دوباره به آشوب افتاده‌اش را آرام کند. زن آبِ دهانی فرو داد، التماسِ نگاهِ طلوع دلسوزی‌اش را بیشتر کرد و یخِ دستانِ او که حتی با فشردنِ گرمای دستانِ خودش هم ترک برنداشت، پلکی زد و پاسخِ طلوع را فقط با یک حرکت داد؛ سر تکان دادنی به نشانه‌ی مثبت!

سر تکان دادنش که امضایی پای افکارِ به رقص درآمده در ذهنِ طلوع بود، او مات برده بارِ دیگر نفسش را طوری حبس شده حس کرد که حتم داشت اگر لحظه‌ای بیشتر این حبس به طول می‌انجامید خفگی‌اش قطعی بود! نگاهش به چهره‌ی زن با حیرت و حتی پلک هم نزده، میانِ لبانِ متوسطش باریکه فاصله‌ای افتاد و خواست که حرف بزند؛ اما انگار کلمات را از سرش ربودند! مغزش به یکباره خالی شد، حتی حرف زدن را هم از یاد برد، حالش غریب و حلقه‌ی دستانش دورِ دستانِ زن سست شده و باز هم یخی که کلِ جسمش را قالب گرفته بود آب نشد که نشد! پلکش پرید و وجودِ یخ بسته‌اش گیر کرد میانِ آتشی شعله‌ور که حتی زورش هم به این یخ نمی‌رسید. فکر می‌کرد... تمامِ این مدت تیرداد زنده بود؟ یعنی از بمب گذاریِ ماشینش که خبرش را آرنگ به طلوع رساند جانِ سالم به در برده و تمامِ این مدت با وجودِ اینکه می‌دانست طلوع چشم انتظارِ عملی شدنِ قولش بود باز هم هیچ از خود نشان نداد؟

مغزِ طلوع را به یکباره و ناگهانی خالی کرده بودند، سرِ سنگینش حال سبک شده؛ اما این سبکی سنگینی را به شانه‌هایش واگذار کرده بود. نگاه از زن گرفت و سر چرخانده به سمتِ راست پریشان حال و آشفته بی‌آنکه حتی آتش را در سر یادآور شود که او را قبلا به عنوانِ صاحبِ واحدِ روبه‌رویی دیده بود، فقط افتاده به این فکر که تیرداد همه‌ی این یک ماه را کجا بود که از دیدِ او پنهان شد، این بار با عجله نگاه سوی زن سوق داد و تند لب زد:

- اون الان... الان کجاست؟ توی...

مغزش جرقه زد تا به یادِ کلبه‌ی تیرداد افتاد! چشمانش درشت شدند و این فکر پیچیده در سرش که شنیدنِ خبرِ مرگِ تیرداد تصویرِ کلبه و حتی برای یک بار سر زدن به آن را هم از سرش پرانده، خیره به چشمانِ زن سریع‌تر از قبل پرسید:

- کلبه‌شه؟

زن بارِ دیگر سر تکان داد تا تاییدش محرک شده برای طلوع و دستوری از مغزش به پاهایش صادر شود برای برخاستن. او که برخاست و به سرعت سوی چرخید و می‌شد گفت به سمتِ درِ اصلی تقریبا پرواز کرد، طراوت بود که با دیدنِ عجله‌ی او برای بیرون رفتن سریع از آشپزخانه بیرون زد و نامِ طلوع را ادا کرد؛ اما او بی‌توجه به ادا شدنِ نامش فقط با عجله در را پشت سر بست تا خودش را به کلبه برساند.

و عشق رسیدن داشت، جدایی داشت، انتظار داشت و حتی... شکستن داشت! رسیدن، جدایی، انتظار و شکستن چهار پله‌ای بودند که از عشقِ صدف ساخته شده بودند و او در یک روز سقوط کرده از این پله‌ها، انگار از لبه‌ی پرتگاهی عمیق به پایین پرت شده بود و همچنان معلق مانده، نه به جای اولش برمی‌گشت و نه حتی کاملا سقوط می‌کرد. عشق صدف را بلعیده بود، آرزوهایش را، زندگی‌اش را، آرامشش را... صدف در این دو روز حس می‌کرد به همه‌ی زندگی‌اش باخته و خسته از راهی که برای رسیدن به خوشبختی می‌رفت و بعد ناامید دست از پا درازتر برمی‌گشت، درونِ تراس پشتِ نرده‌ی فلزی ایستاده و نگاهش به حیاط، موهای فر و قهوه‌ای روشنش بودند که آشفته چون حالی که داشت به دستانِ سرمازده‌ی باد تکان می‌خوردند و عقب می‌رفتند. دمِ عمیقی گرفته از هوای آزاد و نگاهش با پلک زدن‌هایی هر چند دقیقه یکبار که آن هم ختم می‌شد به حس کردنِ سوزشِ چشمانِ خسته‌اش، به مقابلش؛ اما ذهنش حوالیِ کوچه‌ی خاطرات پرسه می‌زد!

شبِ تولدِ هنری را به یاد آورد درونِ جاده‌ی خاکیِ جنگل و در مسیری که برای رسیدن به همان انبارِ قدیمی پیش می‌رفتند. صدای خنده‌هایش در سرش زنده شد وقتی که حبسِ آغوشِ هنری روی دستانش بلند شد و غمِ جنگلی را با صدای خنده‌های خود زدود. واقعیتی کتمان نشدنی این بین به میان می‌آمد و آن هم اینکه هنری دنیای صدف شده بود و صدفِ عاشق پس از شش سال، حتی فراتر از آرزوی هنری هم خودش را نشان داد. عشقِ صدف همان شبی ثابت شد که به خاطرِ هنری از پدری گذشت که برای بخشیدنش به ایران برگشته بود، صدف عشق را درست آموخته بود؛ اما هنری؟ نمی‌دانست! شاید شیوه‌ی عاشقیِ او درست؛ اما به هر قیمتی به دست آوردن و حفظ کردنِ معشوق حتی به بهای شکستنِ او اشتباهی بود که دودش هربار چشم از صدف کور کرد. صدف نای دوباره شکست خوردن را نداشت وقتی نمی‌دانست اگر دفعه‌ی بعدی هم پیش می‌آمد چطور شکستی را باید به بهای حفظ شدنش در زندگیِ هنری تحمل می‌کرد!

پلکی آهسته زد، بازدمی سنگین بیرون راند و چون چشمانِ قهوه‌ای رنگش را در حدقه پایین کشید، نگاهش به دستبندِ ظریف و نقره‌ایِ بندِ مچش افتاد با آن نمادِ بی‌نهایت در میانش که حتی در روزهای بی‌علاقگی‌اش نسبت به هنری هم از دستش جدا نمی‌شد. آرنجِ دستانش قرار گرفته روی نرده و خودش اندک کمر خم کرده، دستِ دیگرش را قدری پیش برد و خنکای زنجیرِ دستبند را با سرِ انگشتانِ شست و اشاره لمس کرد. هرقدر گله‌مند از هنری، ناامید از او و شکسته، باز هم می‌توانست این دستبند را از خود جدا کند؟ فکر کرد و جوابش منفی به خود در دل، کمرنگ ابروانِ باریک و تیره‌اش را به هم نزدیک کرد و آرام پلک بر هم نهاد. حالِ او تا حدی آمده به چشمِ رباب که درِ اتاق را بی‌صدا پشتِ سر می‌بست، قدم پیش گذاشت و جلو آمده، صدف را که تا حدی بیرون زده از لاکِ خود دید فرصت را غنیمت شمرد برای با او حرف زدن. جلو آمدنش که قامتش را از میانِ درِ نیمه بازِ تراس رد کرد، آهسته کنارِ صدف ایستاد و او فهمیده حضورِ رباب را، تنها واکنشش اما خلاصه شد در پلک از هم گشودنش با نگاهی که بالا آمده و باز هم خیره‌ی حیاط شد.

رباب زبانی روی لبانِ باریکش کشید، کششی محو و تصنعی لبانش را بازیچه کرد و چینِ گوشه‌ی چشمانش را پررنگ تر، قدمی سوی صدف برداشت و یک دستش را دورِ شانه‌های ظریف و پوشیده با بلوزِ مشکیِ او حلقه کرد. دستِ دیگرش را بالا آورده و نهاده روی شانه‌ی راستِ او و خیره شده به نیم‌رُخش، مادرانه لب زد:

- زندگیِ دخترِ قشنگِ من پستی و بلندی زیاد داره؛ اما صدف... می‌دونی چیه که از تو صدف رو می‌سازه؟

نگاهِ صدف آرام به سویش چرخید و دیدگانِ رباب را که به دامِ چشمانش انداخت و لبخندِ او را هرچند تصنعی و برای تسلیِ خاطر دید؛ اما گرمای صدایش قلبش را گرم کرده، شنید که مهربان‌تر از قبل ادامه داد:

- قلبِ دریاییت، آرامشِ چشم‌هات، صبرِ ستودنیت و هزارتا خوبیِ دیگه.

دستش را از روی شانه‌ی صدف برداشته و جلو برده، چانه‌ی او را که نرم میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش حبس کرد، همزمان با نوازشِ سرِ انگشتِ شستش روی چانه‌ی او با ریز شیطنتی ته‌نشین برای عوض کردنِ احتمالیِ حال و احوالِ صدف ادامه داد:

- و من به اون مردِ خارجی حق میدم که اینطوری شیفته‌ی این همه زیبایی چه توی ظاهر و چه توی باطنت بشه!

صدف پلکی زد و نیمچه کششی افتاده به جانِ لبانِ برجسته‌اش در حدِ لبخندی خسته که می‌خواست به خنده مبدل شود؛ اما قدرتش را نداشت، سری کج تکان داد و نامِ رباب را ادا کرد. او کوتاه خندید و دستش را از چانه‌ی صدف پایین انداخته، نفسی گرفت و در مشامش که رایحه‌ی ارکیده‌ی چسبیده به تارِ موهای او پیچید از خنده‌اش همان لبخندِ سابق را باقی گذاشت؛ اما کمی جدی افزود:

- اما بهش این حق رو نمیدم که همچین ویرونه‌ای رو ازت بسازه درحالی که مادرانه ازش خواسته بودم یه بارِ دیگه نشکنتت!

غم دوبارهِ میهمانِ دلِ صدف شد و کوهی بر سی*ن*ه‌اش فرو ریخت. لبانش را فشرده بر هم و فرو برد در دهان، آهسته سر به سمتِ روبه‌رو گرداند و بارِ دیگر چشم از رباب گرفت، نوازشِ دستِ او را اما روی شانه‌اش حس کرد و این بار خودش بود که پس از آهی سی*ن*ه‌سوز گفت:

- همه چی مثلِ یه خواب و رویای قشنگ بود رباب! حس می‌کردم کنارش به همه‌ی آرزوهای زندگیم رسیدم، رسیده بودم. پیشش آرامش داشتم، لبخندهام واقعی بود؛ به همون اندازه که واقعا ازش شکستم!

رباب خیره به نیم‌رُخِ او شده و گوش سپرده به حرف‌هایش برای اینکه از درد خالی شود، دید که صدف سخت آبِ دهانش را فرو داده و خودش را کنترل کرده بود مبادا دوباره زیرِ گریه بزند. پس فقط کلامش را شنید با ضعف و خشی که کمرنگ به صدایش افتاده بود:

- من دوستش دارم رباب، خیلی هم دوستش دارم؛ اما از ادامه دادن کنارش ناامیدم، می‌ترسم از شکستِ دوباره، به خاطرِ همین هم حتی اگه ببخشمش نمی‌تونم بهش برگردم و... این شکنجه‌ست برای قلبم ولی واقعیتِ محضه که صدف و هنری از اول هم حتی افسانه نه و فقط... فقط یه توهمِ شیرین بودن!

نگاهِ رباب آنقدر دلسوز شد که خیرگی‌اش نم را دوباره برای چشمانِ خسته‌ی صدف به ارمغان آورده، او که نفسی عمیق و لرزان کشید ادامه داد:

- توی تمامِ زندگیم به اندازه‌ای که به هنری اعتماد کردم، حتی به چشم‌هام اطمینان نداشتم! رباب اون باورِ من بود، آخرین امیدِ شیرینِ یه دخترِ دلشکسته که کلِ گذشته رو پشتِ سرش به بهونه‌ی ساختنِ امروز و فرداهاشون کنارِ هم ویرون کرد تا راهِ رسیدن به رویاهاش رو کنارِ اون ادامه بده.

فایده‌ای نداشت مقاومت که نهایتاً شاید از پُر صدا شکستنِ بغضش جلوگیری کرد؛ اما نمِ چشمان شد قطره‌ای درشت که از برجستگیِ گونه‌اش تا چانه‌ی لرزانش امتداد یافت. صدف بیدار شدن می‌خواست، صدایی که فریاد بزند و از درونِ کابوس دست و پا زدنش بگوید تا بیدار شود، شاید هم خوابی عمیق می‌خواست... بدونِ بیداری!

- دلم می‌خواد زمان رو برگردونم عقب، برم به شیش سالِ پیش... کاش هیچوقت روزِ تولدم به اون انبارِ لعنتی نمی‌رفتم، کاش هیچوقت نمی‌دیدمش رباب!

و تصویرِ شکستی دوباره از سوی صدف برای این شب به یادگار ماند که روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش به عقب چرخیده، حینی که دستِ رباب آرام از شانه‌هایش پایین می‌افتاد سوی اتاق رفت، فقط نگاهِ اشک گرفته‌ی رباب را به روی خود پذیرا شد که در آخر اشکش برای این حالِ صدف درآمده، روی گونه‌اش چکید. نگاهِ رباب از میانِ رقصِ ملایمِ پرده‌ی سفید خیره به داخلِ اتاق، با خود فکر کرد کاش خدا رحمی به آخر و عاقبتِ این دختر داشته باشد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و ششم»

اما باز پس دادنِ آشوب به قلبِ ماه را جنگلی عهده‌دار شد که هر چند ثانیه یک بار از درونش صدای شلیکی به هوا بلند می‌شد بی‌آنکه درونِ تاریکی‌اش منبعِ این شلیک‌ها مشخص باشد. دو برادرِ درگیر شده با سیاهپوش‌هایی که به کلبه حمله کرده بودند، از هم جدا شده و اطرافِ کلبه خالی مانده، برای پیدا شدنشان نگاهِ نورانیِ ماه باید بندِ کدام قسمت می‌شد بلکه اندکی از این دل‌آشوبه‌اش کاسته شود؟ آخرین تصویرِ ثبت شده از جنگل تا به این لحظه همان دمی بود که پس از شلیکِ دوم، تیرداد اسلحه را بالا آورد و به سویی شلیک کرد و... ماه برای فرار از آشفتگی روی گرفت غافل از اینکه این شب هنوز در اینجا ادامه داشت! چرخِ نگاهِ ماه و نوری که همچون رود بر جنگل جاری کرد، شد دلیلی برای شکارِ لحظه‌ها و پیدا شدنِ ردی از یک سیاهپوشِ اسلحه به دست سمتِ راستِ کلبه و بینِ درختان که فقط انتظار می‌کشید حضوری را حس کند و ماشه را فشار دهد! حضوری با فاصله از قدم‌های او و مخفی پشتِ درختان چشمک می‌زد؛ اما اینکه این حضور وصل به هویتِ چه کسی می‌شد، بماند!

دلهره‌ی لحظات بالا گرفت وقتی گام‌هایی بلند با کتانی‌های مشکی روی زمینِ جنگل به سمتِ کلبه و بی‌خبر از طوفانِ پیش آمده برداشته می‌شدند. این قدم‌ها متعلق به طلوعی بودند که چهره‌اش اندک درهم از اضطرابی تازه، مردمک‌های چشمانِ خاکستری‌اش گرفتارِ ارتعاشی نامحسوس شده بودند و قلبش بی‌مهابا می‌کوفت. سی*ن*ه‌اش خفه از هوایی که بود و به ریه‌های سنگینش نمی‌رسید، لبانش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده بزاق از گلو گذراند و بینِ تاریکیِ اطراف چشم چرخاند. هیجانی داشت که مثبت و منفی بودنش باهم عجین شده، بی‌خبر بود اما از اتفاقِ درحالِ رخ دادن اطرافِ کلبه که این سکوتِ تازه حاکم شده با اینکه به اضطرابش دامن می‌زد؛ اما قدرتِ شکش را می‌گرفت. نفسی لرزان کشید، آهسته پلک زد و دوباره رو چرخانده به سمتِ کلبه، قدم پیش گذاشت تا به پله‌ها نزدیک و نزدیک تر شد.

هرچه بیشتر به کلبه نزدیک می‌شد قلبش محکم‌تر و دیوانه‌تر از پیش می‌کوبید و او بی‌خبر از نبودِ تیرداد درونِ کلبه دستش را مردد به نرده‌ی چوبی گرفت و پله‌ها را آرام- آرام و سخت بالا رفت. تپش‌های وحشتناکِ قلبش شده بودند دلیلی برای بسته شدنِ بیش از پیشِ راهِ نفسش انگار که در این شرایط حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. ذهنش درگیر بود و به هم ریخته، با خود فکر می‌کرد وقتِ دیدنِ تیرداد بعد از گذشتِ این مدت درست ترین واکنشی که باید نشان می‌داد چه بود؟ دلتنگی ارجحیت داشت یا گله و شکایت از بابتِ آنچه تمامِ این وقت از سر گذراند؟ نگاهش به کلبه‌ی ایستاده بر پایه‌ها، قدری نرده را محکم‌تر گرفت و آنقدر درونش با خود به جدال پرداخت که سنگینیِ نگاهی را از کمی جلوتر و پشتِ درختی حس نکرد. پلکش ریز لرزید، بالا رفتن از آخرین پله نفس را در سی*ن*ه‌اش به بند کشید و چون مشتِ ظریفش دورِ نرده محکم‌تر شد، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخت بلکه از بی‌نفسی همانجا سقوط نکند. اندکی سرچرخانده به سمتِ چپ و درِ نیمه باز را دید که تاریکیِ درونِ کلبه از طریق فاصله‌ی آن با درگاه به بیرون سرک می‌کشید.

آبِ دهان فرو فرستاد، همزمان که انگشتانش را از دورِ نرده گشود کفِ دستِ دیگرش را روی در نشاند و آن را با صدایی قیژ مانند و اندک عقب فرستاد تا کامل به رویش باز شد. قدم برداشتنش سوی کلبه، هماهنگ شد با جلو آمدنِ سایه‌ی سیاهپوشی که مشکوک به ورودِ این فردِ تازه، آماده‌ی گرفتنِ جانی دوباره شد تا قدم‌هایش سهمگین و ترسناک بر زمین برداشته شدند. شب سرد بود و سوزِ سرمای زمستان امشب استخوان می‌سوزاند؛ اما به قدری افرادِ حاضر در این بخش از جنگل تنش و دلهره را متحمل می‌شدند که هیچ از این سرما حس نمی‌کردند. بارِ دیگر تیرگی قصدِ حکومت داشت با ابرهایی که بی‌توجه به تقلای ماه برای آزادی‌اش، آغوشِ هم را مقابلِ این هلالِ درخشنده می‌طلبیدند برای بیشتر به جریان انداختنِ ترس در فضا.

دور شدن از طلوع مسیر را به همان جهتِ قبلی بازگشت می‌داد، جایی که سیاهپوشی اسلحه در دست بالا آورده، تیزیِ مشامش عطرِ خونی را همان حوالی نفس کشید که قدم‌هایش آرام‌تر شد. بادِ سردی که می‌وزید شاخه‌های درختان را بالای سرش به هم می‌کوبید و محکوم شده بود در سکوتِ پخش شده شنوای صوتی از ریز برخوردِ شاخه‌های درختان باهم باشد. حسِ حضوری با همان عطرِ خونی که مشامش را بازیچه می‌کرد باعث شد تا طیِ چرخشی یک ضرب روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی و بندی‌اش به عقب، گوشه‌ای را برای شلیک نشانه گرفته و آماده باشد؛ اما هیچ به چشمش نیامد! نه حتی نشانی از زنده‌ای که بودنی دیگر را در همان حوالی تایید کند؛ اما هنوز تمام نشده بود چرا که با پیچیدنِ دستی قدرتمند به دورِ گردنِ سیاهپوش، او که شوکه شده بود حتی برای واکنش نشان دادن به این اتفاق، خود را پس از لحظاتی در مرزِ خفگی دید که سرفه زده و پلک بر هم فشرده، اسلحه‌اش را با نیمچه توانی در دستش که سست شده بود بالا آورد و پیش از فشرده شدنِ انگشتش روی ماشه، ضربه‌ای از سوی آرنجِ فردِ دیگر به پشتِ سرش بیهوشی‌اش را رقم زد که لحظه‌ای بعد جسمش روی زمین فرود آمد همراه با اسلحه‌ای که روی زمین افتاد.

فردِ پشتِ سرش نفس می‌زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید، نگاه به سیاهپوشِ بی‌هوش دوخته و قدری خم شده، در یک لحظه اسلحه‌ی او را برداشت و رو که بالا گرفت و از کنارِ سیاهپوش گذشت، چشمانِ مشکی و موهای همرنگِ چشمانش که نرم روی برقِ افتاده بر پیشانیِ کوتاهش از نمِ عرق می‌لغزیدند هویتش را افشا کردند! این مردِ اسلحه به دست گرفته، آتش بود که تنش سرمازده از ترکیبِ باد و حرارتِ جسمِ به عرق نشسته‌ی خود، نفسش را محکم فوت کرد و چشمانِ گرفتارِ سوزشش را این سو و آن سو گرداند. سی*ن*ه‌اش سنگین و هوا در راهِ رسیدن به ریه‌هایش درگیر شده با مانعی به نامِ بی‌نفسی دستی به صورتش کشید و راهش را برای رفتن ادامه داد. رفتنِ او هماهنگ با بلندِ صوتِ شلیکی دیگر از سمتِ دیگر، این درحالی بود که هنوز خبری از تیرداد نشده و کجا بودنش نامعلوم بود!

تیرداد نبود؛ اما کلبه‌اش طلوع را به عنوانِ حاضر داشت که ایستاده میانِ تاریکیِ فضا و مردمک‌هایش با لرزی ریز این سو و آن سو را می‌گشتند. صدای شلیک را که شنید، یک دم به ضرب سر به سمتِ دری که همچنان نیمه باز بود چرخاند و نفسش رفته همراه با تپش‌های قلبش، انگار که برای ثانیه‌ای مرگِ قلبش را به چشم دید، چشمانش درشت شدند و لبانش از هم جدا افتادند. اضطراب بیش از پیش به قلبش چنگ زد و چون به سمتِ در رفت پیش از رسیدنش به درگاه نظاره‌گرِ قامتی شد که گذشته از میانِ درگاه و اسلحه‌ای را سویش نشانه گرفته، هینِ کشیده و ترسیده‌اش را باعث شد تا هیجانِ منفیِ قلبش را رو به اوج برد و نفسش را گرفتار کرده در تنگنای خفه‌ی سی*ن*ه‌اش، قدمی را عقب رفته و وحشت زده چشم به برق بُرنده‌ی چشمانِ سیاهپوشِ مقابلش دوخت. اضطراب همچون مذابی شد که در یک دم تمامِ جانش را سوزاند و اسلحه که پیشانی‌اش را نشانه گرفته بود، همه‌ی وجودش را از دلهره لبریز کرد تا قدمی دیگر رو به عقب برداشت و مرد را وادار به جلو آمدن کرد.

دیدنِ لغزشِ سرِ انگشتِ اشاره‌ی او بر ماشه، مرگ را همچون شراره‌هایی از آتش پیشِ چشمانش به رقص درآورد و چون باز هم عقب رفت تا اوی ایستاده مقابلش جلو آمد، در ذهن خود را ایستاده تهِ خط دید بدونِ راهِ فرار، قلبش انگار در سی*ن*ه آوار شد و همه‌ی جانش سوخته در این حال، آماده‌ی پذیرفتنِ مرگ شد. مرگ همین دلهره‌ی ثانیه‌ها نبود؟ همین وحشتِ لحظات، همین پایان‌بندی در سکوت وقتی ندایی در دل همه‌ی زندگی را دیکته می‌کرد و در لحظه‌ی آخر نقطه سرِ خط را فریاد می‌زد! مرگ همین دقایق بود، شاید بدونِ خداحافظی، بدونِ به چشم دیدنِ قولی که باید به سرانجام می‌رسید... و پذیرفتنِ مرگ هم همین بود، قرار گرفتنِ محکمِ پلک‌هایی با لرزش بر هم و وصیتی در دل که فقط به گوشِ خود رسیده و در آخر...

صدای شلیک بلند شد، جسمی بر زمین سقوط کرد و جیغِ خفیفِ طلوع یک دم گوش از سکوتِ تازه سنگین شده کر کرد؛ اما مرگ سراغِ او را نگرفت! او که دمی را همانطور چشم بسته ماند و پلک‌هایش را بر هم فشار داد، هنوز هضم نکرده برگشتنِ ورق و زنده بودنش را، تردید که در قلبش لانه کرد با شک و مکث مژه‌هایش را از هم فاصله داد. نفسش درآمد؛ اما تند و رو آورده به جنبش‌های سریع برای قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش شبیه به کسی که مسافتی طولانی را با دویدن پیموده بود، نفس زد و نگاهش که به روبه‌رو افتاد بارِ دیگر قلبِ احیاء شده‌اش را از دست داد.

اگر مرگ در یک لحظه همه‌ی جانش را چنان زیر و رو کرد که به پیش‌بینیِ اجلش هم رسیده بود، در این دم انگار زندگی پیشِ چشمانش دور زد و مسیرِ رفته را بازگشت. هوا نرم‌تر شد و ملایم‌تر برای رسیدن به ریه‌هایش؛ اما سی*ن*ه‌ای که خفه بود، نفس را محبوس می‌کرد چرا که قلب انگار هنوز نمی‌زد... شاید هم می‌زد و او نمی‌دانست! با این حال نگاهش مات و بی پلک زدن خیره بود به روبه‌رو و آشناترینی که در این ساعت از شب او را به اینجا کشانده، یک ماه ندیدن و تصورِ مرگش چنان بلایی بر سرش آورده بود که همه‌ی زندگی‌اش را به این خبر باخت! مقابلش که می‌توانست باشد به جز تیرداد؟ او که با دیدنِ طلوع درونِ کلبه‌اش شوکه و حیرت زده خودش هم بی‌نفس ماند و چون دستانش را با اسلحه‌ای که گرفته بود پایین آورد، فاصله افتاده میانِ لبانش و لغزشِ موهای قهوه‌ای رنگش را روی پیشانیِ کوتاهش حس کرده همانطور پریشان، لبانش را بر هم زد و از روی شوک آرام لب زد:

- طلوع؟

ترکیبِ صدا و به زبان آوردنِ یک نام بود که از جسدِ قلبِ دفن شده در سی*ن*ه‌ی طلوع زنده‌ای بازگشته به عرصه‌ی حیات را ساخت انگار که پس از مدت‌های طولانی این قلب از گور برخاست. لبانش را چون ماهیِ بیرون افتاده از آب بر هم زد و نفسش برگشت؛ اما از ترسِ توهم بودنِ آنچه که پیشِ چشم می‌دید جسارتِ پلک زدن را هم در خود ندید حتی به بهای سوزشِ چشمانش! آبِ دهانی فرو داد، قدمی روی زمین کشید و جلو آمد، چشم روی اجزای صورتِ استخوانیِ تیرداد گرداند و او بود که سراسرِ وجودش بر هم ریخته و نمی‌توانست افکارش را از هم تفکیک کند؛ اما... بینِ فریادهای درهم برهمِ افکارش فقط ندایی آشنا زنگ زد که گفت از عمقِ وجود دلتنگِ این خیرگی بود! قلبش تند می‌زد و اصلا نفس کشیدن یا نکشیدنش را متوجه نبود، فقط حینی که اندک سرعتِ گرفتنِ باد در را بیشتر به عقب هدایت کرد و ریزِ تکانی به تارِ موهای نشسته بر پیشانی و لبه‌های پیراهنش داد، مردمک بینِ مردمک‌های طلوع گرداند.

عشق جریان گرفت، میانشان زنده شد... همان حسی که روزی این دو نقطه‌ی سیاه و سفیدِ خشاب را به هم پیوند زد با همان معامله‌ی قلب با قلب که سودش برای هردوی آن‌ها یک حسِ واحد بود یعنی... عشق! طلوع جلوتر آمد، نگاهِ تیرداد از چهره‌ی او کنده نشد و آن‌ها باز هم توانستند با چشمانشان ارتباط برقرار کنند، حرف بزنند، حتی گله کنند یا خوشحال شوند! لزومی نداشت طلوع حرف بزند وقتی چشمانش با زبانِ بی‌زبانی حرف می‌زدند، وقتی گله و شکایتش، حتی دلتنگی و علاقه‌اش یا حتی شوقِ تازه بیدار شده‌اش چون آبشاری جاری از دیدگانش به قهوه‌ی چشمانِ تیرداد سرازیر شد. تیرداد حرف‌های او را از چشمانش شنید وقتی که بدونِ حتی نیم فاصله‌ای مقابلش ایستاد و اندک رو بالا گرفته برای دیدنش، برقِ چشمانش از نمِ اشک به چشم آمدند و گرمای قطره‌ای که از کنجِ چشمش به پایین خزید، کششی لرزان به لبانش افتاد و هنوز درگیرِ تحیر، دستش را آرام و مردد بالا آورد.

سرِ انگشتانش که رسیدند به لمسِ خطِ فک و ته‌ریشِ کمرنگِ تیرداد، انگار تلنگری از واقعیت به جسمش زده و نزدیک شد به باور کردنِ آنچه که پیشِ چشم می‌دید. لبخندش رنگ گرفت، پلکش نامحسوس لرزید و چون این بار شقیقه‌ی او و پس از آن گونه و موهایش را لمس کرد، زنده بودنش حقیقتی شده پیشِ چشمانش لبخندش را به تک خنده‌ای مبدل کرد که شوقِ قلبش را به زندگی برگرداند. انگار هوایی تازه در ریه‌هایش دمید و کنجِ چشمش تر از قطره اشکِ فرود آمده، لب لرزاند و ضعیف؛ اما از تهِ قلب زمزمه کرد:

- زنده‌ای... برگشتی، به قولت عمل کردی!

و کششی هم به لبانِ تیرداد افتاد که دستش را بالا آورده و مچِ ظریفِ طلوع را حبس کرده میانِ انگشتانش، یک دم که پلک بر هم نهاد و سر کج کرد، لبانش را به حکمِ بوسه‌ای غوطه‌ور در آرامش به کفِ دستِ او چسباند. کمی سرمای دستِ او را فشرده میانِ گرمای دستِ خود و آرام که از گونه‌اش پایین کشید، زبانی روی لبانش کشیده و لب زد:

- قول داده بودم که زنده موندم... که برگشتم!

این بار طلوع لب به حرف زدن گشود؛ از دلتنگی گذشته، حیرت شکسته و کمرنگ که نزدیکیِ ابروانِ بلندش را باعث شد، نفسی گرفت و گفت:

- تمامِ این مدت... چرا هیچی بهم نگفتی؟ چطوری شد که زنده موندی؟ چطوری برگشتی؟

تیرداد درک کرده سوالاتِ ردیف شده در ذهنِ او را و دستانش را که بالا آورد، بازوانِ طلوع را حبس کرده نگاهِ او را خیره به چشمانِ خود نگه داشت و پس از سر تکان دادنی سریع گفت:

- همه چی رو برات توضیح میدم، به نوبت سوالاتت رو جواب میدم؛ اما الان... الان باید زودتر از اینجا بریم!

و در این لحظه طلوع به تازگی آشوبِ موقعیت را درک کرد که لحظه‌ای کوتاه سر چرخانده به عقب و چون نظاره‌گرِ جنازه‌ی افتاده کفِ کلبه شد، لرزی ریز تنش را پوشش داد، آبِ دهانی از گلو گذراند و لب به دندان گزیده، سر به سمتِ تیرداد چرخاند و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. تیرداد راضی از تاییدِ او، دستش را محکم گرفت و چون همراهِ هم از کلبه خارج شدند، پله‌ها را پایین رفتند و این میان... سیاهپوشی بود با چشمانِ آبی پنهان شده میانِ درختان و نگاهش با جدیتی مرموز به آن‌ها، تک هویتی که می‌شد برای او در خشاب گفت شهریار بود که خسرو او را با نامِ ریموند می‌شناخت! اویی که هدایتِ افراد را امشب به عهده داشت و همه چیز تحتِ نظرش بود با خونسردیِ عجیبی نقابِ پارچه‌ای را از صورتش پایین کشید تا این بار نه فقط چشمانش، بلکه کلِ صورتش پیدا شد. او که موبایلش را از جیبِ شلوار بیرون آورد و اندکی رو پایین گرفته، روشن کردنِ صفحه‌اش نور را به صورتش دواند و شماره‌ای را که گرفت موبایل را به گوش‌هایش چسباند.

وصل شدنِ تماس صدای نفس زدن‌های مردی را به گوش رساند که در تاریکی با چشمانش قامتِ آتش را زیر نظر گرفته و در آخر شنید صدای شهریار را از طریقِ ایرپاد که مخاطب قرارش داد و گفت:

- هرکی باقی مونده رو خبر کن که برای امشب کافیه!

امشب، شبِ شهریار بود و افرادِ خسرو گوش به فرمانِ او، مرد سکوت کرد و سکوتش تایید شده برای شهریار؛ به عنوانِ آخرین نمای طوفان زده از این شب چشم ریز کرد و از میانِ دو درخت آتشی را نشانه گرفت که مشکوک شده به حضوری در همان حوالی و درجا که ایستاد، یک نفس از زمان حبس شد تا لحظه‌ی به ضرب چرخیدنش به عقب و در آخر...

آخرین صدای شلیک پایانِ این شبِ طوفان‌زده را اعلام کرد و نگاهِ طلوع و تیرداد را که درشت شده سوی منبعِ صدا چرخاند، تیردادی که پیش‌تر هم به امیدِ بازگشتِ آتش به کلبه راهِ آن را در پیش گرفت تا طلوع را دید به اضطرابی رسیده بابتِ نگرانی برای جانِ برادرش، به سمتِ منبعِ صدا دوید و طلوع هم به ناچار همراهش شد و این... آخرین تصویر از وحشتِ این شب را گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ آبیِ شهریار ثبت کرد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و هفتم»

***

آغازِ روزی تازه، طلسمِ زمستان را شکست! آنچنان که از پسِ سرمای استخوان‌سوزِ شبِ قبل و از قلبِ ابرهای درهم پیچیده، دانه‌های بلورینِ برف به آرامی در هوا چرخ زدند و سپس با طمأنینه پایین افتادند. سرمای هوا تشدید شده در این صبح و بارشِ برف، اهلِ خشاب را متوجه کرده و آن‌ها را از لاکِ خودشان بیرون می‌کشید. اولین نفر آفتابی بود که بیرون زده از خانه و درِ شیشه‌ای و کشوییِ تراس را باز گذاشته، پاهای برهنه‌اش را که زیرِ لبه‌ی شلوارِ کرمی‌اش روی سرمای زمین به جلو می‌کشید، گذشته از میزِ فلزی و سفید با دو صندلی مقابلِ هم قرار گرفته در دو طرفش، نفسی از سی*ن*ه بیرون راند و بخاری را به هوا تزریق کرد. بازوانِ پوشیده با بافتِ قهوه‌ای رنگش را محکم در آغوش گرفته برای گرم شدنش، پشتِ نرده‌ی فیروزه‌ای ایستاده و نگاهش نه به حیاط، بلکه بالا کشیده شده تا آسمانِ ابری و گره خورده به دانه‌های برف که کم- کم و آهسته پایین می‌افتادند، حینی بافتِ موهایش را روی شانه‌ی چپ قرار داده و طره‌هایی باریک دو طرفِ رُخش را قاب گرفته بودند، لبانِ قلوه‌ای و سرمازده‌اش را بر هم فشرده، دروغ نبود اگر می‌گفت پس از تمامِ این مدتی که گذشت نسبت به شروعِ این صبحِ برفی از زمستان حسِ بهتری داشت.

دانه‌های برف پایین آمدند، به نرمی بر لبه‌ی پنجره‌ای سقوط کردند که بسته بود و پرده از مقابلش کنار رفته در قابِ پنجره و از پشتِ شفافیتِ شیشه طراوتِ نگرانی به چشم می‌آمد که از شبِ قبل هرچه با طلوع تماس گرفت بی‌نتیجه ماند و حال موبایلش هم خاموش شده بود. دمی کوتاه و گذرا که همزمان با فوت کردنِ محکمِ نفسش و کشیدنِ دستی کلافه به پشتِ گردنش به سمتِ پنجره چرخید، بارشِ اندکِ برف به چشمانِ خاکستری و درشتِ او هم آمد. آسمانِ گرفته امروز را قصد کرده بود دلخوشی برای اهلِ زمین بسازد شاید که جامه‌ی برف پوشانده به قطره‌هایی از باران که پیش‌تر بر زمین سقوط می‌کردند، این روز را واقعا به نامِ زمستانی زد که به تازگی داشت نمای واقعی‌اش را نشان می‌داد.

حال و هوای سردِ زمستان بود و مردی که درونِ سالنِ خانه‌ای متروکه که مخفیگاهش شده بود، نشسته بر صندلیِ گهواره‌ای و مقابلِ شومینه‌ی روشن، ریز تکانی به صندلی می‌داد و چشمانش را بسته، در دستانش گرمای ماگِ مشکی و پُر شده از قهوه را حبس کرده بود. آرامشی مرموز زیرِ پوستش جریان داشت، جدا از سرمای بیرون او خودش را سپرده به گرمای سالن و لذت برده از صوتِ ریزِ سوختنِ هیزم‌ها در آتشِ شومینه که بلعیده شده بود میانِ صدای موزیکِ بی‌کلام و ملایمِ درحالِ پخش، او هم آرامشی بخشیده به نفس‌ها و حرکتِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش با جریانِ زندگی اینطور پیش می‌رفت تا زمانِ رسیدن به هر آنچه که خواهانش بود. میانِ آرامشِ او صدای باز و بسته شدنِ در هم کمرنگ و محو به گوش رسید و او متوجه‌ی ورودِ کسی به سالن شده، بدونِ تغییری در اجزای صورت و یا حتی چشم باز کردنش سکوت کش داد و کسی که وارد شده بود، یعنی شهریارِ جامه‌ی ریموند به تن کرده جلو آمد و از پله‌هایی کوتاه و کم ارتفاع که به خسروی نشسته مقابلِ شومینه می‌رسیدند پایین رفت و به فاصله پنج قدمی از او ایستاد.

خسرو که حضورِ او را در نزدیکیِ خود حس کرد، دمی عمیق گرفت، سی*ن*ه سنگین ساخت و بدونِ چشم باز کردنش ماگ را در دستانش بالا آورد، اندکی سر خم کرد و لبه‌ی آن را چسبانده به لبانِ باریکش و جرعه‌ای از قهوه را به دهانش راه داد. سپس حکمِ اعدامِ سکوت را به اجرا درآورد زمانی که لب بر هم زده و خونسرد گفت:

- نتیجه؟

شهریار زبانی روی لبانش کشید، نگاهش را دوخته به نیم‌رُخِ او که در ظاهر انگار به هیچ اهمیت نمی‌داد و در باطن اینطور که به نظر می‌آمد درحالِ فروپاشی بود، نفسِ عمیقی کشید، دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده و گفت:

- دستور انجام شد؛ تیرداد قطعا امروز به زمینِ بازیت برمی‌گرده.

و این حرف بود که بالاخره کششِ یک طرفه و پوزخندگونه‌ی لبانِ خسرو را باعث شد تا با رو بالا گرفتنی که همزمان از هم گشوده شدنِ پلک‌هایش را هم رقم زد چشمانِ مشکی‌اش خیره به روبه‌رو، از پسِ شیشه‌ی سراسری او هم نظاره‌گرِ بارشِ تازه‌ی برف شد و در ذهن به جمع و جور کردنِ نقشه‌هایش پرداخت. ذهنش ناخوانا برای شهریاری که خنثی او را می‌نگریست؛ اما در پسِ چشمانِ ریز شده‌اش تلاشی بود برای فهمیدنِ آنچه در سرِ او می‌گذشت، ناکام ماندنش عقب نشینیِ تلاشش را باعث شد تا تک گامی رو به عقب برداشت بی‌آنکه نگاه از نیم‌رُخِ خسرو دور کند. از خسرو گذشته، این صبحِ برفی شروعِ تازه‌ای را رقم زده بود برای صدفی که خسته از اشک و گریه و گوشه‌نشینی، ترجیح می‌داد به گوشه‌ای از شهر پناه ببرد بلکه فکرش آزاد شود، هرچند که غیرممکن به نظر می‌آمد؛ اما بی‌توجه به درخواستِ همراهیِ ساحل یا حتی رباب با خود، مقابلِ دری که پشتِ سرش نیمه باز بود اندکی کمر خم کرده و مشغولِ بالا کشیدنِ زیپِ پوتینِ مخمل و مشکیِ همرنگِ شلوارِ جذبش دستی را به درگاه بند کرده و پشتِ سرش ساحل بود که با قدم‌هایی آرام خود را به در رسانده نگاهی به او که پاشنه بر زمین می‌نشاند از همان نیم فاصله‌ی در با درگاه انداخت.

سنگینیِ حضور و نگاهِ نگرانش برای صدف قابلِ حس؛ اما به روی خود نیاورد و فقط با جدا کردنِ دستش از درگاه روی مسیرِ سنگفرشی به سمتِ درِ مشکی و اصلی به راه افتاد. در را که گشود و پس از لحظه‌ای کوتاه با خارج شدنش آن را پشتِ سرش بست نگاهِ ساحل تا آخرین ثانیه او را بدرقه کرد و رفتنش شد دلیلی برای بستنِ کاملِ درِ ساختمان این بار به دستِ او. ساحل که به عقب چرخید و نگاهش افتاده به ربابِ دست به سی*ن*ه ایستاده پشتِ سرش، فقط لبانش را بر هم فشرد و سری ریز به طرفین تکان داد. حالِ صدف رنگِ ماتم پاشیده بود به دیوارهای این خانه و خنده را پاک کرده، همه دل نگرانِ اویی بودند که دست به سی*ن*ه درونِ کوچه راه می‌رفت و سرمای صبح تا حدی زیاد که پالتوی خاکستری و آستین کشیِ تنش هم توانی برای جلویش را گرفتن نداشت، هر دمی که می‌گرفت و بازدمی که پس می‌داد طرحی از بخار بود که میانِ هوا پخش می‌شد. نگاهش به روبه‌رو و ابتدای کوچه، افتادنِ دانه برفی روی مژه‌های فر و مشکی‌اش کمی دیدش را با اختلال مواجه ساخت ولی او بی‌محل کرد.

و صدف خبر نداشت، رازی بود در صندوقچه‌ی اسراری که در مغزِ هوتن جا داشت. اویی که نگاهش به مقابل بود و تیرگیِ دیوار که ابری بودنِ هوا دلگیری و تاریکیِ فضای اتاقکی که درونش بود را تشدید می‌کرد، همچنان بسته شده به صندلی و انتظارِ شاهرخ را می‌کشید. از همان ساعت و همان وقتی که به هوتن گفته بود با تاخیر رسیده که این تاخیر عمدی بود برای فرصتِ بیشتر فکر کردن را به او دادن. چیزی در تصمیمِ هوتن عوض نمی‌شد! انتخابِ او با همه‌ی شرمندگی و ناامیدی‌اش نسبت به هنری و حتی صدف خواهرش بود و با این انتخاب حرف‌هایی که قصدِ به زبان آوردنشان را برای شاهرخ داشت نگفته هم معلوم بود. از فکر درآمدنش ختم شد به لحظه‌ای که صوتِ چرخشِ کلید در قفلِ درِ فلزی را شنید و بعد هم چشمانِ سبزش را که کج کرد، دید به داخل کشیده شدنِ در و شنید ریز صدای قیژ مانندی که از گشوده شدنش برخاست. پلکی آهسته زد، سایه‌ای ابتدا افتاده بر قامتِ سیاهپوشِ شاهرخ و دمی بعد با جلو آمدنش این سایه هم عقب نشینی کرد تا اجازه‌ی نشان داده شدنش را به طورِ واضح داد.

رنگِ هوتن پریده و علی‌رغمِ اینکه جسمش سرما را رسیده به استخوان‌هایش حس می‌کرد و داشت لرزی به جانِ دندان‌هایش می‌انداخت برای جلوگیری از این لرز دندان‌هایش را فشرده بر هم و کمی لبانش را جمع کرده دستانِ بسته‌اش پشت صندلی را مشت کرد. شاهرخ درحالی که دستانش را درونِ جیب‌های پالتوی نیمه بلند و مشکیِ تنش فرو برده و شال گردنِ خاکستری هم از شانه‌هایش گذشته دو طرفِ تختِ سی*ن*ه‌اش افتاده بود، با پوتین‌های مشکی و بندی همرنگِ شلوارِ جینی که به پا داشت جلو آمد. اندکی رو بالا گرفت، چشمانش را اما سرد و سخت و تیز دوخته به دیدگانِ سبزِ هوتن و از آنجا که می‌دانست با چنین پیشنهادی قطعا انتخابِ هوتن خواهرش بود و خواسته‌اش را عملی می‌کرد فقط در سکوت منتظرِ شنیدنِ حرف‌هایش ماند. و عزای سکوت گرفته شد تا با برخاستنِ صدای هوتن از حنجره جرقه‌ای برای فاجعه‌ای نو زده شد:

- رئیس من یه جنایتکارِ انگلیسیه به اسمِ هنری که به خاطرِ فرارِ دختری که دوستش داشت ازش پاش به ایران باز شد.

پتکی بر سرِ زمان فرود آمد و شکسته شدنش، نفس‌های این زمان را کند کرد و سی*ن*ه‌ی هوتن را سنگین ساخت، آنقدر که نفسی گرفت و آبِ دهانی فرو داد برای ادامه دادن هرچند که سخت بود... اما ادامه‌ی آنچه شاهرخ می‌خواست را بر زبان راند:

- اصلی‌ترین چیزی ازش که توی اطلاعاتم دنبالش می‌گردی یعنی بزرگترین نقطه ضعفش؛ فقط خلاصه میشه توی یه دختر، یه اسم...

و شاهرخ منتظر برای تاییدِ حدسی که در ذهن داشت باتوجه به آنچه شبِ درگیری دیده و خود برای نجاتِ صدف اقدام کرد، اندکی ابروانِ مشکی و پهنش را به هم نزدیک ساخت، و تیرِ خلاص را هوتن با به زبان آوردنِ یک نام رها کرد:

- صدفِ جهانگرد!

اصلی‌ترین موضوعی که شاهرخ به دنبالش بود و بزرگترین نقطه ضعفِ هنری همین صدفِ جهانگرد بود که خود را سپرده به دستانِ سرنوشتی که حتی نمی‌دانست از اینجا به بعد چه برایش در چنته داشت! هوتن از هر آنچه شاهرخ به دنبالش بود گفت و او هم شنید... به عبارتی تمامِ هنری را به پیدا کردنِ خواهرش فروخت و شاید حق داشت؛ اما باید دید در پسِ این سردیِ چشمانِ شاهرخ و برقِ مرموزشان چه گردبادی در چرخش بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و بیست و هشتم»

اما آشفتگی و آشوب فقط مختص به این گوشه از زمینِ بازیِ خشاب نبود! جنگلی خاموش در گوشه‌ای از قصه وجود داشت که از طوفانِ شبِ قبلش حال فقط آرامشی ساکن باقی مانده همراه با سکوتی سنگین و عمیق که حکمفرمایی می‌کرد و برفی که آهسته باریدنش منظره‌ی تماشاییِ تازه‌ای برای این جنگل ساخته بود. دیوارهای چوبیِ کلبه‌ای ایستاده بر پایه‌های هم جنسش چندان توانی برای محافظت از گرما نداشتند و ریز سرمایی از باریکه فاصله‌ی زیرِ درِ چوبی به داخل راه پیدا می‌کرد. داخلِ این کلبه فضایی کدر بود که ردِ خونی بر کفِ چوبی‌اش کشیده شده تا سمتِ در و نشان از بیرون بردنِ جنازه‌ی سیاهپوشی می‌داد که شبِ قبل به قصدِ کشتنِ طلوع پا به این کلبه گذاشت.

کلبه هم همچون جنگل مسکوت و خاموش بود با این تفاوت که سه نفر در آن حاضر و بیدار بودند. یکی طلوع که تکیه به در سپرده و بازوانش را در آغوش گرفته، نگاهِ خاکستری‌اش غرقِ فکر به نقطه‌ای کور روی زمین بود و گه گاه آهسته پلک می‌زد، یکی تیرداد که سمتِ راستِ جهتِ ایستادنِ او نشسته بر کاناپه‌ی سبزِ تیره اندکی خم شده و با قرار دادنِ آرنجِ دستانش روی زانوانش همانندِ طلوع به فکر فرو رفته بود.

و نفرِ آخر یعنی آتش که کنارِ تیرداد نشسته، پیراهنِ مشکی‌اش را روی دسته‌ی کاناپه و کنارش انداخته بود و در این لحظه یک تیشرتِ یقه گرد و سفید به تن داشت با بازویی باندپیچی شده که یادگاریِ شبِ قبل بود و کشیده شدنِ گلوله به بازویش و رد شدنش با جراحتی که ایجاد کرد. دستِ دیگرش را از آنج نهاده بر همان دسته‌ی کاناپه و درواقع پیراهنش، قدری سر کج کرده و با انگشتانِ شست و اشاره حینی که آهسته پلکی بر هم می‌نهاد مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش بود. هرسه در سکوت بودند؛ اما مقصدِ افکارشان مشترک، هر یک بر ردپای دیگری در مسیرِ افکار پیش می‌رفت تا به همان مقصدِ مشترک برسد. ذهنِ هرسه پیشِ ماجرای درگیریِ دیشب جا مانده بود؛ اما واضح‌ترین و درست ترین احتمال همین که این دستور را کسی جز خسرو نمی‌توانست داده باشد و تیردادی که شش سالِ تمام را به عنوانِ دست راست کنارِ او گذراند، بیش از هرکسی به او و نقشه‌هایش شناخت داشت.

طلوع پلکی زد و چون رو و چشمانش را بالا گرفت سر چرخانده به سمتِ راست و نگاهش را به تیرداد و آتش کنارِ هم دوخت. سنگینیِ نگاهش دیدگانِ قهوه‌ایِ تیرداد را در حدقه به گوشه کشیده، انگشتانش را که درهم پیچاند رو بالا گرفت و چشمانِ طلوع را با قلابِ چشمانش صید کرد. حرفِ او را از نگاهش خواند، مثل همیشه، که سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرده و تنش را که قدری عقب کشید، لبانش را تر کرده با زبانش و خود عهده‌دارِ شکستنِ سکوت شد:

- درگیریِ دیشب یه اولتیماتوم بود، خسرو هشدار داده که برگردم!

آتش پلک از هم گشود، چشمانش را به گوشه کشید و نیم‌رُخِ تیرداد را که نگریست، او در مکثی کوتاه که سنگینیِ نگاه‌های طلوع و برادرش را به روی خود خرید؛ اما با چشم دوختنش به روبه‌رو پاسخ نداد، افزود:

- این شروعِ مانورِ دومه، بازیش رو هنوز می‌خواد ادامه بده!

اما شروعِ مانورِ دوم پیش‌تر از این‌ها بود! همان شبی که تیرداد درونِ کلبه تنها بود و حضوری را حس کرد؛ اما هرچه گشت منبعِ این حس را پیدا نکرد. طلوع نفسِ عمیقی کشید و آتش در سکوت فقط یک تای ابرویش را تیک مانند بالا پرانده نگاه از تیرداد گرفت و چشم به روبه‌رو دوخت. این میان طلوعی بود غرقِ فکر که انگار حرف‌های تیرداد به گوشش نرسیده بودند، توجهی کوتاه خرج کرده؛ اما هیچ از آنچه او بر لب رانده نفهمیده بود. در ذهنِ او نقطه‌ی چشمک زنِ دیگری برای تمرکز وجود داشت... نقطه‌ای که این سکوتش را رقم زده تا بالاخره نگاهِ تیرداد به سویش کشیده و در وهله‌ی اول گره‌ی کوری که مغزِ او به افکارش خورده بود را از چهره‌اش شکار کرد با آن نگاهش که حال نه به تیرداد و که به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. تیرداد کمرنگ ابرو درهم کشید، پیوندِ انگشتانِ هردو دستش را از هم گشوده کفِ دست بر زانوانش نشاند و با فشاری از جا برخاست. بلند شدنِ او تلنگری بود برای نگاهِ آتش که زیرچشمی قامتش را دنبال کرد تا به طلوع رسید.

اما طلوع... آنقدر در اعماقِ اقیانوسِ افکارش دست و پا می‌زد برای نجات یافتن که حتی متوجه‌ی ایستادنِ تیرداد کنارش نشد و این دقیقا همان چیزی بود که تیرداد را به آنچه فکرش را مشغول کرده بود، مشکوک می‌کرد. مانده در اینکه او چه در سر داشت، دست به سی*ن*ه شده و تکیه‌ی شانه داده به دیوارِ چوبی از سمتِ چپ، اندکی سر به همان سمت کج و نامِ طلوع را ادا کرد. طلوع که ادا شدنِ نامش را شنید، پلکش پرید، ابروانش تا پیشانی روانه شدند و نه که از ژرفای افکارش جانِ سالم به در برده باشد، نه فقط در این لحظه با بازگشت به دنیای واقعی انگار غرقِ همان اقیانوس شد! نگاهش افتاده به تیرداد و چشمانِ ریز شده و تیزِ او را که شکار کرد، زبانی روی لبانش کشید و شنید که او گفت:

- چیزِ جدیدی فکرت رو مشغول کرده؟

طلوع دمی مردمک بر اجزای چهره‌ی او گرداند، خاموش شده و گویی در سرش فقط یک حرف می‌شنید و نه حتی صدای تیرداد را که ارتعاشی به قلبش افتاده، اضطرابی تازه را به آن تحمیل کرد و دلشوره‌ای که نمی‌شد از آن گذشت. شاید همه چیز فقط به شکلِ یک بازگشتِ ساده برای تیرداد به چشم می‌آمد؛ اما هنوز نقطه‌ی اشتباهِ دیگری وجود داشت! پاسخش به تیرداد تکانِ ریزِ سر بود به نشانه‌ی منفی. نگاهش از چشمانِ تیرداد پایین لمد، دستش را در جیبِ مانتو فرو برد و موبایلش را که به دست گرفت بیرون کشید و صفحه‌ی آن را پیش چشمانش روشن کرد. روشن شدنِ موبایل اعلنِ پیام‌ها و تماس، های بی‌پاسخِ طراوت را برایش به نمایش گذاشت؛ اما تازه‌ترین پیامی که جند دقیقه‌ی پیش برایش آمده، مهم بود.

خواندنِ پیام از روی اعلان دل آشوبه‌اش را بیشتر کرد که ابروانش را پیچیده درهم و شکِ نگاهِ تیرداد را هم قوت بخشید. آبِ دهانی فرو داد، قلبش گرفتارِ طوفانِ تازه‌ای شده و خودش پریشان، بی‌آنکه پاسخی به نگاهِ تیرداد دهد قدمی عقب کشید و تنش را هم به سمتِ در چرخاند. تیرداد متعجب گره‌ی ابرو گشود و تکیه از دیوار گرفته قفلِ دستانش را شکست بلعکسِ آتشی که ابرو درهم کشید از آشوب شدنِ ناگهانیِ طلوع و روی کاناپه صاف نشست.

دو برادر نیم نگاهی گذرا سوی هم روانه کردند و طلوع که در را گشود و سپس بیرون رفت، سرما بیش از پیش کلبه را در بر گرفت این میان اگر یک بار ادا شدنِ نامش از جانبِ تیرداد نگاهش را سوی او کشاند، این بار به قدری دربندِ آشفتگی‌اش شد که بدونِ هیچ پاسخ دادنی به صدای او که باز هم نامش را بر زبان آورد فقط از پله‌ها پایین رفت. رفتنِ او بارِ دیگر نگاهِ تیرداد را سوی آتش کشاند و او را خیره به درِ باز دید درحالی که سوالاتِ ذهنِ هردو بی‌جواب ماند. این نگاه محرکی شد برای برخاستنِ آتش از روی کاناپه درحالی که پیراهنش را از روی دسته‌ی کاناپه چنگ زد و به دست گرفت. همزمان با جلو رفتنش که مشغولِ به تن کردنِ پیراهن شد، بی‌توجه به سرمای استخوان‌سوزِ این صبحگاه پیش رفت تا پس از طلوع از میانِ درگاه خارج شد و به این شکل تیرداد را هم با خود همراه کرد. پیچیدنِ ریز صدایی از بسته شدنِ درِ کلبه پس از بیرون زدنِ این سه نفر در جنگل فقط رسید به آخرین معنی یعنی همانی که خواستِ خسرو بود... بازگشتِ تیرداد به زمینِ خونینِ بازی‌اش!

اما جدا افتاده‌هایی هم از این زمینِ بازی بودند که حضورشان در حاشیه، چنان که فعلا می‌شد به حالِ خوشِ آنان دل بست و قدری از دلهره‌ی این روزهای خشاب فاصله گرفت. این برای دو نفری صدق می‌کرد که تصویرشان از پشتِ شیشه‌ی سراسریِ کافه‌ای مشخص بود و هردو پشتِ میزی چوبی، مربعی و قهوه‌ای تیره جای گرفته بودند. سرمای بیرون مانده برای رهگذران و گرما بود که به وجودِ اهلِ نشسته درونِ این کافه می‌دمید. ردِ قدم‌های زمستان شده همان دانه‌های برفی که با طنازی و رقصندگی پایین می‌افتادند و از پشتِ شیشه‌ی کافه این ردپاها پیدا، تیرگیِ هوای ابری اما دلگیری نمی‌شد میانِ حالِ خوش و لبخندِ آن‌ها. دو نفری که یکی کاوه بود و مقابلش نسیم نشسته پشتِ میز، مقابلِ هردو فنجانی سفید و پُر شده از گرمای قهوه بود با دو بشقابِ کوچک که تکه کیک‌هایی درونشان چشمک می‌زد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین